بخشی از مقاله
تاثير موسيقي در كاهش اضطراب
تاثير موسيقي در كاهش اضطراب
اضطراب
به نظر رولومي اضطراب عبارت است از « ترسي كه در اثر به خطر افتادن يكي از ارزشهاي اصولي زندگي شخص ايجاد مي شود» . ممكن است اضطراب را نوعي دردداخلي دانست كه سبب ايجاد هيجان و به هم ريختن تعادل موجود مي شود و چون بشر دائماً به منظور برقراري تعادل كوشش مي كند بنابراين مي توان گفت كه اضطراب يك محرك بسيار قوي است امكان دارد اين محرك مضر باشد و اين خود بستگي دارد به درجه ترس و مقدار خطري كه متوجه فرد است .
اضطراب متعادل يا نرمال آن است كه شدت عكس العمل متناسب باشد با مقدار خطر و اين خود مفيد است زيرا شخص را وادار مي سازد كه با موفقيت خطرات را از خود دفع مي كند و بنابراين مقدار معتدل اضطراب براي رشد و تكامل صحيح شخصيت لازم است و در واقع هيچ فرد بشري نيست كه مقداري اضطراب نداشته باشد .
اگر چه مقدار محدودي اضطراب براي رشد بشر ضروري است ولي مقدار زياد آن نيز باعث اختلال در رفتار مي شود و اغلب اوقات شخص را به نشان دادن رفتار نوروتيك يا پسيوتيك وادار مي سازد . رولومي معتقد است كه اضطراب شديد عبارت است از آن چنان عكس العملي كه :
1- متناسب با مقدار خطر نيست .
2- توام با تعارض و سركوبي و ساير مشخصات غير عادي است .
3- با علايم مرضي و مكانيزمهاي دفاعي توام است .
بايد توجه داشت كه اين مشخصات با يكديگر ارتباط دارد بدين معني كه عكس العمل متناسب با خطر واقعي نيست زيرا نوعي از تعارض در شخص وجود دارد شخص نوروتيك بدرستي نمي داند چرا دچار اضطراب است و به همين دليل عكس العمل هاي او مربوط است به حالت اضطراب و ارتباطي با دليل اصلي آن ندارد .
رفتارهايي كه از شخص نوروماتيك بروز مي كند به منظور كم كردن درجه اضطراب است و هر رفتاري كه به فوريت از ميزان اضطراب بكاهد تكرار مي شود . اين نوع سازگاري نه تنا دليل اضطراب را از بين نمي برد بلكه باعث ازدياد آن خواهد شد .
يادگيري اضطراب
به منظور اثبات اينكه اضطراب آموختني است آزمايشهاي متعددي بر روي حيوانات و انسان شده است در يكي از آزمايشهاي اوليه در اين مورد ماور با موشهاي سفيد آزمايشهاي به عمل آورد . وي موشها را در جعبه آزمايش كه شكل دايره داشت و به صورت ميدان ساخته شده بود ، قرار داد .
او براي اينكه از بيرون درون جعبه ديده شود اطراف آن را به وسيله پلاستيك هايي پوشاند . كف اطاق به نحوي سيم كشي شده بود كه امكان وارد كردن ضربه الكتريكي به پاي حيوان وجود داشت . موشها را به سه گروه تقسيم كرد : افراد گروه اول را به صورت انفرادي در قسمت اول جعبه قرار دادو سپس زنگي براي مدت پنج ثانيه به صدا درآمد و اگر در آخر پنج ثانيه حيوان هنوز در جاي خود نشسته بود ضربه الكتريكي به او وارد مي شد .
اگر موش به قسمت ديگر جعبه مي رفت ، از آزار ضربه الكتريكي مصون مي ماند و يا اگر زنگ به صدا درمي آمد موش فوراً به سمت ديگر مي رفت و هيچ ضربه الكتريكي به او وارد نمي شد . براي اين گروه هر 60 ثانيه يكبار به طور منظم صداي زنگ توام با ضربه الكتريكي داده شد . روش آزمايش براي گروه دوم نيز مانند گروه اول بود با اين تفاوت كه صداي زنگ توام با ضربه الكتريكي در سه موقع بدون نظم معيني ايجادمي شد . فاصله زماني ميان دفعات شوك و صدا به ترتيب 15 دقيقه و 60دقيقه و 105 دقيقه بود . روش آزمايش براي گروه سوم شامل توام بودن شوك و صدا هر 60 دقيقه بود ولي در اين فاصله ضربه الكتريكي بدون اخطار قبلي و بدون توام بودن با صداي زنگ وارد مي آمد . اين ضربه الكتريكي در 10 دقيقه و 30 دقيقه و 45 دقيقه عرضه مي شد .
مقدار يادگيري حيوانات گروه اول حداكثربود گروه دوم كمتر از گروه اول و گروه سوم كمتر از گروه دوم آموختند .
درباره اين مطلب ماور مي گويد :
به طور كلي مي توان گفت كه كمي يادگيري در گروه هاي 2 و 3 نتيجه اضطراب و ترسي بود كه در آنها توليد شده بود و مجال آموختن به آنان نمي داد . در گروه 2 حيوانات را به وسيله قرار دادن شوك دايم درباره وارد شدن ضربه الكتريكي مضطرب ساختند .
در گروه 3 اين عامل ترديد وجود داشت ولي انگيزه آزار دهنده آنچنان به سرعت بر حيوان وارد مي شد كه حيوان به طور مداوم انتظار آزار كشيدن را داشت در هر دو صورت عكس العمل شرطي حيوان نسبت به صداي زنگ نسبتاً بي اجرا بود و از شدت اضطراب نمي كاست در حالي كه براي گروه اول بعد از هر عكس العمل حيوان ، مدت زمان نسبتاً طولاني استراحت وجود داشت و اين به عنوان پاداش تلقي مي شد . بنابراين از شدت اضطراب كم مي كرد . در آزمايش بالا موقعيتي كه بيشتر باعث كم شدن اضطراب حيوان مي شد در يادگيري موثر واقع گرديد زيرا عكس العمل حيوان به واسطه تقليل اضطراب تقويت شد .
اگربخواهيم اين اصل را به رفتار بشر تطبيق ده
يم به اين نتيجه مي رسيم كه اگر كودكي را براي عملي تنبيه كنيم و در زمان ديگر او را براي همان عمل تشويق نماييم و يا اگر كودك را به طور دايم در معرض تنبيه قرار دهيم نه تنها از يادگيري او جلوگيري كرده ايم بلكه اضطراب او را نيز شديدتر ساخته ايم .
اين موضوع اساس رفتارهاي نوروتيك و پسيكوتيك است زيرا اهداف اين نوع رفتارها نيز كاستن شدت اضطراب است .
اگر چه امكان دارد شخص بزرگسالي كه دذر دوران كودكي سالم و متعادل بوده است به حالات عصبي گرفتار شود ولي به طور كلي اكثر افراد توروتيك و پسيكوتيك كساني هستند كه در طفوليت زندگي ناآرام و مختلي داشته اند . به عبارت ديگر همه كودكان مضطرب در بزرگسالي نوروتيك نمي شوند ولي اغلب بزرگسالان نوروتيك در كودكي مضطرب و مشوش بوده اند . كودك از بدو تولد رابطه نزديكي با اعضاي خانواده و به ويژه پدر و مادر دارد و از طريق آنهاست كه اساس شخصيت او بنا مي شود .
روابط ميان طفل و اولياي او متعدد و اثرات آن در رفتار كودك مختلف است بعضي از اين روابط نتايج مفيد و تعدادي از آن نتايج سوء دارد .اين روابط را مي توان به پنج طريق زير طبقه بندي كرد:
1- مبت ( پاداش ) – خشم ( تنبيه ) – به مقدار مساوي از هر يك
2- محبت زياد و بدون تنبيه
3- خشم زياد و بدون محبت
4- محبت – خشم – محبت كم – خشم زياد
5- محبت – خشم – خشم كم – محبت زياد
1- محبت ( پاداش ) – خشم ( تنبيه ) به مقدار مساوي
در فصل مربوط به احتياجات گفته شد كه كودك احتياج شديدي به احساس ايمني دارد . اگر او احساس ايمني نكند مضطرب مي شود و رفتاري را كه براي تقليل شدت اضطراب انتخاب مي كند رفتاري ناسالم و نا متعادل خواهد بود . در صورتي كه كودك تنبيه و پاداش را به يك نسبت از اوليا دريافت دارد، به احتمال قوي رابطه او با آنان مبهم مي شود و در نتيجه كودك به نوعي گيجي مبتلا خواهد شد . اين موقعيت به ويژه هنگامي كه گيج كننده و آزار دهنده مي شود كه تنبيه يا تشويق ساعتها و يا روزها بعد از انجام عمل صورت گيرد . خلاصه اينكه ابهام و بي نظمي در تنبيه اثرات سويي در رفتار كودك دارد . در اثر اين گونه رفتار كودك مضطرب مي شود و اين اضطراب معمولاً تبديل به احساس گناه مي گردد .
2- محبت ( پاداش ) بدون تنبيه
اگر در رابطه ميان كودك و اولياء هيچ گونه تنبيهي وجود نداشته باشد كودك احساس محروميت نمي كند و بنابراين آماده مقابله با مشكلات زندگي نخواهد شد . اين محافظت زياداز كودك باعث مي شود كه به او فرصت تشخيص ميان خوشي و ناخوشي داده نشود . البته در چند ماه اول زندگي هر چه اوليتء به كودك توجه كنند زياد نخواهد بود ولي بعد از آن اگر توجه شديد ادامه يابد كودك مي آموزد كه از ديگران توقع بيجا و بي اندازه داشته باشد . اين گوننه رفتار اوليا نسبت به كودك ايجاد اضطراب را موقتاً به تعويق مي اندازد ولي بعدها كه اين فردخودخواه و لوس با مسائل زندگي روبرو مي شود احساس مي كند كه لياقت كافي براي حل آنان ندارد در اين موقع اضطراب او آغاز مي گردد . 3- خشم ( تنبيه ) بدون پاداش
رابطه مملو از خشم درست قطب مخالف رابطه توام با محبت است . زماني كه تنبيه اصل رابطه ميان كودك و اولياست و اصلا محبت و مهرباني وجود ندارد مسلماً اضطراب شديد مزمن در كودك پديد مي آيد و احساس مي كند كه والدينش او را طرد كرده اند و عكس العمل او نيز ممكن است طرد كردن آنها باشد . اين طرد كردن اوليا ممكن است تعميم پيدا كند و به صورت طرد كردن اجتماع درآيد در اين صورت كودك به همه كس و همه چيز بدبين مي شود و گمان مي كند كه منشا تمام ناكاميها ي او محيط است و خود او هيچ نقشي در اين مورد ندارد اين يكي از اصول اساسي رفتارهاي جنايت آميز و يا اعمال ضد اجتماعي است .
4- محبت ( پاداش ) كم – خشم ( تنبيه ) زياد
صورت ديگري كه گاه بر رابطه كودك با اولياء مسلط مي شود شامل مقدار كمي محبت و مقدار زيادي خشم و تنبيه و عصبانيت است . اين نوع رابطه در توليد اضطراب در دوران اوليه زندگي بسيار موثراست . در اين مورد اولياء كودك هم منبع محبت هستند و هم سر چشمه ترس و وحشت بنابراين اگر كودك رفتار بدي كند و تنبيه شود احساس تقصير و گناه مي كند و به شدت خود را مورد ملامت قرار مي دهد و سعي مي كند عملي انجام دهد تا آن مقدار كمي از مهرباني را كه از اولياي خوددريافت مي داشته است زيادتر كند .
اين وضعيت در به وجود آوردن حالات عصبي بسيار موثر است چنانكه ماور مي گويد : به نظر من افراد بشر گرفتار حالات عصبي مي شوند البته نه به اين دليل كه قادر به انجام عمل مورد نظر خود نيستند بلكه بيشتر به واسطه نادم بودن از عملي كه انجام داده اند .
5- محبت ( پاداش ) زياد – خشم ( تنبيه ) كم
رابطه آميخته با محبت در درجه اول و خشم در درجه دوم مي تواند بهترين نوع رابطه مسلط ميان كودك و اولياء باشد . مقدار زيادي محبت سبب احساس ايمني و اعتماد به نفس لازم در كودك مي شود ، و در ضمن مقدار كمي خشم و تنبيه باعث ايجاد حس تشخيص و مسئوليت در او خواهد شد . اين طرز تربيت ، احتياجات اصلي كودك و به ويژه احتياج به امنيت و محبت و پيشرفت را ارضا مي كند و در مقابل مبتلا كردن او به اضطراب و تشويق احساس اعتماد به نفس را در او به وجود مي آورد .
اضطراب سركوب كننده است : اضطراب يكي از علل مهم سركوب كردن عواطف است . اين موضوع به ويژه زماني صادق است كه اضطراب با احساس تقصير توام شود شخصي كه احساس اضطراب مي كند ميل دارد دليل ايجاد اضطراب را فراموش كند چنانكه كامرون معتقد است :
اضطراب حاد در ايجاد فراموشي مرضي بسيار موثر است حتي در افراديكه از لحاظ رواني سالم هستند در افراد نوروتيك تاثير اضطراب در فراموشي و تعارض و تخيل زياد ، پر واضح است و اغلب روان شناسان درماني آن را مشاهده كرده اند .
در اينجا دليل اصلي اضطراب طوري سركوب مي شود كه يادآوري آن براي شخص بسيار مشكل و گاهي غير ممكن است .
روش دوم شامل سركوبي مستقيم اضطراب است بدين معني كه اضطراب هميشه موجود است اما شخص از علت آن آگاهي ندارد . به وسيله هيپنوتيزم مي توان به اضطراب سركوب شده و تجارب فراموش شده دست يافت و موضوع ناخودآگاه را به ضمير آگاه انتقال داد .
براي مثال وضعيت دانشجويي را كه گرفتار اضطراب شديد بود ذكر مي كنيم . او درباره روابط اجتماعي ، وضعيت دروس ، آينده و تقريباً همه چيز مضطرب بود . او مي دانست كه گرفتار اضطراب است ولي از علت آن آگاهي نداشت وي در جريان روان درماني تحت هيپنوتيزم قرار گرفت . اين مصاحبه به وسيله ضبط صوت گرفته شده و بنابراين آنچه كه در اينجا مشاهده مي گردد عين
گفتگوهاي ميان روان شناس و بيمار است :
دانشجو – من احساس حقارت شديد مي كنم احساس مي كنم خيلي كوچك هستم .
روان شناس – ممكن است كمي بيشتر درباره اين احساس صحبت كنيد ؟
دانشجو – احساس مي كنم كه جسماً خيلي خيلي ريز و كوچك مي شوم به نظر مي رسد كه در جلوي من يك تونل بزرگ است كه در آآرين حد آن يك نقطه سياه وجود دارد .
روان شناس – ممكن است بيشتر درباره آن شرح دهيد ؟
دانشجو – نه فقط آنچه كه گفتم به نظرم مي آيد .
روان شناس – اولين دفعه كه آن را ديدي چند ساله بودي ؟
دانشجو – من آن را قبلاً نديده ام . من هميشه احساس مي كردم كه اشياء به طرفم مي آيند . با اينكه خودم با ساير اشياء كوچك مي شوم احساس مي كنم كه دستهايم خيلي خيلي كوچك است من احساس را تمام مدت زندگيم داشته ام .
روان شناس – خوب فكر كن و به حافظه ات رجوع نما به عقب برگردد . مثلاً به سن سه سالگي و بگو چه مي بيني آبا در آن موقع تجربه اي داشته اي كه باعث ايجاد ترس در تو شده باشد .
دانشجو – تجربه اي كه مرا بترساند نداشتم ولي يك دفعه اتفاقي افتاد كه خيلي از آن شرمنده ام . نه نمي ترسم ولي چرا مي ترسم از جاهاي بلند ترس دارم من اين موضوع را هيچ وقت به كسي نگفته ام . وقتي كه احساس كوچكي مي كنم هنگامي كه چشمانم بسته شده ، احساس مي كنم كه نزديك است از مكان مرتفعي به زمين پرت شوم . خيلي عجيب است من قبلاً به هيچ وجه اين احساس را نداشتم .
روان شناس – در اين باره بيشتر شرح دهيد .
دانشجو – من اين كار را هميشه مي كنم ( دستها را به چشم خود مي برد ) در حالي كه به چشمانم فشار مي آوردم نقطه زردي ظاهر مي شود . بعد اشكالي به صورت دايره هاي زرد رنگ ظهور مي كند و به زودي اين اشكال تغيير شكل مي دهد . كم كم بزرگ شده و حالا در وسط آنها سوراخي پيدا شده است رنگ آنها نيز تغيير مي كند .
روان شناس – شما چند ساله بوديد كه پدر بزرگ شما مرد ؟
دانشجو – نه ساله – در آن موقع من بدرستي نمي دانستم كه سرطان چيست.
روان شناس – آيا شما علاقه زيادي نسبت به پدر بزرگ خود داشتيد ؟
دانشجو – بله من او را دوست داشتم ولي او يك عادت بد داشت و آن عبارت بود از اينكه دو.د سيگار را به صورت من مي دميد و من از اين كار متنفر بودم .
روان شناس – آيا سرطان پدر بزرگ شما به طول انجاميد ؟
دانشجو – من هيچ وقت او را مريض نديدم . در واقع آنطور كه به خاطرم مي آيد تا وقتي كه فوت كرد بههيچ وجه علامت درد و رنج از خود نشان نداد . من دوست داشتم بهمنزل پدر بزرگم بروم . آنجا آرام بود و درختان سبز و جوي آب و آفتاب ملايمي داشت پدر بزرگ من خود قسمتي از اين منظره زيبا بود .
روان شناس – ولي سرطان از او قويتر بود و او را از پا درآورد .آيا خود شما از اينكه مبتلا به سرطان شويد بيم داريد ؟
دانشجو – بله من فكر مي كنم كه مبتلا به سرطان شده ام . ديروز مقداري خون از گلويم بيرون آمد كه مرا مضطرب كرد ولي سعي مي كنم فراموش كنم.
روان شناس – از چه مدت تشويق شما درباره سرطان شروع شده است ؟
دانشجو – از مدتها قبل ، تقريباً يكسال بعد از اينكه پدر بزرگم فوت كرد احساس كردم كه من هم مبتلا به سرطان هستم و بزودي خواهم مرد . اين فكر مرا به وحشت انداخت . به طوري كه با شدت شروع به فرياد كشيدن كردم . مادرم به اطاق من آمد و مرا آرام كرد ولي از آن به بعد هميشه احساس مي كردم كه در آستانه مرگ قرار دارم . هر وقت به چشمانم فشار مي آورم .اشكالي را مانند ستاره مي بينم و بعد شكل مرگ در نظرم مجسم مي شود .
از مكالمه بالا مشهود است كه دانشجوي مذكور مرگ پدر بزرگ خود را كه به علت سرطان مرده بود سركوب كرده و احساسي را نيز كه خود نسبت به آن داشته ، به ضمير ناخودآگاه فرستاده است . در كودكي او خود را نزديك به پدر بزرگ مي دانسته و او را مردي بسيار قوي و خلل ناپذير مي پنداشته است . ولي بيماري نامعلومي مانند سرطان ناگهان اين مرد قوي و خاطرات خوش مربوط به آن را از بيمار گرفته و اساس آرامش و احساس ايمني او را به هم زده است. به وسيله هيپنوتيزم معلوم شد كه احساس اضطراب و ترس و شرمندگي اين جوان ، سركوب شده و مجال آمدن به ضمير آگاه را نداشته است .
اضطراب
مهمترين عاملي كه براساس نظريه تحليل رواني علت تمام بيماريهاي رواني محسوب مي شود اضطراب است . مفهوم اضطراب در مكتب تحليل رواني نقش برجسته اي دارد . فرويد اضطراب را درد رواني ناميده است .
يعني به همان صورت كه اگر بدن دچار زخم التهاب و بيماري گردد اولين نشانه آن به صورت تب ظاهر مي شود اگر فرد از نظر رواني دچار مسئله و مشكل شود اولين نشانه آن به صورت اضطراب جلوه گر مي شود .
فرويد اضطراب را به سه نوع تقسيم كرده است :
الف – اضطراب واقعي : هنگامي تجربه مي شود كه شخص با خطرات يا تهديدهاي بيروني مواجه باشد .
ب- اضطراب نوروتيك : زماني بروز مي كند كه تكانه هاي نهاد موجب تهديد فرد در برابر قطع كنترلهاي من و ظهور رفتارهايي كه منجر به تنبيه وي خواهند گرديد .
ج – اضطراب اخلاقي : وقتي ظاهر مي شود كه فرد عملي بر خلاف وجدان اخلاقي يا ارزشهاي اخلاقي خويش انجام داده يا حتي در نظر دارد انجام بدهد و به اين دليل احساس گناه مي كند ( كلمن 1972 ، 54)
فرويد معتقد است اضطراب بهايي است كه بشر كنوني براي تمدن مي پردازد . به9 نظر مي رسد كه در اين عصر به اصطلاح تمدن ، مشكلات انسان همواره رو به تزايد بوده است . انفجار جمعيت مسائل و تنشهاي اجتماعي خاصي را به همراه داشته است . تعصبهاي نژادي همراه با احساس بي دليل برتري جويي هم موجب خشم و كينه افراد و هم آسيبهاي اجتماعي گرديده است .
آلودگي هوا و محيط زندگي و اجتماعي به طرزي خطرناك موجبات اضمحلال، فساد و فرسودگي بشر را فراهم ساخته ، امنيت رواني آنان را به مخاطره انداخته است . جامعه شهري با تحرك زياد و نا مشخص خود ، نبود روابط خانوادگي نزديك ، فشار رواني فزاينده اي را بر افراد تحميل نموده است . توجه به معنويات جاي خود را به رقابتهاي افراطي و جلوه هاي خيره كننده زندگي صنعتي بخشيده اضطراب بشر كنوني را عميقتر ساخته است . تغييرات سريع اجتماعي از دست دادن
ارزشها و اعتقادات سنتي و از همه مهمتر سست شدن اعتقادات و نداشتن دين و ايمان تسلي بخش كه مي تواند پشتيبان و حامي بشر در برابر مسائل و مشكلات باشد اضطراب و ناراحتي بشر را افزايش داده است ( كلمن ، 1972 ، 38 )
آدلر عقيده دارد كه اضطراب بهايي است كه بشر كنوني براي بي تمدني مي پردازد .
دستگاه رواني
ساختمان شخصيت هر فرد داراي سه قسمت است كه عبارتند از : نهاد ، من و من برتر . نهاد قسمتي از شخصيت است كه سائقهاي زيست شناختي فطري را شامل مي شود وتابع اصل لذت جويي است . نهاد همواره به دنبال كسب لذت است و بدون توجه به واقعيت مي خواهد به حداكثر لذت برسد . به عبارت ديگر نهاد خواهان بي چون و چراي لذتهاست و ارضاي فوري خواستها را بدون توجه به واقعيت جستجو مي كند ( اسدارو ، 1990 ، 439)
وقتي كه شخص با مسئله اي مواجه مي شود در رابطه با من خويش آن را ادراك مي كند درباره آن فكر مي كند و نسبت بدان عمل مي كند . به عبارت ديگر من فر فرد داننده ، كوشنده ، تصميم گينده ، مضطرب شونده و انجام دهنده اصلي رفتارهاي فرد محسوب مي شود . اساس عملكردهاي من پيش فرضهايي است كه فرد درباره خود و دنياي خود مي سازد . اين پيش فرضها بر پايه يادگيري استوار بوده و بر سه نوع اند .
الف – پيش فرض واقعيت يعني نظر شخص نسبت به اشياء به صورتي كه واقعاً هستند نوع شخصيتي كه دارد و ماهيت دنيايي كه در آن زندگي مي كند .
ب- پيش فرض امكانات يعني اينكه اشيا و موارد چگونه مي توانند باشند چگونه تغيير مي كنند و چه فرصتهايي براي رشد فردي و اجتماعي شخص وجود دارد .
ج – پيش فرض ارزشها يعني نظر شخص نسبت به اينكه اشياء و موارد چگونه بايد باشند از قبيل درست و نادرست خوب و بد ، مطلوب و نامطلوب ، اين پيش فرضها براي فرد به عنوان چهار چوب راهنما يا نقشه شناختي محسوب مي شوند و به شخص اولاً احساسي از هويت يعني اينكه شخص كيست و. چه تواناييهايي دارد مي دهند . همچنين تصويري از من آرماني يعني اينكه فرد
چه مي تواند باشد و يا بايد بشود به شخص ارائه مي دهند . اگر هويت شخص نا معين باشد و يا فاصله بين من آرماني و من واقعي زياد باشد شخص دچار تعارض دروني مي گردد . نتيجه اينكه شخص مايل است از اين پيش فرضها دفاع كند و اطلاعات تازه را بپذيرد و اگر مخالف پيش فرضهاي قبلي هستند رد نمايد . سر انجام شخص دستگاهي براي دفاع از خود تشكيل مي دهد تا بتواند كفايت و شايستگي خود را حفظ نمايد دنياي خويش را محفوظ نگاه دارد و از آسيب رسيدن به ارزشهايش جلوگيري كند (كلمن ، 1927،97)
رشد روان جنسي
فرويد معتقد است كه رشد شخصيت بر تغييرات مربوط به توزيع انرژي جنسي كه وي آن را ليبيدو ناميده استوار است . انرژي جنسي در هر مرحله در ناحيه اي از بدن كه فرويد آنها را مراكز شهوتزا ناميده است متمركز مي شود به نحوي كه تحذريك اين نواحي موجب لذت مي شود . شكست در پيشرفت آرام و يكنواخت يك مرحله خواه به دليل ارضاي بيش از حد يا منع و محروميت از ارضاء موجب تثبيت در آن مرحله مي شود اين مراحل عبارتند از: مرحله دهاني ، مقعدي ، احليلي ، نهفتگي و تناسلي
مرحله دهاني بين تولد و يك سالگي است كه مركز لذت جويي دهان خردسال است . زيرا خردسال از فعاليتهايي مانند گاز گرفتن ، مكيدن و جويدن لذت مي برد . مهمترين تعارض اجتماعي در اين مرحله موجب تثبيت در اين مرحله مي شود . مرحله مقعدي بين يك تا سه سالگي است در اين مرحله كودك از دفع فضولات لذت مي برد . تعارض مهم در اين مرحله مربوط به تعليم توالت است. بر اساس ادعاي فرويد عليم نامناسب توالت ممكن است منتهي به تثبيت در مرحله مقعدي نيز موجب دو نوع شخصيت مي گردد كه يكي شخصيت نگهدارنده محسوب شده و ويژگيهايي از
قبيل نظم و پاكيزگي وسواسي را شامل مي شود و ديگري شخصيت اخراج كننده ناميده شده وشخص بي توجهي ، آلودگي و بي نظمي را دوست دارد . بين سنين سه و پنج كودك مرحله احليلي را طي مي كند كه در آن مركز لذت جويي آلت تناسلي است . در اين مرحله در پسران عقده اديپ به وجود مي آيد كه عبارت است از تمايل كودك به والد جنس مخالف و ترس از تنبيه
توسط والد هم جنس خويش . حل اين عقده منجر به همسان سازي با والد هم جنس مي شود پسر اين تمايل به مادر خويش را به دليل اضطراب اختگي – يعنسي ترس از اينكه پدرش او را از طريق برداشتن آلت تناسلي تنبيه خواهد كرد از دست خواهد داد . دختر به دليل غبطه آلت تناسلي مردانه به سوي پدر خود جذب مي شود كه اين حالت عقده الكترا ناميده شده است ولي ترس مربوط به از دست دادن عشق مادري موجب مي شود كه دختر خود را با مادر خويش
همسان سازد ، ولي همچنان درآرزوي جلب توجه پدر به سوي خويش باشد . فرويد دوره بين پنج سالگي و بلوغ را مرحله نهفتگي ناميده است او باور دارد كه در خلال اين مرحله كودك رشد رواني جنسي كمي تجربه مي كند در عوض در اين مرحله مهارتهاي اجتماعي و دوستي كودك توسعه مي يابد سر انجام در خلال نوجواني كودك به مرحله تناسلي مي رسد و از نظر جنسي جذب و جلب افراد ديگر مي شود بر اساس نظريه فرويد سه مرحله نخست از لحاظ رشد شخصيت بسيار با اهميت هستند و شخصيت هر فرد در پنج سال اول زندگي تثبيت مي شود .
نابهنجاريها و اختلالات رواني
هدف اين فصل عبارت است از بررسي يك دسته اختلالات رواني تحت عنوان اختلالات اضطرابي . بنابراين سعي خواهد شد تا انواع نشانه ها ، تصوير باليني ، علل و درمان اين اختلالات مورد بحث قرار گيرد .
تا اينجا سعي در نشان دادن بعضي تفكرات باليني در مورد نابهنجاريهاي رواني بود و همان گونه كه ذكر شد تشخيص نابهنجاري و اختلال بستگي به عوامل متعدد و از آن جمله عوامل ذهني و شخصي دارد همچنين بر اين نكته تاكيد شد كه تشخيص و طبقه بندي يك جريان ناقص است با اين وجود چون بدون تشخيص و طبقه بندي روان شناس نمي داند كه كار خود را از كجا شروع كند و ممكن است بسياري از كوششهاي درماني وي بيهوده باشد بنابراين بر اساس آخرين طبقه بندي تشخيصي و آماري تجديد نظر شده اختلالات رواني يعني ds miii-r نابهنجاريهاي رواني مورد بحث قرار خواهد گرفت .
اختلالات اضطرابي
اضطراب كه نوعي احساس ترس و ناراحتي بي دليل است نشانه بسياري از اختلالات روان شناختي محسوب مي شود كه اغلب به وسيله رفتارهاي دفاعي مانند فرار از يك موقعيت ناخوشايند يا انجام يك عمل طبق نظم و آيين معين كاهش مي يابد به هر حال اضطراب نشانه اصلي و مشترك تمام اختلالاتي است كه در اين طبقه قرار مي گيرد . اين اختلالات عبارتند از : اضطراب تعميم يافته، اختلال رعبي ، فوبي ، وسواس فكري و عملي ،و اختلال استرس پس از
ضايعه رواني . در dsmii اين اختلالات نوروز محسوب شده اضطراب تعميم يافته تحت عنوان اضطراب مزمن ، اضطراب رعبي ، تحت عنوان حمله هاي اضطرابي حاد ، فوبي ، تحت عنوان نوروز فوبي ، و اختلال وسواس فكري و عملي تحت عنوان نوروز وسواس فكري و عملي طبقه بندي شده بودند .
فرويدمعتقد بود كه اضطراب مي تواند ماهيتي سازشي داشته باشد و آن در صورتي است كه ناراحتي همراه با آن فرد را به سوي راه هاي جديد و مبارزه انگيز زندگي سوق دهد . اگر شخصي از اين حيث با شكست مواجه شود نتيجه آن اختلال و اضطراب مرضي است .
اضطراب تعميم يافته
ويژگي عمده اين اختلال ترس از آينده است . اين ترس بي اساس بوده و به موضوع معيني مربوط نمي ش. به طوري كه هر آن ممكن است بيمار تنرس از موضوعي خاص مانند بيماري فرزند ، مرگ همسر ، اخراج از كار و از اين قبيل را نام ببزرد و از رخ نمودن حوادث نامعلئومي كه اساس و پايه واقعي ندارد در هراس باشد . به همين دليل است كه اضطراب شناور يعني اضطرابي كه به هيچ موقعيتي بستگي ندارد ناميده شده است .