بخشی از مقاله
مقدمه
خلاصه بر زندگي سهراب
سهراب در خانوادهاي دانش دوست و با سابقهاي طولاني ار ارادت به فرهنگ و هنر ديده به جهان گشود. مادربزرگش شاعرهاي بود و پدربزرگش مورخ نامي و نويسنده ناسخ التواريخ از كودكي عاشق شعر و نقاشي بود، به طوري كه نخستين شعرش را در هشت سالگي سروده است.
زماني كه سهراب در كلاس دوم دبستان درس ميخواند، روزي به خاطر بيماري در منزل مانده بود. دل تنگ از دوري مدرسه، قلم بر كاغذ گذاشته و با خطي كودكانه اين گونه سروده است:
زجمعه تا سه شنبه خفته نالان
نكردم هيچ يادي از دبستان
زدرد دل شب و روزم گرفتار
ندارم يك دمي از درد، آرام
اين دو بيت در واقع قديميترين شعري است كه از سهراب سپهري به يادگار مانده است. وسواس عجيبي در خواندن و نوشتن داشت. به اغرق نمونههاي اوليه كتاب «هشت كتاب» را ده بار خواند و غلطگيري كرد. به جاي همه چيز به خواندن معتاد بود، به اشعار مولانا و حافظ علاقة زيادي داشت.
سهراب شيفتة ورزش بود. از تماشاي مسابقات ورزشي لذت ميبرد. كمتر بعد از ظهرجمعهاي بود كه با هم به تماشاي مسابقهاي نرويم و يا در مقابل صفحة تلويزيون به تماشاي برنامههاي ورزشي نشسته باشيم. در ميدان مسابقه و هنگام تماشا دچار هيجان فراواني ميشد و به تشويق بازيگران ميپرداخت. اغلب ورزش كاران خوب ايران و جهان را ميشناخت. مقالات ورزشي را ميخواند و عجيب اين كه در اين زمينه هم موشكاف و دقيق بود. در نامهاي به كيهان ورزشي و خطاب به سردبير مجله، كه خود از اساتيد ادبيات دانشگاه بود، در زمينة نگارش و كاربرد غلط بعضي از واژهها چنان تذكرات به جايي داده بود كه به اذعان سردبير، هرگز به فكرش خطور نكرده بود
در همين نامه سهراب به نكتهاي اشاره كرده بود كه شايد تا آن زمان به مخيلة كسي نرسيده بود. چرا كه پرسيده بود: «راستي شما كلماتي چون فوتباليست و گلر را از كجا آوردهايد؟ كلر يعني چه؟» سهراب سواي طبع شعر، شيفتة نقاشي هم بود، آن طور كه خودش ميگفت: هرجا كه برحسب اتفاق، قراري پيدا ميكردم. در منزل، در كلاس درس و مهم نبود كه زنگ كدام درس، نقاشي ميكردم، تا اين كه روزي سرانجام سروصداي آموزگارم بلند شد. صدايم كرد و گفت: سپهري همة درسهايت عالي است، پسر خوبي هم هستي، اما تنها عيب تو اين است كه نقاشي ميكني.
سهراب روزي براي ميگفت: آن روزها كه هنوز جوان بودم، چند هفتهاي به استخدام سازمان مبارزه با آفات درآمدم. اتفاقاً در همين مدت ملخها به روستايي هجوم آورده بودند. مرا براي مبارزه با ملخها فرستاند. عجب مبارزهاي، زير درخت توت همة حواسم به اين بود كه خداي ناكرده، پايم ملخي را له نكند!
سهراب در تمام طول حياتش لب به سيگار نزد. ولي با اين حال در اتومبيل مشهورش. هميشه چند پاكت سيگار به همراه داشت. ميدانيد چرا؟ از زبان خودش بشنويد: روزي در كوه و كمر ميرفتم، تا از طبيعت خدا طرحي بردارم. كنار جاده پيرمردي خسته از كار نشسته بود. به عادت هميشه كه براي طراحي ميرفتم كمي نان و فلاكسي چاي به همراه داشتم. چهرة خستة روستايي را كه ديدم، بي اختيار ايستادم. دعوتش كردم كه خستگياش را با فنجاني چاي بشويد. تشكر كرد و گفت كه به جاي چاي اگر ممكن است سيگاري به او بدهم. اما افسوس كه نداشتم. عذر خواستم و شرمنده را هم را گرفتم و رفتم. به شهر كه برگشتم.به اولين سيگار فروشي كه رسيدم چند بسته سيگار خريدم.
سهراب از آن روز تا پايان حياتش به هر جا كه ميرفت سيگار را با خود ميبرد!
سهراب دوستدار جدي بچهها بود. به آنها كه ميرسيد، هم بازي و هم پاي آنها ميشد. چه بسا بچههاي حالا بزرگشدة كوي 24 گيشا، هنوز خاطرة آن روزهايي را كه همراه بستني فروش دوره گرد، تا مقابل خانه سهراب ميرفتند، تا ميهمان او شوند، به ياد داشته باشند.
يكي از خصوصيات اخلاقي سهراب، نظافت و آراستگي وي بود. هرگز غباري بر ورقي از كتابهاي كتاب خانهاش نمينشست. كفش را دوست داشت و آن را با سليقة خاصي انتخاب ميكرد. لباسهايش، ضمن آراستگي، بسيار ساده و بدون زرق و برق بود. به قول يكي از دوستانش حتي يك روز هم او را با كراوات و لباسهاي «شق و رق» نديدهام! همواره ساده و ساده پوش بود.
سهراب آشنايي كامل به زبانهاي اروپايي داشت و دست كم همه روزه چند ساعتي را به خواندن كتابها و نشريان فرانسه و انگليسي زبان ميگذرانيد. ولي با همة اين تفاصيل از كاربرد واژههاي خارجي در نوشتههايش پرهيز مينمود و در صحبتهاي دوستانه هم تنها بر سياق طنر از واژههاي غربي استفاده مينمود.
آب رمز خود شاعر است كه آرام و تازه از هرگوشه و كناري عبور كرده است و همان مسافر منظومة بعدي است. «در تحرير اول: «ارازني شبهاي خاموش مادرم باد.»
معني شعر صداي پاي آب
انگيزه سرودن شعر، مرگ پدر و تسلي به مادر است.
در قسمت اول شعر، خود را چنين معرفي ميكند :
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست .
تكه ناني دارم، خرده هوشي، سرسوزن ذوقي .
مادري دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستاني، بهتر از آب روان.
وزن اين شعر تكرار فعلا تن (UU--) است يعني رمل مخبون.
رمل مخبون محذوف (اگر ركن آخر فعلن باشد) از رايجترين اوزان در شعر فارسي است و در ديوان حافظ بيشترين بسامد را دارد. اين وزن براي روايت بسيار مناسب است، ضربي نيست و با آن ميتوان حرف زد: آب را گل نكنيم… در اين وزن، شاعر مختار است كه در ركنهاي اول هر مصراع، به حاي فعلاتن، فاعلاتن بگويد، چنان كه در مصاريع فوق چنين كرده است. اما اگر ميبنيد كه گاهي كلمات وسط مصاريع هم به فاعلاتن تقطيع ميشود، به اين علت است كه آنجاها آغاز مصاريع ديگر هستند، اما سپهري گاهي مصراعها را پشت سر هم به صورت افقي مينويسد. مثلاً «بهتر از برگ درخت» يا «بهتر از آب روان» مصراعهاي مستقلي هستند. زبان اين شعر زبان ادبي عصر ماست؛ يعني در آن از لغات ادبي مطنطن قديم خبري نيست بلكه لغات عاميانه هم ديده ميشود: «سرسوزن ذوقي»، منتها تركيب و نحو و به اصطلاح كمپوزيسون، مجموعاً ادبي و فصيح است.
وخدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
بين «لاي» و «پاي» سجع متوازي است. بدين وسيله موسيقي دروني شعر را (وزن فعلاتن… موسيقي بيروني است) اعتلاء داده است و كمبود قافيه را جبران ميكند. بين لازمة معني شب بو و كاج تضاد است. يكي كوتاه و ديگري بلند است. كاج هم مانند سرو رمز جاودانگي و بيمرگي است و از برخي از نقوش كهن چنين برميآيد كه ميترا (خداي خورشيد) از كاج زاده شده است.
در ص 57 اطاق آبي مينويسد:
«ژاپني در پس گذرا بودن نيلوفر و پايداري كاج چيزي يكسان ميبيند: «نيلوفر ساعتي شكفته ميماند، اما در باطن با كاج كه هزار سال ميپايد، فرقي ندارد»
بين آگاهي و قانون و بين آب و گياه تناسب است. آگاهي استعاره از روشني است. اما قانون گياهان رشد و تكامل و طراوت و سبزي است. پس ميگويد: خدائي كه همه جاست، پائين و بالا، در روشني آب و در طراوت گياه ديده ميشود. يعني انساني كه به طبيعت نزديك است به خدا نزديك است. و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (50/15): و ما از رگ گردن به او نزديك تريم.
من مسلمانم
قبلهام يك گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور.
در مصراع دوم، «اما» به قرينه معنوي محذوف است، زيرا اضراب و استدراك كرده است زيرا قبلة مسلمانان كعبه است. گل سرخ از آنجا كه تشخصي دارد و حواس و نظر همه را به خود جلب ميكند و به طور كلي از نظر روي آوردن بدان به قبله تشبيه شده است. خود قبله نيز اسم نوع (بر وزن فعله) به معني جهت است و «قبل» يعني روي آورد بدان.
تقطيع مصراع جانمازم… چنين است -U- - ا - - - 1 - - يعني در ركنهاي دوم و سوم به جاي دو هجاي كوتاه، هجاي بلند آورده است. اين از اختيارات شاعر است و به آن تسكين ميگويند: تسكين همه جا جز در آغاز مصراع جايز است و در اين شعر هم نمونههاي فراواني دارد.
جانماز بايد ظاهر باشد و آب مظهر طهارت است. مهرم نور، يعني به نور و روشني سجود ميكنم. الله نور السموات و الارض. شاعر طبيعت را چونان خدا ستايش ميكند.
اين قسمت تصوير كسي را كه در كنار چشمه يا رودي به حالت نماز ايستاده است و تصوير خورشيد يا ماه را در آب ميبيند به ذهن متبادر ميكند.
مراد از دشت، مجاز به علاقه جزء و كل، همة بسيط زمين ميتواند باشد.
من وضو با تپش پنجرهها ميگيرم.
تپش پنجرهها ذكر مسبب و اراده سبب است كه نور و روشني باشد. در شعر «ورق روش وقت» ميگويد:
از هجوم روشنائي شيشههاي در تكان ميخورد
صبح شد، آفتاب آمد،
پس هجوم روشنائي است كه باعث تپش پنجرهها ميشود. نور و روشني با وضوء از مادة ضياء به معني روشني تناسب دارد. «رسول گفت صلي الله عليه و سلم: الوضوء علي الوضوء نور علي نور».
اسرار التوحيد – مصحح دكتر شفيعي – ص 156
در شعر مسافر براي حقيقت، مصدر هجوم را آورده است:
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
تپش از واژههاي مورد علاقه شاعر است. اسم شعري در كتاب حجم سبز «تپش ساية دوست» است كه همان خداست. و در شعر پيغام ماهيها ميگويد:
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي…
درنمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
يعني خلوص نيت دارم و نمازم لطيف است.
در اطاق آبي (ص 22) مينويسد: «پنهاني به اطاق آبي ميرفتم. نميخواستم كسي مرا بپايد. عبادت را هميشه در خلوت خواستهام. هيچ وقت در نگاه ديگران نماز نخواندهام».
من نمازم را وقتي ميخوانم
كه ازانش را باد گفته باشد سر گلدستة سرو
باد به مؤذني تشبيه شده است كه بر گلدستة سرو، گلبانك ميزند (تشبيه مضمر يا استعارة بالكنايه). گلدسته به معني مأذنه و مناره است و گلدستة سرو اضافه تشبيهي است. سرو به لحاظ بلندي و سبزي به مأذنه تشبيه شده است.
در سر گلدسته سرو همحروفي است (تكرار سين). و بين گل و سرو تناسب است (گل + دسته = گلدسته).
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف ميخوانم
پي قد قامت موج.
تكبيره الاحرام الله اكبر گفتن در نماز است كه بلند ادا ميشود و با بلندي علفها تناسب دارد. قد قامت الصلاه: برپاشد نماز، برقرار گرديد نماز كه دوبار در اقامه گفته ميشود. قامت از مصدر قيام به معني برخاستن هم هست كه با بلند شدن موج تناسب دارد. هر دو اضافه تشبيهي است. در اين قسمت، با مراعات النظير، قبله و تكبيره الاحرام و قد قامت و وضو و سجاده و مهر را كه همة از اجزاء نماز هستند كنار هم آورده است.
كعبهام بر لب آب
كعبهام زير اقاقيهاست.
كعبهام مثل نسيم، ميرود باغ به باغ، ميرود شهر به شهر.
كعبه در بيابان است، اما كعبه آمال شاعر كنار اب و زير اقاقيهاست. اقاقيا از درختهائي است كه در شعر نور بر خلاف شعر كهن از آن زياد نام برده شده است. گلهاي خوشهيي سفيد يا صورتي رنگ خوشبوئي دارد. شايد فقط جنبة زيبائي آن مطرح باشد. در اطاق آبي (ص31) مينويسد: «در خانة ما، روبروي اطاق ظرفها يك درخت اقاقيا بود. اقاقيا لب آب روان بود. بهارها، گاه در سايهاش ناهار ميخورديم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت كتاب به هم ميپيوست. جان ميگرفت. عيني ميشد: كاسة آش داغ زير درخت اقاقياست. ساز از روي درخت ميپرد. به هم خوردن بالهايش آش را خنك ميكند». اما اقاقيا از درختهائي است كه در برخي از مذاهب جادوئي قديم هم نقشي دارد، مثلاً عزي از بتهاي معروف عرب كه از خدايان مؤنث بود در درخت سمر كه يكي از انواع اقاقياست قرار داشت و بعد از اسلام به فرمان پيغمبر اكرم آن درخت را سوزاندند.
در فرهنگ سمبلها ذيل acacia مينويسد: نزد مصريان مقدس بود (تا حدودي به سبب گلهاي سفيد و قرمزش). در آموزههاي هرمي رمز Testament of Hiram است كه ميگويد «آدمي بايد بداند كه چگونه بميرد تا بتواند دو باره در ابديت زنده شود». رمز روح و جاودانگي بودن اقاقيا در هنر مسيحي مخصوصاً رومانسك مورد استفاده بود.
حجرالاسود من روشني باغچه است
بين لازمة معني حجرالاسود كه سياهي است و لازمة معني روشني كه سفيدي است، تضاد است.
اهل كاشانم
پيشهام نقاشي است.
گاه گاهي قفسي ميسازم با رنگ، ميفروشم به شما
تا به آوازه شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهائي تان تازه شود
ميفروشم به شما، مصراع مستقلي است كه به مصراع قبل به صورت افقي الحاق شده است؛ زيرا گاف رنگ به اصطلاح، مصراع را جامد و تمام و كامل كرده بود.
سپهري چند جا به نقاش بودن خود در شعرهايش اشاره كرده است و معمولاً از نقاشي يك مرغ سخن ميگويد:
در شعر «پرهاي زمزمه» ميگويد:
بهتر آن است كه برخيزم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشة مرغي بكشم.
و در شعر «ساده رنگ» ميگويد:
طرح ميريزم، سنگي، مرغي، ابري.
در اينجا ميخواهد شقايقي را بكشد كه بتواند آواز بخواند، اما اين در نقاشي ممكن نيست فقط در قلمرو شعر امكان پذير است. اين غبطة نقاش است كه از عهدة چنين تصويري برآيد. پيكاسو ميگويد «ميخواهم قوطي كبريتي بكشم كه هم قوطي كبريت باشد و هم خفاش» ولي در نقاشي براي اين كار ابزار كافي نداريم. از اين روست كه ميگويد: چه خيالي، چه خيالي…
اما خوشبختانه سهراب شاعر هم هست و در شعر براي اين كار ابزار كافي وجود دارد: استعاره، ايهام، اسناد مجازي…
چه خيالي، چه خيالي،… ميدانم
پردهام بي جان است
خوب ميدانم، حوض نقاشي من بي ماهي است.
«حوض نقاشي» اضافة تشبيهي است. نقاشي را از جهت احتواء آن بر تصاوير زنده به حوضي تشبيهي كرده است كه در آن ماهي است. ماهي رمز روح و حيات است. اين گونه تشبيهات را كه در سبك جديد رواج دارد بايد تشبيه موقوف المعاني گفت، به اين معني كه حوض نقاشي تشبيهي است كه خود به خود وجه شبهي ندارد مگر آن كه تشبيه و استعاره بعدي را بخوانيم. يك تعبير سادهتر هم ممكن است: خوب ميدانم حوضي كه در نقاشي كشيدهام بي ماهي است. به طور كلي بر اين نقاشيهاي او هر چند هم كه استادانه باشد، باز زنده و جاندار نيست دريغ ميخورد.
تا اينجا شاعر كلاً خود را معرفي كرد؛ مثلاً دانستيم او نقاشي است كه نقاشي او را ارضاء نميكند.
اهل كاشانم
نسيم شايد برسد
به گياهي در هند، بخ سفالينهيي از خاك «سيلك».
نسيم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
از اينجا به بعد شاعر از نسب و حسب خود سخن ميگويد. شعر دو سطح دارد، هم از پدر و مادر خود و هم از پدر و مادر انسان نوعي و تاريخي سخن ميگويد.
اولين انسان كيومرث بود به معني زندة ميرا. وقتي كيومرث مرد، پس از چهل سال از نطفة او دو ساقة به هم چسبيدة ريباس روييد كه يكي مشي و ديگري مشيانه (معادل آدم و حوا) شد و بشر از نسل آنان است. اين اسطورة آرياييهاست كه در هند و ايران معمول بود. از اين رو ميگويد: به گياهي در هند.
سيلك يكي از مناطق باستاني در جنوب غربي كاشان است و آن دو تپه مجاور به هم است كه تقريباً 600متر از هم فاصله دارند و در اطراف آنها دو گورستان است. آثار آنجا مربوط به اواخر هزارة ششم تا هزارة اول پيش از ميلاد است. در اواخر هزارة پنجم ظاهراً ساكنان تپه شمالي به تپه جنوبي كوچ كردند و به طور كلي از مدارك باستانشناسي چنين برميآيد كه زندگي در اين تپهها استمرار نداشته و چند بار قطع شده است. از اين تپهها آثار باستاني متعدد از جمله سفالينههاي ارزشمندي به دست آمده است. جز اين بايد توجه داشت كه كاشان شهر كاشيها و سفالينههاست. و مخصوصاً در دورة سلجوقيان هنر سفالگري در كاشان در اوج خود بود.
پدرم پشت دوبار آمدن چلچهها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي
پدرم پشت زمانها مرده است.
يعني پدرم دو سال پيش (پدر فردي) و هزاران سال پيش (پدر نوعي) مرده است. از دو بهار و دو زمستان و دو تابستان سخن گفته است، اما از دو پائيز سخن نگفته است (چرا؟).
پدر وقتي مرد، آسمان آبي بود
ظاهراً يعني روز معمولي آرام زيبائي بود.
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد
برطبق اعتقادات برخي از مردم، اگر زائو دفعة از خواب بيدار شود، فرزندش زيبا ميشود. به كنايه به كسي كه فرزندش زشت است ميگويند مگر يكهو از خواب بلند شدي؟!
پدرم وقتي مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
يعني همه مهربان شدند و سخنان مهرآميز لطيف ميگفتند.
مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه ميخواهي؟
من وارد زندگي شدم و مثلاً خريد به دوش من افتاد، اما همه با من مهربان بودند. «چند من…» مصراع مستقلي است. بين دو «من» جناس تام است. من دوم واحد بزرگ وزن است كه در ضمن با «سير» واحد كوچك وزن در مصراع بعد تناسب دارد.
من از او پرسيدم: دل خوش سير چند؟
اما من گرفتار زندگي شده بودم و بايد فكرتان ميكردم كه خربزه آب بود.
پدرم نقاشي ميكرد
تار هم ساخت، تار هم ميزد
خط خوبي هم داشت
از معدود مصاريعي است كه در آنها بدون تصوير و با منطق نشر سخن گفته است.
«پدر در چهرة گشايي دستي داشت. اسب را موزون ميكشيد. و گوزن را شيرين مينگاشت گياهش همواره گل داشت… خط را هم پاكيزه مينوشت» (اطاق آبي – ص 37) طرحي از پدر سهراب در اطاق آبي چاپ شده است.
تا اينجا نسبت خود و مرگ پدر را شرح داده است، بعد كودكي و آغاز زندگي خود را توصيف ميكند.
باغ ما در ظرف ساية دانائي بود
در پناه دانائي بوديم. يا هنوز به خود دانايي نرسيده بودم (به مناسبت كودكي) يا باغ ما در سمت خنك و مرطوب دانائي بود، در قسمتهاي خوش و مصفاي دانائي. در «مسافر» ميگويد:
و در جواني يك سايه راه بايد رفت.
ساية دانائي اضافة استعاري است، استعارة مكنية تخييليه اما از آن نوع نادري كه مشبه به جاندار نيست، زيرا دانائي را به ديوار يا كوهي يا باغي تشبيه كرده كه از ملائمات آن سايه است.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
با طبيعت سروكار داشتيم.
باغ ما نقطة برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما در ملتقاي چشم و پرنده و نور بود.
باغ ما شايد قوسي از دايرة سبز سعادت بود.
قوس تكهيي كوچك و دايره فرا گيرندگي و جامعيت است. زندگي ما تكه كوچكي از خوشبختي بود ولي همين كافي بود. دايرة سعادت اضافة تشبيهي است. وجه شبه: در برگرفتن.
بين قوس و دايره، تناسب است. صداي «س» در مصراع تشخصي دارد.
ميوة كال خدا را آن روز، ميجويدم در خواب
شايد مراد از ميوة خدا سيب باشد كه رمز معرفت است. هنوز كودك بودم و به حقيقت و معرفت نرسيده بودم.
آب بيفلسفه ميخوردم.
توت بي دانش ميچيدم.
هنوز گرفتار عقل استدلالي و سب انديش نشده بودم و برخوردها بنا به فطرت، تر و تازه بود. اعمالم به صورت طبيعي و از روي غريزه بود.
فلسفه در نزد صوفيان از آنجا كه راهبر به حقايق نيست بلكه مانع دريافت درست است، جنبه منفي دارد و در عداد اباطيل قلمداد ميشود. مولانا ميگويد: قصه گفت او شاه را و فلسفه (دفتر چهارم).