بخشی از مقاله
ولايت فقيه در حكومت اسلام
مقدمه
نخستين آتش كينه و عداوتى كه در اسلام، بلافاصله پساز رحلت پيامبر اكرم(ص) زبانه كشيد، اختلاف در مسأله امامت و ولايت سياسى و چالش انتصاب و انتخاب بود. قاطبه مسلمانان، بردو نكته اتّفاق نظر داشتند و بريك نكته، اختلاف مىورزيدند. در تعريف امامت و در وجوب تعيين امام، همه، يك صدا بودند و امامت را چنين تعريف مىكردند:
«رياسة عامّة في أُمور الدين و الدنيا».(1)
تلقى همگانى، اين بود كه تمامى امور و شؤون دينى و دنيوى مردم، مانند زمان رسول اكرم(ص) بايد تحت ولايت و تدبير يك نفر باشد، امّا در اين نكته اختلاف داشتند كه: «آيا وجوب تعيين امام، وظيفه و تكليف جامعه است يا كارى است كه از سوى شارع بايد انجام شود؟».
اهل سنّت، بهنظريه نخست و انتخابى بودن امامت گرويدند و شيعيان، معتقد بهنظريه نصب شدند و در نتيجه، دو مسير پرفراز و نشيب تاريخى در مسأله مشروعيّت گشوده شد.
پساز حادثه سقيفه، نظريه نخست غالب شد و نظريه دوم، مغلوب ميدان گشت. و از آن روز، پيروان اهلبيت(ع) بهعنوان گروهى كه براى آنها مشروعيّت نظام سياسى، مورد سؤال است، در جامعه اسلامى مطرح شدند.
اين گروه، در زمان خلافت خلفاى راشدين، با توجه بهشرايط جامعه و براى حفظ اساس اسلام و پاىبندى نهاد قدرت بهرعايت ظاهر شريعت، آرام بودند،پساز پايان حكومت علوى و عصر خلفاى راشدين با توجه بهانحرافات دستگاه خلافت، فعاليتهاى آنان چهرهاى ديگر بهخود گرفت. عترت طاهره(ع) حجيت علمى و مشروعيّت سياسى دستگاه خلافت و روحانيت وابسته بهآن را نمىپذيرفتند و متقابلاً دستگاه خلافت هم، بيشترين تهديد و بزرگترين رقيب خود را از اين ناحيه مىديد و لذا براى سركوبى اين حركت از هيچ اقدامى فروگذار نبود.
نهاد حاكم، نه تنها از فعاليت سياسى اهلبيت(ع) بيمناك بود، بلكه اجازه نمىداد بيت عصمت، حتى بهعنوان يك مرجع علمى، مورد توجه عامّه مردم قرار گيرند.
اين، در حالى بود كه تازه مسلمانانِ بيشمارى كه در اثر فتوحات اسلامى، بهاين مكتب گرويده بودند، بىخبر از همه جا، حقيقت اسلام ناب را در چهره حاكمان اموى و عباسى جويا مىشدند و در هجمه تبليغاتى دستگاه و عالمان وابسته بهآن، هيچ گونه آشنايى با عترت طاهره، بهعنوان عِدْل قرآن نداشتند.
پساز واقعه كربلا - كه بهنقل مورخان، معتقدان برامامت امام سجاد(ع) از سه يا پنج نفر، تجاوز نمىكردند(2) - عترت طاهره(ع) بهفعاليتهاى زيربنايى فرهنگى و سياسى دست زدند. تلاش در ايجاد رابطه با مردم، با تربيت موالى و ازدواج با زنان غير عرب و پرورش شاگردان لايق، مراعات تقيّه براى حفظ اساس تشيّع، وارد كردن چهرههاى بزرگ شيعه در مراكز حسّاس حكومتى، تقيّه كردن در مسأله امامت و تبيين زواياى نهفته آن، مانند عدم مشروعيّت انتخاب، زمينهسازى براى غيبت امام زمان(عج)، تأسيس تشكّل بزرگ براى پيوند با پيروان خود در سراسر جهان اسلام، از طريق ايجاد شبكه وكلا، محورهاىِ اصلىِ اين جهاد طولانىِ بيش از دو قرن بود.
تأثير عميق و ژرف اين حركت مستمر، در دو چيز عمده بود: يكى ايجاد زمينههاى لازم ذهنى براى غيبت كبرا و حفظ و توسعه پيروى از مكتب اهلبيت(ع) در اين دوره حسّاس پرخطر، و ديگر، تعيينِ تكليف براى شيعيان و اين كه بهچه فرد يا گروهى در عصر غيبت مراجعه كنند و چه افرادى را بهعنوان محور زندگى خود قرار دهند.
حال براى آشنايى بيشتر با اين تلاش بزرگ و تأثير آن در بحث ولايت فقيه و پردازش شالوده ولايت فقيه در اين برهه خاص، بهبرخى از زواياى آن مىپردازيم.
والسلام
ذيقعده 1425
تبيين جايگاه علمى - سياسى فقيه در عصر حضور
اهلبيت(ع) كه از بعد سلبى، خلافت و مراكز علمى و مذاهب فقهى وابسته بهآن را فاقد
هر نوع مشروعيّت ارزيابى مىكردند، از بعد ايجابى، براى اثبات حقانيت خود، در هر دو مسأله (مرجعيت علمى و رهبرى سياسى) بايد تمهيداتى را ايجاد مىكردند. ايشان - كه حجيت سيرهشان و مشروعيّت امامتشان، مستند بهتعاليم رسول اكرم(ص) بود - با اين پشتوانه، نخست، بهتربيت افرادى زبده در فنون مختلف فقهى و كلامى و تفسيرى دست زده و با اين شيوه، شالوده تشكيل حوزههاى علمى و فقهى را در مناطقى مانند مدينه و كوفه برپا كردند. اين حوزهها، براساس يك سياستگذارى عالمانه با هدفى معين و برنامهاى روشن شكل گرفتند و آن گاه بهتدريج، با گسترش و تعميق آن، حوزههاى علمى بزرگ در طول تاريخ، مانند قم و حلب و حلّه و بغداد و رى و جبل عامل و نجف شكل گرفت كه همه همچون حلقههاى زنجير، بهخاندان عصمت(ع) متصل مىشد.(3)
امامان معصوم(ع) - كه در مراكزى مانند مدينه حضور داشتند - براى پاسخگويى بهنياز علمى و سياسى پيروان خود - كه با توجه بهشرايط سخت تقيّه و بعد مسافت و آسان نبودن ارتباط، خود، مستقيماً نمىتوانستند بهامام خويش مراجعه كنند - پساز آمادهسازى انسانهايى فهيم و پاك، آنان را بهطور خاص و با نام و يا بدون نام و تحت عناوينى كلّى، مانند «راويان حديث اهلبيت» و «آشنايان با حلال و حرام اين مكتب»، بهمردم معرفى مىكردند تا مشتاقان حقايق وحى، هم معالم دين خود را از ايشان اخذ كنند و هم در مشكلات اجتماعى، ايشان را پناهگاه خود قرار دهند. همان فقيهان بزرگى كه شاگردان بىواسطه اهلبيت(ع) شمرده مىشوند و سلسله فقيهان عصر غيبت بهواسطه آنها با فقه اهلبيت(ع) آشنا شدند. زرارة بناَعين و ابابصير و محمدبنمسلم و بريدبنمعاويه و يونسبنعبدالرحمان و ديگراصحاب شاخص اهلبيت(ع) از اين گروهند. در شأن ايشان، از امام صادق(ع) چنين روايتاست:
ما أجد أحداً أحيى ذكرنا و أحاديث أبي إلّا زرارة و أبو بصير المرادي و محمدبنمسلم و بريدبنمعاويه. و لولا هؤلاء، ما كان أحد يستنبط هدىً. هؤلاء حفّاظ الدين و أُمناء أبي على حلال اللَّه و حرامه و هم السابقون إلينا في الدنيا و في الآخرة.(4)
اين بزرگان، تنها، راوى حديث نبودند، بلكه فقيهان بزرگى بودند كه بهعنوان حافظ مكتب و امينِ
امامان معصوم(ع) شناخته مىشدند و مردم نيز وظيفه داشتند كه بهايشان بههمين عنوان مراجعه كنند.
پساز اين آمادهسازى و گسترش تدريجى تفكّر اهلبيت(ع) در مناطق مختلف - كه تا عصر امام هشتم ادامه يافت - از زمان امام هفتم بهبعد، ائمه(ع) همگام با اين اقدامشان، بهايجاد تشكّلى عظيم از ارتباط با شيعيان كه در سراسر جهان اسلام پراكنده بودند، دستزدند. پرداختن بهموضوع وكلاى ائمه(ع) بحثى حسّاس و مهم است كه نيازمند نوشتارى مستقل است.(5) آنچه بهطور اجمال مىتوان گفت، آن است كه بهنظر مورخّان و سيرهنويسان، با توجه بهگستردگى شيعيان در ايران و عراق و يمن و مصر و نواحى ديگر، بهويژه گسترش تشيّع در ايران، پساز سفر امام رضا(ع) بهاين سرزمين، سيستمى كه ارتباط ميان شيعيان و امامان معصوم(ع) را بهصورتى محكم و پيوسته پديد مىآورد، سيستم وكالت بود. اينان، كسانى بودند كه از ناحيه امام رضا(ع) و امامان بعدى تا
حضرت حجّت(عج)، كارِ تنظيمِ ارتباطِ ميان مردمِ پيرو اهلبيت و امامانشان را انجام مىدادند. آنها، علاوه برجمعآورى خمس، درباره پاسخگويى بهمسايل كلامى و فقهى نيز مسؤوليت داشته و در تثبيتِ امامتِ امام بعدى، در منطقه خود، نقش بهسزايى داشتند. از اخبار تاريخى بهدست مىآيد كه مناطقِ تحت نفوذِ سيستمِ وكالت، در چهار قسمت متمركز بوده است: 1.شامل بغداد و مدائن و سواد و كوفه؛ 2.شامل بصره و اهواز؛ 3.شامل قم و همدان؛ 4.شامل حجاز و يمن و مصر.(6)
اين افراد، بيشتر بهوسيله نامه و پيكهاى مخصوصِ خود ائمه(ع) و يا افراد مطمئن كه براى حج يا زيارتِ كربلا، بهحجاز و عراق سفر مىكردند، با ائمه(ع) در ارتباط بودند. اين است كه بخش عمدهاى از معارف فقهى و كلامىِ آن بزرگواران، بهوسيله نامه و بهعنوان «مكاتبه» در مصادر حديثى آمده است. از دقت در سيستم وكالت و نقش و اختياراتى كه وكلاى ائمه(ع) دارا بودند، بهويژه وكلاى امام عصر(عج)، در دوره غيبت صغرا، دو نكته قابل استنباط است:
نخست آنكه ايشان، افرادى عادى نبودهاند، بلكه از نظر علمى، برجسته و در رتبهاى بالا بودند و توان پاسخگويى بهمشكلات علمى و حلّ معضلات فقهى و كلامى شيعيان را داشتند. اصولاً، يكى از مسؤوليتهاى سيستم وكالت، پاسخگويى بهمسايل علمى شيعيان بود. اين امر، نشان مىدهد كه ايشان، معمولاً، با توجه بهاختلاف مراتب و منطقه و محدوده مأموريت خود، از فقيهان زمان خويش بودهاند.
نكته دوم، آن است كه اختيارات واگذار شده بهايشان، در حدّ يك وكالت معمولى نيست. انسان، وقتى در برخى از اين مكاتبات و منابع تاريخى تأمل مىكند، مىيابد كه در واقع، امامان(ع)ولايت سياسى خود را تا آن جا كه مقدور بود، بهواسطه همين نايبان خود اِعمال مىكردند و اينها، فقيهانى بودند كه با نصب و تعيين خاص، مسؤوليتهايى را بهدوش مىكشيدند كه بيشتر به«ولايت» شبيه بود. در واقع، سيستم وكالت، نوعى سيستم ولايت فقيه با نصب خاص و تحت اشراف امامان معصوم(ع) در عصر حضور بوده است.
اكنون، بهبرخى از اين شواهد تاريخى اشاره مىكنيم.
1.در مكاتبه علىبنبلال، از امام هادى(ع) پساز حمد و ستايش خداوند، چنين منقولاست: «ثم إنّى أقمت أباعلى مقامَ الحسينبن عبدربّه و ائتمنته على ذالك»؛(7)
من، ابوعلى را بهعنوان جانشين حسينبن عبد ربّه تعيين كردم و او را در اين كار، امين خود قرار دادم.
در اين فراز، سخن از تعيين كردن يك امين در منطقهاى از سرزمين پهناور اسلامى است.
پساز اين نصب و تعيين، حضرت، نسبت بهاو چنين سفارش مىكنند:
و قد أعلم أنّكَ شيخناحيتك فأحببتُ إفرادك و إكرامك بالكتاب ذالك. فعليك بالطاعة له و التسليم إليه جميع الحق قبلك و أنْ تحضَّ مواليّ على ذالك و تعرفهم من ذالك ما يصير سبباً إلى عونه و كفايته فذالك توفيرٌ علينا؛
با توجه بهآنكه تو بزرگ ناحيه خود هستى، خواستم، تنها، بهتو نامه بنگارم تا موجب اكرام تو باشد. برتو باد كه از او (ابوعلى) اطاعت كنى و تمامى حقوق مالى كه نزد توست، بهاو تسليم كنى و ديگر دوستان ما را هم بهاين امر تشويق كنى و آنچه را كه موجب يارى او مىشود، بهآنان گوشزد كنى؛ چون اين كار، براى ما سودمند است.
دقت در متن اين نامه، وظايف و حدود اختيارات وكلا را و چگونگى ارتباط كسانى كه جزء چهرههاى متشخّص يك منطقه بهحساب مىآيند با نمايندگان امامان معصوم را نشان مىدهد، بهخصوص اين كه حضرت، بهاطاعت از او فرمان مىدهد.
2.در نامه ديگرى، خطاب بهشيعيان بغداد و مدائن و سواد و اطراف آن، ضمن اعلام وكالت اباعلىبنراشد و جايگزينى او بهجاى وكيلى ديگر، اطاعت از وى را اطاعت از خود و عصيان او را، عصيان از خود اعلام مىكند:
«فقد أوجبت في طاعته، طاعتي و الخروجُ إلى عصيانه، الخروج إلى عصياني؛ فالزموا الطريقَ»(8)
اين كه اطاعت و عصيان فردى، اطاعت و عصيان امام تلقى شود، بهخوبى، نشانه دهنده موقعيت حسّاس اجتماعى آن فرد و مسؤوليتهاى مهم ناشى از آن است كه هرگز با وكالت رايج امروزه تناسبى ندارد. در حقيقت، در اين جا، «ولايت بالنيابة» كاملاً ملموس است.
3.يكى ديگر از وكلاى امام جواد و امام هادى(ع) «ابراهيمبنمحمد همدانى» است. امام، در نامهاى بهاو، ضمن اعلام وصول حسابهاى خمسى مىفرمايد: «و كتبت إلى مواليّ بهمدان كتاباً أمرتهم بطاعتك و المصير إلى أمرك و أن لا وكيل لي سواك»؛(9) بهدوستان خود در همدان، نامهاى نوشته و بهآنان پيروى از تو را فرمان دادم (و گفتم) كه فرمان، فرمان توست و جز تو، ازطرف من، در آن ناحيه، وكيلى نيست.
اين موارد، گوياى آن است كه شيعيان در نقاط مختلف جهان، بهوسيله سيستم وكالت، بههم مرتبط بودند تا مكتب اهلبيت(ع) حفظ شود و گسترش پيدا كند.
4.يكى از نواحى مهم و مراكز شيعه، نيشابور بود. وكيل امام عسكرى(ع) در اين شهر، «ابراهيمبنعبده» است. شأن و اختيارات اين وكيل را از نامه امام(ع) به«عبداللَّهبنحَمْدُوَيه» مىتوان دريافت. در بخشى از اين نامه مىخوانيم:
«و بعد، فقد بعثتُ لكم إبراهيمبنعبده، ليدفَعَ النواحي و أهل ناحيتك حقوقي الواجبةَ عليكم إليه. و جعلتُه ثقتى و أمِيني عند مواليّ هناك»؛(10) من، ابراهيمبنعبده را براى شما نصب كردم تا مردم آن ناحيه، حقوق واجب شرعى خود (خمس) را بهاو بپردازند و او را در آنجا، ثقه و امين خود قرار دادم.
5.مفصلترين نامه امام عسكرى(ع) توقيعى است كه به«اسحاقبناسماعيل نيشابورى» نگاشتهاند و در آن، اسحاق را بهعنوان فرستاده خود نزد «ابراهيمبنعبده» كه در بالا از او ياد شد، معرفى مىكنند و مىفرمايند: دوستان ما، در آن نواحى، حقوق واجب خود را بهابراهيم بدهند تا او نيز بهرازى بدهد. اين نامه را براى دوستان ما بخوان و از هيچ كس جز شيطانى كه مخالف شماست، پنهان مدار.(11)
از اين نامهها بهدست مىآيد كه وكلاى هر منطقه، وظيفه داشتند كه پول را بهدست وكلاى ديگرى كه در تماس بيشترى با امام بودهاند، برسانند. وجود اين پيوند، باعث احياى شيعه و مانع از هضم شدن آنها در اكثريت جامعه مىشد. همين شيوه ارتباط با شيعيان و برقرارى نظام وكالت براى اداره امورِ پيروان اهلبيت(ع) در سراسر جهان اسلام - كه از زمان امامان پيشين وجود داشت - در دوران غيبت صغرا نيز تداوم يافت. محور ارتباط وكيلان با امام(ع) همان نايبى بود كه ازطرف امامزمان(عج)، تعيينمىشد.
با اين شيوه نيابت، شاهد حركتى جديد ازطرف امام(عج) براى آمادهسازى غيبتكبراهستيم.
نقل است كه ابوجعفر محمدبنعثمان عمرى (نايب دوم امام زمان(ع)) ده وكيل در بغداد داشته كه نزديكترين آنها بهوى «حسينبنروح» بوده است كه بعداً نايب سوم شد.
يكى از تفاوتهاى عمده اين نايبان با وكلاى ديگر، اين بود كه در برابروجوه دريافتى، قبض رسيد از آنها دريافت نمىشد.(12)
نام وكيلان مختلف اين زمان را - كه در نواحى اهواز و سامرا و مصر و حجاز و يمن و خراسان و رى و قم مىزيستهاند - مىتوان از كتاب الغيبة شيخطوسى سراغ گرفت.(13)
نخستين نايب خاص امام عصر(ع) عثمانبنسعيد، معروف بهسمّان، از وكلاى امام يازدهم(ع) و مورد اعتماد امام هادى(ع) بوده است. وقتى احمدبناسحاقبنسعد قمى(ع)، از امام هادى(ع) مىخواهد كه كسى را معرفى كند تا مسايل و مشكلات دينى خود را با او مطرح كند و بهعنوان واسطه ميان امام(ع) با او باشد، در پاسخ مىشنود:
«العمري ثقتي فما أدّى إليك عنّي، فعنّي يؤدّي، و ما قال لك عنّي، فعنّي يقول. فاسمعْ له و أطِعْ؛ فإنَّه الثقة المأمون.»(14)
اين سخن كه نسبت بهفرزند عثمانبنسعيد (نايب دوم خاص امام زمان(ع))، ابوجعفر محمدبنعثمان عمرى نيز از امام عسكرى(ع) نقل شده است(15) - رابطه نزديك و شأن و منزلت علمى و اجتماعىِ وكيلان را با امام و با شيعيان بهخوبى ترسيم مىكند. عنوان «ثقه» و «امين» - كه براى ابراهيمبنعبده بهكار رفته بود و عنوانى مهم و قابل تأمل است - در اين مورد هم تكرار شده است.
در مكاتبهاى از توقيعات شريف حضرت حجّت(ع) مىبينيم كه از «وكيل» بهعنوان «قائم مقام» ياد
شده است. حسنبنعبدالحميد كه درباره يكى از وكيلان امام(ع) بهترديد افتاده بود، دريافتكننده اين توقيع است. در آن آمده: «ليس فينا شكٌ و لا فى من يقومُ مقامَنا بأمرنا».(16)
در اين عبارت، سخن از قائم مقامى و جانشينى است، نه وكالتِ تنها.
حسينبنروح، سومين نايب خاص است. وى، از معتمدان عَمْرى (نايب دوم) بوده است و در حضور برخى از بزرگان شيعه در بغداد، مانند ابوعلىبنهمام، ابوعبداللَّه بنمحمدالكاتب،اسماعيلبنعلى نوبختى، بهدستور امام(ع) بهعنوان جانشين ابوجعفر عمرى تعيين شده است:
«هذا أبوالقاسم حسينبنروح القائم مقامي، و السفير بينكم و بينَ صاحب الأمر.... الوكيل له، الثقة الأمين، فارجعوا إليه في أُموركم، و عَوِّلوا إليه في مهمّاتكم فبذالك أُمِرْتُ و قد بلّغتُ.»(17)
در اين جا هم، سخن از قائم مقامى و وثاقت و امانت است.
آخرين نايب خاص، ابوالحسن علىبنمحمّد سَمَرى است كه تا سال 329 ه.ق نيابت داشته است و با وفات او و رسيدن توقيع و نوشتهاى از ناحيه مقدسه مبنى براعلام غيبت كبرا، دوران نيابتِ خاصه بهانجام مىرسد. در فرازى از اين توقيع مبارك، چنين آمده:
«فاجمع أمرك و لاتوص إلى أحدٍ فيقوم مقامَكَ بعد وفاتِك، فقد وقعتِ الغيبةُ التامّة»؛(18) كارهايت را سامان بده و بهكسى بهعنوان جانشين خود، وصيت نكن، اكنون زمان غيبت تامّه فرا رسيده است.
تا اين زمان، عصر حضور است و امكان رابطه با امامان معصوم(ع) فراهم بود. عصر حضور، براى شيعه، عصر تشريع است و با آنكه در دوره طولانى حضور، فقيهان و عالمان فرهيخته فراوانى در مكتب اهلبيت(ع) تربيت شدند و احياناً بهكار تفريع هم پرداختند، ولى از آنجا كه شمس ولايت، پنهان نبود، اين دوره را بهعنوان «عصر تفريع» بهمعناى مصطلح فقهى - كه نيازمند اجتهاد و استنباط از ادلّه باشد - نمىنامند.
اكنون، با مرگ سمرى، غيبت تامّه فرا رسيده است. غيبتى كه زمينههاى تمهيدى آن و آمادهسازى ذهنيت پيروان اهلبيت(ع)براى رويارويى با آن، از زمان پيامبر اكرم(ص) و امامان معصوم(ع)، بهتدريج تحقق يافته بود. از مهمترين ابزارهاى لازم براى مواجهه با آن، تأسيس حوزههاى دينى و فقهى شيعه و تربيت چهرههاى كارآمد بود. در پى اين تأسيس، اهلبيت(ع) هم تشكّل وكلا را سامان دادند و هم شيعيان را براى رجوع بهآنان هدايت و تشويق كردند.
وقتى يك محقّق، عناوين و مضامين مربوط بهوكالت و نيابت خاصّه مانند «الثقة المأمون» و «أقمتُ» و «القائم مقامي» و «فارجعوا إليه في أُموركم» و «يقوم مقامَنا» و «فعليك بالطاعة له» و «طاعتُه طاعتي» و «عصيانه عصياني» را يك جا مرور مىكند، اين حقيقت را كاملاً درك مىكند كه با يك وكالت
عادى مواجه نيست، بلكه اين افراد آشنايان با علوم اهلبيت(ع) و فقيهانى بودهاند كه وكالت آنها در معنا ولايت بوده است.(19)
براين همه، بايد ادلّه نصب عامّ را افزود كه از دلالت آن، در بحثى مستقل بايد سخن گفت، ولى علىالمبنا، نشان مىدهد كه ولايت فقيه، از زمان خود اهلبيت مطرح بوده و شيعيان، بهخوبى، در طول چند دهه، با آن انس گرفته بودند تا در رويداد شگفت غيبت، بهبيراهه نروند و سرگردان، بهوادى ضلالت نيفتند.
نبايد با «غيبت كبرا» بهعنوان يك ابتلاى عظيم و يك امر بازدارنده و پسگرا در حركت اهلبيت(ع) برخورد كرد. غيبت، يك رخداد بالنده براى رشد و تعالى بشريت، و بهويژه، شيعيان بوده است. غيبت، نشان از بلوغ و رشد شيعه دارد كه مىتواند در غياب شمس عصمت، پساز يك دوره نيابت خاصه، اكنون با نيابت عامّه، بهراه خود ادامه دهد. اگر در عصر نيابت خاصّه، با فرمان «فارجعوا إليه»، شيعيان بهسوى نايب خاص مىشتافتند، اكنون هم با همان آهنگ و مضمون مانند «فارجعوا فيه إلى رواة أحاديثنا» - كه در ادلّه نيابت عامّه آمده - مىتواند وظيفه و راه روشن خود را در حادثه عظيم غيبت كبرا درك كنند، بدون آنكه مسأله امامت و ولايت، دچار بلاتكليفى و تعطيلى شود.
سپاس بي قياس و حمد و ثناي ما لايُقاس ، از آنِ خداوند است كه با ولايت كلّيّة مطلقه و شاملة عامّة خود بر كاخ هستي و عالم وجود تمكين يافت و با نزول نور وجود در شبكه هاي آسمان عِلْويّ، و مظاهر زمين گسترده سِفليّ براي أنام، ميزان ولايت را برافراشت ؛ و به هر موجودي به قدر سِعه وجودي و ظرفيّت ماهُوِيَش ، از اين شربت خوشگوار إشراب فرمود ؛ تا بندگان وي كه أشرف مخلوقات و أفضل كائنات او هستند ، از اين مائده متمتِّع گردند و در إعمال ولايت ، راه تخطّي نپيمايند ؛ و به حجاب نفسانيّ، طغيان ننموده ، زياده روي نكنند .
آري ! زشتيها و بديها و شُرور ، ناشي از تعيّنات و حدود و قوالب ماهيّاتست كه از ماست ، نه از نور بَحْت و خير محض او .
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست
به به از اين دائرة كامله ! كه در آن تمام سير أطوار وجود با قسط آميخته گرديدهاست ؛ و به قدري اين آميزش ، لطيف و دقيق است كه گوئي صفت و موصوف يكدگر را فراموش كرده ، گهگاه جاي
خود را بهم ميدهند .
از ميان پيامبران ، قرآنِ كريمش را بر پيامبر أكرمش نازل نمود تا با ولايت كلِّيَّه و رؤيت باطنيّه و إدراكات عميقه و نور موهبتي إلهي ، در بين مردم حكم كند؛ و آنان را بر راه مستقيم و طريق مستوِي به سر منزل سعادت و فوز و نجاح و نجات تا سرحدّ تمتّع و بهرهبرداري از أقصي درجة كمال إنسانيّت و فَنا در أنوار قدسيّة قاهرة نور توحيد ، و جَلَوات ذاتي رهبري نمايد .
و عجيب آنكه: چنان ولاء تكويني را با ولايت تشريعي بهم در آميخته ، و همچون شير و شكر ممزوج ساخته ، و غنچة نوگل اين بوستان را بدين عقد ، پيوند زدهاست كه جدا كردن و سوا نمودن آن دو از يكديگر مشكل بلكه ممتنع است .
ولايت ريشه لغوي و معني اصطلاحي آن
«آنجا ولايت اختصاص به خداوند دارد، كه اوست حقّ؛ و اوست پاداش و مُزد اختيار شده، و اوست عاقبتِ اختيار شده و پسنديده و مورد رضا.»
وَلاَيَت، أمر بسيار مهمّي است؛ و حقيقت دين و دنياي إنسان به آن بستگي دارد، زيرا از شؤون ولايت، آمريّت و حكومت بر مسلمانان، و بلكه بر همة أفراد بشر است. و اين يگانه راهي است كه تمام سعادتها و شقاوتها، خير و شرّ، و نفع وضَرّ، و بهشت و دوزخ، و بالاخره نجات مردم به آن راه بسته است. هر ملّتي به هر كمالي رسيده است، در أثر ولايت وَليِّ آن قوم بوده، و هر ملّتي هم كه رو به بدبختي و ضلالت رفته، در أثر ولايت وَليِّ آن قوم بوده است، كه آنها را به سوي آراء و أهواء شخصيّه كشيده، و از منهاج و صراط مستقيم منع كرده است.
ولايت در لغت يك معني بيشتر ندارد؛ مابقي همگي موارد و مصاديق آن است
بعضي خيال كردهاند كه وَلاَيَت معاني مختلفي دارد؛ مثلاً گفتهاند: يكي از معاني آن نُصرت است؛ إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَهُ وَ رَسُولُهُ يعني ناصر شما خداست و رسول خدا؛ يا اينكه گفتهاند: به معني مُحبّ است؛ يا به معني آزاد كننده، يا آزاد شده است؛ يا أقوامي كه با إنسان نزديكي دارند (نزديكي نَسَبي، يا زماني، يا مكاني) يا دو نفري كه با همديگر شركت ميكنند هر كدام را وليِّ ديگري ميگويند. و خلاصه در كتب لغت معاني مختلفي ذكر كردهاند بطوريكه در «تاج العروس» بيست و يك معني براي ولايت بيان ميكند، و شواهدش را ذكر مينمايد.
وَلاَيَت داراي يك معنيِ واحد است؛ و در تمام اين مصاديق و معاني و موارد همان معني كه واضع لغت در نظر گرفته است، همان مورد نظر بودهاست منتهي به عنوان خصوصيّت مورد، مصاديق مختلفي پيدا كردهاست، و آنچه كه مَحَطّ نظر استعمال است همان معنيِ وضعِ أوّليّ است، كه اي
ن معنيِ اشتراك معنوي ميباشد. و بنابراين وَلاَيَت يك معني بيشتر ندارد؛ و در تمام اين مصاديقي كه بزرگان از أهل لغت ذكر كردهاند، همان معني أوّلش مورد نظر و عنايت است؛ و به عنوان خروج از معني لغوي و وضعيّ، يا به عنوان تعدّد وضع، يا به عنوان اشتراك و كثرت استعمال؛ هيچكدام از اينها نيست.
كلمة وِلاَيَت كه مصدر يا اسم مصدر است با بسياري از اشتقاقات آن همچون: وَلِيّ و مَوْلَي و والِي و أوْلياء و مَوَالِي و أوْلَي و تَوَلَّي و وَلايت و غيرها در قرآن مجيد وارد شدهاست.
در «صحاح اللغة» گويد: الْوَلْيُ به معنيِ قُرب و نزديك شدن است؛ گفته ميشود: تَباعَدَ بَعْدَ وَلْيٍ، يعني بعد از نزديكي دوري كرد؛ و كُلْ مِمَّا يَلِيكَ، أيْ مِمَّا يُقارِبُكَ. يعني از آنچه نزديك تو است بخور.
مطلب را إدامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: وَلِيّ ضدّ دشمن است؛ و از همين معني تَوَلِّي استعمال شدهاست؛ و مَوْلَي به آزادكننده، و آزاد شده، و پسر عمو، و ياري كننده، و همسايه گويند؛ و وَلِيّ به داماد گويند؛ و كُلُّ مَنْ وَلِيَ أمْرَ وَاحِدٍ فَهُوَ وَلِيُّهُ؛ يعني هركس أمر كسي را متكفّل گردد و از عهدةانجام آن برآيد وليّ او خواهد بود.
باز مطلب را إدامه ميدهد تا اينكه ميگويد: و وِلايت با كَسرة واو به معنيِ سلطان است؛ و وِلايت و وَلايت با كسره و فتحه به معنيِ نصرت است. و سيبويه گفته است: وَلايَت با فتحه مصدر است و با كسره اسم مصدر؛ مثل: أمارت و إمارت و نَقابت و نِقابت. چون اسم است براي آن چيزي كه تو بر آن ولايت داري؛ و چون بخواهند معني ِ مصدري را إراده كنند فتحه ميدهند.
و وَلاَيَت با فتحه به معني مَحبّت و با كسره به معني تَولِيَت و سلطان است؛ و از ابن سِكِّيت وارد شده كه: وِلا´ء با كسره نيز همين معني را دارد.
و وَلِيّ و وَالِي كسي را گويند كه زِمام أمر ديگري را به دست خود گيرد و عهدهدار آن گردد.
و وَلِيّ، به كسي گويند كه نصرت و كمك از ناحية اوست. و نيز به كسي گفته ميشود كه: تدبير اُمور كند، و تَمشِيَت به دست و به نظر او انجام گيرد؛ و بر اين أصل گفته ميشود: فلانٌ وَلِيُّ الْمَرْأةِ، يعني نكاح آن زن به صلاحديد و به نظر اوست.
و وَلِيِّ دَم به كسي گويند كه حقّ مطالبة دِيه را از قاتل يا از زخم زننده دارد. و سلطان، وليّ أمر رعيّت است و از همين باب است گفتار كُمَيْتِ شاعر در بارةحضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام:
«أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام، خوب سلطان و كفيل أمر اُمّت بعد از سلطان أوّلش (رسول الله) بوده است؛ و خوب دليل و راهنماي تقوي و سَداد در بيابان خشك و بَيْدَاء جهالت؛ و خوب نزديك كنندة اُمّت به خداوند متعال است.»
از حضرت باقر عليه السّلام وارد است كه: اين أولويّت پيامبر به مؤمنين از خود ايشان، دربارة أمر حكومت و إمارت نازل شدهاست؛ و معني آيه اين ميشود كه: پيغمبر نسبت به مردم از خود آنها به خودشان سزاوارتر است؛وبنابراين جائز است كه پيامبر در صورت نياز، غلام و مملوكي را با وجود آنكه صاحبش به آن محتاج است، از او بگيرد.
«پيامبر سزاوارتر است به هر مؤمني ازخود آن مؤمن به خودش؛ و نيز عليّ بن أبي طالب (عليه السّلام) پس از او اينچنين است.»
و گفتار خداوند تعالي: «از براي خداوند وَليّي از جهت ذلّت او نيست.» وليّ به كسي گويند كه قائم مقام و جانشين شخص باشد در اُموري كه اختصاص به او دارد، و آن شخص به جهت عجز و ناتواني قادر بر بجا آوردن آن اُمور نيست؛ مانند وليّ طفل و وليّ مجنون.
بناءً عليهَذا هر كس كه وليّ دارد، نيازمند به اوست؛ و چون خداوند غنيّ و بي نياز است، محال است كه داراي وليّ باشد؛ و همچنين اگر آن وليّ هم نيازمند به خدا باشد، در اينجا دور لازم ميآيد، و اگر نيازمند نباشد شريك او خواهد بود؛ و هر دو صورت محال است.
از جملة أسماء خداوند تعالي وَلِيّ است؛ يعني ناصر و متولِّي اُمور عالم
ابن أثير جَزَري در «نهايه» گويد: از جملة أسماء خداوند تعالي وَلِيّ است؛ يعني ناصر و ياري كننده. و گفته شده است كه: معني آن متولِّي إدارةاُمور عالم و خلائق است كه بر همة عالم قيام دارد.
و از جملة أسماء خداوند والي است، و آن به معني مالك جميع أشياء و تصرّف كنندة در آنهاست؛ و گويا كه وِلايت إشعار به تدبير و قدرت و فعل دارد؛ و تا وقتيكه تدبير و قدرت و فعل با هم مجتمع نباشند اسم والي بر آن إطلاق نميشود. تا آنكه گويد:
و لفظ مَوْلَي در حديث بسيار آمده است؛ و آن اسمي است كه بر جماعت كثيري گفته ميشود؛ و آن عبارت است از رَبّ (مربّي و صاحب اختيار) و مَالِك (صاحب مِلك) و سَيِّد (آقا و بزرگوار) و مُنْعِم (نعمت بخشنده) و مُعْتِق (آزاد كننده) و نَاصِر (ياري كننده) و مُحِبّ (دوست دارنده) و تَابِع (پيروي كننده) و جَار (همسايه) و ابن عَمّ (پسر عمو) و حَلِيف (هم
سوگند) و عَقِيد (هم پيمان) و صِهْر (داماد) و عَبْد (غلام و بنده) و مُعْتَقْ (غلام يا كنيز آزاد شده) و مُنْعَمٌ عَلَيْهِ (نعمت بخشيده شده)؛ و بسياري از اين معاني در حديث آمدهاست، پس لفظ مَوْلَي در هر حديث، به آن معني كه آن حديث اقتضاء دارد نسبت داده ميشود. و هر كس كه متصدّي أمري گردد و يا قيام بر آن كند آن كس مَوْلَي و وَلِيّ آن أمر خواهد بود.
به مؤمن وَلِيُّ اللَه گفته ميشود؛ و ليكن مَوْلَي اللَه وارد نشدهاست. و گاه گفته ميشود: اللَهُ تَعَالَي وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَوْلاَهُمْ. «خداوند متعال، وليّ مؤمنان و مولاي ايشان است.»
تحقّق ولايت در بندگان خدا بواسطة هُوهوِيَّتي است كه در أثر فَنآ ء فِي اللَه حاصل ميشود
و بعبارةٍ اُخري: أصل معني ولايت در همة اين موارد استعمال، محفوظ است، غاية الامر بمناسبت جهتي از جهات، آن معني أصل را با ضميمةخصوصيّتي كه در مورد استعمال در نظر گرفتهاند
ملاحظه نمودهاند و آن أصل همان معنائي است كه راغب در «مفردات» ذكر نموده است؛ آنجا كه در مادّة «وَلْيْ» گويد: الْوَلاَ´ءُ وَالتَّوَالِي أنْ يَحْصُلَ شَيْئَانِ فَصَاعِدًا حُصُولاً لَيْسَ بَيْنَهُمَا مَا لَيْسَ مِنْهُمَا. «ولاء و توالي عبارت است از آنكه: دو چيز يا بيشتر طوري با همديگر متّحد بشوند كه چيزي غير ازخود آنها در ميانشان وجود نداشته باشد.» به اين معني كه: بين آنها هيچگونه حجاب و مانع و فاصله و جدائي و غيريّت و بينونت نباشد، بطوريكه اگر فرض شود چيزي بين آن دو وجود داشته باشد، از خود آنها باشد؛ نه از غير آنها.