بخشی از مقاله
نیچه ، زرتشت و ایران
فريدريش ويلهلم نيچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) را فيلسوفِ فرهنگ ناميده اند، زيرا درگيریِ اصلیِ انديشهیِ او با پيدايش و پرورش و دگرگونیهایِ تاريخیِ فرهنگهایِ بشری ست، بهويژه نظامهایِ اخلاقیشان. تحليلهایِ باريکبينانهیِ درخشانِ او از فرهنگهایِ باستانی، قرونِ وسطايی، و مدرنِ اروپا، و ديدگاههایِ سنجشگرانهیِ او نسبت به آنها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ انديشهیِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است.
اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگهایِ باستانیِ آسيايی، بهويژه چين و هند و ايران، نيز بیخبر نيست و به آنها فراوان اشاره دارد، بهويژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايی در برابرِ عقلباوریِ مدرن ستايش میکند(2).
نيچه دانشجویِ درخشانِ فيلولوژیِ کلاسيک (زبانشناسیِ تاريخیِ زبانهایِ باستانیِ يونانی و لاتينی) بود و پيش از پايانِ دورهیِ دکتری در اين رشته به استادیِ اين رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمينهیِ زبانها، تاريخ ، و فرهنگِ يونانی و رومی در بحثهایِ فراوانی که در بارهیِ آنها میکند آشکار است و نيز در اشارههایِ بیشماری که در سراسرِ نوشتههایِ خود به آنها دارد.
من میبايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.
نيچه
او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در بارهیِ فرهنگ و فلسفهیِ يونانی دارد، يکی زايشِ تراژدی، (3) و ديگری فلسفه در روزگارِ تراژيکِ يونانيان (4)، که هر دو از نخستين کتابهایِ او هستند. آشنايیِ دانشورانهیِ او با تاريخ و فرهنگِ يونان و روم، و مطالعهیِ آثارِ تاريخیِ بازمانده از آنان،
سببِ آشنايیِ وی با تاريخ و فرهنگِ ايرانِ باستان نيز بود. زيرا ايرانيان، به عنوانِ يک قدرتِ عظيمِ آسيايی، نخست با دولتشهرهایِ يونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگيریِ دايمی داشتند در مجموعهیِ نوشتههایِ او، شاملِ پارهنوشتهها و يادداشتهایِ بازمانده (5) در دفترهایِ او، که حجمِ کلانی از کلِّ نوشتههایِ او را شامل میشود، از ايرانيانِ باستان فراوان ياد میکند.
دلبستگیِ نيچه به ايران و ستايشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزينشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پيامآورِ فلسفهیِ خود میتوان ديد و نيز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهمترين اثرِ خود میشمرد، يعنی چنين گفت زرتشت(6). نيچه توجّهِ خاصّی به تاريخِ ايرانِ دورهیِ اسلامی نشان نمیدهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان میبرد و دستِ کم يک بار از حشّاشون با ستايش ياد میکند(7). در يادداشتهایِ او يکبار نامی از سعدی ديده میشود با نقلِ نکتهپردازیای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندين بار میبرد و در بارهیِ شعر و ذهنیّتِ او سخن میگويد.
ديدِ نيچه نسبت به ايرانِ باستان
در مجموعهیِ نوشتههایِ نيچه دو بار از ايران (Persien) نام برده میشود و چندين بار از ايرانی (persisch) و يکبار هم از پيشايرانی (vorpersisch) (8)، که اشارههايی هستند به روابطِ دولتشهرهایِ يونانی با امپراتوریِ ايران و گاه تحليلی از آن. توجّهِ او، پيش از هر چيز، به پیآمدهایِ جنگهایِ ايران و يونان (9) و اثرِ ژرفِ آن بر دنيایِ يونانی ست، که به ’جنگِ پلوپونزی‘ ميانِ دولتشهرهایِ آتن و اسپارت، با شرکتِ ديگر دولتشهرها، میانجامد. اين جنگ تمامیِ يونان را به مدّتِ پنجاه سال درگير میکند و ويرانیِ بسيار به بار میآورد. (10)
نيچه در پارهنوشتهای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگاش، از يک فرصتِ از دست رفتهیِ تاريخی دريغ میخورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان میشدند.
افزون بر اينها، بيست و هشت بار از ايرانيان (die Perser) نام میبرد و در برخی از پارهنوشتههایِ (Fragmente) او میتوان نگرهیِ او را نسبت به ايرانيانِ باستان و فرهنگِشان بهروشنی يافت. وی، بهويژه، ستايشگرِ چيرگی ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالتِ سروری و قدرتخواهیشان است؛
و نيز پافشاریشان بر فضيلتِ راستگويی(11). اينها کردارها و ارزشهايی ست که وی شايستهیِ زندگانیِ والامنشانهیِ انسانی میداند. امّا، بالاترين درجهیِ توجّهِ خود به ايرانيان و بزرگداشتِ آنان را آن جا نشان میدهد که از زمانباوریِ ايرانيان سخن میگويد؛ باوری که به ديدگاهِ او نسبت به زمان و ’بازگشتِ جاودانه‘یِ آن همانند است.
اين ديدگاه در برابرِ آن ديدِ متافيزيکیِ يونانی قرار میگيرد که با افلاطون هستیِ زَبَرزمانیِ ’حقيقی‘ را در برابرِ هستیِ ’مجازیِ‘ گذرا يا زمانمند قرار میدهد: ’من میبايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.‘ در دنبالِ آن نيچه در اين پارهنوشته به هزارهها در باورهایِ دينیِ ايرانیِ باستان اشاره دارد و میافزايد، ’[ايرانيان تاريخ را] همچون زنجيرهای از فرايندها [انديشيدند]، هر حلقه به دستِ پيامبری. هر پيامبر هزاره (hazar)یِ خود را دارد؛ پادشاهیِ هزارسالهیِ خود را.‘ (12) در چنين گفت زرتشت از ’هزارهیِ بزرگِ (grosser Hazar) پادشاهیِ زرتشت‘ سخن میگويد، ’پادشاهیِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهیِ هزارسالهیِ زرتشت.‘ (13)
نيچه، بهويژه، ستايشگرِ چيرگی ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالتِ سروری و قدرتخواهیشان است؛ و نيز پافشاریشان بر فضيلتِ راستگويی.
در پارهنوشتهای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگاش، از يک فرصتِ از دست رفتهیِ تاريخی دريغ میخورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند:
’به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان میشدند.‘ (14) اين يادداشتِ کوتاه را میتوان اين گونه تفسير کرد که نيچه اين جا نيز گرايشِ خود به جهانبينیِ زمانباورِ ايرانيان در برابرِ متافيزيکِ يونانی نشان میدهد. زيرا با فرمانروايیِ روميان بر يونان، فرهنگِ يونانی و متافيزيکِ فلسفیِ آن بر فضایِ روم چيره شد و راه را برایِ ظهورِ مسيحیّت و نگرشِ آخرتانديش و زمانگريز و ديدِ هيچانگارانهیِ آن نسبت به زندگانیِ زمينی گشود.
نيچه بر آن است که مسيحیّت، در مقامِ دينِ ’مسکينان‘، زندگانیِ گذرایِ زمينی را به نامِ ’پادشاهیِ جاودانهیِ آسمان‘ رد میکند و بدين سان نگرشِ مثبت يا ’آریگوی‘ به زندگی را بدل به نگرشِ منفی میکند. حال آن که فرمانروايیِ ايرانيان بر يونان ، با نگرشِ مثبتشان به زندگی و زمان، میتوانست روندِ اين جريان را دگر کند و از يک رويدادِ شوم در تاريخ پيشگيری کند.
زرتشتِ ايرانی و زرتشتِ نيچه
نيچه در نخستين نوشتههایاش نامِ آشنایِ Zoroaster را به کار میبرد که از ريشهیِ يونانی ست و در زبانهایِ اروپايی به کار میرود. Zoroaster نخستين بار در يادداشتهایِ 1870-71 ديده میشود؛ يک دهه پيش از نوشتنِ چنين گفت زرتشت. در اين يادداشت، چهبسا با لحنی دريغآميز، میگويد که، ’اگر داريوش شکست نخورده بود، دينِ زرتشت بر يونان فرمانروا شده بود.‘(15) همچنين در رسالهای از اين دوران، که پس از مرگِ او به چاپ رسيده، به داستانِ شاگردیِ هراکليتوس نزدِ زرتشت (Zoroaster) اشاره میکند. (16)
زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيدهدمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنهیِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهرهیِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان میشود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحیای ست که هستی را پهنهیِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ میشمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونیای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی مینشاند.
نام زرتشت به صورتِ ايرانیِ باستانیاش، يعنی Zarathustra، نخستين بار در کتابِ دانشِ شاد (17)(پارهنويسِ ۳۴۲) پديدار میشود که در ۱۸۸۲ انتشار يافته است. نيچه نخستين پارهیِ ’پيشگفتارِ زرتشت‘، يا نيايشِ او در برابرِ خورشيد، از کتابِ چنين گفت زرتشت، را اين جا گنجانده است. اين پاره در سالِ پس از آن در نشرِ بخشِ يکم از چهار بخشِ چنين گفت زرتشت در جایِ اصلیِ خود قرار میگيرد.
جایِ آن است که بپرسيم نيچه چرا نامِ آشنایِ Zoroaster را رها کرد و به صورتِ ايرانیِ باستانیِ آن روی آورد، يعنیZarathustra ؛ صورتی که چهبسا جز فيلولوگهایِ سررشتهدار از زبانهایِ باستانیِ هند–و–ايرانی کسی با آن آشنا نبود؟ او خود در اين باره توضيحی نمیدهد، ولی دليلِ آن، به گمانِ من، میتواند اين باشد که نيچه میخواهد نه با زرتشتِ شناخته شده در اروپا از راهِ يونان، که با زرتشتِ اصلی در سرآغازِ تاريخ از درِ همسخنی درآيد.
و چنان که خود میگويد، با اين همسخنی میخواهد هم به انديشهگرِ بزرگِ آغازين ادایِ احترام کند و هم بزرگترين ’خطا‘یِ او را به او يادآور شود و از زبانِ او اين خطایِ بزرگِ آغازينِ تاريخِ بشر را درست گرداند. خطایِ اصلیِ زرتشت ( و تمامیِ دينآوران و فيلسوفانِ بزرگ که بنيادِ تاريخِ انديشهیِ بشری را تا به امروز گذاشته اند) اين است که هستی را بر بنيادِ ارزشها، بر بنيادِ اخلاق، بر بنيادِ نيک و بد، تفسير کرده اند.
هرگز از من نپرسيده اند، امّا میبايست میپرسيدند که معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من چیست؛ در دهانِ نخستين اخلاقناباور: معنایِ آن درست ضدِّ آن چيزی ست که مايهیِ بیهمتايیِ شگرفِ اين ايرانی (Perser) در تاريخ است.
نيچه
زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيدهدمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنهیِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهرهیِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان میشود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحیای ست که هستی را پهنهیِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ میشمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونیای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی مینشاند.
نيچه در برابرِ اين اخلاقباوری (Moralismus) اخلاقناباوریِ (Immoralismus) خود را مینشاند که هستی را در ذاتِ خود فارغ از ارزشهایِ بشری میداند و بر آن است که ’بیگناهیِ‘ نخستينِ آن را به آن بازگرداند(18). بدين سان است که هستیشناسیِ اخلاقباورانهیِ زرتشتِ اصلی، که در سرآغازِ تاريخ به ميدان آمده و ذهنیّت و فرهنگِ بشری را شکل داده، در برابرِ هستیشناسیِ اخلاقناباورِ زرتشتِ نيچه قرار میگيرد که در پايانِ اين تاريخ، در روزگارِ برآمدنِ ’واپسينِ انسان‘ (19) ندایِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر میدهد.
اَبَرانسان انسانی ست بر ’انسانیّتِ‘ خود چيره شده و به بیگناهیِ نخستين بازگشته؛ انسانی که میتواند بر ’انسانیّت‘ِ اخلاقیِ خود، و همهیِ تُرُشرويی و سختگيری و خشکیِ آن، خنده زند. اَبَرانسان انسانی ست ’خندان‘ که هستی را از همهیِ رنگها و نيرنگهایِ بشری (و بس بسيار بشری) آزاد میکند و آن را، با ارادهیِ از ’کينتوزی‘ رها شدهیِ خويش، چنان که هست، میپذيرد و به زندگانی ’آری‘ میگويد.
بدينسان، اخلاقناباوریِ زرتشتِ نيچه درست پادنشين يا نقطهیِ مقابلِ اخلاقباوریِ زرتشتِ اصلی ست. نيچه در کتابِ اينک، مرد!، که در آن به شرحِ زندگانیِ روشنفکرانه و تحليلِ کوتاهی از آثارِ خويش میپردازد، دليلِ گزينشِ نامِ زرتشت را برایِ گزارشِ فلسفهیِ خويش بازمیگويد:
زرتشت به اندازهیِ تمامِ انديشهگرانِ ديگر دلاوری دارد. راست گفتن و نيک تير انداختن، اين فضيلتِ ايرانی ست. —فهميدند چه میگويم؟ ... از خويش برگذشتنِ اخلاق از سرِ راستگويی، از خويش برگذشتنِ اهلِ اخلاق و به ضدِّ خويش بدل شدن— به من— اين است معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من.