بخشی از مقاله
پیامبر و خلافت
خلافت اسلامی نوعی حکومت است که در آن ملاک حقوق انسانها باورهای اسلامی است و حاکمیت از آن کسانی است که نسبت به حقوق اسلامی آگاهی دارند. در خلافت اسلامی حکومت باید بر اساس شورا انجام گیرد اما حرف آخر را خلیفه میزند. به این فرم حکومت اشرافیت (آریستوکراسی) نیز گفته میشود. این نوع حکومت با نوع دیگر حکومت اسلامی یعنی حکومت ولایت فقیه متفاوت است.
تاریخچه
خلافت اسلامی به شکل مطرح در امروز بعد از زندگی پیامبر اسلام ابداع شد. در مورد جانشینی پیامبر قبل از فوت ایشان بین شیعه و سنی اختلاف است. اهل تسنن معتقند پیامبر در مورد جانشینی خود تصمیمی نگرفته است، اما شیعیان معتقند پیامبر علی بن ابی طالب را به عنوان جانشین انتخاب کرده است.
خلافت به معنای جانشینی و در واقع جانشینی پیامبر اسلام پس از مرگ او است. در این مقوله دو نظریه ی عمده وجود دارد.
نظریهی اهل سنت
كه معتقدند محمد جانشینی را برای خود معین نکرد و مسلمانان بدین لحاظ از طریق شورا خلیفهای را انتخاب كردند.
نظریهی شیعیان
شیعیان معتقدند محمد در مواردی متعدد كه مصداق بارز آن گفتار او در روز غدیر خم است، علی را بعنوان مولای مسلمانان و جانشین و خلیفه ی بعد از خود معرفی کرد.
شیعیان جدای از شیوه ی نقلی، یعنی نقل احادیثی از پیامبر دال بر جانشینی علی ، كه این
احادیث در كتب معتبر اهل سنت نیز قابل مشاهده هستند و موضوع صرفا بر سر تعابیر و تفاسیری است كه از كلام رسول خدا شده، به شیوههای عقلی نیز بر خلافت علی استدلال می نمایند. از جمله اینكه آیا ممكن است محمد در مورد احكام جزیی به تفصیل سخن گفته باشد و تكلیف مسلمانان را معلوم كرده باشد، اما در مورد جانشینی پس از خود چیزی نگفته باشد.
ایرادات شیعه به شورای اهل سنت
بنا بر دیدگاه شیعیان شورایی كه اهل سنت آن را مطرح می نمایند در واقع عملی نشد.
ایرادات انتخاب خلیفه اول از دیدگاه شیعه
در شورایی كه ابوبكر را بعنوان خلیفه ی اول انتخاب كرد حداكثر هفت نفر حضور داشتند و این اشخاص پیشتر به نمایندگی جامعه ی مسلمانان منصوب نشده بودند. یكی از این اشخاص ابوبكر بود كه به خودش رأی داد، دیگری عمر بود كه به ابوبكر رأي داد و ابوبكر نیز به هنگام مرگ او را بعنوان خلیفهی دوم معرفی كرد. سومی ابو عبیده بود كه شغلش قبركنی بود و از عقلاي قوم
محسوب نمي شد. به اعتقاد شیعیان اگر قرار به برگزاری شورایی هم بود باید در وهله ی اول از علی دعوت به شركت در جلسه را می كرد، و نیز در این شورا شخصیتهایی نظیر ابن عباس مفسر بزرگ قرآن، سلمان، اباذر، مقداد، عمار، كمیل، مالك اشتر نخعی، محمد حنفیه و بسیاری
شخصیتهای دیگر حضور می یافتند و این اشخاص نیز یا باید از قاطبه ی مسلمانان نمایندگی كسب می كردند و یا اینكه خلیفه بر اساس یك انتخابات آزاد كه همه ی مسلمانان حق شركت در آن را می داشتند برگزار می شد.البته شیعیان اعتقاد دارند كه مطابق قرآن (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك فان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس) يعني: «اي رسول ابلاغ كن
آنچه را كه از جانب پروردگارت به تو نازل شده و اگر اين كار را به انجام نرساني رسالت او را ابلاغ ننموده اي، خداوند ترا از مردم محفوظ خواهد داشت) محمد از جانب خدا موظف به انتصاب علي به عنوان جانشين و وصي پس از خود بود و تعيين علي بعنوان جانشين محمد مانند تعيين هارون به جانشيني موسي بود، با اين تفاوت كه هارون علاوه بر جانشيني خود پيامبر هم بود اما علي خليفه و امام بود و پيامبر نبود. اما در مقام بررسي تاريخ شيعه با قاطعيت اعلام مي دارد كه اصولا شورايي نيز در برابر نص محمد برگزار نشد و به آنچه كه روي نمي توان نام شورا نهاد.
ایرادات انتخاب خلیفه دوم از دیدگاه شیعه
در تعیین عمر بعنوان خلیفه ی دوم نیز اصولا شورایی برگزار نشد و ابوبكر وی را بعنوان جانشین خود و خلیفه ی دوم معرفی كرد. در اینجا شیعیان این سوال را مطرح می كنند، كه چگونه است كه وقتی پیامبر علی را منصوب می نماید، اهل سنت زیر بار نمی روند و از شورا دم می زنند، اما هنگامی كه ابوبكر خلیفه ی دوم را تعیین می كنند همگیشان می پذیرند؟
ایرادات انتخاب خلیفه سوم از دیدگاه شیعه
در خصوص خلافت خلیفه ی سوم یعنی عثمان نیز شورايي از جانب مسلمانان و يا قاطبه ي منتخب مسلمانان برگزار نشد و عمر خود چند نفر را مشخص كرد تا خلیفه ای را برگزینند. اين هيأت ابتدا علي را برگزيد اما با او شرط كرد كه بر اساس قرآن و روش شيخين (ابوبكر و عمر) رفتار نمايد، اما علي نپذيرفت و گفت بر اساس قرآن و اجتهاد خود عمل مي كنم، بنابراين گروه مذكور عثمان را
برگزيد و اين شرط را با او در ميان گذاشت و او شرط را پذيرفت. بنابراين خلیفه ی سوم نیز با شور و مشورت مسلمانان انتخاب نشد بلكه گروهي كه از سوي خليفه ي دوم مأموريت يافته بودند به شكلي كه گفته شد او را منتصب ساختند.
نحوه انتخاب خلیفه چهارم از دیدگاه شیعه
در دیدگاه شیعه پس از كشته شدن عثمان مردم به علی اقبال كردند و مصرانه از او خواستند كه خلافت را بپذیرد، او در مقابل اصرار مردم با این شرط كه موضوع به شكل پنهانی نباشد و انتخاباتی در مسجد انجام شود و كلیه ی مسلمانان در آن شركت نمایند، این پیشنهاد را پذیرفت. به عبارت دیگر بر اساس اعتقاد شیعیان علی هم منتصب از جانب خدا و محمد است و هم به با رأی مردم بر سر كار آمده است، بنابراین شورای واقعی هم صرفا در مورد او مصداق یافته است و هیچیك از خلفای پیشین با رای مردم و انجام شورا به معنای حقیقی زمام امور را به دست نگرفته اند.
امامت ونص
شيعه معتقد است كه قدرت امام معصوم عليه السلام منبعث از خداست، امام را امت انتخاب نمىكند، بلكه امامت او مثل نبوت پيامبران، به نص الهى است.
وصيت و نص رسول خدا
على عليه السلام خلافت را حق مسلم و قطعى خود مىدانست و در نهج البلاغه بر مدعاى خود از طرق گوناگون استدلال كرده است.
آن حضرت در موارد زيادى از حق خويش سخن گفته است كه جز با مسالهى تنصيص و مشخص شدن حق خلافتبراى او به وسيله پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قابل توجيه نيست. در نهج البلاغه صريحا دربارهى اهل بيت مىفرمايد:
«...ولهم خصائص حق الولاية وفيهم الوصية والوراثة، الان اذ رجع الحق الى اهله ونقل الى منتقله!» . (1) يعنى ويژگىهاى ولايت و حكومت از آن آنهاست و وصيت پيامبر و وراثت او در ميان آنان، هم اكنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جايى كه از آنجا منتقل شده بود، باز گرديده است.
و همچنين در سرتاسر نهج البلاغه، گلايه امام از مردم براى اين است كه چرا او را از حق مسل
م و قطعىاش محروم كردند بديهى است كه تنها با نص و تعيين قبلى از طريق رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد; زيرا اگر انتخاب امام، حق امتبود معنى نداشت على عليه السلام تنها به خاطر شايستگىاش به امامت، قبل از انتخاب مردم حكومت را حق مسلم خود بداند و با كسى كه علىالظاهر مدعى خلافت از طريق مردم بود، به مبارزه برخيزد; زيرا صلاحيت و شايستگى حق بالقوه، ايجاد مىكند نه حق بالفعل و در صورت حق بالقوه، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحيح نيست. اكنون به ذكر مواردى مىپردازيم كه امام على عليه السلام خلافت را حق مسلم خود مىداند:
1. على عليه السلام براى اثبات حقانيتخود نوعا به ادله و نصوصى كه درباره او وارد شده است، استناد مىكند:
ابوالطفيل ليثى يكى از اصحاب پيامبر مىگويد: روزى على عليه السلام مردم را در ميدان وسيعى جمع كرد ، سپس به آنها فرمود: شما را به خدا سوگند مىدهم، هر كس از شما روز غدير خم و هر چه از رسول خدا شنيده، بگويد. سى نفر از مردم بلند شدند و شهادت دادند. ابونعيم مىگويد:
گروه كثيرى از مردم برخاستند وبه اين جمله شهادت دادند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
هنگامى كه دست على عليه السلام را گرفته بود، به مردم مىفرمود: «اتعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم؟ قالوا:
نعم يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: آيا شما مىدانيد كه من نسبتبه مؤمنان از خود آنها اولىتر هستم، مردم گفتند: آرى پيامبر خدا فرمود: «من كنت مولاه، فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» : هر كس من مولاى او هستم على عليه السلام هم مولاى او استبار خدايا
دوستبدار، دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را.
ابوالطفيل مىگويد: من اين اجتماع را ترك گفتم ولى شبههاى در دلم ايجاد شد. در راه با زيد بن ارقم ملاقات كردم و جريان را براى او بازگو كردم و سپس پرسيدم: چرا انكار مىكنى؟ من نيز همين مطلب را از رسول خدا شنيدم. (2) 2. هنگامى كه امام از طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد و تصميم به سركوبى آنها گرفت ضمن هشدار به رهبران مذهبى فرمود:
«...فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا علىمنذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله و سلم حتى يوم الناس هذا» . (3) «به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبرش را گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است» .
3. اميرمؤمنان على عليه السلام مىگويد: روز شورا شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافتحريصى، من در پاسخ گفتم:
«بل انتم والله احرص وابعد وانا اخص واقرب وانما طلبتحقا لى وانتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرين هب كانه بهت لا يدرى ما يجيبنى» . (4)
«به خدا سوگند بلكه شما با اينكه ازپيامبر دورتريد از من حريصتريد. من حق خود را طلب كردم شما مىخواهيد ميان من و حق خاص من مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. آيا آنكه حق خويش را مىخواهد حريصتر استيا آنكه به حق ديگران چشم دوخته است؟ همين كه در جمع حاضران اقامه
دليل نمودم به خود آمد و نمىدانست در پاسخ من چه بگويد» .
ابن ابى الحديد مىگويد: اعتراض كننده سعد وقاص و آن هم بعد از قتل عمر در روز شورا بود و سپس مىگويد: ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ابوعبيده جراح و آن هم در روز سقيفه بود» . (5)
4. در دنباله همان جملهها آمده است:
«اللهم انى استعديك على قريش ومن اعانهم، فانهم قطعوا رحمى وصغروا عظيم منزلتى واجتمعوا على منازعتى امرا هولى، ثم قالوا: الا ان في الحق ان تاخذه وفى الحق ان تتركه» .
«بار خدايا! من در برابر قريش و كسانى كه به كمك آنان برخاستهاند از تو استعانت مىجويم و شكايت را پيش تو مىآورم آنها پيوند خويشاوندى مرا قطع كردهاند و مقام و منزلت عظيم مرا كوچك
شمردند و در غصب حق، و مبارزهى با من هماهنگ شدند (به اين هم اكتفا نكردند) بلكه گفتند:
«بعضى از حقوق را بايد گرفت و پارهاى را بايد رها كرد» (و اين از حقوقى است كه بايد رها سازى) .
ابن ابى الحديد مىگويد: اين گونه جملات از امام به طور تواتر نقل شده از جمله فرموده است:
1. ما زلت مظلوما منذ قبض الله رسوله....
2. و نيز فرموده: «اللهم اخز قريشا فانها منعتنى حقى وغصبتنى امرى» .
پروردگارا! قريش را رسوا ساز كه مرا از حقم ممنوع ساختند وخلافتم را غصب نمودند.
3. و هنگامى كه شنيد كسى داد مىزد «انا مظلوم» من ستمديدهام به او فرمود: «هلم فلنصرخ معا فانى ما زلت مظلوما» بيا با هم فرياد بزنيم كه من همواره مظلوم بودهام!
امام با اين كار، هم ناراحتى او را تسكين داد و هم مظلوميتخويش را اعلام فرمود.
4. و فرمود: «وانه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى» ابوبكر خوب مىدانست وجود من نسبتبه خلافت همچون محور وسط سنگ آسياست.
و نيز از آن حضرت رسيده است:
«ما زلت مستاثرا على، مدفوعا عما استحقه واستوجبه» : من هميشه تحت فشار حكومت استبداد بودهام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم. (6) ابن ابى الحديد پس از نقل كلمات فوق، به دست و پا افتاده و مىگويد:
«معتزلىها اين سخنان را دليل بر افضليت و سزاوارتر بودن امام به خلافت مىگيرند نه اينكه نص صريحى بر خلافتبوده و امام با اين كلمات اشاره به آن فرموده باشد.
اما اماميه و زيديه به آنها استدلال مىكنند و به گمان قوى همين معنى از الفاظ مراد باشد ولى اگر اين حرف را بپذيريم بايد عدهاى از مهاجر و انصار را تكفير و تفسيق كنيم، لذا بايد گفت اين جملات جزو متشابهات است كه بايد ظاهر آنها را ناديده گرفت وآنها را به معنايى حمل نمود كه لطمهاى به صحابه نزند! !
اما واقعيت اين است كه چون ابن ابى الحديد سنى مذهب مىباشد لذا مجبور است چنين توجيهى نامربوط براى سخنان امام بكند در صورتى كه جملات بالا صراحت دارد در اينكه امام صريحا به
مسئله خلافت پرداخته و آن را حقمسلم خويش مىداند كه غصب شده است.
چه لزومى دارد ما سخنان امام را از معنى حقيقىاش منصرف كنيم با توجه به اين كه ابن ابى الحديد نيز گفته گمان قوى همان معنى ظاهرى الفاظ استبه علاوه اين جملات هيچگونه ابهامى ندارد تا آنها را از متشابهات بدانيم!
وانگهى صحابه كه معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تكيه بر عصمت آنها مجبور باشيم آنان را
بىگناه قلمداد كنيم. (7) استاد شهيد مطهرى، بعد از نقل مطالب فوق از ابن ابى الحديد مىگويد:
ابن ابى الحديد خود طرفدار افضليت و اصلحيت على عليه السلام است جملههاى نهج البلاغه تا آنجا كه مفهوم احقيت مولى را مىرساند از نظر ابن ابى الحديد نيازى به توجيه ندارد ولى جملههاى بالا از آن جهت از نظر او نياز به توجيه دارد كه تصريح شده است كه خلافتحق خاص على عليه السلام بوده است و اين جز با منصوصيت و اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد، متصور نيست. (8) 5. مردى از بنى اسد از اصحاب على عليه السلام از آن حضرت پرسيد:
«كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به» ، چه طور شد كه قوم شما، شما را از اين مقامى كه سزاوارتر بوديد بركنار نمودند؟ امام در پاسخ فرمود:
«اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشددن برسول الله نوطا فانها كانت آثرة شحت عليها نفوس قوم و نحت عنهانفوس آخرين» . (9) رهبرى امت از آن ما بود و پيوند ما با پيامبر از ديگران استوارتر بود اما گروهى بر آن مقام بخل ورزيدند وگروهى ديگر (خود ما) با سخاوت از آن صرفنظر كردند و داور ميان ما و آنها خداوند است و بازگشت همه به سوى اوست...» .
ابن ابى الحديد مىگويد از استادم: ابوجعفر يحيى بن محمد علوى نقيب بصره كه مردى منصف بود و عقل وافرى داشت، پرسيدم منظور سؤال كننده از افرادى كه امام عليه السلام را از حقش بر كنار ساختند، كيانند؟ آيا منظور روز «سقيفه» استيا روز «شورا» ؟ گفت: «سقيفه» گفتم: من به خود اجازه نمىدهم بگويم اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت پيامبر را نمودند و نص خلافت را كنار گذاشتند، در پاسخم گفت: من هم به خود اجازه نمىدهم به پيامبر اين نسبت را
بدهم كه در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزيده و مردم را بىسرپرست گذارده باشد، او كه براى مسافرتى در بيرون مدينه، كسى را به جاى خود برمىگزيد، چگونه براى پس از مرگش كسى را به خلافت تعيين نكرد؟ ! (10) 6.
عبدالله بن جناده مىگويد: من در نخستين روزهاى زمامدارى على عليه السلام از مكه وارد مدينه شدم، ديدم همه مردم در مسجد پيامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان امام از خانه بيرون آمد
و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند، چنين آغاز كرد: لما قبض الله نبيه ، قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اوليائه دون الناس...و ايم الله لولا مخالفة الفرقة بين المسلمين و ان لا يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ما كنا لهم عليه» . (11)
اى مردم! روزى كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم از ميان ما رختبربست، گفتيم كه ما
وارث و ولى و عترت او هستيم ديگر كسى با ما درباره حكومتى كه او پىريزى كرده است نزاع نكند و به آن چشم طمع ندوزد اما بر خلاف انتظار گروهى از قريش به حق ما دست دراز كردند و فرمانروايى را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند، به خدا سوگند اگر ترس از پيدا شدن شكاف و اختلاف در ميان مسلمانان نبود و اين كه بار ديگر كفر و بتپرستى به نقاط اسلامى بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غير از اين بود كه مشاهده مىكنند.
7. در خطبه شقشقيه صريحا مىفرمايد: «... ارى تراثى نهبا» . (12) جملهى «با چشم خود مىديدم، ميراثم را به غارت مىبرند» ، اشاره به اين است كه ميراث الهى مرا به غارت مىبرند، قرآن نيز خلافت را «ارث الهى» خوانده است:
«وورث سليمان داود...» (13) و همچنين در جاى ديگر مىخوانيم كه يعقوب از خداوند فرزندى خواسته و چنين دعا مىكند: «يرثنى و يرث من آل يعقوب...» (14) روشن است كه وراثتسليما
ن از داود و يحيى از زكريا و آل يعقوب ظاهرا چيزى جز خلافت الهى نبوده است. (15) 8. انتقاد امام از امت مسلمان بعد از تعيين ابوبكر به خلافت، كه چرا بر خلاف دستور الهى عمل كردند: «ايتها الامة المتحيرة بعد نبيها لو كنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخر الله جعلتم الولاية و الوراثة حيث جعلها الله ما عال ولي الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فى حكم الله...» . (16)
اى امتسرگردان بعد ازپيامبر خود! اگر شما آن كسى را كه خدا مقدم داشته است مقدم مىداشتيد و حكومت و ولايت را آن طورى كه خدا مقرر فرموده، رعايت مىكرديد، يك دوستخدا در مانده نمىگرديد و در امر خداوند در هيچ چيز، امت دچار نزاع نمىگشت، آگاه باشيد علم كتاب خداوند نزد ماست، پس بچشيد كيفر كار خود را كه دربارهى آن تقصير كرديد و در آنچه دستهايتان از پيش آماده كرده است» .
پس اگر حكومت و خلافتحق خاص على عليه السلام نبود، پس آن همه احتجاجات و مبارزات در اين باره براى چه بود؟
نوعى جدل منطقى
اگر حكومت و خلافتحق خاص على عليه السلام بود، پس چرا آن حضرت در بعضى جاها به آرا و بيعت مردم و شورا استدلال كرده است؟ چنان كه در نامهاى به معاويه مىنويسد:
«انه بايعنى القوم الذين بايعوا ابا بكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه، فلم يكن للشاهد ان يختار و لا للغائب ان يردوانما الشورى للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما كان ذلك لله رضى فان خرج على امرهم خارج بطعن او بدعة ردوه الى ما خرج منه فان ابى قاتلوه على اتباعه غير سبيل المؤمنين و ولاه الله ما تولى...» . (17)
همان كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند با همان شرايط و كيفيتبا من بيعت نمودند. بنابراين، نه آنكه، حاضر بود (هم اكنون) اختيار فسخ دارد و نه آنكه، غايب بود اجازه رد كردن. شورا فقط از آن مهاجران و انصار است اگر آنها متفقا كسى را امام ناميدند خداوند راضى و خشنود است. اگر كسى از فرمان آنها با طعن و بدعتخارج گردد او را به جاى خود مىنشانند و اگر طغيان
كند با او پيكار مىكنند; چرا كه از غير طريق مؤمنان بيعت كرده و خدا او را در بيراهه رها مىسازد.
عدهاى از علماى اهل سنت از جمله ابن ابى الحديد (18) براى عدم نص به خلافت على عليه السلام و اين كه امامتبه اختيار امت هم منعقد مىشود، به اين فقرات از نامهى آن حضرت تمس
ابن ابى الحديد پس از نقل جريان سقيفه در شرح سخن امام (19) مىگويد: اگر نص صريحى به وصيت پيغمبر نسبتبه امام عليه السلام بود امام بايد با آن استدلال مىكرد و وصيت پيامبر را ياد آور مىشد و به دليل وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقام خلافت را از آن خود مىدانست، در
حالى كه امام عليه السلام نه خود و نه ياران و شيعيانش به نص استدلال نكردند بلكه از طريق فضايل و مناقب امام به استدلال پرداختند.
بعضيها پا را از اين فراتر نهاده اين نامه امام را دليل بر صحت و درستى خلافتخلفا گرفتهاند; ولى همانگونه كه مىدانيم اين استدلال از دو جهت نادرست است:
نخست: اين كه در خطبهها و سخنان امام فراوان آمده كه حكومت آنها بر خلاف حق بوده است و خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، مخصوص آن حضرت مىباشد و پيامبر شخصا او را تعيين فرموده است و اين مطلب در جاى خود به تفصيل بيان شده است.
ديگر اينكه: اين نامه را به معاويه نوشته شده و امام عليه السلام مىخواهد او را از طريق حرفهاى خودش محكوم نمايد چرا كه معاويه خود را منصوب از ناحيه «عمر و عثمان» مىدانست و استدلال مىكرد خلافت آنها صحيح است، زيرا مهاجران و انصار با آنان بيعت كردهاند; امام عليه السلام از همين نكته در اين نامه استفاده كرده و يادآورى فرموده كه طبق اظهارات خودت، مىبايست از فرمان من نيز تبعيت كنى، چرا كه همان مهاجران و انصار با من نيز بيعت كردهاند و لذا جايى براى بهانه و عذر باقى نمىماند و اين صرف نظر از اين معنى است كه امام از ناحيه پيامبر و خدا منصوب به خلافتشده است.
غرض با توجه به نصوص فراوانى كه دربارهى وصايت ائمهى اطهار عليهم السلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وارد شده و با وجود استدلال و احتجاج زياد كه در منابع روايى و تاريخى آمده است، مىتوان استنباط كرد، استدلال به آرا و بيعت مردم از طرف على عليه السلام و امامان ديگر نوعى جدل منطقى و ناظر بر اين است كه ديگران مشروعيتحكومتخود را ناشى از راى مردم مىدانستند. على عليه السلام و ائمه ديگر با منطق خود آنان استدلال كردهاند.
به اين معنى منظورشان اين بود، از هر چيز ديگر از قبيل، وصايت، لياقت، افضليت و اصلحيت گذشته، اگر همان استناد به آراى مردم را كه مورد استناد ديگران است، ملاك باشد ما هم با آرا و بيعت مردم انتخاب شدهايم. به اين معنى امام با اين بيان مىخواسته پشتوانهى مردم و مقبوليت اجتماعى خويش را به معاويه اعلام نمايد.
وصايت و شورا دو اصل اسلامى
در اينجا حساسترين مسايل مذهبى و تاريخى اسلام و اساسىترين اختلاف تشيع و تسنن مطرح مىشود و از آن دو: يكى اصل «وصايت» و «نص» را ملاك تعيين امام بر امامت مىداند و اصل «شورا» و «بيعت» را انكار مىكند و ديگرى به عكس، منكر «نص» و «وصايت» است و «شورا» را ملاك تعيين حاكم مىداند به اين معنى شيعه معتقد است پيامبر در موارد بسيارى على عليه السلام را به عنوان «وصى» و خليفه خويش معين كرده است و نه تنها از جانشين خود بلكه تا دوازده وصى و
خليفهاش نام برده و آنان را به امامت منصوب نموده است. (20) اساسا به عقيده شيعه «امامت» مانند «نبوت» است و عقيده دارند كه امام را نيز بايد خدا تعيين كند چنان كه «نبى» را او معين مىكند. به اين معنى مقام امامت همانند «مقام نبوت» است لذا امام را بايد با پيامبر اكرم و امامت را با رسالت او تشبيه كرد نه با مقامهاى ديگر، در نظامهاى غير اسلامى.
بنابراين با اين شرايط، تعيين ديگرى به خلافتيا رهبرى (اجتماعى سياسى) جامعه مثل اين است كه در عصر پيامبر اسلام، او را به عنوان پيامبرى قبول كنيم همچون مسيح، و شخص ديگرى را به حكومتبه عنوان امپراتور اسلام برگزينيم.
علماى اهل سنتبه استناد قول عايشه منكر وصيت هستند و در تعيين خليفه به اصل شورا استناد مىكنند چنان كه شيخ ازهر شيخ محمود شلتوت، در بحثخود دربارهى عقايد و قوانين اسلامى، معتقد است كه:
«...انتخاب خليفه و امام در اسلام با تصويب خدا و به دستور پروردگار نمىباشد كه او را نيروى الهى مدد كند، تا كارهاى مسلمانان اداره شود و همچنين خليفه داراى قدرت يزدانى نيست تا مردم به هر نحوى كه باشد از او اطاعت نمايند، خليفه هم مانند ساير افراد مسلمانان است و اعمال و رفتارش بايد مبتنى بر اصول دين اسلام و اوامر پروردگار باشد» . (21)
پس شيعه «بيعت» و «شورا» را منكر است و به جاى آن به «وصايت» تكيه مىكند، بر خلاف سنىها كه «وصايت» را انكار مىكنند و به «شورا» استناد دارند. ولى اگر اين دو اصل درست تحليل شود، خواهيم ديد، هيچ كدام از اين دو اصل مغاير يكديگر نيست و هيچ يك مجعول و غير اسلامى هم نمىباشد.