بخشی از مقاله
نگاهی اگزیستانسیالیستی به مسخ فرانتس کافکا و سگ ولگرد صادق هدایت
چکیده
این مقاله سعی دارد مسخ فرانتس کافکا و سگ ولگرد صادق هدایت را از دیدگاه اگزیستانسیالیسم بررسی کند. این دیدگاه در حقیقت پلی است که هدایت را به کافکا وصل میکند. فلسفه اگزیستانسیالیسم بر چهار اصل " آزادي، تنهایی، پوچی، و مرگ استوار است و زندگی روانی سوژه انسانی، پاسخی است به این چهار اصل مهم هستی. اما در این میان، مرگ ، جنبه مهمتري دارا میباشد چرا که مواجهه با مرگ باعث میشود که فرد با سایر این مفاهیم نیز مواجه شود. وقتی سوژه انسانی در شرایط بحرانی قرار میگیرد بدون شک می اندیشد که تنهاست، معنایی در زندگی نمی یابد و مرگ اجتنابناپذیر است. هیچ چیزي نمی تواند این نگرانی و حس تنهایی سوژه انسانی را از او بگیرد . به طور کلی مرگ، تنها ترین تجربه سوژه انسانی است. مرگ، رویارویی با پوچی است. تجربهاي که تمام ارزش ها، احساس امنیت و ثبات هستی را زیرسوال برده و پایان را به ارمغان می آورد. در تفکر اگزیستانسیالیست کافکا و هدایت خبري از اصل آزادي نیست و آنچه وجود دارد تنهایی، پوچی، و مرگ است. از اینرو در در مسخ نویسنده خود را سوسک میبیند و در سگ ولگرد نویسنده خود را همانند سگی ولگرد می پندارد. پیام مشترك هر دو رمان بر این عقیده استوار است که عدم از هر سو در کمین سوژهي انسانی است. قهرمانان و سوژههاي انسانی هر دو داستان مسخ کافکا و سگ ولگرد هدایت سردي دنیا را حس میکنند و دور اندیشانه به فراسوي زندگی یعنی عدم قدم بر میدارند و به فراست در مییابند که براي انسان امیدي نیست. روش تحقیق این مقاله با تکیه و استناد به روش توصیقی-تحلیلی مکتب امریکاییِ ادبیات تطبیقی قرار دارد، که قایل به بررسی هاي موازنهاي و مقایسهاي است و تمرکز در این مقاله بر مقایسه نگاه این دو نویسنده به هستی است تا از این منظر به عمق نگاه آنان پی برده و تفاوت و تشابهات آنان را بدست دهیم.
واژه هاي کلیدي: اگزیستانسیالیسم، کافکا، مسخ، هدایت، سگ ولگرد
مقدمه
گسترهي پژوهش پیش روي، نگاهی اگزیستانسیالیستی به مسخ فرانتس کافکا و سگ ولگرد صادق هدایت است. اگزیستانسیالیسم جریانی فلسفی و ادبی است که اساس و شالودهي آن بر بر چهار اصل " آزادي، تنهایی، پوچی، و مرگ" استوار است و زندگی روانی سوژه انسانی، پاسخی است به این چهار اصل مهم هستی.(ابرمز، (3 :2005 از نگاه اگزیستانسیالیستی، هر سوژهي انسانی، یگانهاست که خود روشنکننده سرنوشت خویشتن است. براساس این فلسفه، سوژه انسانی در شرایط و موقعیت هایی قرار میگیرد که باید پیوسته انتخاب کند. از نظر آنان سوژه انسانی باید امکانهاي بیشمار خود را بسنجند و از این طریق دست به انتخاب زند. بنابراین حق انتخاب و آزادي در انتخاب، به سوژه انسانی تحمیل شده و همانطور که سارتر میگوید، سوژه انسانی محکوم به آزادي است و تنها چیزي که می تواند این آزادي را محدود کند خود آزادي است. از میان شناخته شده ترین اگزیستانسیالیست ها می توان از سورن کییرکگارد، گابریل مارسل، و کارل یاسپرس، سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو و بوري ویان را نام برد.(;کادن، (296 :1977
به نظر کییرکگارد، عدم امید از هنگام تولد سوژه انسانی با او بوده و اگر زندگی سوژه انسانی را بعنوان یک وظیفه بدانیم، این عدم امید زمانی متوقف می شود که وظیفه سوژه انسانی به انجام رسیده باشد و او به اعتقاد و ایمان رو آورد.(همان: (295 در حالیکه براي سارتر این وظیفه سوژه انسانی با مرگ پایان میپذیرد.
سارتر مرگ را بصورت رخدادي میبیند که هر لحظه میتواند پایان را براي هستی به ارمغان آورد و از اینرو به نظر سارتر، آگاهی از مرگ، معناي زندگی را از بین میبرد. از این رو مرگ رخدادي از پیش تعیینشده و پایانِ همه ي پایان هاست. (همان).
تمام تلاش سوژه انسانی براي گریز از مرگ، درست در هنگاهی که سیستم دفاعی بدن دیگر قدرت بازداري را در این اعتقاد و شناخت یعنی اعتقاد به مرگ از دست میدهد، سوژه انسانی به تنهایی و انزواي اگزیستانسیالیستی دچار شده و ناامیدي همهي وجود او را میگیرد. تجربه چنین لحظهاي و اعتقاد به این لحظه، بقدري پوچ و تهی است که تمامی هستی بی معنا جلوه میکند. اما اگر سوژه انسانی توانایی برخورد با اعتقاد به مرگ را داشته باشد می تواند دست به انتخاب زده و معنایی در زندگی خویش خلق کند.
البته این حقیقت که مرگ پایان زندگی است، پدیدهاي غیر قابل درك است. مرگ نماد نهایی آخرین جدایی بوده و عدم آگاهی سوژه انسانی از لحظه مرگ و یا نوع مرگ است که در سوژه انسانی ایجاد اضطراب
میکند. سوژه انسانی محکوم به مرگ است. مرگی تنها. و لحظاتی که در هنگام مرگ بوجود می آید آنقدر با تنهایی، پوچی و اضطراب همراه است که به سوژه انسانی احساس بی ریشگی دست میدهد.
تنها تفاوت میان سارتر و کییرکگارد مسله خداست. سارتر به خدا اعتقاد ندارد و معتقد است که سوژه انسانی جنبههاي بسیار اساسی و مهم خویش را فرافکنی کرده و به خداوند نسبت می دهد. در منظرگاه کییرکگارد، در نظام خلقت، خداوند جهان را از هیچ آفریده است و مظهر پاکی، نیکی، امکان و کمال است.
اما به نظر سارتر چنین صفاتی را که سوژه انسانی به خداوند نسبت میدهد در حقیقت نیاز سوژه انسانی به این مسله است که بتواند خالق خود باشد. حال آنکه کییرکگارد مسیحی بوده و معتقد است که سوژه انسانی بایستی پس از مرگ در مقابل خداوند باز خواست شود.(همان)
بنابراین از آنجاییکه نه خدایی و نه چیزي به نام طبیعت سوژه انسانی در مکتب سارتر وجود ندارد و از آنجاییکه جهان در خود هیچگونه معنایی ندارد سوژه انسانی به یک مجازات ابدي که سارتر آنرا آزادي مینامد محکوم بوده و در این آزادي بایستی هر لحظه توسط انتخاب خویش به خلق و یا خلق مجدد خویشتن دست زده ومسوولیت هستی خویش را به عهده گیرد. یعنی این خود سوژه انسانی است که تنها و بدون هیچگونه کمکی در دنیاي امکانات خویش به خویشتن خویش واگذار شده و هیچگونه جبري وجود ندارد. یعنی به محض اینکه سوژه انسانی به آزادي خود، آگاهی می یابد؛ دیگر هستی و موجودیت خداوند از بین می رود. بنظر سارتر سوژه انسانی مختار است بی آنکه به این آزادي واقف باشد. وقتی سوژه انسانی به این آگاهی دست یافت، به حق انتخاب خویش، حس مسوولیت که پی آمد این انتخاب است و تنهایی محض خویش نیز پی می برد. بنابراین امکان انتخاب، به معناي آزاد بودن سوژه انسانی تلقی شده و لذا او در انتخاب مرگ خویش نیز آزاد است.
بنظر سارتر سوژه انسانی با ارادهي خویش دست به اقدام زده و با اقدام و عمل خویش تولید ارزش می کند
و پایه ي این انتخاب و خلق ارزش، آزادي محض او میباشد. او معتقد است که سوژه انسانی باید فقط خود را به دست جریان هستی بسپارد زیرا در چنین صورتی هستی او از هرگونه معنا و مفهومی تهی شده و او هرگز به بلوغ انسانی خویش نمیرسد. فقط با انتخاب و عمل است که خود را از تنهایی و انزوا دور ساخته
و احساس تعلق در او ایجاد می شود.
سارتر وجود چیزي به نام سرنوشت را نیز نفی کرده و چیز سنگینتري یعنی یک سرنوشت یا سرشت درونی را به سوژه انسانی معرفی می کند. او مبارزه تراژیک سوژه انسانی را با خویشتن خویش ترسیم کرده و معتقد است سوژه انسانی خود، مسوول و مالک اصول اخلاقی و انتخاب و آزادي خویش است. سوژه انسانی در صورت یک اتفاق به جهان هستی پاي گذاشته و وظیفه سوژه انسانی است که از این آزادي و هستی بهره جوید. به تعریف سارتر، سوژه انسانی، آزاد است و هیچ محدودیتی او را در محاصره خود ندارد. آزادياي که به تعریف خود قهرمان سارتر در داستان " تهوع "، شبیه مرگ است. فلسفه اگزیستانسیالیسم تمامی مسوولیت سوژه انسانی را بر شانههاي خود سوژه انسانی گذاشته و همانطور که کامو می گوید: اگر این سوژه انسانی پوچی هستی را نپذیرد و کوشش نکند تا با خلق کردن معنی، این پوچی را از بین ببرد، تنها راه حلی که باقی می ماند فقط خودکشی است. رفته رفته نویسندگان در سراسر دنیا صراحتاً مضامین اگزیستانسیالیستی را در آثار خویش به تصویر کشیدند و آن را در ادبیات مطرح نمودند.
کافکا و هدایت نیز مضامین اگزیستانسیالیستی را در آثار خویش به تصویر کشیدند آنان بیشتر با سارتر مونسترند تا با کییرکگارد. بنابرین در این بررسی نگاه اگزیستانسیالیستی به منظرگاه سارتر توجه دارد. واژههاي کلیدي و اساسی اگزیستانسیالیسم در تفکر هر دو نویسنده "تنهایی" "پوچی"، "مرگ" و "ناامیدي" و "شکست" اند. انسان تنها زاده میشود و تنها می میرد. این تنهایی چیزي است که انسان را از آن فراري نیست. در این بررسی سعی میکنیم این واژه ها را در دو اثر مسخ و سگ ولگرد بررسی کنیم.
"تنهایی" "پوچی"، "مرگ"، "ناامیدي" و "شکست" در دو اثر شبهات هاي بنیادي آنها با یکدیگر است.
زیرا هر دو نویسنده به نهانگاه درون نزدیک میشوند و و از این رو شرح مشاهدات و گزارشهاي هر دو نویسنده کموبیش شبیه است و از این رو بین سگ ولگرد و مسخ شباهتهاي بنیادي وجود دارد و شبکهي سمبولیست مسخ و سگ ولگرد جزیی از شبکه جهانی سمبولیسم اگزیستانسیالیستی است.
کافکا دایم از پوچی و سردي جهان میگوید و دنیا را همانند شکسپیر زندان و سیاهچال می داند. از خاصیت جهان ماده آگاه است، می دانست که دنیا بر پیشانی و تارك تمام انسانها چروك میاندازد و انسان را به کام مرگ خواهد گرفت. او دنیا را پست و پوچ می داند. . کدام انسان متفکر و اندیشمندي را سراغ دارید که دنیا را پوچ نپندارند؟ افلاطون دنیایی ما را دنیاي سایه میداند و معتقد است این دنیا در حقیقت سایه دنیاي واقعی و حقیقی است.(لیچ:2001 ،(33 در ادب و هنر تمام سرزمینها، ادیبان و هنرمندان به پوچی دنیا اذعان کردهاند و دنیا را سرابی بیش نپنداشتهاند و مدام به خوانندگان خود توصیه کردهاند که گول
دنیا را نباید خورد چون دنیا مار خوش خط وخالی است. لرد بایرن شاعر رمانتیک انگلیس در ذم دنیا می گوید:
من دنیا را دوست نداشتهام، دنیا نیز مرا دوست ندارند؛ به چاپلوسی نَفَس بویناکش نپرداختهام، کمر خم نکردهام تا همانند بت پرستانش با شکیبایی زانو خم کنم-
گونههایم تظاهر به لبخند نکردهاند- بلند فریاد نکشیده ام در ستایش از یک پژواك؛ در میان مردم مرا چنین انسانی نمیدانند؛ من ایستادهام
در میان انها، اما یکی از آنها نبودم؛ در پردهاي از اندیشههایی بودم که اندیشههاي آنها نبود. (ابجدیان،(464 : 1383
کیتس شاعر انگلیسی دوره ي رمانتیک انگلیس نیز دنیا را پوچ می داند و بارها و بارها آرزوي مرگ میکند تا از این دنیاي فانی رهایی یابد(ابرمز، (634 : 1974، دنیاي که نکبت و پست است. جسم ما انسانها خصوصیت مادي دارد و از خاك تشکیل شده است و این خود براي کافکا یکی از نشانه هاي بزهکاري است و یکی از اشکال پوچ. کافکا میگوید »نه تنها باید با جسمی هم منزل شد، بلکه از همه بدتر یک جسم پست پلید است که پستی آن نسبی نیست و مطلق میباشد و به ما چسبیده است.)«هدایت،(38 :1383
کافکا دنیا را پوچ میبیند. دیدگاه اگزیستانسیالیستی کافکا در مسخ، که قهرمان آن به سوسک تبدیل میشود، هر انسانی را در حقیقت سوسک میپندارد که در این دنیاي ماده، ولگرد و خانه به دوش است و هیچ ماوا و وادي امیدي برایش قابل تصور نیست. اصولا علت انتخاب سوسک به عنوان یک قهرمان در این داستان این است که تاکید شود مرز میان انسان و حیوان شکسته شده است. مسخ از دیدگاه اگزیستانسیالیستی داستان هر بنی آدمی است که در دنیا ویلان و حیران است و هیچ هدف و غایتی براي او نیست. به عبارت دیگر در دیدگاه اگزیستاسیالیستی که کافکا در مسخ پیشگام آن است انسان، دون و پست در نظر گرفته میشود و از اینروي به هیچ عنوان مقدس و والا مقام نیست.
هدایت نیز به این واقعیت بزرگ پی برده است و به ذم دنیا و پوچی آن پرداخته است. خاصیت دنیا ماده است و در دنیاي ماده دنبال لذت بودن کاري است عبث چرا که خاصیت ماده یعنی دردورنج و فلاکت. مگر نه این است که خداوند خود در قرآن می فرماید لقد خلقنا الانسان فی کبد و یا مولا و سرور
شهیدان حسین بن علی ع میفرماید دنیا زندان مومن است. هدایت نیز همانند دیگر همسنگرانش به ذم دنیا پرداخته و با مسایلِ وجود دست و پنچه نرم کرده است. او نیز همانند کافکا اعتقاد به پوچگرایی اگزیستانسیالیستی دارد. دنیا را نکبت میداند و به این دنیایی مادي و پست و بی ارزش اهمیتی قایل نیست و هرگز به مدح دنیا نپرداخت ودر ناب خود را بر پاي دنیا دوستان نریخت و به دنیا طمع نکرد. این دسته از نویسندگان همانند هدایت و کافکا از پستی دنیا و پوچی دنیا گفته اند و دنیا را سیاهچال و زندان دانستهاند. آیا در سیاهچال دنیا می تواند راحتی را پیدا کرد؟ آیا در دنیا می تواند جلو پیر شدن را گرفت؟ آیا میشود در دنیا دایم زبیا و جوان بود؟ چه کسی دوست دارد چروك بر پیشانیاش ظاهر شود و زیبایش را از دست بدهد؟ چه کسی دوست دارد بر مرگ عزیزترین دوست و آشنایانش نظاره گر باشد؟ مسلما هیچ کس. اما دنیا چنین کاري را با تمام انسانها خواهد کرد.
دیدگاه اگزیستانسیالیستی هدایت در داستان سگ ولگرد، که قهرمان آن یک سگ ولگرد است، هر انسانی را در حقیقت سگ ولگرد تصور میکند که در این دنیاي ماده، ولگرد و خانه به دوش است و هیچ ماوا و وادي امیدي برایش قابل تصور نیست. اصولا علت انتخاب سگ به عنوان یک قهرمان در این داستان این است که تاکید شود هیچ مرزي میان انسان و حیوان وجود ندارد. سگ ولگرد از دیدگاه اگزیستانسیالیستی داستان هر بنی بشري است که در دنیا ویلان و حیران است و هیچ هدف و غایتی براي او نیست. به عبارت دیگر، در دیدگاه اگزیستاسیالیستی که هدایت در سگ ولگرد جلودار آن است انسان، متعالی در نظر گرفته نمیشود و از اینروي به هیچ عنوان مقدس و والا مقام نیست. این انسان را نه هدفی هست و نه غایتی. به طور کلی باري به هر جهت است. و از این رو هدایت و کافکا دو روي یک سکه هستند چون هر دو، انسان را حیوان میبینند. روش تحقیق این مقاله با تکیه و استناد به روش توصیقی -تحلیلی مکتب امریکاییِ ادبیات تطبیقی قرار دارد، که قایل به بررسیهاي موازنهاي و مقایسهاي است و تمرکز در این مقاله بر مقایسه نگاه این دو نویسنده به هستی است تا از این منظر به عمق نگاه آنان پی برده و تفاوت و تشابهات آنان را بدست دهیم.
بحث و بررسی
هم کافکا و هم هدایت به عنوان نویسندگان مدرن شناخته میشوند و از درد و تنهایی و پوچی اگزیستانسیالیستی صحبت میکنند. آثار آنان نماینده ادبیات اگزیستانسیالیسم هستند که در این بررسی به
معرفی دو اثر از منظر اگزیستانسیالیسم میپردازیم. شباهت نگاه دو نویسنده به زندگی در خور توجه خواهد بود چون هر دو یک چیز را به زبان میآورند. هر دو نویسنده از دردهایی میگویند که مثل خور به جان سوژهي انسانی افتادهاند. مسخ کافکا یکی از مناسب ترین آثار اگزیستانسیالیسم است به این جهت که نویسنده با زندگی در دنیایی مدرن سر و کار دارد. در این اثر زندگی دنیاي مدرن، از سوژه ي انسانی که گرهگوار سامسا میباشد سوسک میسازد و وجود انسانی به وجود حیوانی تقلیل مییابد:
یک روز صبح همین که گرهگوار سامسا از خواب هاي آشفتهاي پرید، در رختخواب خود به حشره ي تمام عیار عجیبی مبدل شده بود! به پشت خوابیده و تنش مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد ملتفت شد که شکم قهوهاي گنبد مانند دارد که رویش را رگههاي به شکل کمان تقسیمبندي کرده است. لحاف که به زحمت بالاي شکمش بند شده بود، نزذیک بود به کلی بیفتد، و پاهاي او که به طرز رقت آوري براي تنه اش نازك می نمود جلوي چشمش پیچ و تاب میخورد. (مسخ، (1
البته این داستان، داستانی واقعی نیست که انسان به طور واقعی به سوسک تغییر ماهیت بدهد بلکه این اثر اوج تخیل نویسندهاي زبردست همانند کافکا را به نمایش میگذارد که به مدد تخیل خود، انسانی میآفریند که به موجود دیگري تبدیل شده است و کاملا سمبلیک و نمادین است. ولادیمیر ناباکوف در مورد این داستان گفته است: »اگر کسی مسخ کافکا را چیزي بیش از یک خیال پردازي حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.)«ناباکوف (12 اما این تخلیل ماهرانهي کافکا از کجا منشا میگیرد؟ آیا کافکا خود چنین ماجرایی را به چشم دیده و آن را به تصویر کشیده است؟ مسلما جواب منفی است. پس قدرت کافکا در خیال پردازي را باید در کجا سراغ گرفت؟ جواب این است که باید در اندیشههاي فیلسوفانه و ادیبانه و منش اگزیستانسیالیسمی وي دانست که انسان مدرن را بارها و بارها زیز ذرهبین هوش و ذوق ادبی خود به نظاره نشسته است. ژان پل سارتر، کافکا را به عنوان نوبسنده ي اگزیستانسیالیسم میپنداشت و البرت کامو هم او را به عنوان نویسندهاي پوچگرا در نظر میگرفت بر طبق ایدههاي اگزیستانسیالیسم، انسانها دو بعد اجتماعی و شخصی دارند. این انتخاب و اردادهي انهاست که باید حد وسط و تعادل را برگزیند. اگر شخصی خود را برتر از اجتماع بداند، حمایت اجتماع را از دست می دهد و اگر اجتماع را بر خود برگزیند، فردیت خود را از دست میدهد. گرهگوار ابتدا به ساکن، احتماع را بر خود ترجیح می دهد و این اجتماع از او سوسک تولید کرد.
فکر کرد چه شغلی، چه شغلی را انتخاب کردهام! هر روز در مسافرت! درد سرهایی که بدتر از معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه این زجر مسافرت یعنی عوض کردن ترن ها، سوار شدن به ترنهاي فرعی که ممکن است از دست برود، خوراك هاي بدي که باید وقت و بی وقت خورد!
هر لحظه دیدن قیافههاي تازه مردمی که انسان دیگر نخواهد دید و محال است که با آنها طرح دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار میکنم به درك میرفت". (کافکا (2
بعد از اینکه به سوسک تبدیل میشود، تازه گرگوار به خود میآید و فردگرا میشود و این فردگرایی باعث میشود تا جامعه او را طرد کند. گرهگور خیلی دیر فهمید که باید براي خودش هم زندگی کند. درد گرهگوار درد تنهایی است. انسانی که تمام وقت خود را صرف کار کند از خود فاصله خواهد گرفت.
مادرش به معاون گرگور می گوید "این طفلک همه هوش و حواسش توي تجارت است. حتی من دلگیرم که چرا بعد از شام هرگز از خانه خارج نمیشود. باور میکنید که هشت روز است برگشته و تمام شبها را در خانه میگذراند؟" (کافکا)گرگور خود نیز بر این نکته صحه میگذارد که "گذران معاش پدر و مادر و خواهرم به عهدهي من است."(همان) مسخ سرگذشت گرهگوار است که تا زمانی میتوانست فردي مفید براي خانواده خود باشد و در رفع نیازهاي آنان بکوشد، براي آنان عزیز و دوست داشتنی بود. اما به محض اینکه به دلایلی دچار از کارافتادگی میگردد و دیگر نمیتواند مایحتاج خانواده را تامین کند، نه تنها عزت و احترام خود را از دست میدهد بلکه به تدریج به موجودي بی مصرف، مورد تنفر خانواده و حتی مضر تنزل پیدا میکند. این خانواده سمبل جامعهایست که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بیرحم است و آنها را مضر
و مخل براي خود میبینند و از انسانهایی فرصت انجام کوچکترین کارها را دریغ می کند که شاید بتوانند منشا کارهاي بزرگ در آینده شوند. انسان رمانِ مسخ، انسانی است که جامعه او را طرد کرده و او ناخواسته به گوشه تنهایی پناه برده و بدون اینکه آزاري براي دیگران و جامعه داشته باشد، جامعه قادر به تحمل موجود بیآزاري چون او نیست. هر لحظه زندگی براي او و اطرافیانش غیر قابل تحملتر میشود تا جایی که دیگران و حتی خود او نیز، از سر شوق، لحظه ها را براي رسیدن به مرگ می شمارند. از دست رفتن مرکزیت سوژه انسانی گرهگور را میتوان در نگاه هدایت جستجو کرد "آدمیزاد، یکه و تنها و بی پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد و بوم او نیست. با هیچ کس نمی تواند پیوند
و دلبستگی داشته باشد، خودش هم میداند، چون از نگاه وجناتش پیداست."(هدایت (65 این وضع و حال گرهگور است که بعد از تبدیل شدن به حشره تنها و بی پشتو پناه میشود و با هیچ انسانی نمیتواند