بخشی از مقاله
مقدمه
عمرخیام یگانه بلبل داستان سرای گلشن شعر وشاعری ایران است, که ترانه های دلپذیر ونغمات شورانگیز او دنیا پسند است. تاکنون هیچ یک از شعرا ونویسندگان وحکما واهل سیاست این سرزمین به اندازه ی او در فراخنای جهان شهرت نیافته اند.
خیام تنها متفکر ایرانی است که زنده وپاینده بودن نام وگفته ی او در میان تمام دنیا مسلم است. نه بس در پیش شرق شناسان وعلما وادبای مغرب زمین, بلکه در نزد عامه ی کسانی که با خواندن ونوشتن سرکاری دارند. شاید بیش از یک نیمه از متمدنین عرصه ی گیتی به نام او آشنا وبه رباعیاتی که حکیم از روی ذوق طبیعی می سروده است مفتون اند. ایران باید به خود ببالد که درآغوش خویش چنین گوینده ای پرورده که مایه سرافرازی وبلند آوازگی او گردیده است. (1)
داشتن قضاوتي عادلانه راجع به هر موضوعي ، تحليلي همه جانبه را طلب مي كند حكيم عمر خيام نيشابوري چهره اي است كه گر چه در يكصد و پنجاه سال گذشته چه در داخل ايران و چه در خارج از ايران رفته رفته به شهرت و جايگاهي بالنسبه درخور دست يافته است،
ولي هنوز براي بازشناخت تمامي ابعاد اين شخصيت والاي فرهنگي ايران و رسيدن به قضاوتي نسبتا صحيح درباره او به كاركردن بيشتر وبيشتر برروي آثار او و دقيق شدن در گفته هاو نوشته ها راجع به وي و بويژه مروري دوباره بر اوضاع و احوالي كه اوتحت آن زيست و تلاش كرد، نياز است.(2)
حكيم عمر خيام رياضي دان ومنجم ايراني وسراينده رباعيات نغز را همه مي شناسند. چند هزار مقاله وكتاب درباره او به زبانهاي مختلف در جهان به چاپ رسيده,كه بيش از نودوپنج در صد آنها با رباعيات وي پيوند مي يابد.انبوه كتابها ومقالاتي كه غربيها درباره عمر خيام نوشته اند,غالبا در گرد محور " مي نوش" و "خوش نوش" مي گردد,كه در نگاه اول بعضي از رباعيات منسوب به او به چشم مي خورد,ولي از مقام والاي علمي خيام كمتر سخن به ميان مي آورند.
كارهاي علمي خيام, تقريبا تا آغاز شهرت رباعيات اودرغرب(1859 م)ونخستين ترجمه رساله جبر ومقابله وي از تازي,به نظر ناشناخته مانده بود,ولي پس از آن پژوهشگران تاريخ علوم رياضي بدان بيشتر روي آورده اند.
در جهان تند رو امروز,كشفيات علمي زود كهنه مي شوند,از اين رو پژوهش در فراورده هاي دانش سده هاي دور,مانند كارهاي رياضي عمر خيام كه مورد توجه كارشناسان تاريخ علم است,براي دانشوران علوم جديد تازگي خواهد يافت,ولي دليري او در عيارگيري از دانشهاي سنتي وكوشش او در نو آوري كهنگي نمي پذيرد. همچنين بدايع هنري وادبي كه از كارگاه مغزاين متفكرخراساني جهان بين,بيرون تراويده شعر ناب وسخن ماندگار است.
سيماي خيام در اذهان چنين به نظر مي آيد: دانشمندي متفكر,اهل حساب وتيز بين,به دور از مسائل خرد,مكتبي واجتماعي,قهرمان هم آوردي با دشواريهاي بنيادي فلسفي ورياضي مانند چگونگي حد ها وامكانات عقلي در برابر محالات,انديشمندي دلير كه از سيطره امپراطوري گسترده هزار وپانصد ساله هندسه اقليدسي به در مي رودوپرچم استفلال بر مي افرازد,آزاد انديشي بي پروا كه مدعيان علم وداوريهاي جزمي را به چيزي نمي گيرد,ولي آنگاه كه با مردم معمولي سخن مي گويد,عصاره تفكرات بلند فلسفي خود را بي تقيد وپيچيدگي,در قالب چهار پارههاي زيبا برايشان بيان مي كند.
خيام بي انكه درس مكتبي بدهد,پند وموعظه در ميان بياورد خواننده را آگاهي و هوشياري مي بخشد. چيزهايي را كه فيلسوفان در الفاظ پيچيده و نامانوس و دور و دراز مي پوشانند,او به سادگي وزيبايي وكوتاهي مي آفريند وجلوه گر ميكند.
زندگینامه عمر خیام
دوران کودکی
خواجه امام الحق حكيم عمر بن ابوالفتح عمربن ابراهيم خيامي مشهور به خيام, فيلسوف, رياضي دان, منجم, شاعرو يكي از بزرگترين دانشمندان ايراني واز مفاخر ملي ايران است كه در 12 محرم سال439ه.ق در نيشابور متولد شد.
حکیم عمر خیام سنین پنج وشش سالگی را در حالی پشت سر گذاشت که پدرش ابراهیم با کوره سوادی که داشت کم کم احساس می کرد که برا ی بیشتر سوالات او پاسخ کاملی ندارد. وی در فاصله حدود سه ماه, قرا ئت ظاهر قرآن را به خوبی آموخت ولی در مورد معنای آن نمی توانست از پدرش کمک بگیرد.
ابراهیم پدرش در نظر داشت که عمر را به مکتبی بسپارد که زیر نظر مولوی قاضی محمد اداره می شد, به همین جهت به مدسه ی علمیه ای در کنار مسجد جامع بود رفت, مدرسه ای دارای حجرات متعددی بود ودرآنجا دروس مقدماتی از قبیل خواندن فارسی, خواندن قرآن, مقدمات عربی- مقدمات حساب, احکام فقهی وکمی ادبیات وعربی تدریس می شد.
عمر در کمتر از فاصله ی دوسال همه ی دانستنی های مقدماتی را که طلاب و کودکان دیگر در فاصله چند سال می خواندند, فراگرفت. سر عت او درفراگیری به قدری شدید بود که مولوی قاضی محمد شخصا به پدرش پیشنهاد کرد تا عمر را به مکتب " خواجه ابوالحسن انباری " راهنمایی کند, زیرا ذهن خارق العاده عمر تقاضای علمی بیش از میزان تعلیمات مدرسه قاضی را داشت.
قاضی ابو الحسن انباری, حکیم وریاضی دان معروفی بود, در مکتب او بیشتر به تدریس هندسه وهیئت پرداخته می شد. نبوغ, ذهن باز, قدرت تجزیه وتحلیل چشمگیرعمرزبانزد همگان شده بود ودربدو ورود توجه خواجه را نیز به خود جلب کرد. خواجه مبانی واصول هندسه, ریاضیات وهیات را به عمر آموخت.
که پس از مدتی خود قاضی ابوالحسن انباری, از هوش ودقت نظر وذکاوتی بسیار بیشتر از همه شاگردان برای پدرعمر سخن گفت وبیان کرد که تنها نباید وی رابه همین مکتب بفرستد بلکه برای تحصیل علوم حکمت, عرفان, اخلاق وتکمیل معلومات قرآنیه به مکتب " امام موفق نیشابوری" برود تا از نفس مبارک واخلاق مهذب ایشان هم بهره گیرد, همچنین اگر بتواند پس از تکمیل این دروس به محضرجناب ناصرالمله والدین " شیخ محمد منصور" برای تحصیل فلسفه حاضر شود.
عمر اکنون جوانی رشید, اما بسیار مودب نکته سنج وکم سخن بود. در این ایام شوق تحصیل در مکتب بزرگترین دانشمند نیشابور سراسر وجودش را فراگرفته بود.عمر به مکتب امام موفق نیشابوری راه یافت و باشوقی وافر آنچه را که استاد تدریس می کرد به خوبی می آموخت, ضمنا هم زمان با این مکتب, پس از پایان یافتن تحصیل ازمکتب خواجه ابوالحسن, راه محضر شیخ منصور, استاد سنایی شاعر معروف نیز به روی وی باز شد.
در خشش بنیه ی علمی عمر آنچنان بود که هر چند از لحاظ سنی, از سایر همشاگردیهای خود کوچکتر بود ولی آنان را وامی داشت تا اولا به او احترام بگذارند, ثانیا هر مشکل درسی را که برایشان پیش می آمد به او رجوع می کردند. دراین ایام به تدریج به جز دوستان نزدیک عمر, بقیه او را "عمرخیامی" یا "خیامی" صدا می زدند. او نیز در میان شاگردان امام موفق به دو"حسن" بیشتر علاقه مند شده بود. " حسن بن علی طوسی" و "حسن بن علی صباح حمیری" که چون هر دونامشان حسن ونام پدرشان علی بود, خیامی ودیگران آنها را به نام "حسن صباح" و"حسن طوسی" می نامیدند.
تحصیل عمر خیامی نزد استادش "محمدمنصور" که درفلسفه ی عصر خویش استادی نامور بود , شور وحالی دیگر داشت. دراین مکتب, عمر خیامی با کتب ابن سینا وآراء این فیلسوف نابغه آشنا شد وچنان شیفته ی آثار وی گردید که مطالعه ی کلیه ی آثار بوعلی سینا را وجهه همت خویش قرار داد وبه تدریج آنچنان در شناخت آراء الهی, فلسفی وعلمی بوعلی تبحـّر پیدا کرد که او را شاگرد بوعلی نامیدند, به گونه ای که هر کس درآثار وافکار بوعلی سوالی داشت به عمر خیامی رجوع می کرد. خیامی تقریبا اکثر نظریات بوعلی را بااستنباط های خود منطبق می دید.
دوران نوجوانی وجوانی
مکتب امام موفق نیشابوری, شیخ محمد منصوری ودگر اساتید نیشابور, دیگر پاسخ سوالات ذهن کجکاو عمر خیامی را نمی داد, او هر چه بزرگتر می شد, هر چه بیشتر مطالعه می کرد وهرچه بیشتر می جست, کمتر می یافت. رسیدن به هر پاسخی برای او مساوی با دسترسی به دهها سوال جدید بود. کم کم محیط علمی نیشابور تشنگی سیراب ناشدنی خیامی را پاسخگو نبود. او دیگر چهره ای موقر, نامی وشناخته شده داشت, در این ایام کم کم به خیام معروف شد.(1)
سپس به سمرقند مهاجرت كرد ودر اين زمان دو رساله تحريركردوبه جستجوي حامي ومشوقي برآمد.وی رساله هایی را که به تحریر در آورده بودرا به ابوطاهرعبدالرحمن احمد(484_430)قاضي القضات سمرقند تقديم كرده و مورد توجه وحمايت ابوطاهر وساير بزرگان سمرقند قرار گرفت.در آنجا كتاب بي نهايت مهم جبرومقابله را به زبان عربي نوشت.
روزی از مسافری دانشمند که از بلخ می آمد وبرای کسب و تجارب بیشتر جهانگردی می کرد شنید که در شهر بلخ, مدارس علمی وسیع تری وجود دارد, به ویژه نام کتاب "مخروطات" نوشته "آپولونیوس" ریاضیدان معروف یونانی را نیز شنید, که نسخه ای از آن در تملک یکی از مشاهیر شهر بلخ است, خیام به شوق دیدن آن کتاب واحتمال اجازه ی نسخه برداری از آن راهی بلخ شد.
خیام پس از مدتی که در بلخ زیست وبا علوم آن مرکز آشنا شد, تصمیم داشت که برای تکمیل دانش خود به " ری" برود که ناگهان قاصدی از نیشابور رسید وبیماری سخت پدر را به او خبر داد.خیام نیز با عجله اسباب سفر مهیا کرد وبدین منظور که بار دیگر چهره پدر راببیند عازم نیشابور شد. وقتی خیام به نیشابور رسید , ابراهیم هنوز رمقی داشت, وهنوز شب به پایان نرسیده بود که دست در دست عمر وسربر زانوی فرزندش جان سپرد.
خیام در بازگشت به نیشابور, درعین اینکه از زندگی متنعمی برخوردار نبود, اما به موقعیت علمی واجتماعی خویش قانع بود وعرصه ی تدریس و ادامه تحقیق را وجهه همت خویش قرار داد. او ازمیان همه ی دانشها بیشتر به نجوم, ریاضیات وفلسفه عشق می ورزید وهرچند در ادب فارسی وعربی , حدیث وقرآن وفقه نیز متبحر بود اما مشرب فلسفی را انتخاب کرده واز شهرت وگرایش به فقه وعلوم دینی اکراه داشت. (2)
كسي كه گوهر يگانه نيشابور بود,نيشابوري كه به خاطر مهاجرت دانشمندان سراسر عالم مركزيت فرهنگي داشت وخيل دانشجويان از دورترين نقاط مغرب و مشرق به اين شهر جذب مي شدند.در عنفوان جواني چنان در كارش معروف شد كه سلطان جلال الدين ملك شاه سلجوقي در سال 467ق(والبته به تدبير وزير ايراني اش)براي اصلاح تقويم نجومي به كار دعوتش كرد.
او اين دعوت را پذيرفت ودر اصفهان همراه با منجمين روزگارش رصدخانه مهم اصفهان را بنا كرد.پس از اقامت در نيشابور به كارهاي مختلف اشتغال داشت,پايه اصلي شهرتش پزشكي و تنجيم بود. به عنوان حاذق ترين پزشك روزگار براي معالجه سلاطين مقتدر سلجوقي به دربار ميرفت,معالجه اش بر روي سنجر سلجوقي معروف است.ستاره خواني را از جنبه هاي نامطلوب شغل خويش مي شمرد و به ندرت پيشگويي مي كرداما به شهادت تاريخ همواره پيش گويي هايش درست از آب در ميامد.
به گفته علي بن القاضي_الاشرف يوسف القفظي(در اخبار الحكما)علامه زمان بود وبه تدريس تمام علوم يونان مي پرداخت.دقت وپاكيزگي نوروز ما از اوست ونو شدن سال يا تحويل آفتاب را از برج حوت به برج حمل تغيير دادوكتاب اقليدس او در كتاب خانه ليدن هلند است ,رساله وجود وي در موزه لندن,رساله جسم مركب او در كتابخانه آلمان است,با رساله كون و تكليف سعي به حل علمي مساله خير وشر كرد,و موسيقي دان بزرگي در عصر وزمان خود بوده و كتاب شرح المسائل من كتاب الموسيقي را نوشته.
نحوه وفات
خیام دستی به عصا و دستی در دست "مینوچهر" نوه ی خویش در باغ قدم میزد. آب زلال وآرامی از جوی وسط باغ می گذشت,صدای پرنده ها , همچون طنین نیایش فرشتگان, گوش جان خیام را نوازش می داد... خیام به سختی اما آرام ومطمئن گام بر میداشت وبه سخنان مینوچهر گوش فرا می داد.
از پشت دیوار باغ فریاد چند رهگذر- که به ترکی شعر می خوا ندند- خیام ومینوچهر را به خود متوجه کرد. آنان سپاهیان سلاجقه بودند که برای رفتن به عسگر خانه(پادگان) شادمانی می نمودند. مینوچهر گفت این بیچاره ها هر جا بروند, بالاخره باید به عسگر خانه برگردند. ناگهان در اندرون خیام صدایی ناشناخته وگنگ این جمله را بریده بریده فریاد زد , بالاخره باید برگردند... باید... برگردند... انالله... انالله... واناالیه راجعون... راجعون... راجعون....
خیام همانجا نشست, دیگر پایش توان حرکت نداشت... به مینوچهر گفت: پسرم اینجا رانشان کن. ببین کجاییم , درخت را علامت بگذار. مینوچهر چنین کرد , روی درخت را با تکه سنگی دایره کشید وگفت بابا علامت گذاشتم. سپس خیام به بستر برگشت ومینوچهر برای خبر کردن امام محمد بغدادی به حوزه ی علمیه ای که وی درآن تدریس می کرد شتافت و وی را به منزل آورد. حکیم خطاب به وی گفت: اهل خانواده ومردانی از پاکان ونیکان رابخواه تا وصیت کنم.
امام بغدادی برای خبر کردن کسانیکه مورد نظرش بودند دستوراتی داد , اما خود از بالین حکیم تکان نخورد. حکیم کتاب " شفا " ی این سینا را پیش رو نهاد وبه مطالعه پرداخت , تقریبا وقت غذای ظهر رسیده بود که با خواهش واصرار امام بغدادی حکیم حاضر شد چند لقمه ی غذای سبک بخورد , که یکایک بزرگان و افراد فامیل بحضورش رسیدند.
خیام در جملاتی کوتاه , به آنان توصیه کرد که انسانیت , ایمان وعمل صحیح را که نتیجه اش همزیستی مسالمت آمیز و جامعه ای پاک وبی منازعه است در نظر داشته باشند وبرای هیچ چیز در دنیا ارزش قائل نشوند وهمه چیز را رعایت وامانت بدانند. آنگاه گفت: کتب مرا به امام محمد بغدادی بدهید , زیرا او بهتر از فتح پسرم می تواند از آثار علمی نهفته درآنها استفاده کند. اسباب وآلات مربوط به نجوم را به همراه وسایل مربوط به ریاضی وهندسه را به فتح بدهید که هر چه خواهد با آنان بکند.
جنازه ام را درهمین باغ , زیر درختی که معین کرده ام ومینوچهر بر آن علامتی نهاده است دفن کنید. از همه شما می خواهم که هیچکس در مرگم زاری نکند. زیرا من به اندازه ی کافی زندگی کرده ام وهیچ آرزویی ندارم جز آنکه پاسخ مشکلاتم را پیدا کنم و میدانم که پاسخ آنها را در این جهان نمی یابم.
مراسم تشییع جنازه وسایر مراسم سنتی را درساده ترین صورت ممکن برگزار کنید وبگذارید همچنانکه در زندگی ام سکوت وآرامش را دوست داشته ام , مرگم باعث بیدار شدن کودکی از خواب , یا پریدن بیماری از بستر نشود. شما بدانید که من خدا را به همان اندازه که برایم ممکن بود شناختم وامید وارم همین شناخت برای من بس باشد. بار دیگر شما را به دوستی یکدیگر توصیه می کنم.
امام بغدادی , برای چند لحظه به اندرون رفت. دختر , نوه وخدمتکاران را خبر کرد. آنها برای وداع با خیام به درون اتاق آمدند , زمزمه ی گریه شروع شد. هر کس کلامی می گفت . ظاهرا خیام دیگر کسی را نمی شناخت. نفس هایش به شمارش افتاده بود. کم کم صدا ها را نیز نمی شنید , فقط لغزش ذرات نور درچشمانش او را زنده نشان می داد.
شب با همه سنگینی اش روی سینه ی نحیف حکیم عمر خیام افتاده بود. قفسه ی سینه خشکیده وریه ها ی او دیگر تاب گرفتن و باز دادن هوا را نداشت. ضربات نبض کند وکند تر شد وبعد قطع شد , حکیم عمر خیام در گذشت.
عصر حکیم عمر خیام
اوضاع سياسي و مذهبي
بحث حاضر، اختصاص به آشنايي بازمانه حكيم عمر خيام دارد بحث درباره شخص و شخصيت فرد بدون توجه به اوضاع و احوال حاكم بر او معنا پيدا نمي كند. شخص هم اسيرو مقهور اوضاع و احوال حاكم برزمان خود و هم آقا و سازنده شرایط حاكم بر محيطي است كه در آن رشد و نمو پيدا مي كند قدرت و منزلت مي يابد، و حتي در مواردی شخصي اين قدرت را مي يابد كه بر مسير تاريخ خود و ديگران اثري تعيين كننده بگذارد. (1)
دوره حيات خيام مصادف بود با سلطه تركان سلجوقي بر سرزمين اصلي ايران و تجربه تاريخ بويژه در ايران به ما آموخته است كه هر سلسله و هر حاكمي از شروع پا گرفتن بنيانهاي قدرتش تا مرحله حذفش يك منحني ساده زنگي شكل را طي مي كند كه بطور خلاصه به دو بخش قابل تقسيم است: يكي كه از نقطه آغازين حركت سردود مان ويا سلطان شروع و به نقطه اوج قدرت و اقتدار سلسله يا حاكم مي رسد و بخش بعدي كه از نقطه اوج شروع و به نقطه حضيض و سرانجام حذف سلسله يا سلطان و حاكم ختم مي شود. و حكيم عمر خيام در مرحله اول حكومت سلجوقيان بر ايران زيست، اما اين تركان كه بودنداز كجا آمده بودند .
سلجوقيان منتسب به گروهي از تركان چادر نشين غز بودند كه قرنها قبل از روانه شدن بسوي خاك اصلي ايران در صحراهاي وسيع بخش پاييني رود سيحون، كه سيردريا نيز خوانده شده است, در رفت و آمد بودند و ييلاق و قشلاق آنها در بخشهاي وسيعي از سرزمينهاي ميان در ياي آرال از يك طرف و درياي خزر از طرف ديگر واقع مي شده است.
تاريخ اول بار در قرن هشتم ميلادي در منابع چيني از اين تركان با نام اوغوز
ياد كرده است ( پيگولوسكايا: 264) اغوزها را بعدها تركمنان نيز خواندند. مصنفين عرب نيز آنان را غز ناميده اند.
اين تركان در قرن دهم ميلادي/قرن چهارم هجري ، بمرور كه خدم و حشمشان رو به فزوني گذارد، زندگي به صورت پراكنده از يكديگر را ترك كردند و به دوره اي از تمدن كه اصطلاحا«دوره فئوداليسم» يا دوره ملوك الطوايفي و يا خانخاني نام گرفته است، پا گذاشتند. بدين ترتيب ازآغاز قرن چهارم هجري شروع كردند به اجتماع نمودن در سرزمينهاي مشخص در زمانهاي معين، بطوري كه داراي هويت سياسي و اجتماعي مشخص شدند و دست زدند به ايجاد ارتباط با ديگر قبايل و طوايف هم عرض خويش. طي اين جريان بطئي السير.
سلجوق سه پسر به نامهاي موسي، ميكائيل و ارسلان اسرائيل داشت كه احتمالا حكايت از صبغه يهودي بودن بودن اين اقوام ترك نژاد دارد، هرچند كه شواهد تاريخي حاكي است كه آل سلجوق و ديگر تركان ناحيه جند كمي قبل از پايان قرن دهم ميلادي / قرن چهارم هجري ، به اسلام گرويدند
و همين امر به آنها نيرويي مركب از شوق وذوق و تعصب بخشيد، نيرويي كه آن را در جهاد عليه قبايل پاگان نشان دادند و بعدها نيز عامل اصلي توفيقات بعدي آنها در فتح بخش اعظم خاورميانه و خاور نزديك به معناي امروز و يا آسياي صغير در معناي سياسي گذشته آن شد.
سلجوقيان پس از درآمدن به اسلام به قسمت پاييني سيحون كوچ كردند امادر پايان قرن دهم ميلادي مجددا از آنجابه ماوراءالنهر رفتند. در اين زمان دو پسر ميكائيل به نامهاي طغرل بيك محمد و چغري بيك داود، نوادگان سلجوق در راس سلجوقيان قرار داشتند. كمي بعد تركان قراخاني نيز به ماوراء النهر آمدند و همين امر موجب برخورد میان آنان و تركان سلجوقي گرديد و اين برخورد به گونه اي شديد شد كه سران تركان سلجوقي به محمود غزنوي مراجعه كرده و از او خواستند كه در خراسان به آنها اجازه اقامت داده شود و در مقابل تعهد كردند كه در ازاي آن براي غزنويان خدمات لشكري انجام دهند.« محمود به غزان ( سلجوقي) اجازه داد تا در شمال خراسان در ناحيه اي ميان سرخس و ابيورد اقامت گزينند». اين زمان مصادف بودبا اوايل قرن پنجم هجري / قرن يازدهم ميلادي . سلاجقه در اين زمان مشتمل بودند بر 9 قبيله از تركان غز و ديگر تركان چادرنشين بر سرزمينهاي ماوراءالنهر.
سياست محمود غزنوي در دادن اجازه اقامت به سلجوقيان در خراسان حول دو محور شكل گرفته بود. نخست اينكه ازآنها حصاري در مقابل تاخت و تاز ديگر قبايل ترك نژاد به خراسان ، كه گهگاه از ماوراءالنهر به اين استان زرخيز حمله ور مي شدند، بوجود آورد و دوم اينكه با به اصطلاح نواختن آنها ، آنانرا در همان جايي كه هستند متوقف سازد و براي اين منظور نيز براي آنان خلعت فرستاد و به آنها القابي بخشيد .
اما اين تمهيدات ديري نپاييد و غزنويان بزودي خود را ناچار از مقابله با نفوذ و سلطه تركان آل سلجوق ديدند ،كه زير جلگي با خلفاي بغداد ارتباط برقرار ساخته بودند . نبردهايي كه تقريبا پنج سال طول كشيد (426 تا 431 ق ) وبرغم بهره مندي غزنويان از ساز وبرگ نظامی بیشتر وبهتر,سرانجام به پیروزی سلجوقیان انجامید . تحرک و خصوصيات چادر نشيني شان كه آنها را آماده پذيرش هر نوع شرايط اقليمي وزيستي ساخته بود ،
سبب شد كه برغم مزيتهاي فراواني كه غزنويان در نبرد با اين چادر نشينان داشتند ، پي درپي از آنها شكست خورده و هزيمت جويند ؛ علت اصلي اين بود كه غزنويان در اين زمان به سوي نقطه حضيض در منحني قدرت سرازير بودند ، زيرا سلطان محمود جرات ورزيده بود واز به قتل رساندن حسنك وزير ، كه مثل همه ايرانيان ديگر مورد بغض خليفه عباسي بود ، سرباز زده بود و خليفه در تركان سلجوقي كه در رتق وفتق امور داخلي دستگاه خلافت از خود كارداني و لياقت نشان داده بودند ، تابعانمصیع بي آزاري يافته بود .
در سال 430 ق / 1038 ميلادي ، پس از شكست سپاه سلطان مسعود غزنوي از سپاهيان سلجوقيان ، فاتحان تقريبا بدون برخورد با مقاومت قابل توجهي نيشابور را اشغال كردند و در مساجد آن شهر به طغرل بيك خطبه خوانده شد . اين سال ، سال تاسيس دولت سلجوقيان شمرده مي شود ، هر چند كه بعد مسعود غزنوي يكبار ديگر فرصت يافت كه طغرل را از نيشابور بيرون براند .
اما سرانجام در نبردي كه در سال 432 ق دردندانقان ميان سپاهيان مسعود غزنوي و لشكريان طغرل بيك روي داد فرجام سلطان مسعود غزنوي برای هميشه رقم زده شد . پس از اين نبرد خراسان به طور كامل به دست سلجوقيان افتاد و طغرل بيك مجددا وارد نيشابور شد و چغري بيك در مرو به تخت نشست بخشي از افغانستان و پنجاب تحت حكومت غزنويان به حيات رو به افول خود ادامه داد .