بخشی از مقاله
فلسفه هنر از ديدگاه اسلام
از ديدگاه اسلام هنر بايد پيشرو باشد. به وجود آورندگان آثار هنري پيرو، آگاهانه يا ناآگاهانه وظيفه خود را در آن ميبينيد كه بر اساس خواستههاي مردم حركت كنند و مردم را وادار مينمايند كه از اثر هنري آنان لذت ببرند و كاري با اين ندارند كه بر آگاهي و شايستگي و بايستگي مردم افزوده شود ولي هنر پيشرو با يك اثر هنري كلاس درس برگزار ميكند و با تصفيه واقعيات جاري و استخراج حقايق ناب از ميان آنها، آثار هنري را در مسير حيات معقول قرار ميدهد.
دوشادوش جريان نگرشهاي علمي محض در واقعيات طبيعي و انسان سه نوع بينش و آگاهي لازم نيز وجود دارد كه نگرشهاي علمي ما را از محدوديت و ركود جلوگيري مينمايد. اين سه نوع بينش عبارتند از:
1 ـ بينش نظري
2 ـ بينش فلسفي
3 ـ بينش مذهبي
بنابراين، ما با چهار نوع نگرش و بينش وارد ميدان معرفت گشته و ارتباطات خود را با جهان واقعيتها تنظيم مينماييم.
1 ـ نگرشهاي علمي محض عبارتست از: تماس مستقيم با واقعيات به وسيله حواس و دستگاههايي كه با كوشش و انتخاب خودمان براي توسعه و عمق بخشيدن به ارتباطات خود با واقعيات، ساخته و مورد بهرهبرداري قرار ميدهيم. هر يكي از رشتههاي علوم به وسيله قوانين و اصول مخصوص به خود، چهرههايي از واقعيات را براي استفاده در حيات انسانها نشان ميدهند و راه ارتباط و تصرف در واقعيات را پيش پاي ما ميگسترانند. البته پيرامون تعريف مسئله علمي و شرايط آن، مباحث متعددي وجود دارد كه در اينجا مورد بررسي ما نيستند.
2 ـ بينشهاي نظري: هر يك از رشتههاي علوم روشناييها دارد و تاريكيها و نيمه روشناييها. آن قسمت از مسائل علمي كه در حال نيمه روشنايي است، مسائل نظري علوم را تشكيل ميدهند، مانند اينكه آيا الكترونها موجند يا جرم؟ اين مسئله در فيزيك امروز به حالت نظري وجود دارد، يعني نه موج محض بودن الكترونها صد در صد روشن شده است و نه جرم محض بودن آنها، زيرا الكترونها هر دو خاصيت را از خود بروز ميدهند.
3 ـ بينشهاي فلسفي: بر سه نوع مهم تقسيم ميشوند:
قسم يكم: عبارتست از مقداري آگاهيهاي كلي درباره محصولات و نتايج و مبادي اوّليه علم. در حقيقت بينشهاي نظري در ميان نگرشهاي علمي و اين قسم مسائل فلسفي قرار گرفتهاند. براي پيشبرد و توسعه بينشهاي فطري از اين آگاهي فلسفي ميتوان استمداد كرد و بهرهبرداري نمود. چنانكه بينشهاي نظري، ميتوانند براي روشن ساختن قسمت تاريك مسائل علمي كمك نموده، تكليف آن را روشن بسازند.
قسم دوم: آن مسائل است كه از ارتباط ذهن آدمي با هستي بوجود ميآيند، خواه به عنوان مباني كلي علوم و يا نتايج مسائل علمي منظور بوده باشند و خواه رابطهاي با آنها نداشته باشند.
قسم سوم: عبارتست از مسائل ارزشي والا كه اصول اساسي "بايد"ها و "شايد"هاي انسان و واقعيت كل هستي را تشكيل ميدهند.
4 ـ بينش مذهبي: عبارتست از شناخت و پذيرش واقعيات و عمل مطابق آن شناخت و پذيرش با در نظر داشتن اينكه آن شناخت و پذيرش و عمل جنبه تكليفي در مسير هدف اعلاي حيات دارد. هدف اعلاي حيات عبارتست از "آرمانهاي زندگي گذران را با اصول "حيات معقول" اشباع نمودن و شخصيت انساني را در تكاپو به سوي ابديت كه به فعليت رساننده همه ابعاد روحي در جاذبه پيشگاه الهي است به ثمر رسانيدن" هدف اعلاي حيات، زندگي انسان را با اين خصوصيت مشخص ميسازد: "تكاپوئي است آگاهانه، هر يك از مراحل زندگي كه در اين تكاپو سپري ميشود، اشتياق و نيروي حركت به مرحله بعدي را ميافزايد و شخصيت انساني رهبر اين تكاپو است ـ آن شخصيت كه لطف ازلي سرچشمه آن است، گرديدن در بينهايت گذرگاهش، ورود در جاذبه پيشگاه ربوبي كمال مطلوبش."
اگر درست دقت شود خواهيم ديد كه اين بينش مذهبي همه نگرشهاي علمي و نظري و فلسفي را كه تكاپو در مسير "حيات معقول تكاملي" هستند، معنايي معقول ميبخشد و همه آنها را نوعي از عبادت ميداند كه در تعريف هدف اعلاي حيات، تكاپو براي ابديت ناميده شده و از آيه قرآني "و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون" "جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه مرا عبادت كنند." استفاده شده است.
به عبارت ديگر بينش مذهبي عامل ارتباط معقول و مشهود ميان نگرشهاي علمي و بينشهاي نظري و بينشهاي فلسفي با جان هدفجوي آدمي است، جز بينش مذهبي هيچ يك از نگرشها و بينشها توانايي بلند كردن انسان را از دامان دايه طبيعت ندارد.
با هر چه بنگريم جز اين نيست كه وسايل درك را از طبيعت گرفته و آن را مانند نورافكن به چهرههاي گوناگون طبيعت روشن نمودهايم. در صورتيكه دين با اين تعريف كاملاً سازنده كه ذيلاً ميآوريم، آگاهي از جان را متن خود قرار ميدهد و جان كه پل طبيعت و ماوراي طبيعت است همه نگرشها و بينشها را در راه هدف اعلاي حيات استخدام مينمايد.
چيست دين؟ برخاستن از روي خاك تا كه آگه گردد از خود جان پاك
بينشهاي مذهبي در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداري از نبوغهاي هنر در هدف معقول و تكاملي حيات كه رو به ابديت و ورود در پيشگاه آفريننده نبوغهاي هنري و واقعيتها است.
هنر نيز كه يكي از نمودها و جلوههاي بسيار شگفتانگيز و سازنده حيات بشري است، قابل بررسي از ديدگاه نگرشها و بينشهاي چهارگانه ميباشد:
1 ـ نگرش علمي محض كه عبارتست از بررسيهاي عيني نمود هنري از ديدگاه تحليلي و تركيبي و محتواي مستقيم و غيرمستقيم آن.
2 ـ بينشهاي نظري كه عبارتست از بررسيهاي مربوط به تعيين دخالت احساس شخصي هنرمند در اثر هنري در برابر دخالت واقعياتي كه ميدان كار هنرمند و نبوغ اوست.
3 ـ بينشهاي فلسفي عبارتست از يك عده مسائل كلي كه در عوامل زيربنايي و نتايج و شناخت هويت خود هنر و نبوغ بوجود آورنده آن، مطرح ميگردند.
4 ـ بينشهاي مذهبي در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداري از نبوغهاي هنر در هدف معقول و تكاملي حيات كه رو به ابديت و ورود در پيشگاه آفريننده نبوغهاي هنري و واقعيتها است، ما در اين بحث دو بينش فلسفي و مذهبي هنر را مطرح ميكنيم و اميدواريم اين مبحث بتواند مقدمه مفيدي براي بررسيهاي عاليتر درباره دو نوع بينش بوده باشد.
بينش فلسفي درباره هنر
اين بينش را ميتوان در چند مسئله مطرح نمود:
مسئله يكم: به استثناي هنرمندان آگاه از هويت و عظمتهاي هنر، اكثريت قريب به اتفاق مردم، آثار و نمودهاي هنري را به عنوان يك پديده ثانوي مينگرند كه ميتواند دقايق يا ساعتهايي آنها را به خود مشغول نمايد و حس زيباجوئي آنان را هر چند بطور ابهامانگيز اشباع نمايد، تا حدودي هم طرز تفكرات و آرمانها و برداشتهاي هنرمند را از واقعيتهاي محيط و جامعه خود نشان بدهد.
اكثر تماشاگران نمودهاي هنري چه در مغرب زمين و چه در مشرق زمين، از تماشاي آن نمودها جز احساس شورش و تموّج حوض درون خود، بهرهاي ديگر نميبرند. كاري كه اثر هنري در درون اين بينندگان انجام ميدهد، درست مانند اين است كه شما چوبي به دست گرفته، محتويات يك حوض پر از آب و اشياء گوناگون را كه در آن تهنشين شده است، به حركت و تموّج در آوريد، ناگهان يك كهنه پاره از كف حوض بالا ميآيد و لحظاتي روي موج حركت ميكند و سپس تهنشين ميشود. تخته كه در كف حوض به لجن چسبيده بود، با به هم زدن آب حوض از
لجن رها ميشود و بالا ميآيد و شروع به چرخيدن ميكند و بدين ترتيب لجن و كهنه پاره و تخته و ديگر اشياء بيقيمت و باقيمت، درهم و برهم به حركت ميافتند. اين شورش و بهمخوردگي تنها ميتواند احساس يكنواختي زندگي را كه ملالتآور است، مبدل به تنوعي موقت نمايد، ولي پس از آنكه چوب را از تحريك آب حوض بازداشتيد، همان محتويات شوريده تهنشين ميشوند و بار ديگر حوض همان وضع نخستين خود را پيدا ميكند. اين گونه برخورد و برقرار كردن رابطه كه مردم معمولاً با نمودهاي هنري دارند، مسئلهاي است، و علاقه خود بوجود آورنده هنرها
به برخورد و ارتباط مزبور با آثار هنري آنان، مسئله ديگري است، تاكنون احساس لزوم آموزش و تربيت انساني از نمودهاي هنري براي اكثريت مردم يك تكليف و احساس ضروري تلقي نشده است. و اين به عهده رهبران و مربيان جامعه است كه با تعليم و تربيت صحيح ضوابط يك نمود هنري سازنده و طرز برداشت و بهرهبرداري و نمودهاي هنري را در مراحل مختلف و موقعيتهاي گوناگون مردم از نظر شرايط ذهني در مجراي آموزش قرار بدهند.
اما علاقه خود بوجود آورنده اثر هنري به شورشهاي دروني محض چنانكه در مثال فوق ديديم، فوقالعاده اسفانگيز است، به اين معني كه بسيار جاي تأسف است كه يك هنرمند نابغه همه نبوغ و انرژيهاي رواني و عصبي و ساعات عمر گرانبهايش را صرف شورانيدن بينتيجه درون مردم نمايد و از اين راه تنها به جلب كردن شگفتيهاي مردم قناعت بورزد. من نميگويم تحسين و تمجيد و تشويق و قدرداني ارزشي ندارند، بلكه ميگويم اين يك ارزش نهايي و پاداش واقعي براي هنرمند نيست كه چند عدد "بَه بَه" و "آفرين" پاداش واقعي تحول نبوغ و حيات پرارزش جان هنرمند به يك اثر هنري بوده باشد. اگر شورش درون تماشاگران و تحير آنان در برابر يك نمود هنري مقدمهاي براي دگرگوني تكاملي تماشاگران و بررسيكنندگان نباشد، چيزي جز پديدههاي رواني زودگذر نيستند. ما نبايد عاشق و شيفته حيراني و شگفتي و شورش درون مردم شويم كه آنان آگاهانه يا ناخودآگاه رفع تشنگي روحي خود را در آب حياتي ميبينند كه از قعر و روان نوابغ و هنرمندان جاري ميشود.
يادت به خير مولوي
طالب حيراني خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم
در هواي آنكه گويندت زهي بستهاي بر گردن جانت زهي
اين به عهده رهبران و مربيان جامعه است كه با تعليم و تربيت صحيح ضوابط يك نمود هنري سازنده و طرز برداشت و بهرهبرداري و نمودهاي هنري را در مراحل مختلف و موقعيتهاي گوناگون مردم از نظر شرايط ذهني در مجراي آموزش قرار بدهند.
آقايان هنرمندان نابغه، شما آن آزادي غيرقابل توصيف را كه در هنگام به وجود آوردن يك اثر هنري عالي در درون خود ديدهايد كه فقط خود شما ميتوانيد عظمت آنرا درك كنيد، براي پس از ظهور و بوجود آمدن آن اثر نيز كه براي مردم مطرح خواهد گشت، حفظ نمائيد. اين جمله را ميگويم اگر چه ممكن است براي بعضي از متفكران علمي و هنري قابل هضم و پذيرش نبوده باشد: "آن نوع آزادي كه در هنگام اكتشاف يك مجهول علمي و فعاليت نبوغ هنري در مقدمه انتقال به واقعيت تازه، در درون محقق و هنرمند شكوفان ميشود، از نظر عظمت و ارزش رواني اگر بالاتر از واقعيت كشف شده و اثر هنري بوجود آمده، نبوده باشد يقينا كمتر نيست. شما عاشق شگفتي و حيراني مردم نباشيد، شما خود را رودخانهاي فرض كنيد كه يك واقعيت مفيد مانند آب حيات از رودخانه درون شما به مزرعه معارف مردم جامعه، سرازير ميشود."
مسئله دوم: انسان و اثر هنري
ميدانيم كه اگر با عظمتترين اثر هنري را در برابر ديدگان ساير جانداران قرار بدهيم. اندك بازتاب و تأثري از خود نشان نخواهند داد، بعنوان مثال: يك تابلوي هنري كه در همه دنيا بينظير باشد، اگر اين تابلو در روي مقوائي كشيده شده باشد، براي جانداري به نام موريانه غذاي خوبي خواهد بود به همان خوبي كه يك قطعه مقواي بيخط و نقش و يا داراي سطحي كه مركب روي آن ريخته شده باشد و يا مورچهاي كه بيفتد داخل مركب و سپس روي آن مقوا راه برود. موريانه همه اين مقواها را خواهد خورد. همچنين ديگر نمودهاي هنر، چنانچه به وجود آورنده همه آنها انسان است، بهرهبرداري كننده از آنها هم انسان ميباشد. به عبارت ديگر يك نمود هنري جايگاه تلاقي روحي بزرگ كه داراي نبوغ هنري است با ديگر ارواح انسانهاست كه اين تلاقي، هم بايد براي روح بزرگ هنرمند مفيد باشد و هم براي روح تماشاگر.
فايده هنر براي روح هنرمند اين است كه با علم به اينكه انسانهايي به اثر هنري او خواهند نگريست و رشد و كمال و يا سقوط آن انسانها در خود هنرمند نيز اثر خواهد كرد، همه استعدادهاي مغزي و اعماق و سطوح روح خود را به كار مياندازد، تأثر و انگيزه تحول به رشد و كمال را به آن انسانها كه خود جزئي از آنان ميباشد، تحويل بدهد، فايده هنر براي انسانهاي تماشاگر در صورتي كه از اعماق روح هنرمند توصيف شده برآيد، فايده آب حيات براي حيات خواهد بود.
برگرديم به اصل مبحث، گفتيم كه هنر فقط براي انسان مطرح است يعني فعاليتهاي رواني و ساختمان مغزي بشري طوري تعبيه شده است كه هنري براي او مطرح است. جاي شگفتي است كه نوع انساني با اين همه عظمتهايي كه در بوجود آوردن آثار هنري يا در بهرهبرداري از آنها، از خود نشان ميدهد، پيشتازان علوم انساني كمتر به اين فكر افتادهاند كه درباره مختصات مغزي و رواني بشري كه به وجود آورنده و درك كننده هنر ميباشد، درست بينديشند و در تقويت آن مختصات از راه تعليم و تربيتهاي منطقي بكوشند، مولوي ميگويد:
تا بداني كاسمانهاي سَمي هست عكس مُدركات آدمي
گر نبودي عكس آن سَرو سرور پس نخواندي ايزدش دارالغرور
و ميگويد:
باده در جوشش گداي جوش ماست چرخ در گردش اسير هوش ماست
در ديوان شمس نيز چنين ميگويد:
آوازه جمالت از جان خود شنيديم چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم
اندر جمال يوسف گر دستها بريدند دستي به جان ما بر بنگر چهها بريديم
هر اثر هنري، نمودي از فعاليت ذهني آدمي است كه نبوغ و احساس شخصي هنرمند حذف و انتخاب در واقعيات انجام داده و با تجريد و تجسيم واقعيات عيني و مفاهيم ذهني، آن نمود را بوجود آورده است، متأسفانه اهميتي كه به خود نمودها داده ميشود و انرژيهاي مادي و معنوي كه درباره خود نمودها مصرف ميشود، درباره اصلاح و تنظيم و به فعليت رسانيدن خود نيروها و استعدادهاي مغزي و رواني صرف نميشود.
از مضمون اين ابيات و همچنين با نظر به دلايل مقتضي كه از تحليل معرفت هنري بر ميآيد، كاملاً روشن ميشود كه قطب ذهني و با كلمات معموليتر، وضع مغزي و رواني آدمي است كه پديده هنر را با عظمت خاصي كه دارد، براي انسانها مطرح و قابل توجه ساخته است.
هر اثر هنري، نمودي از فعاليت ذهني آدمي است كه نبوغ و احساس شخصي هنرمند حذف و انتخاب در واقعيات انجام داده و با تجريد و تجسيم واقعيات عيني و مفاهيم ذهني، آن نمود را بوجود آورده است، متأسفانه اهميتي كه به خود نمودها داده ميشود و انرژيهاي مادي و معنوي كه درباره خود نمودها مصرف ميشود، درباره اصلاح و تنظيم و به فعليت رسانيدن خود نيروها و استعدادهاي مغزي و رواني صرف نميشود.
درست است كه تاكنون طرق منطقي و قابل محاسبهاي براي تشخيص و تقويت و به فعليت آوردن نبوغها بدست نيامده است، ولي ترديد نميتوان كرد در اينكه ما ميتوانيم با تعليم و تربيتهايي ماهرانه كه نظر عميق به فعاليتهاي مغزي و رواني شخص دارد نه به كميتها، نبوغ را در افراد كشف و آن را به فعليت برسانيم.
حال كه بشر ميتواند نبوغ را كه مهمترين معدن نهفته در درون است بكاود و از مواد پرارزش آنها استفاده نمايد، چرا نيروها و استعدادهايي را كه در درون عموم افراد وجود دارند، بيكار و راكد ميگذارد و براي قابل درك ساختن هنرها و تقويت آن نيروها مورد اهميت قرار نميدهد، جاي شگفتي است كه با آنهمه پيشرفتهاي علمي و بروز نمودهاي هنري در فرهنگ بشري، هنوز آن اهميت كه به نمودهاي عيني علوم در تكنيك و هنر داده ميشود، به منبع اصلي آنها كه درون آدمي است، اهميت داده نميشود. حقيقتا هنوز مفاد ابياتي كه در چند سطر پيش متذكر شديم از نظر روانشناسان به رسميت شناخته نشده است!!
آري اينست روانشناسي امروز كه به قول باروك "تن بيسراست"! چنانكه در گذشته "سر بيتن"! بوده است.
بايد منتظر آن روز شد كه با توجه علمي به نتايج عيني علوم و هنرها، توجهات عميق و گستردهتري به درون آدميان نيز كه منافع آن نمودهاست، بنماييم و ببينيم يعني چه كه:
آوازه جمالت از جان خود شنيديم چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم
يعني چه كه:
اي همه دريا چه خواهي كرد نم وي همه هستي چه ميجويي عدم!
هيچ محتاج مي گلگون نهاي ترك كن گلگونه تو گلگونهاي
اي رخ گلگونهات شمس الضحي اي گداي رنگ تو گلگونهها
اي مه تابان چه خواهي كرد گرد اي كه خور در پيش رويت روي زرد
تو خوشي و خوب و كان هر خوشي پس چرا خود منت باده كشي
تاج كرّمنا است بر فرق سرت طوق اعطيناك آويز برت
جوهر است انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و سايهاند و تو غرض
اي غلامت عقل و تدبيرات و هوش چون چنيني خويش را ارزان فروش
خدمتت بر جمله هستي مفترض جوهري چون عجز دارد با عرض
آفتاب از ذره كي شد وام خواه! زهرهاي از خمره كي شد جام خواه!
اين اصالت انسان و انسان محوري درباره زيباييهاي طبيعي و هنري را نميتوان با آن انسانشناسيهاي سطحينگر كه ما زيباييها را از جهان عيني در ذهن منعكس ميكنيم و از آنها لذت ميبريم، تفسير و توجيه نمود. اريك نيوتن توبيخي متوجه فيلسوفان نموده ميگويد:
"آنها همه در پي بررسي احوال ذهن آدمياند و هيچكدامشان به چيزهاي زيبا نمينگرند و يا به اصوات زيباگوش فرا نميدهند، تا آنجا كه كتابهاي ايشان به ندرت مصوّر است، اين متفكران به جاي آنكه خاصيت ذاتي (خاصيت عيني زيبايي) را مورد بررسي قرار دهند، به تجزيه و تحليل تأثير آن خاصيت بر ذهن خود ميپردازند، ظاهرا دليل معتبري وجود ندارد كه بر اساس آن، بتوانيم يك هيجان عاطفي را مهمتر از علت ايجاد كننده آن بشمار آوريم."
اين توبيخ به همان مقدار كه متوجه فيلسوفان يك بعدنگر ميشود، به آن تحليلگران عيني نيز متوجه است كه ركن اصيل پديده زيبايي را نمودهاي عيني آن ميدانند. اگر نبودن عكس و صورت در كتب فلاسفه زيباشناس، دليل نقص كار آنهاست، درك نكردن اين حقيقت كه: "آوازه جمالت از جان و دل شنيديم" نيز دليل نقص عيني گرايان در شناخت زيباييها ميباشد، اگر تفسير و توجيههاي ما درباره جنبه عيني و نمود هنرهاي زيبا، مانند واقعيات علمي محض كه در جهان برون ذهن تفسير و توجيه ميشوند كافي بود، هيچ دليلي براي مراجعه به درون و
بررسي تحليلي و تركيبي در استعدادهاي كيفيتناپذير درون وجود نداشت، اريك نيوتن براي پاسخ به اين مسئله كوشش ميكند، ولي نميتواند بيش از اين اندازه پيش برود كه نمود عيني زيبايي دخالت در احساس زيبايي دارد، ولي در برابر سؤالات زير نميتواند پاسخ قانع كنندهاي بدهد. سؤالات مسلسل از اين قرار است:
"تپههاي خار از گل سرخسهاي وحشي فراوانتر است و تيغههاي علف از تپههاي خار هم فراوانتر است."
اما چگونه ميتوان اين عقيده قطعي را توجيه كرد كه هر يك از اشياء داراي درجات مختلفي از زيبايي ديدني هستند؟ بيشك از اينكه بگوييم: بعضي چيزها متناسبتر يا خوشرنگتر و يا داراي شكلي موزونتر از برخي ديگرند، سودي نخواهيم برد، زيرا فورا اين مشكل پيش ميآيد كه ملاكهاي سنجش تناسب و رنگ و شكل را از كجا به دست آوردهايم؟ تا زماني كه نتوانيم به چنين ملاكهايي رجوع كنيم، كيست كه حق داشته باشد، بگويد: پاهاي خوك بيش از اندازه كوتاه است. بيش از اندازه كوتاه براي چه چيز؟ براي خود خوك، اين را كه محققا نميتوانيم بگوييم، زيرا اگر چنين ميبود ناچار در جريان تحولات حياتي، پاهاي نازك خوك، به اندازه مورد نيازش بلندتر شده بود. براي زيبايي؟ اما مگر نه اين است كه پايههاي گنجه كشودار از پاهاي خوك هم كوتاهتر است؟ و با اين وصف كسي اعتراض نميكند كه گنجه كشودار ذاتا چيزي زشت است.
البته به آساني ميتوان گفت كه گردن اسب، خمي باوقار دارد، ليكن بايد دانست چه چيز موجب وقار داشتن خط خمدار ميگردد. آيا يك نوع خط خمدار ميتواند در نفس خود باوقار باشد و نوعي ديگر از خط خمدار فاقد آن خاصيت بماند؟ و اگر تصادفا در ضمن مشاهده دقيق دريابيم كه خم گردن اسب عينا متشابه با خم كپل خوك است، آنوقت در اين باره چه خواهيم گفت؟
البته اريك نيوتن ميخواهد براي اين سؤالات پاسخ صحيح پيدا كند، ولي موفقيت وي در اين باره چشمگير نيست، اگر چه تحقيقاتي شايسته انجام ميدهد، آنچه كه ميتواند از اين محقق درباره هنر مورد پذيرش باشد و تقريبا مطابق با همان نظريه است كه ما بيان ميكنيم، اينست كه ميگويد:
"زيبايي در طبيعت محصول كردار رياضي طبيعت است كه به نوبت خود محصول خاصيت وجودي هر موجودي است و حال آنكه زيبايي در هنر نتيجه عشق آدمي مبتني بر شهود يا ادراك مستقيم وي بر اصول رياضي طبيعت است."
به شرط اينكه اين محقق كلمه عشق را با ابهام نگذارد. عشق آدمي مبتني بر شهود يا ادراك مستقيم وي بر اصول رياضي طبيعت چه معنا دارد؟ مسلما منظور انعكاس محض جهان عيني در ذهن و عمل رياضي ذهن درباره واقعيات انعكاس يافته نيست. زيرا به اضافه اينكه ذهن آدمي درباره آن واقعيات از جهان هستي كه هيچگونه زيبايي ندارند، باز عمل رياضي انجام ميدهند، يعني ذهن آدمي ميتواند از هر گونه واقعيات جهان، چهره رياضي آنها را نبيند و درك كند و با اين حال در برخي از موارد نه تنها زيبايي ندارند بلكه زشتنما هم هستند و در برخي ديگر احساس زيبايي مينمايد. من گمان ميكنم اريك نيوتن همان را ميخواهد بگويد كه مولانا با چند بيت ساده و عميقتر بيان نموده است:
عشق امر كل ما رقعهاي او قُلزُم و ما قطرهاي او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها
يعني آنچه كه عنصر اساسي زيبايي است، عشق آدمي بر شهود مستقيم عالم وجود است، وقتي كه اين شهود دست داد، آن وقت عقل آدمي شروع ميكند به بيان دلايل و توضيح چهرههاي عقلاني و رياضي عالم وجود.
به همين جهت است كه اسلام اصرار فراواني بر خودشناسي مينمايد. در ج
ملات نهجالبلاغه آمده است كه:
"اِنَّ مِنْ أَعْظَمِ ما أَنْعَمَ اللّهُ عَلي عَبْدٍ أَن أَعانَهُ لِنَفْسِهِ."
"از بزرگترين نعمتهاي خداوندي بر يك بنده آنست كه او را در خودشناسي و خودسازي كمك نمايد."
مسئله سوم:
آيا هنر براي هنر، يا هنر براي انسان؟
يا هنر براي انسان در حيات معقول؟
درباره رابطه هنر با هنرمند و جامعه دو عقيده مهم رواج دارد:
عقيده يكم ميگويد: هنر بدان جهت كه هنر است مطلوب است، زيرا هنر كاشف از نبوغ و روشن كننده عشق آدمي است بر شهود واقعيات آن چنانكه بايد باشند. و هيچ قانون و الگويي نبايد براي هنر كه ابرازكننده شخصيت هنرمند و نبوغ او است، وجود داشته باشد. اگر ما براي هنر حد و مرزي قائل شويم، در حقيقت فرديت فرد را از نظر امتيازي كه دارد نابود ساختهايم و ميتوان گفت: "هنر براي هنر يكي از عاليترين موارد آزادي در عقيده و بيان است كه مطلوبيت و مفيد بودن آن ثابت شده است."
عقيده دوم ميگويد: بدان جهت كه هنر نيز مانند ديگر محصولات فكر بشري براي تنظيم و بهرهبرداري در حيات جامعه است، لذا ضرورت دارد كه ما هر هنري را نپذيريم و نگذاريم هنرهايي كه به ضرر جامعه تمام ميشود، در معرض و ديدگاه مردم قرار بگيرند، يك عقيده سوم نيز ميتوان ابراز كرد و آن اينست كه "هنر انساني براي انسان" كه ما آن را "هنر براي انسان در حيات معقول" ناميدهايم.
براي توضيح و اثبات منطقي بودن اينعقيده ميگوييم: ما بايد نخست به اين مسئله حياتي توجه كنيم كه اگر نبوغ هنري را به آب حيات تشبيه كنيم، مسير اين آب حيات مغز پر از خاطرات و تجارب و برداشتهايي است كه هنرمند از انسان و طبيعت به دستآورده است.
اگر نبوغ هنري را به آب حيات تشبيه كنيم، مسير اين آب حيات مغز پر از خاطرات و تجارب و برداشتهايي است كه هنرمند از انسان و طبيعت به دستآورده است. مسلم است كه جريان چشمهسار نبوغ از يك خلأ محض نيست، بلكه مسيرش همان مغز پر از محتويات پيشين است كه بطور قطع آب حيات را دگرگون خواهد كرد.
مسلم است كه جريان چشمهسار نبوغ از يك خلأ محض نيست، بلكه مسيرش همان مغز پر از محتويات پيشين است كه بطور قطع آب حيات را دگرگون خواهد كرد.