بخشی از مقاله
جامعه و صنعتی شدن"
قرار است من در مورد جامعه و صنعتی شدن نظرم را بگویم. به بیان دیگر تاثیر صنعتی شدن بر جامعه را بررسی کنم.
وقتی در مورد جامعه حرف می زنم عمده تمرکز من بر روی زنان و کودکان است.
مطالب را از انقلاب صنعتی شدن آغاز می کنم. انقلاب صنعتی از انگلستان شروع شد (قرن 19 میلادی) با انقلاب صنعتی، ماشین کار جای ابزار کار پیشه وری و عقب مانده را می گیرد.
انقلاب صنعتی یعنی چه؟
انقلاب صنعتی یعنی گذار از صنعت مانوفاکتور به سمت صنعت فابریک و این یعنی انقلاب اجتماعی. چرا که ما شاهد استقرار مالکیت سرمایه داری بر مجموع جامعه هستیم.
در ایران ورود ماشین به صنعت به دهه ی 1960 میلادی برمی گردد. قبل از اینکه این صحبت باز شود نیازمند است که نگاهی داشته باشیم به وضعیت مانوفاکتور در ایران، صنعت دستی گسترده ایران قالی بافی است و من شرایط نیروی کار را در این بخش تا حدودی باز می کنم و برای مثال نیروی کار قالی بافی در کرمان را انتخاب می کنم، شرایط کارگران قالی باف که عمدتاً زنان و
دختران هستند به شرح زیر است:
آنها تمام روز نشسته روی دستگاه بافندگی و خم شده در زیر زمین ها و انبارهای نیمه تاریک و کثیف مشغول کار هستند. این وضعیت باعث تغییر حالت اندام کارگران می شد. کارگران دختر در کرمان بیشتر به درد های مفصلی و قسمت های تحتانی شکم مبتلا بودند، بیشتر آنان پس از آبستنی در هنگام زایمان جان می سپردند.
در این مورد، سلطان زاده می گوید: استثمار در کارگاه های قالی بافی که کارفرمایان به معنی واقعی کلمه عرق زنان و کودکان را در می آورند وحشتناک است. این استثمار تنها منحصر به کرمان نبوده بلکه در خراسان، کاشان، آذربایجان، اراک، فارس و هرجایی که قالی بافی دایر است اینچنین استثماری وجود دارد.
خوراک معمولی زنان و کودکان نان و آب است. عده ای از کارفرمایان تهران پا را از آن هم فراتر گذاشته و کارگران زن را به صیغه ی خود درمی آوردند. آنها با صیغه کردن دختران و زنان بیوه از پرداخت همان دستمزد ناچیز هم سر باز می زدند و تنها مبلغی به عنوان خرجی به زنان بی پناه می دادند. در این مورد جعفر شهری می گوید: به مرور زمان، زنان جوان و زیبا جانشین پیرزن ها شده و هر زن ِ خواهان کار، باید صیغه را قبول می کرد تا صاحب کار فعل حرام نمی کرد!
همانطور که گفتم موج اول ماشینی شدن در ایران به دهه ی 1960 و 1940 به دوره ی رضاخان بر می گردد. ماشینی شدن در ایران با استقرار کارخانه های نساجی، سیمان و قند همراه بود.
در سوم شهریور ماه 1320 در ایران نزدیک به 45 هزار کارگر در صنعت ماشینی کار می کردند که 13 هزار نفر از آنها را زنان وکودکان تشکیل می دادند.
گفته شده با انقلاب صنعتی شاهد یک انقلاب اجتماعی هستیم و آن استقرار حاکمیت سرمایه داری بر مجموع جامعه است.
از ویژگی های صنعتی شدن سرمایه:1- افزایش سریع بارآوری کار 2- کار زنان وکودکان
در مورد افزایش سریع بارآوری کار ورود ماشین و صنعت بزرگ، موجب کاهش ارزش کار شده و اضافه ارزش نسبی یعنی سهم سرمایه دار از روزانه کار کارگر را بالا می برد و در ویژگی دوم صنعتی شدن، ماشینی شدن نیاز به نیروی کار ماهر و نیروی بدنی را کاهش می دهد و این موجب شد تعدادی کارگر زنان و کودکان وارد کارخانه شوند، ما با ورود زنان به مرحله ی تولید مخالف
نیستم بلکه آن را گامی در راستای استقلال و رهایی زن می دانیم و از این گسترش حضور زنان در اقتصاد استقبال می کنیم ولی از سوی دیگر بهره کشی از انسان با حداقل های دستمزد تشدید شد.
ماشینی شدن تمام اعضای خانواده کارگر را به بازار کار می کشد و ارزش کار مرد را با تمام اعضاء خانواده تقسیم می کند، کودکان نابالغ به میل خود به کارخانه وارد نمی شوند، این کودکان برای تامین امرار معاش زندگی از سوی پدران و مادران تحویل کارخانه ها می شوند می توان گفت شدیدترین استثمار کودکان توسط والدین آنها صورت می گیرد که در اثر فقر و فاصله های طبقاتی جامعه بر آنها تحمیل می شود.
قانون اضافه جمعیت: سرمایه ی تولید سرمایه دار، قانون اضافه جمعیت است، یعنی همیشه کارگران بیکار و نیمه بیکار وجود داشته باشد. براساس این قانون خواست سرمایه این است که کارگران هرچه سریع تر تولید مثل کنند و همیشه نیروی کار وجود داشته باشد. این امر از طریق ازدواج های زود هنگام (زیر سن 18 سالگی) که نتیجه ی ضروری مناسباتی است که کارگران
صنعتی در آن به سر می برند امکان پذیر می شود که هدف کمک به درآمد خانواده پارامتری است که موجب پذیرش این قانون از جانب کارگران شده است و در ایران نیز شاهد ازدواج های زودرس هستیم که یکی از خواسته های ما جلوگیری از ازدواج قبل از سن 18 سالگی است.
برمیگردم به وضعیت ایران: در مورد وضعیت ایران کار کودکان بیش تر در بخش نساجی دیده می شد. پرداخت دستمزد در این بخش به شکل قطعه کاری (کار بر حسب تعداد) که شکل دگرگون شده مرز ساعتی است دیده می شود، اما ببینیم که قطعه کاری چه ویژگی هایی دارد؟
از ویژگی های قطعه کاری این است که کارگر تلاش می ورزد درآمدش افزایش یابد و نیروی خود را تا حداکثر ممکن به کار می برد و کوشش می کند که زمان کار خود را طولانی تر کند و نتیجه ی آن کاهش سطح دستمزد است. کارگر در این صورت خود را بیمار می سازد و به مرگ زودرس دچار می شود (مثل کوره پزخانه ها)
از دیگر ویژگی های سرمایه داری ایران، تسریع آهنگ کار است، کارگر وادار می شود با همان وسایل کار قبلی و تکنولوژی کهنه بدون اینکه سرمایه دار سرمایه جدیدی گذاشته باشد سریع تر کار کند. یعنی در هر ساعت کار مقدار بیشتری از نیروی عضلانی خود را مصرف کند. این موجب غلبه خستگی و بیکاری بیشتر کارگران را در بر دارد و عوارض ناشی از کار را به صورت تصاعدی افزایش می دهدو با افزایش سرمایه در یک قطب شاهد خشونت، تحقیر، مردگی و سقوط طبقه ی کارگران هستیم و در نتیجه از خود بیگانگی انسان ها ثمره ی آن است!
در انگلستان پس از ورود زنان به عرصه تولید دیده شد که از هر /000/100 کودک که در بدترین شرایط کار بودند سالانه 25 تا 26000 کودک تلف می شدند و این فشارها و شرایط نابسامان کارگران باعث شد در سال 1833 در اثر مبارزات کارگران، کار کودکان و جوانان تا سن 18 سالگی محدود شد و این همان قانونی است که امروز در پیمان نامه یونیسف دیده می شود که در حد حرف باقی مانده.
در ایران در سال 1919کارگران چاپخانه قرارداد روزی ۸ساعت کار مقررات استخدام و اخراج نیروی کار و نرخ اضافه کار و بهبود وضعیت بهداشتی کار در چاپخانه را مطالبه کردند.
در سال 1944 کار شبانه برای زنان محدود شد و برای زنان که بیش از 18 سال سن داشتند مدت زمان کار به 16 ساعت محدود شد و مقرر شد که زنان وکودکان نباید غذای خود را در محیط کار بخورند.
در سال 1866 (16 اوت) کنگره انترناسیونال کارگران، کار روزانه را به مدت 8 ساعت درخواست کرد و در نهایت طی مبارزات جدی کارگران و زنان در سال 1908 (8 مارس) زنان کارگر، کارخانه های نساجی نیویورک برای دستیابی به مطالبات خود راهپیمایی کردند که به مطالباتی دست یافتند که در سال 1910 به پیشنهاد کلارازتکین در کنگره بین اللمللی زنان، 8 مارس روز جهانی زن نامیده شد.
در ایران در سال 1961 نخستین جشن 8 مارس به کوشش 50 زن در شهر انزلی برگزار شد.
اشاره:
از بارزترين مشخصات جامعه ايدهآل توسعه يافته اين است كه در آن، كار تا حداقل ممكن كاهش يافته و متقابلاً ساعات فراغت به حداكثر رسيده باشد. نيمنگاهي به كتابهاي اقتصاد غربي كه در زمينه توسعه نگاشته شده، كافي است اين معنا را به انسان بفهماند كه معيار توسعه يافتگي، ساعات كار كارگران است؛ كار كمتر مساوي با رشد بيشتر.1 آنچه در پيش روست نوشاري است كوتاه بر ماشيني شدن زندگي آدمها در آستانه جهاني شدن.
ماشيني شدن آدمها
هادي قطبي
توليد انبوه برده!
در دهكده جهاني، اباحيگري و فراغت براي انسان مدرن، يك اصل است. ديگران بايد كار كنند تا او فراغت بيشتري يابد و بهتر و بيشتر لذت برد. توسعه اقتصادي - به مفهوم رايج و براي رفاه جامعه خود - نياز به نيروي كار دارد و چه فرقي ميكند كه اين نيروي كار از كجا و چگونه تأمين شود؟ غرب ميخواهد در دهكده جهاني، توسعه اقتصادي پيدا كند و اين را تنها معيار و محك پيشرفت و ترقّي
ميداند و توسعه، نياز به نيروي كار دارد. اين نيروي كار از هر كجا تأمين شود، گامي است به سوي ترقّي. نگاهي به تاريخ بردهداري در اروپا و آمريكا، ميتواند ما را بيشتر به عمق فاجعه نزديك كند. نيروي كار ميليونها برده سياهپوستي كه از آفريقا ربوده ميشدند و در بازارهاي علني برده فروشي به فروش ميرفتند و به عنوان حيواناتي كاركن در مزارع به كار گرفته ميشدند، آمريكا را آمريكا كرده است.
فاجعه بسيار عميقتر است؛ كتاب «دنياي شگفتانگيز نو»، مظهر نگراني بشري است كه خود را مقهور تكنولوژي مييابد. تكنولوژي در خدمت استمرار سلطه حكومت جهاني، زندهزايي را برانداخته و افراد بشر در «مؤسسات توليد و پرورش نوزادان» از لولههاي آزمايشگاه پا به جهان ميگذارند؛ جايي مثل «مركز بارور سازي و پرورش نطفه لندن».2
دنياي متهور نو، يك جامعه بردهداري است؛ اما بردهها نيز خوشبختاند، چراكه علوم آزمايشگاهي تا بدانجا پيش رفته است كه بچهها خارج از رحم مادران، در لولههاي آزمايشگاه پرورش پيدا ميكنند. در همان كتاب آمده است: «بچهها از همان آغاز زندگي در لولههاي آزمايش با موسيقيهاي خاص و روشهاي دقيق تربيتي؛ ظرفيتهاي بدني، فكري و رواني خاصي متناسب با جدول طبقهبندي مشاغل پيدا ميكنند».3
تصويري كه نويسنده كتاب - «آلدوس هاكسلي» - از دنياي غرب ارائه ميدهد، جهنمي بسيار وحشتناك و پر رنج است. در اتوپياي غربي، فرديت و تشخّص تا آنجا كه امكان دارد از ميان رفته است و انسانهايي كه از لولههاي آزمايشگاه به عالم تخليه شدهاند، خصلتهاي مشتركي يافتهاند.4
هاكسلي از زبان مدير مركز بارورسازي آورده است: «ذهن بچه انباشته از تلقينات ميشود و مجموعه همين تلقينات است كه ذهن او را ميسازد و نه فقط ذهن بچه را كه ذهن بزرگسالان را نيز در سراسر زندگيشان. ذهني كه تشخيص ميدهد، طلب ميكند و تصميم ميگيرد، از اين تلقينات ساخته شده است؛ اما تمامي اين تلقينات از جانب ماست؛ تلقينات حكومت!»5
گردانندگان آلفا هستند و آنها كه كار سياه ميكنند اُمِگا. هيچ كس از خود ارادهاي ندارد و هر گاه شرايط يك نواختِ خورد و خواب و شهوت كسي را كسل كند، كافي است كه يك حبّ سوما بخورد و تمام غم و غصه او تبديل به شادي و سرور شود.6
تصويري كه «آلدوس هاكسلي» هوشيارانه از جامعه متهور آينده ساخته، ايده آل تمدن آمريكايي است. جامعهاي كه پيشرفت علوم آزمايشگاهي، همه مشكلات آن را حل كرده است.7
اينها تخيلات نيست. آمريكا براي آنكه سربازان خود را در جبهههاي جنگ ويتنام نگه دارد، علناً و بدون پردهپوشي از هرويين و كوكايين و ساير مواد مخدر و محرّك استفاده ميكرد.8
صنعت براي فراغت
«برژينسكي» روشنفكر آمريكايي مينويسد: «برخي از آينده نگران برآورد ميكنند كه طي قرن آينده، متوسط عمر انسان به تقريب 120سال خواهد رسيد... سيبنتيك 9و خودكاري (اتوماسيون)، آداب كار كردن را زير و رو خواهد كرد. فراغت به صورت كار روزمره در خواهد آمد و كار عملي، در عددِ مستثنيات قرار خواهد گرفت و آنگاه جامعه كار، جاي خود را به جامعه تفريح و تفنن خواهد بخشيد».10
طبيعي است كه صنعتي شدن، آمار فراغت و رفاه را بالا برده باشد. در فرانسه اربابان صنايع ميگويند: در سال 1874 يك كارگر فرانسوي از 12 سالگي تا لحظه مرگ كار ميكرد: روزي 12 ساعت، 6 روز در هفته، 52 هفته در سال! و از گهواره تا گور روي هم رفته 220 هزار ساعت كار ميكرد. در 1976 همين كارگر، تنها از 16 تا 65 سالگي كار ميكند: 8 ساعت در روز، 5 روز در هفته، 48 هفته در سال، روي هم رفته 94 هزار ساعت. يعني 55 درصد كمتر از يك قرن پيش».11
«هرمن كان» (رئيس مؤس
سه هورس آمريكا و يكي از پدران آيندهنگري) در كتاب «دنيا در سال 2000 كه خودش آن را تورات 30 سال آخر قرن ناميده، چنين ميآورد: »جامعه ماوراء صنعتي كه متوجه استراحت و تنوع است (در حدود 1100ساعت كار در سال): 7 ساعت كار در روز، 4روز در هفته، 39هفته در سال، 10روز اعياد رسمي، 3روز تعطيلات آخر هفته، 13هفته تعطيلات در سال؛ كه ميشود 147روز كار در سال، 218روز آزاد!»12
«هرمن كان» با كمال واقعبيني اظهار ميدارد: سير تاريخي جامعه غرب به سوي استقرار فرهنگ سان سات (نامي كه خود كان بر آن نهاده و جامعهاي است كه فقط 25 درصد مردم، 40 درصد از سال را كار ميكنند!) ميرود و اين لازمه جامعهاي ماوراي صنعتي و مافوق توسعهيافتگي است. كان فرهنگ سان سات را با اين صفات معرفي ميكند: «زميني، تخيلي، روزانه، مشغول كننده، جالب،
شهري، شيطاني، تازه و نو، مد روز، عالي از لحاظ فني، ماترياليست، تجاري و حرفهاي». و البته آقاي «هرمن كان»، مرحله بعد از فرهنگ را نيز پيش بيني كرده است: «جهنمي، عاصي، پوسيده، هيجانجو، محرّك، فاسد شده، ظاهرساز، عاميانه، زشت، نفرتانگيز، نيهيليست، پورونوگرافيك، ساديك».13
در بينش غربي، كارگران دهكده جهاني همچون پيچ و مهرههايي هستند كه يك سيستم كارخانهاي ميسازند. نگرش سيستمي، تنها با خصوصيات ماشين سازگاري دارد و انسان قبل از هر چيز صاحب روحي مجرد و متمايز از انسانهاي ديگر است. نفي اين هويّت، موجب نفي اوست. در كتاب «موج سوم» آمده است: «انتقادهايي كه از صنعت ميشد، بر اين نكته اشاره داشت كه كار تكراري خيلي تخصصي، بيش از پيش كارگر را از حقايق انساني تهي ميكند».14 سيستمهاي كارخانهاي امروز تنها به جزيي از بدن كارگر - دست، پا و چشم - احتياج دارند و اين در واقع نفي هويت حقيقي اوست
.
برنامهاي براي ماشيني شدن آدمها
«آلوين تافلر» كه پاسدار تمدن غرب است، در كتاب «موج سوم» مينويسد: «با انتقال كار از مزارع و منازل ميبايست كودكان را براي زندگي و كار در كارخانه آماده ساخت. صاحبان اوليه معادن، كارخانهها و آسيابها در انگلستانِ در حال صنعتي شدن دريافتند كه تقريبا تربيت افراد بالغ اعم از روستاييان يا افراد شاغل در صنايع دستي براي كار مفيد در كارخانه غير ممكن است. بنابراين بايد سراغ كودكان رفت و آنان را از كودكي براي كار مفيد در كارخانهها آماده كرد.
آماده ساختن جوانان براي نظام صنعتي، بسياري از مشكلات بعدي اين نظام را به مقدار قابل توجهي حل ميكرد. در نتيجه ساختار مركز ديگري براي جوامع، موج دوم را به وجود آورد كه همانا آموزش و پرورش همگاني بود. آموزش و پرورش همگاني كه بر پايه مدل كارخانه طرحريزي شد، خواندن، نوشتن، حساب، جبر و تاريخ و موضوعات درسي ديگر را ياد ميداد. اين برنامه درسي آشكار
بود، اما در پشت آن يك برنامه درسي نهايي كه چندان آشكار نبود، وجود داشت كه اساسيتر بود: اين برنامه كه هنوز هم در اغلب كشورهاي صنعتي معمول است، مشتمل بر سه درس است. درس وقتشناسي، درس اطاعت و درس كار تكرار طوطيوار...بنابراين از اواسط قرن نوزده به بعد با هجوم موج دوم - تكنولوژي - از كشوري به كشور ديگر، پيشرفتي در امر آموزش و پرورش حاصل شد. كودكان از سنين پايينتر مدرسه را آغاز ميكردند و سال تحصيلي طولانيتر و طولانيتر ميشد و نيز بدون وقفه بر سالهاي تحصيل اجباري افزوده گرديد».15 سرانجام چنين نتيجه ميگيرد: «خانواده هستهاي و مدارس به شيوه كارخانه، جزئي از نظام يكپارچه واحدي را تشكيل ميدهند كه جوانان را براي نقشهايشان در جامعه صنعتي آماده ميسازد» و اينچنين نظام آموزش غربي براي صنعتيتر شدن و ثروتاندوزي و غنيتر شدن اغنيا، دستخوش تغيير و تحول اساسي ميگردد. ضروريات تمدن جديد ايجاب كرده، كودكان در آغاز سنين جواني، با جدا شدن از محيط خانواده، در يك سيستم خاص آموزشي تحت تعليم قرار گرفته تا بتوانند مهارتهاي فني لازم را كسب كنند و مشاغل مورد نياز براي ادامه حيات اين تمدن را برعهده بگيرند.
علت عدم توسعه سرمايه داري وصنعتي شدن درايران چيست؟
سرزمين ايران ازديرباز محل تاخت وتاز اقوام گوناگون ازشمال، جنوب، شرق وغرب بوده است . گاهي ترکمانان وقوم هاي تاتار ومغول ازشمال وشرق به اين کشور حمله مي کردند وچندي بعد ترکها ازغرب وسپس افغانها ازشرق اين سرزمين را زير سم اسبان خود مورد تاخت وتاز قرار دادند . حملات اين اقوام درکنار حکومتهائي که سرشت ملي نداشتند ونيزخود قومي بودند مانند سلجوقيان ، سامانيان ، غزنويان و... صدمات بي شماري به بافتهاي اجتماعي وازآن مهمتر بافتهاي اقتصادي ايران وارد آورد. اقتصاد ايران درسه دوره فرصت صنعتي شدن را ازدست داد.
1) فرصت اول ، دردوراني بود که اقتصاد اروپا به سمت صنعتي شدن مي رفت. ايران دراين دوره هم ازلحاظ بستراقتصادي ، هم ازنظر قدرت توليد ، اين توانائي را داشت که به سمت صنعتي شدن حرکت کند. دراين دوره که با دوران حکومت صفويه به ويژه سلطنت شاه عباس اول مصادف بود ، پيوستگي اقتصاد ايران با نظام جهاني اين فرصت طلائي را دراختيار ايران قرار داد که اقتصادش را متحول کند.
براساس بررسي هاي تاريخي درآن زمان ايران هم ازلحاظ منابع وهم ازلحاظ ارتباطات بازرگاني به طوربالقوه مي توانست اقتصاد خودرا به سمت صنعتي شدن حرکت دهد.درارتباط با اين موضوع ذکر اين نکته کافي است که بنا بر نوشته ((تاريخ تحولات اجتماعي ايران)) اثر جان فوران، ايران سده هفدهم (979تا 1079ش) ،( مقارن با دوران شاه عباس اول ) به عنوان امپراتورجهاني درعرصه خارجي طبقه بندي مي شد.
2) دومين فرصت دردوران قاجاريه به ويژه اواخر عصر ناصرالدين شاه ودراوايل حکومت مظفرالدين شاه به ويژه دوره مشروطيت پيش آمد. دراين دوران حجم مبادلات تجاري ايران ومهم تر ازآن عزم جدي برخي ازبازرگانان براي تاسيس کارخانجات و ورود توليدات صنعتي به کشور قابل توجه است وبه اعتقاد برخي ازتحليل گران ايران مي توانست با ايجاد يک بستر مناسب وارد اقتصادصنعتي شود.
3) سومين فرصت را شايد بتوانيم اواخر دهه 1340 اعلام کنيم . دراين دوران اقتصاد ايران توانست بدون اتکاء به درآمد هاي کلان نفتي رشد بالائي به دست آوردو عملا راه را براي اقتصاد صنعتي هموارکند. اما اين آرزو با تزريق درآمدهاي کلان نفتي به اقتصاد کشور به ياس تبديل شده وانحراف جدي را دراقتصاد ايران به وجود آورد که اين انحراف کماکان ادامه دارد.
اما دراين ميان يک سوال جدي ومهم وجود دارد وآن اين است که چرا عليرغم بروز اين فرصت ها ، ايران نتوانست رشد نظام سرمايه داري را شاهد باشد وبه يک کشور توسعه يافته تبديل شود.روند بررسي اقتصادي ايران طي اين سه دوره نشان مي دهد که يکي از کليدي ترين دلايل عدم نوسعه سرمايه داري وصنعتي شدن درايران نبود طبقه اي است که بتواند جامعه را ازدوقطبي شدن ((فقير)) و((غني)) نجات دهد ودرعين حال آزادي را که لازمه رشد سرمايه داري است پاس بدارد.
اين طبقه که درواقع ((طبقه متوسط)) است دررشد نظام سرمايه داري وتوسعه آن ومحافظت ازحکومت قانون نقش کليدي را درجوامع توسعه يافته وصنعتي ايفا کرده است ، به طوري که به اعتقاد برخي از تحليلگران اقتصادي درصورت نبود اين طبقه ، نظام سرمايه داري نمي توانست ((بالتده)) شود وتکامل يابد.
طبقه متوسط دارنده مهارتهاي آموزشي وحرفه اي است . اين طبقه با حايل شدن بين طبقات فقير وغني نه تنها تنش هاي بين اين دوطبقه ودرنهايت جامعه را کم مي کند بلکه مي تواند با پاسداري ازحکومت قانون آن را کنترل کند.
دکتر فريبرز رئيس دانا معتقد است (( طبقه متوسط اساسا; زاييده نظام سرمايه داري است . پيش ازنظامهاي سرمايه داري پديده اي به نام طبقه متوسط نبود . به گفته وي طبقه متوسط محصول سرمايه داري دررشد جامعه سرمايه داري است.))
وي مي گويد : (( تحول نظام سرمايه داري به ايجاد لايه هاي مياني وتقويت آن کمک کرد ، به ويژه پس از پشت سر گذاشتن انقلاب صنعتي اول ، نياز به طبقه متوسط درچارچوب کارکردهاي نظام سرمايه داري مطرح شد. طبقه متوسط کارگر نبودند که بتوانند درکارگاه فعاليت کنند ، صاحبان سرمايه هاي اصلي هم نبودند ، اما با شکل گيري دولتهاي ملي نقشهائي را برعهده داشتند که درواقع کارگزاران خاص آن بودند.))
اين محقق اقتصادي با اشاره به اين نکته که نظام سرمايه داري به لحاظ اقتصادي ودرفرآيند هزينه هاي تجارت وتوزيع به توسعه دانش وتکنولوژي نيازمند است تا بهره وري را بالابرد ، مي افزايد: (( سرمايه داري ازآغاز وازلحظه توليد خودرا نيازمند جهاني شدن مي ديد ، به اين ترتيب سرمايه داري بخشي ازسرمايه را ناگزير به زيرساختها ومسکن هدايت کرد.پس لايه اي را مي خواست که تکنوکراتها وبوروکراتها درآن کارکنند . شکل گيري اين لايه به نوبه خود يک خواست وضرورت اجتماعي تبديل وموقعيت زائي سياسي واداري طبقه متوسط فراهم شد.))
اما درايران اين اتفاق ، يعني تشکيل طبقه متوسط ، روي نداد وآن چه رخ داد به گونه اي ديگر بود . مشکل اول وعمده اي که درايران روي داد آن بود که چه دردوران صفويه وچه دردوران قاجار يه که اقتصاد ايران ازلحاظ نظام اقتصادي جهاني ومبادلات ، فرصت مناسبي را داشت تا نظام سرمايه داري را دردرون خود رشد دهد . اما به لحاظ فرهنگ عشيره اي وقبيله اي حاکم برآن ، فرهنگ شهرنشيني که عوامل موثري درتشکيل ورشد طبقه متوسط ونظام سرمايه داري است ايجاد نشد. به طوري که تا همين اواخر نسبت جمعيت روستائي به جمعيت شهري کشور 60 به 40 بود که اين خود مانع عمده اي دررشد طبقه متوسط وبه تبع آن نظام سرمايه داري بوده است.
دکتر رئيس دانا درباره شکل گيري طبقه متوسط درايران مي گويد: (( درايران چهار فرصت بدست آمد تا طبقه متوسط که لازمه رشد سرمايه داري است شکل گيرد ، دوره اول دوران جنبش مشروطه بود. دراين دوره جنبش شهرنشين به همت انقلابي ها ، نوآوران و ترقي خواهان اوج تازه اي گرفت که اين امر طبقه متوسطي را به وجود آورد که بيشتر شامل اصناف سنتي وکارمندان دولت بود که البته رشد نيافته بودند. فرصت دوم دردوران پهلوي اول رخ داد . دراين دوران اصلاحاتي درچارچوب نياز نظام جهاني شکل گرفت که مثل هرپديده ديگري منشاء داخلي هم داشت. اين اصلاحات وابسته به موج تازه اي ازطبقه متوسط شهري ايجاد کرد که با دوره اول تفاوت داشت. اين طبقه هم وابسته بوده وهم ضعيف وهم تحقير شده که درچارچوب برنامه دولتي وابسته شکل مي گرفت.
به گفته رئيس دانا جنگ دوم جهاني باعث مهاجرت روستائيان به شهرها شد. وموجي ازشهرنشيني جديد را به وجود آورد که به نوبه خود لزوما; به تشکيل لايه هاي متخصص وکارآمد طبقه متوسط نينجاميد بلکه اين شهرنشيني توسط مهاجران، حاشيه نشين ها وزاغه نشين ها ايجاد شد.
دوره بعدي که باعث گسترش شهرنشيني شد پس ازکودتاي 28 مرداد 1332 بود . رئيس دانا معتقد است که دراين دوره طبقه متوسط دست ساز پولداري ايجاد شد که عمدتا; صاحبان زمين شهري بودند واز هيچ وپوچ به متوسط تبديل شدند ، طبقه اي که بر رانت زمين شهري استوار بود.
دردوره چهارم که پس از وقوع اصلاحات ارضي پيش آمد، موج جديد ديگري ازمهاجرت به شهر ايجاد شد . اين موج تازه درشهر طبقه متوسط روستائي که به کارمغازه داري ، خريد وفروش قطعات ماشين آلات کشاورزي وسوداگري مشغول بودند، تشکيل داد. رئيس دانا دراين باره مي گويد : اين طبقه متوسط پس از رونق نفتي ، سرمايه هائي را ازآن خود کرد که در کوتاه مدت موجب نا کارآمدي طبقه متوسط شد)).
دراين بررسي نکته قابل توجه آن است که رشد جامعه شهري وشهرنشيني که اساس تشکيل طبقه متوسط است به يک عامل درون زاي اقتصاد ايران ارتباط نداشت، بلکه به خواست حاکميت ايران مرتبط بود وبه همين خاطر است که مي بينيم ((طبقه متوسط دستوري)) که درايران تشکيل شد نتوانست وظايف تاريخي خودرا که بسترسازي لازم براي دموکراسي ورشد نظام سرمايه داري است انجام دهد.
ميلتون فريد من اقتصاد دان بزرگ معاصر مي گويد : ((دموکراسي لازمه رشد سرمايه داري است وبالعکس ، سرمايه داري نيز عامل مهمي دربرقراري دموکراسي است.))
بررسي هاي تاريخي نشان مي دهد که سرمايه داري درکشورهائي توانسته بالندگي خودرا بيابد که فضاي آزاد براي نقد وبررسي معضلات سياسي واجتماعي وجود داشته باشد. درکشورهائي که اختناق وديکتاتوري حاکم است ، نه تنها نهال آزادي رشد نمي کند ، بلکه سرمايه داري نيز روند تاريخي وتکاملي خودرا نمي پيمايد. دراين بستر که عامل موثر درفضا سازي آزادي که مقدمه رشد سرمايه داري است ، تشکيل وتوسعه طبقه متوسط است.
دکترموسي غني نژاد معتقد است درکشورهاي پيشرفته رسالت مدرن کردن اقتصاد برعهده طبقه متوسط است وازآن جائي که درايران بخش خصوصي به معناي واقعي کلمه وجود ندارد که بتواند مستقل از دولت فعاليت کند ، طبقه متوسط نيز به مفهوم اصلي آن موجود نيست.
اين اقتصاددان به بررسي علل توسعه نيافتگي طبقه متوسط درايران به آسيب شناسي بخش خصوصي درچارچوب نظام اقتصادي کشور مي پردازد ومي گويد: به طورکلي بخش خصوصي درايران داراي ضعف ساختاري است ، افکارعمومي به اين قشر بدبين است ودرنتيجه اين بخش درکشور فاقد پايگاهي است که بتواند رشد کند وخودرا بالا بکشد ، درشرايطي اين تفکر حاکم است که بخش خصوصي درپي سودجوئي وزورگوئي واستثمار ديگران است حال نظام اقتصادي برپايه فعاليت اين بخش وبه تبع آن طبقه متوسط چگونه مي تواند توسعه پيدا کند؟
به اعتقاد وي درجامعه اي که نگرش مثبتي نسبت به ثروتمند شدن انسانها وجود ندارد ومالکيت خصوصي درعمل محترم شمرده نمي شود واصولا; بخش غيردولتي فاقد ارزشهاي لازم دراجتماع است ، نظام اقتصادي بالنده اي هم ايجاد نمي شود به اين ترتيب طبقه متوسط هم صرفا' درايران به لايه اي ازمستخدمان دولتي محدود مي شود که نمي تواند کارکرد طبقه متوسط درجوامع مدرن را داشته باشد.
دکترغني نژاد با اشاره به اين نکته که طبقه متوسط متشکل از بدنه اجرائي وکارمندي دولت درايران فاقد آزادي عمل واختيار لازم است مي افزايد: به عبارتي طبقه متوسط شهري درکشورما کارکرد اصيل خودرا ارائه نمي دهد چون سيستم وساختارکلي اجازه اين اقدامات تاثيرگذار را به آن نداده ونخواهد داد.
وي جلوگيري از دوقطبي شدن جامعه وکاهش تنشهاي اجتماعي را درگرو رشد طبقه متوسط مي داند ودراين خصوص مي گويد : درجوامع پيشرفته وجود چالشهاي سياسي به بروز بحران هاي اجتماعي عميق نمي انجامد زيرا فعاليت طبقه متوسط دراين کشورها ، دوقطب ثروتمند و فقيررا به يکديگر نزديک کرده وجامعه درچنين فضائي کمتر احساس بي عدالتي مي کند يعني طبقه متوسط تضميني براي دموکراسي وثبات آن ايجاد خواهد کرد اما درايران که بخشي ازقشر متوسط ( با ملاحظات هميشگي طبقه بوروکراتيک) دردرون گروه ايران سالاري جاگرفته، چنين تاثيري مشاهده نمي شود.
به عبارت ديگر طبقه متوسط ايراني هويتي بالقوه دارد وتاکنون به فعليت درنيامده است . اين طبقه فاقد خود آگاهي لازم ، استحکام وپايگاه عيني است ، ازاين رو طبقه متوسط درکشورما به معناي واقعي آن متشکل نيست ونمي تواند ايفاگر نقش تاريخي خود درکليه کشورهاي پيشرفته واقتصادي مدرن باشد. حال اين که چرا درايران نظام سرمايه داري رشد نکرده ويا به عبارت ديگر بخش خصوصي قوي نداريم به اين نکته برمي گردد که (( طبقه متوسط )) درايران طبقه اي ضعيف ونحيف است که به قول دکترغني نژاد ((خودآگاهي)) لازم را ندارد ودرواقع لايه اي نازک را درجامعه شهري ايران شکل مي دهد .
به همين خاطر است که جامعه شهري ايران يک جامعه شديدا; دوقطبي است و هرروز شاهد تنش ها وبرخورد هاي بحران آفرين درايران هستيم . جامعه ايران درشرايط کنوني دريک بن بست سياسي قرار دارد . راه حل خروج ازاين بحران توسعه فضاي باز ونقادي است که اين مهم حاصل نمي شود مگر آن که ((طبقه متوسط)) جايگاه واقعي خودرا درجامعه شهري ايران پيدا کند.
دستيابي به اين جايگاه ممکن نيست مگرآن که بخش خصوصي که قادر به فعاليت آزاد درچارچوب قوانين توسعه يافته باشد به وجود آيد تا درکمال امنيت اقتصادي بتواند طبقه اي را که جامعه را ازدوقطبي شدن نجات مي دهد ، شکل دهد طبقه اي که آينده دموکراسي ونظام سرمايه داري ايران درگرو پيدايش آن است.
دو جهاني شدنها و آيندة هويتهاي همزمان
دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۵
دکتر سعيدرضا عاملي
منبع: سايت دکتر سعيدرضا عاملي
نگاه به آينده، مورد توجه حوزهها و شاخههاي مختلف علوم بوده است. نگاه رشتهاي و ميانرشتهاي قلمروها و نظامهاي مطالعاتي گستردهاي را در خصوص مطالعات آينده بوجود آورده است (هال - 1969، دلپينو- 1996، فيلد - 1999، روزنو - 1999، بري - 2000، مورتيمور - 2001، تيلور - 2002). تصورات اوليه در مورد آيندهانديشي. نگاه افسانهاي، جادويي و استثناء گرايانه بوده است، ولي به مرور حوزههاي گسترده مطالعات علمي آينده با تكيه بر تفسير، پيشبيني مبتني بر قانون
احتمالات شكل گرفته است (ميشل مارين - 2002). مطالعات آينده، هم با نگاه خرد به مقولههاي مختلف فرهنگي، اقتصادي و سياسي، توجه كرده است و هم با نگاه كلان، روندهاي جهاني را در جهان آينده مورد بررسي قرار دادهاند. بعنوان نمونه با همين نگاه كلاننگر، نوروين پيترز (2000) مجموعه مقالاتي در مورد آينده جهان در 2020 را كه محصول كنفرانسي است كه به مناسبت چهلوپنجمين سالگرد مؤسسة مطالعات علوماجتماعي هلند برگزار شده است، جمعآوري و
ويراستاري نموده كه در كتابي تحت عنوان «آيندههاي جهاني: شكلگيري جهاني شدن» به چاپ رسيده است. نويسندگان مقالات تلاش داشتهاند كه تحليلي از روندهاي جهاني كه منجر به 2020 ميشود ارائه دهند. اغلب نويسندگان بر غيرقابل قبول بودن جهانيشدن ليبرال، تأكيد ميكنند و در عين حال مسير آينده را در ساختار نظام سرمايهداري تحليل ميكنند. تنوع ديگر، مربوط به نظامهاي فكري و حوزههاي آيندهانديشي است. معرفتشناسان با نگاه متدولوژيك و بررسي قوانين تفسير و تبيين آينده، تلاش ميكنند، آيندهانديشي را با نگاه فلسفي مورد بررسي قرار دهند (آلجيكا -
2003) و روشهاي مطالعة آينده را مورد نقد قرار دهند. از دل اين مطالعات، مطالعات انتقادي و مطالعات فراساختارگراها توليد شده است كه ضريب اطمينان بسياري از مطالعات آينده را به چالش كشيده است (بل - 1997 و هيج - 2002). آيندة سياست نيز حوزة ديگري از مطالعات مربوط به آينده است، كه تحت تأثير دو جهانيشدنها (عاملي، 1382الف)، نهادهاي جهاني، تضادهاي اجتماعي و فرهنگي، بالا رفتن قدرت فردي (گيدنز - 2001)، سياست آينده را غيرمركزي و انتشاريافته (Pervaded) ميبينند (روزنو - 1999، بري -2000).
مطالعة آيندة فرهنگ نيز از ابعاد مهم ديگر آيندهانديشي است كه به مطالعة پايداري و يا عدم ماندگاري فرهنگها (استيونسون - 2000) در قالب فرهنگهاي بومي (گرونفلت (Groenfeldt) ، فرهنگهاي قومي، فرهنگهاي ملي و همچنين به مطالعه هويت فردي و اجتماعي ميپردازند. يكي از جنبههاي مهم در قالب آيندة فرهنگ، هويت فردي و اجتماعي ميباشد كه محل تأمل اين مقاله است. در اينجا سئوال اصلي اين است كه فرد يا جامعه در آينده چه احساس و درك اوليهاي نسبت به خود و ديگري خواهد داشت؟ اين احساس چه پيوندي به تاريخ گذشته دارد؟ و فرد و جامعه چگونه خود را از ديگري متمايز ميكند؟ با توجه به اين پرسشها، اين مقاله تلاشي است براي پرداختن به چگونگي هويت فرد در بستر دوجهانيشدنها و اينكه هويت فرد در «فضاي دوجهاني» جديد، چه آيندهاي خواهد داشت. در اين مقاله ابتدا، پارادايم دوجهانيشدن مورد بحث قرار خواهد گرفت و سپس مفهوم هويت و نسبت بين دوجهانيشدنها و هويت و در نهايت چگونگي هويت در فضاي دوجهاني آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت.
1. پارادايم دوجهانيشدنها
پارادايم دوجهانيشدنها، نگاهي است كه در درجة اول به تبيين و متمايز نمودن دو جهان موازي و در عين حال مرتبط و درهم آميخته در يكديگر ميپردازد و در درجة بعدي جهانيشدنهاي متكثري را در درون اين دو جهان مورد توجه قرار ميدهد. اساساً مهمترين تغيير جهان معاصر كه بنيان تغييرات آيندة جهان را ميسازد، رقابتي شدن جهان واقعي و جهان مجازي است. ظهور جهان جديد يعني «جهان مجازي» (Virtual World) بسياري از روندها، نگرش و ظرفيتهاي آينده جهان را تحت تأثير خود قرار خواهد داد. اين جهان در واقع به موازات و گاه مسلط بر «جهان واقعي» (Real Word) ترسيم ميشود و عينيت واقعي پيدا ميكند.
اين دو جهان از يك رابطه «انعكاسي هندسي» (Geometrical Reflection) برخوردار هستند.
جهان اول با خصيصه جغرافيا داشتن، از نظام سياسي مبتني بر دولت ـ ملت برخوردار بودن، طبيعي ـ صنعتي بودن، محسوس بودن و معطوف به احساس قديميتر بودن از جهان دوم قابل متمايز است. جهان دوم نيز با خصيصههايي مثل بيمكاني، فرازمان بودن، صنعتي بودن محض، عدم
محدوديت به قوانين مدني متكي بر دولت ـ ملتها، از معرفتشناسي تغيير شكل يافته پسا مدرن برخوردار بودن، قابل دسترسي بودن همزمان، روي فضا بودن و برخورداري از فضاهاي فرهنگي، اعتقادي، اقتصادي و سياسي جديد از جهان اول بصورت نسبي جدا ميشود. اين دو جهان در بسيار از موارد تبديل به دوقلوهاي به هم چسبيده خواهند شد كه تعامل فردي و اجتم
اعي در قلمروهاي بسيار، بستگي به «تعاملهاي دوجهاني» دارد و ما مواجه هستيم با «دوجهانيشدنهاي به هم چسبيده» (Twin Globalizations). آموزش پرورش آينده، نظامهاي تجاري و بانكي در حال و آينده، نظامهاي كنترل شهري و شهرسازي، حتي پزشكي جهان آينده برايند تعامل پيوند خورده اين دو جهان است.
فهم دقيق تغييرات آينده جهان، نيازمند توجه جدي به وجود اين دو جهان موازي است. دوجهانيشدنها، فرايندهاي جهاني است كه در عين حال منعكسكننده دوجهانيگرائي (Dual Globalism) نيز هست. دوجهانيشدنها بيانكنندة فرايندهاي جهاني در دو فضاي متفاوت است و دو جهانگرائيها اشاره به شكلگيري معرفتهاي جديد جهاني نسبت به جهان واقعي و جهان مجازي است. بر اين مبنا نگارنده كه در دو نوشتار ديگر، كه در يكي به آسيبشناسي جهان معاصر در بستر دوجهانيشدن تحت عنوان «دوجهانيشدنها و جامعة جهاني اضطراب» (عاملي، 1382ب) و در مقالهاي ديگر با تكيه بر دوجهانيشدنها، با تحليل كلگرايانه روندهاي آيندة جهان را مورد مطالعه قرار داده (عاملي، 1382الف)، توجه به اين موضوع را به لحاظ «فضاشناسي» محوريترين بستر براي مطالعة جهان معاصر و جهان آينده ميداند.
به لحاظ معرفتشناسي اديان بزرگ جهانگرا، ادبيات، رمان و حوزههاي سنتي و مدرن يوتاپيائي (كومار، 2003) و آرمان شهرهاي فلسفههاي قديم و اساساً نگاه جهانگرايانه مسلط بر انديشة فلسفي نقش مهم در شكلگيري نگاه جهانگرايانه حديد و ظهور فرايندهاي جهاني شدن داشته است. در كنار انديشههاي فيلسوفانه، قدرت خلاق هنرمندان و نقاشان در ترسيم جهان آينده جايگاه جدي داشتهاند و فضاي جهاني جديد محصول و برايند همة توليدات فلسفي، هنري، تكنولوژيكي و تجربيات حوزههاي مختلف علوم ميباشد. به قول نيچه (63؛1382) «اگر از ارتفاعي درست بنگريم همه چيزها سرانجام به هم ميرسند، انديشة فيلسوف، كار هنرمند و اعمال نيك» و در واقع تلاقي انديشههاي جهانگرا و جهانشدنهاي امروز را معنا ميبخشند.
نگاه جهانگرايانه، زمينههاي ظهور ذهني «جهاني غير از جهان شناختهشدهاي» را كه در آن زندگي ميكنيم فراهم آورده است. تصورات واقعي و خيالي نيز در اين عرصه كارساز بوده است، نگاه خيالي و جادوئي به جهان، انساني را تصوير ميكند كه به صورت اعجابانگيز و خارقالعاده مسلط بر همة مخلوقات و همة هستي است و هر آنچه را كه اراده كند تحققيافته، مييابد.
جهاني را معرفي ميكند كه حتي انسان با ارادة ذهني بر زمان و مكان مسلط ميشود، و همة كرات را در مينوردد، جهاني كه يك فرد از انرژي خارقالعاده برخوردار ميشود و در و بر همه جا مسلط ميشود، همسايگي اين جهان، كار و شغل در اين جهان، تجارت و معاملات. تفريحات و سرگرميها و بسياري از نظامهاي زندگي از نمودهاي مجازي و در عين حال «واقعيت مجازي» (Virtual Reality) است كه براي اين جهان پيشبيني ميشود.
2. هويت چيست؟
منظور از هويت چيست؟ هويت ابتدا به معناي «يكيشدن» و در روانشناسي به معناي «يكيشدن خود» مطرح گرديده است و در مردمشناسي هويت متجلي در «هويت نژادي» بوده است (سوكفلد، 1999:417). هويت از نقطهنظر جامعهشناسي صرفاً يكيشدن خود نيست بلكه «يكيشدن با خود و ديگران» محسوب ميشود كه توضيحدهندة هويت فردي و اجتماعي است. اريكسون (109:1980) اين دو مفهوم را با يكديگر جمع كرده و معتقد است هويت داراي دو جزء است: اول «يكيشدن خود» و ديگري «مشاركت با ديگران در بعضي از اجزاء ذاتي». براساس نظرية هويت، فرايند هويت، يك سيستم كنترل است كه مجموعه از هنجاري و ضدهنجارها را در فرد و جامعه بوجود ميآورد. هويت مجموعه معاني است كه چگونه بودن را در خصوص نقشهاي اجتماعي به فرد القاء ميكند و يا وضعيتي است كه به فرد ميگويد او كيست و مجموعه معاني را براي فرد توليد ميكند كه مرجع كيستي و چيستي او را تشكيل ميدهد (بورك، 1991:837). نكتة مهم اين است كه هويت مفهومي است مرتبط با حوزة معنا، منتهي لزوماً معنا خصيصة ذاتي فرد و يا جامعه نيست بلكه محصول توافقها و عدم توافقها است (جينكينز، 1381).
انديشمندان بسياري همچون ويليامز (1960)، گيچ (1962، 1967 و 1969)، كوين (1963)، نيلسون (1970)، بومن (1998)، يونگ و لايت (2001) معتقد به نسبي بودن هويت و يا هويتها هستند. از نظر گيچ (1962) هويت نسبي است و افراد از حيثهاي متفاوت، داراي هويتهاي متفاوت هستند. يك فرد، يك هويتي شغلي، هويت فاميلي و هويت ديني ميتواند داشته باشد. از نظر نيلسون
(1970) رئيس بانك و شهردار يك شهر، هر دو يك شهروند هستند، ولي به لحاظ موقعيت رسمي داراي هويتهاي متمايزي هستند و يا حرف اول يك كلمه و حرف پنجم همان كلمه هر دو حرف هستند، اما به لحاظ نمادي حروف متفاوتي هستند. يونگ و لايت (2001) در مقالة خود، به تفاوت هويتي مردم آلمان شرقي در دورة سوسياليسم و مابعد سوسياليسم يعني پس از فروپاشي ديوارهاي برلين، اشاره كردهاند و نسبيت دورهاي هويتها را براساس تغييرات اجتماعي نشان دادهاند.
هويتها از دو خصيصه استمرار و تمايز برخوردار هستند. يعني فرديت هويتي فرد به سادگي تغيير نميكند و همواره خود را در كنار «ديگري نبودن» مييابد (عاملي، 2002). با يك نگاه كلي از نظر انتوني گيدنز (2001:21) «هويت مربوط به فهم افراد در مورد اين كه «چه كسي هستند؟» و «چه چيزي براي آنها مهم است» تبيين ميشود. اين فهم هويتي، منتزع از منابع معناساز مهمي مثل دين، مليت، نژاد، جنسيت، طبقه اجتماعي و تمايلات گروهي و قومي ميباشد. هويتهاي فردي،
مربوط به احساس فرد نسبت به خود و تمايزاتي است كه با مؤلفههايي مثل اسم، مليت، قوميت و يا تمايلات شخصي، فكري، ارزشي و يا ايدئولوژيك، هويت يك فرد را از ديگري متمايز ميكند. هويت اجتماعي، به احساس مشترك يك جمع مثل «مادرها»، «پناهندگان»، «اقليتهاي قومي ديني»، «گروههاي كوچك و بزرگ اجتماعي» و ... باز ميگردد. اين احساس منابع مشترك دارد كه همة افراد آن هويت مشترك را به هم وصل ميكند.