بخشی از مقاله
زندگی نامه حضرت علی (ع)
فصل اول
1-ولادت حسب وشب :
ولادت حضرت علي عليه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سي ام عام الفيل به طرز عجيب و بي سابقه اي در درون كعبه يعني خانه خدا به وقوع پيوست، محقّق دانشمند حجه السلام نيز گويد:
اي آنكه حريم كعبه كاشانه توسـت بطحا صدف گوهر يكدانه توست
گر مولد تو به كعبه آمد چه عجـب اي نجل خليل خانه خود خانه توست
پدر آن حضرت ابوطالب فرزند عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنابراين علي عليه السلام از هر دو طرف هاشمي نسب است.
اما ولادت اين كودك مانند ولادت ساير كودكان به سادگي و به طور عادي نبود بلكه با تحولات عجيب و معنوي توأم بوده است. مادراين طفل خدا پرست بوده وبا دين حنيف ابراهيم زندگي مي كرد و پيوسته به درگاه خدا مناجات كرده و تقاضا مي نمود كه وضع اين حمل را براو آسان گرداند زيرا تا به اين كودك حامل بود خود را مستغرق د رنور الهي مي ديد و گويي ملكوت اعلي به وي الهام شده بود كه اين طفل با ساير مواليد فرق بسيار دارد.
د ربعضي روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل (پيش ا زاينكه به وسيله نداي غيبي نام او علي گذاشته شود ) نام كودك را حيدر نهاد وهنگامي كه او را قنداق كرده به دست شوهر خود مي داد گفت: خذه فانه حيرده . و بهمين جهت آن حضرت در غزوه خيبر بموجب پهلوان معروف يهود فرمود:
انا الذي سمتني امي حيدره ضد غام اجام و ليث قسوده
و چون نام آن حضرت علي گذاشته شد نام حيدر جزو ساير القاب بر او اطلاق گريد و از القاب مشهورش حيدرو اسدالله و مرتضي و امير المومنين و اخو رسول الله بوده و كنيه آن جانب ابو الحسن و ابو تراب است .
به حضرت صادق عرض كردند كه ( اهل سنت) گمان كنند كه ابو طالب كافر بوده است. فرمود دروغ گويند چگونه كافر بود درحالي كه مي گفت:
الم تعلموا انا وجدنا محمداَ نبياَ كموسي خط في اول الكتب
مادرش او را د رحرم خدا زائيد در حالي كه بيت و مسجد الحرام آستانه او بود .
آن مادر نوراني كه لباسهاي پاكيزه بر تن داشت و خود پاكيزه بود و مولود او محل ولادت نيز پاكيزه بود در شبي كه ستارهاي منحوسش ناپيدا بوده و سعيدترين ستاره به همراه ماه پديد آمده بود.
2-تربيت اوليه آن حضرت
ابو طالب پدر علي (ع) در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود، او در تربيت فرزندان خود دقت وافي نموده و آنها را با تقوا و با فضيلت با رمي آورد واز كودكي فنون سواري و كشتي و تيراندازي را به رسم عرب به آنها تعليم مي داد.
چون پيغمبر اكرم صلي الله عليه و اله وسلم د ركودكي ا زداشتن پدر محروم شده بود لذا آنجانب تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبد المطلب فرزندش ابوطالب برادرزاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود.
فاطمه بنت اسد مادر علي (ع) و زوجه ابوطالب نيز براي نبي اكرم (ص) مانند مادري
مهربان و دلسوزي كامل داشت بطوريكه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم (ص) مانند علي (ع) بسيار متأثر و متألم بود و شخصاَ بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وي پوشانيد.
چون نبي گرامي در خانه عموي خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدرداني از فداكاريهاي عموي خود درصدد بود كه بنحوي ازانحاء وبنا به وظيفه حق شناسي كمك و مساعدتي به عموي مهربان خود نموده باشد.
اتفاقاً در آن موقع كه علي(ع) وارد ششمين سال زندگاني خود شده بود قحطي عطيمي در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پرجمعيت د رسال قحطي خالي از اشكال نبود لذا پيغمبر (ص) در پناه عم خود ابوطالب وزوجه وي فاطمه زندگي مي كرد پيغمبر و زوجه اش خديجه نيز براي علي (ع) به منزله پدر و مادر مهرباني بودند.
نكته اي كه تذكر آن دراينجا لازم است اين است كه علي (ع) د رميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگامي كه پيغمبر (ص) علي (ع) را از نزد پدرش به خانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوع تكفل، يك جاذبه ي قوي و شديد بين ان دو بر قرار بود كه گوئي ذره اي بود به خورشيد پيوست و يا قطره اي بود كه د ردريا محو گرديد و با اين حسن انتخابي كه رسول گرامي بعمل آورده بود ميل وافر وكمال اشتياق را داشت زيرا.
علي را قدر پيغمبر شناسد بلي قد رگهر زرگر شناسد
البتّه مربي و معلّمي مانند پيغمبر(ص) كه آيه ي علمه شديد القوي در شأن او نازل شده و خود درمكتب ربوبي (چنانكه فرمايد ادبني ربي فاحسن تأديبي) تأديب و تربيت
شده است شاگرد ومعلّمي هم چون علي لازم دارد.
علي (ع) از كودكي سرگرم عواطف محمدي بوده ويك الفت وعلاقه ي بي نظيري به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن به هيچ وجه قابل كسيختن نبود.
دروه زندگاني آدمي به چند مرحله تقسيم مي شود و انسان د رهر مرحله به اقتضاي سن خود اعمالي را انجام مي دهد، دوران طفوليت با اشتغال به اعمال و حركات خاصي ملازمه دارد ولي علي (ع) بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاي كودكانه نرفته و از چنين اعمالي احتراز مي جست بلكه از همان كودكي د رفكر عظمت بود و رفتار وكردارش از ابتداي طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوي و نمونه يك عظمت خدائي بود.
علي(ع) تاسن هشت سالگي تحت كفالت پيغمبر بلكه يك صورت تشريفاتي ظاهري داشت و اكثر اوقات علي (ع) در خدمت رسول اكرم سپري مي شد آن حضرت نيز مهربانيها و محبتهاي ابوطالب را كه د رزواياي قلبش انباشته بود در دل علي منعكس مي ساخت و فضايل اخلاقي و ملكات نفساني خود را سر مشق تربيت او قرار مي داد وبدين ترتيب دوران كودكي و ايام طفوليت علي (ع) تا سن ده سالگي ( بعثت پيغمبر(ص) در پناه و حمايت آن حضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقد ماتي موجب شد كه علي (ع) پيش از همه دعوت پيغمبر(ص)راپذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازي و فدا كاري در راه حقو حقيقت گرديد .
3-علي (ع) هنگام بعثت:
پيش ازشروع اين فصل لازم است شمهاي به بعثت نبي اكرم (ص)اشاره كرد تا دنباله
كلام به زندگاني علي (ع)در اين امر مهم سهم قابل ملاحظه اي دارد كشيده شود .
پيغمبر (ص)از دوران جواني غالبا از اجتماع پليد آن روز كناره گرفته و بطور انفرادي به تفكر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانين كلي طبيعت و اسرار وجود مطالعه مي كرد،چون به 40 سالگي رسيد در كوه حرا كه محل عبادت و انزواي او بود پرتوي از شعاع ابديت ضميراورا روشن ساخته و از كمون خلقت و اسرار آفرينش دريچهاي بر خاطر او گشوده گرديدزبانش بافشاي حقيقت گويا گشت و براي ارشاد و هدايت مردم مامور شد .محمد (ص)از آنچه مي ديد بوي حقيقت ميشنيد و هر جا بود در جستجوي حقيقت ميگشت ، در دل خروشي داشت و در عين حال زبان به خاموشي كشيده بود ولي سيماي ملكوتيش گوياي اين مطلب بود كه:
در اندرون من خسته دل ندانم چيست كه من در خموشم واو در غوغاست
مگر گاهي راز خود را به خديجه مي گفت و ازغير او پنهان داشت خديجه وي را دلداري ميداد و ياري ميكرد . چندي بدين منوال گذشت روزي در كوه حرا اوازي شنيد كه اي محمد بخوان!
چه بخوانم؟ گفته شد :
اقرا باسم ربك الذي خلق ،خلق الانسان من علق ،اقرا و ربك الاكرم الذي علم بالقلم ،علم الانسان مالم يعلم .
بخوان به نام پروردگارت كه (كائنات را )آفريد ،انسان را از خون بسته خلق كرد .بخوان بنام پروردگارت كه اكرم الاكرمين است ،چنان خدائي كه بوسيله قلم نوشتن آموخت و به انسان آنچه را كه نمي دانست ياد داده . چون نور الهي از عالم غيب بر ساحت خاطر وي تابيدن گرفت بر خود لرزيد و از كوه خارج شد به هر طرف مينگريست جلوهي آن نور را مشاهده ميكرد ،حيرت زده و مظطرب به خانه آمد در حالي كه لرزه بر اندام مباركش افتاده بود خديجه راگفت مرا بپوشان و خديجه فورا اورا پوشانيد و در آن حال او راخواب ربود چون به خود آمد اين آيات بر او نازل شده بود :
يا ايهاالمدبر قم فانذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر و الرجز فاحجر ،ولا تمنن تستكبرولربك فاصبر.اي كه جامه بر خود پيچيدهاي برخيز (و در انجام وظائف رسالت بكوش و مردم را بترسان ،و پروردگارت را به بزرگي ياد كن ،و جامي خود را پاكيزه دار ،و از پليدي و بدي كناره بگير و در عطاي خود كه انرا زياد شماري بر كسي منت مگذار، و براي پروردگارت (در برابر زحمات تبليغ رسالت ) شكيبا باش.
خود حضرت اميرالمومنين (ع) ضمناشعاري كه به معاويه درپاسخ مفاخره ئ او فرستاده است به سبقت خويش در اسلام اشاره نموده و فرمايد:
بر همه شما براي اسلام آوردن سبقت گرفتم در حاليكه طفل كوچكي بوده و به حد بلوغ نرسيده بودم . علاوه بر اين در روزي هم كه پيغمبر اكرم (ص) به فرمان الهي خويشان نزديك خود را جمع نموده و آنهارا رسماَ بدين اسلام دعوت فرمود احدي جز علي(ع) كه كودك ده ساله بود به دعوت ان حضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامي (ص)در همان مجلس ايمان علي(ع)را پذيرفت و او را به عنوان وصي و جانشين خود به حاضرين معرفي فرمود و جريان امور را به شرح زير بوده است.
چون آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين ) نازل گرديد رسول خدا (ص)فرزندان عبدالمطلب را در خانهي ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها درحدود چهل نفر بود (و براي اين كه در مورد صدق دعوي خويش معجزهاي به آنها نشان دهد دستور فرمود براي اطعام آنان يك ران گوسفند را با ده سير گندم و سه كيلو شير فراهم نمودند در صورتيكه بعضي از آنها چند برابر آن خوراك رادر يك وعده مي خوردند .چون غذااماده شد مدعوين خند يدند و گفتند محمد يك نفر راهم اماده نساخته است حضرت فرمودكلو بسم الله (بخوريد به نام خدا ي)پس از انكه از آ
ن غذا خوردند همكي سير شدند ابولهب گفت : هذا ما سحر كم به الرجل (محمد با اين غذا شمارا محسور نمود ) آنگاه حضرت به پا خواست و پس از تمهيد مقدمات فرمود :
اي فرزندان عبدالمطلب خداوند مرا بسوي همه مردمان مبعوث فرموده و بويژه بسوي شما فرستاده (و درباره شما به من )فرموده است كه (خويشاوندان نزديك خود رابترسان ) ومن شما را بدو كلمه دعوت ميكنم كه گفتن آنها بر زبان سبك ودر ترازوي اعمال سنگين است،بوسيله اقرار به آندو كلمه فرمانرواي عربو عجم ميشويد و همه ملتها فرمانبر دار شما شوند و(درقيامت)بوسيله اندو وارد بهشت ميشويد و از اتش دوزخ رها يي مييابيد (وانهاعبارتند از )شهادت به يگانگي خدا (كه معبود سزاوارپرستش جزاو نيست)و اينكه من رسول و فرستاده اوهستم پس هركس ازشما(پيش ازهمه )اين دعوت رااجابت كند ومرادر انجام رسالتم ياري كند وبپاخيزداو برادر ووصي ووزير ووارث من و جانشين من پس ازمنخواهد بود.از آن خاندان
بزرگ كسي پاسخ مثبتي نداد مگرعلي(ع)كه نابالغ و دهساله بود.آري هنگاميكه نبي اكرم در آن مجلس ايراد خطابه ميكرد علي(ع)كه با چشمان حقيقت بين خود برخسار ملكوتي آن حضرت خيره شده و با گوش جان كلام اورا استماع ميكرد بپاخاست و لب به اظهار شهاد تين گشود و گفت اشهد ان لااله الا الله و انك عبده و رسوله. دعوت را اجابت ميكنم و ازجان و دل بهياريت برميخيزم.
پيغمبر (ص)فرمود ياعلي بنشين و تاسه مرتبه حرف خود را تكرار كرد فرمود ولي در هر سه بار جوابگوي اين دعوت كس ديگري جزعلي نبود انگاه پيغمبر بدان جماعت فرمود اين در ميان شما برادر و وصي و خليفه من است. فرزندان عبدالمطلب از جاي برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پيغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار كردند و ابولهب به ابوطالب گفت بعد از اين تو بايد تابع برادرزاده و سيرت باشي.آنروز را كه پيغمبر (ص) به حكم ايه وانذر عشيرتك الاقربين خاندان عبالمطلب را به پرستش خداي يگانه دعوت فرمود يوم الانذارگويند.
فصل 2
1- رحلت پيغمبر (ص)
رسول اكرم (ص) پس از مراجعت از حجه الوداع به مدينه لشگري به فرماندهي اسامه بن زيد تجهيز كرد و دستور داد كه براي جنگ با دشمنان دين به سوي شام حركت كنند و چون بر حضرتش معلوم شده بود كه به زودي رخت از اين جهان بسته و به ملاقات پروردگار خويش خواهد شتافت براي اينكه پس از رحلت وي در امر خلافت و جانشيني علي (ع) كه آن را درغدير خم به اطلاع مسلمين رسانيده بود از ناحيه بعضي ها مخالفت و كار شكني نشود دستور فرمود گروهي از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر وعمر و ابوعبيده نيز با لشگر اسامه به سوي شام بروند تا در موقع رحلت آن حضرت درمدينه حضور نداشته باشند ولي بطوري كه مورخين نوشته اند آنها از اين دستور تخلف ورزيده و به لشگر اسامه نپيوستند.
در همان روزها آن حضرت بيمار شد و ابتدا د رمنزل ام السلمه و بعد هم د رمنزل عايشه بستري گرديد و مسلمين به عيادت او مي رفتند و رسول اكرم (ص) نيز آنها را نصيحت مي فرمود و مخصوصاً درباره عترت و خاندان خويش به آنان توصيه مينمود.
در يكي از روزها كه با حال بيماري براي اداي نماز به مسجد رفته بود چشمش به ابوبكر وعمر افتاد و از آنها توضيح خواست كه چرا بااسامه نرفتيد؟ ابوبكر: من در لشگراسامه بودم برگشتم كه از حال شما باخبر شوم! عمر نيز گفت: من براياين نرفتم كه دوست نداشتم حال شما را از سواراني كه ازمدينه بيرون مي ايد بپرسم خواستم خود از نزديك نگران حال شما باشم! پيغمبر(ص) فرمود: به لشكر اسامه بپيونديد و فرمايش خود را سه مرتبه تكرار كرد(ولي آنها نرفتند).
بيماري حضرت روز به روزسختتر مي شد و مسلمين نيز از وضع وحال او نگران بودند روزي كه جمعي از صحابه درخدمتش بودند فرمود دوات و كاغذي براي من بياوريد تا براي شما چيزي بنويسم كه پس از من گمراه نشويد عمر گفت: اين مرد هذيان مي گويد وبه حال خود نيست كتاب خدا براي ما كافي است!! آنگاه هياهوي حضّار بلند شد و پيغمبر اكرم (ص) فرمود برخيزد و از پيش من بيرون رويد و سزاوار نيست كه درحضور من جدال كنيد.
مسلماَ عمر مي دانست كه آن حضرت در تأييد جريان غدير خم مجدداَ درموردخلافت علي (ع) مي خواهد مطلبي بنويسيد بدين جهت ازآوردن دوات و كاغذ ممانعت نمود زيرا درحديثي كه از ابن عباس نقل شده به اين امر اعتراف نموده و مي گويد : من فهميدم كه پيغمبر مي خواهد خلافت علي را تسجيل كند اما براي رعايت مصلحت بهم زدم.
باري مرض پيغمبر(ص) شدت يافت ودر اواخرماه صفر سال11 هجري و بقولي در12 ربيع الاول همان سال پس از يك عمر مجاهدت درسن 63 سالگي بداربقاء ارتحال فرمود، علي(ع) به همراهي عباس و تني چند از بني هاشم جسد آن حضرت را غسل داده و پس از تكفين در همان محلي كه رحلت فرموده بود مدفون ساختند.
2-غوغاي سقيفه
در حيني كه علي(ع) و چند تن از بني هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پيغمبر بودند تني از مسلمين انصار و مهاجر در يكي از محله هاي مدينه در سايبان باغي كه متعلق به خانواده ي بني ساعده بود اجتماع كردند، شايد اين محل كه از آن روز مسير تاريخ جامعه مسلمين را عوض نمود تا ان موقع چندان اهميتي نداشته است.
ثابت بن قيس كه از خطباي انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبيله اوس وخزرج را برداشته و به اتفاق آنها روبه سوي سقيفه بني ساعده نهاد و درآنجا ميان دوطايفه مزبور در موضوع انتخاب خليفه اختلاف افتاد و اين اختلاف به نفع مهاجرين تمام گرديد.
از طرف ديگر يكي از مهاجرين اجتماع انصار را به عمر خبر داد و عمر هم فوراَ خود را به ابوبكر رسانيد واو را از اين موضوع آگاه نمود، ابوبكر نيز چند نفر را پيش ابوعبيده فرستاد تا او را نيز از اين جريان با خبر سازند و بالاخره اين سه تن با عده ديگري از مهاجرين به سقيفه شتافته و در حالي كه گروه انصار سعد بن عباده را به رسم جاهليت مي ستودند بر آنها وارد شدند.
از رجال مشهور و سر شناس كه در اين اجتماع حضور داشتند مي توان اشخاص زير را نام برد:
ابوبكر، عمر، ابوعبيده، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن عباده ، ثابت بن قيس، عثمان بن عفّان، حارث بن هشام، حسان بن ثابت، بشر بن سعد، حباب بن منذر، مغيره بن شعبه، اسير بن خضير. پس از حضور اين عده ثابت بن قيس به پا خواست و گروه مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:
اكنون پيغمبر ما كه بهترين پيغمبران و رحمت خدا بود از ميان ما رفته است و البته براي ماست كه خليفهاي براي خود انتخاب كنيم و اين خليفه هم بايد از انصار باشد زيرا انصار ازجهت خدمتگزاري پيغمبر (ص) مقدم بر مهاجرين مي باشند چنانكه آن حضرت ابتدا درمكه بوده و شما مهاجرين بااينكه معجزات و كرامات او را ديديد د رصدد ايذاء و ازار او برآمديد تا آن بزرگوار مجبور گرديد كه مهاجرت نمايد و به محض ورود به مدينه، ما گروه انصار از او حمايت نموده و مقدمش راگرامي شمرديم و اينكه شهر وخانه خودمان را در اختيار مهاجرين گذاشتيم. قرآن
مجيد ناطق مي باشد اگر شما در مقابل اين استدلال ما حجتي داريد بازگوئيد والا بر اين فضائل و فداكاريهاي ما سر فرود آوريد و حاضر نشويد كه رشته اتّحاد و وحدت ما كسيخته شود.
عمر كه از شنيدن اين سخنان سخت آشفته بود به پا خواست تا جواب او را بدهد ولي ابوبكر مانع شد و خود به جواب گويي خطيب انصار پرداخت وچنين گفت: اي پسر قيس خدا تو را رحمت كند هر چه كه گفتي عين حقيقت است ما نيز اظهارات شما را قبول داريم ولي اندكي نيز بر فضائل مهاجرين گوش داديد و سخناني را كه پيغمبر (ص) درباره ماگفته است بياد آريد، اگر شما ما را پناه داديد ما نيز بخاطر پيغمبر و دين خدا از خانه و زندگي خوددست كشيده و به شهر شما مهاجرت نموديم، خداوند دركتاب خود ما را سر بلند ساخته و اين آيه هم درباره ما نازل كرده است:
للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتعون فضلاَ من الله و رضواناَو
ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون.
يعني اين مسكينان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاي خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ايشان راستگويانند، بنابراين خداوند نيز چنين مقدرفرموده است كه شما هم تابع ما باشيد و گذشته از اين عرب هم به غير از قريش به كس ديگري گردن نمي نهد و خود پيغمبر (ص) نيز همه را به اطاعت از قريش دعوت مي كنم مقصود و غرضي ندارم و خلافت را براي خود نمي خواهم بلكه به مصلحت كلّي مسلمين صحبت مي كنم و اينك عمر و ابو عبيده حاضرند و شما با يكي ازاين دوتن بيعت كنيد. ثابت بن قياس چون اين سخنان بشنيد براي بار دوم مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت: آيا با نظر ابوبكر درباره بيعت با آن دو نفر (عمر و ابو عبيده ) موافقيد يا فقط خود ابوبكر را براي خلافت انتخاب مي كنيد؟
مهاجرين يك صدا گفتند: هر چه ابوبكر صديق بگويد و هر نظري داشته باشد ما قبول داريم .
علي (ع) هنوز از غسل و تكفين جسد مطهر پيغمبر اكرم فارغ نشده بود كه كسي وارد شد و گفت: يا علي عجله كن كه مسلمين سقيفه بني ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خليفه هستند. علي (ع) فرمود: سبحان الله! اين جماعت چگونه مسلمان ميباشند كه هنوز جنازه ي پيغمبر دفن نشده در فكر رياست و حب جاه هستند؟ هنوز علي (ع) سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص ديگري رسيد و گفت: امر خلافت خاتمه يافت، ابتدا كار مهاجرو انصار به نزاع كشيد و بالاخره كا رخلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جزء معدودي از طايفه ي خزرج تمام مردم با وي بيعت كردند.
علي(ع) فرمود دليل انصار بر حقانيت خود چه بود؟ عرض كرد چون نبوت در خاندان
قريش بود آنها نيز مدعي بودند كه امامت هم بايد از آن انصار باشد ضمناَ خدمات و فداكاريهاي خود را درمورد حمايت از پيغمبر و ساير مهاجرين حجت مي دانستند. و حقيقتاَاين عمل حزب سقيفه چقدر زشت و ناشايست بود كه بلا فاصله پس از رحلت رسول اكرم (ص)عوض عرض تسليت به باقيماندگان ان حضرت و ناشايست بود كه بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم (ص)عوض عرض تسليت به خانوادهاش اين چنين رفتار كردند و به پاس يك عمر مجاهدت و فداكاري كه عرب بيابانگرد در اثر تعليم و تربيت برملل متمدن آن روز مساط گردانيد به حكم آيه ئ :قل لا امالكم عليه اجراَالا الموده في القربي .فقط انتظارر احترام و محبت به نزديكان خود را داشته است .
ولي اين فرقه نمك نشناس خانه دخترش را سوزانيد و يگانه يادگار او را به حال تضرع و زاري درآوردند كه پناهگاهي جز تربت پدر نداشت.
طبق روايات مورخين فاطمه عليهماالسلام در اثر فشار وو اين همه ناملايمات و دردهاي روحي رنجور و بيمارشد و با همان حالت نيز رحلت فرمود.
2-شوراي شش نفري عمر
ابوبكر پساز دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بيمار شد و به پاس زحماتي كه عمر در مورد تثبيت خلافت او متحمل شده بود زمينهاي را براي خلافت عمر بعد ازخود آماده كرد و مخالفين رانيز قانع نمود، جمعي از صحابه را به حضور طلبيد و عمر را در حضور آنها به جانشيني خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبكر عمر به مسند خلافت نشست(سال 13هجري ) و پس از دفن ابوبكر عمر به مسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخت و از آنها بيعت گرفت و به غير از علي كه از بيعت او خودداري كرد ه بود بقيه مسلمين خواه ناخواه با او بيعت كرد ند خلافت عمر ده سال وشش ماه طول كشيد
و اين مد ت دائمابا دو كشور بزرگ ايران و روم در حال جنگ بود.
چون مدت عمرش سپري شد وبدست ابولولو نامي زخمي گرديد براي انتخاب خليفه بعد از خودش شش نفر را به حضور طلبيد و موضوع خلافت را به صورت شورا ميان آنها محدود نمود . اين شش نفر عبارت بودند از :علي(ع) ،طلحه ، زبير ، عبدالرحمن ابن عوف، عثمان،سعد وقاص، آنگاه ابوطلحه انصاري رابا پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانه اي كه در آنجا اعضاي شورا بحث و گفتگو ميكنن ايستاده و منتظر اقدامات آنها باشند اگر پس از خاتمه سه روزپنج نفر به انتخاب يكي از ان شش نفر موافق شدند و يكي مخالفت كرد گردن نفر مخالف را بزنند و واگر چهار نفر از انها به يكنفر راي موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر ان را با شمشيربگيرند و اگر براي انتخاب يكي از انان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوي شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزءآنهاست صائب بود و سه نفر ديگر را درصورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه ي سه روز رأي آنها به چيزي تعلق نگرفت و همه با يكديگر مخالفت كردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمين براي خود خليفه ي انتخاب نمايند!!!
عمر علّت انتخاب شش تن اعضاء شورا را چنين اظهار نمود كه چون رسول خدا (ص) موقع رحلت از اين شش نفر راضي بود من هم خلافت را ميان آنها به صورت شورا قرار مي دهم كه يكي را از ميان خود براي اين كار انتخاب كنند و موقعيكه ان شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (به حساب خود) ياد آور شود به زبير گفت: تو بد خلق و مفسدي اگر خرسند باشي ايمان خواهي داشت و اگر ناراضي باشي كافري بنابراين گاهي انساني و گاهي شيطان.
و اما تو طلحه رسول خدا را آزرده نموده اي و آن حضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود و به علت آن حرفي كه در روز نزول آيه حجاب گفتي. و اما تو اي عثمان والله كه سرگين از تو بهتر است.
و اما تو اي سعد مرد متكّبر و متعصّبي و بكار خلافت نمي يائي و اگر رياست دهي با تو باشد از اراده ي آن درمانده شوي.
و اما تو اي عبد الرحمن ضعيف القلب و ناتواني. سپس رو به علي (ع) كرد و گفت: اگر تو مزاح نمي كردي براي خلافت خوب بودي والله اگر ايمان ترا با ايمان اهل زمين بسنجند برهمه زيادتي كند.
پس ا زسه روز از قتل عمر هر شش نفر درمنزل عايشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند، ابتداءعبدالرحمن رشته ي سخن را به دست گرفت و گفت: براي اينكه ميان مسلمين تفرقه نيفتد لازم است ما شش نفر هم با موافقت يكديگريكي را از بين خود براي خلافت انتخاب كنيم حالا هر كسي كه رأي خود را به ديگري دهد دامنهي اختلافات را كم خواهد نمود.
طلحه حق خود را به عثمان واگذار كرد زبير نيز رأي خود را به علي(ع) داد سعدوقاص هم چون چنينديد حق خود را به عبد الرحمن واگذار نمودو بدين ترتيب شش نفر شورا به سه نفر كه هر يك دو رأي داشتند تبديل گرديد ولي براي علي(ع) مسلم بود كه اين كار به نفع عثمان خاتمه پيدا مي كند زيرا عبدالرحمن شخصاَ داوطلب خلافت نبود و اگرهم د رسر خود چنين خيالي را مي نمودعملاَ عرضه ي اظهار آن را نداشت و قبلاَنيز در اين مورد با عثمان مذاكره نموده و وعدهي كمك و حمايت به او داده بود.
عبد الرحمن مجدداَ صحبت كرده و آنها را از مخالفت بر حذر نمود زيرا مخالفت د رآن شوراي ساختگي مساوي باكشته شدن به شمشير پنجاه نفر مرا قبين پشت در بود.
عثمان كه از مقصود عبدالرحمن آگاه بود به علي(ع) پيشنهاد نمود كه خوب است ما
هر دو نفر هم به عبد الرحمن وكالت دهيم تا او هر چه مقرون به صلاح باشد اقدام كند، عبدالرحمن نيز از پيشنهاد عثمان استقبال كرد و سوگند ياد نمود كه خود طمع خلافت ندارد و اين كار را جزء در ميان آن دو به ديگري واگذار نخواهد كرد.
علي(ع) كه د رصحبت آن دو تن مطالعه مي كرد تمام قضا يا راهمانگونه كه ازاوّل هم براي او روشن بود بار ديگر ازمد نظر گذراند و درپاسخ آنان تأني نمود.
عثمان گفت: يا علي مخالفت جائز نيست وبرابر وصيت عمر هر كس مخالفت كند جز كشته شدن راه ديگري ندارد تو هم عبدالرحمن را به حكميت برگزين.
علي(ع) فرمود حال كه روزگار به كام تو مي گردد چرا عجله نموده و مرا به قتل تهديد مي كني؟ برا يمن روشن است كه عبدالرحمن جانب ترا رعايت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت ولي چون چاره اي نيست من نيز به شرط اينكه او خويشاوندي خود را با تو ناديده گرفته و رضاي خدا و مصلحت امت را در نظر بگيرد او را به حكميت مي پذيرم، عبد الرحمن نيز سوگند ياد كرد كه چنين كند.
عبدالرحمن مردم را درمسجد پيغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأي
خود را اعلام كند آنگاه براي اينكه تظاهر به بي طرفيو بي نظري خود نمايد اول به طرف علي(ع) رفت و گفت يا علي من هم مصلحت در آن مي بينم كه امروز همه ي مسلمين با تو بيعت كنند ولي شما هم به شرط اينكه طبق دستور خدا و سنت پيغمبر و روش شيخين حكومت كنيد!
عبدالرحمن مي دانست كه نه تنها خلافت اسلامي بلكه تمام ملك و ملكوت را در اختيار علي(ع) بگذارد كلمه اي بر خلاف حق و حقيقت نمي گويد و كوچكترين عملي راكه با رضاي خدا منافات داشته باشد انجام نمي دهد و چون روش شيخين بر خلاف حق بود پس علي(ع) چنين شرطي را نخواهد پذيرفت بدين جهت مي خواست د رپيش مردم از آن حضرت اتّخاذ سند كند!
علي(ع) فرمود: من به دستور الهي وسنت پيغمبر (ص) و روش خودم كه همان رضاي خدا و سنت پيغمبر است رفتار مي كنم نه بر روش ديگران .
البته عبد الرحمن و عثمان و ساير مردم نيز انتظار شنيدن همين سخن را داشتند و مي دانستند كه آن حضرت سخن به كذب نگويد و از راه حق منحرف نشود.
از طرفي علي(ع)خلافت ابوبكر و عمر را غاصبانه مي دانست و ازتضييع حق خود شكايت داشت اكنون چگونه ممكن است كه روش آن دو را تصديق كند؟
عبدالرحمن سپس به طرف عثمان رفت و همان جمله اي را كه بر علي(ع) گفته بود به عثمان نيز پيشنهاد كرد ولي براي عثمان كه از فرط ذوق و شوق سر از پا نمي شناخت پاسخ مثبت بر اين جمله خيلي آسان و حتي كمال ارزو بود او حاضر بود كه چنين قولي را با خون خود بنويسد و امضاء كند.
بانگ زد: سوگند مي خورم كه جز طريق شيخين به راهي نروم و از روش آنها منحرف
نشوم.
عبدالرحمن دست بيعت به دست عثمان داد واو را به خلافت تبريك گفت و بلافاصله بني اميه كه منتظر چنين فرصتي بودند هجوم آورده و دسته دسته بيعت نمودند ولي بني هاشم و جمعي از صحابه ي كبار مانند عمار ياسر و مقدار ساير بزرگان از بيعت خودداري نمودند و بدين ترتيب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با كمال مهارت بازي كرد و با تردستي عجيب خلافت را از عمر به عثمان منتقل نموده ومقصود عمر را جامه ي عمل پوشانيد و علي(ع) در اثر حقيقت خواهي براي بار سوم از حق مشروع خود محروم گرديد.
تمام اين مقدمات و صحنه سازي ها كه به تدبير عمر به وجود آمده بود براي رسيدن عثمان به خلافت و احياناَ به منظور قتل علي(ع) د رصورت مخالفت بود به همين جهت آن حضرت درباره تشكيل اين شورا و نيرنگهاي عبدالرحمن فرمود: خدعه و اي خدعه ( حيله است و چه حيله اي )؟! حقيقت امر هم همين بود زيرا بطوريكه شرح و توضيح داده شد اين شورا حيله و نيرنگي بيش نبود.
فصل سوم :
1- علل قتل عثمان
عبدالرحمنبنعوف با آنكه در موقع بيعت با عثمان شرط كرده بود كه رسول خدا(ص)و روش شيخين رفتار ميكند ولي عثمان پس از آنكه در مسند خلافت نشست بر خلاف سنت پيغمبر روش شيخين رفتار نمود عثمان بني اميه كه در رأس آنها ابوسفيان قرار گرفته بود از جهت مال و مقام خرسند نمود و ابوسفيان در مجلسي كه عثمان از بزرگان بني اميه تشكيل داده بود اظهار نمود كه اين گوي خلافت را مانند توپ بازي به هم ريگر رد كنيد تا دست ديگري نيفتد و اين خلافت همان زمامداري و حكومت بشري است و من هرگز به بهشت و دوزخ ايمان ندارم .
عثمان دارائي بيت المال را ميان خوشاوندان خود به مصرف رسانيد و حكّام و فرمانبرداران را بدون توجه به صلاحيت آنان از خاندان و خويشان خود انتخاب نمود .
مردم شهرستانها از دست حكام عثمان به ستوه آمده چندين بار شكابت آنهارا به اصحاب پيغمبر (ص)و حتّي به خود عثمان نمودند ولي اين شكايتها تأثيري در وضع حال و روش او نكرد و در ترك اعمال خود سرانه و خلاف شرع موثر واقع شد لذا مسلمين در صدد جلوگيري از كارهاي ناشايست اوشدند و به عمال وي تمكين نمودند .
بنا به نقل قول مورخين جماعتي از اهل مصر به مدينه آمده و به عثمان شوريدند عثمان احساس خطر كرد و از علي بن ابي طالب استمدادنموده و اظهار ندامت كرد علي به مصريين فرمود شما براي زنده نمودن حق قيام كرده ايد و عثمان توبه كرد و ميگويد مناز رفتار گذشته ام دست بر ميدارم و تا سه روز ديگر به خواسته هاي شما ترتيب اثر ميدهم و فرمانداران ستمكار را عزل ميكنم پس علي از جانب عثمان براي آنان قراردادي نوشته وآنان مراجعت كردند ،در بين راه غلام عثمان راديدند كه برشتر او سوار است و به طرف مصر ميرود از وي بدگمان شده و اورا تفتيش نمودند و بااو نامهاي يافتند كه عثمان بوالي مصر بدين مضمون نوشته بود:به نام خداي وقتي عبدالرحمن بن عديس نزد تو آمد صد تازيانه باو بزن و سر وريشش را بتراش و بزندان طويلالمدت محكومش كن همچنين درباره عمروبن الحمق و سودان بن حمران و عروه بن نباع اين عمل رااجرا كن !
مصريها نامه را گرفته و با خشم به جانب عثمان برگشته و اظهار داشتند كه تو به ما خيانت كردي !
و عثمان نامه را انكار نمود گفتند غلام توحامل نامه بود .پاسخ داد بدون اجازه من اين عمل را مرتكب شده ،گفتند مركوبش شتر تو بود گفت شترم رادزديدند ،گفتند نامه به خط منشي تو ميباشد ،پاسخ داد بدون اجاز من اين كار را انجام داده است .گفتند پس به هر حال تو لياقت خلافت نداري و بايد استفا بدهي زيرا اگر اينكاربه اجازه تو انجام نگرفته خيانت پيشه هستي و اگر اين كارهاي مهم بدون اجازه و اطلاع تو صورت گرفته در اين صورت بي عرضه بودن و عدم لياقت تو ثابت ميشود و به هر حال استعفا بده و يا الان عمال ستمكار راعزل كن عثمان پاسخ داد اگر من بخواهم مطابق ميل شما رفتار كنم پس شما حكومت داريد من چكاره هستم ؟آنان با خشم از مجلس بلند شدند.
عدهاي از رجال كوفه به مدينه امده و به عثمان گفتند نماينده شما دائم الخمر است و ما او را در اثر زيادهروي شربخمر بهحالاستفراغ ديدهايم و عزلاورااز عثمان خواستار
شدند.
عثمان گفت شما تهمت ميزنيد و عوض رسيدگي به شكايت آنها دستور داد آنهائي را كه به شراب خواري وليد شهادت داده بودند شلاق بزنند و به مردم چنين وانمود كردند كه چون اينها به امير خود تهمت زده بودند طبق موازبن شرعي به آنها حد زده شد علي (ع) به اين عمل عثمان اعتراض كرد و فرمود تو به جاي فاسق شاهد را شلاق زدي و با دلائل كافي اورا نسبت به عواقب كارهاي ناشايست او آگاه نمود لذا عثمان از روي ناچاري وليد بن عقبه را عزل كرد و به جاي او سعيد بن عاص پسر عموي خود را گذاشت ،و حكم بن عاص و پسرش مروان بن حكم را هم در حيات پيغمبر(ص) و به دستورآن حضرت از مدينه خارج و بطائف تبعيد شد ه بودند حتي شيخين نيز از مرا جعتشان به مدينه ممانعت مينمود ند علاوه بر اينكه آنها را به مدينه آورد مروان را منصب وزارت هم بخشيد و درنتيجه مورد اعتراض قاطبه مسلمين قرار گرفت.
نتيجه اين اعمال خلاف و ناشايسته بر ضرر خود عثمان خاتمه يافت و بالاخره زمام اختيار از دست وي بيرون رفت زيرا بني اميه را جري كرده و تسلط خود را نسبت به آنها از دست داده بود .مثلامعاويه به اين فكر افتاد كه ازحكومت مركزي اطاعت نكند و شام را يكسره ملك موروثي خود بداند بدين جهت هنگامي كه عثمان در نتيجه شورش مسلمين احساس خطركرده ظاهرااز دستور خليفه امر سرپيچي نكرده باشد مردي به نام (يزيد بن اسد)را با عدهاي به سوي مدينه فرستاد ولي به او دستور داد كه در ذي خشب (محلي است در هشت فرسخي مدينه )توقف كن و تا شخصاً دستور مجددي نداده باشم جلوتر مرو او هم در محل مزبور انقدر بماند تا عثمان كشته شد و نگاه معاويه اورا با لشكريانش به سوي شام خواند.
مسلمين برشدت محاصره خانه عثمان ساعت به ساعت مي افزودند به طوريكه ارتباط او با خارج به كلي قطع شد و حتّي به آب آشاميدني هم دسترسي پيداننمود ناچار به پششت بام امد و از محاصره كنندگان پرسيد آيا علي در ميان شما هست ؟گفتند خير او در اين كار دخالت ندارد آنگاه تقاضاي اب نمود و مردم جواب ندادند چون اين خبر به علي رسيد ناراحت شد و فوراچندمشك اب بوسيله چندين تن از بني هاشم تحت سر پرستي فرزندش حسين بن علي (ع)به سراي عثمان فرستاد و با اينكه محاصره كنندگان به آن گروه حمله كرده و ممانعت مينمودند مع الوصف آنان آبرا به عثمان رسانيده و او و خانواده اش را سيراب نمودند .
از طرفي چون محاصره كنند گان با خبر شدند كه عثمان از شام و بصره نيروي كمكي طلبيده است لذا در صدد برآمدند كه بر شدت عمل خود افزوده و قبل از رسيدن كمك كار رايكسره كنند ،بالاخره پس از گفتگوهاي زياد به سراي او ريختند و او رادر سن 82سالگي به ضرب شمشير و خنجر به قتل رساندند .