بخشی از مقاله
عـرفـان و صــوفي
مقدمه
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
آنانكه اهل هدايتند داراي چراغ معرفتند محرم اسرار حضرت عزتند هر حجايي در راه افتدميبرند و هواي نفس را به رياضت از خود دور كنند بهترين كارها شناختن حق تعالي است كه اولو آخر همه چيزهاست.
عرفان يكي از تابناكترين تجليات انديشه بشري است كه موجب و موجد بسياري ازپديدههاي فكري و هنري بوده است و آن طريقهاي از معرفت در نزد آن دسته از صاحب نظراناست كه بر خلاف اهل برهان و كشف حقيقت بر ذوق و اشراق، بيشتر اعتماد دارند تا بر عقل واستدلال.
اساس عرفان عبارتست از اعتقاد به امكان ادراك حقيقت از طريق علم حضوري و اتحاد عاقلو معقول به عالم درون و بدين قرار، عارف ذات مطلق را نه به برهان، بلكه به ذوق و وجد دركميكند و به اعتقاد او اگر براي دريافت جمال حق و نيل به آن راهي هست راه عشق است نه راهعقل .
و اما درد همان عشق است و درمان همان وصل. گرچه پير هرات گويد «عشق درد نيست ليكنبه درد آرد» و هم در اين راه خطرات بسيار است و سرها بايد انداخت و جانها فدا كرد.
و چون پرتو عشق و عرفان بر تن آدمي تابيدن گيرد نور معرفت از روزنه جان او سر ميزند آنچنان نسبت به معشوق مهربان ميشود و به حدي ميرسد كه هر آنچه دارد در كف مينهد و درپاي معشوق ميريزد و بر سر قمار عشق در ميبازد و در راه معشوق خود را ناديده ميگيرد و بهاستقبال بلاها و خطرات ميرود و از هيچ چيز نميهراسد و در واقع در اينجاست كه دردي كهمتحمل ميشود با لذت و جان دل پذيرا ميشود و به جاي رنج لذتها نصيب خودش ميكند.
البته درجات درد نيز در افراد مختلف تفاوت دارد حذبات عشق در دلهاي اشخاص بر اساسظرفيت و استعداد و شايستگي جلوه گر است و جلوه سلطنت عشق بر تختگاه دل هر عاشقي بهگونهاي است كه او را سزد. چنانكه بعضيها را همچون دريا به تلاطم و حركت وا ميدارد و بهبعضي به ظاهر آرامش ميدهد و به سكوت و سكون ميخواند يكي از سر درد، گريه ميآغازد وديگري از مستي و سرخوشي.
اما عارف درد را با تمام سوزناكي اش ميپذيرد چنانكه عطار ميگويد :
كفر كافر را و دين ديندار را
ذرهاي دردت، دل عطار را
درد موهبتي الهي است كه بر قلب شايسته ميرسد كه در نزد صاحب دردان جايگاهي ارزشمندداشته و دارد در واقع (درد حالتي است كه است كه از محبوب ظاهر شود و محب طاقت تحملآن را ندارد) اگر قصه حرمان و غصه هجران اين نوع شكايتي بودي و آن در طول حكايتينمودي كه به دستياري قلم به زبان دراز و مددكاري طبع سخن طراز بيان توانستي كرد و در ميانتوانستي آورد ميشنيدي كه اين سوختگان داغ فراق و دل افروختگان آتش اشتياق در كوچه غم ودوري و كنج كاشانه ناصبوري چه غمها ديده و چه المها كشيدهاند.
و ما اين چنين بي زاد و راحله با توشه محبت مالامال از درد در اين كوير قدم مينهيم و باحرارت عشق وي جان ميگيريم و اين اثر را به همه سوخته جانان در اين طريقت هديه مينمائيم،هديهاي پر از نور وروشنائي و هديهاي سرشار از عشق و محبت آلوده به درد تا سر منزل درمان.
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد، آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي
تعريف عارف و عرفان و صوفي
عارف در لغت به معني شناسا، مرد شكيبا و خداشناس و عرفان در اصطلاح لغوي، شناختن.وشناختن حق تعالي و خداشناسي است. عرفان در اصطلاح راه روشي است كه طالبان حق براينيل به مطلوب و شناسايي برمي گزينند. به عبارت ديگر شناخت عرفان آن نورانيت روحي استكه دوجهان بروني و دروني را روشن ساخته و آن دو را در رابطه با حقيقت با لذات ارزيابي نمودهو ميتواند شخصيت آدمي را در شعاع آن حقيقت با لذات قرار دهد.
عرفان يا معرفت به معني شناخت و در اصطلاح معرفت قلبي است كه از طريق كشف شهودحاصل ميشود. كسي را كه واجد عرفان است عارف ميگويند ودانش مبتني بر عرفان را معرفتگويند .
عرفان معجوني شگفتانگيز از مكتبهاي مختلف فلسفي جهاني است از كلمه عرفان«ميستيك» يا «ميستيسيزم» يا «گنوسيسم» كه به معني مرموز پنهاني مخفي است و به فارسي«عرفان» ترجمه شده جهان بيني ديني خاصي مفهوم ميگردد كه امكان ارتباط شخصي و حتيپيوستن آدمي را با خداوند از طريق شهود و تجربه باطن و حال ممكن الحصول ميشمارد.
عرفان طريقه و مكتب و مرامي است ميان اقوام مختلف كه در كشف حقايق و پيوند انسان وحقيقت نه بر عقل و استدلال بلكه بر «ذوق» و «اشراق» و «وصول» و «اتحاد» با حقيقت تكيه داردو براي نيل به اين مراحل دستورات و اعمال ويژهاي را به كار ميگيرند.
عارف كسي است كه فناي در حق يافته و هنوز به مقام بالله نرسيده و از مقام تقيد به مقام اخلاقسير نموده باشد معروف ؛ حق مطلق است كه مبدأو معاد همه است.
عارف در اصطلاح كسي است كه حضرت الهي او را به مرتبه شهود ذات اسما و صفات خودرسانيده اين مقام از طريق حال و مكاشفه بر او ظاهر گشته باشد نه از طريق علم و معرفت .
برخي گفتهاند :
عارف كه از عرفان يعني «آگاهي» مشتق شده است همين معني را نيز دارد و عارف را آگاهناميدهاند. و عارف را شخصي كه جميع امور محيط خود اعم از مادي و معنوي آگاهي داشتهباشد و آگاهي نيز توانايي به دنبال دارد در اين زمينه خواجه عبدالله انصاري ميگويد: «نور تجليناگاه آيد، ولي بر دل آگاه آيد».
در اصطلاح صوفيه عارف كسي را گويند كه به دو طريق حال و شهود مشاهده ذات و صفات واسماء الهي نموده باشد و معرفت حاليست كه وي رااز آن شهود حاصل گردد.
گفتهاند شناخت حق به دو طريق ميسر است ؛ يكي به استدلال از اثر به مؤثر. از فعل به صفت وازصفت به ذات كه مخصوص انبياء و اولياء و عرفاست. اين معرفت شهودي هيچكس را جزمجذوب خلق دست نميدهد مگر به سبب طاعت و عبادت آشكار پنهان قلبي و روحي وجسمي .
در عرفان عقايد بر همنها، بودائيها، رواقيان، سطوريان، مهريان، عقايد مسلمانان زاهد،عقايد افلاطيون جديد و حتي نكاتي از آئين زرتشت ميتوان يافت.
عارف به سعادت اين جهان رغبتي ندارد بلكه ميكوشد تا به سعادت متعاليتر از آن دست يابدو فقط به ارزشهاي روحي توجه دارد و در اين كنكاش به لذتي دست مييابد اما او اين لذت رامقصود غايي خود قرار نداده، زيرا هدف غايي او، اتحاد با خدا ميباشد. و اين اتحاد در بين اقواممختلف به گونه هايي متفاوت بيان شده است.
ديگري گفت عامه مؤمنان را عالم نشايد خواندن و جز خاص اولياء را عارف نشايد خواندن.
تصوف به معني پشمينه پوشي است و متصوف كسي را گويند كه پشمينه پوش و پيرو راهصوفيان باشد.
لغت «صوفي» كه در اول به مناسبت آن كه عادتا لباس زهاد صوف يا پشم بوده پيدا شده بعدهامترادف با لغت عارف شده است اعم از اين كه عارف لباس پشمي بپوشد يا نپوشد به طوري كهدر لغت عرب اصطلاح «لبس الصوف» به معني «عارف شدن» و «در زمره فقرا و صوفيه در آمدن»است. مثل آن كه در فارسي هم اصطلاح «پشمينه پوش» عينا به همان معني است و از مترادفاتصوفي و عارف و درويش است.
صوفي: صاحبدلي كه خداي را عاشقانه ميپرستد.
در شرح تصوف چنين آمده است:
«صوفيان را از بهر آن صوفي خوانند كه سرهاي ايشان روشن بود و اثرهاي ايشان پاكيزه بود، واسرار بواطن راست و آثار ظاهر را يعني ظاهر و باطن ايشان روشن است و پاك است و پاكيسرايشان، آن است كه سر خويش رااز درون حق پاكيزه گردانيده باشند و جز به خداي اميد ندارندو جز از خداي نترسند و جز او را دوست ندارند. و جز به او با كسي ديگر نيارامند و جز بر اواعتماد نكنند و جز او را نخواهند و هرچه ايشان را از حق تعالي ببرد دل بهآن چيز مشغولنكنند...»
شهاب الدين ابوحفص سهروردي در «عوارف المعارف» گويد:
«صوفي كسي است كه پيوسته درون خود را از اوصاف نفس و طبع پاك كرده است و آنگاه مددجذبه الهي وي را دريابد و در تخليه و تجليه نيرو بخشد و او را اتصال به جمال الهي دست دهد.
برخي صوفي را از وجوهي ديگر گرفتهاند چنانكه هجويري گويد:
«گروهي گفتهاند كه صوفي را از آن جهت صوفي خوانند كه جامه صوف دارد و گروهي گفتهاندكه بدان صوفي خوانند كه اندر صف اول باشند. و گروهي گفتهاند كه بدان صوفي خوانند كه توليبه اصحاب صفه كنند. و گروهي گفتهاند كه اين اسم از صفا مشتق است اما بر مقتضي لغت از اينمعاني بعيد ميباشد...»
همچنين برخي آن را مشتق از صوفانه به معني گياه خرد و ناچيزي است ميدانند و وجه تسميهآن به سبب تواضع و تذلل صوفي دانستهاند. گروهي آن را از «سوفيا» و گروهي آن را ساخته شدهاز حروف رمزي قرآن دانستهاند. همچنين در حلية الاولياء و انساب سمعاني و اساس البلاغهزمخشري صوفي را از صوفيه و بني صوفه يا از صوفان مشتق گرفتهاند.
البته از بين تمام اقوال همان اشتقاق از «صوف» به معني «پشم» و پشمينه پوش صحيحترميباشد چنانكه رسول خدا در جايي از قرآن «مزمل» به معني «گليم به خود پيچيده» خطاب شدهاست و در ابتداي آن انقطاع از خلق و پيوستن به حق و وكيل ساختن خدا در همه امور امر شده كهرعايت اين مسائل شعار صوفيه است.
قول ابوعلي رودباري از حضرت رسول (ص):
از حضرت رسول (ص) روايت است كه بر شما باد جامه پشمين تا حلاوت ايمان دريابيد و نيزهر كه لباس پشمين پوشد نرم دل شود.
جنيد گويد:
«تصوف اصطفاست، هر كه گزيده شده از ما سوي الله او صوفي است»
ابوالحسن خرقاني گويد:
«صوفي تني است مرده و دلي است نبوده و جاني است سوخته»
ذوالنون گويد :
پرسيدند كه صوفيان چه كسند؟ گفت: «مردماني كه خداي را بر همه چيز برگزينند و خدايايشان را بر همه بگزينند»
بشر گويد:
«صوفي آن است كه دل صافي دارد باخداي.»
عرفان عملي
عرفان عملي جسورانهترين كمال مطلوب و والاترين اشتقاق روحاي در حيات ديني است. عرفان عملي روابط و وظايف انسان را با خود و با اجتماع و با خدا بيان ميكند و مانند علم اخلاقاست سالك بايد مقامات و منازلي را طي كند تا به قله رفيع انسانيت برسد. و بايد بداند كه وصولبه اين درجه به عقل و انديشه نيست و كار دل و حاصل مجاهده و تهذيب نفس است يعني سالكمتحرك و پويا است و از هرچه بياغازد بايد به خداوند بيانجامد. «انالله و انا اليه راجعون» درعرفان علمي كوشش بي وقفه سالك براي بازگردانيدن كثرت به وحدت و گذشتن از وجود ممكنو فاني و رسيدن به وجود متعال است.
عرفان نظري
(علم به خدا و جهان هستي) عارف ميخواهد به كنه و حقيقت هستي كه خدا است برسد ومتصل گردد و آن را شهود نمايد و در اين راستا با عقل كاري نداردابزار كار عارف دل و مجاهده وتصفيه و تهذيب و حركت و تكاپو در باطن است.
عارفان چه ميخواهند؟
هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس.
ابن سينا ميگويد:
مطلوب و مقصود عارف «حق اول» است نه چيزي جز به حق كه او هيچ مقصودي را بر عرفانحق ترجيح نميدهد. و حق را ميپرستد زيرا كه او شايسته پرستش است واين كه پرستش يكنسبت و رابطه گرانقدري است به حق.
عارف حق را ميخواهد نه براي چيزي غير حق. و هيچ چيزي را بر معرفت حق ترجيحنميدهد. و عبادتش حق را تنها به خاطر اين است كه او شايسته عبادت است و بدان جهت استكه در عبادت رابطهاي است شريف في حد ذاته نه به خاطر ميل و طمع در چيزي يا ترس ازچيزي. علي (ع) گويد: «الهي! من تو را از ترس آتشت و يا به طمع بهشتت عبادت نكردم بلكه تو راشايسته عبادت يافتم و عبادت كردم.»
سعدي گويد:
خلاف طريقت بود كاوليا تمنا كنند از خدا جز خدا
تصوف چيست؟
ابو سعيد ابوالخير گفت: تصوف دو چيز است: «يك سو نگريستن و يكسان زيستن»
و گفت اين تصوف عزتي است در دل و توانگري است در درويشي و خداوندي است در بندگيو سيري است در گرسنگي و پوشيدگي است در برهنگي و آزادي است در بندگي و زندگانياست و مرگ و شيريني است در تلخي .
و در ميان مشايخ اين طايفه اصلي بزرگ است كه اين طايفه همگي يكي باشند و يك همه. ميانجمله صوفيان عالم هيچ مضادت و مباينت و خود روي در نباشد. هر كه صوفي است كه صوفينماي بي معني در اين داخل نباشد. و اگر چه در صور الفاظ مشايخ از راه عبادت تفاوتي نمايدمعاني همه يكي باشد چون از راه معني درنگري چون همه يكي اند. همه دستها يكي بود وهمه نظرها يكي بود.
ابوالحسن نوري ميگويد: «تصوف ترك جمه نصيبهاي نفس است براي نصيب حق.»
ذوالنون گويد:
سه سفر كردم از سفر اول علم توبه را آوردم كه خاص و عام پذيرفت سفر دوم علم توكل ومعاملت و محبت كه فقط خاص پذيرفت سفر سوم علم حقيقت آوردم كه نه به طاعت علم و عقلخلق بود در نيافتند.
شيخ الاسلام گفت: آن سفر پسين نه به پاي بوده كه به او نه به قدم روند كه به همم روند گويند چون جنازه ذوالنون را ميبرند ؛ مرغاني در آسمان پديد شدند و چنان بال بر بال نهادند كه برسر مردمان سايه افتاد و ديگر روزي بر سر قبر او نوشته يافتند. چنانكه به خط آدميان نميمانست ـكه ذوالنون حبيب الله من الشوق قتيل الله و هرگاه آن نوشته را ميتراشيدند باز آن را نوشتهمييافتند.
ابو سعيد گفت: « تصوف آن است كه هرچه در سرداري، بنهي ؛ هرچه در كف داري بدهي، وهرچه پيش آيد نجهي.»
اولين صوفي
شيخ عطار در تذكرة الاولياء حسن بصري را اولين صوفي ميداند وي پس از بازگشت به بصرهچنان خويشتن را در انواع مجاهده و عبادت افكند كه به قول شيخ عطار: «در عهد او كسي راياراي بالاي آن رياضت كشيدن نبوده و در دريافت به جايي رسيد كه گفتند هفتاد سال طهارت اودر طهارت جاي باطل ميشد.»
عبدالرحمن جامي در نفحات الانس، ابوهاشم كوفي را اولين كس كه به صوفي مشهور شدمعرفي ميكند همچنين اولين خانقاه را در رمله شام ميداند چنان كه گويد:
«اولين كسي كه به صوفي مشهور شد: ابوهاشم الصوفي، قدس الله سره ـ بود. و اولين خانقاهبراي صوفيان در رمله شام ساخته شد توسط اميري ترسا كه هنگام شكار دو تن را ديد كه چونفراهم آمدن گفت: ندانم گفت: ترا چه بود؟ گفت: هيچ چيز. گفت: از كجا بود گفت ندانم امير گفتاين انس و الفت چگونه بود گفت اين ما را طريقت است. امير گفت: براي شما جاي بسازم تا بايكديگر آنجا فراهم آييد پس آن خانقاه به رمله بساخت.
لوئي ماسينيون فرانسوي
عبدك الصوفي را اولين كس ميداند كه به لقب صوفي ملقب شد.
بعضي از مورخين هم مانند (ابن تميمه) مؤلف كتاب (صوفيه و فقرا) آغاز ظهور صوفيه را دربصره دانسته واولين كسي كه دير (خانقاه) كوچكي براي صوفيه ساخت بعضي از پيروانعبدالواحد از اصحاب حسن بصري است بعد اضافه ميكند صوفيه بصره در زهد و عبادت وترس از خدا مبالغه ميكردند و از اين جهت از مردم ساير شهرها ممتاز بودند. از معروفترين ايندسته ميتوان ابوهاشم كوفي، ابراهيم ادهم و ذوالنون مصري و داود طائي و حارث محاسبي ومعروف كوفي و حاتم اصم و سري سقطي را نام برد.
عين القضاة همداني مينويسد:
«پويندگان راه خدادر اعصار گذشته و سدههاي نخستين به نام صوفي شناخته نشدهاند وصوفي لفظي است كه در قرن سوم شهرت يافت و نخستين كسي كه در بغداد بدين نام ناميده شده«عبدك صوفي» بود وي از بزرگان مشايخ و قدماي آنان و پيش از بشر حافي و سري سقطي بود.
شيخ الاسلام گفت:
ذوالنون از آن است كه وي را بنيارايند به كرامات و بنستانيد به مقامات مقامو حال و وقت در دست وي سخره بود و درمانده. نخستين كسي بود كه اشارت با عبارت آورد وجنيد اين علم را ترتيب نهاد و بسط كرد و كتب ساخت و اين علم را با سر منبر برد و آشكارا كرد.
اولين عارف
به طوري كه نوشتهاند حبيب ايراني معروق به عجمي ابتدا پول قرض ميداد يعني صراف بودبعد زاهد شد و خانقاهي در كنار سواحل فرات برپا كرد او دوست بصري بود وي را مؤسس فرقهتصوف ايراني دانستهاند و سال فوت او را (116 يا 120 هجري) ثبت كردهاند.
نخستين كس از پيروان تصوف كه شعر فارسي را وسيله براي بيان تعليمات خود پذيرفتابوسعيد ابوالخير بوده است و بيشتر اشعارشان را به زبان عوام مينوشتند تا خواص. اما آنچهمبرهن است اين است كه پس از ظهور تصوف ابن عربي در مغرب زمين و نزديك شدن پيروان آنبه ايران افكار ابن عربي كه آميخته به اسرائيليات و افكار مغرب زمين است در تصوف ايران راهيافته و آن را قلب كرده است.
ديدگاه عرفان
عرفان با نظري جامع و عميق به شخصيت انسان مينگرد و با طبع انساني سخت سازگار استو راز قدرت عظيم عرفان را بايد در همين جست. عرفان در همان حال كه سر كوي نفس را اساسزندگي ميشمارد فعاليت عقلي را از انسان دريغ ندارد.