بخشی از مقاله
پیدایش خوارج
خوارج یعنی شورشیان.این واژه از«خروج» (5) به معنای سرکشی و طغیان گرفته شده است. پیدایش آنان در جریان حکمیت است.
در جنگ صفین در آخرین روزی که جنگ داشتبه نفع علی خاتمه مییافت،معاویه با مشورت عمرو عاص دستبه یک نیرنگ ماهرانهای زد.او دید تمام فعالیتها و رنجهایش بینتیجه ماند و با شکستیک قدم بیشتر فاصله ندارد.فکر کرد که جز با اشتباهکاری راه به نجات نمییابد.دستور داد قرآنها را بر سر نیزهها بلند کنند که مردم!ما اهل قبله و قرآنیم، بیایید آن را در بین خویش حکم قرار دهیم.این سخن تازهای نبود که آنها ابتکار کرده باشند، همان حرفی است که قبلا علی گفته بود و تسلیم نشدند و اکنون هم تسلیم نشدهاند.بهانهای است که تا راه نجات یابند و از شکست قطعی،خود را برهانند.
علی فریاد بر آورد:بزنید آنها را!اینها صفحه و کاغذ قرآن را بهانه کرده،میخواهند در پناه لفظ و کتابت قرآن خودشان را حفظ کنند و بعد به همان روش ضد قرآنی خود ادامه دهند.کاغذ و جلد قرآن در مقابل حقیقت آن،ارزش و احترامی ندارد.حقیقت و جلوه راستین قرآن منم. اینها کاغذ و خط را دستاویز کردهاند تا حقیقت و معنی را نابود سازند.
عدهای از نادانها و مقدس نماهای بیتشخیص که جمعیت کثیری را تشکیل میدادند،با یکدیگر اشاره کردند که علی چه میگوید؟فریاد بر آوردند که با قرآن بجنگیم؟!جنگ ما به خاطر احیای قرآن است.آنها هم که خود تسلیم قرآناند،پس دیگر جنگ چرا؟علی گفت:من نیز میگویم به خاطر قرآن بجنگید،اما اینها با قرآن سر و کار ندارند،لفظ و کتابت قرآن را وسیله حفظ جان خود قرار دادهاند.
در فقه اسلامی در«کتاب الجهاد»مسالهای است تحت عنوان«تترس کفار به مسلمین».مساله این است که اگر دشمنان اسلام در حالی که با مسلمین در حال جنگند عدهای از اسرای مسلمان را در مقدم جبهه سپر خویش قرار دهند و خود در پشت این جبهه مشغول فعالیت و پیشروی باشند به طوری که سپاه اسلام اگر بخواهد از خود دفاع کند و یا به آنها حمله کند و جلو پیشروی آنها را بگیرد چارهای نیست جز اینکه برادران مسلمان خود را که سپر واقع شدهاند نیز به حکم ضرورت از میان بردارد،یعنی دسترسی به دشمن ستیزهگر و مهاجم امکانپذیر نیست جز با کشتن مسلمانان،در اینجا قتل مسلم به خاطر مصالح عالیه اسلام و به خاطر حفظ جان بقیه مسلمین در قانون اسلام تجویز شده است.آنها نیز در حقیقتسرباز اسلامند و در راه خدا شهید شدهاند،منتها باید خونبهای آنان را به بازماندگانشان از بودجه اسلامی بپردازند (6) و این تنها از خصایص فقه اسلامی نیستبلکه در قوانین نظامی و جنگی جهان یک قانون مسلم است که اگر دشمن خواست از نیروهای داخلی استفاده کند،آن نیرو را نابود میکنند تا به دشمن دستیابند و وی را به عقب برانند.
در صورتی که مسلمان و موجود زندهای را اسلام میگوید بزن تا پیروزی اسلام به دست آید، کاغذ و جلد که دیگر جای سخن نباید قرار گیرد.کاغذ و کتابت احترامش به خاطر معنی و محتواست.امروز جنگ به خاطر محتوای قرآن است.اینها کاغذ را وسیله قرار دادهاند تا معنی و محتوای قرآن را از بین ببرند.
اما نادانی و بیخبری همچون پردهای سیاه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقیقتبازشان داشت.گفتند:ما علاوه بر اینکه با قرآن نمیجنگیم،جنگ با قرآن خود منکری است و باید برای نهی از آن بکوشیم و با کسانی که با قرآن میجنگند بجنگیم.تا پیروزی نهایی ساعتی بیش نمانده بود.مالک اشتر که افسری رشید و فداکار و از جان گذشته بود،همچنان میرفت تا خیمه فرماندهی معاویه را سرنگون کند و راه اسلام را از خارها پاک نماید.در همین وقت این گروه به علی فشار آوردند که ما از
پشتحمله میکنیم.هر چه علی اصرار میکرد،آنها بر انکارشان میافزودند و بیشتر لجاجت میکردند.علی برای مالک پیغام فرستاد:جنگ را متوقف کن و خود از صحنه برگرد.او به پیام علی جواب داد که اگر چند لحظهای را اجازتم دهی،جنگ به پایان رسیده و دشمن نیز نابود گشته است.شمشیرها را کشیدند که یا قطعه قطعهات میکنیم یا بگو برگردد.باز به دنبالش فرستاد که اگر میخواهی علی را زنده ببینی، جنگ را متوقف کن و خود برگرد.او برگشت و دشمن شادمان که نیرنگش خوب کارگر افتاد.
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاکم قرار دهند،مجلس حکمیت تشکیل شود و حکمهای دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت،اتفاقی طرفین استحکومت کنند و خصومتها را پایان دهند و یا اختلافی را بر اختلافات بیفزایند و آنچنان را آنچنانتر کنند.
علی گفت:آنها حکم خود را تعیین کنند تا ما نیز حکم خویش را تعیین کنیم.
آنها بدون کوچکترین اختلافی با اتفاق نظر عمرو عاص،عصاره نیرنگها را انتخاب کردند.علی، عبد الله بن عباس سیاستمدار و یا مالک اشتر،مرد فداکار و روشن بین با ایمان را پیشنهاد کرد و یا مردی از آن قبیل را،اما آن احمقها به دنبال همجنس خویش میگشتند و مردی چون ابو موسی را که مردی بیتدبیر بود و با علی علیه السلام میانه خوبی نداشت انتخاب کردند.هر چه علی و دوستان او خواستند این مردم را روشن کنند که ابو موسی مرد این کار نیست و شایستگی این مقام را ندارد،گفتند:
غیر او را ما موافقت نکنیم.گفت:حالا که اینچنین است،هر چه میخواهید بکنید.بالاخره او را به عنوان حکم از طرف علی و اصحابش به مجلس حکمیت فرستادند.
پس از ماهها مشورت،عمرو عاص به ابو موسی گفت:بهتر این است که به خاطر مصالح مسلمین نه علی باشد و نه معاویه،سومی را انتخاب کنیم و آن جز عبد الله بن عمر،داماد تو، دیگری نیست.ابو موسی گفت:راست گفتی،اکنون تکلیف چیست؟گفت:تو علی را از لافتخلع میکنی،من هم معاویه را.بعد مسلمین میروند یک فرد شایستهای را که حتما عبد الله بن عمر است انتخاب میکنند و ریشه فتنهها کنده میشود.بر این مطلب توافق کردند و اعلام کردند که مردم جمع شوند برای استماع نتایجحکمیت.
مردم اجتماع کردند.ابو موسی رو کرد به عمرو عاص که بفرمایید منبر و نظریه خویش را اعلام دارید.عمرو عاص گفت:من؟!تو مرد ریش سفید محترم از صحابه پیغمبر،حاشا که من چنین جسارتی را بکنم و پیش از تو سخنی بگویم.ابو موسی از جا حرکت کرد و بر منبر قرار گرفت.اکنون دلها میتپد،چشمها خیره گشته و نفسها در سینهها بند آمده است.همگان در انتظار که نتیجه چیست؟او به سخن در آمد که ما پس از مشورت،صلاح امت را در آن دیدیم که نه علی باشد و نه معاویه،دیگر مسلمین خود میدانند هر که را خواسته انتخاب کنند،و انگشترش را از انگشت دست راستبیرون آورد و گفت:من علی را از خلافتخلع کردم همچنانکه این انگشتر را از انگشتبیرون آوردم.این را گفت و از منبر به زیر آمد.
عمرو عاص حرکت کرد و بر منبر نشست و گفت:سخنان ابو موسی را شنیدید که علی را از خلافتخلع کرد و من نیز او را از خلافتخلع میکنم همچنانکه ابو موسی کرد،و انگشترش را از دست راستبیرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ کرد و گفت:معاویه را به خلافت نصب میکنم همچنانکه انگشترم را در!298 انگشت کردم.این را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد.مردم به ابو موسی حمله بردند و بعضی با تازیانه بر وی شوریدند.او به مکه فرار کرد و عمرو عاص نیز به شام رفت.
خوارج که به وجود آورنده این جریان بودند،رسوایی حکمیت را با چشم دیدند و به اشتباه خود پی بردند.اما نمیفهمیدند اشتباه در کجا بوده است.نمیگفتند خطای ما در این بود که تسلیم نیرنگ معاویه و عمرو عاص شدیم و جنگ را متوقف کردیم،و هم نمیگفتند که پس از قرار حکمیت،در انتخاب«داور»خطا کردیم که ابو موسی را حریف عمرو عاص قرار دادیم،بلکه میگفتند:اینکه دو نفر انسان را در دین خدا حکم و داور قرار دادیم خلاف شرع و کفر بود، حاکم منحصرا خداست نه انسانها.
آمدند پیش علی که نفهمیدیم و تن به حکمیت دادیم،هم تو کافر گشتی و هم ما،ما توبه کردیم،توهم توبه کن.مصیبت تجدید و مضاعف شد.
علی گفت:توبه به هر حال خوب است،«استغفر الله من کل ذنب»ما همواره از هر گناهی استغفار میکنیم.گفتند:این کافی نیست،بلکه باید اعتراف کنی که«حکمیت»گناه بوده و از این گناه توبه کنی.گفت:آخر من مساله تحکیم را به وجود نیاوردم،خودتان به وجود آوردید و نتیجهاش را نیز دیدید،و از طرفی دیگر چیزی که در اسلام مشروع است چگونه آن را گناه قلمداد کنم و گناهی که مرتکب نشدهام به آن اعتراف کنم؟!
از اینجا به عنوان یک فرقه مذهبی دستبه فعالیت زدند.در ابتدا یک فرقه یاغی و سرکش بودند و به همین جهت«خوارج»نامیده شدند ولی کم کم برای خود اصول عقایدی تنظیم کردند و حزبی که در ابتدا فقط رنگ سیاست داشت،تدریجا به صورت یک فرقه مذهبی در آمد و رنگ مذهب به خود گرفت.خوارج بعدها به عنوان طرفداران یک مذهب،دستبه فعالیتهای تبلیغی حادی زدند.کم کم به فکر افتادند که به خیال خود ریشه مفاسد دنیای اسلام را کشف کنند.به این نتیجه رسیدند که عثمان و علی و معاویه همه بر خطا و گناهکارند و ما باید با مفاسدی که به وجود آمده مبارزه کنیم،امر به معروف و نهی از منکر نماییم.لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظیفه امر به معروف و نهی از منکر به وجود آمد.
وظیفه امر به معروف و نهی از منکر قبل از هر چیز دو شرط اساسی دارد:یکی بصیرت در دین و دیگری بصیرت در عمل.بصیرت در دین-همچنانکه در روایت آمده است-اگر نباشد زیان این کار از سودش بیشتر است.و اما بصیرت در عمل لازمه دو شرطی است که در فقه از آنها به«احتمال تاثیر»و«عدم ترتب مفسده»تعبیر شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در این دو تکلیف (7) .
خوارج نه بصیرت دینی داشتند و نه بصیرت عملی.مردمی نادان و فاقد بصیرت بودند بلکه اساسا منکر بصیرت در عمل بودند،زیرا این تکلیف را امری تعبدی میدانستند و مدعی بودند باید با چشم بسته انجام داد.
اصول عقاید خوارج
ریشه اصلی خارجیگری را چند چیز تشکیل میداد:
1.تکفیر علی و عثمان و معاویه و اصحاب جمل و اصحاب تحکیم(کسانی که به حکمیت رضا دهند)عموما،مگر آنان که به حکمیت رای داده و سپس توبه کردهاند.
2.تکفیر کسانی که قائل به کفر علی و عثمان و دیگران-که یاد آور شدیم-نباشند.
3.ایمان تنها عقیده قلبی نیست،بلکه عمل به اوامر و ترک نواهی جزء ایمان است.ایمان امر مرکبی است از اعتقاد و عمل.
4.وجوب بلا شرط شورش بر والی و امام ستمگر.میگفتند:امر به معروف و نهی از منکر مشروط به چیزی نیست و در همه جا بدون استثناء باید این دستور الهی انجام گیرد (8) .
اینها به واسطه این عقاید،صبح کردند در حالی که تمام مردم روی زمین را کافر و همه را مهدور الدم و مخلد در آتش میدانستند.
عقیده خوارج در باب خلافت
تنها فکر خوارج که از نظر متجددین امروز درخشان تلقی میشود تئوری آنان در باب لافتبود.اندیشهای دموکرات مآبانه داشتند،میگفتند:خلافتباید با انتخاب آزاد انجام گیرد و شایستهترین افراد کسی است که از لحاظ ایمان و تقوا صلاحیت داشته باشد،خواه از قریش باشد یا غیر قریش،از قبایل برجسته و نامی باشد یا از قبایل گمنام و عقب افتاده،عرب باشد و یا غیر عرب.آنگاه پس از انتخاب و اتمام بیعت،اگر خلاف مصالح جامعه اسلامی گام برداشت از خلافت عزل میشود و اگر ابا کرد باید با او پیکار کرد تا کشته شود (9) .
اینها در باب خلافت در مقابل شیعه قرار گرفتهاند که میگوید:خلافت امری است الهی و خلیفه باید تنها از جانب خدا تعیین گردد،و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند که میگویند: خلافت تنها از آن قریش است و به جمله«انما الائمة من قریش»تمسک میجویند.
ظاهرا نظریه آنان در باب خلافت چیزی نیست که در اولین مرحله پیدایش خویش به آن رسیده باشند،بلکه آنچنان که شعار معروفشان(لا حکم الا لله) حکایت میکند و از نهج البلاغه (10) نیز استفاده میشود،در ابتدا قائل بودهاند که مردم و اجتماع احتیاجی به امام و حکومت ندارند و مردم خود باید به کتاب خدا عمل کنند.اما بعد،از این عقیده رجوع کردند و خود با عبد الله بن وهب راسبی بیعت کردند (11) .
عقیده خوارج در باره خلفا
خلافت ابو بکر و عمر را صحیح میدانستند به این خیال که آن دو نفر از روی انتخاب صحیحی به خلافت رسیدهاند و از مسیر مصالح نیز تغییر نکرده و خلافی را مرتکب نشدهاند. انتخاب عثمان و علی را نیز صحیح میدانستند،منتها میگفتند:عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغییر مسیر داده و مصالح مسلمین را نادیده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است کافر گشته و واجب القتل بوده است،و علی چون مساله تحکیم را پذیرفته و سپس توبه نکرده است او نیز کافر گشته و واجب القتل بوده است.و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت علی بعد از تحکیم،تبری میجستند (12) .
از سایر خلفا نیز بیزاری میجستند و همیشه با آنان در پیکار بودند.
انقراض خوارج
این جمعیت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجری در اثر یک اشتباهکاری خطرناک به وجود آمدند و بیش از یک قرن و نیم نپاییدند.در اثر تهورها و بیباکیهای جنون آمیز مورد تعقیب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودی و اضمحلال کشاندند و در اوایل تاسیس دولت عباسی یکسره منقرض گشتند.منطق خشک و بیروح آنها و خشکی و خشونت رفتار آنها،مباینت روش آنها با زندگی و بالاخره تهور آنها که«تقیه»را حتی به مفهوم صحیح و منطقی آن کنار گذاشته بودند،آنها را نابود ساخت.مکتب خوارج مکتبی نبود که بتواند واقعا باقی بماند،ولی این مکتب اثر خود را باقی گذاشت.افکار و عقاید خارجیگری در سایر فرق اسلامی نفوذ کرد و هم اکنون«نهروانی»های فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد علی خطرناکترین دشمن داخلی اسلام همینها هستند،همچنانکه معاویهها و عمرو عاصها نیز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود«نهروانی»ها-که دشمن آنها شمرده میشوند-به موقع استفاده میکنند.
شعار یا روح؟
بحث از خارجیگری و خوارج به عنوان یک بحث مذهبی،بحثی بدون مورد و فاقد اثر است زیرا امروز چنین مذهبی در جهان وجود ندارد.اما در عین حال بحث درباره خوارج و ماهیت کارشان برای ما و اجتماع ما آموزنده است،زیرا مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است،روح«خارجیگری»در پیکر بسیاری از ما حلول کرده است.
لازم است مقدمهای ذکر کنم:
بعضی از مذاهب ممکن است از نظر شعار بمیرند ولی از نظر روح زنده باشند،کما اینکه بر عکس نیز ممکن است مسلکی از نظر شعار زنده ولی از نظر روح بکلی مرده باشد و لهذا ممکن است فرد یا افرادی از لحاظ شعار تابع و پیرون یک مذهب شمرده شوند و از نظر روح پیرو آن مذهب نباشند و به عکس ممکن استبعضی روحا پیرو مذهبی باشند و حال آنکه شعارهای آن مذهب را نپذیرفتهاند.
مثلا-چنانکه همه میدانیم-از بدو امر بعد از رحلت نبی اکرم،مسلمین به دو فرقه تقسیم شدند:سنی و شیعه.سنیها در یک شعار و چهار چوب عقیده هستند و شیعه در شعار و چهار چوب عقیدهای دیگر.
شیعه میگوید:خلیفه بلا فصل پیغمبر علی است و آن حضرت علی را برای!306 خلافت و جانشینی خویش به امر الهی تعیین کرده است و این مقام حق خاص اوست پس از پیغمبر.و اهل سنت میگویند:اسلام در قانونگذاری خود،در موضوع خلافت و امامت پیشبینی خاصی نکرده استبلکه امر انتخاب زعیم را به خود مردم واگذار کرده است.حد اکثر این است که از میان قریش انتخاب شود.
شیعه بسیاری از صحابه پیغمبر را-که از شخصیتها و اکابر و معاریف به شمار میروند-مورد انتقاد قرار میدهد و اهل سنت،درست در نقطه مقابل شیعه از این جهت قرار گرفتهاند،به هر کس که نام«صحابی»دارد با خوشبینی افراطی عجیبی مینگرند،میگویند:صحابه پیغمبر همه عادل و درستکار بودهاند.بنای تشیع بر انتقاد و بررسی و اعتراض و مو را از ماست کشیدن است،و بنای تسنن بر حمل به صحت و توجیه و«ان شاء الله گربه بوده است».
در این عصر و زمان که ما هستیم کافی است که هر کس بگوید علی خلیفه بلا فصل پیغمبر است،ما او را شیعه بدانیم و چیز دیگری از او توقع نداشته باشیم،او دارای هر روح و هر نوع طرز تفکری که هستباشد!
ولی اگر به صدر اسلام برگردیم به یک روحیه خاصی بر میخوریم که آن روحیه،روحیه تشیع است و تنها آن روحیهها بودند که میتوانستند وصیت پیغمبر را در مورد علی صد در صد بپذیرند و دچار تردید و تزلزل نشوند.نقطه مقابل آن روحیه و آن طرز تفکر یک روحیه و طرز تفکر دیگری بوده است که وصیتهای پیغمبر اکرم را با همه ایمان کامل به آن حضرت،با نوعی توجیه و تفسیر و تاویل نادیده میگرفتند.
و در حقیقت این انشعاب اسلامی از اینجا به وجود آمد که یک دسته-که البته کثریتبودند-فقط ظاهر را مینگریستند و دیدشان آنقدر تیزبین نبود و عمق نداشت که باطن و حقیقت هر واقعهای را نیز ببینند،ظاهر را میدیدند و در همهجا حمل به صحت میکردند،میگفتند:عدهای از بزرگان صحابه و پیر مردها و سابقهدارهای اسلام راهی را رفتهاند و نمیتوان گفت اشتباه کردهاند.اما دسته دیگر-که اقلیتبودند-در همان هنگام میگفتند:شخصیتها تا آن وقت پیش ما احترام دارند که به حقیقت احترام بگذارند اما آنجا که میبینیم اصول اسلامی به دست همین سابقهدارها پایمال میشود،دیگر احترامی ندارند، ما طرفدار اصولیم نه طرفدار شخصیتها.تشیع با این روح به وجود آمده است.!307 ما وقتی در تاریخ اسلام به سراغ سلمان فارسی و ابوذر غفاری و مقداد کندی و عمار یاسر و امثال آنان میرویم و میخواهیم ببینیم چه چیز آنها را وادار کرد که دور علی را بگیرند و اکثریت را رها کنند،میبینیم آنها مردمی بودند اصولی و اصول شناس،هم دیندار و هم دین شناس. میگفتند:ما نباید درک و فکر خویش را به دست دیگران بسپریم و وقتی آنها اشتباه کردند ما نیز اشتباه کنیم.و در حقیقت روح آنان روحی بود که اصول و حقایق بر آن حکومت میکرد نه اشخاص و شخصیتها.
مردی از صحابه امیر المؤمنین در جریان جنگ جمل،سخت در تردید قرار گرفته بود.او دو طرف را مینگریست.از یک طرف علی را میدید و شخصیتهای بزرگ اسلامی را که در رکاب علی شمشیر میزدند و از طرفی نیز همسر نبی اکرم،عایشه را میدید که قرآن در باره زوجات آن حضرت میفرماید: و ازواجه امهاتهم (13) همسران او مادران امتند)و در رکاب عایشه،طلحه را میدید از پیشتازان در اسلام،مرد خوش سابقه و تیرانداز ماهر میدان جنگهای اسلامی و مردی که به اسلام خدمتهای ارزندهای کرده است،و باز زبیر را میدید خوش سابقهتر از طلحه،آن که حتی در روز سقیفه از جمله محصنین در خانه علی بود.
این مرد در حیرتی عجیب افتاده بود که یعنی چه؟!آخر علی و طلحه و زبیر از پیشتازان اسلام و فداکاران سختترین دژهای اسلاماند،اکنون رودررو قرار گرفتهاند؟کدام یک به حق نزدیکترند؟در این گیر و دار چه باید کرد؟!توجه داشته باشید!نباید آن مرد را در این حیرت زیاد ملامت کرد.شاید اگر ما هم در شرایطی که او قرار داشت قرار میگرفتیم،شخصیت و سابقه زبیر و طلحه چشم ما را خیره میکرد.
ما الآن که علی و عمار و اویس قرنی و دیگران را با عایشه و زبیر و طلحه روبرو میبینیم،مردد نمیشویم چون خیال میکنیم دسته دوم مردمی جنایتسیما بودند یعنی آثار جنایت و خیانت از چهرهشان هویدا بود و با نگاه به قیافهها و چهرههای آنان حدس زده میشد که اهل آتشاند.اما اگر در آن زمان میزیستیم و سوابق آنان را از نزدیک میدیدیم،شاید از تردید مصون نمیماندیم.
امروز که دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل میدانیم،از آن نظر است که در اثر گذشت تاریخ و روشن شدن حقایق،ماهیت علی و عمار را از یک طرف و زبیر و طلحه و عایشه را از طرف دیگر شناختهایم و در آن میان توانستهایم خوب قضاوت کنیم.و یا لا اقل اگر اهل تحقیق و مطالعه در تاریخ نیستیم،از اول کودکی به ما اینچنین تلقین شده است.اما در آن روز هیچ کدام از این دو عامل وجود نداشت.
به هر حال،این مرد محضر امیر المؤمنین شرفیاب شد و گفت:«ایمکن ان یجتمع زبیر و طلحة و عائشة علی باطل؟»آیا ممکن است طلحه و زبیر و عایشه بر باطل اجتماع کنند؟ شخصیتهایی مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه میکنند و راه باطل را میپیمایند؟آیا این ممکن است؟
علی در جواب سخنی دارد که دکتر طه حسین،دانشمند و نویسنده مصری،میگوید سخنی محکمتر و بالاتر از این نمیشود،بعد از آنکه وحی خاموش گشت و ندای آسمانی منقطع شد، سخنی به این بزرگی شنیده نشده است (14) .فرمود:انک لملبوس علیک،ان الحق و الباطل لا یعرفان باقدار الرجال،اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله (15) .
سرت کلاه رفته و حقیقتبر تو اشتباه شده.حق و باطل را با میزان قدر و شخصیت افراد نمیشود شناخت.این صحیح نیست که تو اول شخصیتهایی را مقیاس قرار دهی و بعد حق و باطل را با این مقیاسها بسنجی.فلان چیز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چیز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف.نه،اشخاص نباید مقیاس حق و باطل قرار گیرند.این حق و باطل است که باید مقیاس اشخاص و شخصیت آنان باشند.
یعنی باید حقشناس و باطلشناس باشی نه اشخاص و شخصیتشناس،افراد را(خواه شخصیتهای بزرگ و خواه شخصیتهای کوچک)با حق مقایسه کنی،اگر با آن منطبق شدند شخصیتشان را بپذیری و الا نه.این،حرف نیست که آیا طلحه و زبیر و عایشه ممکن استبر باطل باشند؟
در اینجا علی علیه السلام معیار حقیقت را خود حقیقت قرار داده است و روح تشیع نیز جز این چیزی نیست.و در حقیقت فرقه شیعه مولود یک بینش مخصوص و اهمیت دادن به اصول اسلامی است نه به افراد و اشخاص.قهرا شیعیان اولیه مردمی منتقد و بتشکن بار آمدند.
علی بعد از پیغمبر جوانی سی و سه ساله استبا یک اقلیتی کمتر از عدد انگشتان،در مقابلش پیر مردهای شخصتساله با اکثریتی انبوه و بسیار.منطق اکثریت این بود که راه بزرگان و مشایخ این است و بزرگان اشتباه نمیکنند و ما راه آنان را میرویم.منطق آن اقلیت این بود که آنچه اشتباه نمیکند حقیقت است،بزرگان باید خود را بر حقیقت تطبیق دهند.
از اینجا معلوم میشود چقدر فراوانند افرادی که شعارشان شعار تشیع است و اما روحشان روح تشیع نیست.
مسیر تشیع همانند روح آن،تشخیص حقیقت و تعقیب آن است و از بزرگترین اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبی و هر دفعی(گفتیم گاهی جذب،جذب باطل و جنایت و جانی است و دفع،دفع حقیقت و فضایل انسانی)بلکه دفع و جذبی از سنخ جاذبه و دافعه علی، زیرا شیعه یعنی کپیهای از سیرتهای علی.شیعه نیز باید مانند علی دو نیرویی باشد.
این مقدمه برای این بود که بدانیم ممکن است مذهبی مرده باشد ولی روح آن مذهب در میان مردم دیگری که به حسب ظاهر پیرو آن مذهب نیستند بلکه خود را مخالف آن مذهب میدانند،زنده باشد.مذهب خوارج،امروزه مرده استیعنی دیگر امروز در روی زمین گروه قابل توجهی به نام«خوارج»که عدهای تحت همین نام از آن پیروی کنند وجود ندارد،ولی آیا روح مذهب خارجی هم مرده است؟آیا این روح در پیروان مذاهب دیگر حلول نکرده است؟آیا مثلا-خدای نکرده-در میان ما،مخصوصا در میان طبقه به اصطلاح مقدس مآب ما،این روح حلول نکرده است؟اینها مطلبی است که جداگانه باید بررسی شود.ما اگر روح مذهب خارجی را درستبشناسیم،شاید بتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم.ارزش بحث در باره خوارج از همین نظر است.ما باید بدانیم علی چرا آنها را«دفع»کرد،یعنی چرا جاذبه علی آنها را نکشید و بر عکس،دافعه او آنها را دفع کرد؟
مسلما-چنانکه بعدا خواهیم دید-تمام عناصر روحی که در شخصیتخوارج و تشکیل روحیه آنها مؤثر بود،از عناصری نبود که تحت نفوذ و حکومت دافعه علی قرار گیرد.بسیاری از برجستگیها و امتیازات روشن هم در روحیه آنها وجود داشت که اگر همراه یک سلسله نقاط تاریک نمیبود،آنها را تحت نفوذ و تاثیر جاذبه علی قرار میداد،ولی جنبههای تاریک روحشان آنقدر زیاد بود که آنها را در صف دشمنان علی قرار داد.
دموکراسی
علی امیر المؤمنین با خوارج در منتهی درجه آزادی و دموکراسی رفتار کرد.او خلیفه است و آنها رعیتش،هر گونه اعمال سیاستی برایش مقدور بود اما او زندانشان نکرد و شلاقشان نزد و حتی سهمیه آنان را از بیت المال قطع نکرد،به آنها نیز همچون سایر افراد مینگریست.این مطلب در تاریخ زندگی علی عجیب نیست اما چیزی است که در دنیا کمتر نمونه دارد.آنها در همه جا در اظهار عقیده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقیده آزاد با آنان روبرو میشدند و صحبت میکردند،طرفین استدلال میکردند،استدلال یکدیگر را جواب میگفتند.
شاید این مقدار آزادی در دنیا بیسابقه باشد که حکومتی با مخالفین خود تا این درجه با دموکراسی رفتار کرده باشد.میآمدند در مسجد و در سخنرانی و خطابه علی پارازیت ایجاد میکردند.روزی امیر المؤمنین بر منبر بود.مردی آمد و سؤال کرد.علی بالبدیهه جواب گفت. یکی از خارجیها از بین مردم فریاد زد:«قاتله الله ما افقهه»(خدا بکشد این را،چقدر دانشمند است!).دیگران خواستند متعرضش شوند اما علی فرمود رهایش کنید،او به من تنها فحش داد.
خوارج در نماز جماعتبه علی اقتدا نمیکردند زیرا او را کافر میپنداشتند.به مسجد میآمدند و با علی نماز نمیگذاردند و احیانا او را میآزردند.علی روزی به نماز ایستاده و مردم نیز به او اقتدا کردهاند.یکی از خوارج به نام ابن الکواء فریادش بلند شد و آیهای را به عنوان کنایه به علی،بلند خواند:
و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین . (16)
این آیه خطاب به پیغمبر است که به تو و همچنین پیغمبران قبل از تو وحی شد که اگر مشرک شوی اعمالت از بین میرود و از زیانکاران خواهی بود.ابن الکواء با خواندن این آیه خواستبه علی گوشه بزند که سوابق تو را در اسلام میدانیم،اول مسلمان هستی،پیغمبر تو را به برادری انتخاب کرد،در لیلة المبیت فداکاری درخشانی کردی و در بستر پیغمبر خفتی، خودت را طعمه شمشیرها قراردادی و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انکار نیست،اما خدا به پیغمبرش هم گفته اگر مشرک بشوی اعمالتبه هدر میرود،و چون تو اکنون کافر شدی اعمال گذشته را به هدر دادی.
علی در مقابل چه کرد؟!تا صدای او به قرآن بلند شد،سکوت کرد تا آیه را به آخر رساند. همینکه به آخر رساند،علی نماز را ادامه داد.باز ابن الکواء آیه را تکرار کرد و بلافاصله علی سکوت نمود.علی سکوت میکرد چون دستور قرآن است که:
اذا قریء القرآن فاستمعوا له و انصتوا (17) .
هنگامی که قرآن خوانده میشود گوش فرا دهید و خاموش شوید.
و به همین دلیل است که وقتی امام جماعت مشغول قرائت است مامومین باید ساکتباشند و گوش کنند.
بعد از چند مرتبهای که آیه را تکرار کرد و میخواست وضع نماز را بهم زند،علی این آیه را خواند:
.فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون (18) .
صبر کن،وعده خدا حق است و فرا خواهد رسید.این مردم بی ایمان و یقین،تو را تکان ندهند و سبکسارت نکنند.
دیگر اعتنا نکرد و به نماز خود ادامه داد (19) .
قیام و طغیان خوارج
خارجیها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهای آزاد اکتفا میکردند.رفتار علی نیز در باره آنان همان طور بود که گفتیم،یعنی به هیچ وجه مزاحم آنها نمیشد و حتی حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد.اما کم کم که از توبه علی مایوس گشتند روششان را عوض کردند و تصمیم گرفتند دستبه انقلاب بزنند.در منزل یکی از هم مسلکان خود گرد آمدند و او خطابه کوبنده و مهیجی ایراد کرد و دوستان خویش را تحت عنوان امر به معروف و نهی از منکر دعوت به قیام و شورش کرد.خطاب به آنان گفت:
اما بعد فو الله ما ینبغی لقوم یؤمنون بالرحمن و ینیبون الی حکم القرآن ان تکون هذه الدنیا آثر عندهم من الامر بالمعروف و النهی عن المنکر و القول بالحق و ان من و ضر فانه من یمن و یضر فی هذه الدنیا فان ثوابه یوم القیامة رضوان الله و الخلود فی جنانه،فاخرجوا بنا اخواننا من هذه القریة الظالم اهلها الی کور الجبال او الی بعض هذه المدائن منکرین لهذه البدع المضلة (20) .
.پس از حمد و ثنا،خدا را سوگند که سزاوار نیست گروهی که به خدای بخشایشگر ایمان دارند و به حکم قرآن میگروند دنیا در نظرشان از امر به معروف و نهی از منکر و گفته بحق، محبوبتر باشد اگر چه اینها زیان آور و خطرزا باشند،که هر که در این دنیا در خطر و زیان افتد پاداشش در قیامتخشنودی حق و جاودانی بهشت اوست.برادران!بیرون برید ما را از این شهر ستمگر نشین به نقاط کوهستانی یا بعضی از این شهرستانها تا در مقابل این بدعتهای گمراه کننده قیام کنیم و از آنها جلوگیری نماییم.
با این سخنان،روحیه آتشین آنها آتشینتر شد.از آنجا حرکت کردند و دستبه طغیان و انقلاب زدند.امنیت راهها را سلب کردند،غارتگری و آشوب را پیشه کردند (21) .میخواستند با این وضع دولت را تضعیف کنند و حکومت وقت را از پای در آورند.
در اینجا دیگر جای گذشت و آزاد گذاشتن نبود،زیرا مساله اظهار عقیده نیستبلکه اخلال به امنیت اجتماعی و قیام مسلحانه علیه حکومتشرعی است.لذا علی آنان را تعقیب کرد و در کنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت.خطابه خواند و نصیحت کرد و اتمام حجت نمود.آنگاه پرچم امان را به دست ابو ایوب انصاری داد که هر کس در سایه آن قرار گرفت در امان است.از دوازده هزار نفر،هشت هزارشان برگشتند و بقیه سرسختی نشان دادند.به سختی کستخوردند و جز معدودی از آنان باقی نماند.
ممیزات خوارج
روحیه خوارج روحیه خاصی است.آنها ترکیبی از زشتی و زیبایی بودند و در مجموع به نحوی بودند که در نهایت امر در صف دشمنان علی قرار گرفتند و شخصیت علی آنها را«دفع»کرد نه«جذب».
ما،هم جنبههای مثبت و زیبا و هم جنبههای منفی و نازیبای روحیه آنها را-که در مجموع روحیه آنها را خطرناک بلکه وحشتناک کرد-ذکر میکنیم:
1.روحیهای مبارزهگر و فداکار داشتند و در راه عقیده و ایده خویش سرسختانه میکوشیدند. در تاریخ خوارج فداکاریهایی را میبینیم که در تاریخ زندگی بشر کم نظیر است،و این فداکاری و از خود گذشتگی،آنان را شجاع و نیرومند پرورده بود.
ابن عبد ربه در باره آنان میگوید:
و لیس فی الافراق کلها اشد بصائر من الخوارج،و لا اشد اجتهادا،و لا اوطن انفسا علی الموت منهم الذی طعن فانفذه الرمح فجعل یسعی الی!317 قاتله و یقول:و عجلت الیک رب لترضی (22) .
در تمام فرقهها معتقدتر و کوشاتر از خوارج نبود و نیز آمادهتر برای مرگ از آنها یافت نمیشد.یکی از آنان نیزه خورده بود و نیزه سخت در او کارگر افتاده بود،به سوی قاتلش پیش میرفت و میگفت:خدایا!به سوی تو میشتابم تا خشنود شوی.
معاویه شخصی را به دنبال پسرش-که خارجی بود-فرستاد تا او را برگرداند.پدر نتوانست فرزند را از تصمیمش منصرف کند.عاقبت گفت:فرزندم!خواهم رفت و کودک خردسالت را خواهم آورد تا او را ببینی و مهر پدری تو بجنبد و دستبرداری.گفت:به خدا قسم من به ضربتی سخت مشتاقترم تا به فرزندم (23) .
2.مردمی عبادت پیشه و متنسک بودند.شبها را به عبادت میگذراندند.بی میل به دنیال و زخارف آن بودند.وقتی علی،ابن عباس را فرستاد تا آصحاب نهروان را پند دهد،ابن عباس از بازگشتن،آنها را چنین وصف کرد:
لهم جباه قرحة لطول السجود و اید کثفنات الابل علیهم قمص مرحضة و هم مشمرون (24) .
دوازده هزار نفر که از کثرت عبادت پیشانیهایشان پینه بسته است،دستها را از بس روی زمینهای خشک و سوزان زمین گذاشتهاند و در مقابل حق به خاک افتادهاند همچون پاهای شتر سفتشده است،پیراهنهای کهنه و مندرسی به تن کردهاند اما مردمی مصمم و قاطع.
خوارج به احکام اسلامی و ظواهر اسلام سخت پایبند بودند.دستبه آنچه خود آن را گناه میدانستند نمیزدند.آنها از خود معیارها داشتند و با آن معیارها خلافی را مرتکب نمیگشتند و از کسی که دستبه گناهی میزد بیزار بودند.
زیاد بن ابیه یکی از آنان را کشت،سپس غلامش را خواست و از حالات او جویا شد.گفت:نه روز برایش غذایی بردم و نه شب برایش فراشی گستردم.روز را روزه بود و شب را به عبادت میگذرانید (25) .
هر گامی که بر میداشتند از عقیده منشا میگرفت و در تمام افعال،مسلکی بودند.در راه پیشبرد عقاید خود میکوشیدند.
علی علیه السلام در باره آنان میفرماید:
لا تقتلوا الخوارج بعدی فلیس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فادرکه (26) .
خوارج را از پس من دیگر نکشید،زیرا آن کس که حق را میجوید و خطا رود همانند آن کس نیست که باطل را میجوید و آن را مییابد.
یعنی اینها با اصحاب معاویه تفاوت دارند.اینها حق را میخواهند ولی در اشتباه افتادهاند،اما آنها از اول حقهباز بودهاند و مسیرشان مسیر باطل بوده است.بعد از این،اگر اینها را بکشید به نفع معاویه است که از اینها بدتر و خطرناکتر است.
قبل از آنکه سایر خصیصههای خوارج را بیان کنیم لازم استیک نکته را در اینجا-که سخن از قدس و تقوا و زاهد مآبی خوارج است-یاد آوری کنیم و آن اینکه یکی از شگفتیها و برجستگیها و فوق العادگیهای تاریخ زندگی علی که مانندی برای آن نمیتوان پیدا کرد همین اقدام شجاعانه و تهورآمیز او در مبارزه با این مقدس خشکههای متحجر و مغرور است.
علی بر روی مردمی اینچنین ظاهر الصلاح و آراسته،قیافههای حق به جانب،ژنده پوش و عبادت پیشه،شمشیر کشید و همه را از دم شمشیر گذارنده است.ما اگر به جای اصحاب او بودیم و قیافههای آنچنانی را میدیدیم،مسلما احساساتمان بر انگیخته میشد و علی را به اعتراض میگرفتیم که آخر شمشیر به روی اینچنین مردمی کشیدن؟!از درسهای بسیار آموزنده تاریخ تشیع خصوصا و جهان اسلام عموما،همین داستان خوارج است.علی خود به اهمیت و فوق العادگی کار خود از این جهت واقف است و آن را بازگو میکند،میگوید:
فانا فقات عین الفتنة و لم یکن لیجتریء علیها احد غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها (27) .
چشم این فتنه را من در آوردم.غیر از من احدی جرات چنین کاری را نداشت پس از آنکه موج دریای تاریکی و شبههناکی آن بالا گرفته بود و«هاری»آن فزونی یافته بود.
امیر المؤمنین علیه السلام دو تعبیر جالب دارد در اینجا:
یکی شبههناکی و تردیدآوری این جریان.وضع قدس و تقوای ظاهری خوارج طوری بود که هر مؤمن نافذ الایمانی را به تردید وا میداشت.از این جهتیک جو تاریک و مبهم و یک فضای پر اشک و دو دلی به وجود آمده بود.
تعبیر دیگر این است که حالت این خشکه مقدسان را به«کلب»(به فتح کاف و لام)تشبیه میکند.کلب یعنی هاری.هاری همان دیوانگی است که در سگ پیدا میشود.به هر کس میرسد گاز میگیرد و اتفاقا حامل یک بیماری(میکروب)مسری است.نیش سگ به بدن هر انسان یا حیوانی فرو رود و از لعاب دهان آن چیزی وارد خون انسان یا حیوان بشود،آن انسان یا حیوان هم پس از چندی به همان بیماری مبتلا میگردد.او هم هار میشود و گاز میگیرد و دیگران را هار میکند.اگر این وضع ادامه پیدا کند،فوق العاده خطرناک میگردد.این است که خردمندان بلا فاصله سگها را اعدام میکنند که لا اقل دیگران از خطر هاری نجات یابند.
علی میفرماید اینها حکم سگ هار را پیدا کرده بودند،چاره پذیر نبودند،میگزیدند و مبتلا میکردند و مرتب بر عدد هارها میافزودند.
وای به حال جامعه مسلمین از آن وقت که گروهی خشکه مقدس یک دنده جاهل بیخبر،پا را به یک کفش کنند و به جان این و آن بیفتند.چه قدرتی میتواند در مقابل این مارهای افسون ناپذیر ایستادگی کند؟کدام روح قوی و نیرومند است که در مقابل این قیافههای زهد و تقوا تکان نخورد؟کدام دست است که بخواهد برای فرود آوردن شمشیر بر فرق اینها بالا رود و نلرزد؟
این است که علی میفرماید:«و لم یکن لیجتریء علیها احد غیری»یعنی غیر از من احدی جرات بر چنین اقدامی نداشت.غیر از علی و بصیرت علی و ایمان نافذ علی،احدی از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قیامتبه خود جرات نمیداد که بر روی اینها شمشیر بکشد.این گونه کسان را تنها افراد غیر معتقد به خدا و اسلام جرات میکنند بکشند،نه افراد معتقد و مؤمن معمولی.
این است که علی به عنوان یک افتخار بزرگ برای خود میگوید:این من بودم و تنها من بودم که خطر بزرگی که از ناحیه این خشکه مقدسان به اسلام متوجه میشد درک کردم. پیشانیهای پینه بسته اینها و جامعههای زاهد مآبانهشان و زبانهای دائم الذکرشان و حتی اعتقاد محکم و پابرجایشان نتوانست مانع بصیرت من گردد.من بودم که فهمیدم اگر اینها پا بگیرند،همه را به درد خود مبتلا خواهند کرد و جهان اسلام را بجمود و ظاهرگرایی و تقشر و تحجری خواهند کشانید که کمر اسلام خم شود.مگر نه این است که پیغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شکستند:عالم لا ابالی و جاهل مقدس مآب.
علی میخواهد بگوید اگر من با نهضتخارجیگری در دنیای اسلام مبارزه نمیکردم،دیگر کسی پیدا نمیشد که جرات کند اینچنین مبارزه کند،غیر از من کسی نبود که ببیند جمعیتی پیشانیشان از کثرت عبادت پینه بسته،مردمی مسلکی و دینی اما در عین حال سد راه اسلام،مردمی که خودشان خیال میکنند به نفع اسلام کار میکنند اما در حقیقت دشمن واقعی اسلاماند،و بتواند به جنگ آنها بیاید و خونشان را بریزد.من این کار را کردم.
عمل علی،راه خلفا و حکام بعدی را هموار کرد که با خوارج بجنگند و خونشان را بریزند. سربازان اسلامی نیز بدون چون و چرا پیروی میکردند،که علی با آنان جنگیده است،و در حقیقتسیره علی راه را برای دیگران نیز باز کرد که بیپروا بتوانند با یک جمعیت ظاهر الصلاح مقدس مآب دیندار ولی احمق پیکار کنند.
3.خوارج مردمی جاهل و نادان بودند.در اثر جهالت و نادانی حقایق را نمیفهمیدند و بد تفسیر میکردند،و این کج فهمیها کم کم برای آنان به صورت یک مذهب و آیینی در آمد که بزرگترین فداکاریها را در راه تثبیت آن از خویش بروز میدادند.در ابتدا فریضه اسلامی نهی از منکر،آنان را به صورت حزبی شکل داد که تنها هدفشان احیای یک سنت اسلامی بود.
در اینجا لازم استبایستیم و در یک نکته از تاریخ اسلام دقیقا تامل کنیم:
ما وقتی که به سیره نبوی مراجعه میکنیم میبینیم آن حضرت در تمام دوره سیزده ساله مکه به احدی اجازه جهاد و حتی دفاع نداد،تا آنجا که واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهی به حبشه مهاجرت کردند،اما سایرین ماندند و زجر کشیدند.تنها در سال دوم مدینه بود که رخصت جهاد داده شد.
در دوره مکه مسلمانان تعلیمات دیدند،با روح اسلام آشنا شدند،ثقافت اسلامی در اعماق روحشان نفوذ یافت.نتیجه این شد که پس از ورود در مدینه هر کدام یک مبلغ واقعی اسلام بودند و رسول اکرم که آنها را به اطراف و اکناف میفرستاد،خوب از عهده بر میآمدند. هنگامی هم که به جهاد میرفتند میدانستند برای چه هدف و ایدهای میجنگند.به تعبیر امیر المؤمنین علیه السلام:
حملوا بصائرهم علی اسیافهم (28) .
همانا بصیرتها و اندیشههای روشن و حساب شده خود را بر شمشیرهای خود حمل میکردند.
چنین شمشیرهای آبدیده و انسانهای تعلیمات یافته بودند که توانستند رسالتخود را در زمینه اسلام انجام دهند.وقتی که تاریخ را میخوانیم و گفتگوهای این مردم را-که تا چند سال پیش جز شمشیر و شتر چیزی را نمیشناختند-میبینیم،از اندیشه بلند و ثقافت اسلامی اینها غرق در حیرت میشویم.
در دوره خلفا،با کمال تاسف،بیشتر توجهات به سوی فتوحات معطوف شد غافل از اینکه به موازات باز کردن دروازههای اسلام به روی افراد دیگر و رو آوردن آنها به اسلام-که به هر حال جاذبه توحید اسلام و عدل و مساوات اسلام،عرب و عجم را جذب میکرد-میبایست فرهنگ و ثقافت اسلامی هم تعلیم داده شود و افراد دقیقا با روح اسلام آشنا شوند.
خوارج بیشتر عرب بودند و غیر عرب هم کم و بیش در میان آنها بود،ولی همه آنها(اعم از عرب و غیر عرب)جاهل مسلک و نا آشنا به فرهنگ اسلامی بودند،همه کسریهای خود را میخواستند با فشار آوردن بر روی رکوع و سجودهای طولانی جبران کنند.علی علیه السلام روحیه اینها را همین طور توصیف میکند،میفرماید:
جفاة طغام و عبید اقزام،جمعوا من کل اوب و تلقطوا من کل شوب،ممن ینبغی ان یفقه و یؤدب و یعلم و یدرب و یولی علیه و یؤخذ علی یدیه،لیسوا من المهاجرین و الانصار و لا من الذین تبوؤا الدار و الایمان (29) .
مردمی خشن،فاقد اندیشه عالی و احساسات لطیف،مردمی پست،برده صفت،اوباش که از هر گوشهای جمع شدهاند و از هر ناحیهای فراهم آمدهاند.اینها کسانی هستند که باید اول تعلیمات ببینند.آداب اسلامی به آنها تعلیم داده شود،در فرهنگ و ثقافت اسلامی خبرویت پیدا کنند.باید بر اینها قیم حکومت کند و مچ دستشان گرفته شود نه اینکه آزاد بگردند و شمشیرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهیت اسلام اظهار نظر کنند.اینها نه از مهاجریناند که از خانههای خود به خاطر اسلام مهاجرت کردند و نه از انصار که مهاجرین را در جوار خود پذیرفتند.
پیدایش طبقه جاهل مسلک مقدس مآب که خوارج جزئی از آنها بودند،برای اسلام گران تمام شد.گذشته از خوارج که با همه عیبها از فضیلتشجاعت و فداکاری بهرهمند بودند، عدهای دیگر از این تیپ متنسک به وجود آمد که این هنر را هم نداشت.اینها اسلام را به سوی رهبانیت و انزوا کشاندند،بازار تظاهر و ریا را رایج کردند.اینها چون آن هنر را نداشتند که شمشیر پولادین بر روی صاحبان قدرت بکشند،شمشیر زبان را بر روی صاحبان فضیلت کشیدند،بازار تکفیر و تفسیق و نسبتبیدینی به هر صاحب فضیلت را رایجساختند.
به هر حال یکی از بارزترین ممیزات خوارج جهالت و نادانیشان بود.از مظاهر جهالتشان، عدم تفکیک میان ظاهر یعنی خط و جلد قرآن و معنی قرآن بود.لذا فریب نیرنگ ساده معاویه و عمرو عاص را خوردند.
در این مردم جهالت و عبادت توام بود.علی میخواستبا جهالت آنها بجنگد.اما چگونه ممکن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اینها را از جنبه جهالتشان تفکیک کرد،بلکه عبادتشان عین جهالتبود.عبادت توام با جهالت از نظر علی-که اسلام شناس درجه اول است-ارزشی نداشت. لهذا آنها را کوبید و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانستسپری در مقابل علی قرار گیرد.
خطر جهالت این گونه افراد و جمعیتها بیشتر از این ناحیه است که ابزار و آلت دست زیرکها قرار میگیرند و سد راه مصالح عالیه اسلامی واقع میشوند.همیشه منافقان بیدین،مقدسان احمق را علیه مصالح اسلامی بر میانگیزند،اینها شمشیری میگردند در دست آنها و تیری در کمان آنها.
چقدر عالی و لطیف علی علیه السلام این وضع اینها را بیان میکند،میفرماید:
ثم انتم شرار الناس و من رمی به الشیطان مرامیة و ضرب به تیهه (30) .
همانا بدترین مردم هستید.شما تیرهایی هستید در دستشیطان که از وجود پلید شما برای زدن نشانه خود استفاده میکند و به وسیله شما مردم را در حیرت و تردید و گمراهی میافکند.
گفتیم در ابتدا حزب خوارج برای احیای یک سنت اسلامی به وجود آمد اما عدم بصیرت و نادانی،آنها را بدین جا کشانید که آیات قرآن را غلط تفسیر کنند و از آنجا ریشه مذهبی پیدا کردند و به عنوان یک مذهب و یک طریقه،موادی را ترسیم نمودند.
آیهای است در قرآن که میفرماید:
ان الحکم الا لله یقص الحق و هو خیر الفاصلین . (31)
در این آیه«حکم»از مختصات ذات حق بیان شده است،منتها باید دید مراد از حکم چیست. بدون تردید مراد از حکم در اینجا قانون و نظامات حیاتی بشر است.در این آیه،حق قانونگذاری از غیر خدا سلب شده و آن را از شؤون ذات حق یا کسی که ذات حق به او اختیارات بدهد میداند.اما خوارج حکم را به معنای حکومت که شامل حکمیت نیز میشد گرفتند و برای خود شعاری ساختند و میگفتند:«لا حکم الا لله».مرادشان این بود که حکومت و حکمیت و رهبری نیز همچون قانونگذاری حق اختصاصی خداست و غیر از خدا احدی حق ندارد که به هیچ نحو حکم یا حاکم میان مردم باشد،همچنانکه حق جعل قانون ندارد.
گاهی امیر المؤمنین مشغول نماز بود و یا سر منبر برای مردم سخن میگفت،ندا در میدادند و به او خطاب میکردند که«لا حکم الا لله،لا لک و لاصحابک»یا علی!حق حاکمیت جز برای خدا نیست،تو را و اصحابت را نشاید که حکومتیا حکمیت کنید.
او در جواب میگفت:
کلمة حق یراد بها الباطل.نعم انه لا حکم الا لله و لکن هؤلاء یقولون لا امرة الا لله،و انه لا بد للناس من امیر بر او فاجر یعمل فی امرته المؤمن و یستمتع فیها الکافر و یبلغ الله فیها الاجل و یجمع به الفیء و یقاتل به العدو و تامن به السبل و یؤخذ به للضعیف من القوی حتی یستریح بر و یستراح من فاجر (32) .
سخنی به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند.درست است،قانونگذاری از آن خداست اما اینها میخواهند بگویند غیر از خدا کسی نباید حکومت کند و امیر باشد.مردم احتیاج به حاکم دارند خواه نیکوکار باشد و خواه بدکار(یعنی حد اقل و در فرض نبودن نیکوکار).در پرتو حکومت او مؤمن کار خویش را(برای خدا)انجام میدهد و کافر از زندگی دنیای خویش بهرهمند میگردد و خداوند مدت را به پایان میرساند.به وسیله حکومت و در پرتو حکومت است که مالیاتها جمع آوری میگردد،با دشمن پیکار میشود،راهها امن میگردد،حق ضعیف و ناتوان از قوی و ستمکار گرفته میشود تا نیکوکار آسایش یابد و از شر بدکار آسایش به دست آید.
خلاصه آنکه قانون خود به خود اجرا نمیگردد،فرد یا جمعیتی میبایست تا برای اجرای آن بکوشند.
4.مردمی تنگ نظر و کوته دید بودند.در افقی بسیار پست فکر میکردند.اسلام و مسلمانی را در چهار دیواری اندیشههای محدود خود محصور کرده بودند.مانند همه کوته نظران دیگر مدعی بودند که همه بد میفهمند و یا اصلا نمیفهمند و همگان راه خطا میروند و همه جهنمی هستند.این گونه کوته نظران اول کاری که میکنند این است که تنگ نظری خود را به صورت یک عقیده دینی در میآورند،رحمتخدا را محدود میکنند،خداوند را همواره بر کرسی غضب مینشانند و منتظر اینکه از بندهاش لغزشی پیدا شود و به عذاب ابد کشیده شود.یکی از اصول عقاید خوارج این بود که مرتکب گناه کبیره(مثلا دروغ یا غیبتیا شرب خمر)کافر است و از اسلام بیرون است و مستحق خلود در آتش است.علیهذا جز عده بسیار معدودی از بشر،همه مخلد در آتش جهنماند.
تنگنظری مذهبی از خصیصههای خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامی میبینیم.این همان است که گفتیم خوارج شعارشان از بین رفته و مرده است اما روح مذهبشان کم و بیش در میان بعضی افراد و طبقات همچنان زنده و باقی است.بعضی از خشک مغزان را میبینیم که جز خود و عدهای بسیار معدود مانند خود،همه مردم جهان را با دید کفر و الحاد مینگرند و دایره اسلام و مسلمانی را بسیار محدود خیال میکنند.
در فصل پیش گفتیم که خوارج با روح فرهنگ اسلامی آشنا نبودند ولی شجاع بودند.چون جاهل بودند،تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تکفیر و تفسیق میکردند تا آنجا که اسلام و مسلمانی را منحصر به خود دانستند و سایر مسلمانان را که اصول عقاید آنها را نمیپذیرفتند کافر میخواندند،و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت میرفتند و به خیال خود آنها را امر به معروف و نهی از منکر میکردند و خود کشته میشدند.
و گفتیم در دورههای بعد،جمود و جهالت و تنسک و مقدس مآبی و تنگ نظری آنها برای دیگران باقی ماند اما شجاعت و شهامت و فداکاری از میان رفت.خوارج بیشهامتیعنی مقدس مآبان ترسو،شمشیر پولادین را به کناری گذاشتند و از امر به معروف و نهی از منکر صاحبان قدرت که برایشان خطر ایجاد میکرد صرف نظر کردند و با شمشیر زبان به جان صاحبان فضیلت افتادند.هر صاحب فضیلتی را به نوعی متهم کردند،به طوری که در تاریخ اسلام کمتر صاحب فضیلتی را میتوان یافت که هدف تیر تهمت این طبقه واقع نشده باشد. یکی را گفتند منکر خدا،دیگری را گفتند منکر معاد،سومی را گفتند منکر معراج جسمانی و چهارمی را گفتند صوفی،پنجمی را چیز دیگر و همین طور،به طوری که اگر نظر این احمقان را ملاک قرار دهیم هیچ وقت هیچ دانشمند واقعی مسلمان نبوده است.وقتی که علی تکفیر بشود،تکلیف دیگران روشن است.بوعلی سینا،خواجه نصیر الدین طوسی،صدر المتالهین شیرازی،فیض کاشانی،سید جمال الدین اسد آبادی و اخیرا محمد اقبال پاکستانی از کسانی هستند که از این جام جرعهای به کامشان ریخته شده است.
بوعلی در همین معنی میگوید:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود محکمتر از ایمان من ایمان نبود در دهر یکی چو من و آنهم کافر پس در همه دهر یک مسلمان نبود
خواجه نصیر الدین طوسی که از طرف شخصی مسمی به«نظام العلماء»مورد تکفیر واقع شد، میگوید:
نظام بی نظام ار کافرم خواند چراغ کذب را نبود فروغی مسلمان خوانمش زیرا که نبود دروغی را جوابی جز دروغی
به هر حال،یکی از مشخصات و ممیزات خوارج تنگنظری و کوتهبینی آنها بود که همه را بیدین و لامذهب میخواندند.علی علیه این کوتهنظری آنان استدلال کرد که این چه فکر غلطی است که دنبال میکنید؟فرمود:پیغمبر،جانی را سیاست میکرد و سپس بر جنازه او نماز میخواند و حال آنکه اگر ارتکاب کبیره موجب کفر بود،پیغمبر بر جنازه آنها نماز نمیخواند زیرا بر جنازه کافر نماز خواندن جایز نیست و قرآن از آن نهی کرده است (33) . شرابخوار را حد زد و دست دزد را برید و زناکار غیر محصن را تازیانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بیت المال قطع نکرد و آنها با مسلمانان دیگر ازدواج کردند. پیغمبر مجازات اسلامی را در حقشان جاری کرد اما اسمشان را از اسامی مسلمانها بیرون نبرد (34) .
فرمود:فرض کنید من خطا کردم و در اثر آن کافر گشتم،دیگر چرا تمام جامعه اسلامی را تکفیر میکنید؟مگر گمراهی و ضلال کسی موجب میگردد که دیگران نیز در گمراهی و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گیرند؟!چرا شمشیرهایتان را بر دوش گذارده و بیگناه و گناهکار-به نظر خودتان-هر دو را از دم شمشیر میگذرانید (35) ؟!
در اینجا امیر المؤمنین از دو نظر بر آنان عیب میگیرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع میکند:یکی از این نظر که گناه را به غیر مقصر نیز تعمیم دادهاند و او را به مؤاخذه گرفتهاند، و دیگری از این نظر که ارتکاب گناه را موجب کفر و خروج از اسلام دانسته یعنی دایره اسلام را محدود گرفتهاند که هر که پا از حدود برخی مقررات بیرون گذاشت از اسلام بیرون رفته است.
علی در اینجا تنگنظری و کوتهبینی را محکوم کرده و در حقیقت پیکار علی با خوارج،پیکار با این طرز اندیشه و فکر است نه پیکار با افراد،زیرا اگر افراد اینچنین فکر نمیکردند علی نیز اینچنین با آنها رفتار نمیکرد،خونشان را ریخت تا با مرگشان آن اندیشهها نیز بمیرد،قرآن درست فهمیده شود و مسلمانان،اسلام و قرآن را آنچنان ببینند که هست و قانونگذارش خواسته است.
در اثر کوته بینی و کج فهمی بود که از سیاست قرآن به نیزه کردن گول خوردند و بزرگترین خطرات را برای اسلام به وجود آوردند و علی را که میرفت تا ریشه نفاقها را برکند و معاویه و افکار او را برای همیشه نابود سازد،از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومی که بر جامعه اسلامی رو آورد (36) !
خوارج در اثر این کوتهنظری،سایر مسلمانان را عملا مسلمان نمیدانستند،ذبیحه آنها را حلال نمیشمردند،خونشان را مباح میدانستند،با آنها ازدواج نمیکردند.
سیاست قرآن بر نیزه کردن