بخشی از مقاله

چكيده
هدف از تحقيق حاضر مقايسه سلامت روان در بين زنان با سرپرست و بدون سر پرست حدود سني 35 ساله شهرستان رشت است كه جامعه آماري مشخص شده عبارتند از زنان داراي شوهر و بدون شوهر كه طبق آمار بدست آمده از اداره ثبت احوال از بين 12000 زن حدود سني 35 سال و مشخص كردن آمار زنان بي سرپرست و با سرپرست 150 نفر به عنوان نمونه انتخاب گرديده و جهت سنجش اين آزمودنيها پرسش نامه سلامت عمومي گلدنبرگ كه داراي 28 سوال چهار گزينه اي است استفاده گرديده و نمرات خام آن بدست آمده و جهت آزمون فرضيه ها از روش آماري t متغير مستقل استفاده گرديده كه نتايج بدست آمده حاكي از آن است كه بين سلامت رواني و اضطراب و افسردگي و نشانه هاي بدني در بين زنان با سرپرست و بدون سرپرست تفاوت معني داري وجود دارد .

فصل اول


كليات تحقيق


مقدمه
اعتقاد كامل داريم كه تندرستي يكي از نعمتهاي بزرگ در زندگي انسان است و نمي توان منكر شد كه سلامتي رواني در رده بالاترين نعمتها است . افرادي كه به نحوي با بيماران رواني ، عقب ماندگان ذهني ، معتادان به مواد مخدر و الكل سر و كار دارند به اين امر اعتقاد كامل دارند بديهي است بيماريهاي رواني مخصوص به يك قشر و يا طبقه خاصي نبوده و تمام طبقات جامعه را شامل مي گردد . بيماري رواني ، كارگر ، كارمند ، محصل ، مهندس نمي شناسد و به عبارت ديگر امكان دارد ابتلا به ناراحتي هاي رواني براي همه افراد جامعه وجود دارد و هيچ انساني از فشارهاي

رواني و اجتماعي مصون نيست و به عبارت ديگر در برابر بيماريهاي رواني مصونيت نداشته و ندارد به طوركلي بايد گفت وجود يك بيماررواني به كار عادي و اقتصاد خانواده لطمه شديد وارد مي كند از لحاظ روابط انساني ساير افراد خانواده را دروضع ناراحت و تاسف آوري قرار مي دهد و خانواده بايد صرفنظر از مخارج هنگفت و صرف وقت فشار رواني شديدي را براي نگهداري بيمار خود تحمل كند و هدف از سلامت روان ارشاد و راهنمايي و آشنا ساختن مردم به اصول و روابط صحيح انساني و بر حذر داشتن آنها از مخاطراتي است كه سلامت روان را تهديد مي كند متخصصين بهداشت رواني

مي كند كه افراد اجتماع او را دوست دارند و به او احترام مي گذارند و او نيز متقابلاً به آنها احترام گذاشته و آنها را دوست دارد . فرد غير عادي اظهار مي كند به كسي اعتماد ندارد ، اجتماع براي او ارزش قائل نيست او دوست خود و واقعي نداشته و ندارد . به افراد اجتماع بد بين بوده و نسبت به آنها سوء ظن دارد و روي اين اصل براي خود نيز ارزش قائل نيست هدف اصلي از سلامت روان تقويت فكر و اصلاح رفتار افراد است لذا بر اساس اين اصول بايد به شخصيت و حيثيت ديگران احترا

م گذاشت و نسبت به ديگران گذشت و بردباري داشت و اين اصل را قبول كرد كه افرا اجتماع از هر صنفي و در هر موقعيتي باشند مي توانند مثمر ثمر باشند و اجتماع مي تواند به نحو مفيدي از آنها استفاده كند و عدم قبول اين اصول باعث پيدايش عقيده خود كم بيني ، عدم اعتماد به نفس ، نا امني و سوء ظن و عدم سازش شده است ( ميلاني فر – 1381 ) .
بيان مساله
شناختن توانايي ها و محدوديت هاي فردي و اجتماعي و واقع بين در رسيدن به هدف يكي از اصول سلامت روان كه شخص با واقعيت زندگي روبرو شود، خود را همانطور كه هست بشناسد و قبول

كند و كشمكش با واقعيت اغلب سبب بروز اختلال رواني مي گرد به اين صورت كه نوجوانان داراي خانواده و نوجوانان پرورشگاهي مي توانند در معرض اين موضوع قرار بگيرند به اين صورت كه نوجوانان پرورشگاهي در صورت عدم موفقيت در كشمكش با واقعيت پيش آمده حتماً دچار عدم سلامت روان خواهد شد . شخص سالم بايد علاوه بر استفاده از خصوصيات مثبت و برجسته به محدوديت و نواقص خود آشنايي كامل داشته باشد كه اين محدوديت ها زياد مانند نواقص و عوارض جسماني هستند و در برابر اينها همه افراد يك نوع واكنش نشان نمي دهد گروهي واقعيت را قبول مي كنن

د و به زندگي عادي خود ادامه مي دهند و از فعاليت خودداري نمي كنند و سعي مي كنند كه تعادل طبيعي بين خود و حرفه شان را به خوبي برقرار كند كه تمام اين مطالب نشان مي دهد كه آيا افراد مي توانند داراي سلامت رواني در زندگي باشند يا نه و به خصوص جوانان و نوجوانان كه

در معرض نافرجاميها ممكن است قرار بگيرند مي توانند سلامت خود را حفظ كند كه در اين ميان مخصوصاً نوجواناني كه به دور از مراقبت و توجه والدين خود در محيط هاي پرورشگاهي مورد تربيت قرار مي گيرند و همين طور نوجواناني كه زير سايه والدين خود به زندگي مي پردازند مي توانند از لحاظ سلامت روان و بهداشت رواني در يك رده باشند ( ميلاني فر – 1380 ) .


اهميت و ضرورت تحقيق
پي بردن به شخصيت ، قابليتها و توانايي ها يا خود پنداري از مهمترين مسايل سلامت روان است و تصور مثبت و متعادل از خود داشتن نشانه سلامت روان و تصور منفي و نامتعادل از خود به معناي روان ناسالم قلمداد مي شود، شخص در وهله اول بايد بداند كيست و داراي چه عواطف ، ادراكات و احساساتي است و ون خود پنداري در اثر يادگيري به وجود مي آيد و به اصطلاح آموختني اس

ت لذا تجارب گذشته و نقش اولياء همانطور كه ذكر شد باعث مي شود كه نوجوان به قضاوت درباره خود پي ببرد و از خود ارزيابي به عمل آورد و اعتماد به نفس پيدا مي كند ولي اگر ارزيابي ناپسنن مشكلات مانند عدم برخورداري از جهت والدين در زمان حساس زندگي خود كه اين عامل و دوري از محيط گرم خانواده و سپري كردن عمر در يك محيط نه چندان گرم و با محبت مي تواند بوجود آورند مشكلات رواني در نوجوان گردد كه اميد است با پژوهش هاي انجام شده و در صدر قرار دادن مردان و همسران بعنوان پشتيبان خانواده و بررسي كامل حضور آنها بر خانواده باعث بالا رفتن

سلامت رواني در بين زنان و فرزندان خانواده بوده و بتوانيم هر امري كه باعث بالا رفتن سلامت رواني در خانواده مي شود را عنوان كنيم.
اهداف تحقيق
هدف از تحقيق مقايسه سلامت رواني زنان با سر پرست و بدون سر پرست حدود سني 35 ساله شهرستان رشت است و اينكه آيا حضور همسر يا سر پرست خانواده مي تواند باعث سلامت رواني گردد يا بالعكس نبودن همسر باعث پايين آمدن سلامت رواني زن مي شود؟
سوال مسئله
1- آيا بين سلامت روان زنان با سر پرست و بدون سر پرست حدود سني 35 ساله تفاوت معني داري وجود دارد؟


فرضيه تحقيق
فرضيه اصلي
بين سلامت روان زنان با سر پرست و بدون سر پرست حدود سني 35 ساله تفاوت معنا داري وجود دارد.
سه بعد سلامت روان را نيز به عنوان فرضيه فرعي در نظر مي گيريم .

 


فرضيه فرعي
1- (A ) : نشانه هاي بدني
2- ( B ) : اضطراب
3- (D ) : افسردگي
متغيرها
سلامت روان متغير وابسته
سن زنان حدود سني 35 سال متغير كنترل
زنان داراي با سرپرست و بدون سر پرست متغير مستقل
تعاريف نظري و عملياتي واژه ها و مفاهيم
سلامت روان عبارتنداز سازش فرد با جهان اطرافش به حداكثر امكان به طوري كه باعث شادي و برداشت مفيد و موثر به طور كامل شود و سلامتي روان عبارت است از اينكه فرد چه احساساتي نسبت به خود ، دنياي اطراف محل زنگي ، اطرافيان مخصوصاً با توجه به مسئوليتي كه در مقابل ديگران دارد چگونگي سازش وي با درآمد خود و شناخت موقعيت مكاني و زماني خويشتن است ( شاملو 1380 ) .
در اين پژوهش سلامت رواني عبارت است از نمره ايست كه آزمودني از آزمون GHQ به دست مي آورد .
زنان داراي سر پرست عبارت است از زناني ك داراي شوهر ياهمسر بوده و سرپرست زندگي آنها بر عهده مرد خانواده مي باشد.
زنان بدون سر پرست عبارت است از زناني كه بدون شوهر يا همسر بوده كه بعلت مرگ يا جدايي طرفين زن داراي سر پرست خانواده نمي باشد.


فصل دوم
پيشينه و ادبيات تحقيق

 


تعريف سلامت رواني
سلامت رواني ، روانپزشكي پيشگير ، بهداشت رواني اجتماعي ، و يا روانپزشكي اجتماعي ، به كليه روشها و تدابيري اطلاق مي شود كه براي جلوگيري از ابتلاء و درمان بيماريهاي رواني و توان بخشي بيماران رواني موجود به كار مي رود .
دو واژه اخير بعد از سومين انقلاب در روانپزشكي از سال 1963 كه باعث ايجاد مراكز جامع روانپزشكي در مناطق جغرافيايي و با جمعيتي معين گرديده بكار مي رود .
مشكل تعريف
مشكل تعريف سلامت رواني از آنجا سر چشمه مي گيرد كه هنوز تعريف صحيح و قابل قبولي براي بهنجاري نداريم . البته تعاريف و نقطه نظرهاي زيادي با توجه به شرايط و موقعيتهاي اجتماعي ، سنن و فرهنگ براي بهنجاري شده است ( ميلاني فر – 1379 ) .


مختصري درباره تاريخچه و پيشينه سلامت رواني در ايران
اگر چه از تاريخچه ي بهداشت رواني در ايران اطلاعات كافي دردسترس نيست ولي از مدارك ناكافي به دست آمده با توجه به اعتقادات مذهبي ، سنتي و علمي آن زمان در كشورهاي ايران و عربي مي توان قبول كرد كه رفتار با بيماران رواني به نحو مطلوب انجام مي شده و از زمانهاي قديم محلهايي براي نگهداري بيماران رواني وجود داشته است . اكثر تصورها اين است كه علوم پزشكي يونان در نگرش كشورهاي عربي زبان و ايران تاثير گذارده ولي شواهدي وجوددارد كه حتي در قرن 6 و 7 مدارس پزشكي در ايران وجود دارد و از كتابهاي يوناني حتي به صورت ترجمه در اين مدارس استفاده مي شده . تجاوز و تاخت و تاز اعراب در قرن 7 به كشورهاي آسيايي از جمله ايران و حتي اسپانيا باعث شده كه آثار موجود از بين برود . از زمان ساسانيان در جندي شاپور اهواز براي بيماران رواني مكان مخصوصي ترتيب يافته و در قرن هشتم چندين بيمارستان در بغداد وجود داشته است و از مسافريني كه از اين كشورها به اروپا مي رفتند و ياجهت سياحت به اين كشورها آمده و بر مي گشتند شواهدي در دسترس است كه درمان بيماران در بيمارستان ها به نحو ممكن البته با روش آن زمان انجام مي گرفت . در اينبيمارستانها ، باغها ، حوضخانه ها ، حمام ، موزيك ، كشاورزي وجود داشته واز عطريات داروهاي مقوي و اشتها آور گياهي جهت درمان استفاده مي شد مطابق رسم يونان اين بيمارستانها با مدارس پزشكي وابستگي نزديك داشته و اين وسايل براي فقرا و متمولين يكسان بوده و بيشتر بيماران را بيماران مانياك و پرسيو تشكيل مي داده است .
در دوران اسلام پزشكان و نويسندگان مهم آن زمان مانند ذكرياي رازي و ابوعلي سينا را مي توان نام برد كه نوشته هاي آنان غير از عربي به زبان يوناني لاتين و زبانهاي ديگر ترجمه شده و در دسترس مردم مغرب زمين قرار گرفته و با استقبال آنان روبرو شده است .
محمد ذكرياي رازي ( 330-240 هجري قمري يا 910 -820 ميلادي ) در شهر ري به دنيا آمده و پس از آموختن فلسفه ، نجوم و شيمي براي فرا گرفتن طب به بغداد رفت كه در آن زمان مركز بزرگي براي آموختن علم طبيعي ، شيمي و پزشكي بوده است . پس از تكميل دانش پزشكي رازي به ري برگشت و به درمان بيماران پرداخت و حتي بيمارستان شبيه بيمارستان بغداد در شهر ري بر پا كرد به تدريس و آموزش پزشكي پرداخت . رازي به علت نامعلومي به بغداد برگشت و رياست بيمارستان بغداد را عهده دار شد . به نظر مي رسد كه رفتن او به بغداد يكي به علت دعوت خلفاي آن زمان از عراق و ديگري عدم توجه مردم به كارهاي او در ايران بوده است . رازي صرفنظر از د سولفوريك از بزرگترين كشفيات اوست و او به كيمياگري نيز معروف است . از تاليفات مهم رازي دو كتاب معروف مربوط به طب بنام الحاوي و كتاب منصوري و رسالاتي درباره امراض باطن و كتابي درباره حركات نفساني ، اوهام ، حركات عشق و طب روحاني را مي توان نام برد .
ابوعلي سينا (428-371 هجري قمري يا 1008 -951 ميلادي ) نيز مانند زكرياي رازي براي بيماران رواني ( ديوانگان آن زمان ) كه آنها را مريض دماغي نيز مي گفتند دستورات دارويي تجويز مي كرد . ابوعلي سينا براي درمان بيماران رواني عقيده به تلقين داشت و به عقيده اكثر مورخان بخيه و پيوند اعصاب را براي اولين بار عرضه كرده است . از تاليفات ابولي سينا مي توان به كتاب قانون ( كتاب طب ان زمان ) كه معروفيت جهاني دارد اشاره كرد . اين كتاب باعث شد پزشكي اعراب شهرت جهاني بيابد و تا چندين قرن مرجع پزشكان شرق و غرب باشد . اين كتاب در قرن 12 ميلادي به لاتين ترجمه و پانزده بار تجديد چاپ شده و تا اواسط قرن هفدهم (1650) در تمام دنيا به منزل

ه اصول علوم پزشكي شناخته شده و در مراكز پزشكي اروپا تدريس مي شد طب امروزي ادامه طب ابوعلي سينا است . در اين كتاب فصولي براي بيماريهاي رواني وجود دارد كه تا چند قرن در كتب اروپايي چنين چيزي به چشم نمي خورده است .
كتاب ديگر او نام « شفا » كه مربوط به فلسفه است و تا سال 1300 تدريس طب و فلسفه ( حكمت قديم ) با هم توام بوده است. در مور مزاجها ابوعلي سينا به چهار نوع ملانكولي ( دموي ، صفراوي ، بلغمي و سورائي ) اشاره كرده و آنها را جزء ابعاد سرشتي در سايكو پاتولوژي بيماري اي رواني دانسته است ( ميلاني فر – 1379 ) .
در سال 1267 شمسي دارالشفايي دريزد به فرمان خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان در باغي مشجر و بزرگ نباشد . اين بيمارستان داراي بخشهاي مخصوص براي بيماران رواني ، حوضخانه ، مجالس المجانين بوده است . تا سال 1293 به علت جنگهاي داخلي و هجوم قبايل بيگانه پيشرفت بهداشت رواني انجام نگرفت ودر اين سال در بيمارستان سيناي فعلي ( ابوعلي سينا ) كه يك بيمارستان عمومي است محل كوچكي در زير زمين ودالان بيمارستان به بيماران رواني اختصاص يافت كه فقط تكافوي پذيرش عده قليلي از بيمارستان رواني ثروتمند را داشت . در سال 1297 نگهداري و سرپرستي بيماران رواني و جلوگيري از حوادث ناگوار (1) به شهرباني واگذار شد و باغي در اكبر آباد تهران ( خيابان سيناي فعلي ) به صورت « دارالمجانين » يا اولين بيمارستان رواني در تهران ايجاد شد. در سال 1319 سازمان جديد دانشكده پزشكي توسط پرفسور ابرلين تاسيس و با ايجاد كرسي بيماريهاي رواني و تدريس بيماريهاي رواني در دانشكده پزشكي تهران ، تدريس روان شناسي در دانشكده اي عالي و دانشكده ي ادبيات به مورد اجرا گذشته شد.


در سال 1325 بيمارستان روز به در خيابان سي متري جهت بيماران نسبتا ً آرام رواني اختصاص يافت و در سال 1339 بيمارستان روز با وسايل مدرنيته در ساختمان جديد شروع به كار كرد. اين بيمارستان از طرف دانشكده پزشكي تهران اداره مي شود.
در سال 1336 برنامه هاي روان شناسي و بهداشت رواني از راديوي ايران آغاز شد ودر سال

1338 اداره ي بهداشت رواني در اداره كل بهداشت وزارت بهداري تشكيل شد.
در سال 1343 اولين مركز بهداشت رواني تهران از طرف اداره ي بهداشت رواني وزارت بهداري در خيابان هدايت تاسيس شد و بيمارستان را به طور سرپايي پذيرا گرديد .
براي اولين بار طرح ادغام خدمات بهداشت رواني در خدمات اوليه بهداشتي در شبكه بهداشت و درمان شهر رضا ( استان اصفهان ) شروع شد و چون موفقيت اين طرح مورد تاييد نمايندگان سازمان بهداشت جهاني قرار گرفت لذا بهداشت رواني به عنوان اصل نهم خدمات اوليه بهداشتي در كشور اعلام و اجراي طرح كشوري بهداشت رواني در استانهاي ديگر كشور آغاز شد .بر حسب اين طرح توسط بهورزان آموزش ديده در خانه بهداشت واقع در روستا بيماريابي انجام مي گيرد و بيمار به مركز بهداشتي و درمان روستايي در مركز بخش معرفي مي شود . در اين مركز پرونده شرح حال روانپزشكي براي بيمار تهيه و پر مي شود و بيمار به پزشك مركز معرفي مي شود .
در صورتيكه بيمار بيماري ساده اي داشته باشد دستورات لازم بهداشتي و درماني به او داده مي شود و در صورتيكه بيمار مبتلا به بيماري هاي رواني يا عصبي شديد باشد به كلينيك روانپزشكي واقع در پلي كلينيك شهرستان معرفي مي شود . اين كلينيك داراي يك روانپزشك و يك روانشناس است كه پس از معاينه كامل دستورات سر پايي به بيمار مي دهند و در صورتيكه بيمار احتياج به بستري شدن داشته باشد به بخش هاي روانپزشكي مركز استان معرفي مي شود و تمام اقدامات انجام شده به اطلاع مراكز قبلي داده مي شود.
خانه بهداشت ( روستا – بهورز ) مركز بهداشتي درمان روستايي ( مركز بخش – پزشك )
بخش هاي روانپزشكي و بيمارستان ( مركز استان ) پلي كلينيك و كلينيك روانپزشكي ( ش

هرستان – روانپزشك )
با اجراي اين طرح خدمات بهداشت رواني از حالت تمركز در بيمارستانهاي رواني خارج شده و در سطح كل كشور به مورد اجرا گذاشته مي شود و به نام خدمات بهداشت رواني اجتماعي گفته مي شود .
طبق گزارش دفتر بهداشت رواني وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشكي در حال حاضر 200 مركز روانپزشكي در ايران فعاليت دارند . تعداد پزشكان ايران حدود 24000 نفر مي باشد كه از بين آنان فقط 385 نفر روانپزشك هستند و با توجه به كل جمعيت ايران براي هر يك ميليون نفر 5 تا 6 روانپزشك داريم و به همين علت 85 درصد بيماران رواني به پزشكان غير روانپزشك مراجعه مي كنند . در حدود بيست بيمارستان عمومي داراي بخش روانپزشكي هستند تعداد تخت هاي بيمارستان در كشور 89000 مي باشد كه تعداد 5850 از آنها به بيماران رواني اختصاص يافته است .

بخش هاي اورژانس روانپزشكي جا نيافتاده و مراكز توان بخشي جوابگوي احتياجات بيماران نيستند ( ميلاني فر – 1379 )
پزشكان و افرادي كه با ديد پزشكي به مسئله نگاه مي كنند بهنجاري يا سالم بودن را نداشتن علائم بيماري تلقي مي كنند و به عبارت ديگر سلامتي و بيماري را در دو قطب مخالف يكديگر قرار مي دهند و براي اينكه فردي سالم بيمار شود بايستي از قطب سالم به قطب مخالف برود . اين امر در بعضي از بيماريهاي منجمله بيماريهاي عفوني ممكن است صادق باشد ولي در بيماريهاي رواني صادق نيست . عدم وجود علايم بيماري رواني و يا از بين رفتن علايم بيماري در اثر درمان به اين معني نيست كه فرد از سلامت رواني كامل برخوردار و به اصطلاح سالم است . بيماران مبتلا به صرع ، جنون ادواري ، وانواع افسردگي ها و نظاير آن از اين قبيلند . البته اين موضوع منحصر به بيماريهاي رواني نيست و در اكثر بيماريهاي جسماني نيز صدق مي كند .
بيماران مبتلا به فشار خون و يا بيماري قند و غيره اگر به علت استفاده از دارو ، فشار خون عادي و يا قند خون در حد طبيعي دارند دليلي بر سلامتي آنها نيست چون قطع درمان باعث پيدايش و برگشت علايم بيماري خواهد شد.
پزشكان و روانپزشكان بهداشتي كه در سازمانهاي بهداشتي با طب پيشگيري و برنامه هاي اجرايي سر و كار دارند و به اصطلاح ديد بهداشتي دارند مانند اپيدميولوژيست ها براي تعريف بهنجاري از نرمال ميانگين با زنگوله منحني توزيع عمومي استفاده مي كنند و افراد را با خصوص

يات افراد ميانگين مقايسه مي كنند . اين روش جنبه باليني و درماني نداشته و جنبه آماري دارد . به علاوه تعيين خصوصيات افراد ميانگين كه از طريق آماري به دست مي آيد خود مسئله قابل بحثي است روانپزشكان فري را از نظر رواني سالم مي دانند كه تعادلي بينرفتارها و كنترل او در مواجه با مشكلات اجتماعي وجود داشته باشد . از اين ديدگاه انسان و رفتارهاي او د مجموع يك سيستم در نظر گرفته مي شود كه بر اساس كيفيات تاثير و تاثير متقابل عمل مي كند . با اين ديد سيستميك ملاحظه مي شود كه چگونه عوامل متنوع زيستي انسان بر عوامل رواني اجتماعي او اثر گذاشته و بالعكس از آن تاثير مي پذيرد . به عبارت ديگر در بهداشت و تعادل رواني انسان به

تنهايي مطرح نيست بلكه آنچه مورد بحث قرار مي گيرد پديده هايي است كه در اطراف او وجود دارند و بر جمع سيستم و نظام او تاثير مي گذارند و از آن تاثير مي گيرند . پس از ديد روانپزشكا

ن سلامتي عبارت است از تعادل در فعاليت هاي زيستي ، رواني و اجتماعي افراد كه انسان از اين تعادل سيستميك و ساختارهاي سالم خود براي سركوب كردن و تحت كنترل درآوردن بيماري استفاده مي كند ( ميلاني فر – 1379 ) .
روانكاوان و طرفداران فرضيه هاي روانكاوي ( روان تحليلي ) از شخصيت ايده آل صحبت مي كند و « من » را ميانجي بين خواسته هاي «نهاد» و كنترل و مواخذه « فوق من » مي دانند و بهنجاري

را ميادنجيگري صحيح و منطقي بين دو قدرت « نهاد » و « ابرون » مي دانند. رونكادان به مراحل مختلف رشدرواني و عملكرد صحيح و خالي از تعارض ايگو ، استفاده از مكانسيم هاي دفاعي سازنده در ضربه ها و فشارهاي شديد را دليل بر سلامت و تعادل روان مي دانند . كارهاي اريكسون و هارتمن نيز به منظور تائيد اين نظريه است.
كارشناسان سازمان بهداشت جهاني سلامت فكر و روان رااين طور تعريف مي كنند :
« سلامت فكر عبارتاست از قابليت ارتباط موزون و هماهنگ با ديگران تغيير دادن و اصلاح محيط فري و اجتماعي و حل تضادها و تمايلات شخصي به طور منطقي ، عادلانه و مناسب » . لويسنسون وهمكارانش در 1962 سلامتي روان را اين طور تعريف كرده اند: سلامتي روان عبارت است

از اينك فرد چه احساسي نسبت به خو دنياي اطراف ، محل زندگي اطرافيان مخصوصاً با توجه به مسئوليتي كه در مقابل ديگران دارد ، چگونگي سازش وي بادرآمد خود و شناخت موقعيت مكاني و زماني خويش » . كارل منفجر مي گويد : سلامت رواني عبارت است از سازش فرد با جهان اطرافش به حداكثر امكان به طوري كه باعث شادي و برداشت مفيد و موثر به طور كامل شود .
طبق تعريف واستون موسس مكتب رفتارگرايي « رفتار عادي نمودار شخصيت انسان سالم است كه موجب سازگاري او با محيط و بالنتيجه رفع نيازهاي اصلي و ضروري مي شود » . تعريف گنيز

برگ در مورد بهداشت رواني عبارت است از : « تسلط و مهارت در ارتباط صحيح با محيط بخصوص در سه فضاي مهم زندگي عشق ، كار ، تفريح » اين شخص و همكارانش براي توضيح بيشتر مي گويند :استعداد يافتن و ادامه ي كار ، داشتن خانواده ، ايجاد محيط خانوادگي خرسند ، فرار از مسائلي كه با قانون درگيري دارد ، لذت بردن از زندگي و استفاده صحيح از فرصت ها ملاك تعادل و سلامت روان است .
با توجه به تعريف بهنجاري از ديدگاه هاي مختلف و پيچيدگي علوم رفتاري در پزشكي و عدم تعيين و حد رفتاري عادي ، ارتباط جسم و روان ، رابطه علوم رفتاري با فيزيولوژي و پزشكي از يك طرف و روانشناسي ، فلسفه ، علوم انساني و جامعه شناسي از طرف ديگر كمبود تحقيقات و مطالعات در بيماري هاي رواني و نحوه اجراي اجراي انواع پيشگيريها كه پايه و اساس بهداشت را در پزشكي تشكيل مي دهند همگي نقطه ضعفي است كه تعريف ، هدف و برنامه هاي بهداشت رواني را دچار اشكال مي كند .
مشكلات تعريف بهداشت رواني به قدري آشكار است كه احتياج به ارائه مدارك و دليل ندارد و تعاريف فوق نشاندهنده وسعت مسئله و خط مشي است براي آنان كه علاقه مند به بهداشت در بيماريهاي رواني هستند .
همانطور كه گذشت اكثريت روانپزشكان توانايي سازش با محيط انعطاف پذيري ، قضاوت عادلانه و منطقي در مواجه با محروميت ها و فشارهاي رواني را ملامك سلامت و تعادل روان مي دانند و هدف اصلي از درمان بيماران رواني نيز قادر كردن آنها به زندگي خانوادگي ، اجتماعي و به اصطلاح سازش با محيط است .
تعاريف فوق براي روانپزشك بهداشتي كه دروزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشكي مجري طرح و برنامه ريزي بهداشت رواني كشور است و با مسائلي مانند سياست روز ، امكانات بودجه ، مسائل ارتباط جمعي ، كمبود پرسنل و نيروي انساني متخصص و فعال ، مسائل اداري ، مالي ، قضايي آمار و اقلام ، جمعيت ، تعداد مبتلايان جهت پياده كردن و گسترش برنامه هاي بهداشت رواني و خلاصه مسائل همه گير شناسي سر و كار دارد مفيد و مفهوم نيست و با نوع كار او نيز توافقي ندارد .
از تعاريف فوق چنين استنباط مي شود كه بهداشت رواني عملي است براي بهزيستي و رفاه اجتماعي كه تمام زواياي زندگي از محيط خانه گرفته تا مدرسه ، دانشگاه ، محيط كار و نظاير آن را در بر مي گيرد و در بهداشت رواني آنچه بيش از همه مورد نظر است « احترام به شخصيت و حيثيت انساني است » و تا هنگامي كه حيثيت و شخصيت فرد برقرار نشود سلامت فكر و تعاد

ل روان و بهبود روابط انساني معني و مفهومي نواهد داشت . وي اين اصل بهداشت رواني را دانش يا هنري مي دانند كه به افراد كمك مي كند كه با ايجاد روشهاي صحيح رواني و عاطفي بتوانند با محيط خود سازگاري حاصل نموده و براي حل مشكلات از راههاي مطلوب اقدام نمايند .
مجدداً به اين واقعيت تاكيد مي شود كه در بهداشت رواني تنها نداشتن علائم بيماري كافي نيست . بهداشت مناسب بايد افراد را قادر سازد تا تواناييهاي جسمي و رواني خود را به حداكثر رسانيده از استرسهاي ناشي از عوامل بين افراد جلوگيري كرده ، زندگي اجتماعي ، اقتصادي بارور و هماهنگ با محيط داشته باشد ( ميلاني فر – 1379 ) .
تاريخچه بهداشت و سلامت روان صوصاً زندگي اجتماعي را شروع كرده همراه بوده است . پيدا كردن شروع و آغاز هر نهضتي بخصوص نهضتهاي اصلاحي و علمي به علت داشتن منابع گوناگون و چند جانبه مسئله مشكلي است . در حقيقت روانپزشكي را مي توان قديميترين حرفه و تازه ترين علم به شمار آورد . قديميترين چون بيماريهاي رواني از قديم وجود داشته و بقراط در 377 تا 460 سال قبل از ميلاد عقيده داشته كه بيماران رواني را مانند بيماران جسمي بايد درمان كرد ، علل سرشتي و فرضيه مزاجها از همان زمان بقراط و جالينوس وجود داشت و اهميت تاريخي دارد . تازه ترين علم براي اينكه تقريباً از 1930 بعد از تشكيل اولين كنگره بين المللي بهداشترواني بود كه روانپزشكي به صورت جزيي از علوم پزشكي شد و سازمانهاي روانپزشكي و مراكز پيشگيري در كشورهاي مترقي يكي بعد از ديگري فعاليت خود را شروع كردند . از فعاليت اين سازمان ها در جريان جنگ جهاني دوم عملاً كاسته شد و بدينترتي مي توان روانپزشكي رابه صورتتازه ترين علم بعد از جنگ جهاني دوم به حساب آورد .
از اسناد و مدارك موجود چنين استنباط مي شود كه تا اواخر قرن هجدهم و همزمان با انقلاب كبير فرانسه از تاريخچه بهداشت رواني اطلاعات كافي در دست نيست . به علت جهل و بيسوادي از بروز بيماريهاي رواني ، اختلالات رواني و بيماريهاي رواني رابهدخالت ارواح خبيثه و شياطين ، قدرتهاي ماوراي انساني و نفوذ عوامل طبيعي مانند خورشيد ، ماه ، رعد و برق در بدن مي دانستند و عقيده داشتند كه بايد اين بيماريها با نيروهاي ماورالطبيعه وساطت افراد مقدس در نزد خدا بهبودي يابند و اين شناخت موقعي اتفاق مي افتد كه بيمار در خواب باشد . اولين بار بقراط فيلسوف مشهوريوناني بود كه خرافات را درباره بيماريهاي رواني كنار گذاشت و اختلالات رواني را به طرف پزشكي كشانيده درباره ماليخوليا و جنون زايماني تعريف و توصيف كرد و مغز را مركز اصلي روان دانست . جالينوس علت بيماريهاي رواني رااختلال عمل مغز و عدم تعادل اخلاط بدن مي دانست در اوايل قرن سيزدهم و اوايل رنسانس ارتباط جسم و روان و يكپارچگي واكنش آنها مورد بحث قرار گرفت و به علاوه فرضيه ابوعلي سينا مسئله اين ارتباط را به اسپانيا و كشورهاي ديگر كشاند و اين زمينه اي براي فرضيه جديد براي بيماريهاي روانتني شد . اين قرن رابايد قرن سحر و جادو، دخالت شياطين و ارواح در ايجاد بيماريهاي رواني دانست اولين روانپزشك به نام جان وي ير كه در سال 1515 در دهكدهاي در مرز آلمان و هلند به دنيا آمده بود پس از اتمام دوران پزشكي در پاريس علاقه مند به مطالعه درباره رفتار انساني و بيماريهاي رواني شد و در سال 1563 كتابي در سوئيس نوشت كه امروزه اهميت زيادي درباره تاريخچه روانپزشكي دارد . به علت علاقه من

دي در نوشتن رساله هايي در مورد تشخيص بيماريهاي رواني ، پسكيوزهاي سمي ، صرع ، وحشت شبانه ، پسكيوزهاي پيران ، هيستري ، پارانوئيا ، توهمات ، افسردگي و ساير پديده هاي رواني مورد قرن 16 نام گرفت . اگر چه نوشته هاي او با مخالفت و طرد او از طرف گروه زيادي از اطباء و نويسندگان آن زمان روبرو شد ولي تا قرن اخير ارزش و اهميت نوشته هاي او علوم نبود ولي بارشد روان شناسي پويا مجدداً نوشته هاي تاريخي وي ير ارزش خود را در روانپزشكي پيدا كر

د. اولين روانپزشك در كشور انگلستان ويليام تبي در سال 1753 بود . اطلاعات جسته گريخته وجود دارد كه تا قرن چهاردهم مكانهايي براي مواظبت و نگهداري بيماران رواني در مونت كاسينو ايتاليا و بيمارستان درليون فرانسه و در پاريس و همچنين بنا شدن بيمارستان تبلم در لندن در سال 1247 ( اولين بيمارستان تقريباً رسمي و دولتي ) و در سال 1385 بيمارستان سنت بارتولومو در لندن در نزديك كليساي سنت بارتولومو وجود داشته است . در اسپانيا اولين بيمارستان رواني در سال 1409 در شهر والانسيا به وسيله يك كشيش اسپانيايي ايجاد شد و علت آنرفتار استهزا آميز و آزار دهنده افراد نسبت به بيماران رواني در ملاء عام و خيابانهاي آن زمان بوده است .
در اثر اقدام و پيشنهاد اين كشيش از سال 1412 تا 1489 پنج بيمارستان ديگر در نقاط مختلف اسپانيا ساخته شده و در سال 1567 به علت نفوذ اسپانياييها اولين بيمارستان رواني در شهر مكزيكو بنا نهاده شد . روي اين اصل نقش اسپانياييها در بنا نهادن بيمارستان هاي رواني و مواظبت از بيماران رواني هم در قديم و هم امروزه از اهميت قابل توجهي برخوردار بوده است .


از اينكه نحوه درمان در بيمارستانهاي آن زمان چهبوده و به سر بيماران چه مي آمده آيا بيماران بهبود مي يافتند يا نه ؟ اطلاعات درستي نداريم ولي آنچه مسلم است اين است كه اگر اين بيماران در منازل يا خانواده ها مي ماندند به طناب و زنجير بسته مي شدند به طوري كه بعضي از آنها زنجيرها را پاره از خانواده فرار در غارها، جنگلها زندگي مي كردند از پوست و برگ درختا

ن تغذيه مي كردند . به صورت ديو اجنه ، مزاحم رهگذران مي شدند و هر كس آنها رامي كشت مسئوليتي نداشت . بيماران رواني خفيف به صورت فقرا و ولگردان در كوچه و بازار وسيله خنده وتمسخر بچه ها و آلت دست بزگتران مي شدند .
در بيمارستان تبلم لندن تاقرن 19 خوراك ، پوشاك و جاي كافي براي بيماران وجود نداشت و بيماران را در روزهاي يكشنبه در معرض ديد و تماشاي مردم در مقابل دريافت مختصر پول قرار مي دادند و از اين راه ساليانه 400 پوند انگليسي عايد بيمارستان مي شد تا كمبود بوجه را جبران نمايند .
در قرن 17 ارتباط جسم و روان و محل اين ارتباط در سلسله اعصاب مورد بحث قرار گرفت و دكارت و مالپكي ويليس و سايرين مراكزي براي اين ارتباط تعيين كردند . در همين قرن در سال 1602 اولين كتاب پزشكي درباره بيماريهاي رواني به نام پراكسيس مديا توسط پزشك سوئيس نوشته شد كه در آن طبقه بندي بيماريهاي رواني مورد توجه قرار گرفته اند و براي بيماريهاي رواني علل ارگانيك قائل شدند. دو نفر از روانپزشكان معروف آن زمان يكي زاكيا كه پدر پزشكي قانوني لقب گرفته و سالها نيز پزشك پاپ بوده است كتابي درباره روانپزشكي قضايي نوشته و در گزارشات او مطالب زيادي وجود دارد از جمله اينكه فقط پزشك است كه مي تواند درباره ناراحتي و شرايط رواني افراد اظهار نظر نمايد ، با بيمار رواني به مصاحبه بنشيند و درباره رفتار و اعمال بيمار قضاوت نمايد ، ديگري به نام توماس سيدنهام كه خاطر نشان كرد واكنشهاي هيستريك فقط مخصوص خانمها نبوده بلكه نزد آقايان و كودكان نيز ديده مي شود و به صورت همه نوع علائم مانند : تهوع ، استفراغ ، سرفه ، تشنج ، دردهاي معدي و روده اي و دردهاي مختلف بدن ممكن است تظاهر نمايد . نكته قابل ارزش اين بود كه در آن تاريخ كه همه درگير علايم رواني شديد و جنون ماليخوليايي بودند سيدنهام به ناراحتي نوروتيك اشاره كرد ولي بعد از او مسئله به فراموشي سپرده شد تا اينكه مجدداً در قرن بيستم مسئله توسط فرويد به سر زبانها افتاد .
در قرن هجدهم مسئله به همان طريق قرن هفدهم ادامه يافت و موسسات خيريه در كشورهاي كاتوليك بنا به پيشنهاد كشيش ها تاسيس شد در اين موسسات نظريان مردم درباره نحوه نگهداري و نظريه پزشكان در مورد درمان بيماران متفاوت بود . در بيمارستان تبلم اختلاف بين

پزشكان طوري بود كه عده ايب بيماران رواني راغير قابل علاج دانسته و بعضي نيز روشهاي مختلف درماني به آنها توصيه و عقيده داشتند كه اين بيماران بايستي درمان پزشكي شوند در همين قرن ژرژ سوم پادشاه انگلستان كه دچار حملات بيماري مانياك شده بود توجه پزشكان و اطرافيان را ب

 

ه خود معطوف داشت و توجه به تنها به درمان ژرژ سوم بلكه به مسائل پزشكي و روانپزشكي و پرستاري بيماران رواني بيشتر شد ( ميلاني فر – 1379 ) .
در اواخر قرن 18 و اوايل قرن 19 نام سه نفر بايد در سر لوحه پيشتازان و رهبران درمان اخلاقي و انساني كه عبارتند از فيليپ پنيل از فرانسه ، ويليام تيوك از انگلستان و ون سنزوكياروگي از ايتاليا قرار گيرد . كياروگي در سال 1794-1793 سه جلد كتاب درباره بيماريهاي رواني نوشت و افتتاح بيمارستان رواني به نام بوفي فازيو و گذراندن قانون براي بيماران رواني درسال 1774 از كارهاي انجام شده او بود . مورگاني نيز در ايتاليا از افرادي بود كه در پيشرفت و ادامه درمان با روش اخلاقي سهم مهم داشت . تيوك ( 1819-1732) به علت داشتن اعتقادات مذهبي و اينكه اگر بيمار رواني از محيط فشار آور دور باشد بهبود مي يابد در يورگ انگلستان در سال 1796 بيمارستان براي 30نفر افتتاح كرد و به درمان پزشكي با آزاد گذاشتن بيماران اقدام كرد و چون نتايج رضايتبخش داشت بعد از او نيز پسرش به نام ساموئل تيوك روش پدر ادامه داد و روش او الگويي براي افتتاح بيمارستان و مراكز در ايالت متحده امريكا گرديد . پنيل ( 1826-1745 ) متول جنوب فرانسه و پزشك معروف در سال 1794 به پاريس رفت و به رياست بيمارستاني بي ستر كه مربوط به بيماران رواني مرد بود و حدود 200 بيمار خطرناك و غير قابل كنترل داشت منصوب شد . پنيل از سالها قبل رياره درمان و نگهداري بيماران رواني به طرق انساني نظريه هايي داشت . پس از منصوب شده به اين سمت اولين اقدامش آزاد گذاشتن بيماران و كنار گذاشتن تنبيه و شكنجه بود كه با استقبال اكثريت مردم آن زمان روبرو شد و در نتيجه اين امر در بيمارستان سالي تپريز كه مخصوص بيماران زن بود

و توسط اسكيرول اداره مي شد به اجرا درآمد . پنيل در كتابي به نام رساله پزشكي فلسفي درباره ماني بازباني بسيار ساده و روشن و مطابق سبك پزشكي علايم بيماريهاي رواني را شرح داده و به چهار گروه بيماريهاي رواني اشاره كرد . كه عبارت بودند از :
ملانكويي يا اختلال عملي فكريب و ذهني ، ماني يا هيجان عصبي بيش از حدبدون هذيان و يا تو

 

ام با هذيان ، دمانسي يا جنون پيري ،و اختلال پديده هاي فكر و بالاخره عقب ماندگي ذهني يا محدوديت فعاليت قواي ذهني .
پنيل اعتقاد داشت كه اين بيماري ها بايستي با دارو درمان شوند و در رساله خود هيجان را عاملي مستعد كننده و يا تسريع كننده در بيماري هاي رواني دانسته است. به نظر مي رسد وجود اين عقيده در پنيل به علت اين بوده كه در مكتب روان شناسي عملي ارسطويي ( يكي از مكاتب روان شناسي يونان در سالهاي 322 تا 384 قبل از ميلاد ) هيجان در سه واحد علايم بيماري هاي رواني قرار داده شده بود و به عبارت ديگر ارسطو بيماريهاي رواني را در اثر به هم خوردن تعادل و هيجان و سلامت روان را به علت تعادل كامل هيجان مي دانست . در مكتب ارسطويي تمام جنبه هاي رفتاري از نظر عملي در نظر گرفته مي شد كه تقريباً همان نظريه اي كه فعلاً نيز در مد نظر است در اين مكتب فلسفه يگانگي روان و جسم بيشتر مورد تاكيد بوده و به همين دليل براي درمان بيماران رواني از عطريات ، مشروبات ، موزيك ، تفريح ، گردش و صحبت آزاد استفاده مي شد و مخصوصاً براي مسئله در دل آزاد و احياي واكنشها خيلي تاكيد مي شده زيرا هيجانات بايد بيرون ريخته مي شدند تا باعث تهاجم و هتك حرمت نشوند بايد گفت استقبال از موزيك و تاثير در فرهنگ يونان بيشتر به علت جنبه هاي هيجاني رواني و بالنتيجه درمان بوده است . و همين مسئله باعث شده كه پنيل درمان اخلاقي را يك درمان انتخابي براي بيماران رواني دانسته است ( پاشا شريفي – 1379 )
در كشورهاي امريكايي تا زماني كه جزء كشورهاي مستمراتي بودند مسائل رواني همان جنبه هاي خرافاتي و مرهوم پرستي داشت و سحر و جادو در سر لوحه علل بيماريهاي رواني به شمار مي رفت . بيماران شديد رواني در زندانها و بيماران كسب و خفيف در منازل نگهداري مي شدند و حتي قانون اليزابتي درباره نگهداري فقرا در انگلستان تاثير زيادي در كشورهاي مستمراتي امريكا نداشت . كم كم مردم خير و فهميده انجمنهاي محلي تشكيل داده و به تبعيت از كشورهاي اروپايي روشهاي انساني درباره بيماران رواني به اجرا گذاشتند و روز به روز به علت فشار و احتياج مردم تعداد اين انجمنها زياد شدند . بالاخره در سال 1751 اولين قانون نگهداري بيماران رواني و فقرا از طرف دولت وقت وضع شد . در سال 1756 اولين بيمارستان عمومي در پنسيلوانيا توسط بنيامين فرانكلين بنا نهاده شد و بخش بيماران رواني در طبقه زير زمين اين بيمارستان قرار داده شد . روش درمان در اين بيمارستان بدوي و به طور اوليه بود و بيشتر از بيماران كار مي كشيدند تا تو

 حالت تهاجمي و تحريكات شديد وجود داشت دستها و پاهاي آنها را مي بستند و آنها را به زمين ميخكوب مي كردند و يا در لباسهاي مخصوص محكم مي بستند و مانند انگلستان روزهاي يكشنبه بيماران را در معرض تماشاگران در مقابل دريافت پول قرار مي دادند . اولين بيمارستان رواني جدا از بيمارستان عمومي در سال 1773 از طرف دولت و مسئولين ايالتي در شهر ويليامزبرگ كه بعداً پايتخت ويرجينيا نام گرفت افتتاح شد. بسيار به جاست كه نامي از بنيامين راش كه پدر روانپزشكي در امريكا ناميده شده ببريم كه درمان بيماران رواني در بيمارستان پنسيلوانيا به عهده گرفت و در سال 1812 يك سال قبل از مرگش كتابي به نام اطلاعات پزشكي و شرح بيماري هاي رواني نوشت كه تا 70 سال تنها كتاب بيماريهاي رواني در امريكا به شمار مي رفت . مسئله درمان اخلاقي كه بيشتر جنبه انساني ، عاطفي و تعليم و تربيت داشت در طرفداران انجمنهاي خيريه اثر خوبي گذاشت و مخصوصاً در قرن 19 بنا نهادن بيمارستانها مد نظر قرار گرفت . به طور خلاصه بايد گفت در اوايل قرن 19 اصطلاح روانپزشكي در كشورهاي اروپايي به جاي ديوانگي بنا نهاده شد . در اين قرن علوم و تكونولوژي پيشرفت قابل توجهي كرد . شهر نشيني ، صنعتي شدن ، احتياج ووم ، كنار گذاشتن عقايد و خرافات و شركت در انقالابات اجتماعي باعث شد كه علم پزشكي جز علوم اساسي شده و روان شناسي و مسائل رواني بخصوص به علت باز شدن دانشگاه ها مسئله روز شد . اين موضوع در كشورهاي آلمان ، ايتاليا به اوج خود رسيد و علي رغم مرگ پيشقدمان و فلسفه دانان درمان اخلاقي كتابهايي در زمينه جنبههاي عضوي و فيزيوپاتولوژي بيماريهاي رواني در آلمان نوشته شد و در سال 1867 اين كتابها به زبانانگليسي ترجمه شده و در دسترس امريكا بيان نيز قرار گرفت .
به طوري كه معلوم مي شود اروپاييها نسبت به امريكا در مورد روانپزشكي خيلي جلو بوده و در

حقيقت احتياجات مردم كشورهاي اروپا بوده كه دولتاي امريكايي را به فكر انداخت كه لنگان لنگان پشت سر اروپاييها درباره مسائل رواني پيش بروند .
در سال 1895 انستيتوي روانپزشكي در بيمارستان نيويورك تحقيقات تحقيقات درباره مسائل روانپزشكي را شروع كرد و در سال 1902 آدولف ماير روانپزشمك جوان سوئيس ( 1950-1866 ) جز پزشكان اين انستيتو شد و در سال 1912 به سمت رئيس و مركز روانپزشكي هنري فيليپين وابسته به دانشكده جانزهاپكنير منصوب شد و بعداً مكتب سايكوبيولوژي را بنان گذاري كرد .


در اين سالها كه روانپزشكي ترقي و توسعه روزانه داشت شخصي به نام كليفورد بيرس كه يك تاجر معروف بود به علت ابتلا به افسردگي در بيمارستان رواني بستري شد و در سال 1905 كتابي از شرح حال و تجربيات خود به نام « رواني كهبا حال خود برگشت » نوشت . بيرس در اين كتاب ضمن شرح حال خود در زماني كه در بيمارستان بوده از نحوه درمان بيماري خود و وضع بيمارستان رواني صحبت مي كند در سال 1908 كميته وابسته به بهداشت رواني كه س از يك سال تبديل به انجمن ملي بهداشت رواني شد باعث شد كه بهداشت رواني نهضتي جهانگير شود و نظاير اين واكنشها در كشورهاي ديگر و ايتاليهاي امريكا افتتاح مي شوند .
درمان اخلاقي پنيل باعث پيدايش روانپزشكاني چون اسكيرول ، اميل كراپلين (1929-1855) . اوژن بلولر (1939-1857) پيرژانه (1949-1859) و شاركو شد ( پاشا شريفي – 1379 ) .
اثرات پيشرفت روانپزشكي در فرانسه باعث شد روانپزشكان و پزشكاني در سوئيس پيدا شوند كوچكي بيطرفي از نظر سياسي ، محل جغرافيايي ، نفوذ زبان و عقايد محلي كمك زيادي ، به پيشرفت روانپزشكي در سوئيس كرد و اوژن بلولرلغت اسكيزوفرني را از كلمه يوناني اسكيزوفرني به معني جدايي و انفكاك و فرن به معناي مغز را بنا نهاد و تقسيم بندي بيماريهاي رواني را نوشت .
هرمن رورشاخ در سوئيس تحت نظر يونگ روانكاو معروف سويسي مشغول كار شد و بالاخره نوبت به روانپزشكان يا روانكاواني مانند فرويد ، بروئد ، ادلرورانك كه همگي اهل اتريش بودند رسيد كه در قرن اخير شهرت عالمگير پيدا كردند .
نهضت روانكاوي كه توسط فرويد به ائوج قدرت رسيد از اوايل قرن بيستم از ابتدا توسط ژوزف بروئد اتريشي كه علايم هستيم يك يك زن جوان را معالجه مي كرد شروع كرد .
در قرن بيستم تئوريهاي مختلف مختلف روانكاوي ، روانپزشكي ديناميك ، ژنتيمك ، بيولوژي ، ارتباط جسم و روان ، تئوريهاي سرشتي ، مطالعه درباره اثراتالكترو شوك و عمل جراحي مغزي در بعضي از بيماريهاي رواني ، گشايش مراكز اورژانس روانپزشكي به علت بروز جنگ جهاني دوم و مطالعات اپيدميولوژيك در كودكان كه از خانواده هايشان جدا و به ساير كشورها مخصوصاً سوئيس پناه آ

ورده شده بودند باز شد . كم كم مكتب رفتار گرايي توسط واستون ، مفهوم هموستازي و مطالعه واكنشهاي اعصاب اتونوم به وسيله كانن در اثر برخورد با استرس و فشارها ، تئوري هيجانها به وسيله جميز پايز فرضيه فشار و سندرم سازش عمومي توسط هانس سليه و بالاخره فرضيه

 اولين كنگره بين المللي بهداشت رواني با شركت نمايندگلان پنجاه كشور در واشنگتن تشكيل شد و مسائل رواني كشورها از قبيل تاسيس بيمارستانها ، مراكز درماني سر پايي ، مراكز كودكان عقب مانده ذهني و نظاير آن مورد مطالعه قرار گرفت .
در همين سال به موجب قانوني در انگلستان بخشهاي سرپايي تاسيس شد و در اين بخشها سرويسهاي كاردرماني به وجود آمده و بالاخره در 1940 كم كم بيمارستانهاي روزانه در انگلستان افتتاح شد .
لبروز جنگ جهاني دوم تشكيل كنگره هاي بهداشت رواني را به تعويق انداخت ولي خوشبختانه بعد از اتمام جنگ كنگره هاي بهداشت رواني يكي بعد از ديگري تشكيل شد . اگر چه جنگ جهاني دوم مسائل زيادي پيش آورده ولي اين حسن را داشته كه مسئله بهداشت رواني اهميت بيشتري پيدا كند . زيرا بيش از يك ميليون و هفتصد و پنجاه هزار نفر به دليل بيماريهاي رواني از خدمت سربازي اخراج شدند . در سومين كنگره بين المللي بهداشت رواني در سال 1948 كه در لندن تشكيل شده اساس فدراسيون جهاني بهداشت بنيان گذاري شد و در همان سال اين فدراسيون به عضويت رسمي سازمان يونسكو و سازمان بهداشت جهاني درآمد و سازمان جهاني بهداشت در ژنونقش رهبري رسمي فدراسيون جهاني بهداشت رواني را به عهده گرفت از آن تاريخ به بعد هر سال يك جلسه بين المللي و هر چهار سال يك بازر يك كنگره جهاني تسكيل شده و مي شو . در نتيجه تلاش و كوششهاي پيگير روز 18 فروردين مطابق با هفتم آوريل روز جهاني بهداشت اع

 

لام گرديد و در سراسر جهان مسائل بهداشتي كشورها مورد بررسي قرار گرفت و از مسئولين بهداشتي كشورهاي مختلف خواسته شد تا برنامه هاي بهداشت رواني را جز برنامه هاي بهداشت عمومي قرار دهند .
در سال 1959 قانون رواني انگلستان از مجلسين آن كشور گذشت و وزارات بهداري و تامين اجتماعي عهده دار مسئوليت درمان و نگهداري بيماران رواني در آن كشور شد . در سال 1960 به دستور پرزيدنت كندي رياست جمهوروقت امريكا قوانيني جديد براي بهداشت رواني وضع شد و دولت عهده دار مسئوليت هاي سنگيني براي اين گونه بيماران شد كندي بهداشت رواني را يك وظيفه همگاني و جهاد ملي اعلام كرد وگفت : من پيشنهاد مي كنم برنامه بهداشت رواني ملي با تاكيد هر چه بيشتر و توجه مخصوص درباره مراقبت از بيماران رواني و عقب ماندگان ذهني ايجاد شود و دولت در تمامي مراكز عملياتي مقامات محلي و حتي همه افراد مسئوليت كلي داشته باشد .
و به همين علت در سال 1963 قانون مراكز جامع روانپزشكي در امريكا به تصويب رسيد و تحت اين قانون مراكز جامع منطقه اي مسئول 75 تا 200 هزار نفر از ساكنين همان منطقه براي بيماران رواني شد .
مراكز جامع داراي پنج نوع سرويس مختلف هستند كه عبارتند از : بخش بيماري بستري ، بخش بيماران سر پايي ، بخش بيماران روزانه ، بخشهاي توانبخش و بخش هاي اورژانسي روانپزشكي ،كه در تمام اوقات شبانه روز و تعطيلات باز و آماده دادن خدمات و مراقبتهاي فوري است . بخشهاي مشاوره و راهنمايي و آموزش درماني نيز در بعضي از مراكز جامع تاسيس شده است ( شاملو – 1381 ) .

زمينه تاريخي آسيب شناسي رواني
ممكن است چنين تصور شود كه بررسي تاريخي آسيب شناسي رواني كاري بي فايده است زيرا بدون شك اطلاعات جديد ، موثر تر ، دقيقتر و منطقي تر از دانشهاي زمان هاي گذشته است و بهتر است به جاي سير در تاريخ گذشته اين علم توجه خود را معطوف به اطلاعات جديد نماييم اما واقعيت آن است كه اين اطلاعات جديد حاصل كار و تلاش گذشتگان است و بررسي آن

ها زمينه را براي شناخت اطلاعات جديد آماده مي سازد تاريخچه هر علم شرح تكامل افكار ، بازتابها ، نگرشها و باورهاي انسان طي هزاران سال است بررسي اين رويدادها و تحولات

بسيار با ارزش است زيرا اطلاعاتي به دست دهند كه مي توانند در فهم و ارزيابي اين علم سودمند باشد .
نظريه هاي اوليه درباره اختلالات رواني اين بود كه شيطان در درون فرد مبتلا جايگزين شده و موجب اختلال رفتاري وي گرديده است به تعبير ديگر نظريه هاي اوليه درباره رفتار نابهنجار و تبين نابهنجاري نيروهاي جادويي و ماورالطبيعه مانند ديو ، شيطان و ارواح خبيثه بودند . بنابراين براي درمان فرد مبتلا كوشش مي شد تا شيطان از درون وي بيرون رانده شود به همين دليل آنان را شكنجه مي كردند، شلاق مي زدند، مي سوزراندند و با ابزارهاي بسيار ابتدايي مانند سنگ جمجمه هايشان را سوراخ مي كردند و به سحر و جادو متوسل مي شدند . كشف جمجمه هاي سوراخ شده مويد اين موضوع است .
نوشته هاي چينيها ، مصريها ، يونانيها نيز نشانگر اين موضوع است كه اينگونه اختلالات را به جايگزين شدن ديودر بدن فرد مبتلا نسبت مي دادند در يونان قديم (800 سال قبل از ميلاد ) رفتار آشفته فرد به عنوان تنبيهي در برابر نافرماني از خدايان تعبير مي شده است . اين عقيده نه تنها در اقوام اوليه وجود داشت بلكه در سده ميانه نيز نفوذ و توسعه فراواني يافت ( اصغري – 1379 )
در خلال عصر طلايي يونان پيشرفت قابل توجهي در فهمو درمان بيماريهاي رواني به وقوع پيوست . بقراط (357-460 پيش از ميلاد ) پزشك بزرگ يونان كه پدر پزشكي جديد ناميده شده است مداخله خدايان و ديوها را در ايجاد بيماري ها رد كرد . بر اساس نظريه بدني علت بيماريهاي رواني اختلال در اعضاي مختلف بدن به خصوص مغز بود .بقراط معتقد بود كه مغزفرمانده بدناست و بيماريهاي رواني مربوط به اختلال در آن است همچنين بقراط علت اختلالات رواني را عدم تعادل فراوردهاي مزاجي ( صفرا – سورا – خون – بلغم ) مي دانست . او مغز را مهم ترين عضو بدن و تعبير كننده آگاهي توصيف مي كرد. پيش از او مصريان قلب را محل حياترواني و هيجاني مي دانستند . بقراط و پيروان وي به دليل تشخيص و درمان بيماري هاي رواني شهرت ويژه اي يافتند . بقراط انواع مختلف بيماريهاي رواني را به سه طبقه كلي : ماني ، ماليخوليا ، و زوال عقل يا بيماري مغزي طبقه بندي مي نمايد و توصيف هاي باليني مفصل درباره هر يك از اين سه طبقه بيماري بدست مي دهد . او باور داشت كه علت حمله هاي صرعي آسيب هاي مغزي است بقراط تاكيد نمود كه اختلالات رواني علل طبيعي داشته و مثل ساير بيماري ها مستلزم درمانند . روشهاي درماني وي ش

امل استراحت كردن – حمام گرفتن – و رژيم غذايي خاص بود .
افلاطون (347-429 قبل از ميلاد ) مسائل مربوط به افراد آشفته رواني را كه مرتكب قتل مي شدند مورد بررسي قرار داد و آشكارااظهار داشت كه اين افراد مسئول جنايات خويش نيستند و نبايد با آنان بدانگونه كه با ساير جنايات رفتار مي شود رفتار نمود . او رفتار هر فرد را نتيجه ي از تعارض ين استدلال و هيجان مي دانست و بر خلاف كساني كه علت رفتار نابهنجار را بدني مي دانستند بر نيروي تفكر تاكيد ورزيد و اظهار داشت كه ذهن تنهاواقعيت حقيقي وجود انسان است . به نظر وي شخصيت آرماني شخصيتي است كه به ويژه توسط فكر و استدلال رهبري شود . افلاطون عقيده داشت كهرفتار انسان تحت نفوذ و استيلاي نيازهاي بدني و غريزه هاي طبيعي وي است .
ارسطو ( 322-384 پيش از ميلاد ) شاگرد افلاطون بود ولي از عقايد وي پيروي نمي كرد . اولات عاشقانه و پروفي مي شود و نيز موجه تكانه هاي خودكشي در فرد است او درباره استدلال و آگاهي مطالب زيادي نوشت . و حالتهاي هيجاني و انگيزش از قبيل ترس ، خشم ، حسات ، تنفر ، شجاعت ، شفقت را مورد بحث و بررسي قرار داد . ارسطو خشم را محصول نگرش فرد درباره ناروايي و بي عدالتي مي دانست و معتقد بود كه ترس نتيجه آگاهي فرد از خطر و انتظار شكست ياطرد شدگي است . او درباره لذت و الم مفاهيمي را مورد استفاده قرار داد كه بااصول عقايد فرويد و پيروانش شبيه بود .
در سالهاي اوليه مسيحي سنت اگوستين (430-354 بعد از ميلاد ) بسياري از انديشه هاي جديد درباره اختلالات رواني را پيش بيني نمود . او به عنوان يك حكيم و فيلسوف الهي زمينه را براي نظريه هاي روان پويايي درباره رفتار نابهنجار هموار ساخت . اگوستين مطالب گسترده اي درباره احساسات و كشمكشهاي رواني در انسان نوشت ، به طوري كه ممكن است بتوان وي را پيشگام مكتب تحليل رواني دانست . او مانند فرويد به معصوم بودن كودكان اعتقاد نداشت و نقش تكانه هاي پرخاشگري در كودكان و نياز به كنترل اوضاع محيطي را مورد بحث قرار داد . اگوستين با بيان اين نكته كه درون نگري و كشف زندگي هيجاني دروني ، منبع با ارزشي براي دانش روان شناسي است . سهم بزرگي در روان شناسي نابهنجاري نوين داشته است .
در سده ميانه نگرش اخلاقي – انساني – و خوش بينانه كهنسبت به انسان در سالهاي اوليه مسيحي وجود داشت از بين رفت و جاي خود را به افكار و عقايد ضد روشن انديشي بخشيد . اعتقاد به ارواح خبيثه مجدداً با نيروي شديد ظاهر گرديد . مثلاً در قرن سيزدهم و چهارده بيمارن رواني را شكنجه مي كردند تا شيطان از ذهنشان خارج شود با اين وجود كساني بودند كه بر خلاف جريان آب شنا مي كردند مثلاً پاراسلسوس به كساني كه به ارواح خبيثه اعتقاد داشتند حمله كرد و ناسازگاري هاي رواني را پديده اي طبيعي دانست او به نجوم اعتقاد داشت و پديده هاي طبيعي رابه سيارات و ستارگان نسبت مي داد . با وجود چنين انديشه هاي روشنگرانه اي افكار خرافي و تعصب آلود در سده هاي ميانه همچنين رواج داشت و دانشي را كه نسلهاي قبل اندوخته بودند دگرگون ساخت در اواسط قرن پانزدهم تلاشي چشمگير در جهت بردباري و مدارانسبت به رفتار نامانوس بيماران رواني آغاز گشت . اعتقاد به جادوگري دگرگون شد و نزديك به سيصد سال بعد اروپا درگير ترسي كه منجر به كشتن و از بين رفتن هزاران تن از جادوگران شد .


تحول اجتماعي و فكري بزرگي در اواخر سدههاي پانزدهم و شانزدهم ايجاد شد . با پيدايش سرمايهداري ارزشهاي فردي جايگزين ارزشهاي ساده اجتماعي گرديدند . شهرها جايگزين جوامع روستايي شدند و ساختار خانوادگي و روستايي سده مياني رو به انحلال نهاد . تفرقه و اختلاف كليساها را فرا گرفت و نهضت پروتستان ، قسمت اعظم اروپا را درگير جنگهاي مذهبي ساخت . و اين عوامل موجب برهم زدن توازن اجتماعي بيشتري شدند در خلال اين بي ثباتي گسترده يمان بوده و از آزار و اذيت ديگران لذتمي برند تلقي مي شدند و اين حكم كه هر مرد يازني كه اقدام به احضار ارواح كند محكوم بر مرگ است به اجرا درآمد . كليسا جادوگري را « خطاي حواس » و نوعي الحاد و ارتداد نسبت به خداوند دانست كه بايد از طريق كليساي رم سركوب شود .
اولین نهضت انسان گرایانه درباره بیماری های روانی با کار فیلیپ پنیل 0 1826-17459 در فرانسه آغاز گشت.پنیل از آغاز 1792 رئیس بیمارستان روانی بیستر در فرانسه شد دستور داد تا زنجیر از دست و پای بیماران روانی بردارند و از شکنجه و آزار آنان اجتناب ورزند و با آنان مانند یک انسان بیمار رفتار کنند .در خلال این دوره ، درمانگری اخلاقی در حد بالنسبه وسیعی در بیمارستانهای روانی مورد استفاده واقع شد . گرچه ، ممکن بود درمانگری اخلاقی ، غیرعملی باشد ولی بی تردید بسیار موثر واقع شد .
به رغم نتایج موثری که درمانگری اخلاقی در برداشت ، به دلیل پذیرش این عقیده که دیوانگان افراد بیمار هستند و فقط درمانگری اخلاقی نمی تواند موثر باشد ، در نیمه دوم قرن نوزدهم این روش درمانگری رو به اضمحلال گذاشت. از اوایل قرن نوزدهم اطلاعات مربوط به فیزیولوژی ، تشریح ، عصب شناسی ، شیمی و پزشکی عمومی به سرعت افزایش یافت . این پیشرفت ها به کشف تدریجی زیر بنای آسیب شناختی عضوی بسیاری از بیماریهای بدنی منتهی گشت و این گام موثر دیگری بود که دانشمندان بیماریهای روانی را به عنوان اختلالاتی بر اساس آسیب شناختی عضوی معین بنگرند .
در سال 1858 امیل گراپلین نقش مهمی در ایجاد نظریه بدنی ایفا نمود و او بر اهمیت آسیب شناختی مغزی در بیماریهای روانی تاکید نمود ، هر چند به اقدامات موث4ر دیگری در ین زمینه مبادرت ورزید که مهمترین آنها نظام طبقه بندی وی بود .
در اوایل قرن بیستم ، اکثر بررسی کنندگان رفتار نابهنجار متقاعد شدند که آسیب شناختی عضوی مغز یا دستگاه عصبی باید ریشه تمام اختلالات روانی باشد ، چنان که این موضوع در مورد فلج سیفلیتیک صادق است . با این وجود مکتب فکری جدیدی ظاهر گشت که عقیده حاکم درباره آسیب شناختی مغزی را به عنوان علت اختلالات روانی ، مورد سوال قرار داد . این یک نظریه « انقلابی » بود که علت انواع معین اختلالات روانی را بیشتر روان شناختی می دانست تا عوامل عضوی .
اولین گام های منظم در جهت فهم عوامل روان شناختی اختلالات روانی توسط زیگوند فروید (1856-1939) برداشته شد . فروید مدل تحلیل روانی ( روانکاوی ) را مورد استفاده قرا

ر داد . اصول عمده وی در این مدل مطالعه بالینی بیماران تحت درمان وی بودند . در آغاز فروید هیپنوتیزم را برای درمان بیماران خود به کار می بست و مشاهدات خود را معطوف به روان پویائیهای مسائل آنان می نمود . پس از آن روش همخوانی آزاد ، که در آن از بیمار خواسته می شد تا آنچه به ذهنش می آید بازگو کند ، را مورد استفاده قرار داد . در بررسی نظریه های روان شناختی معاصر شش دیدگاه را مورد بررسی خواهیم داد که عبارت است : 1- دیدگاه زیست شناختی 2- روان پویایی 3- یادگیری 4- شناختی 5- انسان گرایی و اصالت وجودی 6- اجتماعی ( اصغری -1379)
موضوع آسیب شناسی روانی
آسیب شناسی روانی ، رفتار ، احساسها ، و هیجانهای افراد را از نظر برخورد محیط و جامعه مورد بحث قرار می دهد . همچنین چگونگی احساس متفاوت بودن اف راد از نظر جامعه و برذیانها ( افکار نادرست و آزار دهنده ) ، توهمها ( ادراکهاعی غلط و یا بدن محرکها ) ، تا نگرانیها و رفتارهای ابهام آمیز که تاثیر مهمی بر زندگی دروزانه شخص ندارند ولی بهتر است وجود نداشته باشند ، در نوسان است .
بخش عمده رفتارهایی که در آسیب شناسی روانی مورد بررسی قرار می گیرد مربوط است به شکستها و ناشایستگیهای فرد .
این شکستها عمدتاً عبارتند از : شکست فرد در سازگاری با محیط . برای رسیدن به این مقصود فرد می کوشد تا بین آنچه انجام می دهد یا مایل است انجام دهد از یک سو ، آنچه محیط از وی انتظار انجام دادن آن را دارد . از سوی دیگر ، تعادل برقرار کند . به عبارت دیگر ، سازگاری فرد مستلزم بر آوردن نیازهای شخصی خویش مطابق با واقعیتهای محیطی است .
محدوده رفتار ناسازگار از ترس های مزمن که ناراحت کننده است ، اما موجب از بین رفتن کامل فعالیت فرد نمی شود ، تا تخریب شدید واقعیت و ناتوانی در ارتباط با دیگران را شامل می شود . گاهی فقط خود فرد از رفتار ناسازگار خویش ناخشنود است ، گاهی جامعه دستخوش آشوب و نگرانی و آماده وقوع یک رویداد است . هر رفتار انحراف ی لزوماً ناسازگار نیست ، مثلاً آلبرت انشتین در دوازده سالگی تصمیم گرف ت زندگی خود را وقف « حل معمای دنیای پهناور » بنما ید . ( سعادت – 1381)
سازگاری چریانی پویاست . هر فرد به محیط و تغییراتی که در آن رخ می نماید ، پاسخهایی می دهد . تعیین اینکه شخص تا چه اندازه می تواند با محیط و تغییرات آن سازگار شود به دو عامل بستگی دارد : یک خصو صیات شخص یعنی مهارتها ، نگرشها ، حالات بدنی ، دیگری ماهیت

موقعیتهایی که با آن مواجه می شود مانند کشمکشهای خانوادگی و بلاهای طبیعی . این دو عامل با هم در تعیین سازگاری ، خشنودی و کامیابی یا شکست و کناره گیری فرد موثرند . چون شخص و محیط همواره در حال تغییر و تحول اند ، پس سازگاری باید همواره با توجه به دو عامل صورت پذیرد . تغییرات فوق العاده سریع روانی فشار خاصی بر تواناییهای سازگاری فرد وارد می

سازند . هر چند باید متذکر شد که سازگاری موفقیت آمیز موفقیت آمیز فرد در یک موقعیت ، موفقیت وی را در موقعیتهای دیگر تضمین نمی نماید .
تعريف آسيب شناسي
آسيب شناسي رواني عملي است كه در آن كوشش مي شود با به كار گرفتن اصول اساسي ران شناسي ، رفتار نابهنجار شناخته شده ، علل آن مورد بررسي قرار گيرد . در اين تعريف مفاهيمي وجود دارد كه لازم است توضيح داده شود و دقيقاً مورد بحث قرار گيرد . منظور از اصول اسايس روان شناسي قوانيني هستند كه در زمينه هاي مختلف روان شناسي مانند احساس و ادراك ، شخصيت ، يادگيري ، انگيزش و هيجان و از اين قبيل به دست آمده اند . مفهوم ديگري كه در اين تعريف آمده ، رفتار نابهنجار است كه لازم است ئدقيقاً بررسي شده معيارهاي معيني براي تشخيص رفتار « بهنجار » از « نابهنجار » به دست داده شود ( سعادت -1381).
منظور از « رفتار نابهنجار » چيست ؟
چون كلمه نابهنجار ( اصولاً معني دور بودن از طبيعي را مي دهد ، بنابراين ، دلالت بر انحرااز بعضي استانداردها دارد . در مورد بيماري بدني استاندارد عبارت است از : انسجام كنشي و ساختماني بدن كه با استمداد از علم ژزشكي و ابزارهاي دقيق و فنون يشرفته مي توان خط و مرز مشخصي بين بهنجاري و نابهجاري ترسيم نمود ، ولي در سطح روان شناختي « مدل آرماني » يا حتي « مدل طبيعي » براي مقايسه نداريم . بنابراين نمي توان گفت رفتار بهنجار و نابهنجار وجود دارد كه عبارتند از :
1- ملاك اجتماعي
بسياري از دانشمندان اجتماعي اين نظريه را بيان داشته اند كه تطبيق رفتار با استانداردهاي اجتماعي نشانگر بهنجار بودن آن است ، در حالي كه انحراف از اين استانداردها دليل نابهنجا

ر بودن آن . بدين ترتيب تا زماني كه رفتاري مورد قبول جامعه باشد نمي تواند نابهنجار تلقي شود. بر اساس اين تعريف رفتار نابهنجار است كه جامعه آن را نابهنجار بداند .
ملاك اجتماعي به اين ژيش فرض تكيه مي كند كه اگر رفتاري قابل قبول اجتماع باشد هرگز مرضي نيست و بهنجار بودن ، چيزي جز تطبيق با استانداردهاي جامعه نيست . به تعبيرديگر مفهوم » بهنجاري « و « نابهنجاري » در رابطه با فرهنگ معني داري است . يعني رفتار طبيعي ، رفتاري است كه اجتماع توقع دارد ؛ ولي رفتار غير طبيعي چنين نيست . البته سازگاري با استاندا

ردهاي اجتماعي براي زندگي گروهي لازم است و بعضي انحرافها نه تنها براي فرد مضر است بلكه براي اجتماع هم زيان آور است . ولي توجه به اين نكته ضروري است كه ملاك تعيين رفتار بهنجار فقط اين نيست كه جامعه آن را بژذيرد ، بلكه بر ملاك اجتماعي نيز انتقادهايي مي تواند وارد باشد . يكي از انتقادها اين است كه ارزشهاي فرهنگي نسبي است آنچه در يك فرهنگ قابل قبول و ژذيرش است ، ممكاست در فرهنگ ديگر به كلي مردود باشد . مثالهاي زيادي مي توان ذكر كرد كه از آن جمله است قانون ازدواج پسران با يكديگر كه سالهاست در انگلستان به تصويب رسيده است ، يا لخت در زاد شدن در ساحل دريا كه در بسياري از جوامع غربي متداول است .
انتقاد ديگر اينكه حتي در يك جامعه معين هم ارزشهاي فرهنگي همواره ثابت نيست ، يعني آنچه در يك زمان معمول و قابل قبول است ، ممكن است در زمان ديگر به هيچ وجه قابل قبول نباشد ، مثال بارز وجود حجاب براي زنان كه اكنون در جامعه ما يك ارزش فرهنگي بسيار با اهميت تلقي مي شود ولي قبلاً برعكس يك ارزش ضد فرهنگي محسوب مي شد .
اما سووسن و مهمترين انتقاد اينكه اگر ارزشي را از آن خلاص كند ، يا بعضي از دانشجويان درست قبل از يك امتحان مهم ، تكرار بعضي اشعار يا آوازهاي معروف ، يا صداي نابهنجار آگهي هاي تجارتي را در ذهن خود گزارش كرده اند . شيوع اختلالات وسواس در افراد داراي در آمد بالا و تا حدودي در گروههاي روشنفكر تر بيشتر است . غالباً از اواخر نوجواني و اوايل بزرگسالي آغا

ز مي شود و احتمال بروز آن در زن و مرد يكسان است ( راچ من ، هاجسون ، 1980) .
بعضي از تحقيقات پيش رويدادي حاكي از آنند كه در حدود 50 درصد از افراد مبتلا ازدواج نكرده اند .
زبان و تكلم افراد وسواسي بيانگذر آن است كه آنان توجهي اغراق آميز نسبت به جزييات دارند ، خواهان فضايي انزواجويانه هستند ، در تصميم گيري دچار اشكال اند .
شايعترين و ويژگيهاي اختلالات وسواسي را مي توان چنين ذكر كرد .
1- افكار و اعمال وسواسي ، به گونه اي ژايدار تحميل شونده و مصرانه آگاهي فرد مبتلا را ف
2- افكار و اعمال وسواسي براي فرد مبتلا رنج آور ، نامطلوب ، غير قابل كنترل و ناژذيرفتني هستند .
3- شخص مبتلا ، افكار و اعمال وسواسي را بيهوده غيرمنطقي مي داند ولي قادر به متوقف ساختن آنها نيست .
4- فرد مبتلا در خود نيازي براي مقابله با افكار و اعمال وسواسي احساس مي كند ، اما مي ترسد كه در صورت ارتكاب اين عمل اضطرابش افزايش يلبد .
در واسوس ترس ، فرد مبتلا به خود موقعيت نيست ، بلكه ترس ،ذ مطلوب به ژيامدهاي مترتب بر آن است ،در حالي فرد فوبيك ، ترس متوجه يك موضوع يا يك موقعيت خاص است . تفاوت ديگر اين است كه افراد وسواس توجه بيشتر و ماهرانه تري درباره افكاري كه ذهن آنان را اشغال كرده است و اعمالي كه انتجام مي دهند ، دارند . در حالي كه افراد فوبيك كمتر درباره ترس خود مي انديشند . سومين تفاوت اين است كه به نظر مي رسد در واسوس شناختهاي فرد بيشتر از خوبي نقش بازي مي كنند .
اعمال و وسواس غالباًً به صورت تميزي و پاكيزگي افراطي ، نظم و ترتيب بيش از حد ، ترديد و دودلي درباره درست انجام دادن كارها ، كندي وقت فوق العاده نسبت به انجام دادن وظايف و بررسي و بازبيني فوق العاده امور و اوضاع و احول جلوه گر مي شوند .
افكار وسواس ممكن است در اطرافرموضوعهاي مختلف از قبيل توجه زياد به عملكرد هاي بدني ، ارتكاب اعمال غير اخلاقي ، كشتن همسر يا فرزند متمركز شود . گر چه افكار وسواسي به ندرت به صورت عمل در مي آيند ، ولي منبع عذاب براي فرد هستند . انجام عمل وسواس معمولاً موجب رضايت خاطرو كاهش اضطراب در فرد مي شود . به همين دليل كوششهاي وي براي منبع و توقف اعمال و افكار وسواسي كه به نظرش عجيب و مزخزف مي رسند با شكست مواجه مي شود ، زيرا مي ترسد كه اين عمل موجب افزايش اضطراب در وي شود .( سعادت – 1381)

ديدگاه اختلالات اضطرابي در سلامت عمومي :
علل اختلالات اضطرابي را مي توان با توجه به ديدگاههاي مختلف مورد بررسي قرار داد.


1- ديدگاه زيست شناختي
گر چه علت مشخصي براي ااختلالات اضطرابي شناخته شده است اما به نظر مي رسد كه علل زيستي در ايجاد آنها نقش داشته باشند . مثلاً آشكار شده است كه داروهاي آرامبخش در كاهش اضطراب موثرند . محققان درصدد كشف چگونگي چگونگي تافير اين داروها در بعضي قسمتهاي مغز هستند . موضوع ديگري كه به اهميت عوامل زيستي اشاره دارد ، وجود شواهدي است كه نقش وراثت را در اختلالات اضطرابي تاييد مي كند، مثلاً هماهنگي بالايي كه بين دو قلوهاي ذيك

تخمكي از نظر ابتلا به اين اختلالات ملاحظه مي شود ، ممكن است حاكي از يك تركيب ژنيتكي به عنوان علت اين اختلال باشد . همچنين دستگاه بعضي از افراد مبتلا به اختلالات اضطرابي به ويژه نسبت به محرك ها حساستر است . اين موضوع خود ممكن است ناشي از يك آمادگي ژنتيكي خاص باشد .


2- ديدگاه روان پويايي
درديگاه روان ژويايي علت اختلالات اضطرابي به تعارضهاي دروني و تكانه هاي ناخود آگاه نسبت داده مي شود . در اضطراب تعميم يافته و رعبي رفاعهاي براي كنترل اضطراب وي كافي نيست . مثلاض خاني هرگاه از خانه خارج مي شد ، دچار اضطراب شديد شده احساس مي كرد كه قلبش به طپش افتاده و مجبور است ضربان آن را بشمارد . تحليل رواني آ؟شكار ساخت كه علت اين امر وجود تكانه هاي جنسي غير قابل از نظر وي است . اين نوع احساس اضطراب ، طغيان رواني ناميده شده است . طغيان رواني تحريك بيش از اندازه تكانه ها و انگيزه ها از طريق استفاده از مكانيزم هاي دفاعي است كه به يكي از شكلهاي اختلالات اضطرابي متجلي مي شود . در اين ديدگاه ، ادراك خويشتن به عنوان فردي درمانده براي سازش با فشارهاي محيطي ، ژيش بيني جدايي و رها شدگي ، محروميت ، و از دست دادن حمايتهاي عاطفي مورد تاكيد واقع شده است .
در اين ديدگاه ، خوبي يك معني رمزي داشته و به عنوان ظهور يك تعارض روان شناختي حل نشده ذنگريسته مي شود . بدين ترتيب ، خوبي ممكن است نقش يك واكنش دفاعي داشته باشد كه فرد را از موقعيتهايش كه در آن احتمال خطرناك شدن سائقه هاي جنسي يا ژرخاشگري است ، حفظ مي نمايد. ممكن است مكانيزم جابه جايي نقش داشته باشد ، بدين معني كه اضطرابي كه از يك موقعيت استرس زا در فرد به وجود مي آيد به اشياء يا موقعيتهاي ديگر منتقل شود .
اين عقيده در نظريه تحليل رواني مورد تاكيد بسيار واقع شده و پس از آن توسط ساير محققان نيز تائيد گرديده است . بديهي است كه اين جريان جابه جايي نا آگاهانه صورت مي ژذيرد . در ظهور وسواس نيز مكانيزم جابه جايي مورد تاكيد واقع شده است . فرد مبتلا به وسواس از طريق

افكار مصرانه يا انجان دادن كارهاي تكراري خود را از اضطرابي كه افكار تهديد كننده ايجاد مي كنند يا خواسته هايي كه آن موجب آن مي شوند ، محفوظ نگاه مي دارد . در واقع افكار وسواس « سالم » جانشين افكار ناسالم ، خطرناك ، و ناخوشايند مي گردد .
در بعضي از موارد مكانيزم دفاعي واكنش سازي نقش مهمي در ظهور افكار و اعمال وسواس بازس مي كند . بدين ترتيب كه ممكن است فرد درست بر ضد خواستها و افكار مخاطره آميز خودت آميز و دوستانه ابراز نمايد . جداسازي ، يعني جداساختن هيجانها از افكار يا اعمال نيز به عنوان علت وسواس ذكر شده است . مكانيزم ديگري كه به عنوان علت وسواس مورد تاكيد شده ، باطل سازي است كه فرد از طريق اعمال آئيني ، افكار غير قابل قبول را « پس مي زدند ».
احساس گناه و ترس از تنبيه كه اغلب از خود محكوم سازي شخصي ناشي مي شود . به عنوان علل ديگر وسواس مورد توجه قرار گرفته است . مثلاض كسي كه از عمل استمناء احساس گناه به شستن مكرر دست مبادرت مي ورزد .
احساس تهديد و عدم امنيت نيز مي تواند به علت مهمي براي وسواس محسوب شود . به نظر مي رسد كه شخص وسواسي ، محيط و اطراف خويش را بسيار خطرناك احساس مي كند و مي كوشد تا از طريق نظم افراطي و اطمينان بخش ، خطرات و تهديدهاي محيط را كنترل نما

يد . به همين دليل وقتي كه يك قسمت جزئي از عملي از نظم خارج مي شود ، تمام ساختمان دفاعي شخص وسواسي ف آسيب ديده ، احساس تهديد و تشويش مي نمايد . كوشش آنان براي حفظ نظم شديد به منظور ان است كه دنيا را مطمئن و قابل پيش بيني سازند . تثبيت در مرحله مقعدي از موارد ديگري است كه در ديدگاه تحليل تحليل رواني به عنوان علت وسواس مورد تاكيد واقع شده است .
3- ديدگاه رفتار گرايي
درمانگران و نظريه پردازان رفتار گرا ، اختلالات اضطرابي را نتيجه يادگيري غلط و شرطي دن مي دانند . يك موقعيت استرس زا كه با موقعيت هاي استرس زاي قبلي شبيه است ممكن است موجب برانگيختن اضطراب و درد بشود .
توقعات و مدلهاي نادرست والدين به عنوان علت اضطراب در ديده گاههاي ديگري مورد تاكيد واقع شده است . والديني كه انتظارات خارق العاده را بيش از اندازه از كودكان خود دارند موجب ايجاد اضطراب در آنان مي شوند . به همين ترتيب اگر والدين داراي واكنشهاي اضطرابي در برابر موقعيت هاي بي اهميت باشند كودكانشان مي آموزند كه در برابر مسائل جزئي و بي اهميت واكنشهاي اضطرابي شبيه به واكنشهاي والدين خود ظاهر سازند .
قصور در آموختن شايستگي هاي لازم نيز مي تواند علت اضطراب محسوب مي شود . زيرا شخصي كه شايستگي هاي لازم را آموخته است در سازگاري و حل مسائل زندگي ، موقعيت هاي كمي را تهديد كننده مي بيند ، ولي شخص مبتلا به اضطراب به دليل نبود شايستگي هاي لازم ، بسياري از موارد معمولي زندگي را اضطراب زا و تهديد كننده احساس مي كند . ممكن است رابطه اي بين حوادث نا خوشايند و موقعيت هاي خاص وجود داشته باشد . اين حوادث از طريق جريان ، شرطي شدن كلاسيك با ساير انواع شرطي شدن ها مي توانند ، به وجود آيند . تقويت نيز مي تواند عامل مهمي محسوب شود . بدين صورت كه اجتناب فرد از موضوع هاي ترس آور ، موجب تسكين و كاهش اضطراب در وي مي شود .
خوبي ممكن است به ترس از موقعيت هايي كه رابطه ي خيلي كمي با ضايعه رواني اصلي دارد ، تعميم يابد . اين جريان تعميم ، اغلب به صورت يك « سلسله مراتب زنجيره اي » در مي آيد . به عنوان مثال دفتري كه از لحاظ اخلاقي از انضباط شديدي برخوردار بود و عمل جنسي در نظر وي بسيار زشت و با افكاري از گناه ، تقصير و دوزخ وابسته شده بود . با جواني به منظور ازدواج روبه رو گرديد . آن درد ضمن بحث درباره ي موضوع هاي مختلف ، راجع به مسائل جنسي نيز صحبت نمود .
اين موضوع موجب برانگيختن تمايلات جنسي شديد و احساس گناه فوق العاده در ان دختر شده به زنجيره اي از رفتارهاي اجتماعي منتهي گرديد . بدين معني كه در آغاز براي آنكه از افكار زشت و غير اخلاقي خود رهايي يابد از ديدن آن درد امتناع ورزيد . پس از ان از ملاقات با هر مردي به منظور ازدواج امتناع ورزيد . بدنبال آن از روبه رو شدن با هر مردي كه مي شناخت احساس ناراحتي مي كرد و سرانجام از هر موقعيت اجتماعي كه ممكن بود مرد در آنجا باشد دچار ترس مي شد .
وسواس نيز ممكن است از طريق يادگيري به وجود آمده باشد . اين موضوع به ويژه قابل توجه است كه اغلب وسواس در چند فرد از افراد مختلف يك خانواده ملاحظه مي شود . گر چه مهم است عامل توراث در اينجا نقش داشته باشد اما عامل يادگيري به نظر مي رسد كه نقش بيشتري ايفا مي كند .
4- ديدگاه شناختي
بر اساس ديدگاه شناختي ، اختلالات اضطرابي نتيجه افكار و باورهاي نادرست ، غير واقعي و غير منطقي هستند ، به ويژه باورهاي غير منطقي اغراق آميز نسبت به مخاطرات محيطي .
ديدگاه شناختي مانند ديدگاه روان پويايي به جريان هاي دروني به عنوان علل اختلالات اضطرابي توجه دارد


،اما به جاي تاكيد بر تمايلات ، نيازها ، و انگيزه ها معتقد است كه افراد اطلاعات كسب كرده را مورد تعبير و تفسير قرار مي دهند و از آنها در حل مسائل زندگي استفاده مي كنند . اين ديدگاه بر خلاف ديدگاه تحليل رواني كه انگيزه ها ، احساسات و تعارض هاي پنهان را مورد تاكيد قرار مي دهد ، بر جريان هاي ذهني كه به سادگي به آگاهي شخص مي آيند ، تاكيد مي ورزد .

در ديدگاه روانشناختي كوشش مي شود كه از طريق راه هايي كه فرد به اطلاعات موجود توجه مي كنند و آنها را مورد تعبير و تفسير قرار مي دهد و به كار مي بندد ، علت اختلالات اضطرابي جستجو گردد . ديدگاه شناختي به طور كلي به افكار و راه هاي حل مساله فعلي شخص بيش از تاريخچه فردي توجه دارد .
بدين معني كه تاريخچه ي شناختي فرد ، نگرش ها و حال و اكنون به عنوان علل اختلالات اضطرابي مورد توجه واقع مي شود . دلارد و ميلر ( پيشگامان يادگيري شناختي ) مفاهيم شناختي را براي توصيف رفتار ناسازگار به عنوان نقطه ي اتصال تجارب ناخوشايند زندگي و اختلالات اضطرابي به كار مي برند . آنان باور دارند كه بايد پاسخ هاي اكتسابي خود آگاه فرد را به عنوان ريشه هاي واكنش هاي اضطرابي فرد مورد توجه قرار داد . با وجودي كه دلارد و ميلر ترجيح مي دهند كه رفتار را بر حسب عادات و يادگيري توصيف كنند ، اما بر حل تعارضات شناختي فرد نيز تاكيد دارد بسياري از نظريه پردازان ديدگاه شناختي مانند بند ورا به خود تنظيمي ، يا يادگيري از طريق تقويت دروني ، در برابر ظهور و تغيير رفتار به وسيله تقويت خارجي توجه داشته اند . آنان علل اختلالات اضطرابي را عدم خويشتنداري رفتار دانسته اند .
راتر نيز نحوه فكر كردن افراد درباره كتنترل محيط را به عنوان علل اختلالات اضطرابي مورد توجه قرار مي دهد . همان طور كه قبلا اشاره شد راتر كساني را كمه معتقدند مي توانند بر موقعيت تاثير بگذارند ، افراد داراي تمركز دروني كنترل ناميده است ، و كساني را كه باور دارند كنترل كمي بر آنچه بر آنان واقع مي شود دارند ، افراد داراي تمركز بيروني كنترل نام گذاري كرده است . بدين ترتيب كساني كه فكر مي كنند كنترل كمتري بر محيط اطراف خود دارند بيشتر آماده ابتلا به اختلالات اضطرابي هستند .
آلبرت اليس بر اين باور است كه رفتار افراد بيش از آنكه به شرايط عين بستگي داشته باشد ، به دستگاههاس اعتقادي و راههاي تعبير و تفسير آنان از موقعيت ها ارتباط دارد . او به هيجانهاي شديدي و رفتارهاي اضطراب انگيز به عنوان نتايج قابل تغيير افكار مي نگرد . اليس مي پذيرد

كه ارزشهاي غلط احتمالاً در كودكي شكل گرفته اند ، اما معتقد است كه يافتن اينكه افراد چگونه و از چه طريق اين رفتارهاي اضطرابي را ژيدا كرده اند ، كمتر از كمك كردن به تعبير افكار آنان نسبت به موقعيتهاي فعلي ، اهميت دارد .
بك بيشتر توجه خود را بر شناختهاي افراد افسرده متمركز ساخته است . او باور دارد كه هيجانهاي افراد در حد زياد بر چگونگي نظر آنان درباره جهان قرار دارد . آنان در مورد مشكلات خود اغراق مي كنند ، و به همه موارد تعميم مي دهند و احتمال اجراي هر عملي را كه مي توان در مورد رف


كلي بر نقش ساختارهاي شخصي به عنوان واكنشهاي هيجاني تاكيد مي ورزد و اظهار مي دارد كه وقتي شخص نمي داند در يك موقعيت معين چگونه رفتار كند ، و وقتي متوجه مي شود كه دستگاه ساختارهاي شخصي وي مسئله ايجاد شده را در بر نمي گيرد ، احساس اضطراب مي كند . بنابراين شناخت بر هيجان و اضطراب مقدم است (ساراسون1686،78-76). ( پاشا شريفي -1379)

نظريه ها ، تحقيقها و درمان افسردگي در سلامت عمومي
نظريه هاي مربوط به افسردگي
علت افسردگي از ديدگاههاي نظري عمده مورد بررسي قرار گرفته است ، مشهورنرين ديدگاه در حال حاضر اين است كه گروه هاي مشخصي از افراد افسرده وجود دارند كه نشانه هاي مرضي آنان علل مختلفي دارند . چنين تصور مي رود كه علل ايجاد كننده نوع دو قطبي كه شامل رفتارهاي ماني و ديپرسيو هر دو است ، عوامل ژنتيك باشد . بسياري از پژوهندگان تصور مي كنند كه اختلال يك قطبي ، كه در آن افسردگي به تنهايي و بدون حمله هاي مانيايي رخ مي نمايد ، دست كم شامل دو گروه فرعي است .
افراد گروه اول كساني هستند كه علت افسردگي آنان ناتواني در سازش با مقتضيات دشوار زندگي است . افراد گروه دوم افرادي هستند كه امكان دارد افسردگي آنان ، علت بدني داشته باشد : مانند بروز دشواريهايي در انتقال ژيام هاي عصبي به دليل نارسايي و كمبود مقدار انتقال دهندگان شيميايي به نام كتكو لامينها ( گروه هورمونهايي شامل اپي نفرين ، نوراپي نفرين و دوپامين كه در واكنش نسبت به فشار رواني بسيار مهم است وممكن است منشا ژنتيك داشته باشد ).
چنان که معمولاً دیده می شود ، روی آوردهای نظری متفاوت نسبت به افسردگی موجب انواع مختلف مطالعات و مفروضات گوناگون شده است که روی هم نظری متفاوت نسبت به افسردگی موجب انواع مختلف مطالعات و مفروضات گوناگون شده است که روی هم مسئله علل و درمان این اختلال را پیچیده تر می سازد . ( دادستان - 1381)
نظریه های زیست شناختی
پیش فرض نظریه های زیست شناختی این است که علت افسردگی یا در ژنها نهفته است که از طریق توراث از والدین به فرزندان منتقل می شود ، یا نارسایی عمل فیزیولوژیایی که ممکن است پایه ارثی یا غیر ارثی داشته باشد . یافته های مربط به همزادان از 1930به بعد بیانگر آن است که عوامل ارثی موجب بروز نوعی افسردگی می شوند .
بسیاری از پژوهندگان ، عوامل ارثی ، همراه آنچه در زندگی شخصی به وقوع می پیوندد ، یعن

ی ترکیب آمادگیهای ارثی و فشارهای روانی محیطی ، را علت احتمال افسردگی و رفتارهای ناشی از آن می دانند . کسانی که افسردگی دو قطبی دارند ، یعنی هم گرفتار افسردگی هستند و هم دچار مانی اغلب دست کم دو نسل از بستگان آنها رفتارهای مشابهی داشته اند . همچنین در خانوادهایی که افسردگی دو قطبی روی می دهد احتمال بروز افسردگی یک قطبی بیش از آن است که بر حسب تصادف رخ داده باشد . این موضوع که افسردگی چگونه از طریق توراث منتقل می شود ، هنوز نامعلوم است . نظریه کتکولامین در مورد افسردگی حاکم بوده است ( شیلد کروت 1965) .
این نظریه بیان کننده آن است که افسردگی مربوط است به کمبود ویتامینها کتکولامینها ، به خصوص نورا اپی نفرین ، در محلهای گیرنده مخصوص در مغز از طرف دیگر ، این تصور وجود دارد که علت مانی فزونی نور اپی نفرین در مراکز گیرنده معین مغز است .
نتایج پژوهش ها بیانگر آن است که نور اپی نفرین بر تغییر خلق و خو ، احساسات شادی بخش و احساسات افسردگی موثر است . گرچه فرضیه کتکولامین اکنون به نظر زیاد ساده انگارانه می رسد ، ولی در فهم اینکه چگونه نوراپی نفرین ممکن است به افسردگی یا خلق شعف آلود مربوط باشد ، دارای اهمیت است از تحقیقات کنونی چنین بر می آید که مسائل مربوط به پذیرش کتکولامینها از طریق اعصاب گیرنده ، ممکن است مهمتر از میزان کتکولامین ایجاد شده باشد ( سرلسر 1979).
برای بسیاری از افراد ، پایین بودن میزان دفع اپی نفرین در دوره هایی از افسردگی ملاحظه شده است ؛ در حالی که بالا بودن سطوح آن خصوصیات دوره مانی یا هیپو مانی را تشکیل می دهد . شواهد موید این موضوع عبارت است از : تغییر میزان اپی نفرین در خون ، ادرار ، و مایع نخاعی .

مشکل که در رابطه با اندازه گیری نور اپی نفرین یا هر انتقال دهنده عصبی دیگر وجود دراد ، این است که چنین اندازه گیریهایی پاسخ های مستقیم سطوح انتثال دهندگان عصبی مغزی نیستند . انتقال دهندگان عصبی در سایر قسمتهای دستگاه عصبی نیز ساخته می شوند و شامل تعدادی از جریانهای بدنی می گردند ( دادستان -1381)

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید