بخشی از مقاله
چكيده
يكي از مباحث مهم معرفت نفس مربوط است به حدوث يا قدم نفس بدين معنا كه آيا نفس از لحاظ زماني حادث است يا قديم؛ در پاسخ به اين سؤال، فلاسفه راههاي مختلفي را در پيش گرفتهاند.
نظرات مهم و مشهور پيرامون حدوث يا قدم نفس سه نظريه است يكي نظريه منسوب به افلاطون، ديگري نظريه فلاسفه مشاء و سوم نظريه ملاصدرا. بقيه نظرات يا تأويل و توجيهي است از نظرات ديگران و يا از ديدگاه حكما چندان اهميتي نداشته و بطلان آن واضح بوده است.
حكيم سبزواري تمام نظرات ارائه شده در اينباره را بدينگونه آورده است:
اقوال راجع به حدوث و قدم نفس را ميتوان اينچنين استيفا نمود كه نفس را يا حادث ميدانند يا قديم، و قائل به حدوث نفس يا معتقد است كه نفس «مدت زمان محدودي» بر بدن تقدم دارد تا اعتقاد به عالم ذرّ و عهد و ميثاق «انسان با خداوند» محفوظ بماند، يا معتقد است كه حدوث نفس همراه است با حدوث بلكه عين حدوث بدن است، اين قول از طرف مصنف (ملاصدرا) اظهار گرديده است. و يا معتقد به قدم نفس يا حتي معتقد به قدم ذاتي1 نفس است.
همانگونه كه ابنسينا در ذكر اقوال قدما حول نفس چنين عقيدهاي را آورده است كه عدهاي نفس را همان خدا ميدانستهاند (تعالي اللّه عن ذلك) كه اين مذهب غلّو كنندگان است و يا معتقد است به قدم زماني نفس كه منظور از اين قدم نيز يا قدمي است در سلسله عرضيه (و اين قول تناسخيه است) و يا منظور قدمي است در سلسله طوليه؛ در اين قول هم يا گفته ميشود نفس قديم است از آن جهت كه نفس جزئيه است و يا گفته ميشود نفس قديم است از آن جهت كه نفس عقل كلي است، اين نظر اخير، اعتقاد فيلسوف اعظم افلاطون الهي است2.
كليدواژه:
نفس؛حدوث؛
قدم؛ارسطو؛
افلاطون؛ابنسينا؛
ابنسينا؛سهروردي؛
ملاصدرا؛
انتساب نظريه قدم نفس به افلاطون و ادله اثبات قدم نفس
نظريهاي كه راجع به حدوث يا قدم نفس به افلاطون نسبت داده ميشود اين است كه نفس انسان قديم است و قبل از حدوث بدن بطور مجرد و بسيط موجود بوده است و بعد از حدوث بدن هر نفسي از عالم مجردات نزول كرده و به يك بدن تعلق گرفته است. فلاسفهاي مانند ملاصدرا كوشيدهاند نظر افلاطون را اينگونه، تفسير نمايند كه قديم بودن «نفس بماهي نفس» مراد او نبوده، بلكه قدم نفس از جهت وجود عقلي و وجود معلول نزد علت منظور وي بوده است.3
لكن آنچه بيشتر مشهور ميباشد اين است كه افلاطون معتقد به قدم «نفس بماهي نفس» بوده است. بعبارت ديگر هر نفسي بطور مستقل و نفوس بطور متكثر قبل از بدنها موجود بودهاند. افلاطون در رساله تيمائوس تصريح ميكند كه:
صانع جهان روح را چنان آفريده كه خواه از حيث زمان پيدايش و خواه از حيث كمال مقدم بر تن باشد و در برابر تن از شأن و مقامي كه كهنتر در برابر جوانتر از خود دارد برخوردار باشد زيرا قرار بر اين بود كه روح سرور تن باشد و به آن فرمان براند.4
و در جاي ديگر همين رساله ميگويد: «ما موجود ذاتي زميني نيستيم بكله اصل و مايه ما آسماني است و هنگام پيدايش ما روح ما كه در آنجا بوده از آنجا آمده و به ما پيوسته است»5.
آنچه بيشتر باعث شده است كه افلاطون را معتقد به قدم نفس بدانند مسئلهمُثُل افلاطوني است. بعقيده افلاطون روح انسان قبل از تعلق به بدن در عالم مُثُل بوده است و در آنجا ذوات و حقايق اشياء را مشاهده و ادراك نموده است و بعد از نزول در عالم ناسوت و تعلّق آن به بدن مادي، تمام علوم و دانستهها را فراموش كرده است؛ بنابرين آنچه انسان در اين عالم بعنوان دانش ميآموزد اكتساب علم جديدي نيست بلكه فقط استذكار دانستههاي فراموش شده است.6
ادله اثبات قدم نفس
دليل اول: هر چيزي كه حدوث پيدا ميكند مستلزم اين است كه داراي مادهاي باشد تا آن ماده باعث اولويت وجود نسبت به عدم براي آن چيز گردد بنابرين اگر نفس را حادث بدانيم لاجرم بايد آنرا مادي دانست اما بعد از اثبات غير مادي بودن نفس جايي براي حادث بودن آن نميماند.7
دليل دوم: اگر نفوس حادث باشند در اينصورت، نفوس حادث هستند با حدوث بدنهاي گذشته و با توجه به اينكه بدنهاي گذشته غيرمتناهي هستند پس نفوس گذشته نيز بايد غير متناهي باشند. حال از طرفي همه كسانيكه نفوس را مجرد ميدانند اتفاق نظر دارند كه نفوس باقي وغير فاني هستند. بنابرين غير متناهي بودن نفس يعني غير متناهي بودن نفوسي كه تا بحال بوجود آمدهاند و در اين زمان موجود و باقي هستند اما نفوسي كه هم اكنون بوجود آمدهاند و باقي هستند قابل زيادت و نقصان ميباشند واين با غير متناهي بودن آنان منافات دارد. لذا حادث بودن بدنها، علّت حادث بودن نفوس نيست و صدور نفوس از علّت آنها متوقف بر حدوث يك حادث نميباشد در نتيجه نفوس قديم هستند و نه حادث.8
دليل سوم: اگر نفوس را ازلي (قديم) ندانيم ديگر نميتوان آنها را ابدي دانست چرا كه اثبات شد هر آنچه كه حادث و كائن است فاسد و از بين رفتني هم ميباشد اما با توجه به غيرفاني و ابدي بودن نفس مشخص ميگردد كه غير حادث و ازلي نيزمي باشند.9
تبيين نظريه حدوث روحاني نفس بوسيله ابنسينا
ابنسينا در اكثر كتب فلسفي خود اعتقاد فلاسفه مشاء مبني بر حدوث نفس با حدوث بدن را تبيين و اثبات نموده است. فلاسفه مشاء، نفس را روحانيه الحدوث و روحانيه البقا ميدانند بدين معنا كه نفس جوهري است كه ذاتا مجرد ميباشد و براي كسب كمال و تدبير بدن در فعل خود متعلق به ماده «بدن» است و بعد از فساد بدن فاسد نميشود بلكه باقي و جاودان است.
بيترديد در اين عالم، عقول بسيط و مفارقي وجود دارند كه با حدوث بدن انسان حادث ميشوند و فاسد نميشوند بلكه باقي هستند، واين مطلب در طبيعيات تبييين شد. اين عقول از عقلب اولي صادر نميشوند چرا كه با وجود وحدت نوع،كثير و نيز حادث هستند پس معلول علت اولي هستند با واسطه.10
ابنسينا در قسمت طبيعيات كتاب شفا به تبيين «حدوث و بقاي روحاني نفس» پراخته است.
نفس انسان مجرد قائم بخود و مفارق از بدن قبل از حدوث بدن نبوده كه بعد از حدوث بدن به آن تعلق گرفته باشد چرا كه نفس انساني در نوعيت و معني اتفاق دارند حال اگر فرض شود كه نفس انساني قبل از حدوث بدن به بصورت مجرد موجود بوده نه حادث با حدوث بدن، چنين وجودي نميتواند متكثر باشد چون تكثر اشياء يا از ناحيه ماهيت و صورت آن است و يا از ناحيه نسبت داشتن به عنصر و ماده تكثر ماده نيز يا از مكانهايي است كه هرمادهايدر جهتيميباشد و يا از زمانهايي است كه مختص به هر ماده در حدوث آن است و يا از عل قسمت كننده ماده است.
اما نفوس از لحاظ ماهيت و صورت تغايري ندارند چون همه نفوس انساني ماهيت واحدي دارند، پس تكثر نفوس از جهت قابل ماهيت و همان چيزي كه ماهيت بنحو اختصاصي منسوب به اوست، ميباشد يعني بدن. حال با فرض موجوديت نفس بدون بدن هيچ تغاير عددي بين نفوس نخواهد بود. اينكه تكثر نوع واحد فقط بوسيله ماده و ماديات است مطلق ميباشد و اختصاص به نفس انساني ندارد بلكه همه چيزهايي كه بلحاظ ماهيت متفق هستند تكثرشان بوسيله حاملها و قابلها و منفعلات از آنها ميباشد و يا از طريق نسبت به زمان آنهاست. و هرگاه آن اشياء در اصل مجرد باشند به اموري كه گفتيم تفرق نمييابند، پس محال است كه بين آنها مغايرت و تكثر باشد بنابرين متكثر عددي بالذات بودن نفس قبل از دخول در بدن باطل است. از طرف ديگر جايز نيست كه نفس بالذات، واحد بالعدد باشد زيرا كه هرگاه دو بدن بوجود آيد لازم است كه در دو بدن دو نفس حاصل شود در اينصورت يا دو نفس مذكور دو بخش از آن نفس واحد بالعدد هستند و حال آنكه چيزي كه بزرگي و حجم ندارد (مجرد است) انقسام بالقوه آن محال است و يا نفس واحد بالعدد در دو بدن ميباشد، كه بطلان اين شقّ نيز روشن است و نيازي به تكلّف ندارد.11
ابنسينا در ادامه اين برهان جهت تبيين بيشتر آن و نيز بيان اينكه بدن آلت و ابزار استكمال و كسب فضايل نفس است و هر نفسي بايد بدني مناسب با خود داشته باشد، ميگويد:
تشخص فردي نفوس انساني فقط از طريق احوالي كه بر آنها لاحق ميشود حاصل ميگردد كه اين احوال لازمه آنها نيست، چون اگر لازمه آنها بود همه نفوس در آن احوال مشترك بودند.
احوال لاحق بر نفوس در يك مبدأ زماني عارض بر نفوس ميشوند چرا كه اين احوال تابع سببي هستند كه آن سبب عارض بعضي از نفوس ميشود و عارض بعضي ديگر نميشود، پس تشخّص نفوس امري حادث است (چرا كه ابتداي زماني دارد) لذا نفوس قديم لايزال نيستند و حادث هستند با حدوث بدن همچنانكه ماده بدني كه صلاحيت دارد نفس آنرا استعمال كند حادث است و بدن حادث ملك و آلت نفس ميباشد. در جوهر نفس حادث با بدن (كه اين بدن استحقاق حدوث نفس را از مبادي اولي بدست ميآورد) يك هيأت و صفت شوفي طبيعي هست، هيئ شوقي، نفس را به بدن مشغول واز ساير اجسام منصرف ميكند.بنابرين بعد از تشخص نفس، مبدأ تشخص آن هيئتي را به آن نفس ملحق ميكند تا نفس را در آن بدن تعيين بخشد و بين نفس و بدن صلاحيت ون مناسبت نسبت به يكديگر حاصل شود. اگر چه چيستي آن هيئت، تعيّن بخش و آن مناسب از علم ما مخفي است و مبادي استكمال نفس بواسطه همين بدني است كه بدن اوست.12
بنابر عقيده اكثر حكما از جمله حكما مشاء نفس انسان بعد از مفارقت از بدن باقي است و هر نفسي بصورت مجزا از نفوس ديگر به بقاي خود ادامه ميدهد اين در حاليست كه بدن نفس فاسد و فاني شده است اما نفوس بنحو متكثر باقي هستند. همين مطلب باعث شبههاي ميگردد و شيخالرئيس در ادامه استدلال خود مبني بر «روحانية الحدوث، و روحانية البقا» بودن نفس به دفع اين شبهه مقدّر ميپردازد:
كسي نميتواند بگويد كه همان شبهه (كه مانع قبول قدم نفس است) در مورد مفارقت نفوس از بدنها بعد از مرگ بر شما لازم خواهد آمد، چون نفس بعد از مفارقت از بدن يا فاسد ميشود كه شما اينرا نميگوئيد، و يا همه نفوس متحد ميگردند و اين همان چيزي است كه تشنيع گرديد و يا بنحو متكثر باقي ميمانند در حاليكه بعقيده شما ديگر مادهاي همراه نفوس نيست پس چگونه متكثر هستند؟
در جواب ميگوييم نفوس بعد از منفارقت از بدنها متكثر هستند بواسطه اختلالف مواد و اختلاف زمانهاي حدوثشان و اختلاف هيئتها كه هر يك قطعا بحسب بدن خود واجد آنها ميباشند چرا كه ما بيقين ميدانيم كه تشخص دهنده معاني كلي نميتواند آنرا بنحو شخصي و قابل اشاره ايجاد كند مگر اينكه از طريق اضافه شدن يك معناي لاحق (كه هنگام حدوثش بر آن معناي كلي لاحق و لازم گردد) چه ما آنرا بدانيم و چه اينكه ندانيم.
همانگونه كه ميدانيم چنين نيست كه نفوس همه بدنها تنها يك نفس باشد و تعدد فقط از طريق اضافه به بدنها حاصل گرديده باشد چه اينكه در اينصورت لازم ميآمد كه نفس واحد در همه بدنها يا عالم باشد يا جاهل و يا آنچه كه مثلاً فردي مانند عمرو به آن دارد از فرد ديگري مانند زيد مخفي نباشد زيرا واحدي كه به كثيرين اضافه شد اختلاف بحسب اضافه جايز است اما اموري كه در ذات اوست در كثيرين اختلافي پيدا * فلاسفهاي مانند ملاصدرا كوشيدهاند نظر افلاطون را اينگونه، تفسير نمايند كه قديم بودن «نفس بماهي نفس» مراد او نبوده، بلكه قدم نفس از جهت وجود عقلي و وجود معلول نزد علت منظور وي بوده است.
نميكند مثلاً فرد جواني كه پدر چند اولاد است جوان بودن او در نسبت با همه اولادهاست چون جوان بودنش في نفسه است لذا در همه اضافهها داخل ميشود. علم وجهل و ظن و موارد مشابه كه در ذات نفس ميباشد.13
نيز همينگونه است و با هر اضافهاي داخل نفس ميگردد.لذا نفسواحد نيستبلكه بالعدد كثير است و نوع آن واحد ميباشد و همانگونه كه بيان شد حادث است.
پس شكي نيست كه تشخص نفس بوسيله امري است كه آن امر انطباع در ماده نيست چرا كه بطلان انطباع در ماده را قبلاً اثبات كرديم بلكه آن امر (سبب تشخّص نفس) هيأتي از هيأتها و قوهاي از قوا و عَرَضي از اعراض روحانيه يا جملهاي از آنها كه تشخص نفس به اجتماع آنهاست، ميباشد ولو اينكه ما بدانها علم نداشته باشيم. پس از آنكه نفس تشخص فردي يافت يك نفس با نفس ديگر نميتواند وحدت عددي داشته باشد. ابطال اين مسئله هم قبلاً آمده است لكن ما يقين داريم كه جايز است نفسي كه با حدوث مزاجي حادث گرديد هيأت و حالتي برايش حاصل شود كه او را براي افعال نطقيه و انفعالات نطقيه آماده كند. اين هيأت هم بگونهاي باشد كه از هيئت مربوط به نفس ديگر متمايز باشد مانند تميز دو مزاج در دو بدن.
و نيز جايز است هيأت مكتسبهاي كه عقل بالفعل ناميده ميشود باعث تميز هر نفسي نسبت به نفس ديگر گردد. كما اينكه تمايز هر نفسي نسبت به نفس ديگر ميتواند از طريق علم و شعور هر نفس به ذات جزئي خود حاصل گردد. همچنين ممكن است از لحاظ قواي بدني براي نفس هيأتي حادث شود كه مربوط باشد به هيأتها خلقيه باشد و تميز نفوس از اين راه بوجود آيد و نيز جايز است كه خصوصيات ديگري وجود داشته باشد كه بر ما پوشيده باشد و آنها لازمه نفوس در هنگام حدوثشان و بعد از حدوثشان بوده باشند چنانكه امثال آن خصوصيات لازمه اشخاص جسماني انواع ميگردد و تا اين اشخاص جسماني باقي هستند تمايز هم باقي است.14
ادله شيخ اشراق بر حدوث روحاني نفس
شيخ اشراق در كتاب حكمةالاشراق چهار برهان مبني بر استحاله قدم نفس (اثبات حدوث نفس) اقامه نموده است. برهان اول شيخ اشراق همان برهان ابنسينا ميباشد كه در قالب اصطلاحات مستعمل در كتب شيخالاشراق بيان شده است فلذا در اينجا به تقرير سه برهان ديگر اكتفا ميشود. لازم بذكر است كه منظور شيخاشراق از حدوث نفس همان نظر مشائين يعني روحانيه الحدوث و روحانية البقا بودن آن ميباشد.
دليل اول: اگر انوار مدّبره انسيّه (نفوس) قبل از صياصي (بدنها) موجود باشند (با توجه به اينكه مجرد ميباشند حال اگر بعد از آنكه در چنين موقعيت و وضعيتي قرار داشته پس به بدن مادّي تعلّق گيرند، تعلّق آنها به بدن مادّي يعني ضايع شدن آنهاست. همچنين اگر آنها قبل از بدن تحقق داشتهاند با توجه باينكه مجرد بودهاند اختصاص پيدا كردن هريك از آنها به بدني خاص، تخصيص بلامخصص ميباشد چون عروض اعراض و اتفاقات مربوط به عالم جسماني است اما در عالم نور محض (مجردات) اتفاق و عرضي وجود ندارد تا باعث تخصيص هر نفسي به بدن خاصي گردد.15
دليل دوم: اگر انوار مدبّره (نفوس) قبل از بدن موجود باشند، يا آنها متصرف و مدبر بدن هستند و يا متصرف و مدبر بدن نيستند. اگر متصرف و مدبر نباشند لازم ميآيد كه وجود آنها معطّل باشد و اين محال است. اگر نفوس مدبر بدن باشند معنايش اين است كه نفوس غير متناهي در يك وقت متصرف و مدبر بدنهاي غيرمتناهي باشند كه لازمه آن يا خلف است و يا تناسخ (خلف بودنش در صورتي است كه ادعا شود هر نفسي در يك بدن مشخص وجود داشته است حال آنكه فرض اين بود كه نفوس قبل از بدنها تحقق داشتهاند. و تناسخ در صورتي است كه ادعا شود كه تعلّق هر نفسي به يك بدن بعد از مفارقت آن نفس از بدن ديگري بوده است) و با توجه به محال بودن هر دو شقّ (عدم تصرف نفس در بدن قبل از وجود بدن و تصرف نفس در بدن قبل از وجود بدن) محال بودن قدم نفس نيز اثبات ميگردد.16
دليل سوم: با توجه به نامتناهي بودن حوادث و محال بودن نقل به عالم ناسوت، اگر نفوس، قديم باشند نامتناهي هستند و نامتناهي بودن نفوس مستلزم اين است كه در عالم مفارقات و مجردات جهات نامتناهي وجود داشته باشد در حاليكه چنين چيزي محال است فلذا قدم نفوس هم محال است.17
تبيين نظريه حدوث جسماني نفس بوسيله ملاصدرا
صدرالمتألهين معتقد شد كه نفس، جسمانيه الحدوث و روحانيه البقا است بدين معنا كه اولاً نفس حادث است و نه قديم؛ ثانيا حدوث نفس جسماني است و نه روحاني. ثالثا بقا نفس روحاني ميباشد. اين نظريه مبتني است بر چند اصل از اصول فلسفي او از جمله اصالت و تشكيك وجود و حركت جوهري. ملاصدرا معتقد است هر موجود جسماني از جمله نطفهاي كه در رحم قرار ميگيرد داراي حركت جوهري است؛ جنين با استعداد و تكامل و حركت جوهري خود به مرحلهاي از شدت و كمال وجودي نائل ميشود كه از مرتبه جسمانيت به مرتبه روحانيت صعود مينمايد.
بعبارت ديگر نفس انسان از خود جنينِ جسماني حادث ميشود نه اينكه نفس مستقل و مجرد از بدن حادث گردد و در جنين جا ميگيرد. نفس بسوي بدن جنين نميآيد بلكه اين بدن جنين است كه با حركت جوهري خود بتدريج رو بسوي بالا دارد تا اينكه با گذر از آخرين مرحله جسمانيت و اولين مرحله روحانيت نائل شود:
انّ صورة الانسان اخر المعاني الجسمانية و اول المعاني الروحانية و لهذا سمّاه بعضهم طراز عالم الامر.18
صورت انساني آخرين مرحله جسمانيت و اولين مرحله روحانيت است و بهمين سبب بعضي از حكما انسان را طراز و نردبان صعود به عالم مجردات ناميدهاند.
انّ النفس حين حدوثها نهاية الصور الماديات و بداية الصور الادراكيات ووجودها حينئذ آخر القشور الجسمانية و اوّل اللبوب الروحانية.19
مطالب ملاصدرا درباره حدوث يا قدم نفس را ميتوان در اين موارد جمعبندي كرد: ابطال قديم بودن نفس، ابطال روحانية الحدوث بودن نفس، اثبات و تبيين جسمانية الحدوث بودن نفس، توجيه نظر افلاطون و تطبيق نظريه افلاطون و نظريه خود بر آيات و روايات ملهِم به قدم نفس.
ابطال قدم نفس در سلسله طوليه
ملاصدرا چند برهان براي ابطال قدم نفس در سلسله طوليه اقامه كرده است كه در اينجا به تقرير دو برهان از آن براهين اكتفا ميكنيم :
1ـ اگر نفس جوهر مجرد قديمي باشد در اينصورت ميبايست جوهر كاملي باشد بلحاظ فطرت و ذات بگونهاي كه نقص و قصور بر آن لاحق نگردد و حال آنكه اگر كامل و غيرناقص وغيرقاصر بود محتاج آلات وقواي نباتي و حيواني نبود (لذا نياز او به آلات وقوا دلالت دارد بر اينكه نفس جوهر مجرد قديم نيست.)20
2ـ برهان ديگري كه ملاصدرا آنرا در كتاب شواهد و كتاب مبدأ و معاد آورده است چنين است:
اگر نفس پيش از بدن موجود باشد بايد كه مجرد باشد و هر چيزي كه از ماده و عوارض ماده مجرد است عارض غريب به آن لاحق نميگردد زيرا كه عروض هر عارض غير لازمي كه عازض چيزي ميشود محتاج است به قواي قابله و استعدادي سابق كه يا در آن چيز باشد چنانكه در عروض اعراض و صور و نفوس حالّه در جسم، يا با آن چيز باشد چنانكه در صورتي كه بحسب ذات مجرد است مانند نفس انساني و جهت قوه بر ميگردد به امري كه بحسب ذات قوه صرف باشد كه به صور مقوّمه آن متحصل گردد و چنين چيزي هيولاي اجسام است. پس برفرض تقدم نفس بربدن لازم ميآيد كه مقترن به هيولا باشد و اين خلف است21.
ملاصدرا بعد از بيان اين برهان اشاره ميكند كه اين برهان برتر است از برهاني كه ديگر حكما از طريق استحاله كثير يا واحد بودن نفس قبل ازا بدن اقامه كردهاند22(از جمله برهاني كه از شيخالرئيس ذكر شد).
ابطالقدم نفس در سلسله عرضيه(ابطال تناسخ)
براي ابطال تناسخ نيز دو برهان از كتب ملاصدرا بيان ميكنيم: «نفس بعد از جدا شدن از بدن اوّلي و قبل از انتقال به بدن دوّمي محصور است بين دو آن (آنِ مفارقت از بدن اوّل و آنِ پيوستن به بدن دوّم) و با توجه به بطلان تتالي آنات، نفس بين دو آن در يك زماني واقع خواهد شد كه در هيچيك از دو بدن نميباشد و لذا تدبير نفس در يك بدن تعطيل ميگردد حال آنكه تعطيل محال است. البته اين برهان با روش ما (ملاصدرا) تمام و قابل قبول است چون نفسيت نفس، نحوه وجود نفس است و نه اضافهاي عارض بر نفس.23
برهان دوّم بر ابطال تناسخ24: درجه و مرتبه نفس انساني در ابتداي تكون درجه و مرتبه سازي در اجسام طبيعي است، سپس بتدريج بر حسب استكمالات (حركت جوهري) ترقي ميكند تا اينكه به مرتبه و درجه نبات و سپس مرتبه و درجه حيوان (و بعد از آن مرتبه و درجه انسان) ميرسد بنابرين نفسي كه با اين استكمالات و حركت جوهري به فعليت نفس انساني رسيده است محال است كه به استعداد و قوه محض بازگشت نمايد چون تناسخ يعني بازگشت نفسِ بالفعل به نفسِ بالقوه.25