بخشی از مقاله
واژه شناسي
درباره واژه نفس آمده است.
نفس (بر وزن فلس) در اصل به معني ذات است. طبرسي ذيل “و ما يخدعون الا انفسهم” بقره : 9 فرموده : نفس سه معني دارد يكي بمعني روح ، ديگري به معني تاكيد مثل “جائني زيد نفسه” سوم بمعني ذات و اصل همان است.
نفس در قرآن مجيد نيز به چند معني به كار رفته است .
- روح مثل “الله يتوفي النفس الا نفس حين موتها” خدا ارواج را در حين موت از ابدان ميگيرد و روحي را كه بدنش نمرده در وقت خواب قبض ميكند ، آنگاه روحي را كه در خواب گرفته نگاه ميدارد. اگر مرگ را بر صاحب آن نوشته باشند و ديگري را تا وقتي معين به بدن ميفرستد.
- ذات و شخص . مثل “واتقو يوما لا تجزي نفس عن نفس شيئا” بقره : 48 بترسيد از روزيكه كسي از كسي كفايت نميكند.
- در آياتي نظير “و ما ابري نفسي ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربي” يوسف : 53 . “و نفس و ما سواها . فالهمها فجورها و تقويها” شمس: 7و8 . ميشود منظور تمايلات نفساني و خواهشهاي وجود انسان و غرائز او باشد كه با اختياري كه داده شده ميتواند آنها را در مسير حق يا باطل قرار دهد.
- قلوب و باطن . در آياتي نظير “واذكر ربك في نفسك تضرعا وخيفه” اعراف : 205. و تخفي في نفسك مالله مبديه احزاب : 37 . مراد از نفس و نفوس در اين آيات بايد قلوب و باطن انسانها باشد.
- نفس به معني بشر اولي در آياتي مانند “يا ايها الناس اتقوا ربكم الذي خلقكم من نفس واحده و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا كثيرا و نساء” سوره نساء : آيه 98 : انعام – 189 : اعراف
واژه الله
الله : ] ال لا[ (اخ) خداي سزاي پرستش (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه تهذيب عادل) . علم است براي ذات واجب الوجود. (متن الفه) نام خداوندي تبارك و تعالي ، اصل اين كلمه الاه (= اله) بود. علم است كه به معبود حق دلالت دارد. چنانچه جامع معاني همه اسماء الحسني ميباشد ، نامي ازنامهاي خدا . لفظ جلاله. 1
بايد دانست كه در اين كلمه صفت بخصوص از صفات حق تعالي منظور نيست و آن فقط علم ذات باري تعالي است ، ولي التزاما بجميع صفات خدا دلالت ميكند و شايد از اين جهت گفتهاند : الله نام ذات واجب الوجودي كه جامع تمام صفات كمال است و اين لفظ مبارك مجموعا دو هزار و هفتصد و دو بار در قرآن مجيد آمده است و پنج بار “اللهم ” و بقيه “الله” (المعجم المفرس) وجود حق تعالي و توحيد قرآن تعريف نكرده است و نشان نداده است. 2
واژه عدّو
عدو : دشمن كه در قلب به انسان عداوت دارد و در ظاهر مطابق آن رفتار ميكند “ان الكافرين كانوا لكم عدوا مبينا” نساء : 101 .
ان الشيطان للانسان عدو مبين) يوسف : 5
به قول راغب دشمن 2 جور است يكي آنكه بشخص عداوت دارد و بقصد دشمني است مثل : “فان كان من قوم عدو لكم” نساء : 92
ديگري آن كه به قصد عداوت نيست بلكه وي حالتي دارد كه شخص از آن متاذي ميشود چنانكه از كار دشمن ، مثل “فانهم عدو لي الا رب العالمين”
بعضي موارد از عداوت دشمني ظاهر و از بعضا عداوت و كينه قلبي است گرچه عداوت بمعني تجاوز قلبي است در اقرب موارد گفته : عداوت به معني خصومت و دوري است بقولي آن اخص از بغضاء است كه هر عدو مبغض است و گاهي آنكه دشمن نيست مبغض است.3
در آيه “و لا تعاونوا علي الاثم والعدوان” مائده 20 : عدوان چنانچه از راغب نقل شده است و در المنار ذيل آيه فوق گفته عدم رعايت عدالت در رفتار و معامله با ديگران لذا بهتر است آن را ظلم معني كرد يعني در گناه ظلم همديگر را ياري نكنيد.
خودشناسي و اصطلاحات آن
اصطلاحاتي كه براي شناخت خود بايد مورد توجه قرار گيرد عبارتند از:
1-حيات : عالي ترين محصولي كه كارگاه طبيعت توليد ميكند ، اين پديده با قطع نظر از ماهيت شگفت انگيزي كه دارد ، داراي مختصات عمومي و روشني است كه آن را از ساير اجزاء عالم طبيعت مشخص مينمايد. مانند احساس ، لذت و الم ، آماده نمودن محيط براي زيست توليد نسل ، مقاومت در مقابل عوامل مزاحم و .. همه جانداران در اين پديده مشترك ميباشند.
2-جان : مانند خمير مايه حيات براي جانداران است ، يا حيات در چهره احساس ملايم و ناملايم جان ناميده ميشود.
3-خود : عامل مديريت حيات است كه تنظيم روابط حيات را با محيط طبيعي و با ساير موجودات پيرامون خود بعهده ميگيرد.
4-من : از آنهنگام كه خود مورد آگاهي قرار ميگيرد و ميتواند از “جز خود” تفكيك شود. من و خود باعتبار ابعاد و كيفيات مختلف ، با توصيفات گوناگوني متنوع ميگردد ، مانند من اجتماعي ، من برتر ، من طبيعي ، من ايده آل، من مجازي و من حقيقي …
5-روان : اصطلاحي است براي آن حقيقت واحد دروني كه داراي فعاليتها و خواص و نمودهاي مخصوص ميباشد كه در علوم گوناگون رواني مورد بحث و تحقيق قرار ميگيرند.
بنظر ميرسد كه تفاوت چهره من و روان در وضع پويايي روان است كه عبارت است از تحرك دائمي و دگرگوني مستمر كه در من حكمفرما است. اگر اولين استعمال كنندگان اين اصطلاح باين معناي پويايي من توجه داشته و آن را روان اصطلاح كردهاند ، توجهي فوق العاده با ارزش داشتهاند. جلال الدين مولوي در توضيح انديشه و امعان كه بمعناي دقت در تفكر است ، چنين ميگويد:
چيست امعان ؟ چشمه را كردن روان چون ز تن وارست گويندش روان
6-روح : جنبه عالي روان كه وابستگي آن را به جهان مافوق طبيعت محسوس نشان ميدهد ، روح ناميده ميشود. البته دو اصطلاح روح و روان گاهي بطور مترادف بجاي يكديگر هم بكار برده ميشوند.
7-ذات : اصطلاحي است داراي معناي عمومي كه در مقابل جهان عيني بكار ميرود و اغلب مترادف با ماهيت است.
تفسير از خود بيگانگي و انواع آن
از خود بيگانگي عبارت از فقدان خود يا بعضي از عناصر خود ، در مجراي تاثر از عوامل ربايندهاي كه دست به كار ميشوند و انسان را از خود بيگانه و محروم ميسازند. با نظر به قرار گرفتن خود در مجراي دگرگونيها و مورد آگاهي يا مجهول بودن آن ، هشت معاني مختلفي را براي “از خود بيگانگي” مطرح ميگردد.
الف) جهل و ناآشنايي با خود
متاسفانه “از خود بيگانگي” به اين معنا با نظر به عوامل فردي و تربيتها و انگيزههاي اجتماعي و محيطي با انواع گوناگونش اكثريت چشمگير انسانها و در برگرفته است.
هيچ ايده ئولوژي و مكتبي مادامي كه نتواند آيينه صيقلي شدهاي براي شناساندن خود انسانها به دست بگيرد و سپس بايستي ها و شايستيها خود را عرضه نمايد ، كار قابل توجهي انجام نخواهد داد.
با اين حال چگونه ميتوان “از خود بيگانگي” ناشي از خود ناآشنايي را از قلمرو انساني ريشه كن كرد ؟
حيات آدمي اين مختص شگفت انگيز را دارد كه همواره بمقدار حد اكثر توانايي در معرفت كه فلسفه بنيادين هستي او را روشن بسازد باضافه تعهد در آن مقدار از معرفت “آشنايي با خود” پيدا كرده و از درد “از خود بيگانگي” نجات پيدا ميكند. بارقههايي از حيات همواره افق حيات را بآن اندازه كه ميدان تكاپو براي كمال را باز كند ، روشن ميسازد.
ب) خودباختگي (خود را در ديگران ديدن)
اين نوع “از خود بيگانگي” از دو پديده اساسي ناشي ميگردد :
- برون گرايي مفرطي است كه جز خود را با امتيازات حياتي رنگ آميزي مينمايد و در جاذبه آن امتيازات بهر سو كشيده ميشود. اين كشش موجب طرد شدن خود ميگردد. تنها راه چاره اين نوع “از خود بيگانگي” اثبات اين حقيقت است كه هيچ امتيازي در جز خود كه براي خود نسبي و موقت است (و بدون رنگ آميزي با امتياز مطلق كه از مختصات خود ميباشد ، امكان پذير نيست) نبايستي عامل ربوده شدن خود بوده باشد. اين موفقيت بسيار بزرگ و سازنده ، در نتيجه ارزيابي واقعي امتيازاتي خواهد بود كه نشان مطلق بودن آنها را در برابر خودهاي انساني از پيشاني آن امتيازات محو بسازد. بدست آوردن اين موفقيت بزرگ در همه جوامعي كه انسان و عظمتهاي او در آن شناخته شده است امكان پذير و قابل بهره برداري ميباشد.
- ضعف و ناتواني خود است كه استقلال موجوديت خود را نميتواند حفظ نمايد. اين ضعف و ناتواني ممكن است ناشي از حقارتي باشد كه خود را فرا گرفته و آن را از شايستگي استقلال و مديريت ساقط نموده است.
اين دو پديده موجب ميشود كه آدمي خود خويشتن را در بيرون از خويشتن احساس كند. اين احساس حقارت يا خودكم بيني اگر همراه با احساس احتياج به داشتن خود بوده باشد ، سبب ميگردد خويشتن را در ديگران ميبيند و خود كم بيني را با امتيازات خود ديگران جبران مينمايد.
و اگر خودكم بيني همراه با احتياج به داشتن خود نباشد ، به بيماري تخريب خود خويشتن و خود ديگران مبتلا ميگردد.
زانكه هر بدبخت خرمت سوخته مي نخواهد شمع كس افروخته
پديده خود كم بيني از دو عامل مهم ناشي ميگردد :
عامل يكم – شكستهاي پي در پي در مسير زندگي است كه موجب از دست رفتن اعتبارو ارزش خود ميگردد. چاره اين خود كم بيني ، افزودن به انديشههاي منطقي و هشياري در هفد گيري هاي زندگي است كه شكستها را تا حد قابل تحمل تقليلي ميدهد. وو اگر اين بينايي را داشته باشيم كه در امتداد زندگي هيچ شكست مطلقي وجود ندارد كه شكست خود را بطور مطلق در دنبال خود بياورد ، همان شكستها موجب تكاپو براي جبران و تقويت خود از ساير موفقيتها ميگردد.
عامل دوم – سركوب كردن نيروها و فعاليتهاي مثبت روان آدمي است ، مانند انديشه و تعقل و و جدان و اميد و اراده و غير ذلك. بدانجهت كه اين نيروها و فعاليتهاي مثبت ، هم جنبه ريشههاي بنيادين خود را دارد و هم عالي ترين نتيجه خود محسوب ميشوند ، لذا در موقع سركوب شدن آنها هر دو جنبه ريشهاي و نتيجهاي “خود” تباه ميشود و بطور طبيعي حقارت خود را فرا ميگيرد و خود كم بيني يا انسان را به وابستگي به خود ديگران ميكشاند و يا به بيماري تخريب خود و جز خود مبتلا ميسازد. اينست پليدترين ستمي كه آدمي ميتواند درباره خود روا بدارد. اين مضمون در قرآن مجيد چنين آمده است: “يا ايها الناس انما بغيكم علي انفسكم”
(اي مردم (با اين انحرافات) به خودهاي خويشتن ظلم ميكنيد.)
ج) انكار خود : پيكار و مبارزه با خود كه ناشي از انكار خود ميباشد، يكي از موارد نازل از خود بيگانگي است كه اگر تعليم و تربيت هاي سازنده نتواند اين درد را معالجه كند ، هيچ گامي در راه بهبود انسانها برنداشته است.
مگر قانونگذار روان آدمي نگفته است :
“و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم”
و نباشيد مانند كساني كه خدا را فراموش كردند و در نتيجه خداوند هم خودهاي آنان را مورد فراموشي خودشان قرار داد. انكار آغاز و پايان و هدف هستي عامل همان “از خود بيگانگي” است، كه افلاطون آن را “انكار خود” ناميده است.
د) خود را از دست دادن معاملهاي
خود از دست دادن معاملهاي غير از “خود باختگي” و “انكار خود” ميباشد. اين معنا “از خود بيگانگي” بر مبناي سود جويي و نفع طلبي افراطي استوار شده است. اين بيگانگان از خويشتن ، منكر واقعيت خود نيستند و “خود” را هم نميبازند ، بلكه خود را قابل معامله ميدانند ، خود ميدهند و سود ميگيرند.
عنوان : آشنا ساختن انسان با خويشتن
انسان بيگانه از خويشتن ، نه تنها از مفهوم عالي انسانيت بدور است بلكه فاقد احساس موجوديت است انسان خود آگاه است و هم جهان آگاه و دوست ميدارد از خود و جهان آگاه تر گردد. تكامل و پيشرفت و سعادت او در گروه اين دو آگاهي است.
از اين دو آگاهي كدام از نظر اهميت در درجه اول است و كدام در درجه دوم است ؟ داوري درباره اين موضوع چندان ساده نيست. برخي بيشتر به خودآگاهي بها ميدهند و برخي به جهان آگاهي احتمالا يكي از وجوه اختلاف طرز تفكر شرقي و طرز تفكر غربي در نوع پاسخي است كه به اين پرسش ميدهند ، همچنانكه يكي از وجوه تفاوتهاي علم و ايمان در اين است كه علم وسيله جهان آگاهي و ايمان سرمايه خودآگاهي است. البته علم سعي دارد انسان را همان گونه كه به جهان آگاهي ميرساند به خود آگاهي نيز برساند.
علم النفس هم چنين وظيفهاي بر عهده دارد . اما خودآگاهيهايي كه علم ميدهد مرده و بيجن است ، شوري در دل ها نميافكند و نيروهاي خفته انسان را بيدار نميكند ، برخلاف خودآگاهي هايي كه از ناحيه دين و مذهب پيدا ميشود كه با يك ايمان پي ريزي ميشود. خودآگاهي ايماني ، سراسر وجود انسان را مشتمل ميسازد.