بخشی از مقاله
بخارا در ماوراءالنهر
واحه ي كهن
«اريستوبوليس رودي را كه از سغديانا مي گذرد پولي تيمتوس ( گرانبها از همه ) مي نامد و اين نام را مقدونيها وضع كرده اند .»
«بخارا از بلاد شرقي قبه ي اسلام است ودر ميان آن نواحي به مثابت مدينة السلام ،سواد آن به بياض نور علما و فقها آراسته ،و اطراف آن به طرف معالي پيراسته ،و از قديم باز در هر قرني مجمع نحارير علماء هر دين آن روزگار بوده است ؛ و اشتقاق بخارا از بخار است كه به لغت مغان مجمع علم باشد و اين لفظ به لغت بت پرستان ايغور وختاي نزديك است كه معابد ايشان كه موضع بتان است بخار گويند و در وقت وضع نام شهر بمجكث بوده است .»جويني مورخ ايراني در حدود سال
1260(657ه ق)، سالها بعد از آنكه مغولها بخارا را فتح وغارت كرده بوده چنين مي نوشت .عصر طلايي شهر سپري شده بود اما بخارا هرگز اهميت خود را حتي تاپايان امپراتوري تزاري در 1918 ميلادي نيز از دست نداد .
آسياي مركزي همواره براي غربيان داراي جاذبه بوده ،و شهرهاي سمرقند و بخارا درآن سرزمين واحه ها وبيابانها چون يك جفت گوهر مي درخشيدند .قومي كه در سرزمينهاي پر آب پوشيده از جنگل زيست مي كنند از اعجاب و حقشناسي كساني كه از ريگزارها بهشت كوچكي به وجود آورده اند و زندگيي سپنجي بر قطعه زمين مشروبي ايجاد كرده اند و همواره در برابر طبيعت حالت دفاع به خود گرفته اند ،چيزي نمي دانند. زيرا در آسياي مركزي خط فاصل ميان استپ و زمين مزروع همان لب آب حيات بخش است ،و واحه ها در نظر اقوام بيابانگر در مقايسه با بيابانهاي نامهربان بايد بهشت جلوه كرده باشد .
مردم آسيا ،چنانچه از تحقيقات باستانشناسي برمي آيد،در ادوار اوليه ي زندگي خويش ،ظاهراً از تپه ها به دره هاي حاصلخيز رودخانه ها سرازير شده اند. در همان تپه ها بود كه آنان زراعت و ساختن خانه و مسكن را آموخته بودند. يكي از اين دره ها در آسياي مركزي دره ي رود زرافشان بود كه از فلات پامير ،مشهور به «بام دنيا» ، به سوي ريگزارهاي بيابان قزل قوم جاري مي شود .
در واحه ي كنوني بخارا مساكن متعلق به عصر حجر قديم كشف نشده است .از اين امر نبايد چنين نتيجه گرفت كه اين سرزمين در آن عصر مسكون نبوده است ، بلكه فقط بايد چنين نتيجه گيري كرد كه تا كنون از آن آثاري به دست نيامده است . چون بسياري از لايه هاي مساكن در واحه هاي مشروب و مزروع هموار فراهم آمده اند فقط با حفريات عميق مي توان اميدوار بود كه آثاري از ادوار
ما قبل تاريخ به دست آيد. چون در اين ناحيه نيز مثل نقاط ديگر آسياي مركزي ابزاري از عصر حجر قديم كشف شده ،بنابراين مي توان پذيرفت كه مساكن باستاني نيز در واحه ي بخارا وجود دارد . وجود اشياء چندي از عصر مفرغ دليل بروجود مساكني از هزاره ي دوم پيش از ميلاد است ، اما هنوز پژوهش و كاوش كافي كه تصويري از دوران ماقبل تاريخ بخارا به دست دهد ،به عمل نيامده است . بنابراين بايد به تاريخ اخير اين سرزمين اكتفا كنيم و تاريخ قديمتر آن را ره محققين ادوار ما قبل تاريخ واگذاريم .
آسياي مركزي از هنگامي وارد صحنه ي تاريخ گرديد كه كورش كبير امپراطوري پهناور هخامنشي را تأسيس كرد . معهذا نام واحه ي بخارا نه در كتيبه ي بيستون داريوش آمده و نه هرودوت آن را جزء
ساتراپ نشينهاي تابع امپراتوري ايران ذكر كرده است . در اوستا ،كتاب ديني زرتشتيان ،نيز ذكري از ناحيه ي بخارا به ميان نيامده و لذا مي توان چنين فرض كرد كه بخارا در آن زمان جزء ساتراپ نشين سغدايانا ، كه نامش در همه ي مآخذ فوق الذكر آمده ،محسوب مي شده است . مورخين دوره ي اسكندر كبير نيزاطلاعاتي دراين باب نمي دهند. تنها مطلبي كه آرين و كوينتوس كورتيوس ذكر كرده اند آن است كه بر ساحل سفلاي رود پولي تيمتوس . يا زرافشان ،پيش از آنكه اين رود در
ريگزارهاي فرو رود ،يا، ظاهراً در دوره اي ،وارد درياچه اي گردد كه بطلميوس درياچه ي آمويه ناميده ،مساكن بسياري وجود داشته است . مدارك باستانشناسي نيز ،با وجود غير مكفي بودنشان ،وجود مجاري آبياري و مساكني را كه مربوط به دوره اي بسيار قديمتر از آمدن اسكندر كبير است در واحه ي بخارا تأييد مي كند ، متأسفانه هيچ گونه مآخذ ادبي مربوط به اين دوره ي پيش به دست ما نرسيده است .
گرچه مدركي در دست نداريم ،ظاهراً محتمل به نظر مي رسد كه واحه ي بخارا به دولت يوناني باكتريا كه توسط مهاجرين يوناني و پادگانهاي اسكندر و نخستين پادشاهان سلوكي در شرق ايران تأسيس گرديد ،منضم شد . در عين حال كه شاهاني چون يوثيدموس ،دمتريوس ،و ديگران ظاهراً بر تمام سرزمين سغديانا نظارت مستقيم داشتند ، احتمال كلي مي رود كه واحه هاي چندي در آسياي مركزي خود مختاري خود را حتي در دوره ي دولت اسماً يوناني باكتريا نيز حفظ كردند .كشف سكه هاي يوناني باكتريايي درآسياي مركزي دليل بر حكومت مستقيم نمي تواند باشد .از طرف ديگر شكي نيست كه نفوذ فرهنگ هلنيستي بسيار شديد بود . مجسمه ها و نقاشيهايي كه در محلهايي چون ايرتام نزديك ترمذ، بنجيك ، و ورخشه (يا فرخشه ) به دست آمده گواه نفوذ عظيم هنر يوناني در آسياي مركزي در طول دو قرن پيش از ميلاد است .ظاهراً فرهنگ يوناني به موازات نفوذ در آسياي مركزي در شمالغرب هند نيز نفوذ مي يافت ، و همين امر بود كه منجر به تشكيل مكتب قندهاري هنر بودايي گرديد.
در قرن دوم پيش از ميلاد طوايف بيابانگرد شرق اقصي سرزمينهاي واقع ميان آمودريا (جيحون) و سير دريا(سيحون) را مورد تاخت و تاز قرار دادند ،و ظاهراً در واحه ي بخارا سكني گزيدند و جمعيت بومي آن را تحت انقياد خويش در آوردند. براي اولين بار در منابع چيني به مطابي در باب آسياي مركزي بر مي خوريم . در حدود سال 129 قبل از ميلاد يك فرستاده ي چيني به نام چانگ چي ئ
ن از آسياي مركزي ديدن كرد و به اين نكته پي برد كه قومي كه در مآخذ چيني يوئه –چي ناميده شده اند قبلاً قسمت عمده ي كناره هاي رود جيحون را تسخير كردند و يكي از قبايل آن قوم ،سلطنتي تشكيل داد كه در تاريخ به نام همين قبيله به امپراتوري كوشان معروف است . امپراتوري كوشان از قرن اول تا قرن چهارم ميلادي قدرت فرهنگي و سياسي حاكم در افغانستان و آسياي مركزي بود .
در دوره ي امپراتوري كوشان ،دين بودايي در آسياي مركزي و چين اشاعه يافت . اكنون كه كتيبه هايي به زبان كوشان (از سرخ كتل افغنستان و نقاط ديگر ) كشف و قسمتي از آن قرائت گرديده ،بهتر مي توان نقش مهم اين جانشينان يونانيان را در آسياي مركزي ارزيابي كرد . احتمالا در دوره ي سلطنت شاه بزرگ كوشان كانيشكا(كه دوران سلطنتش به درستي معلوم نيست و احتمالا مي توان گفت كه رونقش در آغاز قرن دوم ميلادي بوده است )زبان كوشانها به الفبايي مأخوذ از يوناني نوشته شده است . زيرا روي سكه هاي اوليه ي كانيشكا هم نوشته ي يوناني ديده مي شود و هم نوشته ي كوشاني ،در صورتي كه در سكه هاي اواخر سلطنت وي اثري از نوشته ي يوناني نيست . كوشانها در دوره ي كانيشكا نوشته هاي بودايي را به زبان كوشاني و سپس به زبانهاي سغدي و چيني ترجمه كردند،و شايد بتوان گفت كه نقش آنان در اين امر مهمتر از پيشرفتهاي فرهنگي ديگر بود. مي توان پذيرفت كه بسياري از مدارك بودايي سغدي و چيني كه در تركستان چين به دست آمده هر دو از اصل كوشاني ترجمه شده بودند ،زيرا اصطلاحات مشترك بودايي از قبيل سمصاره (تناسخ)، تثاگته (پس اندرآي )و كلسه (ناپاكي)،در ترجمه هاي چيني و سغدي دال بر وجود مأخذ مشترك ثالثي است كه احتمال مي رود مكتبي از مكتبهاي مترجمين كوشاني بوده باشد . نيز احتمال مي رود كه در دوره ي كوشانها دين بودايي به سرزمينهاي واقع ميان رودهاي جيحون و سيحون آمده باشد .
اهميت تاريخي كوشانها چنانچه شايد و بايد مورد توجه واقع نشده و هر چه بر اثر كشفيات جديد باستانشناسي اطلاعات ما در باب آنان بيشتر شود نقش اين قوم به عنوان واسطه ي فرهنگي ميان چين و هند و خاور نزديك بارزتر مي گردد. انتشار سفالينه هاي دوره ي كوشانها در خاكريزهاي دستي واحه ي بخارا دال بر رونق اقتصادي آن دوره است . محتملا قديمترين مداركي كه درباره ي سكونت انسان در محل شهر حاليه ي بخارا مي توان نشان گرفت مربوط به همين دوره است .
در كاوشهايي كه در يكي از قديمترين مساجد بخاراي حاليه يعني مسجد مغاك عطار توسط باستانشناس شوروي و. ا . ششكين به عمل مي آمد در عمق دوازده متري سفالينه هايي كشف شده كه احتمالا متعلق به سالهاي اول ميلادي مي باشند . مسجد مغاك عطار ظاهراً همان مسجد قرون وسطايي ماخ است كه مؤلفين اسلامي از آن نام برده و نوشته اند كه در محل يكي از آتشكده هاي سابق بناشده بود . چون بسياري از امكنه ي مقدس حتي بعد از تبديل مذهب جنبه ي تقدس خود را حفظ مي كنند ،و تبديل معابد بت پرستان به كليساها و كليساها به مساجد گواه اين امر است ، بنابراين بعيد به نظر نمي رسد كه محل مسجد مغاك عطار كه اكنون در مركز شهر قرار دارد ،همان نقطه اي باشد كه پيش از آن يك دير بودايي در آن بر پا بوده است .به اين ترتيب مسجدي بر روي آتشكده اي كه مخصوص مراسم مذهبي محلي بوده بنا گرديده و همين آتشكده نيز به نوبه ي خود بر روي يك وهاره ي (بهار) بودايي ساخته شده است . اين سه لايه ي مذهبي را مي توان به طور كلي به ادوار تسلط مسلمانان ،هفتاليان ،وكوشانها بر بخارا مربوط دانست .
نشانه ي ديگري كه فرضيات فوق را به ظاهر منطقي جلوه مي دهد موضوع نامهاي بخاراست .در بسياري از مآخذ اسلامي نام اصلي بخارا بمجكث آمده ،و از مطالعه نقشهاي اسلامي دوران قرون وسطي چنين بر مي آيد كه بمجكث به ارك اطلاق مي شده ، و كانال يا نهري آن را از جايگاه ماخ كه بعدها مغاك عطار ناميده شد،جدا مي كرده است . بنابراين بخارا يعني مساكني كه در اطراف معبد ماخ بوده با بمجكث فرق داشته و آن دو بعدها يكي شده است .در اينجا نمي توان به سراغ دلايل اثبات اين فرض رفت ، اما همين فرض به روشن شدن اطلاعاتي كه در مآخذ موجود و مخصوصاً در آثار جغرافيا نويسان در باب بخارا آمده كمك خواهد كرد.
اين نكته جالب است كه شهري به نام بخار در ايالت بهار هند و جود دارد و ريشه هر دو اسم را وهاره گفته اند كه بر ديرهاي بودايي اطلاق مي شود . احتمال بيشتري مي رود كه نام بخارا (در تركي بقار) مشتق از وهاره باشد ،زيرا موارد بسياري هست كه نام بناي مشهوري به تمام ناحيه
اي كه اين بنا در آن واقع بوده اطلاق گرديده است . به علاوه خوارزمي از نويسندگان دوره سامانيان مي نويسد البهار نام بتكده اي است در هند . اما نام « بخارا » در زمانهاي نسبتاً متأخري در مآخذ آمده است . قديمترين مأخذ تاريخ داري كه در آن نام بخارا آمده سفرنامه زاير بودايي مذهب چيني هسيوآن تسانگ در حدود سال 630 بعد از ميلاد است . مي توان قبول كرد كه سكه هاي فرمانروايان بخارا ،كه در آنها نام بخارا آمده ،مربوط به دوره اي قديمترند ،اما اين سكه ها فاقد تاريخ مي باشند .
اين سكه ها عين سكه هاي سيمين بهرام پنجم ساساني (بهرام گور)است كه در حدود سالهاي
421 تا 439 ميلادي در ايران سلطنت و احتمالا در آسياي مركزي فتوحاتي كرد . قديمترين سكه هاي بخارا از نوعي كه گفته شد نوشته اي به فارسي ميانه دارند كه از سكه هاي بهرام پنجم سواد برداري شده است و به علاوه داراي نوشته اي به زبان محلي بخارا هستند . اين نوشته اخير الذكر عبارت «شاه بخارا » است كه بعد از آن اسم علم كانا يا لقب كو (كي ) به معني « دلير و مقتدر» كه صورت محلي نام فرمانروايان اساطيري و حماسي پيش از زرتشت و معاصر اوست،ذكر مي شود. پس ،نوشته سكه « شاهنشاه بخارا» تواند بود . اما نرشخي مورخ بخارايي قرون وسطي ،از يكي از فرمانروايان بخارا به نام كانا ياد مي كند و بجرأت مي توان گفت كه اين نام نتيجه خيالپروي يا حاصل قرائت نادرست خطوط سكه نيست ،چون در سكه هاي بعدي الف آخر كلمه حذف شده است .انواع سكه هاي پيش از اسلام آسياي مركزي محتاج تحقيق و مطالعه بيشتري هستند ،اما به نظر من حاصلي كه باز از اين مطالعه و تحقيق نتيجه خواهد شد نشان خواهد داد كه سلسله هاي محلي اخير نيز اصلا از كوشانها بوده اند.
مي توان گفت كه آغاز رونق بخارا به عنوان يك شهر مهم احتمالا از اواخر قرن پنجم يا اوايل قرن ششم ميلادي ،يعني از هنگامي است كه هفتاليان بر قسمت اعظم آسياي مركزي حكومت مي كردند. بعد از شكست هفتاليان از بهرام ،محتملا نفوذ ايراني در آسياي مركزي افزايش
يافت،همچنانكه تقليد از سكه هاي بهرام در آسياي مركزي دليلي بر اين امر است . به عقيده باستانشناسان در همين دوره بود كه بر روي ديوار بزرگ دور واحه بخارا بناي عظيمي ساخته شده است .
ديوار بزرگ اطراف بخارا، كه آن را به طنز كنپيرك «پيرزن» ناميده اند، درآسياي مركزي منحصر به فرد نبود.به قول استرابو،آنتيوخوس اول (281-261ق م) ديواري به دور واحه مرو بنانهاد،در حالي كه سمرقند، چاچ (نزديك – تاشكند )، و واحه هاي ديگر نيز ديواري بزرگ بخارا كه به طول دويست و پنجاه كيلو متر به دور واحه كشيده شده بود،حتي مربوط به قبل از ميلاد باشد ،اما مدارك باستانشناسي در اين مورد فاقد قطعيت اند . اين ديوار طويل قسمتي از واحه را كه آبياري مي شد محصور مي ساخت و شكي نيست كه حصاري در مقابل پيشروي شنهاي بيابان ونيز وسيله دفاعي در مقابل دست اندازي طوايف بيابانگرد به شمار مي رفت . حتي امروز نيز قسمتهايي از ديوار مذكور ،مخصوصاً در مناطق شرقي و جنوب شرقي واحه بخارا ،باقي است .
بعد از فتوحات اعراب اين ديوار بارها توسعه داده شد و تعمير گرديد. به موجب مآخذ اسلامي يك تعمير كلي در سال 782 (165ه ق) شروع گرديد و تاسال 830 (214 ه ق ) ادامه يافت .در دوره حكومت پر رونق سامانيان اين ديوار رو به ويراني نهاد و از آن به بعد ديگر به عنوان حصار،چنانچه در دوره پيش از سامانيان بود،مورد استفاده واقع نشد. البته ديوار بخارا تقريباً تا زمان حاضر به جا ماند و اصطخري، جغرافيا نويس قرون وسطي مي نويسد كه هيچ شهر ديگري در شرق جهان اسلام استحكاماتي نظير بخارا نداشت.نه تنها شهر داراي ديوار مستحكمي بود بلكه ارك يعني مقر نيز استحكامات دفاعي منحصر به فردي داشت.
برگرديم به موضوع هفتاليان، اين مهاجميني كهه از شرق اقصي آمده بودند نقش كوشانها و ظاهراً زبان آنها را نيز به ارث بردند، يا ميتوان گفت كه آنان زبان ايراني باكتريا را كه كوشانها به كار مي بردند، و به همين مناسبت زبان كوشاني ـ باكتريايي ناميده شده، اقتباس كردند. به نظر من بهتر است كه تاريخ منطقه وسيع فرهنگي مشرق ايران به يك دوره كوشاني و يك دوره هفتالي،كه متعاقب دوره كوشانها فرا رسيده،تقسيم شود. اين تقسيم بندي به هيچ وجه تقسيمات فرعي يا
نظرهاي كلي ديگر در باب تاريخ مشرق ايران را نفي نمي كند، ليكن فقدان منابع ايجاب مي كند كه در هر گونه تلاشي براي بناي مجدد تاريخ راه سادگي اختيار شود.ظاهراًدر حماسه ايراني فردوسي سرزمين كوشانها مكرر به معني واحه بخارا آمده واين امر، حتي در دوره حكومت هفتاليان نيز نبايد دور از انتظار تصور شود.
مي توان پذيرفت كه هفتاليان برواحه بخارا، و همچنين بر قسمت اعظم حوزه فرهنگي مشرق ايران از اواسط قرن پنجم تا اواسط قرن ششم ميلادي حكومت كردند. گرچه بعيد نيست كه عناصر ترك و آلتايي نيز در ميان هفتاليان بوده باشند، اما بخش عمده مردم از نظر زبان ظاهراً و از نظر فرهنگ قطعاً ايراني بوده است. در تاريخ قرون وسطايي بخارا تأليف نرشخي به داستاني بر مي خوريم كه ممكن است حاكي از شكست فرمانرواي هفتالي بخارا به دست تركان در حدود 565 ميلادي باشد. اين مطلب از خود نرشخي نيست بلكه از مؤلف ديگري است به نام نيشابوري كه تأليف او در تاريخ بخاراي نرشخي درج شده است. به موجب اين داستان پيش از تأسيس شهر بخارا، فرمانرواي سراسر آن منطقه در بيكند، كه در جنوب غربي واحه، در نزديكي رود جيحون، واقع بود، زندگي مي كرد. حاكمي به نام ابروي يا به احتمال قويتر ابرزي، چنان جور وستمي به مردم روا داشت كه آنان از فرمانرواي تركي، كه سرانجام وي را اسير و اعدام كرد، استمداد كردند. محققين كوشش بسيار كرده اند تا هويت فرمانرواياني را كه در اين داستان از آنان اسم برده شده مشخص سازند. متون چيني كه منابع اصلي به شمار مي روند در مطالب مربوط به اين قسمت از آسياي مركزي كه از چين بس دور افتاده است، ندرتاً داراي صراحت است، چون نام يكي از خاندانهاي سلطنتي هفتاليان ورز بوده اين وسوسه دست مي دهد كه ابرزي را آخرين فرمانرواي هفتالي واحه بخارا بپنداريم .
در حالي كه تركان واحه بخارا راجزء قلمرو حكومت خويش ساخته بودند، ظاهراً قدرت واقعي همچنان در دست يك سلسله حكومتي محلي باقي مانده بود كه احتمالاً در قرن چهارم يا پنجم ميلادي، به دنبال انقراض امپراتوري كوشان، به صورت امارتهاي مختلفي، دست كم در شمال رود جيحون، تشكيل يافته بود. در اينجا باز هم بايد گفت كه مدرك مستقيمي دال بر دوام زياد سلسله كه در واحه بخارا فرمانروايي كرد در دست نيست، و آنچه دراين باره مي دانيم از منابع عربي و
فارسي است. در اين مآخذ اين سلسله فرمانروايان محلي بخارا خداة ناميده شده اند. معهذا در سكه هاياين فرمانروايان به «گپ» كه به معناي شاه است بر مي خوريم، و اين نكته از جمله نكاتي است كه نشان مي دهد زبان محلي لهجه از سعدي بوده است. حكومت بخار خداتها تا دوره اسلامي نيز ادامه يافت ومي توان قبول كرد كه تسلط اعراب بر اين منطقه نيز نظير تسلط تركان
بوده وهردو از طريق فرمانروايان محلي حكومت مي كرده اند.
داستانهايي كه در ستايش از دوران گذشته يك شهر مي آيد در تواريخ قرون وسطايي محلي كه در باب شهرهاي مختلف ايران تأليف شده ،فراوان است ، اما اين مطالب را بعد از مداقه و تحقيق مي توان به عنوان مآخذ مورد استفاده قرار داد . داستانهاي ادوار پيش از اسلام كه ظاهراً خالي از هدف و تعصب خاصي هستند از قصه هايي كه درآنها به فايده اخلاقي توجه يا به تحسين و
ستايش بيجا و مبالغه آميز يك فرد يا يك محل پرداخته شده ،معتبرترند . از اين قرار،اطلاعات مربوط به ادوار پيش از اسلام بخارا را ،كه در تاريخ نرشخي آمده و در منابع ديگر نيز تكرار شده ،مي توان اساساً صحيح تلقي كرد مگر آنكه خلاف آن به تحقيق ثابت شود .
بر طبق مآخذ متعدد،بيكند پايتخت فرمانروايان واحه بخارا ،در حدود 589 ميلادي به تصرف بهرام
چوبين ،سردار هرمز چهارم ساساني در آمد.هماورد بهرام چوبين ممكن است يكي از فرمانروايان مهم ترك يا صرفاً يكي از سران محلي بوده باشد . در اينجا درباره ساوه و پسرش پرموده (با صورتهاي مختلف اين نام ) ،كه درمآخذ نامش آمده ،مجال بحث نيست . درباب اين دوره از تاريخ شك و ترديد فراوان موجود است و غور در جزئيات ، مناسب تاريخچه حاضر بخارا نيست . به هر حال ،بعد از اين دوره ،بيكند اهميت خود را از دست داد و شهرهاي ديگر واحه و از آن جمله بخارا رونق يافتند.
به قول نيشابوري ، در كتاب تاريخ بخاراي نرشخي ،يكي از فرمانروايان قديم بخارا ماخ نام داشته و مسجدي كه بعدها در بخارا بنا گرديد به نام وي ماخ ناميده شده است . در ظرفي از نقره كه در موزه ارميتاژ لنينگراد است نام يكي ديگر از فرمانروايان قديم بخارا ذكر شده است . اين نام به طور قطع و يقين قرائت نگرديده ،اما به طور تقريب ممكن است ديزوئي خوانده شود . نرشخي نيز از فرمانروايي به نام كانا اسم مي برد ، و نام اين فرمانروا ،چنانچه قبلا نيز ياد كرديم ،ظاهراً در سكه ها نيز آمده است . هيچ يك از اين اسامي صورت قطعي ندارد و فقط مي توان فرض كرد كه چنين فرمانرواياني در قرن ششم و اوايل قرن هفتم ميلادي در بخارا رونق و شهرت يافتند . مي توان يقين داشت كه يك سلسله محلي در شهر بخارا حكومت مي كرد ، ولي معلوم نيست كه قلمرو اين
فرمانرواي شهر در واحه بخارا تا چه حد بوده است . ظاهراً شهرهاي ديگر واحه نيز فرمانرواياني خاص خود داشته اند ، زيرا در مآخذ اسلامي از فرمانرواي شهر وردنه ، واقع در شمال واحه ،نام برده شده است . به علاوه نرشخي مي نويسد كه روزگاري شهر رامتين پايتخت واحه بخارا و ورخشه مقر فرمانروايان بوده و همه اين مطالب دليل برآن است كه فرمانروايان مختلفي وجود داشته و پايتخت نيز در حال تغيير بوده است . معهذا به هنگام فتوحات اعراب شهر بخارا مهمترين شهر واحه بوده است .
استقرار اسلام
وقتي اعراب به فرماندهي حاكم خراسان عبيد الله ابن زياد در سال 674 (53هق) براي نخستين بار به بيرون دروازه هاي بخارا رسيدند ،ملكه اي نايب السلطنه شهر بخارا بود ،زيرا امير بخارا به تازگي در گذشته بود . اين ملكه كه ظاهرا شخص مقتدري نيز بود ،ختك يا قبخ كه تلفظ آن نامعلوم است
،نام داشت . زدوخوردهاي محلي مختلفي كه روي داده جريان فتوحات اعراب را دچار ابهام ساخته و نمي توان نسبت به تقدم و تأخر وقايع اطمينان قطعي داشت . چنين به نظر مي رسد كه بخارا در زمان عبيد الله خراجگزار اعراب گرديد ، اما به اشغال فاتحان در نيامد . حكام بعدي سرزمينهاي واقع در دو طرف رود جيحون را مورد تاخت و تاز قرار دادند اما فتوحات آنان بيشتر به علت جنگ داخلي كه به دنبال مرگ خليفه اموي يزيد ابن معاويه در سال 683 (62ه ق) درگرفت،پانگرفت. در نتيجه ، آسياي مركزي ده سالي از اعراب فارغ بود .
از آنچه بر بخارا گذشته اطلاعي نداريم . شايد اين ملكه بيش از سي سال در بخارا فرمان رانده باشد ،اما احتمال بيشتري مي رود كه در تاريخ وقايع اشتباهي روي داده و افسانه هايي به دور شخصيت ملكه فراهم آمده و دوره فرمانروايي وي را بيش از آنچه بوده ساخته باشد . از طرف ديگر در مآخذ از يك وردان خداه ،يعني فرمانرواي شهر وردنه ،كه نام او هم خنك بوده ، سخن رفته و اين نام شباهت عجيبي با نام ملكه بخارا دارد . وي از دشمنان سرسخت اعراب شمرده شده است .شايد يكي از بخار خداتها كه در مآخذ به نام خنك ،خميك ،يا ابو شكر ناميده شده همان فرمانرواي وردنه باشد،و نيز بعيد نيست كه آن دو شخصيتهاي كاملا متفاوت باشند . متأسفانه مآخذ موجود فقط نام اين فرمانروايان را آورده اند و درباره آنان مطالب ديگري ذكر نكرده اند . چنين به نظر مي رسد كه فرمانروايان متعددي در واحه بخارا شهرت و قدرت يافتند ، و احتمالا تاج و تخت فرمانروايي شهر عمده واحه بخارا مدعيان متعددي داشته است .
حملات حاكم عرب نژاد خراسان ،امية ابن عبدالله از 692تا 697(72 تا77ه ق )بي نتيجه ماند و خليفه عبدالملك ابن مروان خراسان را جزو قلمرو حكومتي عراق ساخت كه حاكمي قوي و لايق به نام حجاج ابن يوسف داشت . حجاج مرد لايقي را به نيابت خود در خراسان نامزد كرد ،و او سرانجام سرزمينهاي اين منطقه را تا شمال رود جيحون مسخر ساخت و به اشغال در آورد . در سال 706(86 ه ق) قتيبة ابن مسلم بيكند را پس از محاصره اي طولاني به تصرف آورد ،و در سال
709(89 ه ق) بخارا را مسخر ساخت. وي سمرقند را نيز فتح كرد و وسعت متصرفات عرب را در شرق به جايي رساند كه پيش از آن هرگز نرسيده بود .
در دوره حكومت قتيبه بود كه پادگانهاي اعراب و دين اسلام در بخارا و شهرهاي ديگر ماوراء النهر استقرار يافت . بر طبق مآخذ موجود ،قتيبه محلاتي از شهر بخارا را به قبايل مختلف عرب تخصيص داد ،و اين امر موجب يگانگي و قدرت اعراب در سرزمينهاي اشغالي گرديد . حجاج و قتيبه هر د
و مردان لايقي بودند و سياستمداري آنان ،هم در سازش با امراي محلي و هم در داخل كردن بسياري از عناصر غير عرب در سپاه عرب ،دليل عمده توفيق اسلام در آسياي مركزي بود . اين سياست بعدها مخالفان شديدي در ميان بعضي از اعراب پيدا كرد و يكي از عواملي بود كه موجب قتل قتيبه در سال 715(95 ه ق ) به دست مخالفانش گرديد.
قتيبه مسجدي دربخارا بنا كرد و سپاهيان پادگان خود را در شهر مسكن داد . چنانچه در مآخذ مختلف آمده ،اين عمل بخارا را نه تنها به پايگاه نظامي مهم مسلمانان بدل ساخت بلكه مقدمه اي شد تا اين شهر بعدها يكي از مراكز تعليم اسلامي گردد . نرشخي مي نويسد قتيبه دو درهم براي هر كسي كه روزهاي جمعه در مسجد جامع بخارا حاضر مي شد پاداش تعيين كرد . مي توان نتيجه گيري كرد كه در بخارا ،مثل نقاط ديگر ،مردم طبقات پايين گروه گروه به اسلام گرويدند و تعداد مسلمين رو به افزايش نهاد . از اين گفته نبايد چنين پنداشت كه فقط طبقات پايين اسلام آوردند ؛بلكه منظور آن است كه اشراف كمتر به اسلام متمايل بودند.
قتيبه امراي نظامي عرب را به حكومت شهرهاي ماوراءالنهر گماشت . وظيفه اصلي اين حكام عبارت بود از نظارت بر جمع آوري خراج و تأمين دفاع همگاني در برابر حملات دشمنان . معمولا به موازات حكام عرب همچنان فرمانروايان محلي نيز بودند ،و در بخارا برومندي سلسله بخار خداتها دوام داشت اين نكته به درستي معلوم نيست كه آيا قتيبه طغشاده ،فرمانرواي بخارا ،را در مقابل امير وردانه كه ادعاي تاج و تخت بخارا را داشت بر جاي استوار داشته يا نه ، اما اين نكته مسلم است كه طغشاده از حمايت قتيبه برخوردار بوده است . در ضبط نام طغشاده جاي بحث و گفتگو
است ،زيرا مآخذ چيني و اسلامي هر يك اين نام را به صورتي آورده اند، اما در اينجا ما ضبطي را كه در عموم تأليفات متأخرتر قبول شده است اختيار كرديم . ظاهرا طغشاده بيش از سي سال در بخارا حكومت كرد. به قول نرشخي حكومت وي سي و دو سال (707 تا 739) بود و در آغاز قتيبه او را بر مسند فرمانروايي نشانده بود .
نرشخي درباره طغشاده داستان جالبي ، كه چندي بعد از مرگ قتيبه اتفاق افتاد،نقل مي كند . ظاهرا در حدود سال 730(111 ه ق) ( اين تاريخ قطعي نيست ) از جانب مبلغين عرب براي دعوت مردم آسياي مركزي به اسلام كوشش زيادي شده بود ،و دعوت آنان اغلب قرين موفقيت بود . طغشاده نزد حاكم خراسان شكايت برد كه اكثر مردم فقط براي معافيت از پرداخت جزيه ، اسلام آورده اند . حاكم خراسان به نماينده خود در بخارا نوشت كه تازه مسلمانان را بازداشت وتسليم طغشاده كند. طغشاده نيز بسياري از آنان را اعدام كرد و بعض ديگر را دست بسته پيش حاكم خراسان فرستاد . گرچه ممكن است همه جزييات اين داستان درست نباشد ،اما مجموع داستان ،كه چند تن از مؤلفين عرب نيز آن را در آثار خود آورده اند ،نشان مي دهد كه چگونه مسائل قبول اسلام و پرداخت جزيه ،عمال حكومت را ، اعم از عرب و عجم ،مواجه با اشكال ساخته بود . طبق معمول آنچه مقدم بر هر چيز ديگري مورد توجه قرار مي گرفت درآمد بيت المال بود.
به وقايع مربوط به قتيبه برگرديم . گرويدن مردم محلي به اسلام موجب شد كه براي قتيبه در كنار سپاه عرب سپاه كومكي ديگري فراهم آيد. تعداد اين سپاه غير عرب كه «موالي »ناميده مي شدند رو به افزايش نهاد، و آنان در استقرار و دوام حكومت عرب كومك زيادي كردند . احتمالا اعراب زبان فارسي را در مراوده با اتباع ايراني خود درآسياي مركزي و در ايران به عنوان «زبان رايج عمومي »به كار مي بردند ،و اين امر مي تواند يكي از علل گسترش زبان فارسي جديد در سرزمينهايي محسوب شود كه زبان سغدي و زبانها يا لهجه هاي محلي ديگر در آنها تكلم مي شد .
پس از مرگ قتيبه موقعيت اعراب رو به ضعف نهاد، و از آن پس شورشها و طغيانها يكي از پي ديگري روي داد . هر چند نواحي ديگر گاه و بيگاه استقلال كامل مي يافتند،بخارا همچنان در دست اعراب باقي ماند . در كارنامه هاي چيني از فرستادگان بسياري نام برده شده كه از طرف امراي مختلف آسياي مركزي به دربار چين اعزام گرديده بودند تا كومك چينيان را برضد اعراب جلب كنند . حتي بخارا در سال 718 يا 719(99 ه ق) همراه با امارات ديگر ،از چينيان درخواست كومك كرد . ظاهرا طغشاده نقش دو جانبه اي بازي مي كرد : از يك طرف امراي ديگر را به تشكيل جبهه
مقاومت برضد اعراب به كومك چينيان يا تركان ترغيب مي كرد ،و از طرف ديگر وقتي اعراب مقتدر بودند نسبت به آنان اظهار وفاداري مي نمود . سياستهاي متغيرخود اعراب در مشرق ،كه انعكاس از سياست قدرت مركزي خليفه اموي در دمشق بود ،براي سازش و آشتي با عناصر محلي مفيد واقع نشد.
منابع چيني مي نويسند كه شاه بخارا در سال 726(107 ه ق) برادر خود را به دربار چين فرستاد و اظهار انقياد كرد . احتمالا اين امر جزئي از طغيان عمومي بود ،كه بعد از شكستهاي متعدد اعراب از تركان و يا بهتر بگوييم از قبيله تورگش شمال و شرق ماوراءالنهر ،برضد اعراب ترتيب يافت . در سال 728(109 ه ق)بخارا و قسمت اعظم ماوراءالنهر ،بجز سمرقند و چند شهر كوچك ،از قيد تسلط اعراب خلاص شده بودند. دو سال بعد بخارا از سپاه اعراب شكست خورد ،معهذا طغشاده سياستي به كار برد كه توانست همچنان برسر قدرت باقي بماند. اعراب مجبور شدند چندين سال همراه با متحدين محلي خود بر ضد قبيله تورگش بجنگند ،ويك بار نيز مسلمانان بخارا به محاصره جنگجويان تورگش درآمدند.جنگ تا سال 737(118 ه ق)، كه قبيله تورگش به علت مشكلات داخلي از ماوراءالنهر عقب نشيني كرد،ادامه داشت .
حاكم جديد خراسان ، نصر ابن سيار ،كه آخرين حاكم منصوب از جانب خلفاي بني اميه نيز بود، توانست فتوحات قتيبه را از سر بگيرد .وي بيشتر از طريق سياست به اين موفقيت رسيد تا از طريق جنگ ،زيرا از دوران قتيبه در آسياي مركزي و خود سرباز آزموده آشنا به مسائل محلي بود . نصر
مدبرانه فرمان عفو عمومي كساني را كه به ضد حكومت اعراب سر به شورش برداشته بودند صادر كرد ،و ترتيب پرداخت خراج را چنان داد كه براي اهالي قابل قبول باشد . نصر در مراجعت از يك لشگركشي موفقيت آميز به جانب رود سيحون ،با طغشاده و حاكم عرب نژاد بخارا در سمرقند ملاقات كرد. هم نرشخي و هم مآخذ عربي آورده اند كه چگونه دو تن از نجباي بخارا از طغشاده و واصل ابن عمرو ،حاكم عرب نژاد بخارا،پيش نصر شكايت بردند. نصر چون باطغشاده روابط دوستانه نزديكي داشت گوش شنيدن شكايت آنان را نداشت ،و همين امر سبب شد كه شاكيان طغشا
ده و واصل را خنجر زدند وخود نيز كشته شدند.اين واقعه احتمالا در سال 739(120 ه ق ) اتفاق افتاد و نصر پسر طغشاده را بخار خداةكرد.
به هنگام مرگ طغشاده حكومت عرب در بخارا قوام و استقرار يافته بود. ذكر اين نكته جالب است كه در دوره نصر ابن سيار اسلوب محاسبات ديواني از پهلوي به عربي بدل شد . نخست ،خليفه فرمان داده بود كه در خراسان نامسلمانان را از كارهاي ديواني بركنار كرد. سپس عربي را زبان رسمي قرار داد . از قرار معلوم زبان رسمي پيش از آن زبان پهلوي ( فارسي ميانه )بود ،گرچه از نظر زماني استعمال زبان پارتي را نيز منتفي نمي توان شمرد. ظاهرا زبان سغدي «زبان رسمي » ماوراء النهر بوده ،در حالي كه زبان كوشاني –باكتريايي كه به الفباي يوناني نوشته مي شد احتمالا در منطقه اي كه افغانستان حاليه است به كار مي رفته است . مي توان گفت كه در پايان حكومت امويان در بخارا جريان عربي سازي و اسلامي سازي تفوق خود را بر حيات فرهنگي و اجتماعي شهر مسجل ساخته بود . اين به آن معني نيست كه ديگر زرتشتي ، يهود ،عيسوي ،و حتي مانوي در بخارا وجود نداشت . بلكه بدان معني است كه اسلام استحكام يافته و پس از آن زبان عربي نه تنها زبان رسمي بلكه زبان علم و دانش نيز شده بود. احتمال دارد كه طغشاده مسلمان نبوده بلكه به نوعي از زرتشتيان محلي بوده است ،زيراچنانچه نرشخي و ديگران نيز آورده اند ،پس از مرگ وي غلامانش گوشت تن او را از استخوانهايش جدا كردند و به بخارا آوردند .محتملا استخوانها را در صندوقي كه استودان ناميده مي شده نگاه داشته بودند. چون مراسم تدفين جسد نمي تواند راهنماي معتبري درباب دين فرد متوفي محسوب شود،بنابراين درمورد اعتقاد ديني طعشاده بيش از اين نمي توان مطلبي اظهارداشت،و نيز نمي توان گفت كه افراد غير مسلمان دربخارا از نظر ديني در چه وضعي بوده اند.
جانشين طعشاده به موجب بعضياز ماخذ پسرش بشر وبه موجب بعضي ديگر پسر ديگرش قتيبه بود .شايد يان هر دو فرد واحدي بوده اند،ياقتيبه پس از يك دوره فرمانروايي بشر،به جاي وي
نشسته است. در هر حال،لااقل آنچنانكه از نامشان بر مي آيد جانشينان طغشاده اظهار مسلماني مي كرده اند.البته تسميه قتيبه از روي نام سردار بزرگ عرب صورت گرفته است.
در اينجا نمي توانيم در باب شورش عباسيان و خصومتهاي مختلفي كه ميان قبايل عرب در خراسان در گرفته بود بحث كنيم . به نظر من خصومتهاي موجود ميان قبايل عرب با تمام تأثيري كه در بر آمدن عباسيان داشته ،بيش از اندازه مهم شمرده شده است انقراض امويان وظهور خلافت عباسيان نتيجه عواملي به مراتب مهمتر از جنگهاي قبايل شمالي و جنوبي عرب بود . با اين ه
مه ناگزيريم كه در اينجا توجه خود را به بخارا محدود سازيم .
وقتي ابومسلم ،سردار عباسيان در خراسان ،در سال 748(129 ه ق) نصر ابن سيار را مجبور به ترك آن ايالت كرد،بخارا به حال خود گذاشته شد . عربي به نام شريك ابن شيخ المهري در سال 750(132 ه ق)بر بخارا دست يافت و علم شيعيان يعني طرفدارن آل علي را بر افراشت . در نتيجه ابو مسلم لشكري به بخارا فرستاد و بخار خداة قتيبه ابن طغشاده، هنگامي كه بخارا در محاصره قواي ابومسلم بود ،به قواي وي پيوست. نرشخي مي نويسد كه طرفداران قتيبه از كوشكهاي بيرون شهر بودند و از اعراب در ميان آنها كسي نبود ،در حالي كه مدافعين شهر را هم اعراب و هم مردم بومي شهر تشكيل مي دادند. چنين به نظر مي رسد كه طرفداران شريك طبقات مردم شهر بودند و طبقه اشراف از قتيبة ابن طغشاده كه از هواخواهان ابومسلم بود،پشتيباني مي كردند . جنگ شديد بيرحمانه اي درگرفت ليكن مرگ شريك راه پيروزي را بر قواي عباسيان گشود . در جريان مبارزه قسمتي از شهر طعمه حريق شد و بسياري از رهبران شورش شريك ابن شيخ پس از تصرف شهر اعدام شدند .
قواي عباسيان ،پس از تسخير بخارا بقيه ماوراءالنهر را آرام كردند،و حتي يك واحد از قواي چيني در سال 751(133 ه ق )از اعراب شكست خورد . احتمالا بعضي از امراي محلي اميدوار بودند كه به كومك چين قواي عباسيان را شكست دهند . زيرا در مآخذ صحبت از فرستادگاني مي رود كه در اين دوره از جانب چند حكومت محلي ،از جمله بخارا ،به چين اعزام شده بودند . ظاهرا در نتيجه
عكس العمل شديد ابو مسلم در مقابل اين ائتلاف ضد عباسي بود كه بخار خداة، قتيبه در سال 751 يا752(133 يا 134 ه ق ) به قتل رسيد . در منابع چندي آمده است كه ابومسلم قتيبه را به علت اينكه از اسلام بر گشته بود بكشت . ممكن است اين موضوع صحيح باشد اما نبايد كيفيات سياسي را از نظر دور داشت .
با تأسيس خلافت عباسيان نقش سرزمينهاي مشرق يعني خراسان و ماوراءالنهر در سرنوشت جهان اسلام افزون شد. انتقال مركز خلافت از دمشق به بغداد يكي از نشانه هاي تحول بود . نفو
ذ ايرانيان در دستگاه خلافت بغداد قوت گرفت ،و مي توان قبول كرد كه در ولايات امتزاج و يكي شدن فرهنگ ايراني و اسلامي به سرعت جريان خود را طي كرد . از اين پس تاريخ ماوراءالنهر در دوره خلافت نخستين خلفاي عباسي ديگر داستان مبارزه اعراب با مردم بومي نيست ، بلكه عبارت است از تاريخ شورشهاي سياسي يا مذهبي مسلمانان عليه قدرت مركزي ،در كارنامه هاي چيني از فرستادگان متعددي نام برده شده كه از طرف شاه بخارا در دهه اول پس از تأسيس خلافت
عباسيان به دربار چين اعزام شده بودند . از آن پس ،با كاهش اهميت چين و امارتهاي محلي آسياي مركزي در امور ماوراءالنهر، ديگر ذكري از اينگونه فرستادگان نيست .
از حدود سال 751 تا 757(133 تا 138 ه ق ) يكي ديگر از پسران طغشاده ،به نام سكان ،منصب بخار خداةداشته است . شايد اين نام به جاي نام تركي ارسلان نشسته باشد زيرا در مآخذ چيني اين نام اخير ذكر شده است، ولي در اين باره نظر قطعي نمي توان اظهار داشت . در باب دوران حكومت او مطلبي در مآخذ نيامده ،اما در دوره حكومت جانشين وي بنيات (حدود 757 تا 782 يعن فرمانروايي وي حاكم عرب نژاد بخارا به فرمان مهتر خود،يعني حاكم خراسان، به علت فعاليتهاي شيعي اعدام گرديد. حقيقت اين است كه فعاليت هواخواهان تشيع اولياي امور را در مركز خلافت به ستوه آورده بود ،اما تنها طرفداران تشيع نبودند كه ايجاد اختلال و آشفتگي مي كردند. در سال777(159 ه ق ) خوارج كه از فرق محافظه كار افراطي و در عين حال فعال اسلامي بودند به پيشوايي شخصي به نام يوسف البرم،در بخارا سر به شورش برداشتند. وي به زودي دستگير و
مقتول شد ،ولي شورشيان ديگري بودند كه بتوانند جاي او را بگيرند.
مهمترين شورش ،طغيان غير مسلمي به نام مقنع بود كه از 776 تا 783(158 تا166 ه ق ) طول كشيد ودر روستاهاي واحه بخارا عده كثيري به آن پيوستند .معهذا عباسيان نظارت خود را بر خود شهر حفظ كردند و آنجا را مركز عمليات خود به ضد شورشيان قرار دادند . درباره مقنع مطالب بسياري نوشته شده و از روي اين نوشته ها چنين برمي آيد كه وي مبلغ نوعي مرام اجتماعي اشتراكي بوده ،و حتي اشتراك در زوجات را تبليغ مي كرده و اعتقاد به تناسخ داشته و مدعي بود كه خداوند به صورت آدم درآمد و ازاو به صورت نوح و از آن به صورت ديگر پيغمبران در آمد تا به ابومسلم رسيد،و آخر از صورت ابومسلم به صورت وي درآمد .پيروان او را «سپيد جامگان» مي ناميدند و شكي نيست كه مخالفان سياسي اجتماعي وديني بسياري در ميان آنان بودند. كشته شدن مقنع و پراكندن پيروان وي مستلزم چندين سال جنگ در واحه بخارا و نقاط ديگر ماوراءالنهر بود.
به موجب نوشته نرشخي بنيات از پيروان مقنع جانبداري كرد و در نتيجه در حدود سال 782(165 ه ق )به فرمان مهدي خليفه عباسي كشته شد . درمطالبي كه نرشخي در باب قتل او آورده ابهام زيادي هست .نرشخي ادعا كرده است كه سكان نيز به فرمان خليفه به قتل رسيد .چون در تقدم و تأخر فرمانروايان و تاريخ وقوع حوادث اشتباهاتي هست فقط مي توان به حدس و گمان جريان وقايع را دريافت. چون نوشته اند كه هر دو بخار خداة در ورخشه،كه توسط باستانشناسان شوروي حفاري شده ،به قتل رسيده اند بنابراين مي توان تصور كرد كه دربار بخار خداتها، لااقل در دوره اسلامي در ورخشه بوده است نه در خود شهر بخارا . اين نظر با بسياري از اشارات پراكنده اي كه در كتب ادبي آمده و نيز با نتايج حاصل از حفاريها موافقت دارد. در نتيجه اين حفاريها بقاياي
نقاشيهاي روي ديوار و گچبريهاي استادانه اي كشف شده كه اگر دال بر قدرت فرمانروايان محلي بخارا نباشد لااقل گواه جلال و شكوه دربار آنان است.
نرشخي مي نويسد : «بنيات به فرخشي » ( ورخشه )به كاخ برنشسته (درمجلس ) شراب مي خورد و از منظره نظاره مي كرد .از دور سواران ديد كه مي آمدندبه تعجيل . دانست به فراست كه اينها از خليفه اند. در تدارك آن بود كه رسيدند و هيچ سخن نگفتند و شمشيرها كشيدندو سروي را برداشتند .» به اين طريق حيات آخرين بخار خداةبه سر رسيد، چه اعقاب وي قدرتي نداشتند
و حتي ملك و دارايي آنان نيز به ميزان زياد تقليل يافته بود،اما سكه هاي بخار خداتها مدتها بعد از آنكه افراد اين خاندان نفوذ و سلطه خود را از دست داده بودند رواج داشت .
سكه هاي بخاراي قرون وسطايي ،به علت اينكه اساس ضرب سكه هاي نقره اي بيشتر نقاط ماوراء النهر در دوره اسلامي قرار گرفتند ،حائز اهمبت اند . اين سكه ها در طول دوره اي ممتد اساساً يكسان بودند وفقط عبارت روي سكه ها و عيار آنها فرق كرده است نقش پشت سكه هاآتشكده اي است كه در دو طرف آن صورتي قرار گرفته ،و نقش روي سكه ها نيمرخ امير تاجداري است كه به راست روي كرده و آشكار است كه اين صورت به تقليد از صورت بهرام گور ساساني (421 تا 349 ميلادي ) تصوير شده است . منطقاً مي توان قبول كرد كه نخستين سكه هاي سيمين بخارا از آن نوع كه گفته شد متعلق به دوره اي بعد از سال 439ميلادي است ،اما چند سال بعد از 439؟ در واقع با بررسي سكه هاي يزدگرد دوم (438تا457 ميلادي ) و بلاش (484تا 488 ميلادي )مي توان به شباهت نزديكي كه ميان تاج هر سه پادشاه و به طور كلي نوع سكه ها وجود دارد ،پي برد . از اين قرار مي توان تصور كرد كه ضرب نوع سكه هاي «بخار خداة » در زماني پيش از قرن ششم آغاز شده است. گرچه اين نكته را نيز نمي توان از نظر دور داشت كه نوشته نرشخي داير بر اينكه نخستين فرمانروايي كه اين سكه ها را در بخارا ضرب كرد فرمانروايي به نام كانا در دهه چهارم قرن هفتم (قرن اول ه ق)بود،ممكن است صحيح باشد . مشكل بتوان قبول كرد كه پيش از آن هيچ سكه اي ضرب نشده بوده ،گرچه بازهم اضهار نرشخي آنجا كه مي نويسد قبل از آن فقط سكه هاي خوارزم (و شهرهاي ديگر آسياي مركزي ؟) در واحه بخارا رواج داشته ،ممكن است مقرون به حقيقت باشد .
وقتي اعراب به ماوراءالنهر آمدند سكه هاي بخار خداتها رواج عام داشت،و اعراب فاتح نيز به ضرب همان سكه ها ادامه دادند . مسير تحول نوشته روي اين سكه ها را از پهلوي به تماماً بخارايي و از بخارايي به تماماًعربي مي توان دنبال كرد . به نظر من اين تغييرات آينه وار جريان تبديل بخارا ار از مركزي به شدت تحت نفوذ ساسانيان به مركز مهم اتحاد اسلامي نشان مي دهد .
گرچه ،همانطوري كه قبلا نيز يادآور گرديد ،هنوز در باب قرائت صحيح نوشته هاي بخارايي سكه ها شك و ترديد وجود دارد ،معهذا در رواج پردامنه اين سكه ها در دوره عباسيان اختلافي نيست . تحقيقات سكه شناس شوروي ا.آ داويدوويچ به نحو قانع كننده اي نشان داده است كه سه نوع سكه «بخار خداة» كه در قرون نهم و دهم (قرون سوم و چهارم ه ق ) در نقاط مختلف آسياي مركزي رايج بوده از لحاظ نرخ تسعير متفاوت بوده اند . اين سكه ها كه در مآخذ مسيبي ،غطريفي
،و محمدي ناميده شده اند ، گرچه ظاهراً مشابه بوده اند ،اما از لحاظ عيار ،احتمالابه ترتيب نزولي فوق الذكر با هم اختلاف داشته اند . غطريفي مخصوصاً در ناحيه بخارا و محمدي در سغديانا رايج بوده است . همه اين سكه هاي نقره اي ،يا درهم ،ناخالص بودند و نرخ تسعير آنها با درهمهاي نقره اي خالصتر بقيه سرزمينهاي خلافت در ادوار مختلف بسيار فرق داشته است . در هر حال ،چنين به نظر مي رسد كه سكه هاي محلي ماوراءالنهر ،حتي در دوره متأخرتر اسلامي ،از روي سكه هاي بخاراضرب مي شده است، و همين امر خود دليل بر اهميت روز افزون شهر بخارا تواند بود .
اكنون به تاريخچه بخارا بر گرديم . طي سده بعد از اعدام بنيات تا ظهور اسمعيل ساماني در سال 874(259 ه ق ) در مقايسه با ادوار پيشين حادثه مهمي در بخارا به وقوع نپيوست .از سال 806 تا 810(189 تا193 ه ق )رافع ابن ليث ،نوه نصر ابن سيار، سر به شورش برداشت. وي در ابتدا سمرقند را به تصرف آورد. مردم بخارا و شهرهاي ديگر آسياي مركزي در برابر عباسيان از رافع پشتيباني مي كردند،اما چون مأمون به خلافت نشست ميان او و رافع سازشي به عمل آمد و به شورش خاتمه داده شد . هم در شورش مقنع و هم در شورش داخلي، سپاهيان تركان شمالي و شرقي به شورشيان كومك مي كردند، واين خود براي مهاجرتهاي وسيع بعدي تركان به خاور نزديك مقدمه اي محسوب مي شد. اقوام بيابانگرد براي امنيت واحه ها خطر مداومي محسوب مي شدند ،به نحوي كه حكومتها مجبور بودند براي دفاع در مقابل اين اقوام تدابيري جدي بينديشند. ديوار بزرگ واحه بخارا در طي دوره اي كه از آن گفتگو مي كنيم تجديد بنا گرديد و در واحه هاي ديگر ماوراءالنهر نيز استحكامات جديدي بر پا شد .
ديوار واحه بخارا كه كنپيرك ناميده مي شد اغلب نواحي مسكون واحه را حفاظت مي كرد. نرشخي مي نويسد كه براي نگاهداري اين ديوار،ساليانه هزينه هنگفت و نيروي كار وسيعي لازم بود . گرچه اين ديوار واحه را در مقابل تاخت وتاز اقوام ترك بيابانگرد ،كه پيش از آن بيخبر به روستاها حمله كرده و پس از غارت و چپاول جمعي را نيز به اسارت مي بردند،حفاظت مي كرد، معهذا ترديدي نيست كه هزينه نگاهداري آن بار سنگيني به دوش مردم بود. بديهي است كه واحه هاي آسياي مركز
ي در مقابل تاخت و تاز اقوام بيابانگرد نيازمند دفاع و حفاظت دائمي بودند ،و به همين علت همه جا احتياج به بناي ديوارهاي ضخيم پيدا مي شد. خانه ها ديوارهاي ضخيمي داشت كه به دور حياطها و باغات و مساكن كشيده شده بود،و كوچه هاي تنگ و پر پيچ و خم امنيت بيشتري براي ساكنين فراهم مي آورد. به علاوه خود شهر نيز داراي ديوارهاي مستحكمي بود و حكومت نيز در اركي مستحكم استقرار داشت .
در بخارا ارك در محل مرتفعي جاي داشت كه بر سراسر شهر مسلط بود و شامل زندان و مسجد و ديوانهاي حكومت ونيز مقر فرمانروا مي شد. از تحقيقات باستانشناسي چنين بر مي آيد كه مصالح ساختماني عمده عبارت بوده است از خاك رس،گچ،و چوب. حقيقت امر آنكه در سراسر جهان ايراني ،از بين النهرين گرفته تا هندوستان و چين ،آجر بيش از سنگ در ساختمانها به كار مي رفته است . محتملا تزيينات گيلوئيها ،گچبريها ،و نقاشيهاي روي ديوار كاخ بخار خداتها در ورخشه از نظر زيبايي و مهارتي كه در ساختن آنها به كار رفته بود با قصور امپراطوري ساسانيان در همسايگي خود كوس برابري مي زده است . كاوشهاي اتحاد جماهير شوروي در خوارزم ،سغديانا،ونقاط ديگر كم كم از روي غنا و گسترش پر دامنه فرهنگ پيش از اسلام ماوراءالنهر پرده بر مي دارد ،كه خود مركز مهم فرهنگ خاصي بوده و نه عيناً گسترش ايران دوره ساساني به جانب شمال شرق . شكي نيست كه نفوذ ايران در ماوراءالنهر چنانچه از آثار هنري ،سكه ها ،و البته از اشاعه زبان فارسي ميانه در آسياي مركزي بر مي آيد بسيار شديد بوده است،اما نبايد از نظر دور داشت كه فرهنگ فئودالي امراي محلي فرهنگ متمايزي بوده است .
احمتمالا حماسه تماماً فارسي كه توسط فردوسي به نظم درآمد،از ناحيه فئودالي شرق ايران سرچشمه گرفته بود . شكي نيست كه نقاط جغرافيايي،تا آنجا كه ممكن است در يك حماسه ذكر شود،در درجه اول به نقاط شرقي ايران مربوط است . از گزارشهاي زائرين بودايي مذهب چيني روشن مي شود كه دين بودايي به ماوراءالنهر عقب نشيني و جاي نوعي از دين زرتشتي را اشغال كرده بود. از آنجايي كه بخارا به امپراتوري ساساني تعلق نداشت،به آساني نمي توان دين غالب در آسياي مركزي را با دين رسمي ساسانيان يكي دانست . نرشخي تلويحاً مي نويسد كه مردم بخارا قبل از آتش پرستي بت پرست بوده اند . از اشارات مختصر و پراكنده اي كه در مآخذ وجود دارد مي توان چنين پنداشت كه اكثريت مردم واحه بخارا آيين محلي خاصي داشته اند كه در آن شخصيت اساطيري و حماسي سياوش نقش مهمي داشته است . دليلي نيست كه در روايات چندين مأخذ فارسي و عربي را حاكي از اينكه نوحه سرايي درمرگ سياوش بسيار رايج بوده و برسر گوروي در نزديك بخارا قرباني مي كرده اند،با شك و ترديد تلقي كنيم .
جلال و شكوه دربار امراي آسياي مركزي را از نقاشيهاي روي ديوار كه توسط باستانشناسان در واحه بخارا ،در بنجيك واقع در شرق سمرقند، و در تپه بلليك واقع در شمال ترمذ كشف شده ،مي توان حدس زد . اين نقاشيها گرچه مربوط به دوره واحدي نيستند ،همه انعكاسي از فرهنگ قبل از اسلام آسياي مركزي مي باشند. البسه عالي و ماهرانه كه دليل بر پيشرفت صنعت نساجي در آن دوره است ،جامهاي شراب مخصوص ، و خنجرهاو شمشيرهايي كه به كمر بسته شده از خصوصيات اين نقاشيهاي ديواري هستند . مي دانيم كه پادشاهان ساساني به افراد مورد توجه خويش جامهاي سيمين هديه مي كردند و نظير همين جامها را در اين نقاشيهاي روي ديوار مشاهده مي كنيم . اين جامها براي شرابخواري نامناسب به نظر مي رسند اما آداب و رسوم غالباًبر سودمندي و راحتي پيروز شده است .
مي توان قبول كرد كه وقتي اشراف محلي مجلس بزم شبانه اي تشكيل مي دادند خنياگران دوره گردنيز در اين بزم حضور مي يافتند . قطعاتي از داستان رستم به زبان سغدي به دست آمده كه باداستان رستم در شاهنامه فردوسي فرق دارد. شايد رستم ،كه اگر قهرمان اصلي شاهنامه نباشد دست كم يكي از قهرمانان مهم آن است ،در اصل يك امير سكائي از آسياي مركزي بوده است. شكي نيست كه داستانهاي مربوط به رستم نه تنها قبل بلكه بعداز اسلام هم در واحه بخارا رواج و اشاعه يافته است.
از نوشته نرشخي و نويسندگان ديگر چنين برمي آيد كه اشراف بخارا اكثر رد كوشكهاي بيرون شهر ساكن بودند –آنان در اين كوشكها دربارهاي كوچكي داشتند كه محافظين و چاكرانشان كه «شاكر »ناميده مي شدند به دور آن صف مي بستند. از طرفي نفاق و تشتت در ميان امرا و اشراف آسياي مركزي به غلبه اعراب كمك كرد،ليكن از طرف ديگر خصيصه فئودالي اجتماع ،حكومت بر آسياي مركزي را مشكل ساخت.همين كه سپاههاي پادشاهي ساساني مضمحل گرديد اعراب در ايران به تاخت وتاز پرداختند،اما آسياي مركزي ناحيه اي بود كه حكومت بر آنان مشكلاتي پيش آورد،و اسلام و فرهنگ اسلامي پيش از آنكه در سرزمينهاي شرقي خلافت كاملا پيروز گردد خود دستخوش تغيير شد.
اسلام در سراسر خاور نزديك ،از جمله ماوراءالنهر ،وحدتي به وجود آورد كه اين منطقه از دوره هاي هخامنشيان و اسكند كبير به بعد از آن برخوردار نشده بود. به علاوه اسلام حتي بيش از هلنيسم ،پيوند روحاني و فرهنگي ايجاد كرد كه تازمان حاضر نيز دوام يافته است . بخارا در دوران بخارخداتها از مراكز شهري مهم بود، اما در دوره اسلامي به شهري جهاني بدل شد كه در اقصي نقاط عالم
از اسپانيا گرفته تاچين معروف مردم بود،عصر طلايي شهر بخارا با بر آمدن زبان و ادبيات فارسي جديد و اشاعه جهاني اسلام مقارن بود و بخارا در اين هردو زمينه نقش مهمي ايفا كرد.
بر آمدن سامانيان
شهر بخارا در قرن نهم (قرن سوم ه ق) بسيار توسعه يافت. درحالي كه در دوره پيش از اسلام بازار در بيرون از ديوارهاي شهر جاي داشت،در قرن نهم نه تنها بازار بلكه بسياري از نقاط حومه همراه با شهر قديمي اوليه ،كه شارستان ناميده مي شد،جزو شهر شده بود . ارگ با شارستان مطابق نبود بلكه جدا از آن بود. درپايان قرن نهم تمام شهر بخارا دو ديوار داشت، يك ديوار دروني و يك ديوار بيروني، كه هريك را دوازده دروازه بود،و اسامي اين دروازه ها را جغرافيا نويساني كه به عربي يا فارسي تأليفاتي كرده اند ذكر كرده اند.
در طي خلافت امويان و اوايل خلافت عباسيان ،بخاراجزءقلمرو ايالت پهناور خراسان،كه مركزش مروبود، محسوب مي شد. وقتي امراي خراسان مقر خود را دست كم در حدود سال 821(205 ه ق) ،در دوره طاهر، از مرو به نيشابور منتقل كردند ، ظاهراً حكومت بخارا از بقيه ماوراءالنهر منتزع گرديد واين حكومت مستقيماً تابع امير خراسان درنيشابور شد. نكته جالب اين است كه بخار خداتها در دوره اي كه مرو مركز خراسان بود احتمالا به علل تجاري و سياسي ،داراي كوشك يا قصري در آن شهر بودند.
در مورد افزايش اهميت تجاري بخارا نيز مطالبي در مآخذ آمده است. در جهان اسلامي قرون وسطي منسوجات اهميت خاصي داشتند ،و قطعات حرير و پارچه هاي ديگري كه از آن باقي مانده نشان مي دهد كه صنعت نساجي از نظر طرح و بافت بسيار پيشرفته بوده است . واحه بخارا به سبب پارچه مخصوصي كه در آنجا بافته مي شد،و اين پارچه از نظر منسوب بودن به دهكده زندنه زندنيجي ناميده مي شد، شهرت داشت. قطعات متعددي از اين پارچه به تشخيص رسيده و در موزه هاي امروزي موجوداست. نرشخي مي نويسد كه اين پارچه را به هند و عراق صادر مي كرد
ند زيرا اشراف در همه جا آن را مي پسنديدند. همين مؤلف مي گويد كه عمال خليفه خراج بخارا را به وجه نقد نمي گرفتند بلكه به صورت پارچه وقاليچه تحصيل مي كردند. مقدسي جغرافيا نويس معروف كه به عربي تأليف كرده، نام منسوجات مختلف بخارا و شهرهاي مجاور آن را آورده و مي نويسد كه همه اين منسوجات جزء صادرات بودو عايدات آن نصيب واحه بخارا مي شد.
در اينجا بايد از شبكه آبياري بخارا ذكري به ميان آوريم،زيرا در اينجا نيز ،مثل ساير نقاط مشرق ، آب در حكم خون و مايه حياتي شهر بود. رودزرافشان تاآن حد كفاف آب مورد نياز واحه بخارا را مي داد كه كمترين مقداري ازآن زايد بر مصرف باقي نمي ماند،و كلا از طريق شبكه مجار و نهرهايي كه آب را از رودخانه به مزارع مي رساندبه مصرف مي رسيد . درروزگاران باستان رود زرافشان دردرياچه يا باتلاقي فرو مي رفت. اما اين باتلاق به علت استفاده از آب رود در آبياري از بين رفت . در واحه بخارا استفاده از شبكه معروف مجاري آبياري زيرزميني ،كه در آسياي مركزي كاريز خوانده مي شود، ضرورت نداشت،زيرا آب در دسترس بود و بلافاصله مورداستفاده قرار مي گرفت. نرشخي مي گويد كه نهرهاي موجود در واحه بخارا به جز يكي همه بادست كنده شده ،زيرا همه اين نهرها در اصل مجاري آبياري بود. نهرهاي بخارا نيز مانند دروازه هاي آن معروف جغرافيا نويسان بود،و اين نويسندگان اسامي اين نهرها رانيز در آثار خودآورده اند . ميوه هاي بخارا شهرت داشت و به قول ياقوت، جغرافيا نويس معروف ،به مرو صادر مي شد. شكي نيست كه حاصلخيزي زمين كار و كوشش كشاورزان رابه خوب پاداش مي داد.
چون اهميت شهر بخارا افزون شد نقش آن در وقايع سياسي منطقه شرقي خلافت نيز اهميت بيشتري يافت. اعضاي خاندان قديم بخارخداتها در مناطق ديگر خلافت مناصبي يافتند. طبري، مورخ بزرگ عربي نويس ايراني ،از شخصي به نام عباسي ابن بخار خداة نام برده است كه در سال 811(194 ه ق)در دستگاه خلافت مقام مهمي داشته است . و نيز درسال 836(220 ه ق) نام يكي ديگر از اعضاي اين خاندان به نام محمدابن خالدار آورده است كه در شورش بابك درآذربايجان با وي مي جنگيده است. همين شخص بعد از شكست بابك ،درسال 838(222 ه ق) حكومت ارمنيه يافت، و درمآخذ ارمني از وي به نام بخارخداة يادشده است. اين نكته را ناگفته نگذاريم كه اعضاي خاندان بخارخداة همچنان در بخارا نفوذ و اهميتي داشتند،زيرا خالد ابن بنيات را ،گرچه عملا قدرت و نفوذ اندكي داشت ،جانشين پدرش بنيات مي دانستند.
اشراف يادهگانان ستو ن فقرات جامعه محسوب مي شدند و عمده زمينها در تصرف آنان بود . قبلا يادآوري كرديم كه اين طبقه بيش از طبقات ديگر براي ترك آداب و رسوم و دين خود به نفع اسلام بيميلي نشان مي داد. در واقع پيشرفت اسلام در آسياي مركزي كندتر از آن بوده است كه تا امروز فكر مي كرديم . ملازاده در كتاب مزارات بخارا كه در قرن پانزدهم (قرن نهم ه ق) تأليف يافته مي نويسد كه حتي در سال 814(198 ه ق) نيز مسلمانان در بخارا به دست كافران شهيد مي شد
ند. اين گونه حوادث احتمالا به ندرت اتفاق مي افتاده است،اما بعيد نيست كه تعداد مسلمانان در بعضي از نواحي شهر كمتر از غير مسلمانان بوده و در نتيجه ،ميان آنان تصادم به وجود مي آمده است. اما در اين تاريخ هيچ گونه تهديد جدي به ضد اسلام ممكن نبود به وجود آمده باشد و ظهور سلسله جديد، يعني طاهريان،كه امراي مستقل خراسان بودند،آغاز دوره جديدي را در تاريخ اسلام خبر مي داد.
آنچه مربوط به بخاراست و براي ما جالب است ،نقش طاهريان در تشكيل زبان و ادبيات فارسي جديد مي باشد . اتفاق عقيده بر اين است كه طاهريان نماينده آمال ملي ايراني بودند و از دوره آنان زبان فارسي در برابر زبان عربي ،كه زبان قوم فاتح بود،رونق يافت. به نظر من در اين عقيده بايد تجديد نظر كرد. اگر دوره فرمانروايي طاهريان را مطالعه كنيم مدركي كه دلالت كند طاهريان فارسي را بر عربي ترجيح مي داده اند نمي يابيم. بلكه كاملا برعكس،چند تن از امراي اين سلسله خود به زبان عربي نيكو مي نوشتند و نيكو شعر مي سرودند. شكي نيست كه آنها به هر دو زبان آشنايي داشتند، اما عربي زبان رسمي قلمرو آنان بود.
از اين نكته نبايد چنين نتيجه گرفت كه زبان فارسي در دوره طاهريان به الفباي عربي نوشته نمي شد. به دلائل زيادي بايد قبول كرد كه كوشش براي نوشتن زبان فارسي به الفباي عربي پيش
از قرن نهم(قرن سوم ه ق) آغاز شده بود. رواج سريع عربي به عنوان زبان ادبي در سرتاسر جهان اسلام ظاهراً روي زبان فارسي نقش كاتاليزور را بازي كرد. تحرير متون فارسي با الفباي عربي ،به جاي خط باستان ناقص پهلوي بايد در نظر بسياري از ايرانيان باسواد،منطقي جلوه كرده باشد. در دوره عباسيان طبقه كاتبان در قسمت مشرق امپراتوري اسلام مسلمان وعمده از عناصر غير عرب بودند،و طبعاً اين كاتبان كوشيدند تازبان محاوره اي محلي را به خطي كه خود به آن عادت كرده
بودند،بنويسند. گرچه هيچ ستنويسي از زبان سغدي كه به الفباي عربي تحرير شده باشد باقي نمانده ،و شايد دليل آن زوال نسبتاً سريع زبان سغدي بوده باشد،اما كتابهايي به زبان خوارزمي و به الفباي عربي در دست است .
وجود اشعاري در فارسي جديد به شكل و قالب اشعار فارسي ميانه كه تقطيع آنها بر اساس تكيه روي كلمات و هجاها يا صرفاً تعداد هجاهاست، نه كوتاه و بلندي آنها،مبين آن است كه آنها اشعاري هستند به فارسي ميانه كه به خط عربي كتابت شده اند. معهذا در فاصله سالهاي 800 تا 900 ميلادي (قرن دوم تاسوم ه ق) اشعاري به فارسي جديد در دست است كه از نظر اسلوب كوتاه و بلندي هجاها با اشعار عربي فرقي ندارند. اين امر مبين آن است كه ملاك و معيار ايجاد ادبيات زبان فارسي جديد صورت و قالب شعر عربي به اضافه تأثيرات ديگر زبان عربي است و نه فقط الفباي عربي . به عبارت ديگر ايجاد ادبيات زبان فارسي جديد ،كه همان طوري كه انتظار مي رود با شعر آغاز گرديد،با اسلامي سازي وعربي سازي فرهنگ فارسي مرتبط است. به نظر من صحيح تر آن است كه بيشتر صحبت از اسلامي سازي فارسي به ميان آوريم تا از عربي سازي آن ،زيرا در اواسط قرن نهم (قرن سوم هجري ) زبان عربي كلاسيك ديگر وسيله تفاهم اعراب بدوي با افقهاي محدودشان نبود،بلكه به يك زبان جهاني بدل شده بود. به علاوه دين اسلام ديگر معني سنن و آداب و اعتقادات قوم عرب را نداشت،بلكه فرهنگ و تمدن و درعين حال ديني جهاني شده بود .
آميزش زبانهاي عربي و فارسي در سراسر قرن نهم (قرن سوم هجري) در هر دو مركز بخارا و نيشابور جريان داشت،و هيچ مدركي در دست نيست كه نشان دهد طاهريان با سياست علني يا غير علني خودنيشابور را به مركز شعر فارسي جديد بدل ساخته باشند. جانشينان طاهريان در ماوراءالنهر ،يعني سامانيان ،گرچه زبان عربي را نيز در قلمرو خويش پرورش مي دادند ،حامي زبان فارسي جديد بودند،اغلب محققين امروزه معتقدند كه سامان اميرك يا دهگاني بوده است در شهركي به همين نام در نزديك ترمذ ،كه بعد از آنكه اسلام آورد اقبال به وي روي كرد. درباره پسرش اسد مطلبي در مآخذ نيامده است. اما نوه هاي سامان پس از آنكه در دفع فتنه رافع ابن ليث به ياري مأمون شتافتند به مقامات مهمي رسيدند. در حدود سال 820(204 ه ق) نوح يكي از پسران اسد حكومت سمرقند يافت واحمد در فرغانه ،يحيي در چاچ يا تاشكند حاليه ،وبرادر چهارم ،الياس، در هرات به فرمانروايي نشستند.
چنين به نظر مي رسد كه سامانيان خانداني قبيله اي بودند كه بزرگترين فرد ذكور آن به رياست تمام خاندان تعيين مي شد. وقتي نوح،ارشدبرادران ،در سال 842(226 ه ق) درگذشت،برادر
كوچكتر از او ،يعني احمد،به رياست خاندان رسيد و نصر ،كوچكترين برادر خود را، به نمايندگي خويش به سمرقند فرستاد. پس از فوت احمد در سال 864(249 ه ق) ، پسرش نصر به رياست خاندان رسيد،اما مقر فرمانروايي خود را همچنان در سمرقند نگاه داشت. طبق تحقيقات و بارتولد كه براي اين دوره ،از تاريخ آسياي مركزي مرجع صالحي به شمار مي رود، قرن نهم ميلادي شا
هد تسلط كامل اسلام بر سراسر ماوراءالنهر بود. مثلا سلسله محلي اسروشنه در دره فرغانه حاليه ،در سال 822(206 ه ق) مقهور گرديد و فرمانرواي آن اجباراقبول اسلام كرد. گرچه قلمرو برادران ساماني از نظر منابع طبيعي غني بود،معهذا تمام اين ناحيه هنوز جزء حوزه فرمانروايي طاهريان محسوب مي گرديد كه منحصرا به نام خليفه سكه هاي نقره اي ( درهم)ضرب مي كردند سامانيان مي توانستند فقط سكه هاي مسي (فلس) ضرب كنند. البته ضرب اين سكه هاي مسي علاوه بر ضرب سكه هاي محلي انجام مي گرفت.
همين كه قدرت طاهريان رو به زوال گذاشت، تحكيم حكومت سامانيان برسرزمينهاي آسياي مركزي به استقلال اين سرزمينها منجر شد. در اين احوال،سامانيان بيكار ننشسته بودند.قبلا به بناي استحكاماتي در واحه بخارا در مقابل اقوام بيابانگرد ترك ،كه در اين دوره انجام گرفت،ودر مجموع
از اقدامات سامانيان بود، اشاره كرديم.البته اقوام ترك ،حتي از دوره پيش از اسلام ،ديگر در ماوراءالنهر بيگانه نبودند.احتمال مي رود كه نفوذ تدريجي تركها در همه ادوار وجود داشته است. گارد و سربازان مزدور ترك در دربار خلفا معروف همه هست. درحدود سال 840(224 ه ق)نوح اب
ن اسد به فرمانرواي ترك نژاد اسپيجاب،واقع در شمال تاشكندحاليه ،حمله برد. نوح در اين جنگ فاتح گرديد و شهر را اشغال كرد، و به دور شهر و حومه آن ديوار درازي كشيد تا در مقابل اقوام بيابانگرد وسيله دفاع باشد. نفوذ تدريجي عناصر ترك در جهان اسلام كم كم در پايان فرمانروايي سامانيان به هجوم سيل آسايي تبديل شد،اما خطر تهديد آنان در تمام ادوار وجودداشت.
انقراض سلسله طاهريان در سال 873(258 ه ق)،به دنبال فتح نيشابور به دست رئيس دسته اي از راهزنان،يعني يعقوب ابن ليث سيستاني ، اوضاع سياسي مشرق ايران و آسياي مركزي را تغيير داد. اولين امراي طاهري ،بر طبق نوشته بسياري از مؤلفين متأخر ،فرمانروايان نمونه اي بودند كه علم ودانش را ترويج مي كردند وبه امور آبياري و رفاه رعاياي خود علاقه مند بودند. تدوين رساله اي در باب جنبه هاي قانوني آبياري به نام «كتاب القني » به عبدالله ابن طاهر نسبت داده شده است. معهذا ،آخرين امراي سلسله طاهريان ، بر طبق يك سنت شرقي كه در آن هنگام مورد احترام بود،امور عمراني و عام المنفعه را رها كرده به تفريح و خوشگذراني پرداختند،و اين روش موجب گرديد كه قلمرو آنان ب سهولت به تسخير دشمنانشان درآيد.
يعقوب رويگري بود كه به تشكيل دسته اي غازي اقدام كرد. اين غازيان علي رغم جنبه مذهبي مبارزات خود در جهاد با كفار ،از ياغيگري چيزي كم نداشتند،يعقوب كه به رياست اين دسته رسيده بود قدرت خود را در مرزهاي هند گسترش داد وشهرت و پيرواني به دست آورد. وي گرچه از طبقه پايين اجتماعي برخاسته بود،در مدت كوتاهي بعضي از سران اشراف كرمان،بلخ و نقاط ديگر را شكست داد، و بالاخره،همان طور كه ذكر شد،محمد آخرين امير طاهري را در نيشابور به اس
ارت آورد.
بسياري از نويسندگان ،يعقوب را به عنوان يك ياغي طبقه رنجبر معرفي كرده اند،ودر مآخذ نيز آمده است كه وي چگونه اموال بسياري از اشراف و ثروتمندان را ضبط كرد. معهذا در دوره فرمانروايي يعقوب و برادر و جانشينش عمر و تحول اجتماعي بزرگي به وقوع نپيوست و در مباني فئودالي زمينداري تغييري حاصل نشد. در واقع قدرت آبا و اجدادي دهگانان مخصوصاًدر مشرق ايران
و آسياي مركزي قوام و استحكام بيشتري يافت.
بعد ا ز سال 873(258 ه ق)طاهريان كوشيدند تا در ماوراءالنهر قدرت خويش را به ظاهر حفظ كنند. در سال بعد يكي از افرادخاندان طاهريان به نام حسين از خوارزم به بخارا آمدو پس از محاصره شهر را مسخر ساخت. وي كه نخست در كار خودتوفيق يافته بود، بعداً مجبور شد همه چيز را پشت سر خود به جا نهاده فرار كند. به دنبال آن آشوب و هرج و مرج در گرفت، مي توان فرض كرد كه پيروان يعقوب ابن ليث بر سر اداره شهر با هواداران ديگر صاحبان قدرت به نزاع پرداختند. شواهدي هست كه ثابت مي كند در اين دوره خوارج كه از بدعت گذاران در اسلام بودند،احتمالا همراه دسته ديگري كه يك چند بر بخارا تسلط پيدا كرده بود،در شهر قوت گرفته بودند. در اين اوضاع آشفته بعضي از بزرگان بخارا به نصر ابن احمد فرمانرواي سمرقند متوسل و تقاضا كردند كه وي كسي را به فرمانروايي بخارا اعزام دارد.نصر برادر كوچك خود اسماعيل را فرستاد كه مؤسس واقعي سلسله سامانيان گرديد.
اسماعيل در ميان جمعيتي كه سكه هاي پول بر سر او نثار مي كردند وارد شهر شد. نثار سكه از رسوم كهني است كه در ادوار متأخر حتي در ميان تزارهاي روسيه نيز شيوع يافت. در همان سالي كه اسماعيل وارد بخارا شد،برادرش نصر به موجب فرماني از جانب خليفه بغدادبه حكومت كليه سرزمينهاي ماوراءالنهر منصوب شد. در بخارا نام اسماعيل و نصر همراه با نام خليفه در خطبه خوانده مي شد، وذكر نام در خطبه امتيازي بودكه معمولا به خليفه اختصاص داشت.
اسماعيل ابتدا دسته هايي چند از راهزنان را در واحه بخارا مقهور ساخت و سپس تجاوز حسين ابن طاهر را به اين واحه دفع كرد. اين حسين ابن طاهر ظاهراً همان حسيني است كه قبلا از او ياد كرديم.به تدريج نفوذ و قدرت اسماعيل رو به افزايش نهاد،اما در ضمن اقدامات ديگرش وي مي بايستي بر اشرافي كه ابو محمد بخار خداة در رأس آنان بود فايق آيد. وي به حيله اي آنان را به سمرقند پيش برادر خود فرستاد و او آنان را در سمرقند باز داشت تا اينكه اسماعيل توانست موقعيت خودرا در بخارا مستحكمتر سازد. پس از آن ،اين عده را به بخارا باز گرداندند و در آنجا اسماعيل رفتار خوبي با ايشان در پيش گرفت واز حمايتشان برخوردار گرديد.
ظاهراً بر سر ميزان خراجي كه اسماعيل مي بايست سالانه به سرقند بفرستد ميان دو برادر نزاعي در گرفت. درهرحال ميان دو برادر در سال 885(271ه ق ) آتش جنگ روشن شد. نخست پيروزي با نصر بود، چون اسماعيل مجبور شده بود بخارارا تخليه كند. در اينجا نيازي نيست كه جريان جنگ وستيز آن دورا تعقيب كنيم. خلاصه آنكه ابتدا ميان دو برادر صلح وآشتي برقرار شد و سپس كار خصومت بالا گرفت. در سال 888(274ه ق) اسماعيل در نبردي پيروز شد ونصر رابه اسارت در آورد. مورخين رفتاراسماعيل را با نصر در كتاب خود آورده اند تا جوانمردي اسماعيل را به اثبات رسانند. روايت چنين است كه وقتي اسماعيل با برادر بزرگ خود روبه رو گرديداز اسب پياده شد و نسبت به نصر اظهار اطاعت و براي خطاهاي خويش طلب بخشش كرد. وي سپس نصر را به
سمرقند باز گرداندونصر همچنان بزرگ خاندان ساماني وفرمانرواي ماوراءالنهر باقي ماند. اين رفتار اسماعيل در برادرش بسيار مؤثر افتاد و اسماعيل به لحاظ مهرباني و درايت خود شهرتي كسب كرد كه در تواريخ نيز مذكور است . نصر در سال 892(278 ه ق) وفات يافت. وي پيش از مرگ ،اسماعيل را به جانشيني خويش تعيين و سرپرستي خاندان ساماني را به عهده وي واگذاركرده بود.
لازم بودكه فرمانرواي جديد قدرت خود را در قلمرو خويش مستحكم سازد. بنابراين براي سركوبي ياغيان و دشمنان خويش لشكر كشيد و در ضمن اين لشگر كشيها شهر طراز واقع در غرب فرونزه حاليه را به تصرف آورد، وكليساي بزرگ شهر را به مسجد تبديل كرد. كيش نسطوريان در ميان تركان شيوع يافته و حتي چندين قرن پيش از فرمانروايي اسماعيل درچين نيز نفوذ كرده بود. اسماعيل تسلط و قدرت خويش را ،با عقد پيمانهايي با سلسله هاي حكومتي محلي يا با گماشتن هواداران نزديك خود از ميان افراد خاندان ساماني به حكومت نقاط مختلف ،در ماوراء النهر مستقر ساخت. مثلا يكي از برادران كوچك خود به نام اسحاق ابن احمد را به جاي برادر ديگرش كه در اختلاف ميان نصر و اسماعيل از نصر جانبداري كرده بود،به حكومت فرغانه منصوب كرد. قلمرو سامانيان به وحدت و يگانگي نيازمند بود،زيرا جنگ با عمروبرادر و جانشين يعقوب ابن ليث ،عاجل به نظر مي رسيد.
در سال 898(284 ه ق) عمرو،در اوج قدرت بود و صفاريان بر بيشتر نقاط ايران فرمانروايي داشتند . در همان سال خليفه مجبور شد كه فرمان حكومت ماوراءالنهر را به نام عمرو صادر و اسماعيل را كه بعد از مرگ برادر در سال 893(279 ه ق) فرمان حكومت ماوراءالنهر گرفته بود،معزول كند.اگر چه فرمان انتصاب خليفه عملا ارزشي نداشت، اما از نظر قانون و به كنايه حقي براي عمرو ليث ايجاد مي كرد كه به جاي سامانيان بر سرزمينهاي شمالي رود جيحون فرمان براند. بايد يادآوري كرد كه عمرو حاكم خراسان،رافع ابن هرثمه، را كه از جانب خليفه به جانشيني امراي طاهري و براي
مقابله با صفاريان به خراسان اعزام شده بود، اسير كرده و به قتل رسانده بود. در مآخذي چند آمده است كه رافع از دوستان اسماعيل بود، و بنابراين براي ايجاد خصومت ميان صفاريان و سامانيان زمينه هاي متعددي وجود داشت.
متأسفانه ،در باب جزئيات جنگ ميان اسماعيل و عمروليث درمآخذ موجود تناقض وجوددارد، اما در پايان كار،عمرو در جنگي نزديك بلخ به اسارت افتاد (900ميلادي )(286ه ق) در باب اسارت
عمروليث داستانهاي زيادي گفته شده است . از جمله آنكه عمرو به تنهايي به اسارت افتاد و تمام لشگريان وي بي آنكه كس ديگري از آنان اسير يا كشته شود فرار كردند. نمي توان معلوم كرد كه چنين چيزي راست است يا اينكه ،به روايت بعضي مآخذ ديگر ،عمرو پس از جنگي سخت به اسارت درآمد . همين قدر بايد گفته شود كه اسارت عمرو تأثير زيادي در مردم آن زمان به جاي گذاشت،زيرا در مآخذ در اين باب به تفصيل سخن رفته است . عمرو به بغداد اعزام و درآنجا اعدام شد.
اسماعيل فرمان حكومت سراسر خراسان را از خليفه دريافت كرد و درصدد برآمد ديگر مناطق مختلف ايران را نيز ضميمه قلمرو خويش سازد. اين امر در واقع پايان حكومت فرمانروايان منصوب خليفه در خراسان بود،زيرا پس از سامانيان حتي حفظ ظاهر هم نشد. مدركي كه ثابت كندامراي ساماني ماليات يا خراج مرتب به خليفه مي پرداختند وجود ندارد . در مورد صفاريان نيز امر به همين منوال است . معهذا هر چند وقت يك بار هدايا و يا حتي خراجي به وجه نقد به بغداد فرستاده مي شد .روابط سامانيان با خلفا نزديكتر و بهتر از روابط صفاريان و حتي طاهريان با خلفا بود. هنگامي
كه يكي از امراي شيعي طبرستان در سال 901(287 ه ق) در صدد توسعه حدود قلمرو خوي
ش بر آمد، اسماعيل لشگري به مقابله او فرستاد و پس از غلبه بر او طبرستان را نيز ضميمه متصرفات سامانيان كرد. اسماعيل درطبرستان نام خليفه وقت را در خطبه روز جمعه آورد،و اين رسم در سراسر قلمرو سامانيان معمول بود . سال بعد اسماعيل به درخواست خليفه به دفع يك شورشي پرداخت، و او را از ري و قزوين بيرون راند. گرچه حكمراني اين نواحي از آن پس با خود وي بود، اما خراج آن را مرتباً به بغداد مي فرستاد.
هجوم تركان بيابان گرد به مرزهاي شمالي قلمرو سامانيان موجب شد كه اسماعيل به مخالفت با كفار اعلام جهاد كند.لشكريان سامانيان، به كمك داوطلبان مسلمان يا غازيان ،توانستند مهاجمين را دفع كنند. اين امر در سال 904(290 ه ق) اتفاق افتاد،و سه سال بعد از آن اسماعيل بيمار شد،و در يكي از آباديهاي نزديك بخارا كه مورد علاقه اش بود درگذشت. آنچه به عنوان مقبره اسماعيل ساماني شهرت دارد و در تاريخ معماري اسلامي از بناهاي مهم به شمار مي رود و در بخاراي كنوني جلب نظر جهانگردان را مي كند، بنايي است كه احتمالا كمي بعد از تاريخ مذكور ساخته شده است. اين مقبره زيبا كه با آجرهايي به رنگ روشن بنا شده ، وسبك معماري پيش از اسلام آسياي مركزي را به بهترين وجهي مي نماياند،ممكن است مقبره خانوادگي آخرين امراي ساماني بوده باشد، اما به هر حال بناي آن از دوره ساماني است.
اسماعيل نه تنها مؤسس يك امپراتوري بود،بلكه درعين حال ،بر طبق آنچه در مآخذ آمده ،مردي پاكدامن و متقي واميري نمونه بوده است. نظام الملك ،وزير بزرگ تركان سلجوقي ،كه نزديك به دو قرن بعد از اسماعيل فرمانروايي كردند، در نوشته خود اين امير ساماني را بسيار ستوده است. خواجه نظام الملك مي نويسد كه اسماعيل را عادت بر آن بود كه سوار اسب تنها به ميدان مركزي بخارا مي رفت، و حتي در برف و سرما نيز اين عادت را ترك نمي گفت،و تاهنگام نماز ظهر درآنجا مي ماند. او مي گفت اين عمل را به خاطر تهيدستان و نيازمنداني مي كندكه به طريق ديگر به او و دربارش دسترسي ندارند. اين افراد همواره مي توانستند او را در ميدان شهر ببينند و از مظالمي كه بر آنها رفته بودپيش وي دادخواهي كنند.
به قول نرشخي ،اسماعيل مردم واحه بخارا را از بيگاري و مخارج سنگين نگاهداري ديوار بزرگ بخارا معاف كرد. «هر سالي مالي عظيم ببايستي و حشرهاي بسيار، تا به روزگار امير اسماعيل ساماني رحمه الله كه او خلق را رها كرد تا آن ديوار خراب شدو گفت تامن زنده باشم باره ولايت بخارا من باشم.» او نه تنها بخارا را مركز امارت قرار داد و بناهاي زيادي در شهر كرد،بلكه در دوران او پادشاهيي تأسيس شد كه يادآور امپراتوريهاي باستاني ايران بود. گرچه عمر او بيشتر به سازمان دادن و اداره امور مملكت و جنگ گذشت، از تشويق دانشمندان و هنرمندان نيز غافل
نماند.
گرچه رونق بخارا در دوره امارت نوه وي بود،معهذا از همان دوره امارت اسماعيل ادبا و دانشمندان از نقاط ديگر شرق جهان اسلام شروع به مهاجرت به بخارا كردند. ابو منصور ثعالبي ، كه در نيشابور مي زيست،در كتاب يتيمة الدهر كه در احوال شاعران عربي گوي و منتخب آثار ايشان است ،نشان داده است كه بخارا تا چه حد ادبا را به سوي خود جلب مي كرده است . مثلا در سال 259 ه ق ،يعني سال وفات اسماعيل ساماني ،شاعري به نام ابو جعفر محمدبن العباس از بغدا به بخارا
آمد،زيرا پدرش، كه وزير خليفه بود، مورد بيمهري قرار گرفته بو . آمدن او تنها به اين علت نبود كه بخارا پناهگاه ايمني دور از بغداد بود ،بلكه به اين سبب نيز بود كه بخارا به صورت مركز قدرت و فرهنگ شكوفاني درمي آمد. آوردن سياهه اسامي شاعراني كه بسياري از آنان در عين حال خود از دانشمندان عصر نيز محسوب مي شدند يا در دستگاه ديواني سامانيان مناصبي داشتند،واز نيشابور ،بغداد ،چاچ،و نقاط ديگر به بخارا آمده بودند، موجب ملال خوانندگان خواهد شد. هجوم دانشمندان به بخارا چنان بود كه اين شهر لقب «قبه اسلام در بلاد شرق »يافت، و با بغداد كوس برابري زد،چون بخارا يكي از مراكز تجمع ادباي مبرز عصر بود. رفاه و امنيتي كه اسماعيل فراهم آورده بوداساس موقعيت ممتاز بخارا گرديد.
نبايد فراموش كنيم كه اسماعيل كه بود و نماينده كدام طبقه بود. وي از خانداني اشرافي و از اعقاب سامان نامي از امراي محلي يعني از دهگانان بود كه گفته مي شد نسبت به بهرام چوبين از نجباي ساساني مي رسانده است. سنن طبقه دهگانان ظاهرا در جامعه اي كه اسماعيل در آن برآمد نفوذ كرد و احتمالا سامانيان خود را حامي و مدافع اين شيوه زندگي احساس كردند. شكي نيست كه اسلام در طبيعت جامعه اشرافي پيش از اسلام انقلاب عميقي به وجود آورده بود،اما با اين وجود آن جامعه هنوز هم در هئيت ديگري به حيات خود ادامه مي داد. در دوره اسماعيل ساماني زبان رسمي ديواني سامانيان عربي بود گرچه مردم در شهرها به زبان فارسي و در روستاها به لهجه هايي از زبان سغدي تكلم مي كردند. نظام اداري در دوره اسماعيل ساماني توسعه يافت،چون بخارا از مركز ايالتي به مركزامپراتوري بدل شده بود . سازمان دولتي آن دوره را بعضي از نويسندگان از جمله نرشخي ،خواجه نظام الملك ،خوارزمي در مفاتيح العلوم ،و ديگران كم و بيش و صف كرده اند . درآثار متأخر نيز اطلاعاتي مي توان به دست آورد، زيرا دستگاههاي اداري سامانيان سرمشق سلسله هاي بعد يعني غزنويان و سلجوقيان گرديد. گرچه خود سازمان اداري سامانيان از دارالخلافه بغداد گرته برداري شده بود، اما بغداد و بخارا هر دو از تيسفون ساسانيان
الهام گرفتند. اين موضوع را به خصوص خوارزمي در مفاتيح العلوم آورده و نام پهلوي (فارسي ميانه ) ديوانهاي چندي متعلق به دربار سامانيان را ذكر كرده است . چون خود خوارزمي دردستگاه ديواني سامانيان بود اطلاعاتي كه وي مي دهد به خصوص مغتنم است. فردوسي در شاهنامه دربار شاهان ساساني را توصيف كرده اما حس مي شود كه او در اين توصيف دربار سامانيان را درنظر داشته ،مخصوصاً در آنجا كه به شرح جزئيات دربار خسرو انوشيروان پادشاه بزرگ ساساني
بنابراين مآخذ اين حدس طبيعي راتأييد مي كنندكه سامانيان در دربار خوداسلام و ايران ساساني را به هم درآميخته بودند. دررأس دستگاه دولتي، وزير قرارداشت . كلمه وزير شاهد جالبي است براي موارد زيادي كه عربي و فارسي باهم مشتبه مي شوند. درباره اشتقاق اين كلمه و در دفاع از اينكه آيا از ريشه فارسي يا عربي است مطالب بسياري نوشته شده است . اين كلمه مانندكلمه ديوان كه به معني محل نگاهداري اسناد و مدارك يا بايگاني مي باشد،كلمه اي است ايراني . اما
اعراب كلمات بسياري از اين قبيل را به صورت عربي درآورده و حتي براي آنها اصل عربي قايل شده اند. شكي نيست كه آشنايي به زبان عربي براي دبيران و ديوانيان در درجه اول اهميت بوده است، و مدركي دال بر وجود تنازع در مورد زبان ،در ديوانها ،يعني در دفاتر دولتي ،دردست نيست. اين امر نيز با سلوك ديرينه مرسوم دبيران هماهنگي دارد. زيرا حرفه دبيري خاص طبقه يا صنف متعصبي بوده كه هرگز اجازه نمي داده است زبان مردم كوچه و بازار در نامه ها و نوشته هاي ديگر راه پيدا كند.
از شخصيتهاي بر جسته دور اسماعيل ساماني يكي وزير او ابوالفضل بلعمي و ديگري ابو بكرابن احمدابن حامد ازرجال دربار اوست. چون خود امير شخصيت چنان بارزي داشت بنابراين وزراي او در مآخذ تحت الشعاع قرار گرفته اند. معهذا احتمال مي رود كه نقش وزراي اسماعيل ساماني در تأسيس دستگاه اداري بيش از خود وي باشد. در دوره خلفا حكومت ولايات ميان امير و عامل تقسيم مي شد. سامانيان به تقليد بغداد اصولي را كه درباره ايالات به كار بسته مي شد در بخشهاي مختلف قلمرو خويش به مورد اجرا گذاشتند و بنابراين قلمرو سامانيان آينه تمام نماي قلمرو خلافت بود. حتي چون در بغداد محل دفاتر مختلف ديوان عدل از دربار مجزا بوده در بخارا نيز دو عامل حكومتي وجود داشته است. به همان سان كه خليفه غلامان و چاكران محافظ داشت ،اسماعيل نيز در دربار خود چنين گاردي به وجودآورد. و همان طور كه در تشكيلات گارد خليفه قدرت به دست غلامان ترك افتاد،در دربار سامانيان نيز ،مخصوصا بعد از اسماعيل ، غلامان ترك اكثريت
پيدا كردند. مقامات و القاب مختلفي اعم از لشكري و كشوري دردربار سامانيان وجودداشت. فرمانده گارد پادشاهي احتمالا داراي بالاترين مقام در تشكيلات نظامي دربار بود، وكيل ظاهرا در رأس امور داخلي دربار قرار داشت. دانشمندان و شعرا و ديگر طبقات براي دريافت پاداش از امير يا يكي از مقربانش به دربار مي آمدند. دردوره هاي آخرين امراي ساماني بر اهميت دربار افزوده شد و در مقابل اهميت دستگاه اداري يا تشكيلات كشوري كاهش يافت .
سمعاني در كتاب الانساب مي نويسد كه برجسته ترين شخصيت ديني دربار اسماعيل ساماني الاستاد نام داشت و نفوذ او از حدود امور ديني بسي فراتر مي رفت . روحانيان دردعوت اسماعيل به بخارا رهبري مردم را به عهده داشتند، و مدتي بعد ،پس از انقراض سامانيان ،از خاندان آن برهان پيشواياني روحاني از مذهب حنفي ،ملقب به صدر يا صدرجهان قدرت روحاني و نيز قدرت سياسي را در بخارا در دست گرفتند. نفوذي را كه رهبران مذهبي بخارا در دوران قرون وسطي بر روي توده مردم داشتند مي توان به نفوذي تشبيه كرد كه مجتهدين بر روي مردم شيعي مذهب ايران كنوني دارند.
دينداري اسماعيل ساماني و توجهي كه وي به علماي ديني قلمرو خويش داشت رابطه بسيار مستحكمي ميان امراي ساماني و رعاياي آنان ايجاد كرد. اين موضوع تاحدي مي تواند علت و احترا م زيادي را كه نويسندگان و گويندگان ايراني اعم از مورخين و شعرا نسبت به سامانيان ابراز داشته اند، تشريح كند. اين نكته را نبايد فراموش كرد كه چون از شعرا بگذريم ، بسياري از مؤلفين دوران اسلامي قرون وسطي، خود از روحانيون وقضات ديني بودند و بنابراين طبيعي است كه تا حدي از سامانيان جانبداري كرده و جانب بيطرفي را نگاه نداشته اند. در مآخذ چندي آمده است كه خواجه ابوحفص نامي، متوني در حدود سال 877(262ه ق)، مذهبي حنفي را در بخارا تفوق بخشيد
وقفهاي نامي آن دوره را به بخارا جلب كرد. بخارا در دوره سامانيان از مراكز مذهب حنفي شد و امكان دارد كه بنيادگذار آن در بخارا ابوحفص مذكور باشد. آنچه در بخارا پايتخت سامانيان برقرار شده بود سر مشق مراكز ولايت گرفت، و نمونه هايي از آن در خارج از در بار امارت بخارا، منتها به مقياس كوچكتر، به وجود آمد. چون سامانيان بر خلاف حكومت نسبتاً انقلابي صفاريان، نماينده سنن محافظه كارانه طبقه اشراف و وضع موجود بودند، بنابراين در دستگاه اداري ولايات تحولي ب
ه وجود نياورده وبه آنها وحدت نبخشيده بودند. امرا و فرمانروايان محلي، حكومت خويش را در داخل امپراتوري سامانيان، اگر بتوان عنوان امپراتوري به قلمرو آنان داد، حفظ كرده بودند. فرمانروايان نواحي مختلف قلمرو سامانيان در حدود العالم، از كتب مسالك و ممالك قرن چهارم هجري ملوك اطراف ناميده شده اند.
بنابراين دولتي كه توسط اسماعيل ساماني تأسيس شد به هيچ وجه يكدست نبود، زيرا علاوه بر حكامي كه از جانب دربا بخارا به ولايات اعزام مي شد، فرمانروايان محلي نيز وجود داشتند امّا چون دستگاه حكومت متساهل و نرم رفتار سامانيان نه تنها به منافع طبقه دهگانان صدمه اي نمي رساند بلكه موجب تقويت اين طبقه هم مي شد، فرمانروايان محلي و دهگانان از اين دستگاه پشتيباني مي كردند،و چنين بود كه امارت آنان مدتي بيش از يك قرن دوام كرد.
نرشخي شرحي درباره مرگ اسماعيل ساماني نوشته كه خالي از لطف نيست ،وي مي نويسد كه رطوبت هوا بيماري امير را تشديد كرد. «اطباءگفتند هواي جوي موليان تراست او را به ديهه زرمان بردند كه از خاصه ملك او و گفتند آن هوا او را موافقتر باشد و امير آن ديهه را دوست داشت و به هر وقت آنجا رفتي به شكار و آنجا باغي ساخته بود و مدتي آنجا بيمار بود تا وفات يافت او هم در آن باغ به زير كوزن بزرگ در پانزدهم ماه صفر به سال 295. و وي بيست سال امير خراسان بود و مدت حكومت او سي سال بود . خداي تعالي بر وي رحمت كناد كه در ايام وي بخارا دارالملك شد و همه اميران آل سامان حضرت خويش به بخاراداشتند وهيچ از اميران خراسان به بخارا مقام
نكردندپيش از وي ؛ و وي به بخارا مقام داشتن مبارك داشتي و دل وي به هيچ ولايت نياراميدي جز به بخارا (و هر كجا گفتي شهر ما چنين وچنان يعني بخارا) و بعد از وفات وي پسر او به جاي (او) بنشست و او را لقب امير ماضي كردند.»
قبه اسلام
پس از وفات اسماعيل،پسرش احمد بخ تخت نشست . احمد نام جد وي بود كه به روي او گذاشته بودند، و اين رسم از رسوم كهن هند و اروپائي است. ظاهرا احمد به هنگام مرگ پدرش حكومت خراسان داشت. اولين اقدام او آن بود كه به سمرقند رفت و عم خويش اسحاق را، كه ظاهرا سالخورده ترين شخصيت مهم در قيد حيات از خاندان سامانيان بود،بازداشت كرد .اسحاق به بخارا آورده شد وزنداني گرديد، و به اين ترتيب سرپرستي خاندان ساماني به دست احمد افتاد. وي سپس سيستان را كه از طرف خليفه به پدرش واگذار شده و اين واگذاري پس از جلوس خود وي نيز تأييد گرديده بود، به تصرف آورد. سيستان درآن موقع در دست اعقاب يعقوب ليث بودو پس از جنگي شديد و شورشهايي چند بالاخره به فرمانروايي سامانيان گردن نهاد.
گفتيم كه زبان مكتوب رسمي دستگاه اداري بخارا عربي بود،اما حمدالله مستوفي مورخ قرن چهارم ميلادي (قرن هشتم ه ق) نكته اي آورده است كه نيازمند توضيح است . وي مي نويسد: «… و او مناشير و احكام از زبان دري با عربي نقل كرد.» اين اظهار نظر به عقيده من دليل بارزي بر رايج بودن دو زبان در دربار سامانيان است. زبان منطوق متداول زبان فارسي و زبان مكتوب زبان عربي بود. در خطاب به مردم، ترجمه فارسي احكام و منشورها از روي متن عربي قرائت مي شد. احمد كه مانند پدرش مرد دينداري بود و مجذوب دانشمندان عربي زباني شده كه به بخارا آمده بودند،ظاهرا تصميم گرفت احكامي كه به عربي نوشته مي شد به همان زبان نيز اعلام گردد. اگر مردم استعداد يا رغبت به ياد گرفتن عربي نشان نمي دادند بدا به حالشان اين تجربه ،توأم با دلايل
ديگر،احساسات مخالفي نسبت به امير احمد ايجاد كرد،تا اينكه وي ،در طي سياحت و شكاري ،در چادر خود به دست غلامانش به قتل رسيد. اين واقعه در سال 914(301 ه ق) اتفاق افتاد.
عم احمد،اسحاق در سال 911(298 ه ق) از زندان آزاد و به حكومت سمرقند اعزام شده بود. و منصور، يكي از پسران اسحاق نيز ،سال بعد حكومت نيشابور يافته بود. با مرگ احمد اين هر دو سر به شورش برداشتند و پايه هاي حكومت نصر ظاهرا بسيار متزلزل شد. اما لشگريان نصر از عهده آنچه از آنان خواسته شده بود برآمدند و اسحاق را مغلوب كرده به بخارا آوردند. منصور در نيشابور
درگذشت ،اما پسر ديگر اسحاق ،به نام الياس ، به فرغانه گريخت و شورشي برانگيخت كه تا سال 922(309 ه ق) ادامه يافت. تا اينكه در اين سال منكوب گرديد و سردار پيروزمند،محمد ابن اسد،كه از امير زادگان ساماني بود،به حكومت فرغانه فرستاده شد. الياس دست از توطئه بر نمي داشت اما عاقبت مورد عفو قرار گرفت و به بخارا برگشت . معهذا اغتشاش و سركشي همچنان ادامه داشت و قلمرو سامانيان را گرفتار آفت ساخته بود، و جنگهاي خونيني در سيستان وغرب ايران ضرورت داشت تا فرمانروايي سامانيان بر فلات ايران پايدار بماند.
مهمتر از همه شورشهاي داخلي بود كه در درجه اول جنبه مذهبي داشت. نهضتهاي فرقه اي از زمان امويان در سرزمينهاي شرقي خلافت نضج گرفته بود، وهواداران خاندان علي ،يعني شيعيان همه جا وجودداشت . شكي نيست كه ايران ، بر خلاف تصور بعضي از محققين ،نه موطن اصلي و اوليه افكار شيعي بود ونه براي پذيرش اين افكار استعداد بيشتري داشت . گرچه دعاة شيعه مخصوصا در ولايات كرانه بحر خزر و سيستان كسب موفقيت كرده بودند ، مذهب سني در جاهاي ديگر تفوق كامل داشت،هرچند در شهرهايي مانندقم جماعاتي شيعي وجود داشت. در اينجا
مجال بحث درباره فرق شيعه ،كه در دوره خلافت نخستين خلفان عباسي رو به توسعه گذاشت ،نيست . كافي است بگوييم كه فعاليت شيعي در نيمه قرن نهم به وقوع پيوست و با تأسيس خلافتي در برابر خلافت بغداد در سال 909(295 ه ق)در شمال افريقا به اوج خود رسيد . اين شيعيان كه فاطميان ناميده مي شدند در ترتيب سلسله امامت با ديگر شيعيان كه اثني عشري بودند اختلاف داشتند. شيعه اثني عشري پيرو ائمه اي هستند كه از پدر به پسر اعقاب بلافصل علي (ع) داماد پيغمبر اسلام مي باشند. اما فاطميان اسماعيل را امام هفتم مي دانند و پس از او به سلسله امامت ديگري قايلند،از اين رو اسماعيليه يا هفت امامي ناميده مي شدند.
جانشين مروزي در دعوت به مذهب اسماعيليه موفقتر از داعيان ديگر بود. وي كه از مردم نخشب يا نسف از شهرهاي ماوراءالنهر بود،و محمدابن احمد نخشبي نام داشت ، از داعيان پرشور ومؤلفي دانشمند و يكي از شخصيتهاي مهم در تأسيس مبادي و اصول فلسفي مذهب اسماعيليه بود. گرچه وي درميان مردم به دعوت پرداخته بود اما هدف بالاتري داشت و دربار پرشكوه نصر ابن احمد زمينه مساعدي براي مباحثات فلسفي و براي عدم تطابق با مذهب رسمي به شمار مي رفت . حتي نظام الملك، وزير سلاجقه ،او را از جمله دانشمندان مبرزي مي شمرد كه امير نصر در دارالملك بخارا جمع آورده بود.
در اينجا مجالي نيست كه درباب مبادي و اصول مذهب اسماعيليه به تفصيل سخن گوييم ،اما اشاره مختصري لازم است. اساسا مذهب اسماعيليه ايران صورتي از آيين فلسفي نو افلاطوني اسلامي يا عرفان بود كه در آن براي جنبه كنايتي و تأويل بيشتر آيات قران اهميت خاصي قائل مي شد. چون اسماعيليه علاوه بر معني ظاهر احكام دين به معني باطني اين احكام نيز معتقد بودند لذا آنان را در بسياري از مآخذ باطنيه ناميده اند. اسماعيليه معتقد بودند كه فقط امام يا داعيان او مي توانند معني باطني آنچه را كه به پيغمبر وحي شده درك كنندو تعليم دهند.
متأسفانه از آثار نخشبي چيزي به دست ما نرسيده ،و از كتاب محصول ،كه شايد بزرگترين تأليف او بوده، مستخرجاتي بس مختصر ،كه احتمالا از نو تحرير شده اند، دركتاب متأخر اسماعيليه باقي مانده است. اين مستخرجات كوتاه از عقايد نخشبي تصويري به دست نمي دهد،اما مي توان استنباط كرد كه بسياري از اصول عقايد اسماعيليه ،مانند نفس كل و عقل كل دون مرتبت
الهي،انتظار ظهور مهدي موعود،و عقايد ديگر در تعاليم و نوشته هاي نخشبي شرح داده شده بود. چون نخشبي به دربار مهذب و با فرهنگ بخارا آمد مي توان تصور كرد كه عرضه داشتهاي فلسفي وي بيش از تعاليم مذهبيش،كه بيشتر متوجه عوام بوده،اهميت داشته است. در هر حال وي بعضي از شخصيتهاي برجسته دربار بخارا از جمله ابو منصور چغاني ، دبير مخصوص امير ،مشرف سپاه،حاجب ،و ديگران را به عقايد اسماعيليه جلب كرد،و بالاخره موفق شد كه خود امير نصر را نيز به عقايد اسماعيليه مؤمن سازد .
در بعضي مآخذ آمده است كه امير نصر خود را وابسته خلفاي فاطمي شمرد،اما قبول اين نكته خالي از اشكال نيست ،زيرا در سكه هايي كه اميرنصر ضرب كرده به اسامي خلفاي عباسي برمي خوريم.چنين به نظر مي رسد كه گرايش امير نصر به اسماعيليه ،اگر چنين امري اتفاق افتاده باشد،يك موضوع شخصي بوده و در سياست عمومي امير نصر مداخله اي نداشته است . البته جز اينكه فرض كنيم نصر با پشتيباني از اسماعيليه مقاصدي سياسي در نظر داشته است . اما فاطميان از بخارا دور بودند و براي وابستگي نصر به آنان انگيزه اي سراغ نداريم. يكي از دلايل تنفر عمومي از عناصر غير سني تسخير مكه در سال 930(317 ه ق)به دست قرامطه بود كه از همكيشان فاطميان به شمار مي رفتند. غارت شهر كه توأم با خرابكاري و قتل وكشتار شديد بوددر سراسر جهان اسلام ،از جمله قلمرو سامانيان ،موج وحشت و اضطراب پراكند.
در طي فرمانروايي امير نصر بود كه بخارا از مراكز مهم فرهنگ و دانش گرديد. علاوه بر خود نصر دو تن از وزيران او ،از مشوقين عمده دانشمندان و ادبا بودند. يكي از اين دو ابو عبدالله محمدابن احمدالجيهاني بودكه از سال 914 تا سال922(301 تا309 ه ق) و مجدداً از سال 938 تا سال 941(325تا 328 ه ق)وزارت داشت. كتابي در مسالك و ممالك به وي منسوب است كه از بين رفته ،اما جغرافيا نويسان متأخر اطلاعات خودرا در باب سرزمينهاي غير اسلامي شمال و شرق از اين
كتاب گرفته اند. جيهاني خود در فرهنگ و دانش بلند پايه بود و به نجوم و علوم و هنر توجه داشت. گرديزي آورده است كه وي در رشته هاي مختلف علوم تأليفات متعددي داشته است. مغزمتفكر او وتحقيقاتي كه به عمل آورد و تشويق و حمايتي كه از دانشمندان ديگر كرد،موجب گرديد كه وي در ايام حياتش در تمام جهان اسلام مشهور گردد. وي به انعام و پاداش مشوق يكي از قديمترين و شايسته ترين جغرافيا دانان ،يعني ابو زيد بلخي نيز بود،اما بلخي دعوت او را به بخارا نپذيرفت و حاضر به ترك موطن خود بلخ نگرديد.
در پايان وزارت جيهاني بودكه سفير مقتدر خليفه عباسي كه به دربار پادشاه بلغار در ساحل رود ولگا اعزام شده بود سر راه خود از بخارا گذشت. ابن فضلان،سفير خليفه عباسي در سفرنامه خود از جيهاني به نيكي ياد كرده و مي نويسد كه وي در سرتاسر خطه خراسان به شيخ العميد مشهور بود واين خود دليلي بر استعمال عناوين در قلمرو سامانيان است. بديهي است كه جيهاني همچنانكه به جهانگردان ديگر علاقه مند بوده ، به مأموريت ابن فضلان نيز توجه خاصي داشته است. ضمناً بايد اضافه كرد كه ابن فضلان جيهاني را وزير نناميده بلكه او را با عنوان دبير ياد كرده است. شايد بتوان گفت كه عنوان وزير، لااقل در نظر ابن فضلان ،خاص كساني بوده است كه وزارت خليفه را داشتند.
جيهاني به داشتن تمايلات شيعي ،و حتي ثنويت مانويه مظنون بوده است ولي معلوم نيست كه عزل او از مقام وزارت با چنين اتهاماتي بستگي داشته است يا نه . جانشين او ابوالفضل بلعمي بود كه درصفحات قبل،ضمن گفتگو از امير اسماعيل مؤسس سلسله سامانيان ،از او نام برديم. بلعمي احتمالا در دوره امير اسماعيل از كارداران حكومت بوداما بر خلاف آنچه در بعضي از متون و مآخذ آمده مشكل بتوان قبول كرد كه منصب وزارت داشته است. وي از حدود سال 922 تا سال
938(309 تا325 ه ق)مدت تجاوز از پانزده سال و تا دوسال پيش از مرگش منصب وزارت داشت . بلعمي آنچه را كه بايد سياست آزاديخواهانه و روشنفكرانه سلفش ناميد،ادامه داد. وي درشورشي كه در غياب امير و هنگام اقامت او در نيشابور،در حدودسال 930(317 ه ق) به بخارا در گرفت لياقت سياسي خودرا نيز ظاهر ساخت. شورشيان كه سه تن از برادران امير نصر نيز جزءآنان بودند،شهر را مسخر ساخته و ظاهرا بر امور حكومت تسلط يافتند. بلعمي شورشيان را به ضد همديگر برانگيخت و بدين وسيله توانست شورش را با كمتر كشتار و خونريزي فرو نشاند.
البته رونق فرهنگي محدود به دربار نبود. ابو علي سينا دوران كودكي خودرا در پايان فرمانروايي سامانيان در بخارا گذراند اما اشارات وي در باب دارالملك بخارا ،كه در تأليفاتش به چشم مي خورد،مربوط به ادوار پيشتر از آن نيز مي باشد . ابو علي سينا مي نويسد كه بازار كتابفروشان بخارا بي نظير بوده و در يكي از كتابفروشيها،وي نسخه اي از تأليفات فارابي به دست آورده كه او را در فهم بهتر تعاليم ارسطو ياري كرده است. احتمالا،چنانكه امروز نيز در مشرق زمين مشاهده مي
شود،اغلب كتابفروشان آن دوره افراد با سوادي بودند،و دكاكين آنان مركز تجمع شعرا ،فلاسفه ،اطبا ،منجمين و افراد ديگري بودكه براي بحث در آنجا گردهم مي آمدند. نجوم و احكام نجوم رونق بيشتري داشت و دليل آن نه تنها اعتقاد مردم به احكام نجوم ،بلكه نياز به تعيين اوقات صحيح نماز،و تعيين آغاز و پايان ايام مقدسه مذهبي و مطابقه سالهاي شمسي و قمري بود .
ابو علي سينا در دوره امارت نوح ابن منصور در بخارا مي زيست و تحصيل مي كرد،اما كتابخانه سلطنتي كه وي توصيف كرده ،در دوره امراي پيشين فراهم آمده بود. ابو علي سينا مي نويسد كه كتابخانه سلطنتي مركب از اتاقهاي متعددي بودكه هر يك به حفظ نسخه هاي خطي فن و رشته خاصي اختصاص داشت،مثلا يكي از اتاقها مخصوص كتب فقه اسلامي و اتاق ديگر مخصوص ديوان شعرا بود. دستنويسها در صندوقهاي نگاهداري مي شد،و البته مقدار كار و وقتي كه در بخارا صرف تهيه نسخه هاي خطي مي شد بسيار زيادبوده است . كاغذ كالاي نسبتاً جديد بود و گرچه مطمئناً از نظر قيمت ارزانتر از پوست بود اما به فراواني و سهولت به دست نمي آمد.
شايد چيزي كه بيش از همه موجب شهرت بخارا گرديد همان تعداد دانشمنداني بود كه در آنجا گرد آمده بودند. در اينجا شايسته است ترجمه عبارتي از كتاب يتيمة الدهر ثعالبي را كه بارها در كتب ديگر نيز نقل شده بياوريم ،زيرا طرز تفكر و احساسات آن دوره را به خوبي نشان مي دهد:«بخارا در دولت آل سامان مثابه مجد و كعبه ملك و مجمع افراد زمان و مطلع نجوم ادبا ارض و موسم فضلاءدهر بود. و روايت كردمرا ابو جعفر محمد ابن موسي الموسوي و گفت :«پدرم ابو
الحسن در ايام امير سعيد دعوتي به بخارا دريافت كرد، و آنجا افاضل غرباء ادب مانند جمع آمده بودند….پس پدرم مرا گفت،«اي پسر ،اين روز روز مشهود مشهوري است ،آن را تاريخي براي اجتماع اعلام فضل و افراد وقت قرار ده و بعداز من در زمره اعياد دهر و اعيان عمر از آن يادكن. و گمان نكنم با انقضاي ايام، اجتماعي متشكل از افرادي نظير آنان تواني ديد.»و چنين نيز شد. زيرا پس از آن چشم من هرگز به جمال چنان جمعي روشن نگرديد.»
آنچه دربار بخارا به آن مي باليد شعر بود و در باب شعر عصر ساماني مطالب زيادي نوشته شده است. به نظر من مطلب اساسي توجه به اين نكته است كه ادب و به خصوص شعر دوره سامانيان ادبيات دو زبانه اي به عربي و فارسي بوده است . گرچه جغرافيا نويسان با اظهار اطمينان نوشته اند كه در اين دوره در بخارا به زبان سغدي نيز تكلم مي شده ولي ترديدي نيست كه اين زبان زبان مشرف به انقراضي بوده است كه فقط روستاييان به آن تكلم مي كرده اند. بارديگر بايد مؤكداً
يادآوري كرد كه زبان عربي نه تنها براي اداي نماز و موعظه به كار مي رفت بلكه براي تحرير كليه مباحث مذهبي،فقهي ،علوم ،و فلسفه نيز به كار برده مي شد.قبلا يادآوري كرديم كه مكتوبات ديواني نيز به زبان عربي بود و هر كاتبي كه مي خواست شايستگي احراز مقامي را داشته باشد از تسلط به زبان عربي گزيري نداشت. روي آوردن شعرا و دانشمندان به دارالملك بخارا كه از دوره اسماعيل ساماني آغاز شده بود همچنان ادامه داشت،اما بسياري از دانشمندان ماوراءالنهر راه
بغداد در پيش گرفتند.در بغداد مهاجرنشيني سغدي به وجود آمده بود وسامره كه مدتي پايتخت موقت خلفاي عباسي بود ،تقريباً به صورت يك شهر آسياي مركزي درآمده بود. در اينجا نمي توان از شعراي ماوراءالنهر كه در بغداد مي زيستند و به عربي شعر مي سرودند،مانند ابن كوهي
،خوريمي ، خليفه الاخمئي و ديگران سخن به ميان آورد. همچنين نام شعرايي كه از اطراف و اكناف سرزمينهاي تابع خلافت به بخارا روي آورده و در آنجا به عربي شعر مي سرودند،صفحات زيادي را در يتيمةالدهر ثعالبي اشغال كرده است. جالبتر از همه شعرايي هستند كه در بخارا به عربي وفارسي شعر مي سرودند،يا شعرايي كه ا شعار فارسي را به عربي يا برعكس اشعار عربي را به فارسي ترجمه مي كردند.
در گفتگو از مترجمين اين نكته جالب است كه ترجه هايي كه از فارسي به عربي به عمل مي آمد از متون قديم يا غير اسلامي فارسي نبود،بلكه از اشعار شعراي معاصر بود. ممكن است،همان طوري كه بعضي ادعا كرده اند، نهضت ضد عرب شعوبيه عامل عمده اين قبيل ترجمه ها باشد،زيرا اين نوع ترجمه ها به عربي اهميت زبان فارسي را درنظر تعداد كثيري از خوانندگان و شنوندگان سراسر سرزمينهاي خلافت جلوه گر مي ساخت. بنابر اين نمي توان گفت كه انگيزه عمده اين كار
نهضت شعوبيه نبوده است. چون اين شعرا همه از مسلمانان بودند، و در ميان ادبيات منظوم حجيم آن دوره آثار شعراي غير مسلمان بسيار نادر است، بنابراين بيشتر احتمال دارد كه شعرا اشعار خود را در اصل به زبان فارسي مادري خويش مي سرودند،و سپس براي اينكه مهارت خود را به ثبوت رسانند،يا شايد در ميان مردم عربي زبان نقاط ديگر سرزمينهاي تابع خلافت خوانندگاني به دست آورند،اشعار خود را به عربي ترجمه مي كردند. مآخذ عمده ترجمه هاي اين دوره ،علاوه بر يتيمة
الدهر ثعالبي، لباب الالباب محمدعوفي از تأليفات قرن دوازدهم و چندين رساله در باب ترجمه است.
بسياري از آثار منثور عربي به فارسي ترجمه شده بود زيرا ، چنانچه يكي از مترجمين گفته است،« مردم براي ياد گرفتن زبان عربي بسيار كاهل بودند.» بسياري از اين ترجمه ها مانند ترجمه تفسير طبري ،و ترجمه تاريخ طبري در زمان آخرين امراي ساماني انجام گرفت. ترجمه دو كتاب مذكور به
امر ابو علي بلعمي ،پسر ابوالفضل بلعمي،وزير امير منصور ابن نوح ساماني (961تا 976)(349تا365 ه ق) صورت گرفت.تصور انگيزه اين قبيل ترجمه ها مشكل نيست . اما شعر مطلب ديگري بود،و اين نكته جالب توجه است كه اشعار قديم و كلاسيك عرب،و نه اشعار شعراي معاصر،به فارسي درمي آمد. چون عربي زبان عمومي جهان اسلام بودوادبيات وسيعي داشت بنابراين مسلمانان تحصيل
كرده براي كسب اطلاعات بيشتر به كدام مأخذ ديگر مي توانستند روي آورند؟ حتي احتمالا رودكي حكايات باستاني كليله ودمنه را از روي ترجمه عربي ابن مقفع از متن پهلوي ،به شعر فارسي درآورده بود؛ و خوداين متن پهلوي نيز ترجمه اي از سنسكريت بود. درعهد سامانيان نه اشعار عربي قرون نهم و دهم ،بلكه اشعار شعراي عرب صدر اسلام، مانندابن الرومي و فرزدق بود كه به
فارسي ترجمه گرديد. شعراي محلي مي توانستند اشعار خود را به عربي يا فارسي بسرايند،و اشعار عربي آنان به هيچ وجه از اشعار شعرايي كه عربي زبان مادري آنان بود،تميز داده نمي شد.