بخشی از مقاله
زندگی نامه فردوسی
تولد و كودكي فردوسي
در چنان روزگاراني پر از شور و اميد، به سال ( 329 قمري ـ 320 شمسي ) در آبادي باژ يا به قول ديگر در قرية طابران از حسن كودكي در وجود آمد كه به قول معروف منصور نام گرفت. پدرش دهقاني گرانمايه و خداوند خانه و باغ و كشتزاري پهناور بود. او به گرد آوردن و خواندن افسانه ها و روايات تاريخي شوق بسيار داشت.ميهن پرستي بنام بود، و هر زمان نام ايران و پادشاهانش را مي شنيد از غايت غرور و تعصبي كه داشت خون در رگهايش مي جوشيد.حسن پس از اينكه پسرش قابليت آموختن يافت به معلمي سپرد تا زبان پهلوي بدو بياموزد.در آن زمان گروهي از بزرگان فرزندان خود را به آموختن زبان تازي وادار مي كردند تا در ديوان راه يابند،يا به مشاغل معتبر ديگر برآيند.
اما حسن را رأي نيتي ديگر بود.
خواندن روايتها و افسانه هاي تاريخي و ملي انديشه هاي دور و درازي در سر منصور پديد آورد و هر چه سال و سوادش فزون تر مي شد شوقش در كار به نظم كشيدن روايات غرور انگيزي كه خوانده برد بالا مي گرفت.
دقيقي و شاهنامه اش
ابومنصور محمد بن احمد دقيقي آخرين شاعر بزرگ دوره ساماني كه همچنان پيرو كيش نياكان خود و بر آيين زردشتي باقي مانده بود و به اسلام نگرويده بود به فرمان ابوالقاسم نوح بن منصور امير ساماني ( 366ـ 387 قمري، برابر 356 ـ 376 شمسي ) به منظور زنده كردن نام پادشاهان و حفظ تاريخ و افتخارات ايران به نظم حكايات و روايات تاريخي پرداخت اما يك هزار بيت بيش نسروده بود كه در سال 360 قمري به دست بنده اي كشته شد
اشعار دقيقي شرح پادشاهي يافتن گشتاسب و گوشه نشيني لهراسب در پرستشگاه است و ظهور زردتشت و گرويدن شاه و پشوتن و اسفنديار وزير به آيين وي از آن پس جنگهاي مذهبي ميان پيروان زردشت و ارجاسب پادشاه ترك را از روي كتاب اديواتكارزيران ( يادگار زريران ) به نظم آورده است
فردوسي كه در سخن پردازي مستعد بود و شور و شوقي پايان ناپذير به اين كار داشت تصميم كرد كار دراز و دشوراي را كه دقيقي آغاز نهاده بود به پايان رساند اما دفتري كه در آن روايات و افسانه هاي تاريخي ايران نوشته شده بود و دقيقي از آن بهره برگرفته بود نداشت .
شاهنامه ابومنصوري
اتفاق را يكي از بزرگان بر نيت ابوالقاسم و جستجوي او در به دست آوردن مآخذي درست و دقيق آگاه شد شاهنامه منثور ابومنصوري را به وي داد:
به شهرم يكي مهربان دوست بود
تو گفتي كه با من به يك پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راي تو
به نيكي گرايد همي پاي تو
نوشته من اين نامه پهلوي
به پيش تو آرم مگر نغنوي
گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامه پهلوي بازگوي
بدين جوي نزد مهمان آبروي
چو آورد اين نامه نزديك من
برافروخت اين جان تاريك من
اين شاهنامه به همت و كوشش ابومنصور محمد بن عبد الرزاق ابن عبد الله فرخ كه از بزرگان طوس بود و از حدود سال 320 هجري قمري 311 شمسي ـ در طوس و نواحي آن فرماندهي داشت فراهم آمده بود ابومنصور از سوي ابو علي احمد بن مظفر بن محتاج سپهسالار و والي خراسان حاكم طوس بود اين مرد كه ايران را به حد پرستش گرامي مي داشت وزير خود را مأمور فرمود كه با موبدان و دانشمندان و ديگر كساني كه به تاريخ ايران را به حد پرستش گرامي مي داشت وزير خود را مأمور فرمود كه با موبدان و دانشمندان و ديگر كساني كه به تاريخ ايران باستان و سرگذشت شاهان و سرداران كهن آشنايي داشتند انجمن كند و به ياري آنان گروهي از دانايان و تاريخ دانان كه شادان پسر برزين از طوس، ماخ ـ از هرات، ماهوي يا شاهوي خورشيد پسر بهرام ـ از شاپور و يزدان داد پسر شاپور ـ از سيستان بزرگان آنان بودند كتاب را در محرم سال 346 قمري ـ 336 شمسي ـ به پايان رساند
گفتني است كه ابومنصور در جمادي الاول سال 349 قمري سپهسالار خراسان شد فرمانرواييش چند ماه بيش نپاييد و معزول گشت اما دگر بار به سال 350 سپهسالار شد و به سببي خراسان را غارت كرد و به ديالمه پيوست سرانجام چنانكه نوشته اند به تحريك و شمگير بن زيار 323 ـ اول ـ محرم 357 قمري، برابر 314ـ 347 شمسي امير گرگان به دست يوحناي طبيب مسموم شد .
فردوسي در اشاره به چگونگي تأليف شاهنامه منثور ابومنصوري فرموده است:
يكي نامه بد از گه باستان
فروان بدو اندر آن داستان
پراكنده در دست هر موبدي
از او بهره ي برده هر بخردي
يك پهلوان بود دهقان نژاد
دلير و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
زهر كشوري موبدي سالخورد
بياورد و اين نامه را گرد كرد
بپرسيدشان از نژاد كيان
و زان نامداران و فرخ گوان
كه گيتي به آغاز چون داشتند
كه ايدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سرآمد به نيك اختري
برايشان همه روز كند آوري
بگفتند پيشش يكايك مهان
سخنهاي شايان و گشت جهان
چو بشنيد از ايشان سپهند سخن
يكي نامور نامه افكند بن
چنان يادگاري شد اندر جهان
بر او آفرين از كهان و مهان
چو اين دفتر از داستانها بسي
همي خواند خواننده بر هر كسي
چنان دل نهاده بر اين داستان
همه بخردان و همان راستان
فردوسي و شاهنامه
فردوسي به سال 365 قمري برابر 355 شمسي به سرودن شاهنامه آغاز كرد سي و شش ساله و باليده بود سري پر شور و دلي سرشار از عشق وطن داشت دانشوري روشندل و راي مند و با همت بود و از پيشبرد اين كار از هيچ رنج و دشواري و تلخكامي پروا نمي كرد به آنچه مي انديشيد اعتقاد راستين داشت آتش شوق وطن پرستي سراسر وجودش را چنان گرم كرده بود كه سر از پا نمي شناخت دولتمند و بي نياز بود سرايي گشاده و دلخواه داشت كه به باغي گسترده دامن و زيبا و پر درخت و سايه افكن پيوسته بود به هر چه مي خواست دسترس داشت و براي فراهم آوردن روزي در تنگنا نبود از اينها گرانبهاتر همسري زيبا و خوش گفتار و يگانه و فرشته خو در خانه داشت كه چون پروانه گرد وجودش مي گشت و هر چه مي گفت فرمان مي برد و گفتني است كه زن فرمانبر پارسا آرام بخش زندگي است فردوسي ضمن توصيف شبي تيره از مهربانيها و نكو خويي ها و فرمانبرداريهاي همسرش چنين ياد كرده است:
شبي چون شبه روي شسته به قير
نه بهرام پيدا نه كيوان نه تير
نبد ايچ پيدا نشيب از فراز
ذلم تنگ شد زان درنگ دارز
بدان تنگي اندر بجستم ز جاي
يكي مهربان بودم اندر سراي
خروشيدم و خواستم زو چراغ
درآمد بت مهربانم به باغ
مرا گفت شمعت چه بايد همي
شب تيره خوابت نيايد همي
بدو گفتم اي بت نيم مرد خواب
بياور يكي شمع چون آفتاب
برفت آن بت مهربانم زباغ
بياورد رخشنده شمع و چراغ
مي آورد و نار و ترنج و بهي
ز دوده يكي جام شاهنشهي
باري فردوسي پس از به دست آوردن شاهنامه ابومنصوري و بهره گيري از مأخذ و منابعي ديگر به نظم شاهنامه آغاز كرد نيك مرداني پاكيزه و سرشت و نكوخواه پيوسته وي را به پايان رساندن كار بزرگ و دشواري كه در پيش گرفته بود تشويق و به گونه گون ياريها و تيمار داريها خوشدل و قوي دل مي كردند .
فردوسي مهربانيها و دلجوييهاي پاكيزه خوترين آنان را چنين وصف كرده است :
بدين نامه چون دست كردم دراز
يكي مهتري بود گردن فراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بيدار و روشن روان
خداوند راي و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آواي نرم
مرا گفت كز من چه آيد همي
كه جانت سخن بر گرايد همي
به چيزي كه باشد مرا دسترس
بكوشم نيازت نيارم به كس
همي داشتم چون يكي تازه سيب
كه از بد نيايد به من بر نهيب
به كيوان رسيدم ز خاك نژند
از آن نيكدل نامور ارجمند
اما از شور بختي خورشيدي زندگي اين رادمرد پاكيزه گوهر نيك منش به ناگاه در افق تيره و شوم مرگ پنهان شد فردوسي در سو گش مويه كرد خورشيد و گفت:
چنان نامورد گم شد از انجمن
چو از باد سرو سهي در چمن
دريغ آن كمربند و آن كردگاه
دريغ آن كيي برزو و بلاي شاه
نه زو زنده بينم نه مرده نشان
به چنگ نهنگان مردم كشان
گرفتار دل زو شده نا اميد
روان لرز لرزان به كردار بيد
چنان پشتيبان و مهرباني به خاك رفت اما نيكمردان ديگر از ياريش باز نايستادند و رهايش نكردند اتفاق را پس از مرگ آن بزرگ مرد از بخت بد روزگار فردوسي اندك اندك به ناهمواري و تيرگي و تنگي گرائيد بر اثر خشكساليهايي پياپي و بي حاصل ماندن گشترازش درآمدش نقصان يافت و بيم تنگ مايگي و درماندگي در فراهم ساختن روزي و سرانجام ترس نيازمندي او را پيوسته ناشاد و پراكنده خاطر مي داشت .
علي ديلمي و حيي قتيب يا حسين قتيب ـ در اين روزگاران درد انگيز از بزرگترين حماسه سراي گيتي حمايت مي كردند .
علي دشواريهاي زندگيش را آسان مي كرد و حسين قتيب از پرداختن ماليات معافش داشته بود تا به نظم آوردن شاهنامه را با آسودگي خاطر ادامه دهد:
از آن نامور نامداران شهر
علي ديلمي بود كاو راست بهر
كه همواره كارم به خوبي روان
همي داشت آن مرد روشن روان
و:
حسين قتيب است از آزادگان
كه از من نخواهد سخن رايگان
از اويم خور و پوشش و سيم و زر
از او يافتم جنبش و پا و پر
نيم آگه از اصل و فرع خراج
همي غلطم اندر ميان دواج
فردوسي سالها با بيم و اميد همچنان شب و روز شمع جان را مي سوخت و حماسه مي آفريد هر چه زمان بيشتر مي گذشت فرسوده تر و رنجورتر و تنگ مايه تر مي شد محصلان ماليات بر او سخت مي گرفتند و چندانكه از بي انصافي ايشان مي خروشيد و فغان بر مي آورد سود نمي بخشيد از تنگ دستي شيرازة زندگيش گسسته و لبانش به شكوه باز شده بود و از شوريدگي بخت ناله مي كرد:
بر آمد يكي ابر و شد تيره ماه
همي شير بارد ز ابر سياه
نه دريا پديد است و نه دشت و باغ
نبينم همي بر هوا پر زاغ
حواصل فشاند همي هر زمان
چه سازد همي اين بلند آسمان
نماندم نمك سود و هيزم نه جو
نه چيزي پديد است تا جو درو
بدين تيرگي روز و هول خراج
زمين گشت از برف چون گوي عاج
من اندر چنين روز و چندين نياز
به انديشه در گشته فكرم دراز
همه كارها شد سر اندر نشيب
مگر دست گيرد حسين قتيب
بر اثر ناهمواريهاي روزگار آثار فرسودگي و پيري زود هنگام در فردوسي اين بزرگ مرد تاريخ بشريت پديدار شد در شصت و سه سالگي پاهايش از رفتار درست و آسان و گوشهايش از شنيدن باز ماند:
دو گوش و دو پاي من آهو گرفت
تهي دستي و سال نيرو گرفت
ببستم بدينگونه بدخواه دست
بنالم ز بخت بد و سال سخت
چو شصت و سه سالم شد و گوش كر
زگيتي چرا جويم آيين و فر
مرگ فرزند
درد انگيزتر از سپري شدن دوران سرشارب از فرهي و خرمي جواني و درآمدن پيري مرگ جانكاه يگانه پسر سي و هفت ساله اش بود كه در سال 394 اتفاق افتاد با اينكه اين پسر درشت خوي و سركش بود و همواره با پدر به ناهمواري و پرخاشگري سخن مي گفت به قهر و خشم كانون گرم خانواده را رها كرده و به سفر رفته بود و هم در غربت جان سپرده بود فردوسي در سوگش چندان گريست و ناليد و خروشيد كه بس دلها از غم او به درد آمد .
فردوسي چندانكه در حماسه سرابي توانا بود در سرودن مرثيه زبر دست بود ابيات غم انگيز و جانسوزي كه از قول تهمينه مادر سهراب در مرگ پسرش سروده و مضاميني كه در سوگ اسفنديار و فرامرز آفريده بي نظير است و به ديده اشك ميآورد اما ساده ترين و حزن انگيزترين مرثيت را بر مرگ يگانه پسرش سروده گرچه مفصل نيست آشكار است كه از دلي سوخته و خاطري پريشان و نا اميد تراويده است .
مرا سال بگذشت بر شصت و پنج
نه نيكو بود گر بيازم به گنج
مگر بهره برگيرم از پند خويش
بينديشم از مرگ فرزند خويش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بي روان
شتابم همي تا مگر يابمش
چو يابم به بيغاره بشتابمش
كه نوبت مرا بود بي كام من
چرا رفتي و بردي آرام من
زبدها تو بودي مرا دستگير
چرا راه جستي ز همراه پير
مگر همرهان جوان يافتي
كه از پيش من تيز بشتافتي
جوان را چو شد سال بر سي و هفت
نه بر آرزو يافت گيتي و رفت
همي بود همواره بر من درشت
برآشفت و يكباره بنمود پشت
كنون او سوي روشنايي رسيد
پدر را همي جان خواهد گزيد
مرا شصت و پنج و و را سي و هفت
نپرسيد از اين پير و تنها برفت
وي اندر شتاب و من اندر درنگ
ز كردارها تا چه آيد به چنگ
گفتني است كه در اين روزگاران حاميان فردوسي مرده يا پراكنده شده بودند هيچ كس را غم او نبود تنگ دستي و بينوايي درمانده و نالانش كرده بود پيوسته به روزگاران جواني كه به فراخي نعمت و نشاط سپري شده بود حسرت مي خورد و از سختي معيشت و تنگ مايگي مي ناليد .
مرا دخل و خورد از بر ابر بدي
زمانه مرا چون برادر بدي
تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بدي زان تگرگ
هوا پر خروش و زمين پر ز جوش
خنك آنكه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نان و نقل و نبيد
سر گوسفندي تواند بريد
مرا نيست اين خرم آن را كه هست
ببخشاي بر مردم تنگدست
دانايان و بزرگان طوس و شهرهاي نزديك كه همه به سنت ها و رسوم ملي و تاريخي اعتقاد و دلبستگي تمام داشتند پيوسته هنر نمايي فردوسي را در به نظم آوردن تاريخ باستاني ايران مي ستودند و اثر ارجمندش را دستنويس مي كردند اما هيچيك را چندان دارايي يا همت نبود كه شاعر شوريده حال را از مال بي نياز كنند:
بزرگان با دانش آزادگان
نبشتند يكسر همه رايگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتي بدم پيش مزدورشان
جز احسنت از ايشان نبد بهره ام
بگفت اندر احسنتشان زهره ام
سربدره هاي كهن بسته شد
و ازن بند روشن دلم خسته شد
غمي گران گزند
اندوهي كه بيش از بي برگ و نوايي و نيازمندي فردوسي آزاده و خسته دل را نگران و بيمناك مي داشت اين بود كه مبادا اثر عظيم و بي نظيري كه در كار آفرينش رنجهاي جانكاه كشيده بود و نيم عمرش را در پرداختن و آراستنش گذارنده بود بر اثر پيش آمدي زشت و نامبارك از ميان برود در آن زمان و پيش و پس از آن روزگاران قاعده بر اين بود كه اگر كتابي منظوم يا منثور پسند خاطر پادشاه وقت مي افتاد يا سلطان به چشم عنايت در كسي مي نگريست درباريان و نزديكان و عامه مردم خوش آمد شاه را در آفرين و ستايش آن اثر يا كس مبالغتها مي كردند و اگر كسي يا چيزي شاه را خوش نمي آمد باز هم خشنودي خاطر او چنان خوار و بي اعتبار مي شد كه هيچ كس اسمش را بر زبان نمي آورد تو گفتي كه هرگز نبود .
اين انديشه دل سراينده رنجيده و رنجيدة فردوسي را غمگين و هراسان ميداشت مي انديشيد كه اگر پس از مرگش اثرش خوار بماند يا بعد از سپري شدن زماني نابود گردد حاصل اين همه زحمتش چه خواهد بود؟ و شايد اين نگراني بيم انگيز و جاناه سفارش دوست بزرگواري كه به هر چه دسترس داشت وي را مدد رسانده بود ياد آورد كه :
مرا گفت كاين نامه شهريار
اگر گفته آيد به شاهان سپار
از اين زمان فردوسي در انديشة يافتن امير يا پادشاهي برآمد كه از او و شاهنامه اش حمايت و نگهداري كند باشد كه اين اثر در جهان بماند و جاودانه شود
مقارن اين احوال محمود بن سبكتكين بر غزنين و سيستان و برخي نقاط خراسان حكومت مي كرد جمعي از شاعران و نويسندگان و دانشمندان سود خويش را در دربار او گرد آمده بودند و گوهر سخن را بي پروا در پاي او مي ريختند تا جاه و مرتبت يابند و باشد تا ديك و ديكدان زرين سازند .
آزادگي و خود كامگي روياروي هم
فردوسي كام و ناكام پس از پايان يافتن نخستين نظم شاهنامه در سال 394 تا 395 قمري به غزنه رفت وي پيش از اين زمان نه به آنجا سفر كرده بود و نه با محمد و درباريانش آشنايي داشت اينكه برخي نوشته اند فردوسي به تشويق محمود و به اميد گرفتن صله به نظم شاهنامه آغازيده دروغ و بهتاني عظيم است اين گرانمايه مرد هشيوار تنها به عشق و شوق زنده كردن داستانها و روايتهاي ملي و بلند كردن نام ايران بدين كار بزرگ و جاودانه كه هيچ شاعري ياراي انديشيدن به آن را هم نمي توانست تا به انجام رساندنش چه رسد پرداخت در آغاز كار چنانكه پيش از اين گذشت فردوسي دولتمند و متنعم بود و به مدد مالي ديگران نياز نداشت افزون بر اين از دريوزگي و ستايشگري و سر نهاندن بر آستان زورمندان گنهكار بيزار و گريزان بود وقتي هم پيري بر او چيره شد دست و پايش آهو گرفت و روزگار جاي مراد دستواره به دستش داد گوشش كر و بينائيش كاسته شد و تهي دستي و بينوايي دمار از روزگارش برآورده هرگز در دلش نگذشت كه حاصل پر ثمر انديشه هاي تابناك و نيمي از عمر خود را با سيم و زر سودا كند اما وقتي يقينش شد اگر شهنامه اش به نام زورمندي و در حمايت چنان كسي درنيايد شايد فراموش و نابود شود ناچار بدين خواري تن در داد و رهسپار غزنه شد .
دربارة چگونگي راه يافتن فردوسي به دربار محمود گفته ها بسيار و غالباً افسانه است از جمله نوشته اند: فردوسي بيرون شهر غزنه به باغي گشاده و زيبا و با صفا رسيد چون خسته و فرسوده بود داخل آن شد ديد سه تن محتشم ـ عنصري عسجدي، فرخي به باده گساري و شادخواري نشسته اند و جواني زيبا و چالاك و آراسته خدمتگزاري را آماده است فردوسي تا نزديك آنان پيش رفت اياشن برآشفتند و گفتند ما هر سه شاعريم و ستايشگر و مقرب شاه فردوسي گفت من شاه را نديده ام اما شاعري دانم آن سه مغرور خود راي از گستاخي و دعوي آن مرد ساده كه لباس كهنه و كم بها بر تن داشت و سر و رويش از گرد راه پوشيده بود در شگفت شدند و گفتند مي آزماييم اگر دانستي و توانستي ترا در جمع خود مي پذيريم و به درگاه شاه مي بريم فردوسي گفت آماده و به فرمانم عنصري گفت ما هر يك مصراعي مي سراييم تو چهارمين مصراع را بگوي .
من مي گويم: چون عارض تو ماه نباشد روشن
فرخي گفت: مانند رخت گل نبود در گلشن
عسجدي گفتك مژگانت همي گذر كند از جوشن
آنان كه به شيوة شعر كهن آشنايند مي دانند كه قافية بعضي كلمات بسيار اندك است مانند عشق كه قافيه اش فقط دمشق است و تنگدلي كه جز سنگدلي قافيه ندارد قافية روشن گلشن و جوشن هم بسيار نيست از اين رو عنصري اين قافيه را انتخاب كرده بود كه مرد روستايي درمانده و شرمسار و دور شود و آن سه فارغ از زحمت بودن بيگانه اي ناداشت شور و نشاط از سر گيرند اما فردوسي كه به تاريخ كهن و نامداران باستاني ايران آگاه بود از آوردن مصراع درنماند و فرمود:
مانند سنان گيو در جنگ پشن
عنصري و عسجدي و فرخي از قوت طبع و آگاهي او بر داستانهاي ملي ايران در شگفت شدند و چون با او به گفتگو نشستند و از سزاواري و دانش سرشارش آگاه شدند گفتند ما ترا به خدمت محمود مي بريم كه به ساختن كتابي درباره پادشاهان باستاني ايران و كارهاي آنان بپردازي چنين كردند محمود فردوسي را به ساختن شاهنامه مأمور و قبول كرد كه در برابر هر بيت يك دينار طلا به او بدهد فردوسي به سرودن شاهنامه كوشيد و به پايان رساند اما محمود به جاي زر، سيم به او بخشيد فردوسي آنهمه را به گرمابه دار و فقاعي داد فرار كرد و محمود را هجوها كرد و دنبالة اين داستان كه در بسيار كتابها آمده است .
اما اينها همه افسانه است از آنكه محمود ترك نژاد فرومايه گوهر هرگز به زنده كردن و زنده ماندن نام پادشاهان باستاني و داستانها و آداب و رسوم ملي ايران دلبستگي نداشت