بخشی از مقاله
باسمه تعالي
اسلام و مقتضيات زمان
براي روشنفكران مسلمان در عصر ما كه از نظر كيفيت زبدهترين طبقات اجتماعي ميباشند و از نظر كميت خوشبختانه قشر قابل توجهي به شمار ميروند، مهمترين مسأله اجتماعي «اسلام و مقتضيات زمان» است.
دو ضرورت فوري، مسئوليتي سنگين و رسالتي دشوار بر دوش اين طبقه ميگذارد. يكي ضرورت شناخت صحيح اسلام واقعي به عنوان يك فلسفة اجتماعي و يك ايدئولوژي الهي و يك دستگاه سازندة فكري و اعتقادي همه جانبه و سعادتبخش، و ديگر ضرورت شاخت شرائط و مقتضيات زمان و تفكيك واقعيات ناشي از تكامل علم و صنعت از پديدههاي انحرافي و عوامل فساد و سقوط.
براي يك كشتي كه ميخواهد اقيانوسها را طي كند و از قارهاي به قاره ديگر برود وجود قطب نما براي جهتيابي و هم لنگر محكم براي محفوظ ماندن و غرق نشدن و زير پا گذاشتن جزر و مدها ضروري است، همچنانكه شناخت وضع و موقعيت جغرافيايي دريا در هر لحظهاي امري حتمي است. ما بايد از طرفي اسلام را به عنوان يك راهنماي سفر و يك لنگر محكم و نگهدارنده از غرق شدن در جزر و مدها، و هم شرايط خاص زمان را به عنوان مناطق و منازل بين راه كه بايد مرتباً به آنها رسيد و گذشت كاملاً بشناسيم تا بتوانيم در اقيانوس متلاطم زندگي به سر منزل مقصود برسيم.
از نظر گروه نامبرده در اينجا مشكل لاينحلي وجود ندارد، فقط آشنا نبودن با حقايق اسلام و يا تميز ندادن ميان عوامل توسعه و پيشروي زمان و ميان جريانها و پديدههاي انحرافي كه لازمة طبيعت بشري است ممكن است مسئله را به صورت معما جلوه دهد.
ولي افراد و طبقاتي هستند كه اين مسئله را واقعاً به صورت يك معماي لاينحل و به صورت يك تضاد آشتيناپذير مينگرند و معتقدند «اسلام» و «مقتضيات زمان» دو پديدة غير متوافق و ناسازگارند و از اين دو حتماً يكي را بايد انتخاب كرد، يا بايد به اسلام و تعليمات اسلامي گردن نهاد و از هرگونه نوجوئي و نوگرائي پرهيز كرد و زمان را از حركت بازداشت و يا بايد تسليم مقتضيات متغير زمان شد و اسلام را به عنوان پديدهاي متعلق به گذشته به بايگاني تاريخ سپرد. روي سخن در اين مقاله با اينگونه افراد است.
استدلال اين گروه اينست كه اسلام به حكم اينكه دين است بويژه كه دين خاتم است و دستوراتش جنبة جاودانگي دارد و بايد همانطور كه روز اول بوده براي هميشه باقي بماند، يك پديدة ثابت و لايتغير است و اما زمان در طبع خود متغير و كهنه و نوكن است، طبيعت زمان اقتضاي دگرگوني دارد و هر روز اوضاع و احوال و شرائط جديدي خلق ميكند مغاير با شرائط پيشين. چگونه ممكن است چيزي كه در ذات خود ثابت و لايتغير است با چيزي كه در ذات خويش متغير و سيال است توافق و هماهنگي داشته باشند؟ آيا ممكن است تيرهاي برق و تلفن كه در منطقة معيني در كنار جادهها نصب ميشوند با اتومبيلهائي كه مرتباً از جادهها عبور ميكنند و در دو لحظه در يك نقطه نيستند توافق و هماهنگي داشته باشند؟ آيا ممكن است جامهاي كه براي يك كودك دو ساله دوخته ميشود تا بيست سالگي او مورد استفاده قرار گيرد در حالي كه جامه در طول بيست سال همان است كه بوده و تن كودك ماه به ماه و سال به سال رشد ميكند و بر ابعادش افزوده ميگردد؟!
علت تغيير مقتضيات زمانها
انا عرضنا الامانه علي السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوماً جهولاً.
اين آيه شريفه قرآن كه تلاوت شد از آيات بسيار پرمعني قرآن كريم است. اينكه عرض ميكنم پر معني است، با اينكه همة آيات قرآن پر معني ميباشد، از اين نظر است كه بعضي از آيات قرآن به شكلي مطلب را عرضه ميدارد كه مردم را وادار به تفكر و تعمق ميكند.
قرآن كريم زياد به تفكر دعوت ميكند يا به طور مستقيم و يا غير مستقيم. دعوتهاي مستقيم قرآن كريم به تفكر همان آياتي است كه رسماً موضوع تفكر را عنوان كرده است، بيفكري را مذمت و ملامت كرده است: ان شرالدواب عندا… الصم البكم الذين لا يعقلون بدترين جنبندگان در نظر خدا كدامند؟ آيا آنهائي هستند كه ما آنها را نجس العين ميخوانيم؟ يا بدترين حيوانات آنهائي هستند كه ضربالمثل كودني هستند؟ نه، بدترين جنبندگان در نظر خدا و با مقياس حقيقت عبارت است از انسانهائي كه گوش دارند و كرند، زبان دارند و گنگ و لالند، قوة عقل و تميز به آنها داده شده است ولي آن را به كار نمياندازند و فكر نميكنند. نظير اين آيه كه دعوت به تعقل شده است در قرآن زياد است.
يك سلسله آيات داريم كه غير مستقيم مردم را به تعقل دعوت كرده است. آنها هم چند دستهاند و نميخواهيم همة آنها را عرض كنيم چون از مطلبي كه در نظر گرفته ام دور ميمانيم. يك دسته از اين آيات آياتي است كه مطلبي را با شكل و صورتي طرح ميكند كه عقل را بر ميانگيزد به تفكر كردن و تأمل كردن. اين خود يك روش خاصي است كه براي تحريك عقول به كار برده شده است. از جمله همين آيه است. در اين آيه كه در موضوع انسان است، به شكلي مطلب بيان شده كه انسان وقتي اين آيه را تلاوت ميكند فوراً چند علامت سؤال در جلو خودش ميبيند. انا عرضنا الامانه علي السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوماً جهولاً. ما امانت را بر آسمانها و
زمين عرضه كرديم. اين امانت چيست؟ كدام امانت است؟ چگونه عرضه كرديم؟ بر كي عرض كرديم؟ بر آسمانها و بر زمين و كوهها. چگونه امانتي را ميشود بر آسمان و زمين و كوه عرضه كرد؟ امانت را ما عرضه داشتيم بر آسمانها، بر زمين و بر كوهها اما آنها از اينكه اين امانت را بپذيرند امتناع كردند. كلمه ابين يحملنها آمده است، يعني امتناع كردند از اينكه اين امانت را به دوش بگيرند. معلوم ميشود نوع امانت نوعي است كه اين موجودات كه اين امانت بر آنها عرضه شده است بايد تحمل بكنند، به دوش بگيرند، نه صرف اينكه بپذيرند. شما در امانتهاي معمول ميگوئيد كه فلاني فلان امانت را پذيرفت، نميگوئيد به دوش گرفت. اما اينجا قرآن كريم ميفرمايد اينها امتناع كردند از اينكه اين امانت را به دوش بگيرند. اين «امانت به دوش گرفتن» موضوعي در ادبيات عربي و فارسي شده است. حافظ ميگويد:
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعة فال به نام من ديوانه زدند
و حملها الانسان اما انسان اين امانت را به دوش گرفت. فوراً اين سؤال پيش ميآيد كه ما همة انسانها را ميبينيم ولي روي دوش آنها چيزي نميبينيم. كدام بار است كه بر دوش انسانها گذاشته شده است؟ پس معلوم ميشود اين شكل ديگري است، يك امانت جسماني نبوده است كه خدا يك جسمي را عرضه بدارد به زمين، بگويد نه؛ به كوهها، بگويد نه؛ به آسمانها، بگويد نه؛ ولي به انسان بگويد تو، انسان بگويد بلي من حاضرم.
بعد ميفرمايد: انه كان ظلوماً جهولاً انسان كه تنها موجودي بود كه حاضر شد اين امانت را به دوش بگيرد ظلوم است. «ظلوم» از مادة ظلم است. ظلم يعني ستمگري. ظلوم مبالغه در ظالم بودن است. اين موجودي كه اين امانت را به دوش گرفت بسيار ستمگر است. جهل به معني ناداني، و جهولاً مبالغه در ناداني است: و بسيار نادان هم هست. اين باز يك سلسله سؤالهاي ديگر به وجود ميآورد: آيا خدا كه اين امانت را عرضه داشت، عرضه داشت كه بپذيرند و به دوش بگيرند يا عرضه داشت كه به دوش نگيرند؟ مسلم عرضه داشت كه به دوش بگيرند. حالا كه هيچ مخلوقي به خود اجازه نداده است و جرأت نكرده است كه اين امانت را به دوش بگيرد و تنها در ميان صف مخلوقات، انسان قدم جلو گذاشته و گفته من حاضرم، حالا كه قبول كرده چرا اين موجود را قرآن ظلوم و جهول خوانده است؟
اين قسمت آخر يعني موضوع ظلوم و جهول بودن، بعد از موضوع امانت، از مشكلترين موضوعاتي بوده است كه هميشه علماي اسلامي، مفسرين، عرفا، روي اين موضوع فكر ميكردند كه معني ظلوم و جهول بودن چيست؟
اينكه عرض كردم اين آيه يك آية پرمعني ميباشد مقصودم همين بود كه عرض كردم. يعني اين آية كريمه با زباني مطلبي را بيان كرده است كه خود به خود سؤالات زيادي را ايجاد ميكند و عقل بشر را وادار به فكر و انديشه ميكند.
البته از نظر تمام مفسرين و از نظر اخبار شيعه و سني هيچ جاي ترديد نيست كه اين امانت از نوع امور جسماني و مادي نبوده است بلكه يك امر معنوي است. يعني در ميان مخلوقات يك امري است كه خدا اسم آن را امانت گذاشته است. حالا چرا اسم آن را امانت گذاشته است بماند، بلكه توفيقي پيدا شد و عرض كرديم. يك موضوعي بوده كه خدا نام آن را امانت گذاشته است و در عالم تكوين بر تمام مخلوقات عرضه كرده ولي آنها نتوانستند به دوش بگيرند يعني استعداد آن را نداشتند.
معناي عرضه كردن چيست؟ معناي عرضه كردن اينست كه هر كمالي و هر فيضي از ناحية خدا بر تمام مخلوقات عرضه ميشود، فقط آنكه استعداد دارد ميپذيرد و آنكه استعداد ندارد نميپذيرد. ميتوانيد مثال بزنيد به پيغمبري، به امانت، به علم و به هر چه كه بخواهيد. آيا اين موهبت كه نامش رسالت است از طرف خداوند به بعضي از انسانها عرضه ميشود و از بعضي ديگر مضايقه ميشود؟ يعني پيغمبري را به پيغمبر عرضه كردند پذيرفت، به من عرضه نكردند، اگر به من هم عرضه ميكردند ميپذيرفتم؟ يا نه، آن حقيقتي كه نامش وحي است، رسالت است، نبوت است، يك حقيقتي است كه از ناحيه خداوند هيچگونه مضايقهاي (در عرضة آن) نيست، آن حقيقت بر همه مخلوقات عرضه ميشود، به سنگ هم اگر بتواند بپذيرد ميدهند ولي سنگ نميتواند بپذيرد، حيوان نميتواند بپذيرد، انسانها هم نميتوانند بپذيرند مگر افراد بخصوصي.
آن امانت هم كه خدا ميفرمايد عرضه داشتيم، بر تمام مخلوقات عرضه كردند و هيچكدام از مخلوقات نتوانستند آن را بپذيرند مگر انسان.
پس تا اينجا ميفهميم كه در انسان يك استعدادي وجود دارد كه در موجودات ديگر آن استعداد وجود ندارد. انسان چون استعداد آن را داشت به او داده شد.
حالا آن امانت چيست؟ ما از خود همين كلمه يحملنها ميتوانيم بفهميم چيست. معلوم ميشود يك امري است كه به دوش گرفتني است. البته جسماني و مادي نيست ولي تحمل كردني است. وقتي به اخبار و روايات مراجعه ميكنيم ميبينيم آن چيزي كه تفسير ميكردهاند با همين معني جور در ميآيد. آن امانت چيست؟ گفتند تكليف و وظيفه و قانون. يعني
اينكه زندگي انسان زندگياي باشد كه او بايد در پرتو تكليف و وظيفه آن را صورت بدهد يعني براي او وظيفه معين بكنند و او هم بار تكليف، بار قانون، بار مسئوليت را به دوش بگيرد، و اين همان چيزي است كه در غير انسان وجود ندارد يعني غير انسان، همة مخلوقات و موجودات وظايفي را كه انجام ميدهند بدون تحمل مسئوليت است، روي اجبار و الزام است. تنها انسان است كه ميشود براي او قانون طرح كرد و او را مختار و آزاد گذاشت و به او گفت اگر راه سعادت را ميخواهي طي كني بايد از اينجا بروي و اگر راه بدبختي را ميخواهي بروي از اين طرف، و در هر حال اختيار با خودت است، حالا اين تو هستي و اين راه. اين موضوع نامش تكليف است.
مطلبي كه تا اينجا عرض كردم يك مطلب مقدماتي بود، بعد راجع به آن باز هم توضيح خواهم داد.
بايد اول عرض بكنم كه در اين شبها راجع به چه موضوعي ميخواهم صحبت بكنم. حقيقتش اينست كه خودم مردد بودم، و طبع من هم هميشه اينجور است كه ميخواهم موضوعي را عنوان بكنم كه مورد احتياج است و شبهاي متوالي در اطراف همان موضوع صحبت بكنم تا آن را حلاجي كرده و حل بكنم، و از طرف ديگر فكر من هميشه اينست كه مسائلي را عنوان بكنم كه كمتر دربارة آنها فكر و بحث ميشود.
در ميان موضوعاتي كه به نظرم رسيد، يك موضوع بيشتر جلب توجه كرد كه دربارة آن بحث بكنم و البته اگر ببينم مستمعين اين موضوع را نميپسندند و موضوعات ديگري را پيشهاد ميكنند، چون شب اول است مانعي ندارد از فردا شب موضوع را عوض كرده و موضوع ديگري را مطرح ميكنيم. آن موضوعي كه به نظر بنده رسيده مسئله «مقتضيات زمان» است كه مسئله مهمي است و البته بيشتر طبقة تحصيل كرده و دنياديده دربارة اين مطلب سؤال ميكنند. من خودم از اينكه بيشتر با اين طبقات تماس دارم و برخوردهاي زيادتري دارم احساس ميكنم كه اين يك عقدة روحي عجيبي است كه آيا انسان ميتواند مسلمان باشد و در عين حال خودش را با مقتضيات زمان تطبيق دهد يا نه؟ گاهي ميپرسند اساساً با توجه به
اينكه مقتضيات زمان تغيير ميكند چگونه ميشود انسان ديندار بماند، چون لازمة دينداري اينست كه انسان خودش را در مقابل مقتضيات زمان نگاه دارد و مقتضيات زمان تغيير ميكند و چارهاي نيست. گاهي از كيفيتش سؤال ميكنند كه چه جور بايستي انسان خودش را تطبيق بدهد. يك عده ميگويند انطباق پيدا كردن، ضد دين و مذهب است؛ يك عده هم اين موضوع را بهانه قرار داده و عليه دين تبليغ ميكنند، ميگويند به همين دليل انسان نبايد پايبند به دين باشد چون دين مانع تجدد و مانع نوخواهي و پيشروي است و انسان اگر بخواهد در اين دنيا ترقيداشته باشد بايد طرفدار تجدد و نوخواهي و دشمن كهنه باشد پس به همين دليل انسان نبايد ديندار باشد.
ممكن است بعضي به اهميت اين موضوع پي نبرند اما بدانند اگر اين مسأله براي خودشان مطرح نيست براي بچههايشان مطرح است و اگر براي فرزندانشان هم امروز مطرح نيست دو روز ديگر مطرح خواهد شد. پس خوب است كه ما اين مسأله را بشكافيم و ببينيم نظر اسلام راجع به «مقتضيات زمان» چيست و اصلاً منطق چه اقتضا ميكند كه وقتي فردا با افرادي مواجه شديم كه ميگويند بايد با زمان پيشروي كرد و دائماً به روحانيون ميگويند خودتان را با زمان تطبيق بدهيد آيا پيشنهادشان صحيح است يا نه؟
اين موضوع به نظر من ارجح آمد كه چند شبي روي آن بحث بكنيم. البته موضوعات زيادي در ضمن اين موضوع پيش ميآيد كه بايد بحث كنيم. مثلاً يك بحث است راجع به «اخلاق». يك عده ميگويند اخلاق نسبي است، و اين موضوع «نسبيت اخلاق» در نوشتهها بسيار به چشم ميخورد. ميگويند اخلاق خوب و بد به طور مطلق نداريم. يعني اينكه اخلاق خوب هميشه خوب است و اخلاق بد هميشه بد است، اينطور نيست، بعضي از اخلاقيات براي مردم معيني و در زمان معيني خوب است و براي ديگران بد. اخلاق يك امر نسبي است، اخلاقي وجود ندارد كه براي همة مردم و در همة زمانها خوب باشد.
يك مسأله ديگر كه باز به همين مناسبت بايد روي آن بحث كرد بحثي است راجع به زيربناي تاريخ، و ماركسيست و غير ماركسيست در اين زمينه نظرياتي دارند و ما ناچاريم در ضمن مباحث خود از آن بحث كنيم.
براي اينكه مفهوم اين آيه روشن بشود يك مطلب را در نظر بگيريد: انسان زندگي اجتماعي دارد يعني بايد با اجتماع زندگاني بكند و الا منقرض ميشود. ولي انسان، تنها موجودي نيست كه بايد زندگي اجتماعي داشته باشد. در ميان حيوانات هم بسياري وجود دارند كه زندگي اجتماعي دارند. مقصود اين نيست كه آنها فقط با هم هستند چون صرف با هم بودن زندگي اجتماعي نيست. مثلاً آهوها با هم به طور دسته و گله زندگي ميكنند، با هم چرا ميكنند، با هم حركت ميكنند، ولي زندگي اجتماعي ندارند، زيرا در ميان آنها تقسيم كار و تقسيم مسئوليت و تشكيلات وجود ندارد. زندگي اجتماعي يعني زندگياي كه در آن تقسيم كار و تقسيم مسئوليت و نظم و تشكيلات وجود داشته باشد. بعضي از حيوانات واقعاً زندگي اجتماعي و تشكيلاتي دارند، در زندگي آنها تقسيم كار هم وجود دارد؛ همينجور كه افراد بشر كارها را تقسيم كردهاند و توليد و توزيع دارند يعني مايحتاج خودشان را توليد ميكنند و بعد روي حساب معيني تقسيم ميكنند، آنها هم توليد و توزيع دارند، توليدهاي فني ميكنند.
در چند سال پيش كتابي منتشر شد كه بسيار كتاب خوبي بود و من در نوشتههايم به آن كتاب استناد كرده ايم – به نام «راز آفرينش انسان» كه نويسندة آن يك پروفسور آمريكايي است و به فارسي ترجمه شده. در آن كتاب نوشته است: «بسياري از حشرات كوچك هستند مانند بعضي از مورچگان كه اينها كشت و دامداري دارند. بعضي از حشرات، حشرات ديگر را كه مايعي نظير شير در پستان دارند اهلي ميكنند و در مقابل از شير آنها استفاده ميكنند و شيرها را در ميان خودشان تقسيم ميكنند».
همينطور كه در ميان افراد بشر تشكيلات هست آنها هم تشكيلات دارند، فرمانده دارند، فرمانبر دارند، سرباز دارند. كتابهائي كه راجع به اين نوع حشرات نوشته شده قابل ملاحظه است. پس تنها موجودي كه زندگي اجتماعي دارد انسان نيست، خيلي از حيوانات هم هستند.
ولي يك تفاوت كلي وجود دارد. مطالعات علمي دانشمندان نشان ميدهد موجوداتي كه مانند انسان زندگي اجتماعي دارند از وقتي كه پا به دنيا گذاشتهاند همين تشكيلات را داشتهاند و تا امروز هم عوض نشده است يعني بر عكس تاريخ تمدن بشر كه ادوار زيادي دارد مثلاً ميگوئيم انسان عهد جنگل، انسان عهد حجر، انسان عهد آهن، عهد بخار و بعد هم عهد اتم، حيوانات اينجور نيستند، هر نوع از انواع حيوانات يك زندگي دارد، زندگي يك نوع متطور و متكامل نميشود مگر آنكه خود نوع عوض شود و نوع ديگري جاي آن را بگيرد و به عبارت ديگر حيوان در زندگي خود ابتكار و خلاقيت ندارد، نميتواند وضع و طرز زندگي خود را عوض كند و شكل ديگر و تازهتر به آن بدهد، بر خلاف انسان كه داراي چنين قدرت خلاقه و ابتكاري
هست. براي حيوان تجدد و نوخواهي وجود ندارد ولي براي انسان وجود دارد. حال چرا؟ دليلش انا عرضنا الامانه علي السموات … است. دليلش اينست كه انسان فرزند بالغ و رشيد خلقت است، انسان فرزندي است كه خلقت، حمايت و سرپرستي مستقيم خود را از روي او برداشته و او را از نعمت آزادي و اختيار و ابتكار و استعداد مسئوليت برخوردار كرده است، پيمودن راه تكامل را بر عهدة خودش گذاشته است. انسان به حكم: و خلق الانسان ضعيفاً از لحاظ «فعليت» از همة حيوانات ناتوانتر پا به هستي ميگذارد، و از لحاظ استعداد و راهي كه ميتواند با قدم آزاد خود طي كند از همه كاملتر و مجهزتر به دنيا ميآيد. به انسان قوة انتخاب و كشف و ابتكار و خلاقيت داده شده است. انسان قادر است شكل توليد و توزيع
مايحتاج خود را عوض كند، ابزارها و وسايل نوتر و بهتر از پيش اختراع نمايد، سيستم زندگي خود را عوض كند، در روابط اجتماعي خود و در طرز تربيت و اخلاق خود تجديدنظر نمايد، محيط را و زمين را و زمان را به نفع خود تغيير دهد، شرايط و اوضاع و احوال اجتماع خود را عوض نمايد. اينست كه مقتضيات زمان براي انسان وضع متغيري دارد و براي حيوان وضع ثابتي دارد.
از همين جا اين مسأله پيش ميآيد كه اسلام به عنوان يك دين و يك آئين و به عنوان يك قانون زندگي با مقتضيات متغير زمان چه ميكند؟ آيا نظر اسلام اينست كه بايد با مقتضيات زمان نبرد كرد و در حقيقت جلو قدرت خلاقه و نيروي ابتكار بشر را گرفت و نگذاشت محيط و زمين و زمان را عوض كند؟ يا بر عكس نظر اسلام اينست كه بايد تسليم زمان و مقتضيات زمان شد؟ و يا نظر سومي در كار است و لااقل توضيح و تفصيلي در ميان است؟ به هر حال مسأله اسلام و مقتضيات زمان از اينجا آغاز ميشود كه در جلسات آينده دربارة آنها بايد بحث كنيم.
دو نوع تغيير در زمان
انا عرضنا الامانه علي السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوماً جهولاً.
از مذاكراتي كه بعضي از آقايان محترم ديشب كردند و بعضي هم با تلفن صحبت كردند معلوم شد مسأله مقتضيات زمان كه ديشب عنوان شد مورد علاقة آقايان محترم است.
در شب گذشته اين مطلب را عرض كردم كه در ميان جاندارهائي كه زندگي اجتماعي دارند تنها انسان است كه زندگي متحول و متكاملي دارد يعني خداوند آن موجودات ديگر را طوري خلق كرده است كه زندگي ثابت و يكنواختي دارند، از اولي كه پا به دنيا گذاشتهاند با يك نظامات خاصي به وجود آمدهاند و هر چه هم كه زمان بر آنها گذشته است در نظامات و تشكيلات آنها تغييراتي پيدا نشده است. مثلاً زنبور عسل كه يك جاندار اجتماعي عجيبي هست از دو هزار سال پيش كه دانشندان در وضع زندگي او كتابها نوشتهاند تا امروز كه دربارة آن مطالعاتي صورت گرفته است هيچ نشان نميدهد كه اين مخلوق در وضع زندگي خودش تغييرات و تبديلاتي داده باشد. نظم همان نظم است و تشكيلات همان تشكيلات و حال آنكه از دو هزار سال پيش تاكنون در زندگي انسانها هزاران تغيير و تبديل پيدا شده است.
اولاً چرا؟ چرا آنها آنطور هستند و ما اينطور؟ براي اينكه آنها به اصطلاح با غريزه زندگي ميكنند نه با عقل، يعني خداوند يك قدرت مرموزي همراه آنها كرده است كه حقيقت اين قدرت بر علم روشن نشده است. (اينكه عرض ميكنم روشن نشده است يعني از نظر مادي قابل توضيح نيست) جز همان چيزي كه قرآن فرموده است: و اوحي ربك الي النخل ان اتخذي من الجبال بيوتاً پروردگار تو از راه مخفي به زنبور عسل القاء كرد. «وحي» همان فهماندن است از راه نهاني، از راهي غير از راههاي معمولي. همان قدرتي كه در زبان علم غريزه ناميده ميشود و قرآن آن را به نام وحي ناميده است، هميشه همراه اين موجود بوده است و او است كه اين موجود را هدايت و رهبري ميكند. ولي انسان اينطور نيست، آنطور آفريده نشده است. به انسان قدرتي داده شده است كه ما نام آن را «عقل» يا «ابتكار» ميگذاريم. انسان داراي قوة ابتكار است اما حيوان ابتكار ندارد. اين اساس مطلب است.
ابتكار يعني نقشة تازه خلق كردن، نقشه جديد آفريدن. حيوان همان چيزي را كه از طريق وحي به او فهمانده شده است ميداند، ديگر قادر نيست از پيش خود چيزي خلق كند يعني نقشهاي را با فكر خودش طرح بكند، ولي انسان قادر است چون به انسان يك همچو قوة عجيبي داده شده است. غريزه را از او گرفتهاند و به او گفتهاند تو در پرتو اين قوة بايد زندگي بكني. البته انسان داراي وحي هست به اين معني كه براي بعضي از افراد او كه پيغمبران باشند در مسائلي كه پاي حس و عقل به آنجا نميرسد وحي به كمك ميآيد كه انسان را رهبري كند، ولي قوه ابتكار را از او نگرفتهاند، قوة ابتكار دارد و در حدودي كه از اين قوه ساخته است وحي كاري ندارد. چون انسان داراي يك همچو قوه و قدرتي هست زندگي او در خلقت از صفر بايد شروع بشود و از صفر هم شروع شده است، بعد با قوة ابتكار خودش قدم به قدم جلو ميرود و وضع زندگي خودش را تغيير ميدهد، از مرحلهاي وارد مرحلة ديگر
ميشود، از عهدي به عهدي ديگر ميرود، نتيجه اينست كه به اصطلاح تمدن انسان دورههائي دارد و تمدن حيوان دورههائي ندارد. اينكه ميگويند مقتضيات زمان تغيير ميكند، راست ميگويند. علت تغيير كردنش هم همين جهت است كه با طرز خلقت انسان مربوط است. مقتضيات زمان براي حيوان عرض نميشود ولي براي انسان عوض ميشود. در حيوان حس تجدد و نوخواهي وجود ندارد، در انسان وجود دارد. زمان او يكنواخت است ولي زمان انسان يكنواخت نيست. حيوان مكلف نيست يعني مسئوليت روي دوش حيوان گذاشته نشده است، يك ماشين خودكار است، ولي انسان مسئول كار خودش است.
تكليف، وظيفه و مسئوليت، همان چيزي است كه قرآن از آن به نام امانت ياد كرده است. امانت را بر زمين و آسمانها و كوهها (البته اينها به عنوان نمونه ذكر شدهاند، منظر تمام مخلوقات است) عرضه داشتيم هيچكدام حاضر نشدند كه آن را بپذيرند چون استعدادش را نداشتند. تنها انسان بود كه حاضر شد بار امانت تكليف و مسئوليت را به دوش بگيرد يعني گفت خدايا! مسئوليت را من به عهده ميگيرم، آن راه كمال و سعادت را من با پاي خودم طي ميكنم به حكم اين نيروي عجيبي كه به من دادهاي كه نيروي ابتكار است، نيروي عقل است، نيروي خلاقيت است.
از همين جا يك مطلب ديگر هم پيدا ميشود يعني يك تفاوت پيدا ميشود و آن اينست: حيوانها همانطوري كه در زندگي اجتماعيشان ترقي و تكامل ندارند، انحراف هم ندارند، سقوط هم ندارند. همانطوري كه بالا رفتن ندارند، پائين آمدن هم ندارند. يعني شما نميتوانيد مثلاً در ميازن زنبورهاي عسل، گروهي را پيدا بكنيد كه اينها تدريجاً دچار فساد و انحراف شده باشند، اخلاقشان فاسد شده باشد، نظامات خودشان را عوض كرده باشند، خلاف كرده باشند و در نتيجة اين كار از ميان رفته باشند؛ اما انسان اين هم در كارش هست، يعني فساد و انحراف هم در انسان امكان دارد. همانطوري كه انسان ممكن است راه پيشروي را بپيمايد، ممكن است به سقوط و تباهي هم برود. هر دو راه به رويش باز است. همانطوري كه ممكن است در زمان به واسطة استعداد عقلاني و علمي خودش جلو برود، ممكن است در اثر خودخواهي و هواپرستي از جادة ترقي منحرف شود، به سراشيبي سقوط وارد گردد. امكان
سقوط و انحراف براي انسان از دو راه است، يكي از راه ظلم و ستمگري و حقوق يكديگر را پايمال كردن و از مسير عدالت خارج شدن، و ديگر از راه جهالت. جهالت يعني چه؟ يعني اشتباه كردن. حيوانها اين چيزها را ندارند. البته گاهي به ندرت اتفاق ميافتد ولي نه آنطوري كه براي انسان پيش ميآيد كه يك قومي را فاسد ميكند. مثلاً ميگويند ممكن است اشتباهي براي دستة كارگر زنبور عسل پيدا بشود. افراد كارگر مأمورند كه گلهاي خوشبو و لطيف را پيدا كرده و آنها را بمكند و عسل تهيه كنند. گاهي اشتباهاً بجاي يك گل لطيف و خوشبو يك گل بدبو را ميمكند اما اين اشتباه بسيار كوچك است و زود هم جبران ميشود. مأموريني در كندو هستند كه وقتي زنبورهاي كارگر وارد ميشوند دهان آنها را بو ميكنند ميبينند وظيفه خودشان را خوب انجام دادهاند يا نه. اگر ديدند بد انجام دادهاند فوراً يك محكمه از محكمة صحرائي سريعتر تشكيل ميدهند و با اسلحهاي كه دارند همانجا آنها را معدوم
ميكنند. اينستكه در آية كريمه قرآن بعد از بيان عرض امانت بر مخلوقات و امتناع تمام مخلوقات از پذيرش آن و پيشقدم شدن انسان، بلافاصله ميفرمايد: انه كان ظلوماً جهولاً انسان موجود بسيار ستمگري است، انسان موجود بسيار ناداني است. اين دو استعداد يعني استعداد ترقي و تكامل از يك طرف، و استعداد و امكان سقوط و انحراف از طرف ديگر به واسطة ظلم يا جهل، از يكديگر تفكيك نميشود.
آيه ديگري در قرآن به همين مضمون هست، اول سورة دهر: هل اتي علي الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكوراً. انا خلقنا الانسان من نطفه امشج نبتليه فجعلناه سميعاً بصيراً. انا هديناه السبلي اما شاكراً و اما كفوراً. آيا بر انسان گذشته است زماني كه هيچ نبوده است؟ يك چيزي كه نام برده بشود نبوده است؟ ما انسان را از يك نطفه و مادهاي آفريديم كه در آن ماده استعدادهاي گوناگون وجود دارد و به موجب همان استعدادها ما انسان را مورد آزمايش قرار ميدهيم و آزادش ميگذاريم.
آزمايش يعني چه؟ آزمايش به چه وسيله؟ آزمايش به وسيلة تكليف و مسئوليت. يعني تكليف و مسئوليت به عهدة او قرار ميدهيم و آزادش ميگذاريم و ميگوييم خودت ميداني. اين راه است و اين چاه، اگر راه را رفتي به سعادت ميرسي و اگر به طرف چاه رفتي منحرف شدهاي و سقوط خواهي كرد. و جعلناه سميعاً بصيراً ما انسان را شنوا و بينا قرار داديم، سميع و بصير قرار داديم يعني براي انسان چشم بينا و گوش شنوا قرار داديم. بعد ميفرمايد: انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراَ راه را به او نشن داديم، از اينجا ديگر با خود انسان است، يا شاكر است يا كفور.
انسان تنها موجودي است كه يك همچو خلقت عجيبي دارد، يك همچو سرشت مركبي دارد. به موجب همين سرشت مركب است كه گاهي پيش ميرود، گاهي عقب. به عبارت ديگر انسان زمان خود را ميسازد، گاهي زمان خود را خوب ميكند و گاهي بد، بر خلاف حيوان كه ساخته شده زمان و محكوم زمان است. انسان تا حدودي خالق زمان خويش است و حيوان صددرصد مخلوق زمان خويش است.
از همين جا ما به اين مطلب ميرسيم كه تغييراتي كه در زندگي بشر پيدا ميشود دو نوع است: يك نوع تغييرات صحيح و يك نوع تغييرات ناصحيح، اعتلائي و غير اعتلائي.
پس يك مطلب ديگر را از اينجا نتيجه ميگيريم و آن اينست كه اگر از ما بپرسند آيا با تغييراتي كه در زمان پيدا ميشود بايد هماهنگي كرد يا بايد مخالفت كرد، بايد اينجور جواب بدهيم كه با تغييرات زمان نه بايد دربست هماهنگي كرد و نه دربست و صددرصد مخالفت كرد، چون زمان را انسان ميسازد و انسان موجودي است كه ميتواند زمان را در جهت خوبي تغيير بدهد و ميتواند زمان را در جهت بدي تغيير بدهد، پس با تغييراتي كه در جهت خوبي است بايد هماهنگي كرد و با تغييراتي كه در جهت بدي است نه تنها نبايد هماهنگي كرد بلكه بايد مخالفت كرد.
اكنون سؤال ديگري پيش ميآيد كه كدام تغييرات است كه بايد آنها را به حساب ترقي و اعتلاء بگذاريم و كدام تغييرات است كه بايد آنها را به حساب فساد و انحراف بگذاريم؟ ما از كجا بفهميم كه يك تغيير اوضاع خوب است و ما هم بايد هماهنگي بكنيم يا بد است و بايد مخالفت بكنيم؟ مقياس آن چيست؟
عقل براي انسان راهنماي خوبي است. عقل را خداوند به انسان داده است براي اينكه راه كمال را از راههاي انحراف تشخيص بدهد. وضع بشر نشان ميدهد كه بشر گاهي به حكم عقل راه صحيح را طي ميكند، گاهي به حكم اشتباه و جهالت و هواپرستي راه انحراف را طي ميكند.
يك مقياس كلي اينست كه ببينيم پديدههايي كه در زمان به وجود ميآيد چه عواملي باعث به وجود آمدن آنها شده است و در چه جهتي به وجود آمده است، يعني عامل پديدة مورد نظر كدام استعداد از استعدادهاي گوناگون انساني است، و (ببينيم آن پديده) براي چه منظوري به وجود آمده و چه آثاري دارد؟ بايد ببينيم آنچه كه در زمان پيدا شد آيا محصول عقل و علم بشر است يا چيز ديگري دخالت كرده است؟ شا هر چيزي را كه ديديد در زمان پيدا شد اگر روي آن حساب بكنيد، گاهي ميبينيد صددرصد محصول علم و عقل است، و گاهي ميبينيد محصول علم هست اما نه علم آزاد بلكه علم بيچارة اسير. مثلاً علمي در دنيا هست به نام علم فيزيك. بعضي از علما زحمت كشيدهاند و اين علم را پيش بردهاند. يكي از مباحث اين علم بحث مربوط به نور است. مبحث نور از مباحثي است كه هزاران سال است بشر دربارة آن تحقيقاتي دارد كه حقيقت نور چيست؟ انسان كه ميبيند، چطور ميشود كه
ميبيند؟ انعكاس و انكسار نور چگونه است؟ نور چه قوانيني دارد؟ يكي از علماي اسلامي مردي است به نام «ابن الهيثم» كه يك رياضيدان و فيزيكدان فوقالعاده ميباشد، مخصوصاً دربارة نور مطالعات عجيبي كرده است كه اروپائيها بسياري از عقايدشان دربارة نور را به اقرار خودشان از اين مرد گرفتهاند. كتاب «المناظر» ابنالهيثم اكنون در دست است. يكي از اكابر دانشمندان اروپائي «راجر بيكن» است كه از معاريف نوابغ اروپا است و در حدود قرن دوازدهم ميلادي ميزيسته است. اين مرد از حوزة اندلس اسلامي استفاده كرده است و همه چيز خود را مديون ابن الهيثم ميداند. «ويل دورانت» در كتاب «تاريخ تمدن» و همچنين «گوستاولوبون» در «تاريخ تمدن اسلام و عرب» از قول خود راجر بيكن مينويسد كه اين مرد با صراحت ميگويد استاد اصلي من در اين علم، ابن الهيثم است و من از كتابهاي او استفاده كرده ام. البته بعدها مبحث نور را خيليها پيش بردهاند.
در اثر شناختن نور و كيفيات نور، بشر مسئله عكس و عكسبرداري و فيلمبرداري را آموخته است. اين موضوع كار علم است. آيا علم در اينجا پيشروي كرد يا نه؟ البته كه پيشروي كرد. از اين راه چه استفادهها كه بشر ميتواند ببرد!
علم كار خودش را ميكند، كشف و اختراع خودش را ميكند، يك دفعه يك آدم پولپرست هواپرست پيدا ميشود و آن را وسيله براي خالي كردن جيب مردم و ضمناً فاسد كردن اخلاق مردم قرار ميدهد ، از اين علمي كه بشر پيدا كرده است فيلمهاي فاسد كنندة منحرف كننده ايجاد ميكند، يعني علم را به اسارت ميبرد، از اين علم فيلمهاي فاسدي تهيه ميكند كه نتيجهاش خراب كردن اخلاق مردم است. آن وقت آيا ما ميتوانيم فلان فيلم سينمايي را قبول بكنيم و بگوئيم پديدة اين قرن است، محصول علم است؟ ميگوئيم نه، اين فقط محصول علم نيست، محصول علم و چيز ديگري است، محصول شهوت شهوتپرستان است كه علم را در خدمت خودش گرفته است و يك همچو چيزي به وجود آورده است.
مثال ديگري عرض ميكنم: علم ديگري در دنيا پيشروي ميكند به نام علم شيمي، علمي كه خواص تركيبات اجسام نشان ميدهد و بشر را قادر ميكند كه بتواند از عناصر، تركيبات عجيبي بسازد مانند دواها، علم پيشرفت ميكند، خواص تركيبات را طرح ميكند. تا آنجا كه حساب علم است، ترقي و پيشروي است. آيا ما بايد با اين پيشروي علم هماهنگي بكنيم؟ بله بايد هماهنگي بكنيم. اما به مرحلهاي ميرسد كه ميبينيم علم در خدمت هوس افراد فاسدي قرار گرفت؛ افرادي تحصيل كردند، متخصص شيمي شدند و با خواص تركيب اشياء آشنا شدند، علم بيچاره را وسيلهاي ساختند براي ساختن مادهاي به نام «هروئين» كه پدر جد ترياك است يعني از هر جهت قدرتش چندين برابر ترياك است هم از لحاظ نشئهاي كه ايجاد ميكند و هم از لحاظ خماري. عفيفترين زنهاي دنيا اگر خداي ناخواسته مبتلا به هروئين بشود، در موقع احتياج حاضر است خود را تسليم بكند و مقداري از آن را بگيرد. بلاي
بشريت است. آيا در ساختن هروئين علم دخالت كرده است يا نه؟ بله علم دخالت داشته است، ولي علم آن را نساخته است شهوت بشر آن را ساخته است، هواپرستي بشر آن را نساخته است شهوت بشر آن را ساخته است، هواپرستي بشر آن را ساخته است. علم چراغ است در دست بشر. چراغ را در هر جا ببري و به هر راه ببري همان جا و همان راه را روشن ميكند. عمده اينست كه آنكه چراغ را در دست دارد به كجا و به چه راهي برود. يك دكتر داروساز با خودش فكر ميكند حالا كه من تحصيلات عالية داروسازي را انجام داده ام، بجاي اينكه يك داروخانه باز كنم كه درآمدم فقط روزي پنجاه تا صد تومان باشد، ميآيم هروئين ميسازم كه بجاي ماهي سه چهار هزار تومان، بتوانم در ماه بيست سي هزار تومان
درآمد داشته باشم. آيا ما در اينجا ميتوانيم هروئين را محصول پيشرفت زمان بدانيم و بگوئيم اين (ماده) محصول قرن است، به نام مقتضيات زمان و پيشرفت زمان بايد هروئين بكشيم؟!
در اينجا اين دو استعدادي كه قرآن ميگويد، يكي تحت عنوان انا عرضنا الامانه و ديگري تحت عنوان انه كان ظلوماً جهولاً با هم آميخته شده است. استعداد ابتكار بشر با استعداد ظلم و ستمگري و جهل بشر اتحاد پيدا كردهاند يعني قدرت ستمگري بشر، قدرت ابتكار بشر را در خدمت خود گماشته است. محصول آنجائي كه قدرت ابتكار در خدمت قدرت شهوت قرار ميگيرد و فيلمهاي خانمان برانداز است، هروئين است.