بخشی از مقاله
چکیده:
زمره ی عشاق را عشق به سر منزل معشوق راهبر است،عارفِ عاشق منازل ومقامات راپله پله تا ملاقات خدا با پرو بال عشق طی می کند رابطه ی عرفان و عشق همانند رابطه ی جسم وروح است. با درود عشق ، گفت وشنودها به پایان می رسد و سکوت حاکم می شود؛در عین این که گفتنی ها بسیار می شود.
عشق »طمع سوز«است»حرص کش«است،»شجاعت خیز«است،وآدمی را روشن میکند. عشق »لاابالی است «؛»عافیت سوز است«؛»خواب بستان است» «شکایت سوز«است.
انتهای مسیر ونقطه ی نهایی عشق فدای خود است که وضعیت سالکان در نسبت با این مسیر،دو گروه است:
-1سالکان مجذوب
-2مجذوبان سالک
وضع سالک مجذوب مثل کسی است که با خویش در می آویزد وزحمات توان فرسایی متحمل می شود تا شاید نتیجه ای عایدش گردد. مسیر را باید قدم قدم با پای خویش طی کند با مشقات بسیار.
وصال گروه دوم »مجذوبان سالک« تضمین شده است. اگر برق عشقاز منزل لیلی در سحرگاه بدرخشد وخرمن مجنونِ دل افگار را بسوزاند به مراتب بالاتر از طاعتی است که شخص به هزار سال قصد مداومت دارد.
مولوی از عید،فقط عید قربان را می فهمدومصداق »تمام فروشی« هم در مقابل معشوق، همین عید قربان وفدا کردن خویش است:
ترس مویی نیست اندر پیش عشق // جمله قربانند اندر کیش عشق
هدف تحقیق:
-1آشکار کردن لایه های درونی عشق از منظر مولانا -2 رابطه عشق وعید در کلام مولانا -3مولانا کدام عید را مد نظر قرار داده است؟
مقدمه:
یکی از شخصیتهای بزرگ دینی-عرفانی مسلمان است هم اکنون که چند قرن از حضور جسمانی او میگذرد،هنوز ذهن وضمیر کسان بسیاری مدهوش طراوت کلام ومفتون اندیشه ی ژرف اوست.سخن راندن در خصوص علمای معرفت و کنکاش درباره ی هویت آنها کاری کوچک نیست ؛عقول کاملی میباید که کلاشان را بسط دهد.تا آنکه ما عامیان از آن سفره ی مشروح،قوتی درخور خویش بر گیریم.
اندیشه های دل انگیزشان که از دل بر آمده بود،بر دلی نگذشت که در آن دل خانه نکرد. سخنانش چون نور از دریچه های وجود آدمیان گذشت، آنچنان که شهره ی عالمیان شد وهر که با ایشان آشناگشت، اولین قوتش، طعام تحیر بود.
یکی از زیباترین تجلیات عشق، در وجود مولانا نسبت به شمس ظهور کرده است؛سیلاب پر فیضان وخروشان شمس به یکباره در سرزمین لن یزرع مولانا میجوشد وآنچنان موج میزند که هر دو را در دم به اقیانوسِ چشمان معشوق رهنمون می شود. وشاید، خیال انگیزترین ومرموزترین شخصیتی باشد که در طول تاریخ فرهنگ عرفانی ماظهور کرده است.
شخصیتی که ابهام سراپای حیات معنوی ومادی اورا فرا گرفته است. او چه کسی بود؟ که این گونه مولانا در وصال او کف زنان کوی دوست گشت. چه حادثه ی نیکی است.اگر مولانایی نبود،شاید شمس این گونه نمی درخشید،همچنان که اگر موسایی نبود، شاید خضری هم شناخته نمی شد. امااگرشمس ظاهرنمیشد، شاید مثنوی هم آفریده نمی شد.زیرا مولانایی طلوع نمی کرد. وعشق معنای دیگر می یافت.
عشق از نظر مولانا
عشق به لحاظ لغوی از عشقه اشتقاق یافته و »عشقه «پیچک است که به تنه و شاخه های درخت می پیچد و به همه آن ،چنگ می زند ، عشق هم به رگها و ریشه ی دل می رود و به اعماق آن چنگ می افکند و با قلب آغشته می شود و عشق و دل یکی می گردد.
در قرآن کریم کلمه عشق ذکر نشده است ولی تباسیری رساننده این مفهوم هست . در قران، محبت جلوه ی پر جلای دل انگیزی دارد و عشق، محبت مفرط است ،» والذین امنوا اشد حباالله « زمره ی عشاق را عشق به سر منزل معشوق راهبر است . عارف عاشق ، منازل و مقامات را پله پله تا ملاقات خدا با پر و بال عشق طی می کند . از ارکان اصلی عرفان اسلامی است . رابطه »عرفان و عشق « همانند رابطه » جسم و روح« ، »عشق .....
آن شعله است کو چون برفروخت // هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند // در نگر زان پش که بعد لا چه ماند
ماند الا االله و باقی جمله رفت // شاد باش ای عشق شرکت سوز رفت
اما عشق فقط » شرکت سوز « نیست بلکه »عاقبت اندیشی « را هم راست نمی آید :
عاقبت اندیشی که خصوصیت اصلی عقل است بلکب محو می شود و از همنجا نزاع پر دامنه عقل و عشق آغاز یدن می گیرد :
»عقل در شرحش چو خر در گل بخفت // شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت ،
»-بس چه باشد عشق دریای عدم // در شکسته عقل را آنجا قدم
لسان الغیب نیز ، همانند مولوی - و دیگر عارفان - عشق رابر صدر می نشاند و عقل را معزول می کند :
» مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد «
با درود عشق ، گفت و شنود ها بپایان می رسد و » سکوت « حاکم می شود - در عین اینکه گفتنی ها بسیار می شود - مولوی در غزلی ، این معنا را با لطافت بخصوصی بیان داشته است :
» دوش دیوانه شدم عشق مرا دیده بگفت // آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو «
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم // گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مکو
من بگوش تو سخنهای نهان خواهم گفت // سر بجنبان که بلی جز که بسر هیچ مگو
» سر بجنبان که بلی جز که بسر هیچ مگو« در حقیقت » سکوت مطلق و تایید کامل « است . حافظ نیز ، این سکوت را در عشق تکلیف می کند :
» در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید // زانکه انجا جمله اعضا چشم می باید و گوش «
عشق » طمع سوز « است ، »حرص کش« است ، » شجاعت خیز« است و آدمی را » روشن بین« می کند : » دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره ی شیر است مرا زهره ی تابنده شدم «
» هر که را جامه زعشقی چاک شد // او رحرص و عیب کلی پاک شد
» عشق لا ابلست « ، »عافیت سوز « است ، » خواب بستان « است ، » شکایت سوز« است و ....
و همه اینها اوصاف عشقند . اما عشق - چنانکه گفتیم - بدان سبب که رازی از رازهای الهی است نه تعریف دقیقی را در بر می گیرد نه در توصیف کامل در می آید . واقعیت آنست که عشق و عاشقی پیش از هر چیز و بیش از همه چیز رفتنی است و دیدنی :
» پرسید که عاشق چیست ؟ // گفتم که چو ما شوی بدانی «
» در نگنجد عشق در گفت و شنید // عشق دریائیست قعرش ناپدید «
اما خواجه شمس الدین هم به هیچ رو دخالت اهل قلم را درساحت عشق بر نمی تابد :
» ای آنکه به تقریر و بیان زنی از عشق ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
و گاهی بالحنی آرامتر :
- » قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز واری حد تقریر ست شرح آرزومندی «
» بشوی اوراق اگر همدرس مائی // که درس عشق در دفتر نباشد «
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی // ترسم این نکته به تحقیق نانی دانست
بخشی از اوصاف مترتب بر عشق را بر شمردیم اما همه ی آن صفات، زمانی محقق می شود که » عشق « آن اثر واقعی و حیاتبخش خویش را بر ضمیر آدمی بنهد و او ، رهایی از زندان خویشتن است.
عموم عارفان وقتی بحث از موانع راه می کنند و حجابها را بر می شمرند ، » حجاب خودی « را برتر از هر حجاب دیگر می شناسند و زوال خود خواهی را زوال ام الفاسد می دانند . اگر این ریشه سوزانده و برکنده شود ، شجره وجود آدمی طراوت می یابد و نوشوندگی در حقیقت، از همینجا آغاز می شود :
» برباد فنا تاندهی گرد خودی را هرگز نتوان دید جمال احدی را - وحدت کرمانشاهی -
از عارفی پرسیدند راه رسیدن بخدا چند قدم است : گفت: خطوطا و قد وصلت « و آن دو گام تا وصال، یکی آنکه بر روی خودت بگذار ودیگری آنکه بسوی خدا بردار « عارف دیگری گفت : » یک گام بیش نیست همانکه بر خود نهادی ، همانرا بسوی خدا بر داشتی «
معشوق دلهای تهی از خود پرستی را مییرباید ، هر دلی از جانب معشوق ربوده نمی شود و این نقص معشوق نیست که فساد مدعی است . آدمی از طرفی با پیرایش از خود خواهی ها و خود پرستی ها و جهد مکرر و مستمر ، ضمیر را آماده مهمانی عشق می کند و از سوئی وقتی عشق بخانه عاشق در آمد؛ پاره های باقیمانده ی انانیت را می سوزاند . و فنای ذات حاصل می شود و این مسبوق به تجلی دات است . اساسا تعبیر مقام موت که تعبیر رایجی در عرفان اسلامی است ، بر این سبک و سیاق می باید تفسیر شود