بخشی از مقاله
چکیده
نظام آموزش هنر ایران در طول هفتاد سال گذشته با این چالش روبروست که در برابر آنچه فرهنگ مدرن نامیده می شود، استراتژی یا راهبرد مناسب را اتخاذ نکرده است. رویکردهای کلان فرهنگی همواره با این سوء تفاهم روبرو بوده اند که فرهنگ مدرن را فرهنگی بیرونی، بیگانه و غربی قلمداد کرده و آن را در برابر فرهنگ درونی، بومی و سنتی لحاظ کرده اند.
چنانچه فرهنگ مدرن را به مثابه فرمی که تاریخ و تمدن های گذشته را به موضوع و محتوای بازاندیشی خود، تبدیل می کند و نسبت ما را با آنها و با گذشته خودمان دگرگون می کند، در نظر بگیریم، آنگاه درک خواهیم نمود که این فرهنگ از بیرون به ما تزریق نشده بلکه هر فرد را از درون، مورد خطاب قرار می دهد و پیش از آنکه شأن جغرافیایی داشته باشد، شأن انسانی دارد.
با چنین نظرگاهی است که می توان توازن و تعادل فردیت و نسبت آن را با جامعه مورد ارزیابی قرار داد و مختصات و جایگاه هنر را در آموزش هنر، تبیین و تعیین کرد. این مقاله با نگاهی به موقعیت آموزشی هنر، سوء برداشت های متداول از مفهوم فرهنگ مدرن را مورد ارزیابی قرار دهد.
-1 مقدمه
شاید در بحث های علوم انسانی و هنر، در دوره هفتاد ساله ای که نظام آموزشی نوین در جریان است، هیچ موضوعی به اندازه مواجهه سنت و مدرن و پیامدهایآن مدّ نظر اصحاب علوم انسانی و هنر نبوده است. بخصوص در دو دهه قبل حجم نوشته ها چنان زیاد بود که رجعت دوباره به این مواجهه، گاهی تکراری جلوه می کند. با اینحال ریشه بسیاری از مسائل و تعارضات همچنان از همین مواجهه ریشه می گیرد. در حوزه هنرهای تجسمی و وضع یت آن در ای ران، کتابها و مقاله های زیادی نوشته شده است از قبیل در "جستجوی زبان نو"، نوشته روئین پاکباز که در آن به تحلیل سیر تحول هنر نقاشی در دوران معاصر پرداخته است.
همچنین مجید اخگر در مقاله "کلیت بر مدار فردیت، ملاحظاتی در باره ماهیت تاریخی بیان هنری" ، که به تشریح مفهوم فردیت و شخصیت و جایگاه آن در تولید آثار هنری پرداخته است. مقاله مهم "دیدن و دانستن در باره دو سرمشق تاریخی فرایند تصویری" نوشته ایمان افسریان نیز در جمع بندی این مقاله موثر بوده است.
نوشته حاضر در پی آن است تا ریشه های بنیادین آنچه فرهنگ مدرن می نامیم و بن مایه های نظری و مفهومی آن را در ارتباط با »بودن« و »تخیل «، تشریح کند. همچنین به تحلیل نظام های تصویری که در میانه دو قطب دانستن و دیدن، پدید آمده است می پردازد. این پژوهش در پی آن است تا بیان کند در پیامد حضور فرهنگ مدرن، غلبه قطب دیدن و مشاهده - فرم ادراکی - بر قطب دانستن - فرم مثالی - است.
هدف مقاله حاضر، دسته بندی رویکردها و یا راهبردهایی است که هنرمندان هنرهای تجسمی در ایران در مواجهه با فرهنگ مدرن در آثار خود بروز داده اند. در این دسته بندی، سوء برداشت های معمول در مواجهه با فرهنگ مدرن، بررسی شده است. سئولاتی که در این پژوهش مطرح است، عبارتند از:
-1 دنباله روی از هنر مدرن، بدون آشنایی با مبانی نظری و پیشینه آن چه حاصلی می تواند داشته باشد؟
-2 تاکید بر معیارها و ارزش های سنتی و چشم پوشی از جهانی شدن هنر در زمان معاصر، چه پیامدهایی دارد؟
-3 استفاده باسمه ای و گرته برداری از عناصر ایرانی و تلفیق آن در قالب تزئینی و عتیقه ای، آیا به معنای مدرن شدن می باشد؟
حاصل این پژوهش می تواند در تبین استراتژی ها ی کلان در زمینه های هنری و همچنین بهینه سازی ساختار آموزش هنر در ارگانها و سازمانهای آموزشی موثر واقع شود.
در بیان فرضیه های پیش روی این پژوهش آنچه قابل ذکر است عبارتند از:
- 1 در نظام آموزشی هنر در ایران، فرهنگ مدرن را فرهنگ وارداتی، غربی، بیگانه و گاهی مذموم در مقابل فرهنگ سنتی، بومی و درونی قرا می دهند.
- 2 استراتژی و راهبردی مناسب در حوزه هنر و نظام آموزشی نسبت به فرهنگ مدرن صورت نگرفته است.
-3 محمل اصلی نوع اندیشیدن در انسان امروزی، تصاویر ادراکی - تصاویر پرسپکتیو هندسی و عکاسانه - گشته است.
- 2 روش پژوهش
پژوهش حاضر کیفی است و بر اساس مطالعه و تجزیه و تحلیل آثار تصویری و نگارگری سنتی ایرانی و همچنین بررسی آثار شاخص هنرهای تجسمی هنرمندان معاصر انجام شده است. مبنای مطالعه نقاشان سنتی ایرانی، نقاشی های انتشار یافته و قابل دسترس از دوره های تیموری، صفوی و قاجار بوده است. نقاشی هایی هم از دوره مصر باستان بررسی شده اند. در تحلیل نقاشی های دوره رنسانس، نقاشی های داوینچی و ولاسکز مورد ارزیابی قرار گرفته اند. مبانی نظری پژوهش حاضر نیز کتابخانه ای و استفاده از منابع معتبر و قابل دسترس بوده است.
-2 یافته ها
بر اساس آنچه در مراحل پژوهش انجام گرفته است، مشخص می شود که تصاویر ادراکی یا عکاسانه که منطبق با قواعد پرسپکتیو هندسی و بر اساس مشاهده صورت می گیرند، از معیارهای فیزیک، ریاضی و هندسه تبعیت می کنند. این معیارها، ذاتاً ارزش محلی و منطقه ای ندارند بلکه از قواعد جهان شمول فنی و علمی ریشه می گیرند. گرچه بکارگ یری این تکنیک از غرب شروع شد، اما این روش مشاهده، شأن منطقه ای و جغرافیایی نداشته بلکه شأن انسانی دارد و حاکی از تمرکز بر ادراک از طریق مشاهده و فاصله گرفتن از نگرشی گزینشی و فیگوراتیو است.
هر دو گونه تصویر مثالی و ادراکی، از واقعیت بیرونی فاصله دارند و انتزاعی هستند و بر خلاف تصور رایج، تصاویر ادراکی یا عکاسانه از تصاویر مثالی یا فیگوراتیو، انتزاع بیشتری دارد. همچنین آنچه در خلال این پژوهش می توان به عنوان یافته مورد اشاره قرار گیرد، این است که علت فراگیری تصاویر ادراکی، مشارکت بیننده در خوانش و بازخوانش اثر است که می تواند حالات روانی و احساسی خود بر حسب میزان توانمندی و تجربه ذهنی و دیداری را در اثر دریافت کند.
-4 بحث و بررسی
-1-4 مبانی نظری فرهنگ مدرن
فرهنگ مدرن، نظامی فکری است که از حدود قرن هجدهم میلادی نضج گرفت و آهسته و پیوسته سیطره خود را در تحول آگاهی بشری تثبیت کرد. ریشه این تحول به لحاظ نظری، در تغییر اندیشه و تمرکز بر روی صورتبندی فلسفی، سوژه بنیاد و عرفیاِمانوئل کانت1 از مقوله "تخیل" و در پیامد آن از لحاظ عملی، پیشرفت های علمی و کشف واقعیت هایی بود که وضعیت و موقعیت انسان را در عالم تغییر داد و پرتویی تازه به هستی انداخت.
در بعد نظری، تخیل، مفهومی می شود برای فهم چیستی و چگونگیِتفاوتِ بنیادینی که ازین پس، تفکر غربی، در امتداد و گسست از تفکر عهد باستان و قرون وسطا، تجربه می کند و تحولات عظیم بعدی را به خود می بیند . در صورتبندی انقلابی کانت از »تخیل مولد« به مثابه شرط ضرور ی آگاهی، شناخت، تجربه، فهم، عینیت و حتی نفس هستی و جهان یاد می شود که برای نخستین بار زمینه گسست حقیقی از متافیزیک سنتی فراهم می آید و پیشاپیش چشم اندازی از کل تحولات بعدی در عرصه تفکر فلسفی غرب ترسیم می شود. بدون تردید آغاز این روند به لحاظ جغرافیایی در غرب شکل گرفت اما ماهیت و چگونگی آن مطلقا شان جغرافیایی نداشته بلکه به تغییر در نحوه نگرش انسان نسبت به پیرامونش باز می گردد. تغییری که اساس و اهمیت آن بر ادراک و مشاهده استوار است.
بدیهی است که این جهش فکری و تغییر نگرش در ساحت هنر نیز تحول ایجاد می کند. هنرها به طور کلی دگرگون شدند. بخصوص در زمینه ادبیات و هنرهای تصویری این تحول بسیار بارز شد. تاکید این مقاله بر نحوه دگرگونی است که در هنرهای تصویری بوجود آمد. نظام های هنری بشری همواره در میانه دو قطب دانستن و دیدن پدید آمده است. این دو قطب در حین تحول بشری، نظام ها و سنت های خود را در زمینه تولید تصویر، ساخته اند و قابلیت های خاص خود را داشته و به نقاط اوجی نیز دست یافته اند. آنچه در فرایند تاریخی و ابعاد نظری از دوره رنسانس و به طور بنیادین از قرن هجده میلادی در پی تغییرات نظری و فلسفی در عرصه هنر رخ داده، تغییر و گرایش از قطب دانستن به قطب دیدن بوده است.
آنچه در فلسفه های ماقبل مدرن، علیرغم انواع و اقسام نمونه های آنها شاهدیم، الگوی محاکاتی تخیل است. تخیل به عنوان عاملی وساطت کننده، به مثابه چیزی که از حقیقتی ورای انسان تقلید می کند و آینه ای که واقعیت های بیرونی را انعکاس می دهد، نگریسته می شود.