بخشی از مقاله
منشأ دین از نظر جامعه شناسی دینی اروپا
علمی در اروپا به وجود آمده است به نام " جامعه شناسی مذهب(جامعه شناسی دینی) " که این علم ابتدا یک چیزی را به عنوان " اصل موضوع " انتخاب میکند چنانکه هر علمی یک " اصل موضوع " دارد که ابتدا نمیتواند آن را اثبات کند بلکه آن را مفروض میگیرد بعد بر اساس آن " اصل موضوع " نظریات خودش را بار میکند . در " جامعه شناسی مذهب " از ابتدا فرض بر این است که
مذهب یک پدیدهای است که مولود فعل و انفعالات جامعه است ، یعنی یک ریشه الهی و ماورائی ندارد ، و اصلا این که مذهب ریشه الهی دارد جزء فرض نیست ، مثل اینکه اگر به ما بگویند راجع به علت پیدایش فکر نحوست " سیزده " بروید تحقیق کنید که چطور شده که فکر نحوست " سیزده " در میان مردم پیدا شده ، چون انسان میبیند منطقا هیچ فرقی میان عدد سیزده و عدد چهارده یا عدد دوازده نیست که انسان احتمال بدهد که یک دلیل عقلی یا تجربی در کار است ، میگوید این باید یک ریشه غیر منطقی داشته باشد ، آن ریشه غیرمنطقی چیست ؟
اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند که دین یک ریشه منطقی که نمیتواند داشته باشد ، حال که ریشه غیر منطقی دارد آن ریشه غیر منطقی چیست ؟ پس ، اصل موضوعشان این است که دین یک ریشه منطقی و الهی ندارد . زمانی آمدند گفتند دين مولود ترس است ، بشر از طبيعت میترسيده ، از صدای غرش رعد میترسيده ، از هيبت دريا میترسيده ، از صدای غرش رعد میترسيده ، از هيبت دريا میترسيده ، و نتيجه ترس سبب شده كه فكر دين در سر مردم پيدا شود . يكی از حكمای قديم روم بنام لوكريتوس گفته است : نخستين پدر خدايان ترس است ، در زمان ما هم بوده و هستند كسانی كه همين فرضيه قديمی و كهنه را تأييد میكنند و مكرر در سخنان خود بعنوان يك فكر تازه آنرا بازگو مینمايند .
بعضی گفتند علت پيدايش دين جهل و نادانی بشر است ، بشر میخواسته حوادث جهان را تعليل نمايد و برای آنها علت ذكر كند و چون علتها را نمیشناخته است ، علت ماوراء طبيعی برای حوادث فرض كرده است . بعضی ديگر گفتهاند علت اينكه بشر بسوی دين گرائيده علاقهايست كه بنظم و عدالت دارد ، وقتی كه در دنيا از طرف طبيعت يا اجتماع بی عدالتی میبيند برای اينكه تسكينی جهت آلام درونی خود پيدا كند دين را برای خويشتن میسازد . صاحبان فرضيههای فوق گفتند : علم را توسعه بدهيد ، دين از ميان میرود . چنين فرض كردند كه با توسعه علم خود به خود دين از ميان میرود ، عالم شدن مساوی است با بيدين شدن . بعضی آمدند برای پيدايش دين يك علت ديگر فرض كردند و گفتند دين وسيلهايست برای كسب امتياز در جامعههای طبقاتی . اين فرضيه ماركسيست هاست .صاحبان فرضيههای ديگر گفتند علم چاره كننده دين است ، اگر علم بيايد دين از ميان میرود ، اما اين فرضيه ، يعنی فرضيه ماركسيست ها ، علم را چاره كننده دين نميدانند ، اينها بعد از اينكه ديدند علم آمد و دين باقی ماند و ديدند دانشمندان طراز اولی همچون پاستور و غيره در آستانه دين زانو زدند ، گفتند خير ، علم چاره كننده دين نيست ، دين اساسا مولود جهل نيست ، مولود ترس هم نيست ، مولود علاقه فطری انسان به نظم و عدالت هم نيست ، دين اختراع طبقه حاكمه در مقابل طبقه محكوم است تا وقتی كه جامعه طبقاتی وجود دارد ولو آنكه علم بعرش هم برسد باز دين هست . جامعه اشتراكی بوجود بياوريد ، طبقات را از ميان ببريد ،
طبقات را كه از ميان برديد دين هم خود بخود از ميان خواهد رفت دين يك ابزاری است ، يك دامی است ، يك شبكهايست كه طبقه حاكم نصب كرده است ، وقتی خود آن طبقه از بين رفت ابزار كارش هم از ميان میرود ، خلاصه اينكه مساوات كامل برقرار كنيد ، دين از ميان خواهد رفت . به هرحال به طور کلی می توان نظریات مختلف را در مورد منشأ پیدایش دین اینگونه بیان نمود:
منشأ پیدایش دین از نظر فویرباخ
فویرباخ که یک فیلسوف مادی است حرف عجیبی زده است . خواسته دین و مذهب را تحلیل
روانشناسانه و جامعه شناسانه کرده باشد بر همان اساسی که از اول فرض بر این است که مذهب مبنای منطقی ندارد . میگوید انسان دارای دوگانگی وجود است . ( خود همین حرف را از مذهب گرفته ) . انسان ، وجودی عالی دارد و وجودی دانی . همین چیزی که ما میگوییم جنبه علوی و جنبه سفلی . جنبه سفلی انسان جنبه حیوانیت انسان است که مانند حیوان جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی سرش نمیشود ، و جنبه علوی انسان همان انسانیت انسان است - که فویرباخ این را دیگر جزء وجود انسان دانسته و ناچار برای آن اصالت قائل شده است - ، و آن همانی است که دارای یک سلسله فضائل است ، شرافت ، کرامت ، رحمت ، خوبی ، نیکی ، همه این حرفها در آنجاست . بعد میگوید که انسان ( ناچار باید بگوید که همه انسانها اینجور هستند ) تنمیدهد به دنائتها یعنی تابع جنبه سفلی وجودش میشود ، بعد که تابع جنبه سفلی وجود خودش شد میبیند آن جنبههای علوی با خودش جور در نمیآید ، چون خودش حالا شده یک حیوان پست منحط . بعد در حالی که همین شرافتها و اصالتها در خودش است فکر میکند که پس اینها در ماورای اوست ، و خدا را بر اساس وجود خودش میسازد . طبق نظریه آقای فویرباخ، مذهب عن
قریب پایان پیدا می کند، یعنی انسان هر چه خودش را بیشتر بشناسد نیاز او به فرض خدا کمتر می شود و وقتی انسان خودش را خوب شناخت دیگر اصلا جایی برای مذهب باقی نمی ماند و انسان به جای اینکه خدا را بپرستد، به جای اینکه خدا را تجلیل کند خودش را تجلیل کند.
منشأ پیدایش دین ازنظر اگوست کنت و هربرت اسپنسر
اینها گفته اند مذهب مولود جهل است البته به دو گونه :نظر اگوست کنت به همان مسأله تعلیل حوادث است، یعنی می خواهد بگوید بشر بالطبع اصل علیت را پذیرفته است منتها بشرهای اولیه چون علل اصلی حوادث را نمی شناختند اینها را به یک سلسله موجودات غیبی، خدایان و امثال
اینها نسبت می دادند. مثلا می دیدند باران می آید؛ چون علت آمدن باران را نمی شناختند می گفتند «خدای باران»؛ طوفان می آمد، نمی دانستند علت آن چیست، می گفتند «خدای طوفان» و همچنین حوادث دیگر.بنابراین از نظر او این فقط یک فکر است برای انسان، مثل آنچه که ما در باب توحید می گوییم که این فقط مربوط به مرحله شناخت است.
اسپنسر و دیگران به شکل دیگری مطلب را گفته اند و آن این است که انسان، اولین بار به دوگانگی وجود خودش به معنی دوگانگی روح و بدن معتقد شد از باب اینکه در خواب، مردگان و یا افراد زنده را می دید؛ مخصوصا خواب دیدن مردگان.افراد که می مردند، بعد از مردن به خوابش می آمدند، آنگاه فکر می کردکه این که در خوابش آمده یک موجودی است واقعا از خارج و آمده نزد او، و چونفکر میکرد که این که در خوابش آمده یک موجودی است واقعا از خارج آمده نزد او ، و چونمیدانست که او جسمش در زیر خاک پوسیده پس معتقد شد که او یک روحی دارد .اینجا بود که معتقد شد همه ما انسانها روحی داریم و بدنی . بعد این را تعمیم داد به همه اشیاء ، یعنی برای همه اشیاء جان قائل شد ، برای دریا جان قائل شد ، برای طوفان جان قائل شد ، برای خورشید جان قائل شد . . . ، آنگاه در گرفتاری و هنگامی که با این نیروهای طبیعی مصادف میشد همچنانکه وقتی با یک انسان قدرتمند مصادف میشد همچنانکه وقتی با یک انسان قدرتمند مصادف میشد برایش هدیه و نذر میبرد ، احیانا تملق میکرد و از اینجور کارها ، شروع کرد همین کارها را یعنی پرستش در مقابل نیروهای طبیعت انجام دادن .اسپنسر مسأله پرستش را توجیه میکند که اول بار پرستش از کجا پیدا شد ، و از اینجا پرستش نیروهای طبیعت پدید آمد .پس اگوست کنت فقط توجیه نظری و فکری مطلب را بیان میکند ، اسپنسر ریشه پرستش را بیان کرده که اولین بار پرستش از کجا شروع شد ، از پرستش نیروهای طبیعت شروع شد و این عملی است از قبیل تملقها و پیشکش بردنها و هدیه بردنهایی که انسانها برای انسانهای زورمندتر از خودشان انجام میدهند . همان طور که برای انسانها هدیه میبردند برای آنها قربانی میکردند ، و همان طور که در
مقابل انسانها تملق میگفتند در مقابل آنها عبادت میکردند ، ذکر میگفتند و امثال اینها .
منشأ دین از نظر راسل
دین ناشی از ضعف و زبونی ( ترس ) است. این نظریه مذهب را ناشی از ضعف و زبونی انسان میشمارد . که همان مسأله ترس است و شاید کسی که بیشترین تأکید را دارد راسل باشد . کتاب برگزیده افکار راسل از کتاب تعلیم و تربیت و نظم اجتماعی او چنین نقل میکند : اعتقاد بهخدا و زندگی پس از مرگ این امکان را به ما میدهد که زندگی را با شهامت پرهیزکارانه کمترین بالنسبه به شکاکیون ادامه دهیم ، یعنی اینکه اعتقاد به دین ، ما را کم شهامتتر میکند . گروه بسیاری زیادی از مردم ایمان خود را به این احکام مذهبی در سنینی که یأس و نومیدی زود بر انسان چیره میشود از دست میدهند و بنابراین نسبت به افرادی که هرگز پرورش مذهبی نداشتهاند باید با ناکامیهای بسیار سختتری مقابله کنند .مسیحیت دلائلی ارائه میدهد که از مرگ و یا کائنات نترسیم ولی برای حصولبدین منظور در تعلیم مکفی صفت شهامت موفق نمیشود در حالی که اشتیاق به اعتقاد مذهبی به مقدار معتنابهی محصول ترس آدمی است . طرفداران مذهب به این فکر که بعضی از انواع ترس را نباید به حساب آورد ابراز تمایل میکنند . به نظر من ایشان از این بابت سخت در اشتباهند . اینکه بگذاریم کسی جهت اجتناب از ترسها به اعتقادات دل خوش کننده تمسک جوید هرگز زندگی کردن به بهترین راه ممکن نامیده نمیشود . تا مادامی که مذهب به تر
س پناه میبرد از ارزش و مقام انسانی خواهد کاست . همچنین از کتاب اجتماع انسانی راسل چنین نقل میکند : فکر میکنم انسانی که نتواند وجود مهلکههای زندگی را بدون قبول افسانههای تسلی بخش تحمل کند وجودی ضعیف و قابل تهدید است . چنین انسانی قطعا در بخشی از وجود خود بدین حقیقت معترف است که آنچه را او قبول کرده جز افسانه و اسطوره نیست و قبول آنها صرفا به خاطر آرامشی است که به وجود میآورند اما هرگز جرأت روبرو شدن با چنین افکاری را ندارد . حتی میتوان گفت که او چون به غیر منطقی بودن افکارش داناست پس بنابراین نسبت به آنها تعصب
میورزد و از بحث و مباحثه پیرامونشان گریزان است . تشریح مطلب این است که انسان ،
پدیدههایی را میدیده و میترسیده و در ترس از اینها احتیاج داشته که این اضطراب و نگرانی درون خودش را به یک صورتی به آرامش مبدل کند . نمیتوانسته با علم و با شناخت واقعی پدیدهها که بعد منجر به پیدا کردن یک راه حل مناسبی برایش میشود این آرامش را کسب کند ، ناگزیر میآمده به جای علاج واقعی به مسکن پناه میبرده و میآمده به جای علاج واقعی به مسکن پناه میبرده و میآمده یک دل خوشی کنکی برای خودش ایجاد میکرده ، مثلا با اعتقاد به قضا و قدر ، ناملا
یمات زندگی را برای خودش حل میکرده ، با اعتقاد به بهشت و اعتقاد به اینکه اگر اینجا ما ناراحتی میکشیم در عوض بهشتی است ، ناملایمات را برای خودش آسان میکرده ، و از این قبیل...
نظریه ویل دورانت در مورد پیدایش دین
ویل دورانت با اینکه خودش یک آدم لامذهبی است ، در کتاب درسهای تاریخ تعبیری دارد که معلوم است از روی ناراحتی و خشم است ، توجیهاتی را که راجع به پیدایش دین کردهاند نقل میکند و میگوید اینها درست نیست ، و در پایان میگوید " دین صد جان دارد ، هر چه آن را بکشی دو مرتبه زنده میشود " . و این یک حقیقتی است . میگوید اینهمه در جاهایی با دین و مذهب مبارزه کردند و به حساب خودشان به کلی آن را ریشه کن کردند اما دوباره زنده شد . هر عادتی ، یک نسل که با آن مبارزه کردند دیگر در نسل دوم نمیتواند وجود داشته باشد . میگوید هر چه میزنندش دو مرتبه از نو زنده میشود . باید به او گفت تا جانت در بیاید
نظریه مارکسیسم در مورد پیدایش دین
در نظریه مارکسیستها الزاما باید قبول کنیم که در دوره اشتراک اولیه ، دین حتما وجود نداشته ، دین بعد از مالکیت و بعد از آنکه جامعه به دو گروه استثمارگر و استثمار شده ، غنی و فقیر تقسیم شد ، پیدا شده است . بنابراین دین را طبقه حاکمه وضع کردهاند . طبق نظریه اینها ما باید قب
ول کنیم که واضعین اولیه دین ،خودشان جزء طبقه حاکمه بودهاند . ولی نظریات دیگر به طبقات کار ندارد ، طبقه حاکم و محکوم نمیشناسد و برایش فرق نمیکند . مارکسیستها آمدند و گفتند بشر در ابتدا زندگی اشتراكی داشته است ، آن وقتی كه زندگی ابتدائی و قبيلهای بوده است ، در آنزمان اساسا دينی وجود نداشته ، بعلل خاصی مالكيت پيدا میشود . جامعه طبقاتی بوجود میآيد ،
فئوداليسم بوجود میآيد ، بعد از فئوداليسم كاپيتاليسم پيدا میشود ، طبقه حاكم بوجود میآيد و طبقه محكوم ، مظلوم و رنجبر و زحمتكش ، بالاخره در جامعه فئوداليستی و كاپيتاليستی طبقه حاكمه برای اينكه منافع خود را حفظ كند دين را اختراع میكند تا طبقه محكوم در مقابل او قيام نكند دين وسيلهايست ، افساری ، پوزبندی است برای طبقه مظلوم و محكوم از طرف طبقه ظالم و حاكم .
منشأ پیدایش دین از نظر دورکهیم
دورکهیم از کسانی است که روی یک سلسله مسائل دیگری چنین نظریهای را ابراز کرده است ، روی مطالعاتی که گذشتگان او روی قبایل بدوی گذشته که در دورانهای خیلی باستان بودهاند یا روی قبایل بدویای که در زمان ما هم میگویند تا قرن هجدهم وجود داشتهاند و شاید الان هم وجود داشته باشند و به اصطلاح روی ادیان بشرهای اولیه ( ادیان ابتدایی)انجام دادهاند ، که میبینید در همه این کتابها مینویسند و معتقد هستند که در آن بدویترین حالات بشر هم نوعی پرستش وجود داشته است ، پرستش مظاهر طبیعت اما با عنوان یک نوع تقدس بخشیدن به آنها . مثلا میگویند که در برخی غارها آثاری هست ، سنگها ، مهرهها و تسبیح مانندها پیدا شده است که نشان میدهد که بشر اولیه برای آن مهرهها یک نوع تقدسی قائل بودهاست ، آنها را میبوسیده و برای آنها فوق العاده احترام قائل بوده است . راجع به اینکه آیا اینها دو نوع مذهب بوده یا هر دو یک چیز است ، بحث دارند ، بعضی میگویند یک چیز است و بعضی میگویند دو چیز است . یکی دیگر از حرفهایی که راجع به اقوام اولیه گفتهاند مسأله توتم و توتم پرستی است .
معتقدند که اقوام بدوی گذشته و بعضی از اقوام بدوی زمانهای نزدیک به زمان ما در واقع یک نوع حیوان را پرستش میکردهاند به این اعتقاد که خود را با آن حیوان از نظر نژاد یکی میدانستهاند یا اساسا خودشان را از نسل آن حیوان میدانستهاند . این عقیده که انسان از حیوان به وجود آمده است ، که صورت علمیاش در داروینیسم هست ، صورت غیر علمیاش در همان اقوام اولیه بوده
است . مثلا یک قومی نسب خودش را به گاو میرسانده ، که معتقدند منشأ اولی گاوپرستی و اینکه گاو تقدس پیدا کرده در هند این بوده که توتم اقوام هندی خیلی قدیم گاو بوده منتها بعد تطور پیدا کرده و آن افکار بعدیش از بین رفته ولی تقدس گاو باقی مانده است یا مثلا بعضی فلان مرغ را توتم خودشان میدانستهاند . راجع به توجیه این مطلب که چگونه میشود که این فکر در مردمی پیدا میشود که ما از نسل فلان حیوان هستیم و بعد هم به پرستش آن حیوان میپردازند و برای آن حیوان یک قداستی و یک قدرت خارق العادهای قائل میشوند ، آن حیوان را محافظ قوم و محافظ قبیله میدانند و این جور چیزها ، میگویند دورکهیم معتقد بوده است که این همان تجلی روح اجتماعی انسانهاست ، به این معنا که چون واقعا هر انسانی در خودش دو " من " احساس میکرده ، یک " من " از آن جهت که من زیدم پسر عمرو " من " ی که در مقابل آن ، " من " فرد
دیگر را میگذارند : این مال من است نه مال تو و یک " من " دیگر که آن ، من جمعی است ( مثلا برای ما که ایرانی هستیم " من ایرانی " یک " من " مشترک است ) ، آری ، چون چنین بوده است ، این قبایل که آن حیوان را میپرستیدهاند در واقع جامعه را میپرستیدهاند ، این عقیده برایشان پیدا میشده که همه افراد این قبیله از اولاد او هستند ، بعد اگر او را پرستش میکردند نه فقط به اعتبار این بوده که نسب ما به او منتهی میشود بلکه همچنین به اعتبار این بوده است که او مظهر این جامعه است و در واقع میخواستهاند جامعه خودشان را پرستش کنند .
حال ، آن شکل خیلی عالیتر و مدرنتری که نوعی " بازگشت به از خودبیگانگی " است ، در انسان واقعا دو نوع " خود " وجود دارد : خود فردی و خود جمعی ، بسیاری از کارها را که انسان میکند به اعتبار خود جمعی و من جمعیاش میکند ، مثلا انسان در یک جا ایثار میکند ، شما ایثار را این جور معنی میکنید که " ایثار " یعنی غیر را بر خود مقدم داشتن ، بعد دنبال توجیه و تحلیلش هستید که آخر چطور میشود انسان که بالفطره برای خودش باید کار کند چه احساسی در انسان هست که غیر را بر خود مقدم میدارد ؟ ! یک کاری است که با منطق عقل جور در نمیآید ، در عین حال انسان این کار را میکند و این را برتر هم میداند از اینکه کاری را برای خودش بکند ، و این را یک کار مقدس میداند . میگوید شما اشتباه میکنید که میگویید ایثار یعنی غیر را بر خود مقدم داشتن . نه ، او خود را بر خود مقدم میدارد ، چون دارای دو " خود " است : خود اجتماعی و خود فردی . این الان آن " خود " ش هست که تجلی کرده است . باز هم " خود " برای " خود " کار کرده ولی نه خود فردی بلکه خود جمعی . بنابراین اخلاق هم به این شکل توجیه میشود . حس ملیت و ملت پرستی و
فداکاریها و از خودگذشتگیها برای قوم و برای ملت و برای جمع نیز همه توجیه پذیر است : اینها کار کردن برای غیر نیست کار کردن برای " خود " است که همان خود جمعی باشد .
یعنی خود اجتماعیاش را گم میکند ، او را " غیر " میپندارد و از خودش منتزع میکند ، از خودش به اصطلاح فرا میفکند ، در خودش دو " خود " احساس میکند : خود فردی که در آن ، من است ، نفس است ، خود است ، فردیت است ، و یک " من " دیگر که در آن ، جمع و جامعه است . آنگاه دو نوع کار هم میکند : کارهایی که " من " جامعه انجام میدهد ، و کارهایی که " من " فردی انجام میدهد . کم کم این " من " جمعی را فراموش میکند ، بلا تشبیه نظیر آنچه که در تعبیرات قرآن را
جع به خدا آمده است که انسان در واقع خدا را فراموش میکند در نتیجه خودش را فراموش میکند ، این میگوید که انسان من جمعی را ، من خودش را فراموش میکند ، بعد میبیند یک سلسله فضیلتها هست ، خیال میکند خودش منحصر است به همان خود فردی ، بعد برای اینکه موضوعی برای آن کارهایی که با من جمعی انجام میدهد پیدا کند میآید آن موضوع را در خارج از وجود خودش فرض میکند و آن ماوراء الطبیعه است .
نظریه فروید در مورد منشأ پیدایش دین
فرضيهای هم فرويد آورد ، فرويد گفت : دين نه ناشی از ترس است ، نه از جهل است ، نه عكس
العمل در مقابل بینظمیها است ، و نه عاملی است در راه كسب امتيازات طبقاتی . او ، همانطوريكه همه حوادث اجتماع را با غريزه جنسی تحليل و توجيه میكرد ، خواست دين را هم از اين راه توجيه كند و نتيجتا گفت : بشر در اجتماع از نظر جنسی محروميتهائی پيدا میكند كه موجب میشود غريزه عقب رانده شده و به شعور ناخودآگاه رود . وقتی كه آنجا رفت قيود اجتماعی جلويش را میگيرد كه بيرون نيايد اما در آن صورت اين محروميتها از راهها و به شكلهای ديگری بروز میكند كه يكی از آنها دين است . دين ريشهاش تمايل جنسی است و نه چيز ديگر . او هم چنين میگفت كه ريشه اخلاق هم تمايلات جنسی است ، علم هم ريشهاش جنسی است . اگر از او میپرسيديم آيا بعقيده شما دين چه موقعی از ميان مردم خواهد رفت ، میگفت : آزادی جنسی مطلق بدهيد ، بطوری كه هيچ محروميت جنسی وجود نداشته باشد ، در آن صورت دين هم وجود نخواهد داشت ، اما طولی نكشيد كه فرويد خودش هم از حرف خودش پشيمان شد . شاگردهايش مانند یونگ نيز از او نپذيرفتند . در همين جاست كه نظريه فطری بودن دين و اينكه دين جزو نهاد بشر است پيدا میشود .
نظر یونگ در مورد منشأ دین
از نظر او دین فطری است.او میگفت اينكه آقای فرويد میگويد دين از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش میكند درست است . ولی اينكه او خيال میكند عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمايلات
جنسیای كه بشعور باطن گريختهاند میباشد بیاساس است . انسان يك روان ناخودآگاه فطری و طبيعی دارد . روان ناخودآگاه بشر بر خلاف ادعای فرويد ، صرفا انباری كه از شعور ظاهر در آن چيزهائی ريخته شده و پر شده باشد نيست ، بعبارت ديگر شعور باطن هرگز بصورت يك ظرف خالی كه فقط از شعور ظاهر چيزی بگريزد و آنجا رفته و آنرا پر كند نيست ، او میگفت : فرويد به قضيه ر
وان ناخودآگاه خوب پی برده بود اما بعدا باشتباه خيال كرد كه روان ناخودآگاه فقط از عناصر مطرود از شعور ظاهر تشكيل میگردد . خير ، روان ناخود آگاه جزء سرشت بشر است ، عناصر رانده شده میروند آنجا و به آن ملحق میشوند ،دين جزء اموری است كه در روان ناخود آگاه بشر بطور فطری و طبيعی وجود دارد