بخشی از مقاله
زندگي نامه حضرت يوسف
مقدمه
يوسف از انبياي مرسل است و پدرش يعقوب و مادرش راحيل كه به هنگام وضع حمل (ابن يامين) «برادرش» فوت كرد. او به حسن صورت، زيبا و آراستگي معروف و مشهور گشت. خواب او دل پدر را بيش از پيش ربود. ولي يوسف را از بازگوكردن اين خواب با برادرانش منع كرد اما او را براي پرورش به نزد عمهاش فرستاد كه اين كار او دلايلي داشت:
الف) از ترس برادرانش كه او را آزار و اذيت نكنند.
ب) زيرا او پير بود و نميتوانست او را بپروراند.
اما هنگامي كه بزرگ شد (يوسف). او را از عمهاش طلب كرد ولي خواهر يعقوب يوسف را بسيار دوست ميداشت و او را به شيوة شگرف كه در متن توضيح داده شده است از دادن به برادر خود (يعقوب) بازداشت.
اين خوابهاي پرمعنا بارها تكرار گشت و تعبيرهاي آنها به گوش برادران يوسف ميرسيد و بر حسد و رشك آنها روز به روز افزون ميگشت به زودي يوسف بزرگ گشت و توانست نزد پدر بازگردد و برادرانش هم از اين فرصت براي از ميان برداشتن او استفاده كردند و او را به صحرا برده و در چاهي انداختند. كارواني كه از «مدين» به مصر ميرفت
او را با خود به آنجا برد و به عنوان برده او را به فروش گذاشتند و چون زيبا و آراسته بود، خانوادة عزيز مصر او را خريدند و بدين سان او در خانوادهاي والا بزرگ گشت و بر زيبايياش افزون گشت تا اين كه زليخا زن عزيز مصر عاشق او شد اما يوسف به او اعتنايي نميكرد. تا اين كه عشق زليخا بر شوهرش آشكار گشت اما او اين كار را از يوسف دانست و او را به زندان افكند. اما او در همان جا هم از عبادت خدا دست برنداشت و علاوه بر آن به تفقد حال زندانيان و تعبير خواب آنها ميپرداخت. بالاخره با تعبير خواب فرعون از زندان بيرون آمد و چون او (فرعون) آراستگي، خردمندي، جمال و كمال او را ديد از خاصان و امينان خود، وي را گمارد: يوسف از فرعون درخواست كرد كه او را به مقام عزيز مصر بنشاند و او هم اين كار را كرد، و چون يوسف از عدل و عدالت در مصر، ديگر كشورهاي اطراف شهرهي عام و خاص گشت.
برادرانش كه با قحطي دست و پنجه نرم ميكردند براي خريد گندم به نزد او رفتند ( اما او را نميشناختند) و بعد از اينكه ايشان را نزد خود ديد. ابن يامين را به جرم دزدياي كه خودش (يوسف) ترتيب داده بود نزد خود نگاه داشت و برادران ديگر را نزد پدر فرستاد و يعقوب چون بعد از مرگ يوسف ابن يامين را بيشتر از ديگر برادرانش دوست ميداشت، او را هم از دست داده بود از گريه فراوان چشمانش سفيد گشت. دوباره برادران يوسف براي خريد گندم نزد وي رفتند. اما اين بار يوسف خود را به آنان شناسانيد و براي علاج چشمان پدر، پيراهن خود را با برادرانش راهي زادگاهش كرد و چون پدر خبر زنده بودن پسر را شنيد با پسرانش عازم مصر گشت و با استقبال با شكوه يوسف روبهرو شد.
يوسف شرح حال خود را از چاهخواري تا تخت شهيادي براي پدر بازگو نمود و براي پدر و برادرانش مقامي فراخور حالشان ترتيب داد اما پدر بعد از چندي بيمار گشت و فوت كرد و طبق وصيت پسران را به خاكسپاري او در فلسطين مجبور كرد. چون عزيز سابق مصر درگذشت به درخواست فرعون مصر، يوسف زليخا را كه در عاشقي يوسف ميسوخت به زني اختيار كرد. حاصل آن دو پسر به نام «افرائيم» و «منسه» و دختري كه به رحمه موسوم بود. جسد يوسف پس از مرگ در مصر ماند تا اين كه موسي آن را به فلسطين برد.
رسول گفت، صلي الله عليه و سلم، درآموزيد بندگان خود را سورت يوسف، عليه السلام، كه هر بندهاي از بندگان من كه آن را بخواند و درآموزد اهل و فرزندان خود را و بندگان خود را، خداي تعالي سكرات مرگ بر وي آسان كند و او را قوت و توفيق دهد كه هيچكس را حسد نكند.
سعدبنابي وقاص گويد: قرآن بر پيغامبر، عليهالسلام، فرو ميآمد، در مكه؛ و پيغامبر، صليالله عليه، بر ياران ميخواند. مگر ملالتي به طبع ايشان راه يافت. گفتند يا رسولالله، لو قصت علينا (كاش براي ما داستاني ميسرودي)؛ چه بود اگر خداي تعالي سورتي فرستد كه در آن سورت امر و نهي نبود؛ و در آن سورت قصهاي بود كه دلهاي ما بدان بياسايد. خداي گفت، عزوجل: نحن نقص عليك احسن القصص (نيكوترين داستانها بر تو برخوانيم) اينك قصة يوسف ترا برگوييم تا تو بريشان خواني.
و اين قصه را احسن القصص خواند، زيرا كه در اين قصه ذكر پيغامبران و بسامانان (معصومين) است؛ و ذكر فريشتگان، و پريان و آدميان، و چهارپايان، و مرغان، و سير (جمع سيرت) پادشاهان و آداب بندگان و احوال زندانيان و فضل عالمان و نقص جاهلان و مكر و حيلت زنان و شيفتگي عاشقان و عفت جوانمردان و نالة محنتزدگان و تلون احوال دوستان در فرقت و وصلت، و عز و ذل، و غنا و فقر و اندوه و شادي و تهمت و بيزاري و اميري و اسيري. اين همه نكتها درين قصه بجاي آيد. و درين قصه علم توحيد و علم سر و علم فقه و علم تعبير خواب و علم فراست و علم معاشرت و علم سياست و تدبير معيشت درميآيد.
و مدار اين قصه بر نيكويي است: يعقوب صبر نيكو كرد؛ از برادران تضرع نيكو، از يوسف عفو نيكو. و اين قصة نيكوگوي با نيكوخوي از نيكوروي. در اين قصه چهل عبرت است كه مجموع آن در هيچ قصهاي بجاي نيست. براي اين وجوه راست كه خداي، عزوجل، اين قصه را احسن القصص ميخواند.
داستان يوسف قصهاي دلكش است كه آغازش از محبت است و ميانهاش پر از اشتياق و هجرت و پايانش مشعر به عصمت و رحمت. هر فصل آن مشتمل بر نكتهاي و هر باب آن متضمن حكمتي است و مورخان و نويسندگان هر كدام اين داستان را به شيوهاي بديع و اسلوبي عجيب بازگفتهاند و ما خلاصة اين داستان را كه به فرمودة قرآن مجيد احسن القصص است در اينجا نقل ميكنيم.
يوسف پسر يعقوب از انبياي بزرگ مرسل است و به حسن صورت و زيبائي معروف و مشهور بوده است. روزي كه در كنار پدرش يعقوب به خواب رفته بود چنان ديد كه بر بالاي كوهي بلند كه دامان آن چشمههاي روشن و سبزهزارهاي دلپسند است رفته است و يازده ستاره با آفتاب و ماه در پيش او به سجده افتادهاند. چون اين خواب را با پدر بازگفت پدر دريافت كه او به مقامي بزرگ خواهد رسيد و آن كوه بلند اشاره به تخت سلطنت است و چشمهها و سبزهزارهاي دلپسند كنايه از سعادت و اقبال اوست و يازده ستاره يازده برادر او باشند كه پيش او پيشاني بر زمين نهند و آفتاب و ماه دو شخص عالي قدر باشند كه با اسباط موافقت نمايند. پس يعقوب با پسر گفت: يا بني لاتقصص رؤياك علي اخوتك فيكيدوا لك كيداً ان الشيطان للانسان عدو مبين( آية 5 از سورة يوسف) يعني اي پسرك من، اين خواب خود را به برادرانت بازمگو كه با تو نيرنگ سازند، همانا كه شيطان دشمن آشكار انسان است. و گفت زود باشد كه خداوند نعمت خود را بر تو و خانوادة تو تمام كند و به مقام بلند پدرانت رساند.
پس از چندي برادران يوسف از آن خواب آگاه شدند و آتش حسد در ايشان بالا گرفت و همه پيش برادر خود روبين كه به اصابت رأي از همه ممتاز بود رفتند و گفتند پسر راحيل خوابي عجيب ديده است كه دل پدر را بدان خواب ربوده است. روبين از سخن ايشان در شگفت شد و گفت اگر چنين خوابي ديده است عجبي نيست كه نهال سعادت او بر جويبار آمالش باليدن گيرد و ستارة بختش درخشيدن آغاز كند برادران از شنيدن سخن روبين ناراحتتر شدند و از حسد بيخواب گشتند.
يوسف پس از چندي باز در خواب ديد كه از سرانگشتانش آب ميچكد و بر سر و روي برادرانش ميريزد. يعقوب آن را چنين تعبير كرد كه به هنگام قحطي كشتزار اميد برادران از ابر احسان او سيراب شود و باز يوسف را وصيت كرد كه آن خواب را به كسي بازنگويد. چون برادران از اين خواب هم آگاه شدند و زيادت محبت پدر او را به او مشاهده كردند حسدشان بيشتر از پيش شد و مصمم شدند تا يوسف را از ميان بردارند.
گويند راحيل مادر يوسف به هنگام وضع حمل ابن يامين از دنيا رفت و يوسف در آن هنگام دو ساله بود. يعقوب تربيت پسر دوسالة خود را به خواهر خود سپرد و چون يوسف بزرگ شد و در زيبائي از حد گذشت يعقوب خواست تا يوسف را از خواهر خود بگيرد و پيش خود ببرد ولي خواهر راضي نميشد تا آنكه يعقوب تصميم گرفت او را از خواهر بگيرد. خواهر حيلهاي انديشيد و كمربندي را كه از ابراهيم به يادگار مانده بود از زير لباسهاي يوسف بر او پوشانيد. چون يعقوب خواست تا يوسف را ببرد راحيل كمربند ابراهيم را طلب كرد و چون بازنيافت يوسف را برهنه كرد و آن را در ميان او ديد.
رسم چنين بود كه اگر كسي مال خود را نزد ديگري پيدا كند آن شخص را تا يك سال و به روايتي تا آخر عمر نزد خود نگاه دارد پس يوسف در نزد عمة خود ماند و بزرگ شد تا عمه از دنيا رفت و يعقوب او را نزد خود برد و روز به روز بر محبت او به يوسف فزون گشت چنانكه كمربند و عصاي ابراهيم و جامة اسحاق را كه خداوند به او داده بود به او ارزاني داشت.
يوسف خوابهائي چند ديد كه همه حكايت از آن ميكرد كه برادرانش به او سجده ميكنند و اين معني روزبهروز بر حسد برادران ميافزود و چنانكه گفتيم همگي تصميم بر آن گرفتند كه يوسف را از ميان بردارند. پس از يعقوب خواستند كه يوسف را همراه ايشان به دشت و صحرا فرستد ولي يعقوب نپذيرفت. سرانجام برادران به تدبير شيطان تا بهار كه فصل خرمي و شكوفائي دشت و لالهزار است صبر كردند
و در بهاران كه سبزه بردميد آنان نيز در يوسف دميدن گرفتند كه در فصل بهار در خانه نبايد نشست و بايد به دشت و صحرا براي تماشاي سبزه و گلها رفت و چندان گفتند كه يوسف را راضي ساختند و او اين كار را به اجازة پدر موكول كرد. آنها نزد پدر رفتند و از او خواستند كه يوسف را با ايشان براي بازي و تماشا به صحرا بفرستد ولي يعقوب گفت ميترسم كه در حين بازي از او غافل مانيد و گرگ او را بخورد. آنان گفتند كه از او مواظبت خواهند كرد و خود يوسف نيز پيش پدر الحاح كرد و در گريه افتاد تا آنكه يعقوب به ناچار به رفتن او راضي شد.
روز بعد برادران يوسف را برداشتند و به راه افتادند و يعقوب چندي با ايشان همراه شد تا آنكه برادران و يوسف او را وداع كردند و يعقوب از دنبال ايشان همي نگريست. تا از چشم يعقوب دور نشده بودند يوسف را مانند دستة گل گرامي ميداشتند ولي همينكه از چشم يعقوب ناپديد شدند شروع به آزار يوسف كردند و او را به باد مسخره و استهزا گرفتند و شيري را كه يعقوب داده بود تا يوسف بخورد بر زمين ريختند و آب را از او دريغ كردند و به زاريها و التماسهاي او گوش ندادند و خواستند كه او را بكشند. اما يهودا كه يكي از برادران يوسف بود برادران را از قتل او مانع آمد و چون ايشان اصرار كردند گفت بهتر است او را در چاهي بيندازيم كه اگر كشته شود تقصير ما نباشد و اگر بيرون آيد ما از تهمت قتل بري باشيم.
برادران سخن يهودا را پذيرفتند و او را در سه فرسخي كنعان به چاهي كه عمق آن هفتاد گز بود بردند و پيراهنش را از تنش بيرون كردند و او را در آن چاه انداختند و سنگي بر سر آن گذاشتند. گويند يهودا به هنگام غروب بر سر چاه آمد و با يوسف سخن گفت و بر حال او گريه كرد ولي برادرانش رسيدند و او را ملامت كردند و سنگي گرانتر بر سر چاه گذاشتند.
خداوند در چاه براي تسلي يوسف به او وحي فرستاد كه روزي خواهد رسيد كه تو اين كار ايشان را به ايشان بازخواهي گفت: و اوحينا اليه لتتبئنهم بامرهم هذا و هم لايشعرون (آية 15 از سورة يوسف). يعني به او وحي كرديم كه تو اين كار ايشان را به ايشان آگاهي خواهي داد و ايشان از اين وحي آگاه نبودند. برادران به هنگام شب به خانه بازگشتند
و جامههاي خود را به دروغ شكافته و نالههاي دروغين ميكردند و پيراهن يوسف را به خوني دروغين آلوده كرده به پدر بازنمودند و گفتند: انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب (آية 17 از سورة يوسف)، يعني ما به مسابقه در دو و تيراندازي پرداختيم و يوسف را در كنار متاع خود گذاشتيم ولي گرگ آمد و او را خورد. و چون پيراهن خونآلود يوسف را به يعقوب بنمودند و يعقوب آن را بديد گفت عجب گرگي بوده است كه او را پاره كرده است اما پيراهنش را ندريده است. پس از آن گفت: بل سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل و الله المستعان علي ما تصفون ( آية 18 از سورة يوسف). نفس شما امر بزرگي را در نظر شما آسان كرده است، پس شكيبائي در اين كار زيباست و خداوند بر تحمل آنچه وصف ميكنيد ياري دهنده است. يعقوب در فراق فرزند سخت اندوهناك شد و گريه و ناله آغاز كرد.
يوسف سه روز در آن چاه بماند تا كارواني كه از مدين به مصر ميرفت نزديك آن چاه فرود آمد. كاروانيان خواستند كه از چاه آب بكشند و دلو در آن فرو كردند. يوسف در آن دلو نشست و آنكه دلو را ميكشيد چون او را ديد فرياد برآورد كه مژده كه در اين دلو كودكي است. برادران كه از بيرون شدن او آگاهي يافتند نزد كاروانيان شتافتند و او را مال و بندة خود خواندند چنانكه خداوند ميفرمايد: و اسروه بضاعه والله عليم بما يعملون
يعني حال او را نهان داشتند و او را كالاي خود خواندند و خداوند به كار ايشان دانا بود. پس گفتند اين بندهاي گريزپاست و از اين روي او را به بهائي ناچيز كه چند درهم باشد بفروختند و يوسف از ترس جان دم برنياورد و راز برادران را آشكار نكرد. گويند شمعون كه از برادران يوسف بود براي فروش برادر قبالهاي نوشت و در آن قباله شرط كرد كه تا به مصر نرسند بند از پاي يوسف برندارند.
چون يوسف را به مصر بردند او را شست و شو دادند و جامة نيك پوشاندند تا به فروش برسانند. يوسف كه زيبا بود پس از شست و شو و جامة نيك بسيار زيباتر شد و او را بر كرسي نشاندند و ندا دردادند تا هر كه بيشتر بها بپردازد يوسف از آن او باشد. اتفاق افتاد كه امير و خواجة فرعوم مصر او را به بهائي گزاف خريد و به خانه برد. يوسف قبالهاي را كه برادران براي فروش او نوشته بودند از فروشندگان خود گرفت و نزد خود نگاه داشت.
آن امير كه يوسف را خريده بود عزيز نام داشت او را به خانه برد و به زنش كه زليخا نام داشت سپرد چنانكه خداوند در سورة يوسف ميفرمايد: و قال الذي اشتريه من مصر لامراته اكرمي مثواه عسي ان ينفعنا او نتخذه ولداً، يعني آنكه او را در مصر خريده بود به زنش گفت از او نيك پذيرائي كن شايد كه ما را سود دهد و يا او را به فرزندي برداريم.
يوسف در آن خانه بزرگ شد و نيرو گرفت و خداوند به او دانش و حكمت و فرزانگي بخشيد چنانكه ميفرمايد: ولما بلغ اشده اتيناه حكماً و علماً و كذلك نجزي المحسنين. يعني: و چون يوسف به نيروي خود رسيد او را داوري و دانش داديم و ما نيكوكاران را چنين پاداش ميدهيم.
چون نيروي جواني و جمال يوسف رو به فزوني نهاد زليخا شيفتة او شد اما هر چه خواست خود را در نظر يوسف بيارايد و او را نيز مجذوب و شيفتة خود سازد يوسف كه علاوه بر حسن و جمال به زيور خلق و كمال نيز آراسته بود عنايتي به او نكرد و دامن عفت خود را گردآلود شهوت نساخت. تا روزي كه يوسف در خانه بود
زليخا درها را محكم ببست و او را به خود خواند و چنانكه خدا ميفرمايد: و قالت هيت لك يعني به او گفت بيا به سوي من، ولي يوسف سرباز زد و گفت: معاذالله انه ربي احسن مثواي انه لايفلح الظالمون، يعني پناه ميبرم، به خدا، عزيز خداوندگار من است و از من نيكو پذيرائي كرده است (و من به او خيانت نكنم) و همانا كه ستمكاران رستگار نگردند. پس از آن زليخا قصد يوسف كرد و يوسف نيز اگر در دلش نور و برهان الهي نتابيده بود و زشتي آن كار به او نمودار نميشد، آهنگ او ميكرد اما چون او از بندگان مخلص خدا بود از اين كار سرباز زد و به سوي در دويد تا بيرون برود.
زليخا نيز پشت سر او دويد و دم در پيراهن او را از پشت سر گرفت و به خود كشيد ولي يوسف مقاومت كرد و پيراهن پاره شد. در اين ميان عزيز از راه رسيد و آن دو را در آن حال بديد و زليخا كه سخت شرمسار و مضطرب شده بود به شوهرش خطاب كرد و گفت: كيفر آنكه به زن تو بدانديشي كند چيست جز آنكه يا بايد به زندان برود و يا به عذابي دردناك گرفتار آيد؟ يوسف گفت: اين زليخا بود كه مرا به خود ميخواند نه من. عزيز كه از آتش حميت و غيرت برافروخته شده بود ميخواست او را بكشد كه يكي از خانوادة او كه آن دو را بر آن احوال ديده بود گفت: ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو منالكاذبين و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصادقين (آية 27 از سورة يوسف)، يعني: اگر پيراهن يوسف از پيش رو پاره شده است زليخا راست گفته است و يوسف دروغگو است، و اگر پيراهن او از پشت پاره شده باشد يوسف راست ميگويد و زليخا دروغگو است.
عزيز چون پيراهن را بديد صدق يوسف بر او آشكار شد و گفت اين از نيرنگهاي شما زنان است و نيرنگ شما بزرگ است. پس روي به يوسف كرد و گفت: اي يوسف از سر اين لغزش درگذر و آن را بازگو مكن تا رسوا نشويم و آنگاه روي به زليخا كرد و گفت: از گناهي كه كردهاي بازگرد زيرا تو خطاكار بودهاي. زنان بزرگ مصر چون اين حكايت را شنيدند
زبان به طعن و سرزنش زليخا گشودند و او را در گرفتار شدن به عشق جواني كه خريده و پروردة او بود ملامت كردند. زليخا براي اينكه جمال يوسف را به ايشان بنماياند و عشق و آشفتگي خود را موجه سازد دعوتي ساخت و پنج تن از زنان بزرگان دولت مصر را كه مخصوصاً او را مذمت ميكردند به خانة خويش خواند و گويند اين پنج تن زنان ساقي فرعون و خوانسالار و حاجب و ميرآخور و زندانبان او بودند. پس براي پذيرائي جلو هر يك ترنجي و كاردي بنهاد و آنگاه يوسف را براي خدمت پيش ايشان فراخواند.
چون آن زنان جمال دلاراي يوسف را بديدند واله و حيران شدند و دست از ترنج نشناختند و با كارد دست خود را بريدند. خداوند در اين باره در قرآن مجيد چنين ميفرمايد: وقالت نسوه في المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها في ضلال مبين، يعني زناني در شهر چنين گفتند كه زن عزيز جواني را كه در خانهاش است به خود همي خواند زيرا آن جوان او را از عشق خود آشفته كرده است و ما او را آشكارا در گمراهي ميبينيم.