بخشی از مقاله
بررسي
رابطه بين باورهاي غير منطقي و ميزان اضطراب در دانشجويان پسر و دختر
مقدمه:
رويكرد شناختي و رواني شناسي امروزه مورد توجه بسيار قرار گرفته است وبيشتر از هر رويكرد ديگري مورد تجربه واقع مي شود.
رويكرد شناختي معتقد است كه ريشه رفتارهاي انسان در نوع تفكر و نگرش وطرز تلقي مي گويد:
«نخستين اصل شناخت گرايي است كه حال انسان نتيجه شناخت ها و تفكرات اوست.» با استفاده از تئوري ABC درمان شناختي- رفتاري پيشرفت بسيار زيادي از دهه 1970 تاكنون داشته
است و اكنون يكي از رايجترين اشكال درمان روان شناختي است (اليس، 1991،ص2) عبارت زير نيز توضيحي از اين موضوع توسط اليس است. «در سالهاي اخير روان درمانيهائي كه گرايش شناختي دارند. نه فقط به دليل پژوهش هايي كه اثر بخشي آن را تأئيد كرده اند، بلكه به دليل شهرت عامي كه يافته اند، موفقيت زيادي داشته اند و سهولت گرايش شناختي در درمان مستقيم باعث شده است كه اين شيوه نسبت به ساير شيوه ها مطبوعتر و كمتر تهديد كننده باشد. (اليس، 1989، ص3)
صدها مطالعه در تحقيقي كنترل شده نشان داده اند كه RET و CBT مقايسه با ساير روش هاي روان درماني به طور معني دارتري به مراجعان كمك كرده اند تا كمتر پريشان باشند.
چند ده مطالعه ديگر نشان داده اند كه آزمون هايي كه براي سنجش باورهاي غير منطقي و نگرش مختل بر اساس تئوري ABC ساخته شدهاند، به طول معني داري گروه هاي پريشان و گروه هاي افراد كمتر پريشان را از يكديگر متمايز مي سازد. (بايسدن 1980، ديجيوسپي، ميلروتركسر 1959، اليس، 1979، هرلن و بميس 1981، شوارتس،1982، وودز به نقل از اليس، 1991 ص2).
اساس شكل گيري نظريه منطقي-هيجاني ارائه مدل ABC درباره پريشاني هيجاني است (اليس 1962 اليس، a1997، b1977 به نقل از اليس، 1991 ص 3) بر اساس اين رويكرد پيامدهاي هيجاني پريشان كننده (Cها) به طور مستقيم از وقايع فعال ساز (Aها) پيروي نمي كنند.
بلكه تاثير وقايع فعال ساز بر پيامدهاي هيجاني به وسيله باورهاي شخص (Bها) تحت تاثير قرار مي گيرد. اليس (شفيع آبادي،1373، ص 126-122) بر مجموعه اي از باورها تاكيد مي كند.
كه فرض مي شوند رايجترين منبع هاي پريشاني هيجاني باشند. اين باورها مشتملند:
1- اعتقاد فرد به اين كه لازم و ضروري است كه همه افراد ديگر جامعه او را دوست بدارند و تاييدش كنند.
2- اعتقاد به اينكه لازمه احساس ارزشمندي وجود حداكثر لياقت، كمال و فعاليت شديد است.
3- اعتقاد فرد به اينكه گروهي از مردم بد و شرور هستند و بايد به شدت تنبيه شوند.
4- اعتقاد فرد به اينكه اجتناب و دوري از بعضي مشكلات زندگي و مسئوليت هاي شخصي فرد، آسانتر از مواجه شدن با آنهاست.
5- اعتقاد فرد به اينكه اگر حوادث و وقايع طوري نباشد كه او مي خواهد. بي نهايت ناراحتي و بيچارگي مي آورد.
6- اعتقاد فرد به اينكه بدبختي و عدم خشنودي او به وسيله عوامل بيروني به وجود آمده است.
7- اعتقاد فرد به اينكه چيزهاي خطرناك و ترس آور موجب نهايت نگراني مي شوند و فرد همواره بايد كوشا باشد تا امكان به وقوع پيوستن آنها را به تاخير بياندازد.
8- اعتقاد فرد به اينكه بايد متكي به ديگران باشد و بر انسان قويتر تكيه كند.
9- اعتقاد فرد به اينكه تجارب و وقايع گذشته و تاريخچه زندگي تعيين كننده مطلق رفتار كنوني هستند و اثر گذشته را در تعيين رفتار كنوني به هيچ وجه نمي توان ناديده انگاشت.
10-اعتقاد به اينكه انسان بايد در مقابل مشكلات و اختلالات رفتاري ديگران كاملا برآشفته و محزون شود.
11- اعتقاد فرد به اينكه هر مشكلي هميشه يك راه حل درست و كامل فقط يك راه حل وجود دارد و اگر انسان بدان دست نيابد بسيار وحشتناك و فاجعه آميز خواهد بود.
اليس مي گويد اين باورها منجر به اين مي شوند كه افراد وقايع را بسيار ناراحت كننده تلقي كرده و مطابق با آن پاسخ خواهند داد اين مدل اساسي محرك بزرگي براي ديدگاه شناختي كه به رفتار درماني و زمينه هاي وابسته مربوط مي شوند، بوده است (اليس 1977)
اساساً اين باورها غير منطقي تحت چهار عنوان قرار مي گيرند:
1- باور وحشتناك بودن
2- باور مربوط به تحمل ناكامي پائين
3- تقاضاها يا خواسته هاي مستبدانه
4- ارزيابي از خود به صورت كلي
هدف پژوهش حاضر اين است كه با توجه به نظريه اليس نشان دهد تفكرات غير منطقي حاكم بر فرد مي تواند مي
زان اضطراب فرد ارتباط داشته باشد.
بيان مسئله
انسان عصر ما به دنبال آرامش رواني است. دنياي امروز با پيچيدگي ها و ويژگي هاي خاص فرهنگ ماشيني انسان را درگير و دار اضطرابهاي كشنده اي قرار داده است كه چهره زندگي را رنگ بس نازيبا زده و آن را غير قابل تحمل ساخته است. آرزوي هر انساني آرامشي است كه بتواند در آن مسير زندگي خود را به سوي سعادت طي كند و اضطراب سدي است محيط بر انسان و
محاط در انسان كه سراسر حيات درون و بيرون او تحت تاثير خود قرار داده است و اين سوال براي هر يك از ما مطرح است كه ريشه اضطراب هاي انسان در چيست؟ و چگونه مي توان به مقابله با آن پرداخت؟ با توجه به اينكه هر يك از مكاتب روان شناسي انسان و مشكلات او را از دريچه اي خاص مورد مطالعه قرار مي دهد، بر اساس ديدگاه خود راه حل هايي براي مشكلات او مطرح ميكند.
اساس طبقه بندي روان درماني، تمركز درمان بر روي يكي از جنبه هاي عملكرد روان ميباشد. اين سه جنبه عبارتند از رفتار، عواطف و تفكر.
رفتار درماني با تمركز بر تئوري يادگيري و تغيير رفتار معتقد است كه تمام رفتارها حاصل يادگيري است درمان عاطفي، عواطف متعارض و اظهار نشده فرد را ريشه مشكلات رواني مي داند. و درمان بر اساس تفكر معتقد است كه رفتار بر اساس معني كه فرد به حوادث و پديده ها مي دهد شكل مي گيرد و تغيير مي كند.
اين پژوهش بر اساس روش درمان عقلاني- عاطفي RET ) اليس 1970 و (Elis پي ريزي و دنبال شده است).
اليس معتقد است كه: دو اضطراب و اختلالات عاطفي نتيجه تفكر غير منطقي و غير عقلاني هستند به نظر او افكار و عواطف كنشهاي متناوب و جداگانه اي به شمار نمي آيند.
انسان به وسيله اشياي خارجي مضطرب و آشفته نمي شود بلكه ديدگاه و تصوري كه از اشيا دارد موجب نگراني و اضطراب وي مي شوند. تمام مشكلات افراد از تفكرات موهومي سرچشمه مي گيرند كه از نظر تجربي معتبر نيستند. (ناصري، شفيع آبادي1365).
سوال تحقيق:
1- آيا رابطه اي بين سطح تفكرات غير منطقي و ميزان اضطراب وجود دارد؟
ضرورت تحقيق:
كلي مي گويد: اختلال رواني عبارت است از استفاده از ساختارهاي ذهني كه عدم صحت و كارايي آنها به اثبات رسيده است (شاملو 1368)
اضطراب مفهوم اساسي در همه نظريه هاي شخصيت و يكي از عوامل مهم در اختلالات رفتاري است. مطالعاتي كه در زمينه هايي غير از آسيب شناسي رواني، به ويژه در حيطه يادگيري و ادراك انجام گرفته نشان مي دهد كه تاثير اضطراب فراتر از موارد باليني بوده است (اسپيلبرگر 1996).
حدود 5 تا 20 درصد از مردم ممكن است از اضطراب حاد يا مزمن ناراحت باشند و زنها دوبار بيشتر از مردها از اين اختلال در عذابند. (احمدي 1368)
همچنين گفته مي شود كه حدود 10 تا 14 درصد مراجعين به متخصصين قلب مبتلايان به نوروز اضطراب هستند.) (توحيدي،1364).
با توجه به اهميت موضوع تفكر و گستره و حاكميت آن در زواياي زندگي از طرفي و اهميت موضوع اضطراب به عنوان ريشه اساسي همه بيماري هاي نوروتيك (فرويد،1369) از طرف ديگر لازم به نظر مي رسد كه جايگاه تفكر در ايجاد اضطراب مشخص
اهداف پژوهش
1- بررسي ارتباط تفكرات غير منطقي يا اضطراب
2- معرفي شيوه عقلاني- عاطفي اليس به عنوان يك شيوه درماني
فرضيه:
1-هرچه تفكرات غير منطقي در فرد بيشتر باشد ميزان اضطراب در فرد بالاتر است.
تعريف عملياتي واژه ها
تفكر:
ونيكه معتقد است كه تفكر به انعكاس، تعمق، عقيده، انديشه، قضاوت يا خيال پردازي و به آنچه در ذهن مي گذرد اطلاق مي شود و از ديدگاه روان شناختي تفكر عبارت است از: سازمان يافتگي و دوباره يابي آموخته هاي گذشته در موقعيت كنوني.
تفكر منطقي:
اسميت و هرلينش (1371) تفكر منطقي را با انديشيدن مترادف مي دانند و معتقدند كه تفكر منطقي با ديگر انواع تفكر از اين جهت كه به وسيله هدفي (حل مسئله) كنترل و هدايت مي شود تفاوت دارد.
تفكر غير منطقي:
شفيع آبادي (1368) مي نويسد: تفكر غير منطقي از نظر اليس همان انديشه باطل وهمي و خيالي مي باشد كه منجر به بروز اختلالات رواني مي گردد.
در اين تحقيق غير منطقي آن چيزي است كه از طريق تست سنجيده مي شود.
اضطراب:
پريشاني در عين حال رواني و بدني كه در اثر ترسي مبهم و احساس نا ايمني و تيره روزي در فرد آدمي به وجود مي آيد. معمولا اصطلاح دلهره را به حسهاي بدني كه با اضطراب همراهند اختصاص مي دهند. (منصور، دادستان راد:1365)
اضطراب در اين پژوهش: آن چيزي است كه از طريق تست (40 سوالي) اضطراب كامل سنجيده مي شود.
زمينه مسئله
مقدمه
در اين بخش زمينه اي بر روان درماني و تئوري ها و تحقيقات انجام شده در رابطه با مسئله تحقيق (ارتباط تفكرات غير منطقي با بروز حالات اضطراب) مورد بحث قرار ميگيرد.
بشر در ابتدا امراض رواني را پديده اي ماورا الطبيعه مي دانست و از طريق جن گيري به درمان امراض مي پرداخت. مثلا جمجمه را سوراخ مي كرد و روح پليد را آزاد مي كرد.
بقراط (460 تا 370 قبل از م) با تئوري هاي تازه خود اساس اين علم را پايه ريزي كرد. او مركز فعاليت هاي بشر را مغز مي دانست و اختلال در آن را سبب بروز امراض رواني مي دانست.
تلاشي كه از زمان بقراط شروع شده بود به وسيله آريتوس Aritus و سورانوس Soranus ادامه يافت اما با مرگ يكي ديگر از علماي آن زمان به نام گالن Gallen (110-130 ق.م) متوقف ماند.
دانشمندان و حكما حالات نوروتيك را از روزگاران باستان مي شناخته اند ملاي رومي در مثنوي قصه كنيزكي كه دچار سوداي عشق شده بود را مي گويد كه چگونه ناكامي و محروميت حالاتي از بيماري رواني را در او ايجاد كرده بود. طبيب الهي با پرستش و پاسخ نخست از ممالك شهرها و كوي و برزن نام مي برد تا به ديار معشوق مي رسد و سپس نام معشوق را جستجو مي كند و با تدبير حكيمانه كنيزك را درمان مي كند.
بيانات دانشمندان اسلامي چون بوعلي سينا درباره ادراك، احساس، عواطف كه براي تبين آنها از زير بناي زيستي استفاده هاي دقيقي انجام شده و متاسفانه به دليل عدم آگاهي دانش پژوهان مسلمان و يا شايد سهل انگاري آنان ناديده گرفته شده است ميدان بزرگي از تحقيق را در اين زمينه پيش رو قرار مي دهد.
در قرن شانزدهم شخصي به نام وايوز Vives يك قرن قبل از هايز و سه قرن قبل از فرويد درباره افكار و تاثير عواطف بر آن بحث مي كرد و اين نوشته ها شباهت بسياري با نوشته هاي فرويد دارد. پاراسلوس Paraceluses و واير Weyer نيز سعي بر جدائي روان شناسي طبي از الهيات كردند.
در قرن نوزدهم هر چند در زمينه آناتومي و فيزيولوژي اعصاب پيشرفت محسوسي روي داد هنوز توسعه روان شناسي در اختيار فلاسفه اي چون: بيكن (قرن 17) دكارت قرن 18 هابز، مالبوانش و اسپينوزا بود.
در1796 م. ويليام توك Tuke بيمارستاني در انگلستان ترتيب داد و فيليپ پينل pinel در قرن 18 رياست بزرگترين بيمارستان رواني فرانسه را به عهده گرفت و فرايك Fricke در سال 1795 در آلمان گامهايي در همين زمينه برداشت بنجامين راش Rash نيز در سال 1800 در آمريكا به اقدامات مشابهي دست زد.
ظهور مسمريزم Mesmerism در قرن نوزدهم و شناخ
ت هيپنوتيزم در ايجاد پيسكوآناليز و تئوري هاي جديد شخصيت تاثير بسزايي داشت.
شاركو و برنهايم به منظور تحقيق و درمان از روش هيپنوتيزم كمك گرفتند. پيرژانه Jonet نيز با تحقيق در زمينه «از هم گسيختگي شخصيت» به پيشرفت اين زمينه كمك كرد.
روان درماني از سه جريان تاريخي ريشه مي گيرد:
1- روش جادوئي برخورد با مشكلات انساني.
2- روش هاي تداوي مذهبي.
3- روش هاي علمي در روان درماني، (احمد احمدي 1363).
با وجود انكه بشر از ديرباز به نقش سازنده و پر اهميت روابط كلامي در تغيير طرز فكر، احساس و رفتار آدميان واقف بوده و هميشه اين شيوه را در ترغيب افراد به انجام اموري كه مقبوليت اجتماعي داشته است به كار مي داشته معهذا بايد روان درماني را به معنايي كه امروز در روان شناسي باليني مطرح است دانشي نوخاسته دانست گرچه پينل در قرن 18 با سعي در شناخت هر چه بيشتر بيماران روحي و ايجاد روابط انساني با آنان اصول روان درماني را تا حدودي منظور داشت و با وجود انكه در همان قرن مسمر (Mosmer) پديده رواني هيپنوتيزم را در درمان بعضي از ناراحتي ها به كار بست. معهذا بايد اواخر قرن نوزدهم را سالهاي آغاز كاربرد منظم تكنيك هاي روان شناسي در درمان بيماري هاي رواني بدانيم. شاركو (Charcot) با كاربرد هيپنوتيزم و بروئر با تشويق و ترغيب بيماران به بيان آزادانه آنچه در درون دارند و فراهم داشتن محيطي كه در آن بيمار بتواند بدون بازداري هاي گوناگون آنچه مي خواهد بگويد فصل جديدي را در درمان بيماري هاي رواني گشودند. فرويد كه تحت تاثير افكار شاركو و بروئر بود و خود نيز مدتي هيپنوتيزم را در موارد معيني به كار برده بود با مطالعه دقيق روش هاي پيشنهادي اين دو و تجربياتي كه خود اندوخته بود مكتب روان كاوي را بنياد نهاد. نهضت او انگيزه اي بود براي روان شناسان اروپائي و امريكائي كه فصول جديدتري بر كتاب روان درماني بيفزايد و مكاتب نويني را پيشنهاد نمايند (اخوت،1335)
همزمان با فرويد پاولف به قوانيني كه حاكم بر ضوابط پاسخ ها و محرك هاي محيطي بود دست يافت. او نشان داد كه چگونه سگها را مي توان در وضعيتي قرار داد كه باعث بروز رفتار نوروتيك گردد. پاولف بعدا از يافته هاي خود در مورد بيماري هاي رواني استفاده كرد. ثورندايك، واتسون و اسكينر در مورد يادگيري و شرطي شدن تحقيق كردند و قوانين يادگيري و شرطي هاي عاملي را بيان كردند. و نحوه يادگيري رفتار غير عادي را بيان كردند. راجرز (Rogers)به مفهوم «خود» توجه كرد و مزلو، نيازهاي انساني را مورد تاكيد قرار داد و فرانكل اشكال انسان را نداشتن معنايي در زندگي دانست.
مدل درمان علمي ابتدا بيشتر در پزشكي و به وسيله روان پزشكان انجام ميگرفت. ولي از اواسط قرن اخير در رشته هاي ديگري مثل روان شناسي باليني نيز پديد آمد.
روان درماني به عنوان نوعي درمان براي انواع مختلف مشكلات عاطفي و رفتاري به كار رفت. (احمد احمدي 1363).
در روان پزشكي تعدادي نظريه ها يا الگوها به عنوان مدل براي توجيه رفتار انسان مورد استفاده قرار مي گيرند. هر نظريه سبب شناسي، روش درماني مطابق خود را دارد كه بر مدلهاي توضيحي اساسي مختلف رفتار مبتني است. مثلا درمان هاي بيولوژيك، اساسي بيولوژيك براي رفتار قائل است و مداخله هاي مطابق آن درمان هاي بيولوژيك، نظير پسيكوف فارماكونويژك و الكتروشوك درماني را در بر مي گيرد. ساير درمان ها رفتار را از ديدگاه هائي غير بيولوژيك مي بينند. و مداواهايي مطابق آن به طور كلي اصطلاحاً روان درماني ناميده مي شود. (كاپلان و سادوك 1990).
تعريف روان درماني
لوئيس ولبرگ (Wolberg, Lewis) يكي از بزرگترين روان درمان گري هاي جهان در تعريف روان درماني مي گويد: «روان درماني عبارت است از درمان مشكلاتي كه ماهيت عاطفي دارند. اين درمان بر اساس روش هاي روان شناختي و به وسيله يك فرد متخصص كه با بيمار ارتباط خاص حرفه اي برقرار مي كند و به منظور هاي زير انجام مي شود:
1- برطرف كردن، تغيير دادن و يا متوقف كردن علائم بيماري.
2- مداخله در الگوهاي نابهنجار رفتار.
3- تقويت رشد و تكامل جنبه هاي سالم و مثبت شخصيت.
(سعيد شاملو 1367)
منظور از روان درماني درمان اختلالهاي رواني به كمك تدابير روان شناختي است (و نه تدابير جسماني و زيستي) اين اصطلاح شيوه هاي درماني گوناگوني را در بر ميگيرد كه همه معطوف به ياري دادن به بيمار رواني است تا قادر شود رفتار و احساساتش را به گونه اي تغيير دهد كه بتواند از شيوه هاي بهتري براي كنارآمدن با فشارهاي رواني و مردمان پيرامون خود بهره گيري كند (تكينسون و ديگران 1983).
ماير (Meyer, N-D) از درمان به عنوان داد و ستد ياد مي كند و منظور او تمايل و توجه دو جانبه پزشك و بيمار در جريان درمان مي باشد و تاكيد مي كند كه پزشك الزاماً بايد خود را از هرگونه توجيه ثابت اجباري كه ناشي از عقيده به موازين علمي قبلي و روش هاي سابق است، پرهيز كرده ديدي كلي داشته باشد، به طور خلاصه مي توان نظريه درماني ماير را به شرح زير بيان كرد:
- درمان رواني بايد متوجه رفتار مداوم فرد در محيط يعني در زمينه اجتماعي فرد باشد. زيرا نمونه هاي بارز رفتاري در هر زمان فرضي، نماينده مقطعي از شخصيت است. مفهوم اين روش ، موضوع تهيه كامل شرح حال بيمار است.
- درمان بايد در اطراف هر يك از سطوح تلفيقي شخصيت كه مي توان آن را به عنوان مبدا اصلي اختلافهاي كلي فرد، تصور نمود، متمركز باشد (ايزدي 1356)
روان درماني به عنوان يك تكنيك درماني در واژه نامه روان پزشكي چنين تعريف شده است:
رسيدن به كششها يا سائق هاي غريزي واپس زده و دفاعهاي فرد در برابر اين كشش ها از راه تحليل تداعيهاي آزاد، تفسير روياها- هيجان ها و رفتارهاي فرد. (Rowe , 1984).
اهداف روان درماني
به نظر مي رسد اهداف درماني در شيوه هاي مختلف يكسان است اما تفاوت ظاهر آنها ناشي از نقطه شروع براي رسيدن به هدف نهائي است شايد با دقت بيشتر در همه نظريه ها به اين نكته برسيم كه هدف اصلي تمام شيوه هاي روان درماني سازگاري مثبت فرد با محيط و خود و مايه گرفتن در حد ممكن از استعدادهاي نهفته در فرد است و اين امر حاصل نمي شود الا به دخالت در الگوهاي نابهنجار به كار گرفته شده توسط فرد حال چه مستقيماً اين دخالت انجام شود مثل رفتارگرائي و چه غير مستقيم مانند شناخت گرائي به هر حال روان درمانگر مي خواهد و بايد علائم بيماري مراجع را تشخيص دهدو آنها را متوقف كند و تغيير دهد و فرد در به كارگيري توانائي هايش در جنبه مثبت ياري رساند.
احمدي (1363) اهداف روان درماني را از نظر نويسندگان زير چنين عنوان مي كند:
راجرز (Rogers.1951) حاصل از روان درماني اضطراب كمتر مراجع است.
بوي و پاپن، (Boy & Popen 196): هدف روان درماني كمك به فرد براي تحقيق بيشتر خود و كمال يافتن است.
پاترسون (Patterson, 1966): هدف روان درماني حفظ بهداتش رواني و احترام به خويش است(احمدي 1363).
تايلر (Taylor, 1969): هدف درماني تسهيل انتخاب هاي معقولي است كه رشد بعدي فرد مبتني بر آن انتخاب ها باشد (احمدي 1363).
نويسنده در ادامه مي افزايد: روان درماني به فرد كمك مي كند تا ياد بگيرد كه چه چيزي را لازم است انتخاب كند و پس از احراز لزوم چنين چيزي را انتخاب كند و به استقلال عملي در انتخاب هاي خود برسد.
از نظر بلاكر (Blicher, 1966): روان درماني و مشاوره دو هدف دارد:
الف) افزايش آزادي فرد با توجه به محدوديت هايي كه به وسيله او يا به وسيله محيط بر او تحميل شده است. ب) افزايش كارايي فرد بدين وسيله كه به خود نحوه كنترل محيط و پاسخ هايي مناسب نسبت به محيط را عرضه كند (احمدي 1363).
در روان درماني تنها كافي نيست كه مراجع به شناخت ماهيت مشكلات و تغيير فكر خود نسبت به انها و نيز تغيير بينش نسبت به زندگي و خود دست يابد، بلكه علاوه بر اين كسب مهارت هاي جديد در زندگي توسط بيمار رواني و پياده كردن افكار جديد درباره خود و مردم در زمينه هاي تازه ضروت دارد (محمد عثمان نجاتي.1367).
درجات روان درماني
روان درماني بر اساس نوع بيماري و شدت آن و همچنين ميزان كمكي كه نيازمند است به چند سطح قابل قسمت است كه از راهنمايي نسبتاً ساده اي براي درست ديدن مشكل به واسطه فرد مراجع شروع مي شود تا حمايت و پشتيباني براي گذراندن بحران و روان عميق براي ايجاد تغييرات اساسي در بينش و رفتار.
(شاملو 1367) در اين باره مي نويسد:
راهنمايي (Guidance):
كوتاهترين و ساده ترين نوع روان درماني است. معمولا از هفت يا هشت جلسه بيشتر طول نمي كشد و هدف آن برطرف كردن مشكل رواني محدود و حادي است كه فرد با آن دست به گريبان است. در اين شيوه روان شناسي به عمق خصوصيات رواني بيمار وارد نمي شود. او فقط مي خواهد بيمار بتواند در مورد وضع خود تصميم بگيرد و يا بتواند با مشكلات خود بهتر بسازد، راهنمايي در مورد افرادي بيشتر موثر است كه قبل از ناراحتي فصلي خود، اشخاص شاد و فعال و مفيد بودهاند و مشكل فعلي آنها بر اثر تغييرات غير منتظره ناگهاني ايجاد شده است.
روان درماني تقويتي (Supportive Pyschtherapy):
اين نوع روان درماني كمي عميق تر از راهنمايي است بدين معني كه روان شناس در عين آنكه بيمار را به بيان مشكلات خود تشويق مي نمايد راجع به چگونگي پيدايش بيماري هم سوالات و نظراتي عرضه مي كند و بيمار را به بيان مشكلات خود تشويق مي نمايد، راجع به چگونگي پيدايش بيمار هم سؤالات و نظراتي عرضه مي كند و بيمار را به حيطه تعمق درباره آنها مي كشاند. در واقع جلسه روان درماني فرصتي براي بيمار است كه در موقعيتي آرام و مطمئن به خود شناسي و
اصلاح خصوصيات رواني خود بپردازد. هدف روان شناس در اين نوع درمان بيشتر براي جلوگيري از وخيم شدن وضع بيمار است و تا اندازه اي هم قصد دارد تعادل شخصيت او را براي سازگاري با محيط برقرار سازد و از وقوع بسياري از ناراحتي هاي بعدي جلوگيري كند.
بازآموزي رواني (Reeducative Psychotherapy):
شامل مجموعه روش هايي مي شود كه هدفهاي آن عبارتند از كوشش عمدي براي سازگاري بهتر با شرائط زندگي، تغيير هدفهاي فردي كه قابل دسترسي نيستند به اهدافي كه رسيدن به آنها امكان پذير است و بالاخره استفاده كامل از استعدادها، مهارتها، و خلاقيت هاي موجود در فرد براي بهتر زسيتن بدون آنكه الزاماً نسبت به انگيزه هاي ناخودآگاه و كشمكش هاي دروني بينش عميقي داشته باشد.
روان درماني عميق (Deph Psychotherapy):
شامل تمام روش هاي روان درماني مي شود و هدف آنها ايجاد تغييرات عمقي و پايدار در افراد است. روان شناس به جاي آن كه تلاش خود را مصروف علائم و مشكلات آني و فوري بيمار نمايد سعي مي كند عوامل پنهاني و ناخودآگاهي را بيابد كه سبب اختلال در شخصيت بيمار شده است و او را از ادامه زندگي سعادتمند باز مي دارد اين عوامل عبارتند از: محرك ها، عواطف و احساسات طرز تفكر و خواسته هاي بيمار.
روش هاي روان درماني
با توجه به جنبه هاي سه گانه عملكرد روان درماني به سه گروه اصلي تقسيم مي شود رفتارگرايان با تاكيد بر رفتار و اعتقاد به اينكه تمام رفتارها يادگرفته شده اند در درمان به شيوه هاي تغيير رفتار مي پردازند.
روان كاوان با تاكيد بر اينكه مشكلات رواني انسان ناشي از عواطف پنهان و تعارضهاي اظهار نشده اوست بسان مامائي به انسان كمك مي كند تا آنچه را در خود دارد بيرون بريزد و راههاي مقابله با آن را دريابد.
و شناخت گرايان متعقدند رفتار انسان متغير وابسته تفكرات اوست و بسته به اينكه چه معنايي به پديده ها بدهد رفتار بهنجار يا نابهنجار خواهد داشت.
وراي نظريه ها و در عمل روان درمانگران بنا به مناسبات و نوع بيماري از شيوه هاي مختلف درماني استفاده مي كنند و يا از تلفيقي از آنها.
بيماري هاي رواني از نظر فرويد
بين «خود» و«نهاد» دشمني ذاتي وجود ندارد و هرگاه ايگو (خود) بتواند به رشد كامل برسد و آن گونه كه لازم است سازمانش را تنظيم كند و بر تمام قسمت هاي «نهاد» راه يابد هيچگونه اختلال عصبي به وجود نمي آيد. براي بروز بيماري عصبي فرمول ساده اي وجود دارد، «خود» كوشش كرده تا نيروها و قسمت هاي مشخصي از نهاد را به وسيله شيوه نامناسبي پايمال و اين كوشش به نتيجه نرسيده است. از سوي ديگر «نهاد» نيز در اين مبارزه انتقام گرفته است . بدين ترتيب بيماري عصبي نتيجه زد و خوردهايي است بين «خود» و «نهاد» كه «سرانجام» خود در اين مبارزه پيروز
مي شود. زيرا در تمام اين مدت خود كوشش مي كند كه سازش خود را با دنياي خارج حفظ كند، چيزي كه باعث بروز بيماري مي شود وقوع كشمكش بين دنياي خارج و «نهاد» نيست. زيرا اين برخورد غير قابل اجتناب است و وظيفه هميشگي «خود» است كه بين آن دو ميانجي شود. اصلي كه باعث بروز بيماري مي شود آن است كه «خود» براي از بين بردن اين اختلاف شيوه واپس زني نارسا و نامناسبي را به كار برده است. اين اصل، از حقيقت ديگري هم ناشي مي شود بدين معني كه وقتي وظيفه سركوبي به «خ
ود» محول گرديده، «خود» رشد كافي نداشته و ناتوان بوده است. (Freud. 1929).
فرضيه ها و مفاهيم بنيادي در روان كاوي
- روان شناسان بايد قوانين و تعيين كننده هاي شخصيت بهنجار و همچنين درمان اختلالات رواني را مطالعه كنند.
- ناخودآگاه يكي از وجوه پراهميت شخصيت است. خودآگاه ساختن آنچه در ناخودآگاه است درمان قاطع اختلالات نوروتيك مي باشد.
- مناسب ترين روش مطالعه شخصيت ارتباط نزديك و دراز مدت بين بيمار و درمانگر مي باشد. به محض آنكه بيماران آنچه را در ذهنشان مي گذرد گزارش كردند درمانگر اين موضوعات و رفتارها را تحليل و تفسير مي كند. (Davidoff 1987)
تداعي آزاد (Free association):
يكي از روش هاي عمده اي كه روانكاوي براي تسهيل فراخواني تعارض هاي ناهشيار به كار مي بندد تداع آزاد است. به اين ترتيب كه درمانجو تشويق مي شود تا قيد از انديشه ها و احساسات خود بردارد و هرآنچه را به ذهنش رسيده بدون دستكاري و سانسور بيان كند(Atkinson et at, 1983)
مقاومت (Resistance):
فرويد (Freud) معتقد است كه در موقع تداعي آزاد، كنترل هايي كه شخص به طور ناهشيار بر نكته ها و گوشه هاي حساس دارد موجب وقفه فكري يا مقاومت مي شود. همين گوشه هاي حساس است كه روانكاو بايستي در آنها كاوش كند.
تفسير (Interpretation):
روانكاو مي كوشد بر مقاومت دمانجو غالب آيد و از راه تفسير وي را به خودشناسي كامل تري رهنمون شود (Atkison et at, 1983)
تعريف روانكاوي
روان كاوي از ديدگاه تاريخي داراي سه معني متفاوت است.
نخست به سيستم روان فرويد اشاره دارد و به ويژه بر نقش ناخودآگاه و نيروهاي پويا در كنش هاي رواني تاكيد مي ورزد دوم به شكلي از درمان اطلاق مي گردد كه در آغاز از تداعي آزاد استفاده كرده و سپس با تكيه بر تحليل انتقال و مقاومت ادامه مي يابد و سوم به عنوان وجه مشخصي رويكرد فرويدي و رويكردهاي نوفرويدين ها به ويژه در زمينه روانكاوي تلقي مي شود (برادران رفيعي،1369).
هدف روانكاوي و روان درماني تحليلي
هدف عمده اين نوع درمان ها كمك به بيمار براي بينش يابي به تعارض هاي ناخودآگاه است كه بر اميال حل نشده كودكي مبتني بوده و به صورت علائم تظاهر مي كنند و نيز ايجاد الگوهاي تعامل و رفتار بالغانه و خودآگاه. (Kaplan & Sadock 1990)
هدف روان درماني تحليل گرا
اين گرايش متكي بر همان اصول و روش هاي روان كاوي كلاسيك است منتهي با شدتي كمتر، اين نوع درمان دو نوع است: روان درماني بينش گرا يا بياني و روان درماني حمايتي يا رابطه اي.
هدف حل تعارض ناخودآگاه رواني شبيه روانكاوي است اما تاكيد بيشتري بر واقعيات زندگي روزمره شده و اهميت كمتري بر پيدايش انتقال داده مي شود.
در روان درماني حمايتي جز اساسي روش، حمايت است تا ايجاد بينش و براي بيماراني با ايگو شكننده مناسب است. (همان منبع).
لازمه عمده روانكاوي ادغام تدريجي مواد سركوب شده قبلي در ساختمان كلي شخصيت است. اين كار فرايندي آهسته است كه ايجاب مي كند روان كاو تعادلي بين تعبير مواد ناخودآگاه و توانايي بيمار براي مداراي با آگاهي فزاينده برقرار نمايد. اگر اين كار به سرعت انجام پذيرد اين خطر وجود دارد كه بيماران روان كاوي را به شكل ضربه اي تازه تجربه كنند.
(Kaplan & Sadoch 1988) از نظر هورناي (Hornery, N-D) هدف روان درماني ياري نمودن فرد در مبارزه با تصوير مجازي، كاذب و آرماني است كه از خويشتن ساخته است (watts , 1362).
انسان از ديدگاه مكتب رفتار گرائي
اسكينر، اختيار و آزادي را در انسان نمي پذيرد و متعقد است كه انسان مختار تصوير و برداشتي است كه در غياب يك توجيه علمي از رفتار انسان به او نسبت مي دهيم.
انسان از ديدگاه اين مكتب ذاتاً نه خوب است و نه بد بلكه يك موجود تجربه گراست. انسان تا حدود زيادي ماحصل محيط خود است. انسان بنابر فلسفه جبري بر اساس شرطي شدن زندگي مي كند نه بر اساس عقايد.
فرضيه هاي رفتارگرائي
ديويدوف (Davidoff, 1987) در مورد فرضيه هاي اساسي رفتارگرايي مي نويسد: رفتارگرايان در عقايد زير اشتراك دارند:
- روان شناسان بايستي به مطالعه حوادث محيطي (محرك) و رفتار قابل مشاهده (پاسخ) بپردازند. يادگيري از طريق تجربه تاثير عمده اي در رفتار دارد و نقطه مركزي تحقيق است.
- درون نگري را بايد به نفع روش هاي عيني (آزمون و مشاهده) ترك گفت.
- مطالعه رفتار حيواني به موازات مطالعه رفتار انسان بايد انجام شود، زيرا مطالعه و فهم ارگانيزم هاي ساده، سهل تر از ارگانيزم هاي پيچيده است.
- كار روان شناسان اعم از توصيف، تفسير، پيشگوئي و كنترل، بايستي هدف و نتيجه عملي داشته باشد. روان شناسان همچنين بايد متعهد به وظايف عملي باشند.
بيماري رواني از ديدگاه مكتب يادگيري
رفتارگرايان بيماري رواني را يك فرايند يادگيري، عادات ناقص، ناكامي و نا متناسب با محرك هاي محيط مي دانند. شخص روان رنجور يادگرفته است به گونه اي رفتار كند كه از لحاظ شخصي حقوقي يا اجتماعي قابل تأئيد نيست.
ولپي روان نژندي را بر اساس نظريه اضطراب تبيين مي كند و آن را يك رفتار اكتسابي تلقي مي كند. از نظر رفتار درمانگران بسياري از حالات غير عادي رواني به خصوص حالات افراد روان- نژند پاسخ هاي شرطي هستند كه به نحوي تقويت مي شوند و ادامه مي يابند.
اضطراب جز سازنده معمولي و يا هسته اي رفتار روان نژندي به شمار مي آيد.
رفتار درماني
رفتار درماني بر پايه نظريه يادگيري مطرح شده است و هدف آن حذف رفتار منحرف مي باشد.
در اين روش درمانگر براي آنكه مراجع مشكل خود را از راه بينش حل كند از چنين روش هايي استفاده نمي كند بلكه مستقيماً روي حذف رفتار عمل مي كند بقول ولپي (Wolpe, N-D) وظيفه درمانگر قطع رابطه پاسخ هاي اضطرابي رويدادهاي عامل اضطراب و پاسخ هاي ناسازگار مربوط به آن است. توجه رفتار درماني به آنچه در حال حاضر و تحت شرايط محيطي حاكم از فرد سر مي زند مي باشد.
تكنيك هاي رفتار درماني
- حساسيت زدائي منظم Systematic Desontisitizative كه عبارت است از ضعيف سازي يك پاسخ غير انطباقي به كمك نيرومند س
ازي يك پاسخ مخالف يا ناهمساز با آن.
- آموزش خود اعمالي (Assertive Traning): آموزش پاسخهاي جرأت ورزي به وسيله تجسم موقعيت و بعد قرار گرفتن آن.
- تقويت مثبتي و خاموشي (Postive Reinforcement and Extiaction) تقويت پاسخ هاي مطلوب همزمان يا خاموش سازي پاسخ هاي نامطلوب.
- درمان اجتنابي (Avodlance Thrapy): اجراي اصول بازداري متقابل براي بر طرف كردن رفتار نابهنجار مثل ارائه محرك آزارنده مثل شوك الكتريكي براي اجتناب از تكرار عادتهاي نامتناسب.
سرمشق دهي (Modeling): اثر بخش ترين روش براي از بين بردن هراس است كه شخص طي آن راهنمايي هايي را براي مواجه شدن با موقعيت هراس آور دريافت مي كند و سپس به تنهايي و عملا به آن نزديك مي شود (Atkinson et at,1983).
رفتار درماني شناختي
در آغاز رفتار درماني بر مدار اصول شرطي سازي كلاسيك و عامل مي چرخيد. رفتار درمانگران سعي داشتند مشخص كنند محرك هاي پيشايند كدامند و چه شرايط محيطي موجب تقويت و تداوم يك پاسخ مي شوند. اما اخيرا رفتار درمانگران با توجه بيشتر به متغيرهاي شناختي و تاثير آنها بر تغيير رفتار به درمان مي پردازند.
در سال هاي اخير از سوي رفتار درمانگران نه تنها نقش شناخت مورد تحقيق قرار گرفته است بلكه استراتژي هاي درماني جديد نيز بر فعاليت هاي شناختي متمركزند.
(Bellack & Hersen 1988)
انسان از ديدگاه روان شناسي انسانگرا
در اين مكتب بر فرديت انسان تاكيد بسيار شده است به تمايز انسان و حيوان به دليل كليه خصوصيات پافشاري به عمل آمده است. انسان در تلاش است كه نيروهاي بالقوه خود را به فعليت كامل برساند. و در اين جريان به خودشناسي مي پردازد و با ديگران رابطه برقرار مي كند اما هرگز فرديت خود را از دست نمي دهد. انسان اساساً موجودي منطقي، اجتماعي واقع بين و خواهان پيشرفت است. دنياي يك شخص محصول ادراكات اوست و آزاد است كه انتخاب كند و مسئولي انتخاب خود است.
مازلو مي گويد: «روان انسان داراي نيازها، تمايلات، تكانه ها و گرايش هايي است كه بر اساس وراثت تعيين مي شود، اين نيازها در اصل «خوب» و يا حداقل خنثي هستند و نه شيطاني و ضد اجتماعي. رشد سالم و طبيعي وقتي
حاصل مي شود كه اين فطرت و طبيعت خوب و مثبت در او شكوفا گردد. (شاملو 1368)
فرانكل مي گويد:
«انسان جوهري است كه دائما در حال تصميم گيري است. اولين خصوصيت انسان بعد معنوي اوست كه او را از ساير حيوانات متمايز مي كند. دومين خصوصيت انسان آزادي و سومين آن مسئوليت است. (شاملو 1368).
اصول و فرضيه هاي روان شناسي انسان گرا:
داويدوف (1978) اصول و فرضيات اساسي مورد توجه روان شناسان انسان گرا را به شرح زير ارائه كرد:
- گرچه روان شناسان بايد به گردآوري دانش بپردازند اما عمده توجه آنها بايستي به ارائه خدمات باشد. انسان گرايان مي خواهند با كمك به مردم براي درك خويش و گسترش رضايتمندي زندگي آنها را باز و غني سازند.
- روانشاسان بايستي زندگي موجود انسان را در تماميت خود مورد مطالعه قرار دهند. تجزيه عملكرد انسان تحت عناويني مثل ادراك، يادگيري و انگيزش، اطلاعات معني داري به دست نمي دهد.
- مشكلات عمده انسان بايستي موضوع تحقيقات روان شناختي واقع شود. انسان گرايان متوجه موضوعاتي نظير، مسئوليت پذيري، هدف زندگي، تعهد، رضايتمندي، خلاقيت، فرديت و خود انگيختگي انسان مي باشد.
- انسان گرايان تاكيد مي كنند كه (رفتار) فرد استثنايي و غير قابل پيش بيني است.
- روش هاي مطالعه نسبت به بررسي مشكلات و مسائل ثانوي هستند.
- انسان گرايان از روش همه روان شناسان در استفاده از ابزار و مسائل پژوهش به طول گسترده بهره گيري مي كنند.
اهداف درمان در شيوه انسان گرايي
(Watts 1362) وانز مي گويد: هدف ايج
اد استقلال، عدم وابستگي و تماميت فرد است نه ايجاد اميدواري در وي براي حل مسائل شخصي. لذا مي توان استنباط كرد كه در اين روش درماني بيشتر بر مايه هاي عاطفي و احساسي فرد نسبت به مشكلات توجه مي شود تا به جنبه هاي شناختي و هوشي، و توجه به مسائل فوري و در زمان حال تا تمركز برگذشته فرد. بدين ترتيب، اين رابطه درماني به خودي خود رشد درمانجو را تسهيل خواهند كرد.
شيوه درمان در مكتب انسان گرائي
درمانگري هاي انسان گرا بي همتا بودن هر فرد آدمي و گرايش طبيعي وي به سوي رشد و خود شكوفايي در مدار توجه است. در اين شيوه درماني نه رفتار آدمي تعبير و تفسير مي شود (چنان كه شيوه روانكاوري است) ونه كوششي براي تغيير رفتار آدمي صورت مي گيرد (چنان كه شيوه رفتار درمانگران است).
هدف اينگونه درمان گران اين است كه امكاناتي فراهم آورند تا شخص بتواند انديشه ها و احساسات خويش را وارسي كند و شخصاً به راه حل هايي دست يابد
(Atkinson et al,1983).
اصول بنيادي روش مراجع- محوري:
در سال 1940 راجرز (rogers) روش مراجع محوري را ارائه داد. اين نظريه مي گويد در فرد انگيزشي در جهت تحقق نفس و متحقق ساختن «خود» وجود دارد. مفهوم خود مركز ثقل شخصيت فرد است و بقيه اداراكات وي در اطراف آن سازمان مي يابد.
دنياي يك شخص محصول ادراكات اوست بنابراين آنچه را كه شخص درباره دنياي شخصي خود مي گويد بايد به عنوان حقيقت نظري قبول كرد. هر شخصي به نوبه خود منحصر به فرد و متمايز از ديگران است. هر فردي در اصل ظرفيتي براي درك استعدادهاي خود دارد. افراد آزاد شايستگي انتخاب دارند، و مسئول انتخابها و عدم موفقيت هاي خود هستند (Rowe, 1984).
راجز انسان را موجودي منطقي، اجتماعي، داراي انگيزه سالم براي پيشرفت و تكامل و داراي روح همكاري و سازندگي مي داند و معتقد است اگر آدمي جنبه دفاعي به خودنگيرد، مي تواند به طور مثبت و سازنده و در جهت پيشرفت تكامل و تماميت رفتار كند و لذا نيازي به كنترل پرخاشگري ها و گرايش هاي ضد اجتماعي وي نيست. (اخوت 1355).
بيماري رواني از ديدگاه راجرز:
راجرز معتقد است چنانچه انسان در مسير تحقق خود و برخورد با واقعيات و تبادل و تقابل با آنها بين خود و تجربياتش تضادي ببيند دچار اض
طراب و بي قراري مي شود.
شيوه درمان مراجع محوري
راجرز (1940) مي گويد: اين روش درمان بيشتر به فرد اتكا مي كند تا او به طرف رشد، سلامت و سازگاري حركت كند. درمان، روش انجام عمل در برابر فرد و يا وادار كردن او به انجام كاري براي خود نيست. در عوض روش رهايي او براي رشد و پيشرفت طبيعي است. برطرف كردن موانع تا اينكه او بتواند دوباره به سمت جلو حركت كند (Kischenbaum & Hendrson, 1986)
در اين نوع درمان مشاور واقعي و ملموس است، يعني خود اوست و نقش بازي نمي كند.
در مشاوره مراجع- محوري عمدتاً
- به جاي مشكل فرد، خود او مورد توجه قرار مي گيرد.
- به جاي عقل، احساسات مورد توجه قرار مي گيرد.
- به زمان حال توجه مي شود نه به زمان گذشته فرد.
- رشد عاطفي در ضمن رابطه مشاوره اي صورت مي پذيرد(احمدي 1363).
روان شناسي شناختي Cognitive Psychology
يكي از قديمي ترين طرفداران آن اي.آر. گاتري بود كه در حرفه خود عمدتا يك رفتار گراي پر حرارت محسوب مي شد. وي در اواخر زندگيش در مورد الگوي ماشيني روانشناسي اظهار تاسف كرد و اظهار داشت كه محرك را طوري هميشه نمي توان به امور فيزيكي كاهش داد. او همچنين گفت كه پاسخ هاي اشكار را نيز هميشه نمي توان به «حركت مكاني» امور فيزيكي كاهش داد. ما بايد محرك را طوري توصيف كنيم كه روان شناسي در مورد امور ادراكي يا شناختي برخورد مي كند به گونه اي كه «براي ارگانيسم پاسخ دهنده معنا داشته باشد» (گاتري 1959، ص 17).
اي.سي. تولمن با رفتارگرايي هدفمندش يكي ديگر از پيشروان جنبش شناختي است. شكل رفتارگرايي وي موجب شد كه اهميت متغير هاي شناختي به مقدار زياد شناخته شود. تاكيد او بر متغيرهاي فرضي رابط به عنوان روشي براي تعريف عملياتي حالت هاي دروني و غير قابل مشاهده، استفاده اش از نقشه هاي شناختي. و اسناد هدف به حيوانات همگي در جهت كاهش رويكرد محرك- پاسخ در رفتارگرايي و افزايش علاقه نسبت به عوامل شناختي خدمت كرد.
به نظر بعضي از روانشاسان، روان شناسسي گشتالت پيشرو جنبش شناختي است. روان شناسي شناختي زمان حاضر با تاكيد بر سازمان، ساخت، روابط، نقش فعال آزمودني و نقش مهمي كه ادراك در يادگيري و حافظه ايفا مي كند- نفوذ پيشاهنگان گشتالتي را منعكس مي سازد. (هرست 1975)
البته روش شناختي و اهميت آن به صدها سال پيش بر ميگردد اپكتتوس (سال 60 بعد از ميلاد) مي گويد: ما از برداشت هايمان بيشتر آزار مي بينيم تا از وقايع.
تئوريسين هاي معاصر روان شناسي مانند آدلر، هورناي، اليس، برنز، بك، لازاروس و همكارانش اين نگرش را تئوريزه و علمي و عملي كرده اند (Berens, 1367)
رفتار درماني شناختي از عقايد ميچن بام (Meichenbaum, 1977) و مطالعه درماني بك (Back, 1976) مايه مي گيرد (Gelder et al 1988)
شباهت هايي نيز به كار اليس دارد كه برخي افكار خود شكن (self-defeating)را در بيماران نوروتيك شناسائي نموده و كوشيد تا با بحث مطنقي آنها را تغيير دهد. (همان منبع)
فرضيات شناخت درماني
نظريه شناخت درماني مي گويد رفتار ناهنجار ناشي از اختلالات و نارسائي طرز فكر و استدلال انسان در برخورد با محيط و مسائل زندگي است شناخت درماني معتقد است كه كيفيت تفكر يك فرد در حالات رواني او تاثير مي گذارد و معناي محرك مهمتر است از ماهيت و ساختار آن.
برنز 1367 مي گويد نخستين اصل شناخت درماني اين است كه حال انسان نتيجه شناخت ها و تفكرات اوست.
واكنش هاي طبيعي با وساطت فرايندهاي شناختي كه شخصي را به درك درست واقعيت قادر مي سازد پديد مي آيد. در پيسكو پاتولوژي اين توانايي مختل شده است و اشتباهاتي در شناخت و تفكرات اوست.
واكنش هاي طبيعي با وساطت فرايندهاي شناختي كه شخصي را به درك درست واقعيت قادر مي سازد پديد مي آيد. در پسيكو پاتولوژي اين توانايي مختل شده است و اشتباههاتي در شناخت روي مي دهد. (Kaplan & Sadock, 1988)
بالاترين منبع رشد و پيشرفت در نظريه شناختي توان تفكر منطقي و تفكر واقع گرايانه و برخورد صحيح آنان در مورد خويش و در مورد جهان اطراف است.
شناخت درماني گرفتاري هايي هر شخص را ناشي از خطاهاي شناختي مي داند و معتقد است كه برداشتهاي اشتباه هر شخصي ناشي از درك اشتباه او در زمان ايجاد شناخت است. (Beck, 1369)
مشتركات عقايد روان شناسان شناختي عبارت است از:
1- تفكر مشخص كننده رفتار مناسب انسان است و لذا روان شناسان بايد بر فرايندهاي ذهني، ساخت و عمل آنها متمركز شوند.
2- هدف روان شناسي بايستي كسب دانش و كاربرد عملي آن باشد.
3- هر چند روش هاي عيني ترجيح دارند اما خودنگري (seft-observation)درون نگري (Introspection) و خودبيانگري (self reprot) نيز مفيد هستند.
روان شناسان شناختي عقيده دارند كه آنچه يك فرد فكر مي كند باور دارد و انتظار دارد در زندگي رواني او و بر چگونگي رفتار او تاثير مي گذارد پس اساساً از ديدگاه مدل شناختي، حوادث رواني كه عبارتند از انتظارات، باورها، خاطره ها و غيره- مي تواند علت رفتار باشد (Rosenbaom & Seligman, 1989).
انسان در نظريه شناختي
نظريه شناختي انسان را موجود منطقي و داراي عقل مي داند كه مي تواند از ثمره عقل خود حيات ارزشمندي داشته باشد و رواني سالم اما چنانچه اختلالاتي در تفكر انسان رخ دهد اين اختلال موجب ناآرامي و در هم ريختگي روان و رفتار انسان مي شود.
بيماري رواني در نظريه شناختي
در مجموع هرگاه فرد نتواند روال منطقي در سيستم شناختي خود حاكم كند دچار بيماري خواهد بود.
كلي مي گويد اختلال رواني عبارت است از استفاده از ساختارهاي ذهني كه عدم صحت و كارآيي آنها به اثبات رسيده است.
بك مي گويد: در جريان يك بررسي طولاني به اين نتيجه رسيدم كه هر بيمار بر حسب مورد از تجربه اي تعبير بد مي كند. شدت خطاي شناختي بيماران متفاوت بود. طرز تلقي بيمار نشان مي دهد كه از منطق و واقعيت فاصله گرفته است. اغلب اين بيماران استنباطهاي دلبخواهي مي كردند تجريدهاي انتخابي، داشتند و تعميم هاي مبالغه آميز مي كردند. خطاهاي شناختي بر حسب مورد متفاوت بودند. مثلاً بيمار افسرده در ارزيابي ارزش، خود كارش به انحراف مي كشيد (Berens 1367).
اهداف روان درمان شناختي
روان شناسان شناختي مي خواهند با تصحيح نارسائي هاي تفكر و استدلال مراجعان خود و ايجاد تفكر واقع بينانه و مفيدتر در برخورد با زندگي، خود و ديگران آنها درمان كنند.
مسائل رواني را مي توان با اصلاح طرز تلقي هاي اشتباه برطرف نمود. نظر به اينكه خويشتن نگري، فراست، آزمون واقعيت ها و يادگيري، اصولا فرايندهاي شناختي هستند اين طرز برخورد با بيماري هاي رواني را شناخت درماني ناميده اند. به وسيله اين روش بيمار با كمك درمانگر پس از شناسائي افكار مخدوش خود روش هاي واقع بينانه تري براي شكل گيري تجربه هايش
مي آموزد. (Beck, 1976)
روش و شيوه شناخت درماني
شناخت درماني كه به وسيله بك ابداع شد نوعي روان درماني ساخت يافته كوتاه مدت است كه براي رسيدن به اهداف زماني از مشاركت فعالانه بيمار و پزشك كمك مي گيرد. گرايش آن به مسائل جاري و حل آنهاست. درمان معمولاً به صورت انفرادي صورت مي گيرد. هر چند از روش هاي گروهي نيز استفاده مي شود. اين نوع روان درماني ممكن است همراه با داروها به عمل آيد (Bernes, 1367).
به طور كلي درمان شناختي 5 تا 7 هفته و هفته اي 2 بار به طول مي انجامد. شناخت درماني در آغاز هر جلسه مواد مورد بحث را مشخص مي سازد تكاليفي براي اجرا در فاصله جلسات معين مي كند و مهارت هاي جديد مي آموزد. درمانگر و بيمار مشتركاً كار مي كنند. شناخت درماني سه جز دارد، جنبه هاي آموزشي، فنون شناختي و فنون رفتاري.
نفش درمانگر در نظريه شناختي
درمانگر با رودررو قرار دادن اختلالات عاطفي و تجربه هاي زندگي و با استفاده از روش هايي كه در اختيار دارد مي تواند بلافاصله با بيمار رابطه منطقي برقرار نمايد. (Glietman 1987)
هرچند شباهت هايي بين هدف شناخت درماني در به بصيرت رساندن بيمار و روان كاوي وجود دارد اما روان شناسان شناختي خود را در اجزاي تكنيكهاي درماني به رفتار درمانگران نزديكتر معرفي مي كنند. زيرا روانشناسان شناختي با تاريخ گذشته فرد در زندگي چندان درگير نمي شوند و برعكس روي عقايد كنوني فرد متمركز مي شوند و تكاليفي نيز براي انجام در خانه به فرد مي دهند.
روش درمان افكار نامعقول دلالت بر همبستگي نزديك آن با رفتار درماني دارد (Glietman, 1986).
فنون و اجزا شناخت درماني
روش شناختي شامل چهار فرايند است.
- آشكار نمودن افكار اتوماتيك: افكار اتوماتيك شناخت هايي هستند كه بين حوادث بيروني و وانكش هايي هيجاني مشخص نسبت به آنها تداخل مي كنند.
- آزمايش افكار اتوماتيك: درمانگر مثل يك معلم به بيمار كمك مي كند كه اعتبار افكار اتوماتيك خود را بسنجد. هدف، تشويق بيمار به رد افكار اتوماتيك نادرست و مبالغه آميز پس از آزمايش دقيق آنهاست.
- شناسائي فرضيات غير انطباقي پنهان: وقتي درمانگر و بيمار به شناسائي افكار اتوماتي
ك ادامه مي دهند معمولا الگوهايي آشكار مي شود كه نشان دهنده اصول و فرضيات كلي غير انطباقي حاكم بر زندگي بيمار است.
- آزمايش اعتبار فرضيات غير انطباقي: اين آزمايش نيز نظير آزمايش افكار اتوماتيك است (Kaplan sodock 1988). يك آزمون موثر اين است كه درمانگر بپرسد «چرا اين موضوع اينقدر براي شما مهم است؟»
جنبه هاي آموزشي شامل توضيح درباره ترياد شناختي طرحواره ها و منطق اشتباهي به بيمار است. براي شناخت درماني بايد رابطه افسردگي و تفكر عواطف و رفتار و فلسفه تمام جنبه هاي درماني توضيح داده شود كه اين موضوع اختلاف با روانكاوي مي شود.
محدوديت هاي شناخت درماني
اولين محدوديت اين است كه اكثر افراد تمايلي به يافتن رابطه بين افكار خود و مشكلات را ندارند و بيشتر مايل هستند كه مشكلات خود را به ديگران يا شرايط نسبت دهند.
روش تعقلي روان درماني هم به نحو بارزي تعليمي يا معلم وار، است. در اين روش مشاور بيشتر فعال است تا مراجع و با توجه به اعتقاد زياد به اجراي آزمون ها مشاور بيشتر نقش يك روان سنج را دارد. در اين روش عواطف افراد كمتر مورد توجه قرار مي گيرد و محدوديت ديگر اينكه مشاور به قضاوت درباره مراجع مي پردازد در حالي كه بايد مراجع خود را آن گونه كه هست بپذيرد.
نظريه درماني عقلاني- عاطفي (اليس)
آلبرت اليس در سال 1913 ميلادي متولد شد. در سال 1934 درجه ليسانس خود را از سيني كالج نيويورك دريافت كرد. در سال 1934 درجه فوق ليسانس و 1947 درجه دكتراي خود را از دانشگاه كلمبيا دريافت داشت. در سال 1943 به طور خصوصي به مشاوره و روان درماني در زمينه خانوادگي ازدواج و امور جنسي ورزيد. او ابتدا با روشي آمرانه به كمك مراجعان مي پرداخت ولي چندي بعد متوجه مشكلات رواني و عاطفي آنها شد و به اعمال روانكاوي سنتي روي آورد و پس از مدتي به روش نوفرويدينها روي آورد و بعد از آن به روش هاي يادگيري شرطي پرداخت. از سال 1945 ميلادي به بعد اليس شيوه درماني عقلاني- عاطفي را موثرتر از ساير روش ها دانست و به توسعه آن پرداخت.
سرمنشا فلسفي نظريه اليس به افكار برخي از فلاسفه رواقي، بخصوص زنو (Zeno) سيسرو (Cicero) اپيكتتوس (Eoictetus) بر مي گردد. اپيكتتوس كه در قرن چهارم قبل از ميلاد مي زيست معتقد بود كه انسانها به وسيله اشيا بر آشفته نمي شوند بلكه نگرشي كه نسبت به ام
ور پيدا مي كنند آنها را برآشفته مي كند. سپس پيروان رواقيون و چند فيلسوف ديگر نظير اسپينوزا (Spinoza) برتراندراسل و شكسپير اصول اين افكار را در معرض توجه دنياي غرب قرار دادند. مثلا شكسپير فكراپيكتتوس را به نحو زيبايي در كتاب هاملت منعكس كرده است و گفته است كه هيچ چيزي وجود ندارد كه خوب يا بد باشد، بلكه تفكر ماست كه آن را خوب يا بد مي كند. در حيطه مذاهب چند تن از متفكران آيينهايي باستاني تائو و بودا نيز بر دو نكته اصلي از فلسفه رواقيون تاكيد كردهاند. اول آنكه به نظر آنها عواطف انسان اساساً زاده فكر است و دوم آنكه درمانگر براي تغيير و كنترل احساسات مراجع بايد عقايد فرد را دگرگون كند. زيگموند فرويد و بروئر نيز در اولين اثري كه درباره هيستري به جاي گذاشته اند به اين پديده اشاره كردهاند (كوسيني 1973، اليس 1973، برن 1356، هرشر1970).
از ميان رواندرمانگران جديد كه با اليس از ديدگاه فلسفي تجانس فكري دارند مي توان آلفرد آدلر را نام برد. به عقيده آدلر، رفتار فرد از عقايدش سرچشمه ميگيردو فرد بر اساس تعبير و تفسيري كه از خويشتند و موقعيتش دارد خود را با دنياي خارج مرتبط مي كند. در زمينه روش مستقيم و فعالي كه اليس به كار مي برد مي توان از پيشگاماني نظير هرتزبرگ (مبتكر تكليف دادن) برنهايم، سالتر (مبدع خواب مصنوعي و تلقين) دبوآ(Dubois) و دجرين (Dejerine) (پديد آورنده شيوع ترغيبي در درمان) نام برد. همچنين عقيده اليس با عده زيادي از درمانگري كه به شيوه مستقيم عمل مي كنند هماهنگي و همخواني دارد (هرشر 1970 كرسيتي 1973).
اليس درباره روان درماني عقلاني- عاطفي چنين ميگويد: روان درماني عقلاني-عاطفي كاملا جديد نيست چون بعضي از اصول اساسي آن توسط دوبوآ و درمانگر قبل از فرويد بيان شده است. متاسفانه اين درمانگران در اكثر زمينه ها ريشه هاي ناخودآگاه اختلافات عاطفي را درك نمي كردند. (Ellis, 1971)
درمان عقلاني- عاطفي، تقريباً به طول انحصاري توسط اليس (1973) عنوان شده و شاخه اي از درمان، بر اساس تئوري هاي شناختي، روان تحليل گري و انسان گرايي ميباشد. (Meyer & Salman, 1988)
مفاهيم بنيادي نظريه اليس:
ماهيت انسان در مكتب عقلاني عاطفي:
اين مكتب متعقد است كه انسان موجودي منطقي و عقلاني و در عين حال غير منطقي و غير عقلاني است. انسان مي تواند فكر كند و مهمتر اينكه مي تواند درباره نحوه فكر كردن خود نيز فكر كند. وقتي عقلاني و منطقي مي انديشد موجودي كارآمد توانا و خوشحال است وقتي با
توجه به يادگيري هاي غير منطقي اوليه به تفكر غير عقلاني كه از نظر بيولوژيكي آمادگي پذيرش آن را داشته دچار شود با مشكل روبرو شده و بيمار شود. و البته با تصحيح تفكر خود مي تواند اضطراب خود چيره شود و از شر ناراحتي ها خلاصي يابد.
اليس تجربه فردي هر انسان را داراي بالاترين ارزش و اهميت در زندگي او مي داند. انسان از نظر او بايد در زمان حال زندگي كند محدوديت هاي زندگي خود را بپذيرد هرچند موجود آزاد است انسان از نظر اليس موجودي خلاق است كه مي توانند ضمن درك محرك هاي بيروني به تعبير و تفسير آن بپردازد. انسان از نظر او مي تواند تلقين پذير، آسيب پذير، تأثيرپذير و فريب خورده باشد. انسان را در مركز عالم قرار مي دهد كه مسئول اعمال و احساسات خود است و مي تواند افكار و عواطف خود را كاملا كنترل كند. انسان ها به طور طبيعي همديگر را دوست دارند و تنفر زائيده تفكرات غير منطقي انسان است.
نظريه شخصيت اليس:
اليس شخصيت انسان را از سه زاويه مورد بحث قرار مي دهد.
از ديدگاه شناختي انسان را داراي تمايلات زيستي استثنائي و نيرومندي براي تفكر و عمل به شيوه خاص مي داند كه اين شيوه به تبع محيط خانواده و فرهنگ مي تواند به شكل منطقي و يا غير منطقي رشد يابد. انسان از نظر بيولوژيكي آمادگي ذاتي شديدي براي تفكر غير منطقي و غير عقلاني دارد. انسان به طول ذاتي احساس نياز مفرط به برتر بودن از ديگران را دارد و اينكه صاحب همه مهارت ها باشد. انسان معمولا متوسل به نظريات احمقانه و بدبينانه مي شود و به تفكر آرزومندانه گرايش دارد. توقع دارد كه ديگران به صورت مداوم با او صحبت و خوش رفتار باشد و خود را در مواردي كه ضعيف عمل كند به شدت محكوم مي كند و تمايل عميق به زودرنجي و برآشفتگي عاطفي دارد و چنانچه به اين تمايلات طبيعي و در عين حال ناسالم خود نرسد ديگران و دنياي خارج را مورد سرزنش قرار مي دهد.
به لحاظ اجتماعي: اليس انسان را موجودي اجتماعي مي داند. انسان به طور طبيعي تمايل دارد كه ديگران درباره او نظر مثبت داشته باشد و انسان مجبور است تا حدودي طبق انتظارات خود و ديگران زندگي كند اما نبايد هستي و وجود خود را در گرو نگرش مثبت ديگران قرار دهد.
از نظر روان شناختي: اليس معتقد است انسان مي خواهد مورد محبت و توجه ديگران باشد و از بي توجهي و ناكامي دوري جويد، پس انسان در برخورد هر پديده مي تواند دو نوع برداشت داشته باشد: يكي افكار، عقايد و باروهاي منطقي و عقلاني
(Rational belief) و ديگري افكار عقايد و برداشتهاي غير عقلاني و غير منطقي (Irrational belief) در حالي كه خود تابع افكار و عقايد عقلاني و منطقي باشد به عواقب منطقي دست خواهت يافت و شخصيت سالمي خواهد داشت. و در صورتي كه فرد دستخوش افكار غير منطقي و غير عقلاني قرار گيرد با عواقب غير منطقي مواجه خواهد شد كه در اين حالت او فردي است مضطرب و غير عادي كه شخصيت ناسالمي دارد.
عوامل موثر در رشد شخصيت ارتباط با ديگران، درس گرفتن از ديگران، تاثير گروه هاي اجتماعي، سياسي يا مذهبي، تنبيه و تقويت تصور از خود، اهداف همانند سازي با ديگران، احساسات و اعتقادات مذهبي و ارتباط بين فكر و حال (جلالي تهراني.1368)
اضطراب و بيماري رواني در نظريه عقلاني و عاطفي
از نظر اليس افكار و عواطف كنش هاي متفاوت و جداگانه اي نيستند و از اين رو تا زماني كه تفكر غير عقلاني در فرد وجود دارد اختلالات عاطفي نيز به قوت خود باقي خواهند بود. مشكلات عاطفي افراد ناشي از تفكرات موهومي هستند كه از نظر تجربي معتبر نيستند.
اليس اظهار مي دارد مشكلات رواني نتيجه شناخت هاي نادرست افراد است چرا كه عواطف محصول شناخت است. (Carlson, 1987).
اليس معتقد است كه بسياري از ناراحتي هاي مردم و زندگي عاطفي نامنظم آنها ريشه در انواع عقايد غير منطقي و غير واقعي در مورد خود و جهان پيرامون آنها دارد. (Feldman, 1987)
اليس خود در اين باره مي گويد:
پيامدهاي بسياري كه از تفكرات غير منطقي ناشي مي شوند علل اساسي مهمترين اختلالات هيجاني به شمار مي روند. يك انسان اگر به مفهومي پوچ كه در بر گيرنده چنين تصوراتي است معتقد باشد گرفتار حالات بازداري، خصومت، دفاع، اضطراب، اندوه، سستي، احساس گناه و عدم قدرت كنترل خواهد شد. اگر او بتواند خود را به طور كامل از تمامي اين تفكرات غير منطقي رها كند بسيار كم اتفاق مي افتد كه دچار آشفتگي سختي شود (Ellis, 1971).
اليس، كرسيني و هرشر مي گويد:
انسان با استعداد و آمادگي مشخصي براي مضطرب شدن متولد مي شود و تحت تاثير عوامل فرهنگي و شرطي اجتماعي اين آمادگي را تقويت مي كند. در عين حال انسان اين توانايي قابل ملاحظه را هم دارد كه به كمك تفكر و انديشه از آشفتگي و اضطراب خود جلوگيري كند (ناصري، شفيع آبادي. 1365).
طبقه بندي و خصوصيات تفكر:
اليس افكار انسان را به دو دسته بزرگ منطقي و غير منطقي تقسيم مي كند.
فكر منطقي حقيقت دارد و با واقعيت مطابق است. با استدلال حمايت مي شود گاهي با احساس ناخوشايندي همراه است و مي تواند موجب پشيماني شود اما در مجموع موجب هماهنگي و سلامت است تعارض را به حداقل مي رساند و در نهايت به رضايت منجر مي شود.
بر عكس تفكر غير منطقي حقيقت ندارد و با واقع مطابق نيست. قابل اثبات نيست، مطلق است مي تواند منجر به پريشاني افسردگي و اضطراب و يا بي تفاوتي مشخص شود.
اليس (1971) گروهي از فرضهاي غير منطقي را بر مي شمارد كه از نحوه برخورد مراجعينش با جهان و خودشان دريافته است. او و ديگران متوجه شدند كه به دو دليل عمده چنين عقايدي موجب رشد عدم تطابق هاي بسياري شود. اول اين اعتقادات متناوبا در عبارات كاملاً قاطع و مطلق بيان مي شوند. دوم اينكه اعتقادات تحريف واضح واقعيت هستند (Meyer & Salmon, 1988).
تفكرات غير منطقي:
تفكر غير منطقي اول- اعتقاد فرد به اين كه لازم و ضروري است كه همه افراد ديگر جامعه او را دوست بدارنند و تعظيم و تكريم كنند. اين يك تصور غير عقلاني است زيرا چنين هدفي غير قابل دسترسي است واگر فردي به دنبال چنين خواستهاي باشد كمتر خود رهبر و بيشتر ناامن و مضطرب و ناقض نفس خويش خواهد شد.
تفكر غير منطقي دوم- اعتقاد به اين كه لازمه احساس ارزشمندي وجود حداكثر لياقت كمال و فعاليت شديد است. اين تصور نيز امكان پذير نيست و تلاش وسواسي در راه كسب آن فرد را به اضطراب و بيماري رواني مبتلا مي كند و در زندگي احساس حقارت و ناتواني به فرد دست مي دهد. به اين ترتيب زندگي فرد همواره با شكست همراه خواهد بود.
تفكر غير منطقي سوم- اعتقاد فرد به اينكه گروهي از مردم شرور و بد ذات هستند و چنانچه اشتباهي از آنها سر بزند بايد به شدت تنبيه و مذمت شونند اين عقيده غير عقلاني است زيرا معيار مطلقي براي درست و نادرست وجود ندارد و انسان در انتخاب خود كاملا آزاد نيست.