بخشی از مقاله

امام غايب
علامة مجلسي ره در جلاء العيون فرموده‌ اشهر در تاريخ ولاديت شريف آن حضرت آن است كه در سال 255 هجرت واقع شد و بعضي 56 و بعضي 58 نيز گفته‌اند و مشهور آن است كه روز ولادت شب جمع پانزدهم ماه شعبان بود و بعضي هشتم شعبان هم گفته اند و باتفاق ولادت آن جناب در سر من راي واقع شد،‌‌ و باسم و كيفيت با حضرت رسالت صلي الله عليه و آله موافق است و در زمان غيبت اسم آن جناب را مذكور ساختن جائز نيست و حكم آن مخفي است و القاب شريف آن جناب مهدي و خاتم و منتظر و حجه و صاحب است.

اين بابويه وشيخ طوسي بسندهاي معتبر روايت كرده‌اند كه بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصاري بود و از شيعيان خاص امام علي نقي (ع) و امام حسن عسكري (ع)‌ و همساية‌ايشان بود در شهر سر من رأي، گفت كه روزي كافور خادم امام علي نقي به نزد من آمد و مرا طلب نمود، چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود كه تو از فرزندان انصاري، ولايت و محب ما اهلبيت هميشه در ميان شما بوده است از زمان حضرت رسول تا حال و پيوست محل اعتماد ما بوده‌ايد و من تو را انتخاب مي‌كنم و مشرف مي‌گردانم به تفصيلي كه به سبب آن بر شيعيان سبقت گيري در ولايت ما و تو را به رازهاي ديگر مطلع مي گردانم و به خريدن كنيزي مي‌فرستم پس نامة‌ پاكيزه نوشتند به خط فرنگي و لغت فرنگي و مهر شريف خود بر آن زدند و كينه زري بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرقي بود،‌

فرمودند بگير اين نامه وزرا و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسد حاضر شد چون كشتيهاي اسيران به ساحل رسد جمعي از كنيزان در آن كشتيها خواهي ديد و جمعي از مشتريان از و كيلان امراء بني عبا و قليلي از جوانان عرب خواهي ديد كه بر سر اسيران جمع خواهند شد پس از دور نظر به برده فروشي كه عمر و بن يزيد نام دارد در تمام روز تا هنگاميكه از براي مشترين ظاهر سازد كنيزكي را كه فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بين فرمود و جامة‌حرير آكنده پوشيده است و ابا و امنتاع خواهد نمود آن كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن به او خواهي شنيد كه از پس پرده صداي روي از او ظاهر مي ‌شود، پس بدانكه به زبان رومي مي‌گويد واي كه پردة عفتم دريده شد،‌ پس يكي از مشتريان خواهد گفت كه من سيصد اشرفي مي‌دهم به قيمت اين كنيز،‌ عفت او در خريدن مرا راغبتر گردانيد، پس آن كنيز بلغت عربي خواهند گفت به آن شخص كه اگر به زي حضرت سليمان بن داود ظاهر شوي و پادشاهي او را بيابي من به تو رغبت نخواهم كدر مال خود را ضايع مكن و به قيمت من مده. پس آن برده فروش گويد كه من براي تو چه پاره كنم كه به هيچ مشتري راضي نميشود و آخر از فروختن تو چاره‌اي نيست،

پس آن كنيزك گويد كه چه تعجيل مي‌كني البته بايد مشتري به هم رسد كه دل من با و ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باسم. پس در اين وقت تو برو به نزد صاحب كني و بگو كه نامه‌اي با من هست كه يكي از اشراف و بزگواران از روي ملاطفت نوشته‌اي به لغت فرنگي و خط فرنگي و در آن نامه كرم و سخاوت و وفاداري و بزرگواري خود را وصف كرده است،‌ اين نامه را به آن كنيز بدن كه بخوابند اگر به صاحب اين نامه راضي شود من از جانب آن بزرگ وكيلم كه اين كنيز را از براي او خريداري نمايم. بشر بن سليمان گفت كه آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم.

چون كنيز در نامه نظر كرد بسيار گريست و گفت به عمر بن يزيد كه مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند هاي عظيم ياد كردند كه اگر مرا به او نفروشي خود را هلاك مي‌كنم پس با او در باب قيمت گفتگوي بسيار كردم تا آنكه به همان قيمت راضي شد كه حضرت امام علي نقي (ع) به من داده بودند پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره‌اي كه در بغداد گرفته بودم و تا بحجره رسيد نامة امام را بيرون آورد و مي‌بوسيد و بر ديده‌ها مي‌چسبانيد و بر روي زمين مي‌گذاشت و به بدن مي‌ماليد،

پس من از روي تعجب گفتم نامه‌اي را مي‌بوسي كه صاحبش را نمي‌شناسي،‌ كنيز گفت اي عاجر كم معرفت ببزرگي فرزندان و اوصياي پيغمبران گوش خود به من بسپارد و دل براي شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براي توشرح دهم. من مليكه دختر شيوه‌اي فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصي حضرت عيسي (ع) است ترا خبر دهم بامر عجيب: بدانكه جدم قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد و در هنگاميكه سيزده ساله بودم پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواريون عيسي و از علماي نصاري و عباد و ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كسي و از امراي لشكر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركردهاي قبائل چهار هزار نفر، فرمود تختي حاضر ساختند كه در ايام پادشاهي خود بانواع جواهر مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روي چهل پايه تعبيه كردند و بتها و تعبيه كردند و تبها و چليپاهاي خود را بر بلنديها قرار دادند و پسر برادر خود را در بالاي تخت فرستاد، چون كشيشان انجيليها را بر دست گرفتند كه بخوانند بتنها و چليپاها سرنگون همگي افتادند بر زمين و پاهاي تخت خراب شد بر زمين افتاد و پسر برادر ملكه از تخت افتاد و بيهوش شد،

پس در آن حال رنگهاي كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد. پس بزرگ ايشان به جدم گفت اي پادشاه ما را معاف دار از چنين امري كه به سبب آن نحوستها روي نمود كه دلالت مي‌كند بر اينكه دين مسيحي به زودي زائل گردد. پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علماء و كشيشان كه اين تخت را بار ديگر بر پا كنيد و چليپاها را به جاي خود قرار دهيد. و حاضر گردانيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را كه اين دختر را به او ترويج نمائيم تا معاونت آن برادر دفع خوست اين برادر بكند.


چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالا تخت بردند، و چون كشيشان شروع به خواندن انجيل كردند باز همان حالت اول روي نمود و نحوست اين برادر و آن برادر برابر بود و سر اين كار را نداشتند كه اين از سعادت سروري است نه نحوست آن دو برادر،‌ پس مردم متفرق شدند و جرم غمناك به حرم سراي بازگشت و پرده‌هاي خجالت در آويخت،‌ چون شب شد بخواب رفتم و در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و جمعي از حواريون در قصر جدم جمع شدند و منبري از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سربلندي مي كرد و در همان موضع تعبيه كردند كه جرم تخت را گذاشته بود.

پس حضرت رسالت پناه محمد (ص) با وصي و دامادش علي (ع) و جمعي از امامان و فرزندان بزرگواران ايشان قصد را به قدوم خويش منور ساختند پس حضرت مسيح به قدوم ادب از روي تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبياء (ص) شتافت و دست در گردن مبارك آن جماب در آورد، پس حضرت رسالت پناه (ص) فرمود كه يا روح الله آمده‌ايم كه مليكه فرزند وصي تو شمعون را براي اين فرزند سعادتمند خود خواستگاري نمائيم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خلافت حضرت امام حسن عسكري (ع) فرزند آن كسي كه تو نامه‌اش را به من دادي پس حضرت نظر افكند به سوي حضرت شمعول و فرمود شرف دو جهاني به تو روي آورده، پيوند كن رحم خود را برحم آل محمد. پس شمعون گفت كه كردم،‌ پس همگي بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول (ص) خطبه‌ اي انشاء فرمودند و با حضرت مسيح مرا به حسن عسكري (ع) عقد بستند و حضرت رسول (ص) با حواريون گواه شدند،

چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم از بيم كشتن آن خواب را براي جدم نقل نكردنم و اين گنج را يگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روز بروز در كانون سينه‌ ام مشعل مي‌شد و سرماية صبر و قرار ما به باد فنا مي‌داد تا به حدي كه خوردن و آشانيدن بر من حرام شد و هر روز چهره‌ كافي مي‌شد و بدن مي‌كاهيد و آثار عشق نهاني در بيرون ظاهر مي‌گرديد، پس در شهرهاي روم طبيبي نماند مگر آنكه جدم براي معالجة‌ من حاضر كرد و از دواي درد من از او سئوال كرد و هيچ سودي نمي‌داد. چون از علاج درد من مأيوس ماند روزي به من گفت اي نور چشم من آيا در خاطرت چيزي و آرزوئي در دنيا هست كه براي تو به عمل آورم؟ گفتم اي جد من درهاي فرج بر روي خود بسته مي‌بينيم اگر شكنجه و آزار از اسيران مسلمانان كه در زندان توند دفع نمائي و بندها و زنجيرها از ايشان بگشائي و ايشان را آزاد كني اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش عايتي به من بخشند، چون چنين كرد اندك صحتي از خود ظاهر ساختم و اندك طعامي تناول نمودم پس خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمان را عزيز و گرامي داشت. پس بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمة ‌زهرا (س) بديدن من آمد و حضرت مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت آن حضرت بودند، پس مريم به من گفت اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسكري (ع) است. پس به دامنش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه امام حسن (ع) به من جفا مي‌كند و از ديدن من ابا مي نمايد،

پس آن حضرت فرمود كه چگونه فرزند من به ديدن تو بيايد و حال آنكه به خدا شرك مي‌آوري و بر مذهب ترسائي و اينك خواهرم مريم و دختر عمران بيزاري مي‌جويد به سوي خدا از دين تو اگر ميل داري كه حق تعالي و مرم از تو خشنود گردند و امام حسن عسگري (ع) به ديدن تو بيايد پس بگو: اشهدان لا اله الا الله و آن محمد رسول‌الله چون به اين دو كلمة‌ طيبه تلفظ نمودم حضرت سيده النساء مرا به سينة‌‌ خود چسبانيد و دلداري فرمود و گفت اكنون منتظر آمدن فرزندم باشد كه من او را به سوي تو مي‌فرستم. پس بيدار شدم و آن دو كلمه طيبه را بر زبان مي‌راندم و انتظار ملاقات گرامي آن حضرت مي‌بردم، چون شب آينه در آمد به خواب رفتم خورشيد جمال آن‌‌‌ حضرت طالع گرديد گفتم اي دوست من بعد از آنكه دلم را اسير محبت خود گردانيدي چرا از مفارقت جمال خود مرا چنين جفا دادي؟ فرمود كه دير آمدن به نزد تو نبود مگر براي آنكه مشرك بودي اكنون كه مسلمان شدي هر شب به نزد تو خواهم بود تا آنكه حق تعالي ما و تو را در ظاهر يكديگر برساند و اين هجران را به وصال مبدل گرداند،

پس از آن شب تا حال يك شب نگذشته است كه درد هجران مرا به شدت وصال دوا نفرمايد. بشر بن سليمان گفت چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت مرا خبر داد امام حسن عسكري (ع) در شبي از شبها كه در فلان روز جدت لشكري به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد،‌ پس از عقب ايشان خواهد رفت، تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز به هيئتي كه تو را نشناسند و از پي جد خود روانه شو و از فلان راه برو چنان كردم طلايه لشكر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدي و تا حال كسي به غير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه رومم و مردي پير كه در غنيمت من بحصة‌ او افتادم از نام من سوال كردن و گفتم نرجس نام دارم،‌ گفت اين نام كنيزان است. بشر گفت اين عجيب است كه تو از اهل فرنگي و زبان عربي را نيك مي‌داني؟ گفت از بسياري محبتي كه جدم نسبت به من داشت مي خواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارند،

زن مترجمي را كه زبان فرنگي و زبان عربي هر دو مي‌دانست مقرر كرده بود كه هر صبح و شام مي آمد و لغت عربي به من آموخت تا آنكه زبانم به اين لغت جاري شد. كليني و اين بابويه و شيخ طوسي و سيد مرتضي و غيرايشان از محمد بين عالي شأن سندهاي معتبر روايت كرده‌اند از حكيمه خاتون كه روزي حرت امام حسن عسكري (ع) به خانة من تشريف آوردند و نگاه تندي به نرجس خاتون كردند، پس عرض كردم كه اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم، فرمود كه اي عمه اين نگاه تند از روي تعجب بود زيرا كه در اين زودي حق تعالي از او فرزند بزرگواري بيرون آورد كه عدل را پر از عدالت كند بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم او را بفرستم به نزد شما؟ فرمود كه از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب حكيمه خاتون گويد كه جامه هاي خود را پوشيدم و به خانة‌ برادرم امام علي نقي (ع) رفتم، چون سلام كردم و نشستم بي‌آنكه من سخني بگويم حضرت از ابتدا فرمود كه اي حكيم نرجس را بفرست براي فرزندم،‌ گفتم اي سيد من، من از همين مطلب به خدمت تو آمدن كه در اين امر رخصت بگيريم فرمود:‌ كه اي بزرگوار صاحب برگت خدا مي‌خواهد كه تو را در چنين ثوابي شريك گردند و بهرة‌ عظيمي از خير و سعادت به تو كدامست فرمايد كه تو را واسطة‌چنين امري كرد. حكيمه گفت: بزودي به خانه خود برگشتيم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانة‌ خود واقع ساختم.

بعد از چند روزي آن سعد اكبر را با آن‌زهره منظر به خانة خورشيد انور يعني والد مطهر او بردم و بعد از چند روز آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقاء‌‎‌ غروب نمود و ماه برج خلافت امام حسن عسكري (ع) در امامت جانشين او گرديد،‌ و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مي‌رسيدم. پس روزي نرجس خاتون آمد و گفت اي خاتون پا دراز كن كه كفش از پايت بيرون كنم، گفتم توئي خاتون و صاحب من بلكه هرگز نگذارم كه تو كفش از پاي من بيرون كني و مرا خدمت كني بلكه من تو را خدمت مي‌كنم و منت برد ديده مي نهم، چون امام حسن عسگري (ع) اين سخن را از من شيند گفت خدا تو را جزاي خيز دهد اي عمه: پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب پس صدا زدم به كنيز خود كه بياور جامع هاي مرا تا بروم، حضرت فرمود اي عمه امشب نزد ما باش كه در اين شب متولد مي شود فرزند گرامي كه حق تعالي به او زنه مي‌‌گرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت بعد از آن كه مرده باشد به شيوع كفر و ضلالت، گفت كي به هم مي‌رسد اي سيد من و من در نرجس هيچ اثر حملي نمي‌يابم، فرمود كه از نرجس به هم مي‌رساند از ديگري .

پس چيستم پشت و شكم نرجس را و ملاحظه كردم هيچگونه اثري نيافتم،‌ پس برگشتم و عرض كردم حضرت تبسم فرمود و گفت چون صبح شود اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل او مثل مادر موسي است كه تا هنگام ولادت هيچ تغييري بر او ظاهر نشد واحدي بر حال او مطلع نگرديد زيرا كه فرعون شكم زنان حامله را مي شكافت براي طلب حضرت موسي و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسي و در روايت وارد شده كه حكميه خاتون گفت كه بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحبت الامر (ع) مشتان لقاي او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسكري (ع) پرسيدم كه مولاي من كجا است؟ فرمود كه سپردم او را به آن كسي كه از ما و تو به او احق و اولي بوده چون روز هشتم شود بيا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهواره‌اي ديدم بر سر گهواره دويدم مولاي خود را ديدم چون ماه شب چهارده بر روي من مي خنديد و تبسم مي‌‏فرمود، پس حضرت آواز داد كه فرزند مرا بياور چون به خدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مباركش گردانيد و فرمود كه سخن بگو اي فرزند ، حضرت صاحبت الامر (ع) شهادتين فرمود و صلوات بر حضرت رسالت پناه و ساير ائمه صلوات الله عليهم فرستاد و بسم‌الله گفت و آيه‌ اي كه گذشت تلاوت فرمود.

پس حضرت امام حسن عسكري (ع) فرمود كه بخوان اي فرزند آنچه حق سبحانه و تعالي بر پيغمبران فرستاده است پس ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سرمايي خواند و كتاب ادريس و كتاب نوح و كتاب هود و كتاب صالح و صحف ابراهيم و توريه موسي و زبور داود و انجيل عيسي و قران جدم محمد (ص) را خواند پس قصه‌هاي پيغمبران را ياد كرد. پس حضرت امام حسن عسكري (ع) فرمود كه چون حق تعالي مهدي اين است را به من عطا فرمود و ملك فرستاد كه او را به سرا پردة‌عرض رحماني برند پس حق تعالي به او خطاب نمود كه مرحبا به تو اي بندة‌من ه تو را خلق كرده‌ام براي ياري دين خود و اظهر امر شريعت خود و توئي هدايت يافتة‌بندگان من قسم به ذات خودم مي خورم كه با طاعت تو ثواب مي‌دهم و بنا فرماني تو عقاب مي كنم مردم را و به سبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مي‌آموزم و به مخالفت تو ايشان را عقاب مي‌كنم مردم را و به سبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مي‌آمرزم و به مخالفت تو ايشان را عقاب مي‌كنم، اي دو ملكه برگردانيد او را به سوي پدرش و از جانب من او را سلام برسانيد و بگوئيد كه او در پناه حفظ و حمايت من است او را از شر دشمنان حراست مي نمايم تا هنگامي كه او را ظاهر نمايم و حق را با او بر پا دارم و باطل را با او سرنگون سازم و دين حق براي من خالص باشد. نسيم و ماريه كنيزان حضرت عسگري (ع) روايت كرده اند كه چون حضرت قائم (ع) متولد شد بدو زانو نشست و انگشتان شهادت را به سوي آسمان نود و عطسه كرد و گفت الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله پس گفت گمان كردند ظالمان كه حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گفتن بدهد خدا، شكي نخواهد ماند.

و ايضاً نسيم روايت كرد كه كه يك شب بعد از ولادت آن حضرت به خدمت او رفتم و عطسه كردم فرمود كه ير حمكه الله- من بسيار خوشحال شدم پس فرمود مي‌‌خواهي بشارت دهم تو را در عطسه گفتم بلي، فرمو امان است از مرگ تا سه روز.
اسماء و القاب شريفه آن حضرت (ع):
بقية‌الله – حجه – خل و خلف صالح- شديد – عزيزم- قائم- م ح م د – صلي الله و علي آبائه و اهل بيته (‌ اسم اصلي و نام اولي الهي آن حضرت است) – مهدي – مآء معين يعني آب ظاهر جاري بر روي زمين –
ذكر حمله‌اي از خصائص حضرت صاحب الزمان (ع):
اول- امتياز نور ظل و شبح آن جناب است در عالم اظله بين انوار ائمه عليهم السلام چنانكه در جملة‌ اخبار معراجيه و غيره است كه نور آن جناب در ميان انوار ائمه عليهم السلام مانند ستارة‌درخشان بود در ميان سائر كواكب.
دوم- بيت الحمد- روايت است كه از براي صاحب اين امر عليه‌السلام خانه ايست كه او را بيت الحمد گويند و در آن چراغي است كه روشن است از آن روز كه متولد شد. تا آنروز كه خروج كند با شمشير و خاموش نمي‌شود.
سوم- جمع ميان كينة رسول خدا (ص) و اسم مبارك آن حضرت، و در مناقب مروميت كه فرمود اسم مرا بگذاريد و كينه مرا نگذاريد.
چهارم- حرمت بردن نام آن جناب چنانكه گذشت.
پنجم – ختم وصايت و حجت در روي زمين به آن حضرت.
ششم- داشتن در پشت علامتي مثل علامت پشت مبارك حضرت رسول خدا (ص) كه آنرا ختم نبوت گويند و شايد در آن جناب اشاره به ختم وصايت باشد.
هفتم- بودن ملائكه و جن در عسكر آن حضرت و ظهور ايشان براي انصار آن حضرت.
هشتم- طول عمر اصحاب و انصار آن حضرت، روايت شده كه عمر مي‌كند مرد در ملك آن جناب تا اينكه متولد مي‌شود براي او هزار پسر
نهم- رفتن عاهات و بلايا و ضعف از ابدان انصار آن حضرت.
دهم- دادن قوت چهل مرد به هر يك از اعوام و انصار آن حضرت و گرديده شود دلهاي ايشان مانند پارة آهن كه اگر خواستند به آن قوت كوه را بكنند خواهند كند.
يازدهم- بودن روايت رسول خدا (ص)‌به آن جناب.
دوازدهم – حكم فرمودن آن حضرت در ميان مردم به علم امامت و نخواستن بينه و شاهد از احدي مثل حكم داود و سليمان عليهما السلام .
سيزدهم- آوردن شمشيرهاي سمائي براي انصار و اصحاب آن حضرت.
چهاردهم – اطاعت حيوانات انصار آن حضرت را
پانزدهم – جايز نبودن هفت تكبير بر جنازه احدي بعد از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام جز بر جنازة‌آن حضرت چنانكه در حديث وفات حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و وصيت آن‌‍ حضرت با امام حسن (ع) ذكر شد.


ذكر معجزاتي كه در غيبت صغري از امام زمان (ع) صادر شده:
اول- شيخ كليني و قطب راوندي و ديگران روايت كرده‌اند از فردي كه اهل مدائن كه گفت با رفيقي به حجم رفتم و در موقف عرفات نشسته بوديم جواني نزديك ما نشسته بود وازاري و ردائي پوشيده بود كه قيمت كرديم آنها را صد و پنجاه دينار مي‌ارزيد و نعل زردي در پاداشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس مسائلي از ما سوال كرد او را رد كرديم نزديك آن جوان رفت و از او سوال كرد جوان از زمين چيز برداشت و به او داد، سائل او را دعاي بسيار نمود جوان برخاست و از ما غائب شد. تردد مسائل رفتيم و از او پرسيديم كه آن جوان چه چيزي به تو داد كه آنقدر او را دعا نمودي؟ بما نمود سنگريزة طلائي كه مانند ريگ دندانده‌ها داشت چون وزن كرديم بيست مثقال بود،‌ به رفيق خود گفتم كه امام ما و مولاي ما نزد ما بود و ما نمي‌دانستيم زيرا كه به اعجاز او سنگريزه طلا شد، پس رفتيم و در جميع عرفات گرديديم و او را نيافتيم، پرسيديم از جماعتي كه در دور او بودند از راه مكه و مدينه كه اين مردكي بود؟ گفتند جواني است علوي هر سال پياده به حج مي‌آيد.


دوم- محمد بن يعقوب كليني روايت كرده است از يك از لشكريان خليفة عباسي كه گفت من همراه بودم كه نسيم خليفه بستر من رأي آمد در خانة‌ حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را شكست بعد فوت آن حضرت، پس حضرت صاحب الأمر (ع) از خانه بيرون آمد و تبر زميني در دست داشت و به نسيم گفت كه چه مي‌كني در خانة‌من؟ نسين برخود بلرزيد و گفت: جعفر كذاب مي‌گفت كه از پارت فرزندي نمانده است، اگر خانه از تست ما بر مي‌گرديم پس از خانه بيرون آمديم. علي بن قس راوي حديث گويد كه يكي از خادمان خانة حضرت بيرون آمد، من از او پرسيدم از حكايتي كه آن شخص نقل كرد، آيا راست است، گفت كي تو را خبر داد، گفتم يكي از لشكريان خليفه، گفت هيچ چيز در عالم مخفي نمي‌ماند.


سوم- شيخ محدث فقيه عماء الدين ابو جعفر بن محمد بن علي بن محمد طوسي مشهدي معاصر ابن شهر اشوب در كتاب ثاقب المناقب روايت كرده از جعفربن احمد كه گفت طلبيد مرا ابوجعفر محمد بن عثمان پس دو جامة نشانه دار به من داد با كيسه‌اي كه در آن دراهمي بود پس به من گفت محتاجيم كه تو خود بروي بواسطه در اين وقت و بدهي آنچه من به تو دادم با او كسي كه ملاقات كني او را آنگه كه از كشتي درآوردي بواسط. گفت مرا از اين غم شديدي پيدا شد و گفتم مثل مني را براي چنين امري مي‏ فرستد حمل مي‌كند اين چيز اندك را ، پس رفتم بواسطه و از كشتي درآمدم پس اول كي را كه ملاقات كردم سؤال كردن از او از حال حسن بن قطلاه صيدلاني وكيل وقف بواسط پس گفت من همانم توكيستي؟ پس گفتم ابوجعفر عموي تو را سلام مي‌ رساند و اين دو جامه و اين كيسه را داده كه تسليم كنم به تو پس گفت الحمدلله، به درستي كه محمد بن عبدالله حائري وفات كرد و من بيرون آمدم به جهت اصلاح كفن او پس جامعه را گشود ديد كه در آنست آنچه را به او احتياج دارد از حبره و كافر و و در آن كيسه كراية‌حمالها است و اجرت حفار، گفت پس تشيع كرديم جنازة او را و برگشتيم.


چهارم- و نيز روايت كرده از حسين بن علي بن محمد قمي معروف با بي علي بغدادي كه گفت در بخارا بودم پس شخصي كه معروف بود بابن جاو شر، ده قطعه طلا داد و امر كرد مرا كه تسليم كنم آنها را در بغداد به شيخ ابي القاسم حسين بن بروح قدس الله سنزه پس حمل كردم آنها را با خود چون رسيديم به مغازة امويه يك ياز آن سبيكه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنكه داخل بغداد شدم و سبيكه‌ها را بيرون آوردم مه تسليم آن جناب كنم پس ديدم كه يكي از آنها از من مفقود شده پس سبيكه‌اي به وزن آن خريديم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شيخ ابي القاسم در بغداد و آن سبيكه‌ها را نزدش گذاردم پس فرمود بيگر اين سبيكه را و آنرا كه گم كردي رسيد به ما، او اين است آنگاه بيرون آورد آن سبيكه را كه مفقود شد از من با مويه پس نظر كردم در آن شناختن آنرا.

ذكر حكايات آنانكه در غيب كبري خدمت امام زمان (ع) مشرف شده‌اند:
حكايت اول- قصة تشرف سيد عطوه حسني است به لقاء شريف آن جناب (ع) : عالم فاضل المعي علي بن عيسي اربلي صاحب كشف الغمه مي‌گويد حكايت كرد از براي من سيد باقي ابن عطوة علوي حسني كه پدرم عطوه يدي بود و او را مرضي بود كه اطباء از علاجش عاجز بودند و او از ما پسران آزرده بود و منكر بود ميل ما را به مذهب اماميه و مكرر مي‌گفت من تصديق شما را نمي‌كنم و به مذهب شما قائل نمي‌‌شوم تا صاحب شما مهدي (ع)‌‌ نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد. اتفاقاً شبي در وقت نماز خفتن ما همه يكجا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مي‌گويد بشتابيد چون به تندي به نزدش رفتيم گفت بدويد و صاحب خود را دريابيد كه همين لحظه از پيش من بيرون رفت و ما هر چه دويديم كسي را نديدم و برگشته و پرسيديم كه چه بود؟ گفت شخصي به نزد من آمده گفت يا علاوه، من گفتم تو كيستي؟ گفت من صاحب پسران توان آمده‌ام كه تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع الم من دست ماليد و چون به خود نگاه كردم اثر از آن كوفت نديدم.


حكايت دوم- قصة عافيت يافتن جناب شرخ حر عاملي است از مرض خود به بركت آن حضرت (ع): محدث جليل شيخ حر عاملي در اثبات الهداه فرموده كه من در زمان كودكي ده سال داشتم به مرض سختي مبتلا شدم به نحوي كه اهل و اقارب من جمع شدند و گريه مي كردند و مهيا شدند براي عزاداري و تعيين كردند كه مي‌خواهم مرد در آن شب پس ديدم پيغمبر و دوازده امام را صلوات الله عليم و من در ميان خواب و بيداري بودم پس سلام كرد برايشان و با يك بك مصافحه نمودم و ميان من و حضرت صادق عليه السلام سخني گذشت كه در خاطرم نمانده جز آنكه آن جناب در حق من دعا كرد پس سلام كردم بر حضرت صاحب (ع) و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم اي مولاي من مي‌ترسم كه بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عمل بدست نياورم. پس فرمود نترس زيرا كه تو نخواهي مرد در اين مرض بلكه خداوند تبارك و تعالي تو را شفا مي‌دهد و عمر طولاني خواهي كرد عمر طولاني آنگاه قدحي بدست من داد كه در دست مباركش بود پس آشاميدم از آن و در حال عافيت يافتم و مرض بال كليه از من زايل شد و نشستم و اهل و اقاربم تعجب كردند و ايشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم مگر بعد از چند روز.


ذكر بعضي از علامات ظهور حضرت صاحب‌الزمان (ع)
اول- خروج دجال است، و آن ملعون ادعاي الوهيت نمايد و به وجود نحس او خونريزي و فتنه در عالم واقع خواهد شد و از اخبار ظاهر شود كه يك چشم او ماليده و ممشوح است و چشم چپ او در ميان پيشاني او واقع شده و مانند ستاره مي‌درخشد و پارچة خوني در ميان چشم او واقع است و بسيار بزرگ و تنومند و شكل عجيب و هيئت غريب و بسيار ما هر در سحر است و در پيش او كوه سياهي است كه به نظر مردم مي‌آورد كه آبهاي صاف جاري است و فرياد مي‌كند اوليائي انا ربكم الاعلي و شياطين و مرده
دوم- خروج سياني است از وادي يا بس يعني بيابان بي‌آب و علف كه در ما بين مكه و شام است و آن مردي است به صورت و آبله رو و چهار شانه و از دق چشم و اسم او عثمان بن عنبسه است و از اولاد يزيد بن معويه است و حضرت قائم (ع) بكوفه رسد آن ملعون فرار كند و به شامل برمي‌ گردد پس حضرت لشكر از عقب او فرستد و او را در صخرة بيت المقدس به قتل اؤرند و سر نحس او را بريده و روح پليدش را وارد جهنم گردانند.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید