بخشی از مقاله

بررسی تطبیقی زهدیات سنایی و ابوالعتاهیه
مقدمه
زهد در لغت به معناي روي بازگردانيدن از چيزي است به واسطه حقير شمردن آن چيز.
صاحب غياثللغات مي گويد: «خلاف رغبت کردن و خواهش ننمودن به لذات دنيا» در يادداشت هاي دهخدا نيز آمده است : «گرفتن اقل کفايت از حلال و ترک زايد؛ رضاي خدا را؛ ضد رغبت ». (دهخدا، ذيل واژه زهد) در تعريفات جرجاني هست : «در لغت ترک ميل به چيزي و در اصطلاح اهل حقيقت ، دشمن داشتن دنيا و روي گرداندن از آن و گفته ند ترک راحت دنياست به خاطر آخرت و گفته ند آنکه دل خود را از آنچه دست تو از آن تهي است خالي داري.» پيامبر(ص) نيز در حديثي مي فرمايند: «الزهد في لدنيا يريح القلب و البدن و الرغبة في الدنيا يطيل الهم و الحزن». حضرت علي (ع) در مورد زاهد چنين مي فرمايد: «زاهد کسي است که هيچ کسي بر او تسلط نداشته باشد، مگر خداي تعالي .»
هرچند در دين اسلام همه مسلمانان بايد به اندازه توان و وسع خود در زندگي دارراميي يازبهيم د وکه رفتگاررويه پي اراساامفنراشدانه سببات شندبه . ادماگچروان ردور اين اين زميمنسه ئلمه ددمقترق ند.ر آنشهوايدم ر صدر اسلام به اهل صفه و به مرور زمان به اهل عرفان و زهد و تصوف شهرت يوافبانپدوشآنيادننا جدانمياه وايمري دمخکشنان ر گيخرويدمني کحردداقندل ياغدذاس، ات ز ايکن م طسرعيي ق بربه آنبداادشتتند تهذياب گرفماديمواي نرابدوااخلعتتناده.يه ١ (١٣٠-٢١٠ هـ . ق) را تورقي کنيم ، درمي يابيم که اکثر مضامين شعري او حول محورهاي ياد مرگ ، فناي دنيا و آدمي و نکوهش دنيا و دنياداران؛ در نتيجه روي آوردن به زهد، فقر، عدم تفاخر، توکل بر خدا و دنياگريزيمي چرخد.
او هميشه به ياد مرگ است و همواره آن را چون سايه ي همراه خود مي يابد و مي گويد: چگونه من از آن غفلت ورزم و آسودهخاطر بنشينم در حالي که ، مرگ شب و روز در آمد و شد است ؟ کيف الهو و اسلو و انسي
الموت و الموت رائح ثم غاد ِ (ابوالعتاهية ، ص ٧٧) تا جايي که پيري را يکي از دو مرگ تلقي مي کند و بر اين باور است که مرگ در اين عالم دوگونه است ؛ يکي پيري است و ديگري مرگ واقعي ، که پيري زودتر از آن فرا مي رسد:
الشيب احدي الميتين تقدمت احداهما و تأخرت احداهما (همان، ص ٢٥١) در جاي ديگر بر از دست دادن جواني مي گريد، زيرا پيري ـ آن منادي رحلت ـ بانگ دراي کوچ در داده است .٢ بر اين اساس، او بهترين راه زندگي را همان خداترسي و زهد و پارسايي
مي داند:
فخير ممات قتله في سبيله
و خير المعاش، الخوف منه او الزهد (همان، ص ٧٤)
يا:
ما العيش الا القصد و الزهد (همان، ص ٨٠)
از اشعار سنايي همچنانکه گفتيم ، بيشترين قسمتي که مورد بحث ماست ، قصايد اوست . سنايي نيز بر اين عقيده است که در راه دين بايد سختي ها کشيد، بلاها تحمل کرد، چرا که ناز پرورد تنعم راه به دوست نبرد و بايد بلاکش بود و «نان جوين » خورد و ترک «کباب چرب و لحم سمين » گفت :
خواجه پندارد که اندر راه دين مر طبع را
با کباب چرب و لحم سمين بايد نهاد
ني غلط کردي که اندر طاعت حق دينت را
با لباس ژنده و نان جوين بايد نهاد
(سنايي ، ص ١٠٣) او نيز چون ابوالعتاهيه به زهد و پرهيزکاري و تصوف روي مي آورد و پس از ايجاد انقلاب و تحول دروني در ميانه زندگي خود، از دنيا و دلبستگي هاي آن دل برمي کند و به وادي سلوک و عرفان وارد مي شود و به رياضت و تهذيب نفس
روي مي آورد و بر اين باور است که :
خويشتن را چون نمک بگداخت بايد تا توان
آنگهي بر خوان رباني ، نمکدان داشتن
از پي تهذيب جان پيوسته بر خوان بلا
چاشني گيران جان را تيز دندان داشتن
(همان، صص ٣٦٠-٣٦١) سنايي حقيقت زهد و پارسايي را آن مي داند که از هر آنکه و هر آنچه غيرحق است رويگردان بايد بود و فقر را نيست پنداشتن خود و دم از نيستي زدن مي داند:
زهد چه بود؟ هرچه جز حق روي از آن برتافتن
زهد چه بود؟ روي چون طاعون و قطران داشتن
فقر نبود باد از خاک، خفتان دوختن
فقر چه بود؟ بود را از بود عريان داشتن
(همان، ص ٣٦٢) او الگوي عملي خود را در زهد و پارسايي همانگونه که در جاي جاي ديوان به چشم مي خورد، دو صحابي گرانقدر يعني «ابوذر و سلمان» مي داند و در زهد به اين دو بزرگوار اقتدا مي کند و در چند جا از ديوان خود آشکارا به ستايش و جانبداري از درويشان برمي آيد و آنان را «زندگان حضرت» و «تار و پود قباهاي بقا»مي نامد.
سنايي پارسايي به تمام معناست ، به گونه ي که اگر همه اشعار او را ناديده بگيريم جز يک قصيده، فقط آن قصيده غرا و مشهور او که در حکمت و موعظه است ؛ به راستي در اين زمينه داد سخن را داده است و اگر بخواهيم از زهد و بزرگ منشي اين مرد بلند همت سخن بگوييم ، ابيات اين قصيده خود براي نماياندن سيماي زاهدانه و در عين حال منتقد درد آشناي او کافي است .
قصيدهي با اين مطلع :
اي خداوندان مال الاعتبار، الاعتبار
اي خداجويان قال! الاعتذار، الاعتذار...
(همان، صص ١٦٨-١٦٩) براي اينکه دقيق و بهتر، به زهديات اين دو شاعر پرداخته شود، مبحث را به موضوعات متعدد که به نحوي به زهد برمي گردد، قسمت مي کنيم ؛ به اين اميد که از اين راه حق مطلب را بهتر ادا کنيم .
١. نکوهش دنيا و اهل آ٧:
سنايي همچون پارسايان دنيا گريز، چون به دنيا و حوادث گونه گون آن مي نگرد و حقيقت مرگ و گذر برقآساي عمر آدمي را با چشم خود مشاهده مي کند، ديگر مجالي براي دل بستن به اين سراي فاني نمي يابد و سرانجام چون سعدي آوا برمي آورد که «هرچه نپايد، دلبستگي را نشايد.»
او جهان را چون چاهي مي داند که هرکس به حد وسع و توانايي خود با مکر و نيرنگ و تلبيس ، طنابي را براي فرو رفتن بدان، بافته است . سنايي بر اين باور است که آن کسي که خود به راي العين مي بيند که گردون چگونه در حق پروريده خود در گهواره زمين بلا نازل مي کند و او را دچار چه محنت ها و گرفتاريها مي نمايد.
پس با وجود اين جاي بسي شگفتي است که کسي به جمال ظاهري و زيور پوشالين آن فريفته شود:
اين جهان چاهي است ، هرکس بر حد و مقدار خويش
ساخته است از مکر و از تبليس مر چه را رسن
هرکه را دايه شود گردون، زمين گهوار گير
روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن
هرکه داند کو همي با پروريده خود چه کرد
زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن
(همان، ص ٤٠٠)
در جايي ديگر دنيا را همچون مضمون «حديث نبوي»٣ به زندان تشبيه مي کند و مي گويد:
جهان اي دل چو زندان دان و دريا پيش زندانت
دگر کشتي است نگذارد در اين دريا فنا يابي ...
(همان،ص ٤٦٧) او پس از نکوهش و مذمت دنيا، دنياداران و فريفتگان جمال و زرق و برق آن را مورد خطاب قرار مي دهد و به آنان سفارش مي کند که از اين جهان فاني درگذريد و بدان فريفته نشويد، چرا که دنيا بسان کلبه اي است که در آن جاويد نخواهيد ماند؛ حال عمر تو چه ده باشد، چه صد، چه هزار؛ تفاوتي ندارد و سرانجام آن فناست و به ناچار بايد رخت خود را به سراي
ديگر ببري:
بر گذر زين جهان غر چه فريب
در گذر زين رباط مردم خوار
کلبه ي کاندرو نخواهي ماند
سال عمرت چه ده، چه صد، چه هزار
رخت برگير از اين سراي که هست
بام، سوراخ و ابر، طوفان بار ...
(همان، ص ١٨٤) در ديوان ابياتي از اين دست فراوان هست که اگر به همه آن اشاره شود، به اطاله کلام مي نجامد.
ابوالعتاهيه نيز چون سنايي حتي فراتر از او، به نکوهش دنيا و ناپايداري آن مي پردازد. از ديدگاه او دنيا بايد مذمت و نکوهش شود؛ چرا که آنچه را که خداوند مذموم دانسته ، نبايد ستايش نمود و بدان دل بست :
فلا تحمد الدنيا ولکن ذمها
و ما بال شي ء ذمه الله يحمد
(ابوالعتاهيه ، ص ٧٤) بدين سبب در سراسر ديوان، چون فرصتي يافته ، دست از نکوهش دنيا و اهل آن برنداشته است . ابياتي از اين قبيل در ديوان وي به وفور يافت مي شود:
اف لدنيا فليست هي بدار
انما الراحة في دار القرار ابت الساعات الاسرعة
في بلي جسم بليل و نهار انما الدنيا غرور کلها
مثل لمع الآل في ارض قفار (همان، ص ١٠٥) من هيچ زنده جاويدان و ماندگار نديدهم. پس تو از دنيا کناره بگير، زيرا شايسته نيست که به آن پايبند باشي . اي انسان تو از اين ناپايداريها فراتر و بالاتري. بهترين چيزي که تو مي تواني از دنيا به دست آوري متاع ناچيزي است که آن هم به زودي زود از بين مي رود.
الاکل مولود فللموت يولد
و لست اري حيا لشيئ يخلد تجرد من الدنيا فانک انما
سقطت الي الدنيا و انت مجرد و افضل شيئ نلت منها فانک انما
متاع قليل يضمحل و ينفد...
(همان، ص ٣) آري جهان دار فنا و نيستي است . حلاوت آن با تلخي و راحتي و آسايشش با رنج و سختي آميخته است . پس با وجود اين ، جايي براي تکبر و غرور نمي ماند،
آن هم براي آدمي که از آب و گل سرشته شده است : لعمرک ما الدنيا بدار بقاء
کفاک بدار الموت دار فناء
... حلاوتها ممزوجة بمرارتها
و راحتها ممزوجة بعناء فلا تمش يوما في ثياب مخيله
فانک من طين خلقت و ماء...
(همان، ص ٣) ابوالعتاهيه چنانکه گفته شد در بيشتر اشعار به ويژه قصايد خويش رشته سخن را به نحوي به مبحث نکوهش دنيا و دنياپرستان گره مي زند. بنابراين گمان نمي رود کسي به اندازه او هنر شاعريش را در اين زمينه به کار گرفته باشد.
٢. انتقاد از ابنا( زمانه) :
سنايي در جاي جاي ديوان خود، به ويژه قصايد، نارضايتي خود را نسبت به مردم روزگار، ابراز داشته است . او با مشاهده تغييرات و دگرگوني ها در اخلاق، رفتار و کردار ابناي دوران خود، بدين نتيجه مي رسد که از افراد نيکي که در گذشته زبانزد عام و خاص بودند؛ ديگر هيچ کس نمانده است . کسي ديگر به معنويت و امور ديني و اخروي توجهي ندارد و همه مشغول لهو و لعب و امور پست دنيوي هستند. به طور کلي او دوره خود را «قحط لرجال» مي داند.
البته نمي توان اين ديدگاه را دقيقا با واقعيات زمان او مطابقت داد، اما اين نکته را نبايد از نظر دور داشت که اين تفکر، از روح والاي اين شاعر گرانقدر و خدشه دار شدن احساسات لطيف او ناشي مي شود. بدين دليل است که ما در حوزه ادبيات، به چنين
افرادي فراوان برمي خوريم .
سنايي ، تا جايي اين انديشه را دنبال مي کند که معتقداست ، اساسا هيچ آدمي بر روي زمين باقي نمانده است و همه عملا به ابليس مبدل شدهند: حکايت چند از ابليس و آدم همه ابليس گشتند، آدمي کو؟
جهان، ديو طبيعت جمله بگرفت
دريغا از حقيقت ، رستمي کو؟...
(سنايي ، ص ٤٤٤)
يا:
اي دريغا مهديي ! کامروز از هر گوشه ي
يک جهان، دجال عالم سوز سر بر کردهند
مصحف يزدان در اين ايام کس مي ننگرد
چنگ و بربط را اکنون فزونتر کردهند
... اي مسلمانان دگر گشته است ، حال روزگار
زانکه اهل روزگار احوال ديگر کردهند ِ
(همان، ص ١٤٠) ديگر از عدل انوشيروان، جور معتصم ، ملک محمود و از شاعري چون عنصري و شاهي چون کسري، خبري نيست و جز ياد و خاطرهي از آنان چيزي باقي نمانده است . مردان مرد از ميان رفتند و عدهي کور و کر و لال و بخيل و ظالم و بطال جاي آنها را گرفته ند:
از فصيحان و ظريفان پاک شد روي زمين
در جهان مشتي بخيل و کور و کر و لال ماند صدرها از عالمان و منصفان يکسر تهي است
صدر در دست بخيل و ظالم و بطال ماند...
(همان، ص ١٣٧) سنايي ، به اين مقدار نيز بسنده نکرده؛ و در جاهايي که ميدان سخن را فراخ يافته ، مرکب قلم را به جولان درآورده است . او در قصيدهاي ديگر، بزرگان عرفان و تصوف همچون جنيد بغدادي و بايزيد بسطامي را مورد خطاب قرار مي دهد که : سرهايتان را از خاک بلند کنيد تا جهاني پرجدال و نيرنگ و فريب ببينيد. امروز از آن مردان صادق گرمرو و پاکباخته و عاشقان راستين خبري نيست و جهان را سراسر زاغان سياه فراگرفته اند:
اي جنيد و بايزيد! از خاک سرها بر کنيد
تا جهاني در جدل بينيد و قومي در جدال
... اي دريغا صادقان گرمرو در راه دين
تير ايشان ديده دوز و عشق ايشان سينه مال
کي خبري داري، تو اي نامحرم نا اهل راه
از جفاهاي صهيب و بلاهاي بلال
در جهان آزادمردي کو که با وي دم زنيم
محرم و شايسته و اهل و مريد و بي ملال...
(همان، ص ٢٧٩-٢٨٠) در ديوان حکيم سنايي ابياتي اين چنين ، فراوان به چشم مي خورد که خوانندگان را براي شواهد بيشتر به آن ارجاع مي دهيم .
اما ابوالعتاهيه ؛ او نيز چون سنايي چندان دلخوشي از مردمان دوره خود ندارد و در ابياتي چند به نکوهش و بدگويي از آنان پرداخته است . اما اگر ما بخواهيم مقايسه ي ميان اشعار او و سنايي داشته باشيم بايد بگوييم که اولا از نظر کميت ، تعداد ابيات ابوالعتاهيه نسبت به ابيات مشابه آن در ديوان سنايي کمتر است و ثانيا از نظر محتوا و معنا، شعر او به زيبايي و شکوهمندي اشعار سنايي نيست و اشعار حکيم غزنه از دو منظر فوق بر شعر ابوالعتاهيه رجحان دارد.
ابوالعتاهيه بر اين باور است که من زمانه و دوران خود را سرزنش نمي کنم ، چرا که زمانه همان زمانه است ، اين مردمان و اهل زمانه ند که باعث شدهند، بي وفايي و بدي و فساد رواج يابد. وي در ادامه چنين مي گويد که : چه بسيار دوستان و برادراني که جز شيرين زباني و بي وفايي ، چيزي از آنان نديده و هيچ فايده و بهرهي از آنها نيافته م. شاعر گويد: من هيچ حظي از آنان انتظار ندارم اما تنها آرزوي من اين است که اي کاش من آنها را هيچ گاه نمي ديدم: يا خليلي لا اذم زماني
غير اني اذم اهل زماني
لست احصي کم من اخ کان لي
منهم قليل لوفاءحلواللسان
لم اجده مؤاتيا فتصدقت
بحظي منه علي الشيطان
ليت حظي منه و من مثله ان
لاتراه عيني و الا يراني احمدالله کيف قد فسد الناس
و قل الوفاء في الاخوان (ابوالعتاهية ، ص ٢٦٠) او از اهل روزگار خويش نزد پروردگار، گلايه مي کند که ؛ پروردگارا مردم در حالي که خود هيچ انصاف و عدلي بر من روا نمي دارند، اما اگر من با آنان با خوشرويي رفتار نکنم ، به من ظلم و ستم روا مي دارند و هرگاه چيزي داشته باشم درصدد اخذ آن برمي آيند، اما در مقابل هر وقت آنها چيزي داشته باشند، چون من به طلب آن برخيزم و درخواست کمک کنم از من دريغ مي دارند و... :
... يارب ان الناس لا ينصفوني
و ان انا لم انصفهم ظلموني و ان کان لي شي ء تصدوا لاخذه
و ان جئت ابغي سيبهم منعوني و ان کان رفدي فلا شکر عندهم
و ان انا لم ابذل لهم شتموني و ان وجدوا عندي رخاء تقربوا
و ان نزلت بي شده خذلوني (همان، ص ٢٥٥) و اگر ابيات ديگري در ديوان وي يافته شوند، از اين نوعند و چيزي که شعر او را از شعر سنايي در اين مبحث متمايز مي کند، آن روح متعالي ، و همت مردانه و عزت نفسي است که در لابه لاي ابيات سنايي نهفته است . بر اين اساس شعر ابوالعتاهيه را جز شکوه و گلايه ي، غالبا از سر عجز، بيش نمي توان دانست در حالي که اشعار سنايي برانگيزاننده احساسات مردانه و زنگ خطري است نه فقط براي مردم زمانه خود، بلکه براي تمامي ناآگاهان در درازناي تاريخ تا به خود آيند.
او با بر شمردن الگوهاي عملي و رفتاري، آنان را به اصلاح و بازنگري در کارها فرامي خواند.
٣. ياد مرگ و فنا( آدمي) :
سنايي در اين زمينه يعني ياد مرگ ، براي اثرگذاري بيشتر سخن در مخاطب ، آن را به صورت سؤالي بيان مي کند و چنين مي گويد که : اي فرد جهان ديده! اي آنکه بسيار سختي ها و خوشي ها از اين روزگار ديدهي، تو در دربارهاي باشکوه و باعظمت پادشاهان و دولتمردان زيادي بودهي؛ اينک آن جهانداران کجايند و از آن همه افراد ظالم و ستمکار آيا اثري بر جاي مانده است ؟ کجاست آنکه از من زاد و آنکه من از او زادم؟ آن دوستان مهربان و ياران نيک اکنون کجا هستند؟ او با اين گونه پرسش ها، انسان غفلت زده و مفتون دنيا را به عرصه مرگ نديشي و تفکر
درباره مرگ مي کشاند و از اين راه مي خواهد او را از دنيازدگي و غفلت برهاند: اي جهان ديده کجااند آن جهانداران، کجا؟
واي ستمديده کجااند آن ستمکاران، کجا؟
آن که از من زاد کو؟ آن که زو زادم کجاست ؟

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید