بخشی از مقاله
چکیده
سرنوشت شعر و انسان با هم گره خورده است. انسان تا هست شعر می سراید اما شاید سروده های او همیشه شعر نامیده نشود گاهی شعر در قالب مناجات های اولیه بروز می کند و گاهی زمینه های اندیشه را فراهم می سازد. ما هنوز در اغلب فعالیت های فرهنگی خود شاعر ایم زیرا بنیان های شاعرانه ی وجود خویش را به همراه داریم و در چارچوب آن جهان را تحلیل، تجزیه و ترکیب می کنیم؛ بر شباهت ها و تفاوت ها دست می گذاریم و لبه ی تیز برش های خود از جهان زیستمند یکپارچه ای بیرونی را تخفیف و شدت می دهیم. با شباهت کلیت می سازیم و با تفاوت مرزهای مفهومی ایجاد می کنیم. نوشتار حاضر می کوشد با در نظر گرفتن این واقعیات و عبور از مسیر پژوهش تحلیلی امکانات قرار گرفتن قوه ی نطق آدمی در شعر را بررسی کند و تا حدودی آن را به اثبات رساند.
مقدمه
فرض کنید در دست ساکنان سیاره ی دیگری اسیر هستید و برای انجام پاره ای تحقیقات به طور مشروط به شما اجازه بازگشت به زمین داده می شود، می توانیم لحظاتی را تصور کنیم که شما در پی بازگویی تجربه های عجیب خود به افراد مورد اعتماد هستید، اکنون چگونه آن تجربیات را بیان می کنید؟
آن چه مسلم است به میزان متفاوت بودن فضای آن سیاره با فضای زمین، شما برای انتقال تجربیات خود دچار مشکلات بیشتری هستید، شما چگونه می توانید توصیف کنید که در مجلس رقص موجوداتی شرکت داشته اید که احتمالاً هیچ پایی نداشته اند؟ یا از شرکت در عبادات مذهبی عجیب که بر پایه پرستش موجودی که پس از نابودی کامل اندیشه اش تا ابدیت برای جهان سوگواری خواهد کرد، نهاده شده است، آن هم با غلتاندن به صخره ای که می گویند او پیش از تولد از آن سُر خواهد خورد و خواهد مرد، سخن بگویید و نوع نگاه آن موجودات را به این گونه مجالس تحلیل کنید؟
هر چه شما بخواهید مخاطبتان احساس و ادراک اصیل تری نسبت به موضوع مورد تجربه ی شما پیدا کند بیشتر دچار مشکل در استفاده از زبان می شوید. شما بدون هیچ شک و تردیدی، مهم ترین وجه ی بیان خود را، با تکیه بر امور مشابه بین این فضا و آن فضا، آشکار می کنید و یا به بیان دیگر بدون تکیه بر شباهت ها، احتمالاً نخواهید توانست هیچ ادراک مناسبی برای مخاطب فراهم آورید. در عین حال جالب این است که شما برای توصیف هر چه بهتر، مجبور به برجسته کردن تفاوت ها و تضادها نیز می شوید. در این مورد هم شما بدون برجسته کردن اختلافات، احتمالاً نخواهید توانست ادراک مناسب و احساس درخوری را نسبت به آن چه واقعاً بر شما گذشته است از مخاطب انتظار داشته باشید.
پس شما هنگام توصیف تجربه ی خود، به طور همزمان به دو امر متضاد، برجسته کردن شباهت و اختلاف مبادرت می ورزید. از یک سو باید نشان دهید که آن چه در مورد آن صحبت می کنید شبیه چه چیزهایی نیست و از سوی دیگر باید سعی کنید مخاطب شباهت آن چه شما دریافته اید را با برخی از چیزهای خاص، که شما مشخص می کنید و مورد تجربه او قرار گرفته است دریابد. این ها به طرز عجیبی لازم و ملزوم یکدیگرند. خود این که چیزی به چه چیزهای دیگر شباهت دارد یعنی آن چیز به موارد دیگر شباهت ندارد و برعکس آن تبیین این که چیزی با چه چیزهای دیگری اختلاف دارد تبیین این هم هست که آن چیز به موارد دیگری اختلاف دارد یا شباهت بیشتری دارد. کلاً ترسیم هر مفهومی در ذهن از همین طریق انجام می شود.
این نکته پایانی خیلی مهم است، چرا که اگر خوب دقت کنیم یکی از توانایی های ذهن آدمی که بر پایه ی آن زبان را بنیاد می گذارد دقیقاً همین نکته است از سوی دیگر تمام بحث های اندیشگی و علمی را دقیقاً بر پایه ی چگونگی ترسیم شباهت ها و اختلاف ها گذاشته اند هر ادعای جدیدی در زمینه های علمی و فکری ناشی از تغییر حیطه ی شباهت ها و اختلاف های پیشین است.
وقتی گالیله اعلام می کند که زمین مرکز جهان نیست. اعلام کرده است که زمین به بسیاری از جرم های سرگردان در فضا شباهت دارد و با آن چه تا دیروز درباره ی آن می اندیشیدیم مختلف است.
اعلام این که زمین دارای جاذبه است در پی خود این توصیف را خواهد داشت که تا چه میزان این جاذبه به جاذبه کهربا و آهن ربا شبیه است و تا چه میزان با این جاذبه متفاوت است و پس از جا افتادن تصوری درست از جاذبه زمین در ذهن نسل ها آن وقت می توانیم بر حسب برجسته کردن اختلاف ها نوعی جاذبه ی ویژه در یک جرم فضائی نادر در کهکشان را تبیین کنیم.
کلاً بشر با همین ترسیم های شباهت گرا و تفاوت گرا به امور دنیای ذهنی خود سر و سامان می دهد و به این لحاظ نمود آن را در تمام پدیده های مربوط به آگاهی می توان یافت. اگر از نگاه داروین به حیوانات نگاه کنید فاصله کمی بین آن ها و انسان خواهید یافت. داروینیزم بر اساس ترسیم شباهت گرا بین انسان و حیوان نهاده شده است و از این جهت می توانیم معنای دیگری از وجود خود بین انسان و جانداران دیگر برداشت کنیم در جهت مخالف ادیان سعی می کنند با ترسیم تفاوت گرا بر فاصله بین انسان و حیوان تأکید کنند و بدین لحاظ هم منش های انسانی را درما تقویت کنند هم به ما کمک کنند که هنگام قربانی کردن حیوانات به نفع خود دچار عذاب روحی نشویم. چرا که وقتی آن ها را از خوئد جدا می دانیم کمتر به حیطه ی همزادپنداری بین خود و آن ها وارد می شویم و به این لحاظاحساس درد و رنج کمتری نسبت به کشتن آن ها در ما برانگیخته می شوئد یا حتی اصلاً برانگیخته نمی شود.
وقتی که ما برای جلب منافع خود مجبور از حذف دیگرانیم این ترسیم های تفاوت گرا هستند که به یاری ما می آیند تا احساس بیگانگی هر چه بیشتر نسبت به آن اه را در خود پدید آوریم. سپاه سلطان محمود غزنوی وقتی می توانست در آرامش وجدان کامل انسان های دیگر را در هند غارت کند که پیش از آن فقهای مربوط به دربار سلطان محمود بر اساس ترسیم تفاوت گرا و ارتسام مرز بین کفر و ایمان در آن ها این توجیه را پدید آورند که اعمال آن ها نه تنها جنبه منفی ندارد بلکه موجب سعادت آن جهانی آنان خواهد شد.
شما وقتی می توانید همنوع خود را به راحتی از میان بردارید که احساس تفاوت یا حتی تباین سرشتی بین او و خود را از پیش پذیرفته باشید. انقلاب مشهور فرانسه به راحتی سلطنت طلبان و کشیش ها را از میان برمی داشتند چرا که با رسم عنوان ارتجاع به راحتی خط فاصل عمیقی بین خود و آن ها به وجود می آورند. کمونیست های انقلاب روسیه با تمسک به مرز بین بورژوا، پرولتاریا و رعیت، فئودال بود که می توانستند با اعتقاد کامل دست به وحشی گری علیه هموطنان خود بزنند. اگر ایدئولوژی مرزهای آن چنانی در خدمت آن ها نمی گذاشت و آن ها می توانستند مقتولین خود را حتی برای یک لحظه انسانی مانند خود ببینند انسانی که همان جبرهای تاریخی که ایشان به آن معقتد بودند او را فرا گرفته است، آن وقت به آن راحتی نمی توانستند دوران مخوف استالینیزم را به تاریخ روسیه بیفزایند.
این وضع در مورد قاتلان روانی معکوس این است. آن ها با ارتسام شباهت گرا در ذهن خود سعی می کنند قربانیان خود را در همان وضعیتی که خود آن قاتلان از آن بسیار رنج می برند قرار دهند و آن ها را حذف کنند. زیرا از جهت دیگر به دلیل خودپسندیشان قادر به حذف خود نیستند. و درتس برخلاف آن برخی از اولیا و حکما بر اساس ترسیم تفاوت گرا به تو گوشزد می کنند که تو متفاوتی، پس به این جهت نباید هنگام بروز خشونت از سوی دیگران تو همان رفتار را در قبال آن ها انجام دهی. بعضی از پیامبران و فلاسفه نیز انسان را در چنین موقعیتی به فعالیت آیینه ای تشویق می کنند یعنی چشم در برابر چشم و گوش در برابر گوش.
کجاهای فرهنگ بشری را می توان گشت که اثری از این دو ترسیم نباشد وقتی ذهن انسان بر اساس همین دو نوع ارتسام اصلی مفاهیم را پدید می آورد. البته چگونگی نگاه به قضایا بستگی به خود انسان هم دارد. شما می توانید با تمسک به همان داروینیزم و قانون بقای اصلح، حکم کنید که نژاد پیشرفته تر حق بیشتری برای برخورداری از مواهب هستی دارد و نژادهای عقب افتاده تر تنها شایسته ی مرگ و بردگی بدانید. شما می توانید با دیدن بت های زیبای معبد سومنات، به عنوان سرداری از سپاه سلطان محمود، ذوق تجربه معنویت تجلی کرده در تمام اجزاء این عالم را در خود پیدا کنید و با همدلی بیشتری با هندوهای در اسارت رفتار کنید.
با این حال هنگام برانگیختن تنفر و همدلی نیز دقیقاً در حیطه ی همان ارتسام ها قرار گرفته ایم. سخن را بیش از این به درازاها کشانده ایم اگر بخواهیم حتی در حد دانش و اطلاعات فردی نگارنده نمودهای این دو گونه ارتسام اساسی ذهن بشری را جستجو کنیم ضمن آن که در مثال های آورده شده، به منظور مفاهمه ی راحت تر این مسئله بیش از حد ساده سازی شده است و مسائل را تنها از شمای بیرونی آن در نظر گرفته ایم.
آن طور که پیش از این نیز گفته شد هیچ ترسیم شباهت گرایی نیست که در هنگام تبلور خود با ترسیم تفاوت گرا همدستی نداشته باشد و در عین حال ترسیم تفاوت گرایی نمی بینید که عمیقاً وابسته به ترسیم شباهت گرا نباشد. این ناچاری شما به رعایت ترسیم های تفاوت گرا و شباهت گرا ناشی از چیست؟ گمان می رود که پاسخ را از پیش داده ایم. شما مجبور به رعایت این ترسیم ها هستید
چون اسلوف فهم ذهن انسان بر این ترسیم ها گذاشته شده است.
نظام زبانی انسان در نسبت تنگاتنگ با ساختار ذهنی او قرار دارد. آشکار است که دین، عرفان، فلسفه و علم در دستگاه فهم قرار گرفته و ناچار از رعایت عوامل ساختاری ذهن بشرهستند، اما شعر چه؟ کیست که آشنایی اندکی با عالم شعر و شاعری داشته باشد و نداند که دو ترسیم مذکور چه نقش عمده ای در بوجود آمدن شعرها دارند؟ آیا شاعری قادر است که بدون انگشت گذاشتن بر شباهتی یا بر تفاوتی شعری شایان ذکر بسراید؟ آیا اصولاً دید شاعرانه دید تشبیه گرایانه نیست؟
شاعران با علاقه ی بیشتری از دیگران در پی کشف موارد شباهت در بین پدیده ها و چیزها هستند حتی از این هم فراتر باید گفت همه شاعران به مذهب تشبیه دچارند به قسمتی که اگر بخواهیم از دریچه ی علم کلام وارد توصیف شاعران شویم باید آنان را مشبه بنامیم. حتی باید آنان را از معتقدان به تجسم شناخت. یعنی مجسمه از این مسیر به راحتی می توانیم وارد عالم مفهوم اصلی مسیحیت نیز شده باشیم. یعنی همان چه آن را یعنی جسمیت بخشی می نامند. همان چه که توصیف این واقعیت اساسی مسیحیت کلیسایی است که خدا در قالب عیسی مسیح جسمیت یافت.
همان چه که هگل بعدها با مهارت تمام در قالب بحث های فلسفی گنجاند و سرنوشت روح تکامل یابنده در مسیر تاریخ را یکی شدن آن با شخصیت دانست در انتهای مسیر فکری هگل ذهن با عین، جزئی با کلی، و لایتناهی با متناهی پیوند می یابد البته نمی توانیم تمام فلسفه هگل را در این جا به نفع شعر و شاعری مصادره کنیم چرا که اندیشه بزرگ این فیلسوف از پیش شعر و شاعری را هم به نفع کلیت بخشی فلسفه خود و سیطره یافتن بر تمام اجزاء طبیعت و فرهنگ، مصادره کرده است با این حال نگاه کردن به فلسفه ی او به این صورت خالی از مکاشفه ی نکات جالب توجه نخواهد بود.
دِین فلاسفه به شعر بیش از آن چیزی است که می پندارند کلاً شاید بدون نظرگاه شاعرانه داشتن به هستی، هیچکس نتواند فلسفه ای طراحی کند فلاسفه چه می کردند اگر مبالغه را از دیدگاه آنان می ستاندند دیگر چگونه خود را کلیت بخشی می کردند؟ و چگونه به منظور برجسته کردن نوع نگاه خود یا موضوع مورد بررسی خود بسیاری از موارد دیگر و شیوه های دیگر نگرشی را ندیده می گرفتند؟
این بحث بسیار دقیق تر از آن است که بخواهیم هم اکنون به آن بپردازیم همین قدر که بر اهمیت تشبیه و تفاوت گرایی برای تشکیل مفاهیم واقف باشیم و آن را در پیوند اساسی با ذهنیت بشر بدانیم بسیاری از مسائل برای ما حل شده است. همان گونه که گفته شد شاعران بزرگ ترین نسبت دهندگان پدیده ها به یکدیگرند. شاعران اولین تشبیه گرایان و از جهتی بزرگ ترین مشرکان عالم بوده اند. طبع صنم گری و منش بت تراشی خوی ویژه شاعران است. البته جای تعجب بسیار دارد که خوی تنزیه کامل نیز چون خالی از مبالغه کامل نیست خوی شاعران است.
اساساً اگر قدرت درک این مطلب را داشته باشیم همان خوی تنزیهی افراطی ایشان است که حتی اشیاء را از وجود واقعی اشان تهی می کند و کلمات را از معنای اصلی شان دور می نماید. آن وقت این اشیاء و کلمات تهی را از هر چه می خواهند پر می کنند یا از هر چه می خواهند دوباره می تراشند یا محتوای هر یک را به دیگری نسبت می دهند و هر یک را از دیگری پر می کنند. این منش ویژه ی شاعران است.
اگر شعر و شاعری حد فاصل کمی با روان نژندی دارد دقیقاً بر سر همان جایی است که شاعران و دیوانگان قادر به شناخت مرز صحیح بین مفاهیم و اشیاء نیستند. شاعران به راحتی دنیایی را به جای دنیایی می گیرند، چه برسد به این که از نهادن اشیاء و کلمات به جای هم دریغ کنند. شاید عوام دنیای ادبیات بپندارند که قوانین بیان شاعرانه را می شود به اسلوب های مدرسی درآورند چرا که نمی توانند تجسم کنند شاعر به چه راحتی می تواند معشوق دوست داشتنی خود را مثلاً به مار بوآ تشبیه کند در عین حال که قصد داشته باشد علاقه ی خود را نسبت به معشوقش به مخاطب ثابت کند.
نمی گوییم که هیچ قاعده و قانونی بر شاعری حکم فرما نیست چرا که آن چه در این مقال قصد پی جویی آن را داریم دقیقاً برخی از همین قوانین و قواعد است. بلکه می خواهیم بگوییم کشف این موارد به صورت جزئی و دقیق بسیار دشوارتر از آن است که بتوانیم مکتب ادبی خاص یا امثال کتاب های فنون بلاغت و آرایه های ادبی را در این امر موفق بدانیم. مکاتب و کتاب ها تنها می توانند حوزه کوچک متولد شده از آن یا محدوده ی کوچک مورد بررسی خود را توصیف کنند نه این که راه وصول به بنیان منش شاعرانه بشر را هموار کرده باشند.
آن ها از شعر خاص از بیت خاص، قالب خاص، فن خاص، تکنیک خاص و موارد مهمی را گوشزد می کنند اما در نهایت نمی توانند مورد ویژه ی خود را به تمامی ادبیات تسری دهند.