بخشی از مقاله
ايران در دوره سلطنت رضاشاه
مقدمه
علاقه و اشتياق مردم به آگاهي از رويدادهاي تاريخ معاصر، بخصوص آنچه در دوران سلطنت پهلويها بر ايران گذشته است، طي سالهاي اخير موجب انتشار كتب و آثار تحقيقي بسياري در اين زمينه شده است، كه بسياري از آنها ارزنده و ماندني، و بعضي با كمال تأسف افسانه پردازي و گمراه كننده است. بعضي از نهادهاي انقلابي و مؤسسات فرهنگي و پژوهشي كه به اسناد و مدارك معتبري از اين دوران دسترسي دارند با انتشار تدريجي اين اسناد در مجموعه هاي مختلف، كمك بزرگي به روشن شدن نقاط تاريك اين دورة حساس تاريخ كشور ما مي كنند، كه به واسطة طبيعت خود خوانندگان محدودي دارند. ولي تحقيقاتي كه در اين زمينه با استفاده از منابع مختلف داخلي و خارجي به عمل مي آيد و ترجمة آثار تحقيقي و معتبري كه دربارة تاريخ معاصر ايران در خارج منتشر شده، بالطبع خوانندگان بيشتري را به سوي خود جلب مي نمايند.
اما در كنار آثار ارزنده اي كه به آن اشاره شد، در سالهاي اخير كتابهائي نيز، بيشتر به صورت افسانه و رمان، ولي در شكل و قالب اثر تاريخي منتشر شده است، كه هر چند ممكن است براي خواننده جالب و سرگرم كننده باشد، پر از اشتباهات تاريخي و گمراه كننده است. نويسندگان اين آثار، اگر نوشتة خود را تحت عنوان رمان تاريخي منتشر مي كردند اشكالي نداشت، ولي مشكل كار در اين است كه اين نوشته ها در قالب آثار مستند تاريخي به خوانندگان عرضه مي شود، در حالي كه برخلاف روال معمول در ارائة اين آثار، فاقد منابع معتبري است و نويسنده به خود اجازه مي دهد كه رويدادهاي تاريخي و حتي مطالبي را كه از اشخاص نقل قول مي كند، بدون اشاره به مأخذ و منبع گفتار خود روي كاغذ بياورد و خواننده نيز ظاهراً چاره اي جز قبول تمام اين مطالب ندارد.
نمونه هاي ديگري از اين نوع «آثار تاريخي» جمع آوري و تلفيق آثار ديگران، آن هم به صورت خام و بدون رعايت تقدم و تأخر تاريخي يا لااقل هماهنگ ساختن مطالب با يكديگر است، كه به قول نويسندة صاحبنظر آقاي كريم امامي بايد آن را «تاريخ نگاري به شيوة مونتاژ» ناميد. در اين نوع كتب به اصطلاح تاريخي به صحت و سقم مطالبي كه نقل مي شود و معتبر بودن منابعي كه اين مطالب از آنها منتقل مي گردد توجه نمي شود. مطالب غالباً نقل از روزنامه ها و مجلات گذشته است، كه هيچ يك به عنوان يك منبع تاريخي قابل استناد نيستند، و در يكي از اين كتابها ديدم كه حتي سطر اول آن دربارة تاريخ تولد قهرمان اصلي كتاب نيز اشتباه نوشته شده است.
بايد اضافه كنم كه اين اشتباهات در نقل رويدادهاي تاريخي يا تحليل تاريخ معاصر ايران منحصر به نويسندگان ايراني نيست. متأسفانه در ميان مردم ما، اين باور غلط رواج يافته است، كه هر چه نويسندگان و تحليل گران خارجي دربارة مسائل ايران مي نويسند درست و قابل استناد است و به همين جهت آثار نويسندگان خارجي دربارة ايران، هر قدر كه سطحي و مغرضانه باشد ترجمه و منتشر مي شود، در حالي كه بعضي از اين نوشته ها اصلاً ارزش ترجمه ندارد، و بسياري ديگر داراي اشتباهاتي است كه اگر در مقدمه يا حاشية اين مطالب يادآوري نشود باعث گمراهي مي گردد. حتي نويسندگان و محققين معروف و معتبري مانند «ريچارد كاتم» و «جيمز بيل» كه خود را كارشناس مسائل ايران مي دانند، در تحليل وقايع
ايران دچار اشتباهات فراواني شده و در جريان انقلاب ايران، با پيش بيني هاي غلط خود دربارة پيامدهاي اين انقلاب دولتمردان آمريكائي را گمراه كردند، تا چه رسد به نويسندگان خيالپردازي نظير محمد حسنين هيكل مصري، كه نوشته هايش دربارة ايران پر از غلط و اشتباهات فاحش تاريخي است و به نظر من اصلاً ارزش ترجمه به زبان فارسي را ندارد.
به عقيدة نويسنده، در ترجمة آثار نويسندگان خارجي به زبان فارسي، بخصوص در مورد دولتمردان و ديپلماتهاي خارجي كه خاطرات مأموريت خود را در ايران به رشتة تحرير درآورده اند، معرفي نويسنده و انگيزه و هدفهاي او از نگارش اين مطالب و همچنين تذكر اشتباهات و قضاوتهاي نادرست او ضروري است. از آخرين كتابهائي كه در اين زمينه منتشر شده و در تهية اين كتاب نيز مورد استفاده قرار گرفته، كتاب «نامه هائي از تهران» است كه تحت عنوان «نامه هاي خصوصي و گزارشهاي محرمانة سرريدر بولارد سفير كبير انگلستان در تهران» به
ترجمة آقاي غلامحسين ميرزاصالح انتشار يافته است. كتاب از نظر روشن ساختن سياست مزورانة انگليس در ايران ارزنده و قابل استناد است، ولي حق اين بود كه آقاي ميرزاصالح نيز خود مقدمه اي بر اين كتاب مي نوشتند و در آن، اين سفير لئيم و بدخواه ايران را كه حتي چرچيل نخست وزير انگلستان نيز، با همة خصومتي كه نسبت به ايران داشته، دربارة او مي نويسد «سرريدر بولارد نسبت به همة ايرانيان كينه دارد كه طبعاً به كفايت او و منابع ما لطمه مي زند» به خوانندگان ايراني معرفي مي نمودند تا دربارة نوشته هاي غرض آلود او نسبت به ايران و مردم ايران گمراه نشوند.
گفتني است كه اشتباه و غرض ورزي نسبت به ايران منحصر به نويسندگان خارجي نيست. بعضي از نويسندگان ايراني مقيم خارج هم با وجود اين كه حس وطن پرستي و مليت ايراني آنها ايجاب مي كند دربارة مسائل ايران منصفانه قضاوت كنند و اطلاعات غلطي به خوانندگان آثار خود ارائه ندهند حقايق تاريخي را با اغراض شخصي خود وارونه جلوه مي دهند. يكي از نويسندگان ايراني مقيم خارج آقاي امير طاهري است، كه در آخرين كتاب خود تحت عنوان «زندگي ناشناختة شاه» علاوه بر اشتباهات مكرر در ذكر وقايع تاريخي، دربارة بعضي مطالب
بديهي مربوط به تاريخ چند سالة اخير هم اشتباه كرده و به طور نمونه مي نويسد كنفرانس گوادلوپ با حضور سران هفت كشور صنعتي جهان تشكيل شد، و به نظريات نخست وزيران ژاپن و كانادا نيز كه به گمان ايشان در اين كنفرانس حضور داشته اند اشاره كرده، كه كذب محض است. زيرا در كنفرانس گوادلوپ، كه ايشان آن را با كنفرانس هاي معمول سالانة سران هفت كشور بزرگ صنعتي جهان اشتباه كرده اند، فقط رهبران چهار كشور آمريكا و انگليس و فرانسه و آلمان حضور داشتند. اين كنفرانس در بحبوحة انقلاب ايران و به دعوت ژيسكار دستن رئيس جمهور وقت فرانسه تشكيل شد و موضوع اصلي مورد بحث كنفرانس نيز مسائل مربوط به ايران بود.
دوران كودكي و جواني
دشواريهاي زندگي در «كاخ تنهائي» - تخيلات دوران كودكي و ادعاي رؤيت امامان! – دوران تحصيل در سويس – يك دوستي عجيب – عشق بازي در مدرسه! – بازگشت به ايران و كُشتي با پدر! – محمدرضا دوست سويسي خود را به تهران مي آورد …
محمدرضاي پهلوي، در كتابي تحت عنوان «مأموريت براي وطنم» كه در سال 1340 ، در بيستمين سالگرد سلطنت او انتشار يافت، مي نويسد:
«من در چهارم آبان سال 1298 در خانه اي كوچك و ساده در يكي از محلات قديم تهران چشم به دنيا گشودم. در آن موقع هنوز شهر تهران حصار داشت و اطراف آن را خندق خشكي فرا گرفته بود. راه ورود به شهر از دروازه هاي متعددي بود كه شبها براي حفظ شهر از ماجراجويان و دزدان مسلح بسته مي شد و اين دروازه ها را در دوران رهبري پدرم از نظر علاقه اي كه به عمران و آبادي و نو كردن ايران داشت، خراب كردند.»
محمدرضا شاه در مصاحبه با «ژرار دوويليه» نويسندة فرانسوي، اين مطلب را تصحيح كرده و مي گويد او و خواهر دوقلويش اشرف، كه كمي بعد از او به دنيا آمد، در تنها بيمارستان آن روز تهران به نام بيمارستان احمديه متولد شدند. محلة قديمي تهران هم كه شاه در كتاب خود از آن نام نمي برد دروازه قزوين بوده است، كه در زمان انتشار كتاب شاه محلة بدنام تهران در آن قرار داشت و شاه نمي خواست به خوانندگان ايراني كتاب خود بگويد كه خانة پدري او در زمان تولدش در چنين محله اي بوده است.
در كتابي دربارة خاندان پهلوي كه در سال 1350 از طرف مؤسسة اطلاعات انتشار يافت آمده است كه محمدرضا شاه دوران كودكي خود را در يك خانة كوچك اجاره اي در «كوچة روغني ها» واقع در خيابان جليل آباد سابق آغاز كرد، ولي كمي بعد از تولد او كه ديگر «خانة كوچة روغني ها براي اين خانوادة پنج نفري كوچك مي نمود، رضاخان در خيابان حسن آباد خانة ديگري اجاره كرد كه از خانة قبلي اندكي وسيع تر بود، تا اينكه رضاخان به فرماندهي فوج منصوب گرديد و با فوج خود در بيرون دروازة شهر در باغي كه مجاور قشون بود، منزل كردند. در اين هنگام كه حقوق رضاخان در ماه به يكصد تومان رسيده بود بانو تاج الملوك مبلغي از آن را صرفه جوئي مي كرد، به طوريكه بعد از چندي از محل اين صرفه جوئي سيصد تومان اندوخته بدست آمد. رضاخان نيز بر اثر رشادتهائي كه در جنگ هاي مختلف بروز داده بود سيصد تومان پاداش گرفت و از جمع اين دو مبلغ كه مجموعاً ششصد تومان بود زمين بالنسبه وسيعي در چهارراه اميريه كه به صورت كاروانسرائي بود خريداري گرديد و ساختمان كوچكي براي سكونت خانواده در آن بنا گرديد ….»
محمدرضا نسبت به خواهرانش شمس و اشرف و تنها برادر تني اش عليرضا كه دو سال بعد از او به دنيا آمد، كودكي نحيف و ضعيف البنيه بود. پدرش كه شانزده ماه بعد از تولد او دست به كودتا زد و نخست وزير جنگ و سپس رئيس الوزراي ايران شد، خيلي كم فرصت ديدن فرزندانش را داشت و محمدرضا تا سن شش سالگي تحت مراقبت مادر بزرگ شد. در آذرماه سال 1304 كه رضاخان به دنبال خلع قاجاريه و تشكيل مجلس مؤسسان به سلطنت رسيد، محمدرضاي شش ساله نيز وليعهد ايران شد و چند ماه بعد در مراسم تاجگذاري براي نخستين بار به لباس نظامي ملبس گرديد.
رضاشاه پس از انجام مراسم تاجگذاري، وليعهد را از مادر و برادر و خواهرانش جدا كرد تا به قول خودش او را «از محيط زنانه بيرون بياورد و در محيطي مردانه تربيت كند». رضاشاه همچنين يك مدرسة نظامي ابتدائي به نام «دبستان نظام» تأسيس كرد كه هدف از آن تعليم و تربيت وليعهد در يك محيط نظامي بود. در بعضي منابع، از جمله كتاب «ژرار دوويليه» فرانسوي، كه قبلاً به آن اشاره شد و كتاب «ماروين زونيس» محقق آمريكائي تحت عنوان «شكست شاهانه» كه در سال 1991 در آمريكا چاپ شد، اين مرحله از زندگي شاه سرآغاز عقده هاي رواني او به شمار مي آيد، زيرا كودكي شش ساله، كه ناگهان از دامان مادر و محيط گرم خانواده جدا مي شود و در يك محيط خشك نظامي و «كاخ تنهائي» خود زنداني
مي گردد بالطبع دچار يك سلسله مشكلات رواني مي شود كه در مراحل رشد او نيز آثار مخربي بر جاي مي گذارد. ظاهراً رضاشاه، كه پس از ازدواج با دو زن ديگر و توجه بيشتر به همسر جوان و تازة خود عصمت، با بدخلقي و ناسازگاري مادر محمدرضا مواجه شده بود، به قصد انتقامجوئي از وي يا براي جلوگيري از تلقين افكار و احساسات ضد خود از طرف مادر وليعهد تصميم به جدا ساختن مادر و پسر از يكديگر گرفت و به عواقب اين كار در روحية فرزند خردسال خود توجه نكرد.
محمدرضا كه در محيط خانه از مهر و محبت مادري محروم شده بود و دوست و همبازي هم سن و سال خود را نداشت، بالطبع به مدرسة نظام و دوستان مدرسه گرايش پيدا كرد. همكلاسي هاي او در دبستان نظام بيشتر فرزندان امراي ارتش يا مقامات مهم دولتي بودند، و فقط يك نفر از خانواده هاي پائين، به خاطر اين كه بچة درس خوان و سربزيري بود به اين كلاس راه يافته بود. اين پسر كه محمدرضا شاه در خاطرات خود از او به عنوان «صميمي ترين دوست» دوران كودكي و جواني خود نام مي برد و به خاطر همين سربزيري و روحياتي كه
خود محمدرضا نيز گرفتار آن بود، توجه او را به خود جلب كرد، حسين فردوست بود كه در زندگي محمدرضا نقش مهمي ايفا نمود. فردوست در تشريح وضع خود در مدرسة نظام و چگونگي آشنائي با وليعهد تا حدودي صداقت به خرج داده، كه نقل آن در اينجا، هم از نظر آشنائي به وضع مدرسه اي كه وليعهد در آن تحصيل مي كرد و هم از نظر روحية خود فردوست و زمينة عقده هاي رواني وي مفيد به نظر مي رسد. فردوست پس از شرح زندگي فقيرانة خانوادة خود مي گويد:
«اين مسئلة فقر مالي در دبستان نظام باعث ناراحتي خاصي در من مي شد. بعداً كه به كلاس مخصوص وليعهد وارد شدم، پس از من كه پدرم در آن موقع ستوان سه بود، پائين ترين فرد از نظر موقعيت اجتماعي پسر يك سرتيپ بود، كه در آن زمان كه تعداد سرتيپ ها و سرلشگرها از انگشتان دست بيشتر نبود، براي خودش شخصيتي بود. تعدادي هم پسران وزراء بودند. محصلين بايد ناهار خود را در مدرسه مي خوردند. مادرم در قابلمه مقداري برنج مي گذاشت و مخصوصاً آن را طوري مي ريخت كه جلوة بيشتري داشته باشد.
من قابلمه به دست پياده به مدرسه مي رفتم و ساير شاگردان با كالسكه و نوكر مي آمدند. ظهر كه مي شد نوكرها قابلمه هاي چهار پنج طبقه را براي آقازاده ها به سالن غذاخوري مي آوردند. استوارها و درجه دارهائي كه در دبستان نظام بودند، هميشه مرا مسخره مي كردند و مي گفتند «ببين در قابلمه چي هست!». رفتارشان تعمداً به نحوي بود كه مرا تحريك كنند كه غذاي بيشتري با خودم بياورم. چون اضافه غذاي شاگردها نصيب آنها مي شد! من هم عليرغم اين كه غذايم كم بود حتماً سعي داشتم چند قاشقي ته قابلمه باقي بماند. اين مسئله از همان زمان در من يك حالت خود كوچك بيني و تواضع بيش از حد ايجاد كرد و شايد همين حالت سبب شد كه مورد توجه رضاخان و وليعهد قرار گيرم …
«در امتحانات پايان سال اول كلاس مخصوص، من شاگرد اول شدم. وليعهد را خارج از رده قرار داده بودند. در سال دوم تحصيلي كلاس مخصوص را به محوطة كاخ گلستان انتقال دادند و كلاس در ساختماني تشكيل مي شد كه به «خوابگاه» معروف بود و به دوران ناصرالدين شاه تعلق داشت. بعداً معلوم شد كه انتقال كلاس به كاخ گلستان تصميم شاه بوده تا كلاس وليعهد به محل زندگيش نزديك باشد. روزي در حال درس خواندن بوديم كه ناگهان رضاشاه وارد كلاس شد. من كه زيرچشمي نگاه مي كردم ديدم كه رئيس كلاس مخصوص (سرهنگ محمدباقرخان) اشاره اي به من كرد و شاه آمد و پهلوي من ايستاد. البته من در آن سن به خود مي لرزيدم و از وضع و قيافة او و شنل آبي كه بر دوش داشت مي ترسيدم و علاقه
داشتم كه زودتر از كنارم رد شود، ولي او توقف كرد و به من گفت «تو از همين امروز پس از پايان درس به ساختمان وليعهد مي روي و با هم درس حاضر مي كنيد تا وليعهد بخوابد. اين كار روزانة تو خواهد بود. روزهاي جمعه و تعطيل هم بايد پهلوي وليعهد بيائي!». من در آن موقع پيش خودم حدس زدم كه شايد اين حادثه با شاگرد اولي من مربوط باشد، چون تأكيد شاه بر درس حاضر كردن بود. بعدها متوجه شدم كه همين بوده است. به هر حال پس از پايان كلاس به دنبال وليعهد به ساختمان او رفتم و از آن پس در كلاس هم كنار او نشستم …»
اين سرآغاز دوستي محمدرضا با حسين فردوست بود كه تا پايان دورة دبستان نظام دوام يافت و رضاشاه تصميم گرفت او را همراه وليعهد براي ادامة تحصيل به سويس بفرستد. محمدرضاشاه دربارة اين دوره از زندگي خود (شش سالگي تا دوازده سالگي) مطالبي در كتاب خود تحت عنوان «مأموريت براي وطنم» نوشته است، كه چون از نظر تكوين شخصيت او حائز اهميت زيادي است و بيشتر نويسندگان و محققين خارجي هم با توجه به اين مطالب به روانكاوي شخصيت وي پرداخته اند، نقل و بررسي آن پيش از پرداختن به جريان مسافرت وليعهد به سويس و تحصيل در آن سرزمين ضروري به نظر مي رسد. محمدرضاشاه در خاطرات خود از دوران تحصيل در دبستان نظام مي نويسد:
«من تا زمان وليعهدي با مادر و برادران و خواهران خود زندگي مي كردم. ولي بعد از تاجگذاري به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور دارد كه تحت تربيت خاصي كه آنرا تربيت مردانه نام مي نهاد قرار گيرم و براي قبول مسئوليتهاي بزرگ آينده آماده شوم. در همين موقع نام من در دبستان نظام ثبت شد و در حقيقت اين مدرسه به خاطر من و چهار برادر ديگرم تأسيس شد و من در كلاسي كه جمعاً 21 نفر دانش آموز داشت و همة آنها از بين فرزندان مأموران دولتي و افسران ارتش با كمال دقت و احتياط انتخاب شده بودند مشغول تحصيل شدم و برادرانم كه كوچكتر بودند به كلاس هاي پائين تر رفتند. دانش آموزان اين دبستان لباس نظامي مي پوشيدند و برنامة درسي بسيار دشواري داشتند و زندگاني كودكي من نيز طبعاً در محيط نظامي يعني در تحصيل و تمرين هاي سربازي مي گذشت. گذشته از تحصيلات دبستاني پدرم يك معملة فرانسوي براي تعليم زبان فرانسه و نظارت بر امور زندگي داخلي من استخدام كرده بود. در نتيجة مساعي اين بانو كه به مناسبت ازدواج با يك ايراني بانو ارفع ناميده مي شد زبان فرانسه را در كمال رواني و سلاست مانند زبان مادري خود فرا گرفتم و دريچه اي براي مشاهدة افكار باختري در برابر ذهن من گشوده شد …
«در دوران وليعهدي همه روزه پدرم يكي دو ساعت از وقت خود را با من مي گذراند و از سن 9 سالگي ناهار را هم با او صرف مي كردم. منظور او از اين برنامة منظم آن بود كه شخصاً از وضع من با خبر شود و من از جريان اوضاع كشور آگاه گردم. كمي بعد از تاجگذاري پدرم دچار بيماري حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گريبان بودم و اين بيماري موجب ملال و رنج شديد پدر مهربانم شده بود. در طي اين بيماري سخت، پا به دايرة عوالم روحي خاصي گذاشتم كه تا امروز آن را افشاء نكرده ام. در يكي از شبهاي بحراني كسالتم مولاي متقيان علي عليه السلام را به خواب ديدم، در حالي كه شمشير معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در كنار من نشسته و در دست مباركش جامي بود و به من امر فرمود كه مايعي را
كه در جام بود بنوشم. من نيز اطاعت كردم و فرداي آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبودي رفت. در آن موقع با اين كه بيش از هفت سال نداشتم با خود مي انديشيدم كه بين آن رؤيا و بهبودي سريع من ممكن است ارتباطي نباشد، ولي در طي همان سال دو واقعة ديگر براي من رخ داد كه در حيات معنوي من تأثيري عميق بر جاي نهاد.
«در دوران كودكي تقريباً هر تابستان همراه خانوادة خود به امامزاده داود كه يكي از نقاط منزه و خوش آب و هواي دامنة البرز است مي رفتيم. براي رسيدن به آن محل ناچار بوديم كه را پرپيچ و خم و سراشيب را پياده و يا با اسب طي كنيم. در يكي از اين سفرها كه من جلو زين اسب يكي از خويشاوندان خود كه سمت افسري داشت نشسته بودم، ناگهان پاي اسب لغزيد و هر دو از اسب به زير افتاديم. من كه سبكتر بودم با سر به شدت روي سنگ سخت و ناهمواري پرت شدم و از حال رفتم. هنگامي كه به خود آمدم همراهان من از اين كه هيچ گونه صدمه اي نديده بودم فوق العاده تعجب مي كردند. ناچار براي آنها فاش كردم كه در حين فرو افتادن از اسب، حضرت ابوالفضل عليه السلام فرزند برومند علي عليه السلام ظاهر شده و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتي كه اين حادثه روي داد پدرم حضور نداشت، ولي هنگامي كه ماجرا را براي او نقل كردم حكايت مرا جدي تلقي نكرد و من نيز با توجه به روحية وي نخواستم با او به جدل برخيزم، ولي خود هرگز كوچكترين ترديدي در واقعيت امر و رؤيت حضرت عباس ابن علي (ع) نداشتم …
«سومين واقعه اي كه توجه مرا به عالم معني بيش از پيش جلب نمود روزي روي داد كه با مربي خو در حوالي كاخ سلطنتي سعدآباد در كوچه اي كه با سنگ مفروش بود قدم مي زدم. در آن هنگام ناگهان مردي را با چهرة ملكوتي ديدم كه بر گرد عارضش هاله اي از نور مانند صورتي كه نقاشان غرب از عيسي بن مريم مي سازند نمايان بود. در آن حين به من الهام شد كه با خاتم ائمة اطهار حضرت امام قائم ربرو هستم. مواجهة من با امام آخر زمان چند لحظه بيشتر به طول نينجاميد كه از نظر ناپديد شد و مرا در بهت و حيرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربي خود سئوال كردم: او را ديدي؟ … مربي من متحيرانه جواب داد «چه كسي را ديدم؟ اينجا كه كسي نيست…» اما من آن قدر به حقيقت و اصالت آنچه كه ديده بودم اطمينان داشتم كه جواب مربي سالخوردة من كوچكترين تأثيري در اعتقاد من نداشت.
«امروز كه اين ماجرا را بيان مي كنم شايد بعضي افراد، خصوصاً غربي ها تصور كنند كه من خيالبافي مي كنم يا آنچه ديده ام يك حالت سادة رواني بوده است. ولي بايد به خاطر داشت كه ايمان به عالم روح و تجلياتي كه به حساب ماده در نمي آيد از خصائص مردم مشرق زمين است و چنانكه بعدها دريافتم بسياري از مردم باختر نيز همين ايمان و اعتقاد را دارند، وانگهي من در آن موقع هيچ گونه دليلي براي جعل اين موضوع و بيان آن براي مربي خود نداشتم و امروز نيز انتفاعي از لاف زدن در اين قبيل مسائل نمي برم و جز معدودي از
نزديكان من كسي تاكنون از اين جريان مستحضر نبوده است و حتي پدرم كه هميشه خود را به او بسيار نزديك و صميمي مي دانستم هرگز از اين موضوع كوچكترين اطلاعي پيدا نكرد.»
هنگامي كه كتاب شاه در سال 1340 انتشار يافت، ادعاهاي او دربارة مكاشفه و مشاهدة امامان چنين تعبير شد كه شاه براي جلب توجه و حمايت مردم، كه اكثريت قريب به اتفاق آنها داراي معتقدات مذهبي بودند، اين داستانها را ساخته و پرداخته است، ولي شاه پس از روياروئي با روحانيت در سالهاي 1341 به بعد نيز دست از اين ادعاها برنداشت و بارها در مصاحبه با روزنامه نگاران معروف خارجي مانند «اوريانا – فالاچي» اين ادعاها را تكرار كرد و با افزودن مطالب ديگري بر آن مانند نجات معجزه آساي خود از چندين توطئة قتل چنين وانمود كرد كه گويا «نظر كرده» است و خداوند رسالتي بر عهدة او گذاشته و همواره او را در كنف حمايت خود محفوظ خواهد داشت!
محمدرضاشاه در خاطرات خود، جز در يك مورد، آن هم با اين جملة كوتاه كه وقتي ماجراي نجات خودم را به وسيلة حضرت ابوالفضل عليه السلام براي پدرم نقل كردم «حكايت مرا جدي تلقي نكرد» به واكنش رضاشاه در مقابل توهمات خود اشاره نمي كند، ولي در گفتگو با «ژرار دوويليه» فرانسوي اعتراف كرده است كه وقتي براي دومين بار چگونگي مكاشفه و نجات خود را به دست امامان براي پدرم تعريف كردم به شدت به من پرخاش كرد و گفت «تو وليعهد اين مملكت هستي و بايد روزي بر تخت سلطنت بنشيني. اين رؤياها و افكار زنانه را كنار بگذار!». محمدرضا بعد از اين پرخاش پدر، كه برايش غيرمنتظره بوده، به گريه مي افتد و ديگر قصه هاي بعدي خود را براي پدرش بازگو نمي كند.
محمدرضا پهلوي در شهريور ماه سال 1310، در حالي كه هنوز دوازده سال تمام نداشت براي ادامة تحصيل به سويس اعزام شد. قبل از سويس، فرانسه براي تحصيل وليعهد در نظر گرفته شده بود، ولي رضاشاه محيط فرانسه را براي تحصيل پسرش مناسب نمي دانست و سرانجام پس از مطالعات زياد سويس براي انجام اين منظور در نظر گرفته شد.
خود محمدرضاشاه دربارة علت انتخاب سويس براي ادامة تحصيل وي و چگونگي انتخاب همراهانش در اين سفر مي نويسد: «براي انتخاب كشوري كه بايد در آن به تحصيل اشتغال ورزم پدرم مدتها انديشه و تأمل داشت، زيرا در عين آنكه آثار تمدن و ترقي و تعالي غرب را به ديدة تحسين مي نگريست، به طور كلي به بيگانگان اعتقاد و اطمينان نداشت و بالاخره بعد از
مدتها مطالعه تصميم گرفت مرا به سويس بفرستد. به نظر من اين انتخاب از آن جهت به عمل آمد كه پدرم مي خواست تحصيلات من در كشوري انجام گيرد كه از رنگها و تعلقات سياسي بركنار شد و چون سويس كشور كوچكي بود كه هميشه در كشمكش هاي سياسي اروپا جنبة بيطرفي را رعايت مي كرد آن كشور بر ساير نقاط ترجيح داشت و مشاورين وي كشور سويس را براي كسي كه جداً در پي تحصيل باشد مناسب تشخيص دادند …
«من در ماه ارديبهشت سال 1310 از دبستان نظام فارغ التحصيل و در شهريور همان سال پس از گذرانيدن تعطيلات تابستاني آمادة عزيمت به سويس شدم. به امر پدرم يكي از پزشكان معروف به نام دكتر مؤدب نفيسي كه در كودكي بيشتر بيماريهاي سخت مرا معالجه و مداوا كرده بود به عنوان سرپرست و طبيب مخصوص من تعيين شد و مقرر گرديد كه كلية امور تحصيلي و شخصي من در سويس زير نظر و به مسئوليت او اداره شود. آقاي مستشار هم كه قبلاً معلم ادبيات فارسي من بود مقرر شد با من به سويس بيايد تا در آنجا نيز درس فارسي من ادامه يابد. ضمناً به صلاحديد پدرم قرار شد برادر و دو نفر از دوستان دبستان نظارم نيز با من همراه باشند. انتخاب اين دو دوست به خود من واگذار شد و من هم اول حسين فردوست و بعد مهرپور تيمورتاش فرزند وزير دربار پدرم را پيشنهاد كردم و پس از آن كه مورد قبول قرار گرفت به اتفاق آنها عزيمت نمودم …»
آن روزها نزديكترين راه مسافرت به اروپا از طريق شوروي بود و تيمورتاش كه قرار بود همراه وليعهد به اروپا برود ترتيبي داد كه دولت شوروي پذيرائي شاياني از آنها در سر راه مسافرت به اروپا به عمل بياورد. يك كشتي جنگي روسي با گارد احترام مخصوص كرملين براي بردن وليعهد و همراهان به بندر پهلوي (انزلي) فرستاده شد و هيئت با تشريفات و احترامات خاصي از بندر انزلي به طرف باد كوبه حركت كرد. گارد احترام كه دو ژنرال روسي هم در ميان آنها بودند از بادكوبه تا مرز لهستان هم هيئت را همراهي مي كردند و فردوست در خاطرات خود از اين سفر بيشتر از باده نوشي و بدمستي تيمورتاش و توجه او به خانمهاي زيباي ژنرالها حكايت مي كند!
مسافرت با قطار در داخل شوروي سه شبانه روز به طول انجاميد. در مرز لهستان قطارها عوض شد و مسافرت از طريق لهستان و آلمان تا كشور سويس ادامه يافت، مدرسه اي كه در سويس براي تحصيل وليعهد در نظر گرفته شده بود يك مدرسة اشرافي به نام لوروزه Le Rosey بين شهرهاي ژنو و لوزان بود، كه بيشتر محصلين آن را خارجيان تشكيل مي دادند، ولي قبل از شروع تحصيل در اين مدرسه وليعهد و همراهانش براي تقويت زبان فرانسه خود در يك مدرسة مقدماتي در لوزان ثبت نام كردند.
محمدرضاشاه در خاطرات زمان تحصيل خود در مدرسة لوروزة سويس بيشتر از سختگيري هاي سرپرست خود دكتر مؤدب نفيسي شكايت مي كند و مي نويسد در حالي كه پسران هم سن و سال من همه گونه آزادي عمل داشتند و آزادانه به مجالس رقص و شب نشيني مي رفتند «وضع من مانند يك زنداني بود و جز در مواقع خاص، آن هم به معيت سرپرست خود نمي توانستم از محيط مدرسه خارج شوم. به نظر من اين رويه صحيح نبوده و امروز هم آثار آن عزلت در روحية من باقي مانده است». محمدرضاشاه در اين نوشته چنين وانمود مي كند كه اين سختگيري ها بيشتر از طرف خود دكتر مؤدب نفيسي بوده و تصور نمي كند پدرش اين قدر او را تحت فشار گذاشته باشد، ولي احمد نفيسي شهردار سابق تهران، كه برادرزادة دكتر مؤدب نفيسي بود، به نويسنده مي گفت كه شخصاً نامه هاي رضاشاه را به عمويش ديده و در تمام اين نامه ها رضاشاه ضمن تشكر از دكتر مؤدب نفيسي به او تأكيد مي كرده است كه «از هيچ گونه سخت گيري در مورد وليعهد كوتاهي نكن، چون تو پادشاه آينده را تربيت مي كني و مسئوليت سنگيني در اين مورد داري».
در اوايل تحصيل در مدرسة لوروزه محمدرضا درگيري هائي هم با محصلين ديگر پيدا كرد و از جمله يك بار با يك آمريكائي كارش به كتك كاري و بهداري مدرسه كشيد، ولي بعداً آرام و منزوي شد و بيشتر اوقات در اتاق خود به گوش كردن صفحات گرامافون و راديو يا پذيرائي از دوستان معدود خود در مدرسه مي پرداخت. از لحاظ درسي، در دروس رياضي ضعيف بود كه فردوست به او كمك مي كرد، ولي نمرات درس هاي ديگرش متوسط و بعضي خوب بود. علاوه بر دروس مدرسه هر روز هم دو ساعت فارسي مي خواند و مكلف بود كه در روزهاي معين هفته نامه اي براي پدرش بفرستد و پيشرفت كار خود را به او گزارش بدهد. البته دكتر مؤدب نفيسي هم هر هفته گزارش جامعي به تهران مي فرستاد و رضاشاه آن دو را با هم مقايسه مي نمود.
از اتفاقات جالب هنگام تحصيل وليعهد در سويس، آشنائي يك مرد جوان سويسي به نام ارنست پرون با او بود. دربارة ارنست پرون كه بعداً با وليعهد به تهران آمد و تا آخر عمر خود در دربار بود شايعات زيادي منتشر شده و در حالي كه بعضي ها او را جاسوس انگليسيها در دربار ايران مي دانند، بعضي هم به او نسبت روابط جنسي (همجنس بازي) با شاه مي دهند. دربارة اين شخص، ژرار دوويليه نويسندة فرانسوي كه در تهران با او آشنا شده است مي نويسد: دوستي و ارتباط نزديك محمدرضا پهلوي با ارنست پرون في نفسه يك دوستي و رابطة عجيب و غيرعادي است، زيرا ارنست پسر خدمتكار مدرسة لوروزه بود و در كارهاي مدرسه از قبيل نظافت و باغباني به پدرش كمك مي كرد. ارنست، جوان ظريف و لاغري بود و محصلين
گاهي سربسر او مي گذاشتند. محمدرضا پهلوي چند بار هنگامي كه محصلين ديگر درصدد آزار و اذيت او بودند به كمك پرون شتافت و همين توجه و عنايت موجب علاقة پرون به وليعهد شد و چند بار براي انجام نظافت و مرتب كردن اتاق وليعهد به اتاق او آمد. پرون ده سال مسن تر از وليعهد بود و علاوه بر آن با موقعيت اجتماعي خود نمي توانست دوستي براي وليعهد باشد، ولي با ظرافت و طبع شعر و معلوماتي كه در زبان فرانسه داشت خيلي زود توجه وليعهد را به خود جلب كرد و كم كم ديگر نه براي نظافت، بلكه براي خواندن شعر و رمان و بحث هاي ادبي نزد او مي رفت و كم كم بهترين مونس وليعهد شده بود.