بخشی از مقاله
چکیده
اساس کار مولانا برای تفهیم امر عاقبتاندیشی چنان که در مثنوی دیده میشود و یکی از اهداف تعلیمی آن است، بکارگیری تمامی دانستهها و آموختههای اوست. مولانا کوشش نموده است تا از همه ظرفیتهای موجود به ویژه تمثیل و داستانپردازی برای نمایاندن وجوه مختلف و ابعاد وسیع عاقبتاندیشی بهره گیرد.
داستانسرایی در نزد مولانابهترین شیوه برای ابلاغ و رساندن جانِ کلام و تفهیم ساده و عینی آن به مخاطب است و محصول نهایی این داستانها اندیشه در عاقبت امور برای رسیدن به فرجامی نیک است. گرچه »اول و آخر« عنوانی کلی برای این بحث میباشد امّا فرایندی که مولانا برای روشن کردن مفهوم و رسیدن به جان کلام و پیام خود از اول تا آخر تمثیلها و قصههای خود طراحی میکند دارای استدلالات بدیع و منطقی است.
در دیدگاه مولوی، امر عاقبت بینی و پایاننگری برای همه امری ضروری است و حتی عاقبت بینی خداوند و تدابیر الهی در خلقت انسان و ارسال رُسُل را از شمول عاقبتاندیشی میداند. ماحصل کلام مولوی این است کهحُسن فرجام انسان بسته به عاقبتاندیشی و درک صحیح او از پایان کار برای رسیدن به رضایت خداوندگار است.
مقدمه
مثنوی معنوی مولوی، دریای حکمت و اندیشه است و عاقبتاندیشی ماحصل و نتیجهی نهایی همه داستانهای مثنوی و حکایات آن، ورمزِ رازهایی است که مولانا از آنها گفتگو میکند. با وجود این پرداختن به اشارهی مستقیم »اول و آخر« در مثنوی بهره گرفتن از بخش کوچکی از دریای عظیم مثنوی به منظور بررسی مفهوم عاقبتاندیشی است.
»مولانا، آن چنان که از لابهلای افکار و اندیشههایش استنباط میشود هیچگاه با پایه و اساس عقل مخالفت و ضدیتی نداشته است. لااقل در بین آثار او جایی نمیتوان پیدا کرد که بوی مخالفت با عقل از آن استشمام شود و این بدین خاطر است که عقل برای او هویتی مشخص و معین دارد
مولانا لذتاندیشی و داشتن چشم طمع را مانع عاقبتبینی میبیند و ارزش و فربگی انسان را در نگاه او به آمالش میداند. در اندیشهی مولانا آغاز و پایان دو امر همبستهاند و بر همین اساس اول و آخر امور چنان در هم تنیدهاند که تقدیر و نتیجهی عمل از ابتدای امر رقم خواهد خورد. اندیشهی آغاز و پایان از مناظر متفاوت در شعر و اندیشه مولانا طرح میشود؛ در حوزهی عمل انسان، حیات مادی او سرمایهی حیات اخروی او است. در حوزهی عمل پیامبران و اولیاء الهی اندیشهی آغاز و پایان مبتنی بر علم لدنی و بینشی الهی است که ممکن است در چارچوب عقل اول بین بشر به درستی فهم نشود.
نظر بر این است که مفهوم عاقبتاندیشی با تکیه بر عبارت »اول و آخر« در مثنوی معنوی، گرچه بیشتر تکیه بر نمودها و مثالهای عینی دارد و گهگاه نیز مبتنی بر نگرش انتفاع مادی و سود ظاهری است اما جان کلام مولویمعطوف به حَظّ اخروی با محور قرار دادنعینّیتی است که در دو عبارت و مفهوم همبستهی »اول و آخر« برای نیل به این مهم است. که مصادیقی از آن را در مثنوی معنوی میبینیم.
-1 عاقبتاندیشی در داستان پردازی
اساس کار مولانا بهرهگیری از قصه برای طرح کردن اندیشههای حکیمانه و شیوهی معلمانه و تعلیمی او برای زندگی مادی و در نهایت سعادت در حیات اخروی است و آنچه که مسلم است، اندیشه در نزد مولانا مقدم بر شعر و قصه است. تلاش مولانا نیز در مثنوی معنوی و دیگر آثار او، بیزاریاش از شعر و کوشش او را برای شناساندن حکمتهای خداوند نشان میدهد. با این حال قصه، برای مولانا، تنها محملی برای داستانسرایی نیست بلکه بهترین شیوه برای ابلاغ و رساندن جان کلام و تفهیم ساده و عینی آن به مخاطب است و مهمتر اینکه محصول نهایی این داستانها »اندیشه در عاقبت امور« است.
-1/1 مولوی در دفتر چهارم حکایتی از کلیله و دمنه اقتباس میکند که در آن سه ماهی عاقل، نیمه عاقل و جاهل در آبگیری زیست میکنند که ماهی عاقل برای رهایی از ماهیگیران، عاقبتاندیشی میکند. ماهی نیمه عاقل در مخمصه چارهجویی میکند و ماهی جاهل که از فراست و دوراندیشی بیبهره بود شکارِ ماهیگیران میشود. این تمثیل اشاره به وضعیت انسان در دنیا دارد. مولانا با توصیف ویژگیهای سه شخصیت، برخورداری از عقلِ دوراندیش را سرمایهی نجات و جهل را مایهی هلاک میداند و اذعان میدارد که در این عالم هر کس به میزان برخورداری از عقل عاقبتاندیشی میتواند راه خود را بیابد.
رفت آن ماهی، ره دریا گرفت // راه دور و پهنه پهنا گرفت
رنجها بسیار دید و عاقبت // رفت آخر سوی امن و عافیت
-1/2 مولانا در حکایت پیرمردی که میخواهد خرده طلاهای خود را وزن کند و از زرگر ترازو میخواهد، به چند نکته عاقبتاندیشانه اشاره میکند. زرگر در این حکایتچشمِ آخربین است و پیرمرد که دستی مرتعش دارد، کنایه از آدمی معمولی و سطحینگر است که نمیداند عاقبتِارتعاش دستِ او، از کف دادن خردههای طلا و بر خاک ریختن آنهاست، زرگر میداند که ترازو دادن به پیرمرد مشقات جارو دادن و غربال دادن را نیز به همراه دارد.
آن یکی آمد به پیش زرگری گفت خواجهرَو، مراغَلبیر نیست گفت جارویی ندارم در دکان من ترازویی که میخواهم بده گفت بشنیدم سخن، کر نیستم این شنیدم لیک پیری مرتعش و آن زر تو هم قراضهخُرد ومُرد پس بگویی: خواجه جارویی بیار چون بروبی، خاک را جمعآوری من ز اول دیدم آخر را تمام که ترازو ده که بر سنجم زری گفت: میزان ده بر اینتَسخُر مه ایست گفت: بس بس این مضاحک را بمان خویشتن را کر مکن، هر سومَجه تا نپنداری که بی معنی استم دست لرزان، جسم تر نامنتعش دست لرزد