بخشی از مقاله
زندگي نـامه فردوسـي
مقدمـه
فردوسي 90سال زندگي كرد. او شاعر بزرگ حماسه سرا و يكي از گويندگان پر آوازه جهان و از ستارگان درخشان ادب فارسي است. فردوسي در سرودن شاهنامه سي سال رنج برده است.
بسي رنج بردم در اين سال سي عجم زنده كردم بدين پارسي
ولايت بزرگ طوس در اوايل سده چهارم هجري به دو بخش بزرگ طوس و طابران كه نزديك هم بودند تقسم مي شد اما مجموعه ولايت را طوس مي خواندند. ديه «باژ» در بخش طابران ولايت طوس قرار داشت و يكي از صدها ديه آباد و پرجمعيت آن شهرستان بود.
همه ي مردم شهر بزرگ طوس و روستاهاي اطراف، «خواجه ابومنصور محمدبن اسحاق ملقب به شرفشاه طابراني» مي شناختند و از او به نام خداوندگار باژ و دهقان بزرگ باژ ياد مي كردند.
خانواده خواجه ساكن ديه باژ بودند كه در نيم فرسنگي شهر طوس قرار داشت. خواجه ابومنصور محمد بن اسحاق طابراني از بازماندگان خاندان معروفي بود كه در دوران اشكانيان و ساسانيان جزو طبقه واسپوهران يا اشراف بودند و به تدريج كم بضاعت شده در روستاها سكني گزيده در زمره ديهگانان در آمدند.
ديهگانان، بزرگان طبقه روستانشين (واستريوشان) و بزريگران بودند. آنان با جامه هاي خود از روستائيان عادي ممتاز بودند، كمربند زرين به ميان مي بستند، در قلاع محكم مي زيستند و نگهبانان افسانه ها وداستان هاي باستاني بودند.
مردم مي گفتند كه منوچهر پيشدادي نخستين كسي بود كه در هر ديهي دهقاني را به سالاري مردمان برگماشت.
در قرن چهارم دهقان كسي بود كه صاحب و مالك يك يا چند قريه و صاحب ضياع و تاكستان بود و عده اي از برزگران يا كارگران كشاورزي در مزرعه او كار مي كردند.
خواجه ابومنصور از سلاله خانواده اي بود كه در دوران ساسانيان از ديهگانان سرشناس خراسان به شمار مي رفتند و شجره نـامچه آن خانواده در كتابخـانه خـانوادگي خواجه ابـومنصور موجود بود و اگر كسي آن شجره نامه را كه صفحات اول آن به خط پهلوي قديم و صفحات اخير آن به خط عربي و خط فارسي دري بود در دست مي گرفت و مي خواند مي ديد كه پدران خواجه طابراني در دوران اردشير بابكان كنارنگ يا مرزبان (يا استاندار) خراسان كه آن را خاوران ميجخواندند، بوده اند و پيش از آن نيز آنان را از سلاله (كارن پهلو) مي دانستند و در دوران سلطنت (انوشك روان اول)، از ديهگانـان بزرگ و سرشنـاس به شمار مي رفتند و فرمان هائي از دولت ساساني خطاب به آنان به آن شجره نامه شده بود.
تولد فردوسي
در يكي از روزهاي بهار سال 329 هجري گردويه دچار درد زايمان شد و او را به طوري كه در آن دوران مرسوم بود بر سر دو خشت نشاندند و قابله مجرب روستاي باژ را بر بالين او آوردند و قابله پس از معاينه خبر داد كه آن زن به زودي فارغ خواهد شد. دو ساعت بعد، هنگامي كه زن جوان كودك خود را به دنيا آورد قابله روستايي و زناني كه از اطراف آن زن ايستاده بودند
با نهايت خشنودي دانستند كه آن نوزاد پسر است و خداوند آرزوي خواجه ابومنصور را برآورده است. زن جوان كه از درد زاييدن رهايي يافته بود وقتي به هوش آمد از شنيدن مژده زاييدن پسر لبخندي به لب راند و وقتي نوزاد را نزد او آوردند خرسندتر شد و نگاه گوياي خود را به شرفشاه دوخت و به زبان حال گفت: آن چه را كه وي از خداوند مي خواسته است براي وي به دنيا آورده است و در برابر شوهر خويش سرفراز است شرفشاه پيشاني عرق آلود همسر خود را بوسيد و ده عدد سكه دينار طلا كه بر يك سوي آن «لا الا الا الله» و بر سوي ديگر آن كلمات امير سعيد ابوالحسن نصربن احمد آل ساماني نقش بسته بود در كف دست او نهاد و انگشتان او را بر روي آن سكه ها قرار داد. زن جوان تبسم شيريني كرد و نگاهي به كودك خود افكند و سپس به خواب رفت.
سه روز بعد جشن كوچكي برگزار شد و در آن جشن كه تولد طفل علت اساسي برپا شدن آن بود، خواجه ابومنصور محمدبن اسحاق شرفشاه يكصد تن از بزرگان شهر، دهقانان، روحانيون و مشايخ و طلاب، بازرگانان و كتابداران كتابخانه سلطنتي طوس و دوستان سه گانه خود را به ضيافت فرا خواند. در آن ميهماني نخست شيخ نجيب الدين معبر آياتي از كتاب خدا در گوش طفل كوچك خواند و نام او را كه ابوالقاسم حسن منصور بود بر او فرا خواند و ابوالقاسم منصور نامي بود كه شيخ بزرگ معبر پس از شنيدن شرح خواب شرفشاه براي طفل او انتخاب كرده بود.
حسن به مكتب و مدرسه مي رود و فردوسي لقب مي گيرد
وقتي «حسن» پسر شرفشاه پنج ساله شد او را به مكتب ديه «باژ» فرستادند. پس از دو سال شرفشاه تصميم گرفت او را به مكتبي در شهر طوس بسپارد كه در كوي «فيروزه تراشان» داير بود. و مكتب آن «شيخ نظام الدين خوافي» به فضل و كمال اشتهار داشت.
مكتب دار براي آن كه حسن كوچك بتواند دروسي را كه مي آموزد بنويسد لوحه اي چوبين براي او تهيه كرد كه حسن كوچك با مدادي كه از ذغال ساخته مي شد الفباي عربي و فارسي را بر آن لوحه مي نوشت. كاغذ در مصر و در چين و در بيزانس ساخته مي شد و در شام و سمرقند هم كارگاه هاي كاغذسازي وجود داشت، اما قسمت كاغذ بسيار گران بود و فقط اطفال بسيار دولتمند مي توانستند دفتر داشته باشند
كاغذ و قلم ني را زماني در اختيار اطفال مي گذاشتند كه سن آنان بالا مي رفت و به دوازده سالگي مي رسيد و در آن سن خوشنويسي فارسي و عربي را به اطفال مي آموختند. اولين درسي كه به نوآموزان آموخته مي شد سوره هاي كوتاه قرآن بود و همراه با آن زبان فارسي دري و الفباي آن به اطفال آموخته مي شد و بچه ها با صداي بلند و شيوه اي كه در مكتب خانه ها مرسوم بود عربي و فارسي مي آموختند و مكتبججدار حركات صدا را در هر كلمه به ايشان شرح مي داد و بچه ها پس از پنج سال قادر به خواندن و نوشتن هر دو زبان فارسي و عربي مي شدند.
محيط مكتب خانه ها بسته به تمكن و وضعيت اجتماعي مكتب دار تفاوت مي كرد و گاهي كوچك و گاهي بزرگ بود. اما مكتب خانه اي كه حسن بدان جا مي رفت يك مكتب خانه ي بزرگ بود و در سال اول دختران و پسران با هم تعليم مي گرفتند. اما پس از دو سال اتاق دختران و پسران نوآموز از يكديگر جدا شد و دختران در شبستاني تعليم مي گرفتند كه يك بانوي سالخورده كه همسر مكتب دار بود آن اتاق درس را اداره مي كرد.
از ديگر درس هايي كه به حسن تعليم مي دادند حساب بود و حساب را به طريق سياق به او آموختند.
اشعار شعراي عرب و فارسي زبان نيز از سومين سال تحصيلي به كودكان آموخته مي شد. پس از سه سال حسن در خواندن قرآن به صوت خوش بدان حد تبحر يافت كه مكتب دار خواندن اذان را به او محول كرد وقتي آن طفل اذان مي گفت عابريني كه از كوچه فيروزه تراشان عبور مي كردند مي ايستادند و به دقت گوش فرا مي دادند و به آن طفل آفرين مي فرستادند و براي او عمر دراز آرزو مي كردند.
شيخ نجيبجالدين معبر كه اكنون با پشت خميده و به زحمت راه مي رفت يك روز به هنگام عبور تصادفي از كوي فيروزه تراشان بانگ خوش اذان حسن را شنيند و از اطرافيان خود پرسيد اين طفل كيست كه به اين خوبي اذان مي خواند؟
گفتند: حسن نام دارد و فرزند خواجه ابومنصور محمدبن اسحاق شرفشاه است.
شيخ نجيب الدين چندبار با شگفتي گفت: فردوس، فردوس، اين آواز از فردوس است. و اين پسر براستي از فردوسيان است كه قرآن خواندنش اين چنين در من پير هشتاد ساله مؤثر واقع افتاده است. «فردوس» واژه معرب پرديس در زبان فارسي قديم ايران يعني باغ و ايرانيان بهشت را كه باغي بزرگ پر از درختان عطرآگين و ميوه دار است «فردوس» مي خواندند.
هنگامي كه شيخ نجيب الدين حسن را از فردوس و فردوسيان خواند مردم كه به انفاس قدوسي و متبركه ي آن پير اعتقاد داشتند دانستند كه آن مرد سالخورده پرهيزگار معتقد است كه حسن به فردوس يا بهشت مي رود و اين نام بر سر زبان ها پيچيد و پدر و مادر و اهل خانه و همسايگان و حتي مكتب دار و همدرسان حسن عادت كردند او را فردوسي بخوانند. مكتب خانه شيخ نظام الدين خوافي در طوس قرار داشت و طوس از ديه باژ حدود نيم فرسنگ دور بود.
شهريار خدمتكار سالخورده خانه، حسن خردسال را بر اشتر نشاند و به شهري مي آورد و به مكتب خانه مي سپرد و خود تا زمان بازگشت او شرع به گردش در شهر كوچك طوس مي كرد. گاهي به بازار تره بار مي رفت و خريدهايي براي منزل مي كرد. اين خريدها عبارت بود از: ميوه ها و سبزيجات نوبرانه و چيزهايي كه از باغ صيفي جات «باژ» به عمل نمي آمد گاهي به مسجد شهر مي رفت و به سخنان واعظ گوش فرا مي داد و نماز ظهر را در صف نمازگزاران بجا مي آورد. گاهي نيز به زورخانه مي رفت و شاهد ورزش هاي پهلواني فتيان و عياران ميججشد كه در آن زورخانه همراه با ضرب و آواز مرشد به ورزش مي پرداختند
عياران و فتيان مرداني درشت اندام، زورمند، جوانمرد و حامي ضعيفان بودند و حركات آنان به هنگام ميل و كباده گرفتن يا چرخيدن بسيار جالب بود و شهريار چندين بار حسن خردسال را به زورخانه برد و حسن وقتي آن حركات جالب را مي ديد خشنود و شگفت زده مي شد و هر زمان از جلوي در زورخانه مي گذشتند به شهريار اصرار مي كرد براي بار ديگر او را به ديدن نمايش فتيان ببرد. ناگهان يك روز خبر رسيد شهر بغداد به وسيله سپاهيان ديلمي به فرماندهي و سپهسالاري معزالدوله احمدبن بويه سردار سابق مردآويج تسخير شده و خليفه المتكفي فرمان داده است كه به نام احمدبن بويه و برادران او علي عماد الدوله فرمانرواي فارس و حسن ركن الدوله فرمانراوي ري و جبال سكه بزنند.
در روز هيجدهم ذيحجه سال 3