بخشی از مقاله
چکیده
مرگ به عنوان یکی از مسائل عالم وجود همواره در ساخت و مایهی زبان شعری نقش موثری داشته است و شاعران این مفهوم را بر اساس جهان بینی خود به گونههای مختلف دستمایه ی شعر خویش ساختهاند. علی باباچاهی شاعر نامدار جنوبی نیز با هنرمندی و بسامدی ویژه به این مفهوم چنگ میزند تا با احساس خود خلاصهی کشف و جوهر بیداری خود را منعکس کند.
وی در ابتدا ترس و هراس از مرگ را تجربه می کند، اما با رنگ باختن زندگی در منظرش، مرگ چهره میگشاید و بر سراسر اشعارش سایهی سنگینی میافکند تا جایی که اندوه و تأسف از مرگ با مذاق شاعر سازگار نمییابد و به هر صورت، ساز و کار شعری وی و نحوه و حضور و نمایش عاطفی و رویکرد وسواس گونهی وی در قبال مفهوم مرگ او را شاعری مرگ اندیش جلوه میدهد؛ شاعری که مرگ را دنباله ی طبیعی و جریان زندگی و بر خواسته از آن میبیند و تلخی و زهرآلودی و سیاهی آن را کمتر در جهانی که ترسیم می کند مییابیم.
چنان که در بسیاری از شعرها تصاویر خوشایندی از مرگ ارائه میدهد و مرگ را راه رسیدن انسان به سعادت جاودانی میداند و طبق سخن قرآن یادآور می شود که از مرگ گریزی نیست و همه را در مییابد. در این پژوهش تلاش شده در مسیر دست یابی به نگرش و جهان بینی شاعر، به این مقوله اساسی پرداخته شود و با روش توصیفی تحلیلی با استناد به اشعارش دیدگاهش نسبت به مقولهی مرگ تبیین گردد.
مقدمه
مرگ به عنوان یکی از مسائل عالم وجود همواره ذهن بشر را به خود مشغول داشته است. بر این اساس دربارهی آن تعاریف گوناگونی ارائه دادهاند از جمله: »موت صفت وجودی است که ضد حیات آفریده شده است. در اصطلاح اهل حق ریشه کن کردن هوای نفس است. پس هرکه از هوای خود بمیرد به ارشاد حق زنده میشود. -
یا تعریفی دیگر نزدیک به همین مفهوم »موت عبارت است از ریشه کن کردن و از بین بردن هوای نفس؛ زیرا حیات نفس به هوای نفسانی وابسته است و به واسطهی آن امیال شهوانی لذت خود را در مییابند. کسانی که از هوای نفس خود میمیرند در حقیقت به هدایت حق زندهاند. - «سجادی، - 746:1386 و همچنین در تعریف جامع دیگر مرگ یعنیتفرّق» هیأت اجتماعی و خفا و کمون است. -
بر اساس همین تعاریف »موت یا همان عدم شعور و خفا و کمون بر سه دسته میباشد. دستهی اول از مرگ آن است که در هر لحظه و در هر ساعتی از زندگی به حسب اقتضای ذاتی ممکن است انسان به حکمکُلﱡ» شی ء هالِک« نیست گردد و به مقتضایبَللَبس» مِن خَلق جدید« به تجلی نفس رحمانی در هر لحظه هست گردد.
دستهی دوم از مرگ»مرگ اختیاری« است و مخصوص نوع انسانی است و منظور از این نوع مرگ این است که انسان از هوا و هوس و لذتهای جسمانی و نفسانی خود دور میشود و در حقیقت نفس خود را میکشد که در اصطلاح تصوف به آن »موت احمر« میگویند. و عبارتموتوا» قبل اَن تَموتوا« به همین موت اختیاری اشاره میکند. دستهی سوم از مرگ، »مرگ اضطراری« است که بر انسان واقع میشود و آن عبارت است از جدا شدن روح از بدن و این نوع مرگ شامل همه حیوانات میشود و قابل مشاهده است
از این روی مرگ به عنوان مرحلهای از زندگی انسان، همواره مورد توجه اندیشمندان قرار گرفته و در آثار همه شعرا و نویسندگان به اشکال و چهرههای گوناگون کم و بیش بازتاب داشته است. اما پرداختن به مقولهی مرگ در دیدگاه شاعران رنگی دیگر به خود میگیرد؛زیرا همین معنای مسلّط در سطرهای شعری از در آمیختن با حس و ذهنیت و تفکر و موقعیت عاطفی روانی شاعر دیگر گونه تجلی مییابد و حتی در اغلب مواقع بی آنکه ناگفتهها را به ذهن متبادر کند معنای واحد را با ظرافت خاصی در اعماق وجود مخاطب مینشاند.