بخشی از مقاله
آشنائي بيشتر با دكتر عبدالكريم سروش
عبدالكريم سروش بزرگ خاندان روشنفكري ديني بارها با شركت در مجامع دانشجوئي خواستار آنها شد تا حديث روشنفكري ديني از سكولاريسم را به دانشجويان سياسي ابلاغ كند. كجا بودند آن روشنفكران عرفي كه روشنفكران ديني را سراپا مخالف سكولاريسم ميخواندند تا سخنان او را
بشنوند و ديگر نخواهند به چوب سكولار نبودن او را از ميدان به در كنند؟ كجا بود آن مدعي كه ميگفت: «اگر سخنان عبدالكريم سروش را از عناصر مخدوش شده عربي بزداييم، چيزي جز جنازه چند فقيه، مفسر و متكلم باقي نميماند.» تا حديث روشن و بيجانبداري يك روشنفكر ديني را از سكولاريسم بشنود.
كه عبدالكريم سروش اگر توانسته است نام «روشنفكري ديني» را زنده نگه دارد نه از آنروست كه روشنفكري را ديني كرده است بلكه بدان سبب است كه هم روشنفكر است و هم ديندار. گاهي روشنفكري ميگويد و گاهي خطابه ديني. زماني از چگونگي بر ساختن دنيايي نو و گذار از سنت
براي ايرانيان سخن ميگويد و گاهي ديگر وعظ دين ميكند. سخنان روشنفكر ديني ما هيچ بويي از مخالفت با سكولاريسم نداشت كه اگر از گفتههاي او تنها يك تحشيه و تعريض بر سكولاريسم بيرون ميآمد، آن هم خطاب به دينداران بود كه مبادا انگيزههاي ديني و سعادت اخرويشان را در دنياي سكولار فراموش كنند كه گفتيم سروش هر چه هست، دعوي دين نيز دارد. اما استاد روشنفكري ديني از هيچ نسخه و نكتهاي نگفت كه از فحواي آن محدوديت و معذوريتي براي روشنفكران عرفي پيدا آيد. سروش اكنون از نسخه غزالي سخن نميگويد كه رو به سوي حافظ كرده است، حافظي كه ناقد تصوف زمانه خود بود.
روشنفكري ديني و 4 معناي سكولاريسم
معناي اول سكولاريسم
عبدالكريم سروش سخنش را با عنوان «سكولاريسم سياسي، سكولاريسم فلسفي» از آغاز داستان سكولاريسم شروع كرد: «چنانچه مورخان گفتهاند سكولاريسم در ابتدا معناي سادهاي داشت و به مفهوم ترك زهد بود. سكولاريسم به معناي دنياگرايي به معناي كنار نهادن زهد و شيوه زاهدانه بود و در برابر كساني كه زندگي راهبانهاي را پيش گرفته بودند، راهباني كه شرط سعادت
اخروي را نفي كامجوييهاي دنيوي ميدانستند.» نهضت اومانيسم پاسخي به اين زهد راهبانه بود: «اومانيسم يا انسانگرايي بر اين مبنا بنا شده بود كه آدمي بايد به خودش برسد. كانت گفته بود من انسانم و هيچچيز انساني را با من بيگانه نيست. همانطور كه علم يك متاع دنيوي است و بايد از آن استفاده برد، لذات دنيوي نيز چنيناند. دانشمنداني مثل اراسموس كه از اومانيستهاي مشهور بودند يكي از ويژگيهاي عمدهشان اين بود كه به ادبيات رومي توجه ميكردند. آنها به
ادبيات گذشته برميگشتند چون ادبيات قديم، ادبيات كامجويانهاي بود. آنها ميگفتند ما به اين جهان آمدهايم كه زندگي كنيم نه اينكه زنداني باشيم.»
سروش سكولاريسم را به اين معنا در مقابل انديشههاي صوفيانهاي خواند كه ما در تاريخ خود داشتهايم و آنگاه براي اينكه داستان سكولاريسم غربي را براي مخاطبين شرقياش آشناتر كند مثالي نيز از فرهنگ ايراني زد: «حافظ در برابر غزالي مترادف با همان سكولاريسم است در برابر زهد قرون وسطايي. غزالي طرفدار زهد بود و معتقد بود كه هر كامجويي در اين دنيا، نتيجهاي
منفي در آن دنيا دارد. گويي اگر اينجا مصرف كني آنجا كم بهرهتري و برعكس. غزالي از صوفيان تعريف ميكند كه براي نماز صبح جايي ميايستادند كه عمداً از نسيم صبحگاهي بهره نبرند. اما
اين طرز تفكر كه تفكر صوفيانه بود و غزالي هم طرفدار آن بود، به هيچ وجه مورد توجه بزرگي چون حافظ نبود. حافظ اشارههاي انتقاد آلودي به غزالي دارد. غزالي كتابي به نام كيمياي سعادت دارد و حافظ به كنايه ميگويد كه كيميايي سعادت آن شيوهاي نيست كه غزالي در كيميايي سعادت پي گرفته بود.
حافظ ميگفت من آدم بهشتيام اما، حالي در اين سفر اسير عشق جوانان مهوشم. او بدين ترتيب اگرچه بهشتي بود اما از زندگي دنيايي تأسف نميخورد و حق زندگي را ادا ميكرد. عبدالكريم سروش بدين ترتيب تأويل كرد كه غزالي را بايد فردي آنتيسكولار و حافظ را هم فردي سكولار دانست و بدين ترتيب از معناي اول سكولاريسم سخن گفت: «به اين معناي اول جهان صنعتي كنوني كاملاً سكولار است. شما اگر در آن سوار زمين مدتي زندگي كرده باشيد به رايجي شنيدهايد كه ما فقط يك بار زندگي ميكنيم. آنها از اين سخن نتيجه ميگيرند كه لذا بايد خوش
باشند. پس اصل لذت يك معنا از سكولاريسم است. به اين معنا چرا كه آن منشهاي زاهدانه و صوفيانه به واقع ربطي به دين ندارد. فيض كاشاني به غزالي ميگفت كدام سخن پيامبر و آيه قرآن دلالت بر اين سختگيري دارد كه تو تجويز ميكني.
به واقع يك دوره تاريخي بر فرهنگ اسلام گذشت و اين چيزها را ايجاب و تحميل كرد. اين زهد صوفيانه عكسالعملي بود در برابر شبهاي افسانهاي هزار و يك شب و شاديخواهيهاي افزون. عارفان ما هم ميگفتند كه انسانهايي با ظرفيت زياد ميتوانند از همه لذتها استفاده كنند كه اين در طرفهاي كوچك است كه همه لذتها با هم جمع نميشوند و شما در عينحال كه چشم در چشم خدا ميدوزيد و نفس از سينه او ميگيريد، از لذت دنيوي هم ميتوانيد استفاده كنيد.»
اما پس سروش تكليف خود را با قناعت و مجاهدت و گذشتهايي كه در اسلام تجويز شده بود چگونه روشن ميكرد؟ «درنظر داشته باشيد كه هر نظامي براي تأسيس احتياج به پارهاي گذشتها و زهد و مجاهدتها و قناعتها دارد. اما تنها نميتواند مبناي كلي يك تمدن باشد و چنين نظامي اصلاً شكل نميگيرد براي همين بود كه پس از مدتي اين آيه به پيامبر نازل شد كه جوهر قلم عالمان بالاتر و والاتر از خون شهيدان است.»
معناي دوم سكولاريسم
حال اين روشنفكر ديني معناي اول سكولاريسم را پايان برده بود تا پرده از صورت دوم آن بردارد: «سكولاريسم در معناي دوم آن به مفهوم نفي دخالت روحانيت در امور كشور است كه البته براي ما مسلمانها شايد معناي چندان روشني نداشته باشد. اما اگر به مسيحيت رجوع كنيد اين مسئل
ه را بهتر درك ميكنيد. ما در اسلام هيچ قانوني نداريم كه براي اجرايش حضور يك روحاني شرط باشد. در تئوري نداريم اگرچه شايد در عمل داشته باشيم. اما در مسيحيت چنين نيست و به عنوان مثال براي عقد شرعي حضور يك كشيش الزامي است كه اگر او نباشد آن عقد صورت شرعي به خود نخواهد گرفت. چرا كه آن كشيش نماينده خدا در زمين است. حضور روحاني شرطي لايتخلف در دين مسيحيت است.
حال شايد روحانيت در ميان ما هم اكنون چنين جايگاهي را پيدا كرده باشد اما ذاتاً داراي چنين جايگاه ويژهاي نبوده است و اين آيه قرآن است كه: ان اكرمكم عندالله اتقيكم» استاد روشنفكري ديني پس از اين به مخاطبانش گفت كه در هنگام تدريس در دانشگاههاي هاروارد و پرينستون نيز وقتي بحث به سكولاريسم ميرسيده او به دانشجويانش ميگفته كه دين اسلام يك دين سكولار
است و در آن كامجويي نفي شده است و خود مسلمانان ميتوانند اعمال روحانيون را انجام دهند و از اين جهت ميان اسلام و مسيحيت تفاوت بسياري وجود دارد و البته اين سخن استاد در آنجا مقدمات تعجب دانشجويان را هم درپي داشته است. اكنون سروش معناي دوم سكولاريسم را چنين جمعبندي ميكند:
«سكولاريسم به اين معني در غرب رخ داد. روحانيون را محدود به حرفه خودشان كردند و نقش آنها را بسيار فرو كاستند و دستشان را از بسياري جاها كوتاه كردند. دور واتيكان يك ديوار كشيدند و گفتند اين منطقه مال روحانيون و بقيه مال بقيه مردم.»
معناي سوم سكولاريسم
سروش در تعريف معناي سوم سكولاريسم به سراغ سكولاريسم سياسي رفت كه از نظر او به مفهوم جدا كردن دين از حكومت است: «ميگويم جدا كردن دين از حكومت و نه سياست، چرا كه جدا كردن دين از سياست حقيقتاً نشدني است. در اين معنا حكومت يا كساني كه حكومت ميكنند، حق حاكميت را از دين و دينداري برنميگيرند.»
اينك اين روشنفكر ديني به سراغ كسي رفت كه عكس او زينت بخش جلد آخرين شماره كيان، نشريه روشنفكري ديني در ايران بود: نصر حامد ابوزيد. و سپس گفت: «در اسلام از نظر ابوزيد، ديانت و حكومت به معناي حقوقي آن از هم جدايند و عالم دين بودن و پارسا بودن هيچ حق ويژهاي براي حاكم ايجاد نميكند. اين ايده كه او 80 سال پيش مطرح كرد و موجبات اخراج او از جامعه و ارتداد او را به دنبال داشت، اكنون پذيرش آن راحتتر به نظر ميرسد. بدين ترتيب حق حاكميت از هر جا بيايد از دين نميآيد.»
اما سروش از سكولاريسم سياسي معناي دومي را هم با حاضران در ميان گذاشت: «شايد شما به لحاظ حقوقي رابطه دين و حكومت را بريده باشيد اما هنوز اجراي احكام اسلامي را خواهان باشيد. فرض كنيد كه در يك جامعه مردم مسلمان وارد پارلمان شوند و پارلمان را به دست بگيرند و به احكام ديني صورت قانوني ببخشند و انجام آنها را اجباري كنند، اما سكولاريسم سياسي به صورت مطلق آن، اين را هم نميخواهد.
سكولاريسم هم پيوند حقوقي و هم پيوند قانوني را بريده ميخواهد.» اسناد روشنفكري ديني سپس تأكيد كرد كه اگر از ايران صرفنظر كنيم، اين انديشه كه حكومت به لحاظ حقوقي طرفدار ديانت باشد در كشورهاي ديگر جايگاهي ندارد و رفرميستهاي ديني اكنون در تلاش نهاييشان به دنبال صيغه قانوني بخشيدن به احكام ديني هستند: « در جهان امروز، سكولاريسم را بيطرفي ايدئولوژيك حكومت ناميدهاند.
يعني حكومت نه تنها مبتني بر اديان نيست بلكه طرفداري هم نميكند. براين مبنا در آمريكا اگر چه جامعه سكولار نيست ولي حكومت سكولار است. حكومت نميتواند از ماليات مردم، مراكز و معابد ديني بسازد و ساختن مراكز و كليساها به مردم واگذار شده است.» اما سروش معتقد بود كه سكولاريسم سياسي لزوماً محصول تحميل فيلسوفان نيست كه بخش عمدهاي از آن در نتيجه يك تجربه عملي حاصل شده است.
منظور او در معناي دقيقتر آن چنين بود: «در يك جامعه پلوراليستي دولت خودش را موظف به بيطرفي ميداند. در لبنان حكومت نميتواند طرف يك فرقه ديني را بگيرد چرا كه نظم اجتماعي برهم خواهد خورد. در اروپا هم پس از پيدايش پروتستانها در برابر كاتوليكها بود كه بحث از سكولاريسم جديتر شد و چنين بود كه حكومت تصميم گرفت مبتني بر هيچ فرقهاي از مسيحيت نباشد.» ديگر مشخص بود كه چرا اكثراً از يك دين و فرقهايم و در چنين شرايطي علت لازم براي شكلگيري يك حكومت سكولار بهوجود نميآيد.»
معناي چهارم سكولاريسم
سروش اكنون به سراغ معناي چهارم و نهايي سكولاريسم رفت: سكولاريسم فلسفي يا علمي. او اما پيش از توضيح اين پند از سخنانش تأكيد كرد كه تقسيمبندياش از سكولاريسم تقسيمبندي يگانه و كم همتايي بوده است: «سه سخنراني در آمريكا داشتم كه هر سه درباره سكولاريسم در جمهوري اسلامي بود. بعد از سخنراني هم دانشجويان و هم اساتيد حاضر مرا به خاطر اين
تقسيمبندي در مفهوم و معناي سكولاريسم تحسين كردند. چرا كه جدا كردن اين مفاهيم و معناها از يكديگر كار مهم و البته سختي است.» اما منظور سروش از سكولاريسم فلسفي چه بود؟ «يعني اينكه شما جهان را بر وفق مفاهيم ديني تبيين نكنيد و در تبيينهايتان براي پديدههاي اجتماعي و علمي پاي خدا را به ميان نكشيد.»
مقدمه مؤلف
در مقام بيان مشخصات جهان جديد ميدانيم وسايل يكي از ميوههاي جهان جديد است كه ريشههايش را بايد با نگاه فلسفي كاويد و فقط با چشم تجربي نميتوان آنها را ديد. اگر به همين وسايل نيز درست بنگريم، خواهيم يافت كه با هر وسيلهاي به هر غايتي نميتوان رسيد، و هر غايتي را با هر وسيلهاي نميتوان تأمين كرد. لذا وسايل جديد به نحو مخفي و ناملموس غاياتي را هم بر آدميان تحميل ميكنند و اهدافي را پيش پاي زندگي و انسان ميگذارند كه گاه آدمي از آن اهداف غافل است.
و به اين ترتيب، اين غايات نه تنها ظاهر، بلكه باطن زندگي را هم عوض ميكنند و محتواي آن را دگرگون ميسازند و آدميان، آگاهانه يا ناآگاهانه، خود را در شرايط تازهاي مييابند كه براي آن نه طراحي كردهاند و نه تعريف مشخصي دارند. همين تعيين اهداف و وسايل است كه با تغيير در تلقيها و مفاهيمي كه آدميان دارند همراه ميشود. همچنين، در دوران گذشته آدميان در پارادايم تكليف زندگي ميكردند و مفهوم تكليف يكي از فربهترين مفاهيمي بود كه ساية سنگين آن بر زندگي آدميان افتاده بود.
انسان دوران قبل وقتي كه به بلوغ عقلاني ميرسيد، اولين و مهمترين سؤالي كه از خود ميكرد اين بود كه «تكليف من چيست؟» و «آن كيست كه در مقابل من ايستاده است و بر من اوتوريته دارد و حق دارد كه از من تكليف بخواهد و بر من تكليف بكند و من در مقابل او موظّف و مكلّف به اداي وظيفهام؟» اين اصل و اين مفهوم آنقدر بديهي و اوّلي به نظر ميرسيد كه هيچ كس دربارة آن گفت و گو و چون و چرا نميكرد؛ درست همانطور كه مفهوم حق در زمان جديد چنين جايگاهي
را اشغال كرده است. آدميان دورة جديد، هيچگاه از مطالبة حقوق خود دريغ نميكنند، و اين را هم همانقدر بديهي مييابند كه گذشتگان در اداي تكليف اين بداهت را ميديدند. مفهومي به نام مفهوم حق، در جهان و در زمان ما بسيار فربه شده است و جا را بر مفهوم تكليف تنگ كرده است. اگر در گذشته حق از دل تكليف بيرون ميآمد، امروز تكليف از دل حق بيرون ميآيد.
شك در برابر يقين
حال، يكي ديگر از مفاهيمي كه در دورة قديم و جديد با يكديگر تقابل دارند مفهوم شك، در مقابل يقين است. براي گذشتگان رسيدن به يقين امري بسيار آسان محسوب ميشد. فلسفه و علم گذشتگان همه فرياد ميزدند كه يقين در اختيار عالمان است و تا رسيدن به يقين بيش از چند گام نبايد پيمود: كافي است انسان دقت بورزد و دست از طمعها و غرضها بشويد و عقل خود را آزاد كند
و با چشمان باز به حقيقت، به طبيعت، به تاريخ و غيره نظر بكند تا به حقايق برسد و به آنها يقين بورزد. نه فقط حقايق خارجي بلكه تكاليف آدميان نيز چنين وضعي داشت. رسيدن به تكليف و تعيين تكليف نيز در مقولة يقينيات جا ميگرفت و عالمان، فقيهان، حقوقدانان و غيره، به راحتي تكليف آدميان را معيّن ميكردند.
جهان جديد از اين جهت تفاوت بيّن و بارزي با جهان قديم پيدا كرده است. عالمان امروز بيش از آن كه در يقين غوطهور باشند، در ظنّ و شك غوطهورند. امروز كمتر علمي است كه به ما بگويد، شما در اين علم به حدّ مطلق يقين ابدي جاوداني ميرسيد كه فراتر از آن چيزي نميتوان گفت. چنين چيزي را امروزه در بازار دانش كمتر ميفروشند. امروزه بازار يك نوع ظنّ و شكگرايي سالم رايجتر است تا آن يقينگرايي و جزمانديشي كه نزد گذشتگان بود. فلسفه نزد گذشتگان علمي بود كه آدمي را به يقين ميرساند. آنان معتقد بودند كه اين دانش، حقايق جاوداني و ابدي را كشف
ميكند و در اختيار آدميان مينهد ولي حالا تغيير و تحول عظيمي كه اتفاق افتاده اين است كه درحال حاضر براي اينكه بگويند فلسفه يقيني است ميگويند مثل رياضيات است؛ درحالي كه گذشتگان ميگفتند رياضيات يقيني است چون به فلسفه ميماند. جهان جديد جهان شكگرايي است؛ البته نوعي شكگرايي كه به گيجي و حيراني نميانجامد اما آن يقينيت و يقينيات گذشتگان را هم پشت سر مينهد.
سكولاريسم
وبر ميگفت دوران جديد دوران اسطورهزدايي است. اما توصيف ديگري هم براي دوران جديد تاريخ بشر شده است، و آن دوران سكولاريسم است. اين واژه را در كشورهاي غربي به منزلة توصيف وضعيت بشر معاصر و بشر مدرن به كار ميبرند؛ در كشور ما هم گاهي آن را به منزلة يك دشنام و واژهاي براي غير خوديها و بيگانگان به كار ميبرند. اما پيش از آنكه دربارة خوبي يا بدي و صحّت يا سقم اين امر داوري بكنيم، شناختن اين مقوله براي ما فريضه است.
بدون ترديد ماجراي سكولاريسم ماجراي انديشه و انگيزة بشر معاصر است. اينك اغلب آدمياني كه در دنياي مدرن، خصوصاً در كشورهاي پيشرفته و صنعتي شده و توسعه يافته زندگي ميكنند، جهانبيني سكولار دارند و در دل يك جامعة سكولار ساكناند و زيست ميكنند. اما اين سكولاريسم دقيقاً چه معنايي دارد و حقيقتاً چه اتفاق جوهري و مهمي در عالم آدميان افتاده است كه اين نام را بر آن نهادهاند؟ آنقدر كتاب و مقاله در اين باب نوشته شده و آنقدر تحليل در اين زمينه ارائه شده كه حقيقتاً گيجكننده است. تقريباً به تعداد نويسندگان، ميتوانند دربارة سكولاريسم تعريف بيابيد و دربارة پيشينه و تاريخ سكولاريسم تحليل پيدا كنيد. اما در تمام اينها يك عنصر، كه ميتوان گفت تقريباً فرعيترين عنصر سكولاريسم است، بهنحو مشترك يافت ميشود. آن عنصر عبارت
است از جدايي دين از دولت؛ يا، به تعبير خودشان، جدايي State از Church. جدايي دين از دولت، كه به منزلة سمبل سكولاريسم گرفته ميشود، البته يكي از ميوههاي فرعي سكولاريسم است، اما چون ملموسترين، بارزترين و آشكارترين ميوه و نتيجة آن است، نوعاً بر آن انگشت نهاده ميشود. اما توقف كردن بر اين عنصر و خاتمه دادن امر به اينجا، البته گمراهكننده است. بايد قدري به عقب برگشت و ريشههاي تاريخي و فلسفي سكولاريسم را ديد؛ چون بدون اين كار نميتوان فهميد كه در تاريخ مدرن چه اتفاق عظيمي افتاده است.
سكولاريسم در انگيزه و انديشه
سكولاريسم هم به انگيزة آدميان برميگردد و هم به انديشة آنها. ما آدميان مركّب از دو مقوله و عنصريم: يكي انگيزههاي ما و ديگري انديشههاي ما. حتي انگيزههاي ما هم تابع انديشههاي ماست. مولوي درست ميگفت كه:
اي برادر تو همان انديشهاي مابقي تو استخوان و ريشهاي
گر گُل است انديشة تو، گلشني ور بود خاري، تو هيمة گلخني
تعريف مولوي از آدميان اين بود كه ما آنيم كه ميدانيم. «اي برادر تو همان انديشهاي»؛ تمام حقيقت، هويّت و شخصيت تو را انديشة تو تشكيل ميدهد. اين انديشه اگر نيك است، تو نيكي؛ اگر بد است، تو بدي؛ اگر كج است، تو كجي؛ اگر راست است، تو راستي. در جاي ديگر مولوي ميگويد:
جان نباشد جز خبر در آزمون
هركه را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حيوان بيشتر
از چه، زان رو كه فزون دارد خبر
جان چه باشد با خبر از خير و شر
شاد با احسان و گريان از ضرر
چون سر و ماهيت جان مَخبر است
هر كه او آگاهتر با جانتر است
روح را تأثير آگاهي بود
هر كه را اين بينش الهي بود
چون خبرها هست بيرون زين نهاد
باشد اين جانها در آن ميدان جماد
ميگويد، حقيقت جان ما و روح ما عبارت است از آگاهي و باخبري؛ لذا هر كس آگاهتر است جاندارتر است. يعني، به معناي واقعي كلمه جان او فربهتر است و به لحاظ روحي چاقتر است.
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است
هركه ناآگه بود جانش تهي است
چون اقتضاي جان آگاه بودن است، ناآگاهي مساوي است با تهي بودن از جان. منتها، فهم سخن مولانا در اينجا، كه مضمون كلام ملاصدرا هم در مورد آدمي است، محتاج اين است كه ما انگيزه را نيز در انديشه مندرج كنيم؛ يعني بگوييم كه آدمي انديشه است بعلاوة انگيزه (انگيزة بر عمل). منتها انگيزهها هم از انديشهها جان ميگيرند و بهتبع و به تناسب آنها پيدا ميشوند و تحقق
مييابند و منشأ تأثير در عالم خارج ميشوند. ما گاه چيزهايي را ميدانيم. هنگامي كه ميدانيم، حالت منفعل داريم و به صورت يك تماشاچي يا يك دوربين عكاسي در مقابل واقعيتها ايستادهايم و از آنها عكسبرداري ميكنيم. اما هنگامي كه دست به عمل ميبريم، واقعيت را تغيير ميدهيم و در عالم خارج تأثير ميگذاريم. نوع تأثيري كه ميگذاريم، به نوع دانش و آگاهي ما، و نيز به نوع
انگيزههاي ما بستگي دارد. گاهي انگيزههاي ما نيك است، گاهي تخريبي است؛ گاهي از سر مهر است، گاهي از سر دشمني است؛ و همينطور اصناف و اقسام انگيزههاي ديگري كه ميتواند در آدمي وجود داشته باشد و منشأ آثار شود. بنابراين، ما مجموعهاي از انديشهها و انگيزهها هستيم. حال، باتوجه به اين مقدمه، ميتوانيم بگوييم كه سكولاريسم در حقيقت دو كار كرده است: يكي
اينكه انديشهها را سكولار كرده، دوم اينكه انگيزهها را سكولار كرده است. و آدمي چون معجوني است مؤلف و مركب از اين دو عنصر، لذا وقتي اين دو تغيير كردند آدمي هم تغيير ميكند. آدمي كه تغيير كرد- جان كه تغيير كرد- جهان هم تغيير ميكند. انسان كه تغيير كرد تاريخ انسان هم تغيير خواهد كرد. به تعبير اقبال لاهوري:
چون كه در جان رفت جان ديگر شود
جان چو ديگر شد، جهان ديگر شود
چون اين جهان را ما ميسازيم، وقتي كه آدمي تفاوت و تحول پيدا كرد تاريخ و جهان او نيز بهتبع رنگ ديگر خواهد يافت و دگرگون خواهد شد. بد نيست قدري در باب واژة سكولاريسم توضيح بدهم تا بعد به حقيقت و معناي آن برسيم.
دربارة معناي لغوي واژة «سكولاريسم» و «علمانيت»
«سكولاريسم» در فارسي ترجمة معيّني ندارد. چند نوع ترجمه براي آن پيشنهاد كردهاند، اما هيچكدام آنطور كه بايد و شايد جا نيفتاده است. لذا ما همچنان خود اين واژه (سكولاريسم) را به كار ميبريم. براي اين واژه البته معادلهايي مثل «گيتيگرايي» يا «دنياگرايي» را پيشنهاد كردهاند، كه پر بيراه نيستند. اين معادلها تقريباً با معناي سكولاريسم منطبقاند، اما چنان كه گفتيم تداول و استعمال و رواج كافي پيدا نكردهاند. عربها به جاي سكولاريسم كلمة «علمانيّت» را گذاشتند. در آنجا هم اين كلمه حكايتي ايجاد كرده است. اختلاف است كه آيا اين كلمه را بايد به فتح «عين»
(عَلمانيّت) خواند يا به كسر آن (عِلمانيّت). اگر عِلمانيّت (به كسر عين) بخوانيم، از كلمة «علم» ميآيد و تقريباً به معناي «علمي كردن» است و يك نوع مصدر جعلي است كه در عربي ميسازند؛ مثل «عقلانيّت»، به معناي عقلي بودن. عِلمانيّت به معناي علمي كردن است؛ گويي اتفاقي كه در سكولاريسم ميافتد اين است كه انديشهها علمي بشوند و نگاه آدمي به جهان و به پديدههاي
جهان علمي بشود. اين يك معنا و نيز يك نوع قرائت از اين واژه است. اما قرائت ديگر، كه عَلمانيّت (به فتح عين) است، از «عالم» ميآيد؛ يعني «عالمي كردن» و «دنيايي كردن»- تقريباً مشابه معادل با همان «گيتيگرايي» كه در زبان فارسي اختيار كردهاند. گويي عَلمانيّت يعني اينكه نگاهها از آسمان فقط به زمين دوخته شود؛ از غيب برداشته شود و به عالم شهادت معطوف بشود؛ و از خدا گرفته شود و فقط به اين دنيا خلاصه و منحصر شود؛ عالم كبير، عالم غيب، عالمك ماوراي
0طبيعت همه فراموش شوند و پي پشت افكنده شوند و فقط اين جهان مادي محسوس ملموس مورد توجه و مطالعه و نظر شخص قرار بگيرند. اين معناي علمانيت است. اگر اين معنا را هم درنظر بگيريم، باز با كلمة «سكولاريسم» تناسب و تطابق زيادي دارد. ـ البته عموم عربهاي معتقدند كه همان علمانيت (به كسر عين) درستتر است؛ يعني «علمي كردن». در مغرب زمين هم اين مشكل وجود دارد. يعني گمان نكنيد كه سكولاريسم در مغرب زمين معناي كاملاً روشن و تعريفي مجمع عليه دارد كه همه آن را قبول كرده باشند.
كلمة «سكولار» كلمهاي لاتيني است و به معناي «حالا» و «زمان حاضر» است. لذا سكولاريسم در حقيقت به معناي «توجه به حال كردن» است. من اگر مجاز بودم كه تعبيرات صوفيان را در باب سكولاريسم به كار ببريم ـ كه البته مجاز نيستم ـ ميگفتم كه سكولاريسم دقيقاً به معناي «ابنالوقت بودن» است. يعني، اگر بخواهيم يك ترجمة منطبق با سكولاريسم از فرهنگ و ادبيات خودمان بيرون بكشيم بايد كلمة «ابنالوقت» را به جاي آن بگذاريم. ولي البته شما ميدانيد
«ابنالوقت» در ادبيات صوفيانة ما معنايي را ميدهد كه به سكولاريسم ربطي ندارد؛ و در ادبيات سياسي معاصر ما هم معنايي را ميدهد كه باز به سكولاريسم ربطي ندارد. مگر اينكه ما اين هر دو معنا را از آن بيرون بكشيم و معناي سومي را جايش بگذاريم، كه البته در آن صورت بر ابهام كار خواهيم افزود. يعني اگر كلمهاي را كه شناسنامه و تاريخچه و معناي مشخصي دارد، به كار ببريم، اما معناي ديگري را از آن مراد بكنيم، جز حيرت و گيجي به بار نخواهد آورد. «ابنالوقت» نزد صوفيان ما به معناي اين بود كه صوفي بايد در زمان حال زندگي كند و به گذشته و آينده اصلاً نبايد نظر
داشته باشد. ب تعبير مولوي:
آتش اندر زن به هر دو، تا به كي
پر گره باشي از اين هر دو چو ني
تا گره با ني بود همراز نيست
همنشين آن لب و آواز نيست
* * *
صوفي ابنالوقت باشد اي رفيق نيست فردا گفتن از شرط طريق
تو مگر خود مرد صوفي نيستي هست را از نسيه خيزد نيستي
فكر گذشته را نبايد كرد، چون آدمي اگر در گذشته بماند مرده است. انسان بايد گذشتهها را در گذشته دفن كند؛ آينده هم كه نيامده و نبايد آن را ببيند. بايد حق حال را ادا بكند و به مقتضاي حال عمل بكند. درست شبيه اينكه شما در فصل زمستان به مقتضاي زمستان عمل ميكنيد: لباسهاي زمستاني ميپوشد؛ خانهتان را گرم ميكنيد؛ غذاهاي زمستاني ميخوريد. در تابستان نيز به مقتضاي تابستان عمل ميكنيد. اين يك نوع ابنالوقتي در معناي صحيح كلمه است، كه ما در
زندگي عادي خود نيز داريم. در افرادي كه اهل احوال روحي هستند دقيقاً همين خزان و بهار رخ ميدهد. به قول مولول:
اي برادر عقل يك دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
آدمي اگر حساس باشد و بر احوال روحي خودش نظارت داشته باشد، زمستان و تابستان و بهار و خزان را كاملاً ميبيند. ابنالوقت بودن در آن مكتب فكري به اين معناست كه هنگام بهار روح،
جامههاي بهاري بپوشد؛ هنگام زمستان جامههاي زمستاني بپوشيد؛ هنگام قبض و هنگام بسط ... اينها احوال مختلفاند و مقتضيات مختلفي دارند. اين معناي ابنالوقتي است. در ادبيات سياسي جديد ما هم كه ابنالوقت يعني آدم اپورتونيست و فرصتطلب متلون بوقلمونمزاجي كه به هر طرف ميرود و عضو حزب باد است و هيچ اصلي ندارد. اما سكولاريسم البته هيچ يك از اين دو معنا را
ندارد. ولي لفظاً ـ و فقط لفظاً ـ و به لحاظ محتواي واژگاني، اگر بخواهيم براي آن معادل كلاسيكي انتخاب كنيم البته «ابن الوقتي» است؛ ولي من چنين توصيهاي نميكنم و اين كار درست نيست.
سكولار بودن در اصطلاح كنوني ادبيات فلسفي و عقلاني مغرب زمين به معناي اهل اين زمان و اين دوران و اين مرتبة از وجود بودن است. تعابيري نظير tempolar order و eternal order (كه نظيرشان را ما در ادبيات فلسفي و عرفاني خودمان داريم)، جهان را به دو منطقه تقسيم ميكنند. يك منطقة لازمان، كه به آن eternal order ميگويند؛ و ديگري مرتبة زمان. البته وقتي ميگوييم
ابدي و جاوداني، منظور اين نيست كه زمان بينهايت در آنجا وجود دارد، بلكه معنايش اين است كه اصلاً زمان در آنجا وجود ندارد. Eternal order به معناي مرتبه و منطقة لازمان است؛ جايي كه اصلاً زمان نيست. و در مقابل آن، يك مرتبة ديگر از وجود داريم كه آن را tempolar order ميگويند؛ يعني مرتبه و منطقهاي كه زمان و زمانيت در آنجا وجود دارند، كه به طريق اولي عالم ماده يك از فربهترين عناصر اين عالم زمان است؛ عالمي كه تحت سلطه و تحت گذر زمان قرار گرفته است. لذا اسم ديگر عالم ماده، عالم زمان، يا مرتبة زمان است. يعني يك موجود را از طريق يكي از مشخصاتش
نامگذاري كردهاند. اين كار شايعي است كه آدم وقتي ميخواهد نامي برچيزي نهد، به يكي از ابعاد و مشخصات آن نظر ميكند و برحسب آن نامگذاري ميكند. سابقاً كلاسهاي شبانه را كلاسهاي «اكابر» ميگفتند، چرا كه عمدتاً بزرگسالان در اين كلاسها درس ميخواندند. در عمل چنين اتفاق افتاده بود كه روزها جوانترها به مدارس و دبستان و غيره ميرفتند و شبها كساني كه روز كار ميكردند و نميتوانستند در روز به مدرسه بروند، به كلاسهاي شبانه ميرفتند. يعني لزوماً چنين نبود كه فقط افراد بزرگسال (اكابر) به آن مدارس بروند. اين يكي از مشخصات برجستة اين
قبيل كلاسها بود. در مورد عالم همچنين اتفاق افتاده است. مرتبة لازمان را كه مرتبة روحانيت و مرتبة ماوراي طبيعت و غيبت است، eternal order ناميدند و اين جهان ماده را tempolar order، به دليل اينكه زمان چسبيده به عالم ماده است و زمان بيماده و مادة بيزمان نداريم. زمان فرزند حركت است، حركت هم هميشه با ماده همراه است