بخشی از مقاله
با گذر از مكتب ها و سبك هاي فكري فرهنگي و با همة تعاريفي كه متفكران و فيلسوفان از هنر و عوالم هنري كرده اند: هنر، شايد به دليل بازگشت اش به حس انساني و شايد به خاطر تكيه اش بر شهود و مكاشفه كارآيي بسيار در انتقال تجربه هاي دروني و باطني زندگي آدمي دارد و خبر از رهايي مي آورد كه قفل آنها با هيچ كليد ديگري گشودني نيست. هنر مسيري در زندگي آدمي مي گشايد كه با پاي چوبي خردورزي و منطق استدلالي نمي توان از آن گذشت. آفرينش هنري در زندگي معنوي آدمي ارجي والا دارد و از اين جنبه، برتر و قدرتمندتر از علم منطق فلسفه و اخلاق جلوه مي كند.
و فلسوف و فلسفه چه حق دارد كه از امري والاتر از خود سخن گويد. آيا فيلسوف همان نيست كه در زندان فلسفه، در همان غاري بسر مي برد كه افلاطون ما را از ظلمت آن
مي ترساند؟
جايي كه از حقيقت جز در پيكره سايه هايي بر ديوار نمي توان با خبر شد؟ آيا هنرمند آن زنداني رها شدة آن غار نيست كه به ياري شهود هنري با نور حقيقي جهان آشنا شده است و براي ديگران خبر از حقيقت آورده، پس چرا بايد وقت خود را با خواندن بحث و جدل در مورد انواع فلسفه هايي بپردازيم كه در آستانة كشف حقيقت متوقف شده اند؟
هنرمندان به اعتباري هرگز به دنبال فلسفه نيستند، آنها تنها سعي مي كنند كه در تكنيك كار خويش مهارت بيشتري كسب كنند، وليكن آنچه در تكنيك و قالب كار هنري آنها به مثابه محتوا اظهار مي شود چيست اگر فلسفه نيست؟
معمول است كه انسان را به دو ساحت مجزا و مستقل از يكديگر تقسيم مي كنند عقل و احساس. آنگاه عقل را متعلق به ساحت عقل مي دانند و هنر را متعلق به ساحت احساس و نسبت و رابطه عقل و احساس را مغفول باقي مي گذارند. ساحت عمل و ساحت نظر را از يكديگر مجزا كرده اند وميان آن دو را چنان شكاف عظيمي انداخته اند كه هرگز پر نمي شود، حال آنكه نظر و عمل انسان در اصل و منشأ كند و گرنه هيچ عملي را نمي توان منتسب به كسي دانست.
از منطق نمي توان انتظار داشت كه امور از يكديگر انتزاع نكند و اعتبارات مختلف را براي واقعيت قائل نشود. خطاي كار از آنجا آغاز مي شود كه براي اين اعتبارات و انتزاعات مستقل از يكديگر ، قائل به اصالت و حقيقت شويم... اين خطاست كه به منطقي منتهي مي شود و علم و حكمت و فلسفه و سياست و دين، يعني مظاهر مختلف حقيقت واحد، به مثابه حقيقتي مستقل از يكديگر اعتبار مي شوند و اشتراك و اتفاقشان در اصل و منشأ مورد غفلت قرار مي گيرد. خطايي نيست اگر عقل ظاهر به انتزاع ماهيت از وجود بسنده كند، اگر چه در نفس الامر ، وجود و ماهيت عين يكديگراند و لكن خطا آنجاست كه براي اين اعتبار ذهن محض به اشتباه، اصالتي در وجود قائل شويم وفراموش كنيم كه اصلاً وجود و ماهيت دو اصطلاح مربوط به منطق و فلسفه هستند و در نفس الامر چيزي به اسم ماهيت و مستقل از وجود، موجود نيست.
اشتباهي كه بسيار غريب مي نمايد اما مالاسف رخ داده است، اين است كه بشر براي اعتبارات ذهن خويش ، در واقعيت خارج، حقايقي مستقل از يكديگر قائل شده است، با غفلت كامل از اين امر كه اين اعتبارات ذهني و منطقي هستند و عالم با همة تحولات و تغييرات و تبديلات خويش،داراي حقيقت ثابت و واحد هستند وهمين حقيقت است كه در دين ظهوري تمام و كمال دارد و در علم و در فلسفه و حكمت و هنر نيز به انحاي مختلف ظهور يافته است. پس دين جامع همة مراتب و مظاهر ديگر حقيقت است و رابطة آن با علوم و معارف و هنر نه عرضي، كه طولي است.
علامة شهيد استاد مطهري هنر را نوعي حكمت ذوقي دانسته است و اين سخن دربارة هنر لااقل از حيث محتوا عين حقيقت است. پس بار دگر بپرسيم كه آنچه توسط تكنيك و در قالب كار هنري به مثابه مضمون و محتوا بيان مي شود چيست اگر فلسفه و معرفت نيست.
مي خورد كه عاشقي نه به كسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرت ام
هنرمند پيش از آنكه هنرمند باشد. انسان است. آدمي در هر مرتبه از وجود كه باشد در نسبت با زمان و مكان باقي بنابر تجلي وجود در سكني مي گزيند و به آن دل مي بندد از اينجا وجهة نظر و نحوة ديد و جهت ديدار او بنابر سكني گزيني و جلوه گري وجود از افق زمان و مكان خاص پيدا مي كند بدين معني وجهة نظر او گاهي صورت ملكي وگاهي صورت ملكوتي به خود مي گيرد و همين معنا است كه در نگاه هنرمندان بيش از ديگران اين عوالم راظاهر مي كند.
هنرمندان هر عصري عالمي را مي كنند كه در آن حضور دارند. اين عالم صرف عالم محسوسات و متعلقات عالم محسوس نيست، بلكه عالمي كلي است كه هنرمند خويش را در برابر آن حاضر مي بيند ونداي باطني آن را در اثر هنري خويش منعكس مي سازد. [ ساحت خيال و تخيل ابداعي هنرمند كه ريشه در عالم خاك دارد مجلاي كاملي براي تجلي] از اين جا هر بار در برابر تجليات.
عالم وجود در عالم كل زبان و بياني ديگر در كار مي آيد و ساحت خيال و تخيل ابداعي هنرمند كه ريشه درعالم خاك دارد مجلاي كاملي براي تجلي وجود داست و احسن جلوه گاه براي ظهورات متون در افق زمان فاني و باقي. زمان افقي است كه با ايتلا از آن مي توان وجود را درك كرد. يك بار وقتي كه آدمي به جهت حقي خويش روي مي كند و با زمان باقي پيدا مي كند. و با ساحت قدسيان و فرشتگان قرين مي شود و در آنجا سكني مي گزيند و وطن مي گيرد در چنين افقي عالم قدسي از جلوه گاه زمان باقي و به عبارتي ملكوت اشياء را مي بيند و ديدار او عرشي است و گاه به وجود فرشي حيواني يعني جهت خلقي خويش رو مي كند و با زمان فاني نسبت پيدا مي كند و تشبيه به حيوانات مي جويد و زمان باقي را فراموش مي كند در چنين حالتي او واقعيت و جهت فاني اشياء و به عبارتي فقط ملك اشياء را مي بيند.
در اين مرتبه اشياء از جلوه گاه زمان و مكان فاني و كثرت براي آدمي متجلي مي شود از اين ديدگاه ما با دو نوع انسان متفاوت در حال تعامل هستيم. انسان پاپ گونه يا سنتي و انسان پرومته وار يا مدرن [تعبيري كه از دكتر نصر وام گرفته شده].
تعريف آدمي به عنوان پلي ميان زمين و آسمان مفهومي است كه در نقطه مقابل مفهوم انسان پرومته وار قرار مي گيرد. مفهومي كه انسان را موجودي عصيان گر مي داند كه عليه آسمان برخاسته و مي كوشد كه نقش الوهيت را از آن خود سازد.
انساني سنتي در جهاني مي زيد كه فقط يك مبدأ و يك مركز دارد و او نسبت به آن مبدأ از آگاهي كامل بسر مي برد. مبدأ اين كه مشتمل بر كمال و پاكي ازلي و تماميت است كه بشر سنتي مي خواهد در جستجوي آن برود آن را بدست آورد و انتقال دهد او روي دايره زندگي مي كند كه هميشه از مركز آن با خبر است. و در زندگي ، اعمال و انديشه هايش رو به سوي آن مركز دارد او جانشين خداوند است و نزد خدا مسئول اعمال خويش است و امين و حافظ زمين است كه به عنوان قلمرو به او داده شده است. البته به اين شرط كه در مقام شخصيت اصلي زمين كه به صورت خداوند خلق شده و به عنوان موجودي خداگونه، كه اگر چه در اين عالم مي زيد، خلق شده است تا جاودانه بماند، به خويشتن بماند انسان سنتي از نقش خويش در مقام مفصل ميان خاك و خدا آگاه است و مي داند كه نهايت او فراتر از قلمرو ناسوتي است كه به او داده شده است تا بر آن حكومت كند و نسبت به گذرا بودن سفرش روي اين كره خاكي نيز آگاه بماند. او مي داند عرشي كه او را به ساحلي فراتر از سفر كوتاه زميني اش مي خواند به نحوي توسط اعمال و چگونگي حيات او در مرحله انساني رقم مي خورد. به عكس انسان پرومته وار، مخلوق اين جهاني است (يا خود را مخلوقي اين جهاني مي داند ) او بر روي زمين احساس مي كند كه در وطن است. وي زمين را نه طبيعت بكري كه انعكاس عالم دنيوي، بلكه آن را دنياي مصنوع مي داند كه توسط انسان مدرن خلق شده تا بتواند خدا و حقيقت باطني خويش را فراموش سازد چنين فردي زندگي را يك فروشگاه بزرگ مي داند كه او در آن آزاد است تا پرسه زند و هرچه را مي پسندد انتخاب كند. او در حالي كه معناي امر قدسي را گم كرده، غرق در گذار و ناپايداري است و اسم طبيعت فروتر خويش است او تسليم چيزي شده است كه فكر مي كند براي او آزادي مي آورد او با بن تقاوتي جريان نزولن چرخه تاريخي خويش را دنبال مي كند و در اين مسير با اين ادعا كه او خود سرنوشت خويش را بدست گرفته است فخر مي ورزد با اين حال او هنوز انسان است و دريغ و افسوس امر قدسي و ابري را مي خورد. بنابراين به طرف يكي از هزاران طريقي مي رود كه نياز او را برآورده سازند از رمان هاي روانشناختي گرفته تا عرفانهاي دارو- ابزاري .
چنين تفكري و جه بارزش بيهودگي و نظريه هنر براي هنر است. انسان شايد بيهودگي را در هيچ زمينه اين به اندازه هنر نمي بيند. در اين عرصه انساني ظهور مي كند كه براي هنرمند هنر است و مرگ هنر را اعلام مي كند و همچنانكه مرگ خدا به گفته ميشل فوكو منجر به مرگ انسان مي شود مرگ انسان هم به مرگ هنر مي انجامد. از اشغال در اين و فرهنگ زباله اين هنر خود شكن تا هنر زميني كه رواج دهندگان اش زمين كن هستند، چاله هاي گوناگون در كوير كاليفرنيا مي كنند، تا سازندگان چون كريستو كه پرده اين به ابعاد غول آسا بر روي صخره عظيم گر كنيون در كلرادو مي آويزند.
ما با همان مفهوم ضد همه چند بودن و بيهودگي محض روبرو هستيم . براي گريز از اين بنا بست انسان به همه چيز متوسل مي شود، بد بازي با زباله هايي كه پس زده است به خشونت و جنايت كه هيچ عنايتي ندارد، تا بتواند به نحوي از زنداني كه خود ساخته است بگريزد و رهايي را در انفجار بي نبر و بار اميال خود بيابد. او همه جا را مي گردد تا راه حل هايي را بيابد، حتي تعليماتي را كه انسان سنتي عصرها با آن زيسته بود. اما اين منابع نمي تواند به او كمكي كنند زيرا هنوز به عنوان انسان پرومتدوار- عاصي و سركش – زميني با آن حقايق ربرو مي شود.
انسان پرومتد وارنه تنها در پي آن است كه نور از آسمان بربايد بلكه مي خواهند خدايان را نيز بكشد غافل از اينكه آرص نمي تواند تصوير الوهيت را از بين ببرد مرگر اينكه خود را نابود سازد.
انسان كه خالق هم سنتي است و سرشت خدا گونه او مستقيماً با اين هنر و معناي آن مرتبط و متصل است. اينكه آرص خود يك موجود خدا گونه است به اين معنا است كه خود وي يك اثر هنري است روح آدمي هنگامي كه پالوده گشت و جامة فضايل روحاني را به تن كرد، خود برترين نوع زيبايين در عالم است كه مستقيماً منعكس كننده جمال الهي است حتي تن آدمي چه در شكل زنانه و چه در شكل مردانه اش يك اثر كامل هنري است كه مقداري از جوهرة مرتبة انساني را منعكس مي نمايد.
به علاوه روي اين كره خاكي انعكاسي جالبتر از جمال الهي نيست كه زيباين روحاني و جسماني در آن به هم پيوند خورده باشد مر آرص لذا آدمي يك اثر هنري است. زيرا خداوند يك هنرمند عالم است خداوند تنها يك مهندس معمار بزرگ است بلكه يك شاعر، نقاش و نوازنده بزرگ نيز هست و اين دليل توانايي آدمي در ساختن شعر گفتن نقاشي كردن و آهنگ نواختن است.
آدمي كه به صورت الهي خلق شده است و بنابراين يك اثر هنري عالي است نيز يك هنرمند است كه در تقليد از نيروهاي خلاقة صانع اش تصديق كننده طبيعت و سرشت خداگونه خويش است انسان روحاني كه از وظيفة خويش آگاه است نه تنها نوازنده اين است كه با ناخن زدن بر تارهاي نازك ساز بلكه او خود چنگ است كه بدست هنرمندي بزرگ چون خداوند به نواختن در مي آيد و در اثر نواختن موسيقي خلق مي شود كه در تمام هستي طنين انداز است، همان گونه كه مولوي رومي گفته است« ما چو چنگيم و تو ناخن مي زني»
اگر انسان پرومته اين هنر راند بد تقليد خداوند بلكه در رقابت با او خلق مي كند و ناتو را ليسم در هنر پرومته اين مي كوشد صورت ظاهري طبيعت را خلق كند انسان سنتي هنري را خلق مي كند كه نه در رقابت با خداوند بلكه در اطاعت از الگوي الهي است. بنابراين او از طبيعت تقليد مي كند البته از صورت ظاهري آن بلكه از حالت و طرز عملكرد آن.
آدمي با شناخت خداوند طبيعت زاتن خود را درمقام انسان سازنده در مي آيد آدمي با خلق هنر منطبق و هماهنگ با قوانين يك هان و تقليد از حقايق عالم مثل، خود و طبيعت و سرشت خدا گونه است را در مقام يك اثر هنري كه با دستان خداوند ساخته شده تحقق مي بخشد، يا اينكه با خلق هنري كه اساس آن شورش عليه آسمان است خويشتن خود را از مبدأ الهي جدا مي سازد نقش هنر مدرن در سقوط انسان پرومته اين در جهان مدرن بسيار با اهميت است زيرا هنر دوران مدرن، نمايانگر مراحل نوين سقوط آدمي از معيار مقدس خويش است و يك عنصر عمده در تحقق اين سقوط بوده است، زيرا آدمي با آنچه مي سازد خود را مي شناساند اين ابداً تصادفي نيست كه فروپاشي وحدت سنت مسيحي در غرب با ظهور اصلاح گري مصادف است و اين تصادفي نيست كه انقلابهاي علمي- فلسفي عليه جهان بيني مسيحي قرون وسطين با فروپاشي تقريباً كامل هم سنتي مسيحي و نشستن هنر لومانيستي و پرومته اين به جاي آن همزمان بوده است هنري كه به زودي به كابوس نامفهوم هنر مذهبي باروك و روكوكو تبديل شد كه يك مومن روشن بين را به خارج از مسيحيت مي كشد همين پديده در يونان باستان وشرق مدرن قابل مشاهده است. هنگامي كه بعد شهوري سنت يوناني رفته رفته از دست آشد و هم يوناني رفته رفته از دست شد و هنر يوناني رفته رفته اومانيستي و اين جهاني شد توسط افلاطون كه بدهند سنتي قدسي مصر باستان با ان ارزش بالايش معتقد بود، مورد انتقاد قرار گرفت نيز در شرق مدرن در همه حا افول و تنرل عقلاني با افول هنري توام بوده است. بالعكس هر جا خلاقيتهاي هنر سنتي (قدسي) وجود داشته باشد ، بايد يك سنت شهود- علاني زنده حاضر باشد، حتي اگر ظاهراً كسي از آن با خبر نباشد.
اما هنر چه قدسي باشد و چه زميني و چه از جنبه ملكوتي باشد و چه از جنبة ملك به مثابه حاصل كار فكري- عملي گذار از قوه به فعل وبه تعبيري از نيستي به هستني است و اين گذر خود به عللي نيازمند است.
هنر چه رحماني باشد و چه شيطاني
ريشه در خيال و تخيل هنرمند در باب آنچه مقصود و منظور و مورد محاكات هنرمندانه آن است في المثل هنرمندي كه موضوع محاكات اش عالم قدسي و اسماء و صفات الهي است و احوالات و مواجب خويش را درصورت خيالي تاليف و تركيب ابدائي مي كند و يا شاعري كه مورد محاكات اش احوالات و خواطه اين جهان است، صورت خيالي را در تركيب ابداعي خود در كار مي آورد. اما خيال در صورت معرفت در وجود هنرمند القاء مي شود و تجلي پيدا مي كند. اين القاء و تجلي مستلزم روشني و تاريكي و بسط و قبض روحاني شاعر و هنرمند در برابر معنايي است كه در قلب او قذف شده است و قلب او در اين مقام عرش رحماني مي گردد و گاه نيز در احوالات ديگر ممكن است قلب هنرمند فرش شيطان شود و زشتن بر قلب او القاء گردد و هنري القاء شود كه تخيل و تشبيه و محاكات آن مذموم باشد اما صورتن زيبا به خود بگيرد. با توجه مراتب فوق علت مادي هنر عبادت است از محاكات و تخيل و تركيب صور خيالي ابداعي و خيال عبادت است از عكس، صورت منعكس در چشم و آينه و آب و شيشه و ديگر اشياء شفاف و يا صورتي كه در خواب ديده مي شود و يا در بيداري، با غيب شي محسوس و حضور صورت شي در خيال شخص
مي رفت خيال تو زچشم من و مي گفت
هيهات از اين گوشه ك معمور نمانده است
نقش خيال تو تا وقت صبحدم
به كارگاه ديده بي خواب مي زدم
پس علت مادي هنر عبارت است از محاكات و تخيل و تركيب صور خيالي ابداعي. اما علت فاعلي هنر غير از محاكات است. در اينجا هنرمند با معرفت و الهام و جذب كه مبدا معرفت است سروكار دارد. جذب به حالتي گفته مي شود كه در آن شعور و وجدان فردي هنرمند و كلاً انسان تحت تأثير اقائات قوي و عالي فرو ريزد و وجود خود را در وجودي متعالي مستفرق بيابد و احساس بهقب و سعادت نمايد.
جذبه در واقع فلبه و استيلاي حالت انفعالي مخصوصي است كه در آن شخصيت و تعيين و هويت انساني بكله محو مي گردد و جاي خود را به حالت يا احوال روحاني غير متعين كه به وجود انسان تسلط يافته است واحي مي گذارد و بنابراين شدت و ضعف جذبه اثر هنري هويت هنرمند را كم وبيش نشان مي دهد. اما جذبه خود مقدمه است و حاصل جذبه، الهام و القاء و تذكر است الهام چون جذبه بنابر تبين جديد و سوبژكتيو يا قديم و رباني و رحماني و ديني واسطيري منشاء انساني ( ناشي از طبع و هوا) يا منشأ الهي و قدسي پيدا مي كند.
الهام، خود واردي است كه خيال آدمي را مستعد فعاليت مي كند تا به ابداع و ايجاد بپردازد همين احوالات و مواجبه هنرمندانه نشانه اين است از قدرت ابداعي كه هنرمند را به هيجان مي آورد و او را متوجه معاني و لطايف اشياء مي كند و وجود او را سكر و نشئه اي وصف ناپذير و ناشناختن مي كند.
نظريات فرويد درباره هنر كه درچند صفحه از كتاب سخنرانيهاي مقدماتي وي مطرح مي شود با اين حكم مطرح مي شود كه هنرمند شخصي درون گرا است كه به علت كشش هاي فزون از اندازه هاي غريزي نمي تواند با خواستهاي واقعيت موجود به سازگاري برسد و براي ارضاي خودش به دنياي خيال پناه مي برد و در آنجا جانشين بلاواسطه اين براي تحقق آرزو هايش پيدا مي كند. او به مرحلة تبديل خواستهاي غير واقع بينانه اش به هدف هايي مي رسد كه تحققشان دسته كم از لحاظ معنوي، با آن چيزي امكان پذير است كه فرويد عنوان قدرت تلطيف بر آن نهاده است اين گونه مكانيسم دفاعي است كه او را از كيفر يا بيماري نجات مي دهد، ولي به دنياين ساختگي معروش مي كند كه در آن فاصلة چندانن تاروان نژند شدن ندارد و در واقع همانند كساني كه به اختلال عصبي يا رواني هستند بطرز ناپايداري از واقيعيت بركنار مي ماند. ولي هنرمند بر خلاف شخص روان نژند يا ديوانه راه برگشتن به واقعيت پيدا مي كند يعني او به هيچ وجه در دنياي خشك تو همات محبوس نمي شد بلك در جه اين از انعطاف پذيري را حفظ مي كند و تماس با آن را از دست نمي دهد. هنرمند با كار خود دنيايي مي آفريند كه از قلمرو اختصاص ذهن شخص او فراتر مي رود و ديگران نيز در آن شركت دارند و از آن لذت مي برند. اين شيوه را صرفاً بدين علت مي تواند اجرا كند كه بيشتر مردم تا حدودي به همان اندازه از سرخوردگي مبتلانيد كه هنرمند كوشيده است از چنگش خلاص شود و آزادي را در كار خود يافته است.
اما چون كساني كه هنرمند نيستند فقط روياهايي متوسط بي پايه و غير قابل انتقال مي آفرينند و در اشتياق داراي موثرتري هستند و چون هنرمند با آن احساس شكست و سست شدن تماسش با واقعيت، خود را همانند اين رويا با فان تنها احساس مي كند، راه دلجويي از خودش را در دلداري دادن به آنها مي يابد.
هنرمند مي داند خيالاتش را چگونه معرفي كند تا براي ما لذت بخش شوند، و بر خلاف رويابافان عادي مي تواند اين واقعيت را كه خيالات مزبور از آرزوهاي سركوفته سرچشمه گرفته اند تعريف كند تا ما از ياد ببريم كه در ازاي آنها بايد بهايي بپردازيم
به واقع اثر هنري در مخاطب گونه اين پيشا لذت مي سازد نوعي رها شدن از تنش هاي ذهن و آماده شدن براي كسب لذت هاي بعدي. فراشدي كه به ما امكان مي دهد تا تجربيات و خاطرات سركوب شده خود را در اثر بازيابيم به اين اعتبار اثر هنري شكلي از پالايش است هر هنرمند خواه بداند يا نه اثر هنري را در خود مي روياند. نسبت هنرمند با اثرش همچون نسبت مادري است با فرزندش اثر از پارة زنانه وجود هنرمند شكل مي گيرد و زاده مي شود. يونگ مي نويسد اثر از ژرفاي ناخودآگاه كه قلمرو مادران است سر بر مي آورد هر كسي كه اندكي با نوشته هاي يونگ آشنايي داشته باشد اين را در مي يابد كه در نكته مورد بحث او هرچ تمثيايي و مجازي نيست بل از نظر او بيان حقيقتي روانشناسانه است اما از اين حقيقت چه مي توان آموخت؟ فرزند از آن دم كه متولد مي شود زندگي مستقل خود را مي يابد و در تكامل خويش با جهان و با ديگران مناسباتي خصوصه اي مستقل خود را مي يابد، و در تكامل خويش با جهان و ديگران مناسبات خصوصي اي مستقل از مادر برقرار مي كند هر چند كه مراقبت مادرانه موثر باشد. او به راه خود خواهد رفت و سرانجام زندگي خود را خواهد ساخت درست به همين شكل اثر هنري از آفرينندة خود مستقل مي شود و راه خود را مي يابد.
آيات الهي در هنرهاي سنتي
بهر ديده روشنان يزدان فرد شش جهت رامظهر آيات كرد
آنچه كه به نام هنر اسلامي شناخته مي شود، هنري است كه با توجه به فرهنگ اسلامي شكل گرفته و ماده آن هنرهاي قبل از دوره اسلامي است كه صورتي جديد پيدا كرده و ملهم از تفكرات و اعتقادات اسلامي بوده و سرمنشأ تمامي اين معارف، كتاب مجيد، قرآن كريم است.
كتابي كه هدايت كننده انسانهاست و در آن هر چيزي «آيه» و نشانه حق دانسته شده و هيچ چيزي از خود اصالت ندارد. كتابي كه خود اثري هنري است و به زبان و بياني زيبا و در كمال، همه لوازم هنري را به كار برده است.
اينگونه است كه هنرمندان مسلمان با فرهنگ و اعتقادات اسلامي آثاري را ابداع مي نمايند كه بيننده را متوجه عالمي ديگر مي نمايد و او را از جهان ماده به جهان معنا هدايت مي كند.
هنرمنداني كه تنها خود را واسطه اي مي دانند براي آشكار نمودن عالمي ديگر.
هنرمند حقيقي و سنتي، هر اثري كه دارد خود يك نشانه است، يك رمز است، يك تمثيل از يك حقيقت وجودي متعالي است كه به تعبير قرآن: «والله المثل الاعلي» مثل اعلاي آن خداست. بنابراين چنين اثري تجلي يك حقيقت الهي است.
پس از ويژگي هاي هنر اسلامي، جنبه رمزي و تمثي%