بخشی از مقاله
على (ع) و ما جراى فدك
كتاب: فروغ ولايت، ص 241
نويسنده: آيت الله جعفر سبحانى
آيا پيامبران از خود ارث نمىگذارند؟
نظر قرآن در اين باره
ابوبكر براى بازداشتن دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از تركه پدر به حديثى تكيه مىكرد كه مفاد آن در نظر خليفه اين بود:پيامبران چيزى از خود به ارث نمىگذارند وتركه آنان پس از درگذشتشان صدقه است.
پيش از آنكه متن حديثى را كه خليفه به آن استناد مىجست نقل كنيم لازم است اين مسئله را از ديدگاه قرآن مورد بررسى قرار دهيم، زيرا قرآن عاليترين محك براى شناسايى حديث صحيح ازحديث باطل است.واگر قرآن اين موضوع را تصديق نكرد نمىتوانيم چنين حديثى را ـ هرچند ابوبكر ناقل آن باشد ـ حديث صحيح تلقى كنيم، بلكه بايد آن را زاييده پندار ناقلان وجاعلان بدانيم.
از نظر قرآن كريم واحكام ارث در اسلام، مستثنا كردن فرزندان يا وارثان پيامبران از قانون ارث كاملا غير موجه است وتا دليل قاطعى كه بتوان با آن آيات ارث را تخصيص زد در كار نباشد، قوانين كلى ارث در باره همه افراد واز جمله فرزندان ووارثان پيامبر حاكم ونافذ است.
اساسا بايد پرسيد:چرا فرزندان پيامبران نبايد ارث ببرند؟چرا با درگذشت آنان، خانه ولوازم زندگى ايشان بايد از آنان گرفته شود؟ مگر وارثان پيامبر مرتكب چه گناهى شدهاند كه پس از درگذشت او بايد همه فورا از خانه خود بيرون رانده شوند؟ گرچه محروميت وارثان پيامبران از ارث،
عقلا بعيد به نظر مىرسد، ولى اگر از ناحيه وحى دليل قاطع وصحيحى به ما برسد كه پيامبران چيزى از خود به ارث نمىگذارند وتركه آنان ملى اعلام مىشود(!) در اين صورت بايد با كمال تواضع حديث را پذيرفته، استبعاد عقل را ناديده بگيريم وآيات ارث را به وسيله حديث صحيح تخصيص بزنيم.ولى جان سخن همين جاست كه آيا چنين حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شده است؟ براى شناسايى صحت حديثى كه خليفه نقل مىكرد بهترين راه اين است كه مضمون حديث را بر آيات قرآن عرضه بداريم ودر صورت تصديق آن را پذيرفته، در صورت تكذيب آن را به دور اندازيم.
وقتى به آيات قرآن مراجعه مىكنيم مىبينيم كه در دو مورد از وراثت فرزندان پيامبران سخن گفته، ميراث بردن آنان را يك مطلب مسلم گرفته است.اينك آياتى كه بر اين مطلب گواهى مىدهند:
الف) ارث بردن يحيى از زكريا
وإني خفت الموالي من ورائي و كانت امرأتي عاقرا فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا .(مريم:5و6)من از (پسر عموهايم) پس از درگذشت خويش مىترسم وزن من نازاست. پس مرا از نزد خويش فرزندى عطا كن كه از من واز خاندان يعقوب ارث ببرد وپروردگارا او را پسنديده قرار ده.
اين آيه را به هر فردى كه از مشاجرهها دور باشد عرضه كنيد خواهد گفت كه حضرت زكريان از خداوند براى خود فرزندى خواسته است كه وارث او باشد، زيرا از ديگر وارثان خود ترس داشته ونمىخواسته كه ثروتش به آنان برسد. اينكه او چرا ترس داشت بعدا توضيح داده خواهد شد.
مراد واضح واصلى از يرثني همان ارث بردن از مال است.البته اين مطلب به معنى اين نيست كه اين لفظ در غير وراثت مالى، مانند وراثت علوم ونبوت، به كار نمىرود، بلكه مقصود اين است كه تا قرينه قطعى بر معنى دوم نباشد، مقصود از آن، ارث مال خواهد بود نه علم ونبوت. (1) اكنون قرائنى را كه تأييد مىكنند كه مقصود از يرثني و يرث من آل يعقوب وراثت در مال است نه وراثت در نبوت وعلم، ياد آور مىشويم:
1ـ لفظ «يرثني» و«يرث» ظهور در اين دارند كه مقصود همان وراثت در مال است نه غير آن، وتا دليل قطعى بر خلاف آن در دست نباشد نمىتوان از ظهور آن دست برداشت. شما اگر مجموع مشتقات اين لفظ را در قرآن مورد دقت قرار دهيد خواهيد ديد كه اين لفظ در تمام قرآن (جز در آيه 32 سوره فاطر) در باره وراثت در اموال به كار رفته است وبس. اين خود بهترين دليل است كه اين دو لفظ را بايد برهمان معنى معروف حمل كرد.
2ـ نبوت ورسالت فيض الهى است كه در پى يك رشته ملكات ومجاهدتها وفداكاريها نصيب انسانهاى برتر مىشود. اين فيض، بى ملاك به كسى داده نمىشود؛ بنابر اين قابل توريث نيست، بلكه در گروه ملكاتى است كه در صورت فقدان ملاك هرگز به كسى داده نمىشود، هرچند فرزند خود پيامبر باشد.
بنابراين، زكريا نمىتوانست از خداوند درخواست فرزندى كند كه وارث نبوت ورسالت او باشد .مؤيد اين مطلب، قرآن كريم است، آنجا كه مىفرمايد:
الله أعلم حيث يجعل رسالته .(انعام:124) خداوند داناتر است به اينكه رسالت خود را در كجا قرار دهد.
3ـ حضرت زكريا نه تنها از خدا درخواست فرزند كرد، بلكه خواست كه وارث او را پاك وپسنديده قرار دهد. اگر مقصود، وراثت در مال باشد صحيح است كه حضرت زكريا در حق او دعا كند كه : واجعله رب رضيا «او را پسنديده قرار ده»؛ زيرا چه بسا وارث مال فردى غير سالم باشد .ولى اگر مقصود، وراثت در نبوت ورسالت باشد چنين دعايى صحيح نخواهد بود وهمانند اين است كه ما از خدا بخواهيم براى منطقه اى پيامبر بفرستد واو را پاك وپسنديده قرار دهد! بديهى است كه چنين دعايى در بارهپيامبرى كه از جانب خدا به مقام رسالت ونبوت خواهد رسيد لغو خواهد بود.
4ـ حضرت زكريا در مقام دعا ياد آور مىشود كه «من از موالى وپسر عموهاى خويش ترس دارم» . اما مبدأ ترس زكريا چه بوده است؟ آيا او مىترسيد كه پس از او مقام نبوت ورسالت به آن افراد نااهل برسد واز آن رو از خدا براى خود فرزندى شايسته درخواست كرد؟ناگفته پيداست كه اين احتمال منتفى است؛زيرا خداوند مقام رسالت ونبوت را هرگز به افراد ناصالح عطا نمىكند تا او از اين نظر واهمه اى داشته باشد.
يا اينكه ترس او به سبب آن بود كه پس از درگذشتش، دين وآيين او متروك شود وقوم او گرايشهاى نامطلوب پيدا كنند؟يك چنين ترسى هم موضوع نداشته است؛زيرا خداوند هيچ گاه بندگان خود را از فيض هدايت محروم نمىسازد وپيوسته حجتهايى براى آنان برمى انگيزد وآنان را به خود رها نمىكند.
علاوه بر اين، اگر مقصود همين بود، در آن صورت زكريا نبايد در خواست فرزند مىكرد، بلكه كافى بود كه از خداوند بخواهد براى آنان پيامبرانى برانگيزد ـ خواه از نسل او ووارث او باشند وخواه از ديگران ـ تا آنان را از بازگشت به عهد جاهليت نجاب بخشند؛ حال آنكه زكريا بر داشتن وارث تكيه مىكند.
پاسخ دو پرسش
در باره آيه مورد بحث دو پرسش يا اعتراض مطرح است كه برخى از دانشمندان اهل تسنن به آن اشاره كردهاند واينك هر دو اعتراض را مورد بررسى قرار مىدهيم.
الف: حضرت يحيى در زمان پدر به مقام نبوت رسيد ولى هرگز مالى را از او به ارث نبرد، زيرا پيش از پدر خود شهيد شد. بنابراين، بايد لفظ «يرثني» را به وراثت در نبوت تفسير كرد، نه وراثت در مال.
پاسخ: اين اعتراض در هرحال بايد پاسخ داده شود؛خواه مقصود وراثت در مال باشد، خواه وراثت در نبوت.چون مقصود از وراثت در نبوت اين است كه وى پس از درگذشت پدر به مقام نبوت نايل
شود.بنابراين، اشكال متوجه هر دو نظر در تفسير آيه است ومخصوص به تفسير وراثت در اموال نيست.اما پاسخ اين است كه وراثت بردن يحيى از زكريا جزو دعاى او نبود، بلكه تنها دعاى او اين بود كه خداوند به او فرزندى پاك عطا كند وهدف از درخواست فرزند اين بود كه وى وارث زكريا شود. خداوند دعاى او را مستجاب كرد؛ هرچند حضرت زكريا به هدف خود از درخواست اين فرزند(وراثت بردن يحيى از او) نايل نشد.
توضيح اينكه در آيههاى مورد بحث سه جمله آمده است:
فهب لي من لدنك وليا : فرزندى براى من عطا كن.
يرثني و يرث من آل يعقوب : از من واز خاندان يعقوب ارث ببرد.
واجعله رب رضيا :پروردگارا او را پسنديده قرار ده.
از سه جمله ياد شده، اولى وسومى مورد درخواست بودهاند ومتن دعاى حضرت زكريا را تشكيل مىدهند.يعنى او از خدا مىخواست كه فرزند پسنديده اى به وى عطا كند، ولى هدف وغرض وبه اصطلاح علت غايى براى اين درخواست مسئله وراثت بوده است.
هرچند وراثت جزو دعا نبوده است، آنچه كه زكريا از خدا مىخواست جامه عمل پوشيد، هرچند هدف وغرض او تأمين نشد وفرزند وى پس از او باقى نماند كه مال ويا نبوت او را به ارث ببرد. (2) گواه روشن بر اينكه وراثت جزو دعا نبوده، بلكه اميدى بوده است كه بر درخواست او مترتب مىشده، اين است كه متن دعا ودرخواست زكريا در سوره اى ديگر به اين شكل آمده است ودر آنجا سخنى از وراثت به ميان نيامده است.
هنالك دعا زكريا ربه قال رب هبلي من لدنك ذرية طيبة إنك سميع الدعاء . (آل عمران:38) در اين هنگام زكريا پروردگار خود را خواند وگفت:پروردگارا، مرا از جانب خويش فرزندى پاكيزه عطا فرما كه تو شنواى دعاى (بندگان خود)هستى.
همان طور كه ملاحظه مىفرماييد، در اين درخواست، وراثت جزو دعا نيست بلكه در طلب «ذريه طيبه» خلاصه مىشود.در سوره مريم به جاى«ذرية» لفظ «وليا» وبه جاى «طيبة» لفظ «رضيا» به كار رفته است.
ب: در آيه مورد بحث فرزند زكريا بايد از دو نفر ارث ببرد:زكريا وخاندان يعقوب؛ چنانكه مىفرمايد: يرثني و يرث من آل يعقوب .وراثت از مجموع خاندان يعقوب، جز وارثت نبوت نمىتواند باشد.
پاسخ: مفاد آيه اين نيست كه فرزند زكريا وارث همه خاندان يعقوب باشد، بلكه مقصود، به قرينه لفظ «من» كه افاده تبعيض مىكند، اين است كه از بعضى ازاين خاندان ارث ببرد نه از همه. در صحت اين مطلب كافى است كه وى از مادر خود يا از فرد ديگرى كه از خاندان يعقوب باشد ارث ببرد.اما اينكه مقصود از اين يعقوب كيست وآيا همان يعقوب بن اسحاق است يا فرد ديگر، فعلا براى ما مطرح نيست.
ب) ارث بردن سليمان از داود
وورث سليمان داود .(نمل:16) سليمان از داود ارث برد.
شكى نيست كه مقصود از آيه اين است كه سليمان مال وسلطنت را از داود به ارث برد وتصور اينكه مقصود، وراثت در علم بوده است از دو نظر مردود است:
اولا، لفظ «ورث» در اصطلاح همگان، همان ارث بردن از اموال است وتفسير آن به وراثت در علم، تفسير به خلاف ظاهر است كه بدون قرينه قطعى صحيح نخواهد بود.
ثانيا، چون علوم اكتسابى از طريق استاد به شاگرد منتقل مىشود وبه طور مجاز صحيح است كه گفته شود«فلانى وارث علوم استاد خود است» ولى از آنجا كه مقام نبوت وعلوم الهى موهبتى است واكتسابى وموروثى نيست وخداوند به هركسى بخواهد آن را مىبخشد، تفسير وراثت به اين نوع علوم ومعارف ومقامات ومناصب، تا قرينه قطعى در كار نباشد صحيح نخواهد بود، زيرا پيامبر بعدى نبوت وعلم را از خدا گرفته است نه از پدر.
گذشته ازاين، در آيه ما قبل اين آيه، خداوند در باره داود وسليمان چنين مىفرمايد:
ولقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذي فضلنا على كثير من عباده المؤمنين .(نمل:15) ما به داود وسليمان علم ودانش داديم وهر دو گفتند:سپاس خدا را كه ما را بر بسيارى از بندگان با ايمان خود برترى داد.
آيا ظاهر آيه اين نيست كه خداوند به هر دو نفر علم ودانش عطا كرد وعلم سليمان موهبتى بوده است نه موروثى؟ با توجه به مطالب ياد شده، اين آيه (نمل:16) وآيه پيش(مريم:6) به روشنى ثابت مىكنند كه شريعت الهى در باره پيامبران پيشين اين نبوده كه فرزندان آنان از ايشان ارث نبرند، بلكه اولاد آنان نيز همچون فرزندان ديگران از يكديگر ارث مىبردند .
به جهت صراحت آيات مربوط به وراثت يحيى وسليمان از اموال پدرانشان، دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خطبه آتشين خود، كه پس از درگذشت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد ايراد كرد، با استناد به اين دو آيه بر بى پايه بودن اين انديشه استدلال كرد وفرمود:
«هذا كتاب الله حكما و عدلا و ناطقا و فصلا يقول: يرثني و يرث من آل يعقوب و ورث سليمان داود ». (3) اين كتاب خدا حاكم است ودادگر وگوياست وفيصله بخش، كه مىگويد:«[يحيى] از من [زكريا] واز خاندان يعقوب ارث ببرد.»(ونيز مىگويد:)«سليمان از داود ارث برد».
حديث ابوبكر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
بحث گذشته در باره آيات قرآن به روشنى ثابت كرد كه وارثان پيامبران از آنان ارث مىبرند وارث آنان پس از درگذشتشان به عنوان صدقه در ميان مستمندان تقسيم نمىشود. اكنون وقت آن رسيده است كه متن رواياتى را كه دانشمندان اهل تسنن نقل كردهاند وعمل خليفه اول را، در محروم ساختن دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ارث پدر، از آن طريق توجيه نمودهاند مورد بررسى قرار دهيم.
ابتدا متون احاديثى را كه در كتابهاى حديث وارد شده است نقل مىكنيم، سپس در مفاد آنها به داورى مىپردازيم:
1ـ «نحن معاشر الأنبياء لانورث ذهبا و لا فضة و لا أرضا ولا عقارا و لا دارا و لكنا نورث الإيمان و الحكمة والعلم و السنة».
ما گروه پيامبران طلا ونقره وزمين وخانه به ارث نمىگذاريم؛ما ايمان وحكمت ودانش وحديث به ارث مىگذاريم.
2ـ «إن الأنبياء لا يورثون».
پيامبران چيزى را به ارث نمىگذارند(يا موروث واقع نمىشوند).
3ـ «إن النبي لا يورث».
پيامبر چيزى به ارث نمىگذارد(يا موروث واقع نمىشود).
4ـ «لانورث ؛ ما تركناه صدقة».
چيزى به ارث نمىگذاريم؛ آنچه از ما بماند صدقه است.
اينها متون احاديثى است كه محدثان اهل تسنن آنها را نقل كردهاند.خليفه اول، در بازداشتن دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ارث آن حضرت، به حديث چهارم استناد مىجست . در اين مورد، متن پنجمى نيز هست كه ابوهريره آن را نقل كرده است، ولى چون وضع احاديث وى معلوم است (تا آنجا كه ابوبكر جوهرى، مؤلف كتاب ا«السقيفة» در باره اين حديث به غرابت متن آن اعتراف كرده است (4) ) از نقل آن خوددارى كرده، به تجزيه وتحليل چهار حديث مذكور مىپردازيم.
در باره حديث نخست مىتوان گفت كه مقصود اين نيست كه پيامبران چيزى از خود به ارث نمىگذارند، بلكه غرض اين است كه شأن پيامبران آن نبوده كه عمر شريف خود را در گرد آورى سيم و زر وآب وملك صرف كنند وبراى وارثان خود ثروتى بگذارند؛ يادگارى كه از آنان باقى مىماند طلا ونقره نيست، بلكه همان حكمت ودانش وسنت است. اين مطلب غير اين است كه بگوييم اگر پيامبرى عمر خود را در راه هدايت وراهنمايى مردم صرف كرد وبا كمال زهد وپيراستگى زندگى نمود، پس از درگذشت او، به حكم اينكه پيامبران چيزى به ارث نمىگذارند، بايد فورا تركه او را از وارثان او گرفت وصدقه داد.
به عبارت روشنتر، هدف حديث اين است كه امت پيامبران يا وارثان آنان نبايد انتظار داشته باشند
كه آنان پس از خود مال وثروتى به ارث بگذارند، زيرا آنان براى اين كار نيامده اند؛ بلكه برانگيخته شدهاند كه دين وشريعت وعلم وحكمت در ميان مردم اشاعه دهند واينها را از خود به يادگار بگذارند. از طريق دانشمندان شيعه حديثى به اين مضمون از امام صادق ـعليه السلام نقل شده است واين گواه بر آن است كه مقصود پيامبر همين بوده است. امام صادق مىفرمايد:
«إن العلماء ورثة الأنبياء و ذلك إن الأنبياء لم يورثوا درهما ولا دينارا و إنما ورثوا أحاديث من أحاديثهم». (5) دانشمندان وارثان پيامبران هستند، زيرا پيامبران درهم ودينارى به ارث نگذاشتهاند بلكه (براى مردم) احاديثى را از احاديث خود به يادگار نهادهاند.
هدف اين حديث ومشابه آن اين است كه شأن پيامبران مال اندوزى وارث گذارى نيست، بلكه شايسته حال آنان اين است كه براى امت خود علم و ايمان باقى بگذارند. لذا اين تعبير گواه آن نيست كه اگر پيامبرى چيزى از خود به ارث گذاشت بايد آن را از دست وارث او گرفت.
از اين بيان روشن مىشود كه مقصود از حديث دوم وسوم نيز همين است؛ هرچند به صورت كوتاه ومجمل نقل شدهاند. در حقيقت، آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده يك حديث بيش نبوده است كه در موقع نقل تصرفى در آن انجام گرفته، به صورت كوتاه نقل شده است.
تا اينجا سه حديث نخست را به طور صحيح تفسير كرده، اختلاف آنها را با قرآن مجيد، كه حاكى از وراثت فرزندان پيامبران از آنان است، برطرف ساختيم.مشكل كار، حديث چهارم است؛زيرا در آن، توجيه ياد شده
ارى نيست وبه صراحت مىگويد كه تركه پيامبر يا پيامبران به عنوان «صدقه» بايد ضبط شود.
اكنون سؤال مىشود كه اگر هدف حديث اين است كه اين حكم در باره تمام پيامبران نافذ وجارى است، در اين صورت مضمون آن مخالف قرآن مجيد بوده، از اعتبار ساقط خواهد شد واگر مقصود اين است كه اين حكم تنها در باره پيامبر اسلام جارى است وتنها او در ميان تمام پيامبران چنين
خصيصه اى دارد، در اين صورت، هرچند با آيات قرآن مباينت ومخالفت كلى ندارد، ولى عمل به اين حديث در برابر آيات متعدد قرآن در خصوص ارث ونحوه تقسيم آن ميان وارثان، كه كلى وعمومى است وشامل پيامبر اسلام نيز هست، مشروط بر اين است كه حديث ياد شده آنچنان صحيح ومعتبر باشد كه بتوان با آن آيات قرآن را تخصيص زد، ولى متأسفانه حديث ياد شده، كه خليفه اول بر آن تكيه مىكرد، از جهاتى فاقد اعتبار است كه هم اكنون بيان مىشود .
1ـ از ميان ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، خليفه اول در نقل اين حديث متفرد است واحدى از صحابه حديث ياد شده را نقل نكرده است.
اينكه مىگوييم وى در نقل حديث مزبور متفرد است گزافه نيست، زيرا اين مطلب از مسلمات تاريخ است، تا آنجا كه ابن حجر تفرد او را در نقل اين حديث گواه بر اعلميت او مىگرفته است! (6) آرى، تنها چيزى كه در تاريخ آمده اين است كه در نزاعى كه على ـعليه السلام با عباس در باره ميراث پيامبر داشت (7) عمر در مقام داورى ميان آن دو به خبرى كه خليفه اول نقل كرده استناد جست ودر آن جلسه پنج نفر به صحت آن گواهى دادند. (8) ابن ابى الحديد مىنويسد:
پس از درگذشت پيامبر، ابوبكر در نقل اين حديث متفرد بود واحدى جز او اين حديث را نقل نكرد.فقط گاهى گفته مىشود كه مالك بن اوس نيز حديث ياد شده را نقل كرده است. آرى، برخى از مهاجران در دوران خلافت عمر به صحت آن گواهى دادهاند. (9) بنابر اين، آيا صحيح است كه خليفه وقت، كه خود طرف دعوا بوده است، به حديثى استشهاد كند كه در آن زمان جز او كسى از آن حديث اطلاع نداشته است؟ ممكن است گفته شود كه قاضى در محاكمه مىتواند به علم خود عمل كند وخصومت را با علم وآگاهى شخصى خود فيصله دهد، وچون خليفه حديث ياد شده را از خود پيامبر شنيده بوده است مىتوانسته به علم خود اعتمادكندو آيات مربوط به ميراث اولاد را تخصيص
بزند وبر اساس آن داورى كند. ولى متأسفانه كارهاى ضد ونقيض خليفه و تذبذب وى در دادن فدك ومنع مجدد آن (كه شرح مبسوط آن پيشتر آمد)، گواه بر آن است كه وى نسبت به صحت خبر مزبور يقين واطمينان نداشته است.
بنابر اين،چگونه مىتوان گفت كه خليفه در بازداشتن دخت گرامى پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم از ميراث پدر به علم خويش عمل كرده وكتاب خدا را با حديثى كه از پيامبر شنيده بود تخصيص زده است؟ 2ـ چنانچه حكم خداوند در باره تركه پيامبر اين بوده است كه اموال او ملى گردد ودر مصالح مسلمانان مصرف شود، چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين مطلب را به يگانه وارث خود نگفت؟ آيا معقول است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حكم الهى را از دخت گرامى نه، چنين چيزى ممكن نيست.زيرا عصمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ومصونيت دختر گرامى او از گناه مانع از آن است كه چنين احتمالى در باره آنان برود.بلكه بايد انكار فاطمه ـ عليها السلام ـ را گواه بر آن بگيريم كه چنين تشريعى حقيقت نداشته است وحديث مزبور مخلوق انديشه كسانى است كه مىخواستند، به جهت سياسى، وارث بحق پيامبر را از حق مشروع او محروم سازند.
3ـ اگر حديثى كه خليفه نقل كرد به راستى حديثى صحيح واستوار بود، پس چرا موضوع فدك در كشاكش گرايشها وسياستهاى متضاد قرار گرفت وهر خليفه اى در دوران حكومت خود به گونه اى با آن رفتار كرد؟ با مراجعه به تاريخ روشن مىشود كه فدك در تاريخ خلفا وضع ثابتى نداشت . گاهى آن را به مالكان واقعى آن باز مىگرداندند واحيانا مصادره مىكردند، وبه هرحال، در هر عصرى به صورت يك مسئله حساس وبغرنج اسلامى مطرح بود. (10) چنانكه پيشتر نيز ذكر شد، در دوران خلافت عمر، فدك به على ـعليه السلام وعباس بازگردانيده شد. (11) در دوران خلافت عثمان در تيول
مروان قرار گرفت. در دوران خلافت معاويه وپس از درگذشت حسن بن على ـعليه السلام فدك ميان سه نفر(مروان، عمرو بن عثمان، يزيد بن معاويه) تقسيم شد.سپس در دوران خلافت مروان تماما در اختيار او قرار گرفت ومروان آن را به فرزند خود عبد العزيز بخشيد واو نيز آن را به فرزند خود عمر هبه كرد.عمر بن عبد العزيز در دوران زمامدارى خود آن را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ باز گردانيد.وقتى يزيد بن عبد الملك زمام امور را به دست گرفت آن را از فرزندان فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گرفت وتا مدتى در خاندان بنى مروان دست به دست مىگشت، تا اينكه خلافت آنان منقرض شد.
در دوران خلافت بنى عباس فدك از نوسان خاصى برخوردار بود. ابو العباس سفاح آن را به عبد الله بن حسن بن على ـعليه السلام بازگردانيد.ابو جعفر منصور آن را بازگرفت. مهدى عباسى آن را به اولاد فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گردانيد.موسى بن مهدى وبرادر او آن را پس گرفتند.تا اينكه خلافت به مأمون رسيدو او فدك را بازگردانيد. وقتى متوكل خليفه شد آن را از مالك واقعى بازگرفت. (12) اگر حديث محروميت فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از تركه او حديث مسلمى بود، فدك هرگز چنين سرنوشت تأسف آورى نداشت.
4ـ پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم غير از فدك تركه ديگرى هم داشت،ولى فشار خليفه اول در مجموع تركه پيامبر بر فدك بود. از جمله اموال باقى مانده از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خانههاى زنان او بود كه به همان حال در دست آنان باقى ماند وخليفه متعرض حال آنان نشدوهرگز به سراغ آنان نفرستاد كه وضع خانهها را روشن كنند تا معلوم شود كه آيا آنها ملك خود پيامبر بوده است يا اينكه آن حضرت در حال حيات خود آنها را به همسران خود بخشيده بوده است.
ابوبكر، نه تنها اين تحقيقات را انجام نداد، بلكه براى دفن جنازه خود در جوار مرقد مطهر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دختر خود عايشه اجازه گرفت، زيرا دختر خود را وارث پيامبر
مىدانست! ونه تنها خانههاى زنان پيامبر را مصادره نكرد، بلكه انگشتر وعمامه وشمشير ومركب ولباسهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را، كه در دست على ـعليه السلام بود، از او باز نگرفت وسخنى از آنها به ميان نياورد.
ابن ابى الحديد در برابر اين تبعيض آنچنان مبهوت مىشود كه مىخواهد توجيهى براى آن از خود بتراشد، ولى توجيه وى به اندازه اى سست وبى پايه است كه شايستگى نقل ونقد را ندارد. (13) آيا محروميت از ارث مخصوص دخت پيامبر بود يا شامل تمام وارثان او مىشد، يا اينكه اساسا هيچ نوع محروميتى در كار نبوده وصرفا انگيزههاى سياسى فاطمه ـ عليها السلام ـ را از تركه او محروم ساخت؟ 5ـ چنانچه در تشريع اسلامى محروميت وارثان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلماز ميراث او امرى قطعى بود، چرا دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، كه به حكم آيه «تطهير» از هر نوع آلودگى مصونيت دارد، در خطابه آتشين خود چنين فرمود:
«يابن أبي قحافة أفي كتاب الله أن ترث أباك و لا أرث أبي؟ لقد جئت شيئا فريا. أفعلى عمد تركتم كتاب اللهفنبذتموه وراء ظهوركم و... و زعمتم أن لا حظوة لي و لا ارث من أبي و لا رحم بيننا؟ أفخصكم الله بآية أخرج أبي منها أم هل تقولون: إن أهل ملتين لا يتوارثان؟ أو لست أنا و أبي من أهل ملة واحدة أم أنتم أعلم بخصوص القرآن وعمومه من أبي وابن عمي؟ فدونكها مخطومة مرحولة تلقاك يوم حشرك فنعم الحكم الله و الزعيم محمد و الموعد القيامة و عند الساعة يخسر المبطلون». (14) اى پسر ابى قحافه! آيا در كتاب الهى است كه تو از پدرت ارث ببرى ومن از پدرم ارث نبرم؟امر
عجيبى آوردى! آيا عمدا كتاب خدا را ترك كرديد وآن را پشت سر انداختيد وتصور كرديد كه من از تركه پدرم ارث نمىبرم وپيوند رحمى ميان من واو نيست؟ آيا خداوند در اين موضوع آيه مخصوصى براى شما نازل كرده ودر آن آيه پدرم را از قانون وراثت خارج ساخته است، يااينكه مىگوييد پيروان دو كيش از يكديگر ارث نمىبرند؟ آيا من وپدرم پيرو آيين واحدى نيستيم؟ آيا شما به عموم وخصوص قرآن از پدرم وپسرعمويم آگاه تريد؟ بگير اين مركب مهار وزين شده را كه روز رستاخيز با تو روبرو مىشود. پس، چه خوب داورى است خداوند وچه خوب رهبرى است محمدصلى الله عليه و آله و سلم. ميعاد من وتو روز قيامت؛ وروز رستاخيز باطل گرايان زيانكار مىشوند.
آيا صحيح است كه با اين خطابه آتشين احتمال دهيم كه خبر ياد شده صحيح واستوار بوده است؟ اين چگونه تشريعى است كه صرفا مربوط به دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وپسر عم اوست وآنان خود از آن خبر ندارندوفرد بيگانه اى كه حديث ارتباطى به او ندارد از آن آگاه است؟! در پايان اين بحث نكاتى را ياد آور مىشويم:
الف) نزاع دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با حاكم وقت در باره چهار چيز بود:
1ـ ميراث پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم.
2ـ فدك، كه پيامبر در دوران حيات خود آن را به او بخشيده بود ودر زبان عرب به آن «نحله» مىگويند.
3ـ سهم ذوى القربى، كه در سوره انفال آيه 41 وارد شده است.