بخشی از مقاله
پديده مرگ
يكی از انديشههايی كه همواره بشر را رنج داده است انديشه مرگ و پايان يافتن زندگی است . آدمی از خود میپرسد چرا به دنيا آمدهايم و چرا میميريم ؟ منظور از اين ساختن و خراب كردن چيست ؟ آيا اين كار لغو و بيهوده نيست ؟
استدلالهاى قرآن بر امكان معاد
گرچه از آن نظر كه ايمان و اعتقاد ما به قيامت از ايمان به قرآنو گفتار پيامبران سرچشمه مىگيرد لزومى ندارد كه درباره قيامت به ذكر برهان و استدلال بپردازيم و يا شواهد و قرائنعلمى بياوريم، ولى نظر به اينكه خود قرآن كريم - لااقل براى نزديك كردن مطلب به اذهان - به ذكر يك سلسلهاستدلالها پرداخته است و خواسته است افكار ما از راه استدلال و به طور مستقيم هم باجريان قيامت آشنا شود، ما به طور اختصار آن استدلالها را ذكر مىكنيم.
استدلالهاى قرآن يك سلسله جوابهاست به منكرانقيامت.اين جوابها برخى در مقام بيان اين است كه مانعى در راه قيامت نيست و در حقيقت پاسخى است به كسانى كه قيامت را امر ناشدنى فرض مىكردند، برخى آيات ديگر يك درجه جلوتر رفته و مىگويد در همين جهان چيزهايى شبيه به قيامتوجود داشته و دارد و با ديدن چنين چيزها جاى انكار و استبعاد نيست، برخى آيات از اين هم يك درجه جلوتر رفته و وجودقيامت را يك امر ضرورى و لازم و نتيجه قطعى خلقتحكيمانه جهان دانسته است.بنابر اين مجموع آياتى كه در آنها درباره قيامت استدلال شده استسه گروه است و به ترتيب ذكر مىكنيم.
1.در سوره يس آيه 78 مىگويد: و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحيى العظامو هى رميم قل يحييها الذى انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم.
براى ما مثلى آورد و خلقت خود را فراموش كرد، گفت اين استخوانهاى پوسيده را كى زنده مىكند؟ بگو همان كس كه اولين بار آن را ابداع كرد و او به هر مخلوقى آگاه است.
اين آيه پاسخ به مردى از كافران است كه استخوانپوسيدهاى را در دست گرفته، آمد و آن استخوان را با دستخود نرم كرد و به صورت پودر در آورد و سپس آن را در هوامتفرق ساخت، آنگاه گفت چه كسى مىتواند اين ذرات پراكنده را زنده كند؟ قرآن جواب مىدهد همان كس كه اولين بار او را آفريد.
انسان گاهى با مقياس قدرت و توانايى خود، امور را به شدنى وناشدنى تقسيم مىكند، وقتى چيزى را ماوراء قدرت و تصور خود ديد گمان مىبرد آن چيز در ذات خود ناشدنىاست.قرآن مىگويد با قياس به توانايى بشر البته اين امر ناشدنى است، ولى با مقايسه با قدرتى كه اولين بار حياترا در جسم مرده آفريد چطور؟با قياس به آن قدرت امرى است ممكن و قابل انجام.
آيات زيادى در قرآن كريم آمده كه در همه آنها با تكيه به قدرت الهىدرباره قيامت بحث مىكند.مفاد همه اين آيات اين است كه مشيتخداى عادل حكيم چنين اقتضا داردكه قيامت وجود داشته باشد و هيچ مانعى در راه اين مشيت نيست.همان طور كه اولين بار معجزه حيات و خلقت از اين مشيتسرزد و جهان را و انسان را و حيات را آفريد، بار ديگر در قيامت انسان را زنده مىكند.
2.گروه دوم آياتى است كه بهذكر نمونه مىپردازد.اين گروه به نوبه خود به دو دسته تقسيم مىشود: الف.آياتى كه جريان خاصى را در گذشته شرحمىدهد كه مردهاى از نو زنده شده است، مانند آياتى كه در داستان حضرت ابراهيم آمده است كه به خداوند گفت:
پروردگارا!به من چگونگى زنده كردن مردگان را بنمايان.درپاسخ او گفته شد: مگر به آن ايمان ندارى؟ او گفت: چرا، اين تقاضا براى اين است كه قلبم مطمئن گردد.به او گفتهشد: چهار مرغ را بگير و سرهاى آنها را ببر و بدنهاى اينها را تكه تكه بكن و هر قسمتى را بر كوهى قرار بده و سپس آنمرغها را بخوان، خواهى ديد به امر خدا آن مرغها زنده خواهند شد و به سوى تو خواهند آمد.
ب.آياتى كه به يك امر خارق العاده و استثنائى مانندداستان ابراهيم استناد نكرده است، بلكه نظام موجود و مشهود را كه همواره زمين و گياهان در فصل پاييز و زمستانمىميرند و سپس در بهار زنده مىگردند مورد استناد قرار مىدهد، مىگويد همان طور كه مكرر در طول عمر خود مشاهدهمىكنيد كه زمين پس از طراوت و حيات و شادابى به سوى مردگى و افسردگى مىرود و بار ديگر با تغيير فصل شرايطعوض مىشود و زمين و درختان و گياهان حيات خود را از سر مىگيرند، در نظام كل جهان، جهان رو به خاموشى و سردىو افسردگى خواهد رفت، خورشيد و ستارگان همه متلاشى و پراكنده خواهند شد، تمام جهان يكسره مىميرد، اما اين مردن هميشگىنيست، بار ديگر همه موجودات جهان زندگى را در وضعى ديگر و با كيفيتى ديگر از سر مىگيرند.
توضيح آنكه ما انسانها اكنون در روى زمينىزندگى مىكنيم كه در ظرف سيصد و شصت و پنج روز يك دوره موت و حيات را طى مىكند و چون عمر ما معمولا پنجاه و شصت واحيانا تا صد سال و يا بيشتر ادامه مىيابد، دهها بار اين نظام موت و حيات را مشاهده مىكنيم و از اين رو از اينكه زمينمىميرد و حيات خويش را از سر مىگيرد تعجب نمىكنيم، اما اگر فرض كنيم كه عمر ما انسانها برابر بود فقط با چند ماه -آنچنانكه بعضى حشرات چنيناند - و فرض كنيم كه سواد و خواندن هم نمىدانستيم و از طريق نوشته به تاريخ زمينو گردشهاى سالانهاش آگاه نبوديم، در آن صورت چون خود ما شاهد و ناظر موت زمين و تجديد حيات آن نبوديم هرگز باور نمىكرديمكه زمين مرده بار ديگر زنده شود.مسلما براى يك پشه كه در بهار پديد مىآيد ودر پاييز و زمستان مىميرد تصور تجديد حيات يك باغ غير قابل تصور است.
آيا كرمى كه در يك درخت و پشهاى كه در يك باغ زندگى مىكندكه همه دنياى او همان درخت و همان باغ است، مىتواند تصور كند كه اين درخت و يا اين باغ جزء وتابع يك نظام عظيمتر است به نام مزرعه و سرنوشتش بسته به سرنوشت آن مزرعه
است و باز آن مزرعه به نوبه خود تابع يك نظام ديگراست به نام شهرستان و آن، جزء و تابع نظامى ديگر به نام استان و نظام استان تابع نظام كشور ونظام كشور تابع نظام كلى زمين و نظام زمين تابع نظام خورشيدى؟ ما چه مىدانيم، شايد همه منظومه خورشيدىما و همه ستارگان و كهكشانها و هر چه ما آن را به نام نظام طبيعت مىشناسيم تابع يك نظام كلىتر باشد و همه ميليونهاو ميلياردها سالى كه از جريان طبيعتسراغ داريم به منزله قسمتى از يك فصل و يا به منزله يك روز از يك فصل از يكگردش كلىتر باشد و اين فصل كه فعلا فصل حيات و زندگى است تبديل به فصلى ديگر خواهد شد كه فصل خاموشى و افسردگىاست و باز آن نظام كلىتر كه همه منظومه شمسى ما و ستارگان و كهكشانهاجزئى از آن استحيات و زندگى را به شكلى ديگر از سر خواهد گرفت.
در بهاران سرها پيدا شود هر چه خورده است اين زمين رسوا شود بر دمد آن از دهان و از لبش تا پديد آيد ضمير و مذهبش رازها را مىكند حق آشكار چون بخواهد رست تخم بد مكار.
و هم او در ديوان شمس مىگويد: فرو شدن چو بديدى بر آمدن بنگر غروب، شمس و قمر را چرا زيان باشد كدام دانه فرو رفت در زمين كه نرست چرا به دانه انسانت اين گمان باشد.
آياتى كه به نظام موجودو مشهود موت و حيات استناد كرده زياد است، از آن جمله: و الله الذى ارسل الرياح فتثير سحابا فسقناهالى بلد ميت فاحيينا به الارض بعد موتها كذلك النشور (1) .
خداست آنكه بادها را فرستاد، پس ابرى را پراكنده و دگرگون كرد،سپس آن ابر را به سوى سرزمين مردهاى را نديم، و آنگاه زمين را كه مرده بود زنده كرديم، زنده شدن در قيامت نيز چنين است.
و نيز در سوره حج آيات 5 - 7 مىفرمايد: و ترى الارض هامدة فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت وانبتت من كل زوج بهيج.ذلك بان الله هو الحق و انه يحيى الموتى و انه على كل شيءقدير.و ان الساعة آتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من فى القبور.
زمين را مىبينيم در حالى كه افسرده و مرده و ساكناست، اما همينكه باران بر آن فرود آورديم، به جنبش آيد و بر آيد و از هر نوع گياه بهجت افزا بروياند.آن بدان جهتاست كه منحصرا ذات خدا حق است و او مردهها را زنده مىكند و او بر همه چيز تواناست و قيامت آمدنىاست بدون شك، و خداوند آنان را كه در قبرها خوابيدهاند بر مىانگيزاند.
آيات ديگر از اين قبيل كه قيامت را خارج از نظام موت و حياتعالم هستى كه نمونه كوچكش را در زمين مىبينيم، نمىداند فراوان است و ما به همين دو آيه قناعت مىكنيم.
تفاوتاين گروه آيات با گروه اول در اين است كه تنها به قادر بودن خداوندتكيه نمىكند، بلكه نمونه مشابه مىآورد كه در جهان محسوس، قدرت خداوند به همين صورت تجلى كرده و عمل نموده است.
تناسخ و معاد
تناسخ از ريشه «نسخ» گرفته شده و از كلمات اهل لغت درباره اين واژه، چنين بر مىآيد كه از آن، دو خصوصيت استفاده مىشود: 1 ـ تحول و انتقال.2 ـ تعاقب دو پديده كه يكى جانشين ديگرى گردد. (1) در آنجا كه حكمى در شريعت به وسيله حكم ديگر برطرف شود، لفظ «نسخ» به كار مىبرند، و هر دو ويژگى به روشنى در آن موجود است، ولى آنجا كه اين لفظ در مسائل كلامى مانند «تناسخ» به كار مىرود تنها به ويژگى اول اكتفا مىشود، ويژگى دوم مورد نظر قرار نمىگيرد.مثلا خواهيم گفت: «تناسخ» اين است كه روحى از بدنى به بدن ديگر منتقل شود، در اين جا تحول و انتقال هست ولى حالت تعاقب، كه يكى پشت سر ديگرى در آيد، وجود ندارد.و در هر حال شايسته است ما به انواع تحولها و نقلها اشاره كنيم:
1 ـ انتقال نفس انسانى از اين جهان به سراى ديگر.
2 ـ انتقال نفس در سايه حركت جوهرى، از مرتبه قوه به مرتبه كمال، همان طور كه جريان، در نفس نوزاد چنين است، زيرا نفس نوزاد از نظر كمالات كاملا به صورت قوه و زمينه است، ولى به تدريج به حد كمال مىرسد.3 ـ انتقال نفس پس از مرگ به جسمى از اجسام مانند سلول نباتى و يا نطفه حيوان و يا جنين انسان، و به ديگر سخن: آنگاه كه انسان مىميرد، روح او به جاى انتقال به نشأه ديگر، باز به اين جهان باز مىگردد، و در اين بازگشت نفس براى خود بدنى لازم دارد، كه با آن به زندگى مادى خود ادامه دهد، اين بدن كه ما از آن به
جسم تعبير آورديم گاهى نبات است، و گاهى حيوان است، و گاهى انسان، و در حقيقت روح انسان پس از آن همه تكامل، تنزل يابد و به نبات يا حيوان و يا جنين انسانى تعلق گيرد، و بار ديگر زندگى را از نو شروع كند، واقعيت مثل معروف «روز نو و روزى از نو» تجسم پيدا مىكند، اين همان تناسخ است كه در فلسفه اسلامى و قبلا در فلسفه يونان، بلكه در مجامع فكرى بشر مطرح بوده است و غالبا كسانى كه تجزيه و تحليل درستى از معاد نداشتند به اين اصل پناه مىبردند، گوئى اصل تناسخ جبران كننده مزاياى معاد است و بازگشت انسان به اين دنيا، و تعلق نفس به بدن مادى، گاهى براى دريافت پاداش، و با براى كيفر بينى است، مثلا كسانى كه در زندگى ديرينه خود درست كار و پاكدامن بودهاند بار ديگر كه به اين جهان باز مىگردند و از زندگى بسيار مرفه و دور از غم و ناراحتى (به عنوان پاداش) برخوردار مىشوند، در حالى كه آن گروه كه در زندگى پيشين خود تجاوزكار و ستمگر بودهاند براى كيفر، به
زندگى پستتر باز مىگردند ـ تو گوئى ـ اگر امروز گروهى را مرفه و گروه ديگرى را گرسنه و برهنه مىبينيم اين به خاطر نتيجه اعمال پيشين آنها است كه به اين صورت تجلى مىكند و هرگز تقصيرى متوجه فرد يا جامعه نيست.ما با اين كه از آميختن بحثهاى فلسفى و كلامى به بحثهاى اجتماعى مىپرهيزيم ولى در اين جا از اشاره به نكتهاى ناگزيريم و آن اين كه اعتقاد به تناسخ به اين شكل، مىتواند اهرمى محكم در دست جهانخواران باشد كه عزت و رفاه خود را معلول پارسائى دوران ديرينه، و بدبختى و بخت برگشتگى بيچارگان را نتيجه
زشتكاريهاى آنان در زندگيهاى قبلى قلمداد كنند و از اين طريق، بر ديگ خشم فروزان و جوشان تودهها كه پيوسته خواستار انقلاب و پرخاشگرى بر ضد مرفهان و مستكبران مىباشند، آب سرد بريزند و همه را خاموش نمايند.اگر ماركسيسم مىگويد «دين افيون ملتها است» بايد چنين انديشههاى دينى را افيون ملتها بداند و آن را در خدمت مستكبران و غارتگران بيانديشد، نه آئينهاى منزه از اين خرافات را، و شايد به خاطر اين انگيزه بوده است كه انديشه تناسخ در سرزمينهائى مانند «هند» رشد نموده كه از نظر بدبختى و گسترش فاصله
طبقاتى وحشت زا و هولناك مىباشد .به طور مسلم صاحبان زر و زور براى توجيه كارهاى خود، و براى فرو نشاندن خشم ملتهاى گرسنه و برهنه به چنين اصلى پناه مىبردند، و رفاه خود و سيهروزى همسايه ديوار به ديوار را از اين طريق توجيه مىنمودند، تا آن هندى بيچاره به جاى فكر در انقلاب، بر زندگى قبلى خود تاسف ورزد، و با خود بگويد چرا من در هزاران سال پيشين در اين جهان كه زندگى مىكردم چنين و چنان كردهام كه اكنون دامنگيرم شده است، ولى خوشا به حال آن خواجگان كه هماكنون ميوه نيكوكارى خود را مىچينند، بدون
آنكه ستمى به كسى بنمايند.يك چنين اصل درست در خدمت ستمگران زورگو بوده است كه متأسفانه در سرزمين هند رشد و نمو كرده است.در هر حال ما در اين جا به بحث فلسفى خود ادامه مىدهيم و اقسام تناسخ را يادآور مىشويم: اصولا از طرف قائلان به تناسخ سه نظريه مطرح مىباشد كه عبارتند از: 1 ـ تناسخ نامحدود.2 ـ تناسخ محدود به صورت نزولى.3 ـ تناسخ محدود به صورت صعودى.هر چند هر سه نظريه، از نظر اشكال تصادم با معاد يكسان نمىباشند، (2) زيرا قسم نخست از نظر بحثهاى فلسفى باطل و با معاد كاملا در تضاد
مىباشند، در حاليكه قسم سوم فقط يك نظريه فلسفى غير صحيح است هر چند اعتقاد به آن، مستلزم مخالفت با انديشه معاد نيست، همان گونه كه قسم دوم نيز مخالفت همه جانبه با انديشه معاد ندارد، ولى چون همگى در يك اصل اشتراك دارند و آن انتقال نفس از جسمى به جسم ديگر، از اين جهت قسم سومى را نيز در شمار اقسام تناسخ مىآوريم.اينك به توضيح اقسام نامبرده از تناسخ مىپردازيم :
1 ـ تناسخ نامحدود يا مطلق
مقصود از آن اين است كه نفس همه انسانها، پيوسته در همه زمانها از بدنى به بدن ديگر منتقل مىشوند، و براى اين انتقال از نظر افراد، و از نظر زمان محدوديتى وجود ندارد، يعنى نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنى به بدن ديگر مىباشند، و اگر معادى هست جز بازگشت به اين دنيا آن هم به اين صورت، چيز ديگرى نيست و چون اين انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش كامل دارد از آن به تناسخ نامحدود يا مطلق تعبير نموديم.
2 ـ تناسخ محدود به شكل نزولى
قائلان به چنين تناسخ معتقدند، انسانهايى كه از نظر علم و عمل، و حكمت نظرى و عملى، در سطح بالاترى قرار گرفتهاند، به هنگام مرگ بار ديگر به اين جهان باز نمىگردند بلكه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) مىپيوندند و براى بازگشت آنان پس از كمال، به اين جهان وجهى نيست.
3 ـ تناسخ صعودى
اين نظريه بر دو پايه استوار است: 1 ـ از ميان تمام اجسام، نبات آمادگى و استعداد بشرى براى دريافت فيض (حيات) دارد.2 ـ مزاج انسانى براى دريافت حيات برتر، بيش از نبات شايستگى دارد، او شايسته دريافت حياتى است كه مراتب نباتى و حيوانى را پشت سر گذاشته باشد.به خاطر حفظ اين دو اصل، (آمادگى بيشتر در نبات، و شايستگى بيشتر در انسان) فيض الهى كه همان حيات و نفس است، نخست به نبات تعلق مىگيرد، و پس از سير تكاملى خود به مرتبه نزديك به حيوان، در «نخل» ظاهر مىشود، آنگاه به عالم جانوران گام مىنهد، و پس از تكامل و وصول به مرتبه ميمون با يك جهش به انسان تعلق مىگيرد و به حركت استكمالى خود ادامه مىدهد تا از نازلترين درجه به مرتبه كمال نائل گردد.
استدلالهاى قرآن بر لزوم معاد
آياتى است كه قيامت را امر ضرورى و حتمى معرفىمىكند و نبود آن را مستلزم يك امر ناروا(محال)درباره ذات خداوند مىداند.
اين مطلب از دو راه بيان شده است: يكى از راه عدل الهى و اينكهخداوند به هر مخلوقى آنچه را كه استحقاق دارد و شايسته آن است عنايت مىكند، ديگر از راه حكمتخداوندو اينكه ذات اقدس الهى مخلوقات را براى غايت و هدفى آفريده است، حكمت الهىايجاب مىكند كه موجودات را به كمال لايق و غايت ممكنشان سوق دهد.
قرآن كريم مىگويد: اگر قيامت و حيات جاويد و سعادتجاويد و پاداش و كيفر اخروى نباشد بر ضد عدل خداوندى است و نوعى ظلم است و ظلم بر خداوند نارواست، وهم مىگويد اگر حيات جاويد و پايان ثابت و ابدى در كار نباشد خلقت عبث و پوچ است و عبثكارى بر خداوند نارواست.
آياتى كه با تكيه بر عدل خداوندى و ياحكمتخداوندى، بازگشت به خدا و حيات جاويدان را امرى حتمى و تخلف ناپذير خوانده است بسيار است.اكنون دو مورد از دو سورهقرآن مىآوريم كه در هر دو مورد، هم بر عدل الهى تكيه شده است و هم بر حكمت او: 1.در سوره مباركه «ص» پس از ذكر اين مطلبكه كسانى كه از راه خدا منحرف شدهاند، به موجب اينكه روز حساب را فراموش كردهاند عذاب شديد خواهندداشت، در آيه 27 و آيه 28 درباره روز حساب(روز قيامت)چنين مىفرمايد: وما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروافويل للذين كفروا من النار.ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض
ام نجعل المتقين كالفجار.
ما آسمان و زمين را باطل و پوچ نيافريدهايم.آن(انديشهاينكه خلقت بر پوچى است)گمان كسانى است كه با حقيقت از در عناد آمدهاند، پس واى بر چنين كسان از آتش.آيا ما كسانىرا كه(به خدا و معاد و پيامبر)ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادهاند مانند تبهكاران قرارخواهيم داد، يا پرهيزكاران را مانند اهل فسق و فجور قرار خواهيم داد؟ چنانكه مىبينيم، در آيه اول از اين دو آيه به حكيمبودن خدا و حكيمانه بودن خلقت و در آيه دوم به عدل الهى و عادلانه بودن آفرينش استناد شده است.
2.در سوره مباركه جاثيه آيه 21 و 22 چنين آمده است: ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنواو عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون.و خلق اللهالسموات و الارض بالحق و لتجزى كل نفس بما كسبت و هم لا يظلمون.
آيا آنان كه مرتكب كارهاى بد مىگردند گمان كردهاند كهآنها را مانند مردمى كه ايمان آوردهاند و كار شايسته كردهاند قرار دهيم در حالى كه زندگى و مردگىشان يكساناست؟حكمى كه راندهاند بد حكمى است.و خداوند آسمانها و زمين را به حق(نه به باطل و پوچى)آفريده است و براىاينكه هر كسى به جزاى(پاداش يا كيفر)آنچه كسب كرده برسد، و آنان هرگز مورد ظلم قرار نخواهند گرفت.
در آيه اول از اين دو آيه به اصل عدل اشاره شده است و در آيه دومبه اصل حكمت، و در ذيل آيه دوم بار ديگر عدل الهى به عنوان غايت و هدف از قيامت ذكر شده است.
دو دليل بر لزوم معاد
"اليه مرجعكم جميعا وعد الله حقا"در اين جمله معاد را خاطر نشان مىسازد، همچنانكه جمله قبلى مبدا را تذكر مىداد، وجمله"وعد الله حقا"از باب قائم شدن مفعول مطلق مقام فعلش مىباشد، و معناى جمله: "وعده الله وعدا حقا"است، يعنى خداى تعالى وعده داده وعدهاى حق.
كلمه"حق"عبارت است از چيزى كه اصل و واقعيت داشته باشد و خبر، مطابق آنواقعيتباشد.بنا بر اين، خبر و يا به عبارتى وعدهاى كه خداى تعالى مىدهد به اينكه معادى درپيش استحق بودنش به اين معنا است كه خلقت الهى به نحوى صورت گرفته كه جز بابرگشتن موجودات به سوى او تام و كامل نمىشود، و از جمله موجودات يكى هم نوع بشر استكه بايد به سوى خداى تعالى برگردد.و اين مانند سنگى است كه از آسمان به طرف زمينحركت مىكند كه با حركتخود وعده سقوط بر زمين را مىدهد، چون حركتش سنخهاى استكه جز با نزديك شدن تدريجى به زمين و جز ساقط شدن و آرام گرفتن در روى زمين تمامنمىشود، اشياء عالم نيز چنيناند، حركتشان نهايتى دارد و آن برگشتبه خداى تعالى است، به همان مبدئى كه از آنجا حركت را آغاز كردند، آيه زير همين معنا را خاطر نشان ساختهمىفرمايد: " يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه" (1) دقت فرمائيد.
"انه يبدؤا الخلق ثم يعيده ليجزى الذين آمنوا و عملوا الصالحات بالقسط..."اين جمله، جمله"اليه مرجعكم جميعا"را تاكيد، و معناى اجمالى رجوع و معاد را كهاين جمله متضمن آن است تفصيل و شرح مىدهد.
ممكن هم هست تعليل آن جمله متقدم باشد، و بخواهد به دو حجت و برهانى كه قرآنهمواره به آن دو حجتبر اثبات معاد استدلال مىكند اشاره نمايد.حجت اول را جمله: "انهيبدؤا الخلق ثم يعيده"متضمن است، به اين بيان كه يكى از سنتهاى جارى خداى سبحاناين است كه هستى را به هر چيزى كه مىآفريند افاضه مىكند، و اين افاضه خود را به رحمتشآنقدر ادامه مىدهد تا آن موجود خلقتش به حد كمال و تماميتبرسد، در اين مدت آن موجود بهرحمتى از خداى تعالى موجود شده و زندگى مىكند و از آن رحمتبرخوردار مىگردد، و اينبرخوردارى همچنان ادامه دارد تا مدت معين.
بعد از آنكه آن مدت بسر آمد و موجود نامبرده به نقطه انتهاى اجل معين خود رسيد اينرسيدن به نقطه نهائى فناء و هيچ شدن آن موجود نيست، زيرا معناى فانى شدنش باطل شدنرحمت الهىايست كه باعث وجود و بقاء و آثار وجود يعنى حيات، قدرت، علم و ساير آثاروجودى او بود، و معلوم است كه رحمت الهى بطلان نمىپذيرد.پس، رسيدن به نقطه نهائىاجل به معناى گرفتن و قبض كردن رحمتى است كه بسط كرده بود.آرى، آنچه خداى تعالىافاضه مىكند وجه خدا و جلوه او است، و وجه خدا فنا پذير نيست.
پس، اينكه مىبينيم فلان موجود از بين مىرود و اجلش بسر مىآيد، اين سرآمدن اجلآنطور كه ما مىپنداريم فنا و بطلان آن موجود نيست، بلكه برگشتن آن به سوى خداى تعالىاست، به همان جائى كه از آنجا نازل شده بود، و چون آنچه نزد خدا استباقى است، پس اينموجود نيز باقى است، و آنچه كه به نظر ما، هست و نيستشدن مىباشد در واقع بسط رحمتخداى تعالى و قبض آن است، و اين همان معاد موعود است.
و حجت دوم را جمله"ليجزى الذين آمنوا و عملوا الصالحات بالقسط..."متضمناست، به اين بيان كه عدل و قسط الهى - كه يكى از صفات فعل او است - اجازه نمىدهد كهدر درگاه او دوغ و دوشاب يكسان باشد، با آن كسى كه با ايمان آوردن در برابرش خضوعنموده، و اعمال صالح كرده و با آن كسى كه بر حضرتش استكبار و به خود و به آياتش كفرورزيده يك جور معامله كند.اين دو طايفه در دنيا كه بطور يكسان در تحتسيطره اسباب و عللطبيعى قرار داشتند، اسبابى كه به اذن خدا يا سود مىرسانيد، و يا ضرر اگر قرار باشد در آخرتهم بطور يكسان با آنان معامله شود ظلم خواهد بود.
پس، جز اين باقى نمىماند كه خداى تعالى بين اين دو طايفه در زمانى كه به سوى اوبر مىگردند فرق بگذارد، به اين معنا كه مؤمنين نيكوكار را جزاى خير، و كفار بد كار را سزاىبد دهد، تا ببينى آنان از چه چيز لذت مىبرند، و اينان از چه چيز متالم و ناراحت مىشوند.
بنابر اين، تكيه اين حجتبر دو چيز است، يكى بر تفاوت اين دو طائفه به خاطر ايمانو عمل صالح، و كفر و عمل ناصالح، و ديگرى بر كلمه"بالقسط"، اين نكته را از نظر دور مدار.وجمله"ليجزى"بنابر آنچه از ظاهر بيان استفاده مىشود متعلق استبه جمله"اليه مرجعكمجميعا".
البته اين احتمال هم هست كه جمله: "ليجزى..."متعلق باشد به جمله"ثم يعيده"، كه در اين صورت، كلام آن جنبه را كه گفتيم يعنى جنبه فرقگذارى بين دو طائفه و بيان عدلالهى را ندارد، بلكه جنبه تعليل دارد، و به يك حجت كه همان حجت دومى است اشاره خواهدداشت.و از جهت لفظ آيه، احتمال دوم به ذهن نزديكتر است.
"هو الذى جعل الشمس ضياء و القمر نورا..."كلمه"ضياء"بطورى كه گفته شده - مصدر استبراى"ضاء، يضوء، ضوء و ضياء"
همانطور كه كلمه"عياذ"مصدر استبراى"عاذ، يعوذ، عوذا و عواذا".و اى بسا كه جمع باشدبراى كلمه"ضوء"، همانطور كه كلمه"سياط"جمع استبراى"سوط"و اين عبارت چيزىدر تقدير دارد كه مضاف كلمه"ضياء"است، و تقدير آن"جعل الشمس ذات ضياء و القمرذا نور"است، يعنى خداى تعالى خورشيد را داراى ضياء و ماه را داراى نور كرد.
و همچنين كلمه"منازل"در جمله"و قدره منازل"مضافى در تقدير دارد، و تقديركلام: "و قدره ذا منازل"است، يعنى خداى تعالى قمر را داراى منزلها كرد تا در مسير حركتشدر هر شب به منزلى از آن منازل برسد، غير آن منزلى كه شب قبلش در آنجا قرار داشت.نتيجهاين تقدير الهى اين شد كه قرص قمر دائما در حال دور شدن از خورشيد حركت كند، تا از طرفديگر باز به خورشيد برسد، و يك دور تمام اين حركت قمر، يك ماه قمرى را و دوازده ماه يكسال را تشكيل دهد، و خلق خدا در شمردن عدد سالها و رسيدگى به حسابها از اين تقدير الهىبهرهمند شوند.نكته ديگرى كه آيه مورد بحث آن را افاده مىكند اين است كه خداى تعالى آنچه را كهدر بكار اندازى اين تقدير و اين نظام آفريده، و نتايج و اهدافى كه بر خلقت آنها مترتب ساخته، همه بحق بوده، زيرا نتايج مزبور اهدافى حقيقىاند، كه بطور منظم بر مخلوقات او مترتبمىشوند.پس، در سراسر جهان خلقت نه لغوى در كار است، و نه غرض باطل و بيهودهاى، و نهتصادف و اتفاقى.
پس، خداى تعالى اگر اين موجودات را خلق كرده و بر اين ترتيب مرتب ساخته براىاين بوده كه شؤون حيات شما را تدبير، و امور معاش و معاد شما را اصلاح كند.پس او بهميندليل رب شما و مالك امر و مدبر شان شما است و جز او ربى نيست.