بخشی از مقاله
مقدمه
در عصر ما انسان از نظر دستيابي به ساز و برگ زندگي به مرحلة پرشكوهي رسيده است. اكتشافات و اعترافات بيشمار برايش امكاناتي فراهم كرده تا پيش از اين در نظرش افسانهاي بيش نبود.
دستگاههاي برقي خودكار و ابراز الكترونيك، بسياري از ناشدنيهاي جهان را براي انسان عصر ناشدني كرده است.
با فشار بر يك دكمه، آب و هوا، گرما و سرما، خوراك و پوشاك و هر چه بخواهد برايش آماده است.
اما همين انساني كه داراي دانستههاي زيادي است، در مورد خويشتن خيلي چيزها را نميداند، در مورد آن نظرهاي متفاوتي است، هر كسي تعريفي از آن دارد، بر اين اساس فرقهها و گروههاي مختلفي تشكيل شدهاند، در واقع، انسان خود را به صورت كاملاً جزئي ميشناسدو نتوانسته است به طور كامل ماهيت خويش را بشناسد!!
در اين تحقيق دربارة وجود انسان، اينكه انسان از كجا آمده و چه مسيري را طي خواهد كرد و به كجا خواهيد رسيد بحث خواهم كرد.
موقعيت انسان در جهان غرب قبل از رنسانس
در آن زمان فلسفة اسكولاستيك اينگونه بيان ميشد كه، خداي پرداخته كليساي قرون وسطي را با آميزهاي از اساطير مذهبي به جاي «انسان» نشاند. همان خداياني كه با انسان رابطة خصمانه داشتند و از دست يافتن انسان به آتش مقدس و معرفت و قدرت هراس داشتند. انسان راند زمان رقيب خود ميدانستند كه بايد به هر ترتيب او را مهارش كنند.
ربالنوعها كه سوئمداران قواي طبيعت تصور ميشدند. از اينكه انسان بتواند بر اين نيروها فائق آيد و طبيعت را تسخير كند بيم داشتند. داستان بهشت آدم هم تلاشي از طرف خدا معرفي شد براي نادان نگه داشتن انسان و شجرة مصنوعه كه آدم نبايستي از آن بخورد، درخت معرفت وانمود شد كه انسان از دست يافتن به آن مصنوع شد كه مبادا با خدا به رقابت برخيزد!
و بالاخره، عصيان آدم را موجب طرد و گناه ابدي انسان دانستند، كه سرانجام خدا براي نجات انسان توسط روحالقدس در كالبد عيسي ميرود و اين روحانيت، مخصوص جانشينان عسي و ارباب كليسا ميشود. و از اين ديد، انسان ذاتاً گناهكار و منفور و مطرود به حساب ميآيد و اين فقط كارگردانان مذهبي هستند كه با روج و ريحان الهي سر و كار دارند و كليه خزانههاي غيب در دستشان است. انسان بايد براي نجات خويش به دامان آنان متوسل شود.
علم و آگاهي در اسارت جزميات كلام مسيحي، و انديشهها در خدمت بحث و تفسير متون راه كمال در وابستگي به سازمانهاي كليسايي قرار گرفت.
بدين ترتيب، انسان رانده شده، دو در روي خداي پشيمان و برآشفته! در اسارت متوليان حريم اين خدا، همهچيز خود را از دست داد و دست بسته وادار به تسليم شد و از آنچه در اين بين اثري نماند «خودي انسان» بود.
ظهور امانيسم جديد
عكسالعمل اين وضع روشن است. نهضت رنسانس عليه اين خدا شورش كرد و به احياء انسان روي آورد و اومانيسم كه انسان مداري و انسانگرايي در شكل جديدش پاگرفت. اومانيسم جديد تلاش كرد تا انسان را از اسارت آسمان يعني همان خدايي كه بر او تحميل كرده بودند نجات دهد. اما افسوس كه انسان از بند رها شده را به چنگ خداوندگاران خاكي تازه و اسارتهاي نوپديدي سپرد، «ما شنيديم» افزايش و تنوع مصرف، سابقه در سودجويي و بهرهوري و ..
انديشه از جزئيات قرون وسطي آزاد شد و علم رونق گرفت، اما همين علم از يك طرف بردة قدرتها شد، از طرف ديگر در خدمت توليد و بهرهبرداري بيشتر براي مصرف بيشتر درآمد. اگر هم برگسستن همه بندها و رسيدن به آزادي مطلق تاييد شد. انسان به دست بيبند و باري، بيپناهي و سردرگمي و بيهدفي سپرده شد.
باز هم «انسان» فراموش شد و اين سوال همچنان باقي ماند كه: انسان چيست؟ چه بايد باشد؟ چه كند تا انسان بماند و به كمال انساني برسد؟
انسان از ديدگاه قرآن
ماجراي آفرينش آدم در قرآن چنين ترسيم شده است كه آدمي در جريان تحول مادي و دگرگونيهاي فيزيولوژيك به مرحلهاي رسيد كه «نفخة روحالهي» آفرينش ديگري يافت و در مسير عادي طبيعي خود به يك جهش الهي و ملكوتي دست يافت و موجودي برتر شد. بدانگونه كه حتي فرشتگان مأمور شدند در پيشگاه او خضوع كنند و نيروهاي معنوي جهان هم رام او باشند.
در اين ديدگاه شجرة ممنوعة بهشت، نه آن شجرة معرفتي است كه نبايد بدان دست يافت، بلكه وسيلهاي براي سودجويي و كامجويي است كه بايد مهار شود و بدين وسيله، انسان نيروي اراده و خودداري خويش را بيازمايد، حتي عصيان او، نشان ارادة آزادي است كه به او داده شده است.
دست يافتن به «معرفت» نه تنها برايش ممنوع نيست، بلكه بدين موهبت مخصوص شده است كه «خدايش به او آنچه را كه نميداند تعليم ميكند » و اصولاً يكي از عوامل شرفش بر فرشتگان، آگاهيهايي است كه پيدا ميكند، همان چيزي كه فرشتگان بر آنها دست نيافتند.
حتي اخراج از بهشت، مقدمة نوعي خودكفائي و بروز استعدادها و تكاپوي خلاق است و حركتي است از مرحلة پيشساختگي به مرحلة خودسازي. «هبوط» گرچه بدنبال عصيان است اما به طرد و نفرت دائم نميانجامد و با استغفار و خودآگاهي مورد مرحمت قرار ميگيرد.
رابطة خدا با انسان، نه موضعگيري خصمانه است و نه رقابت، چون خدا غني با لذات و قادر مطلق است كه اگر همة انسانها از فرمانش سرپيچي كنند، به او زياني نميرسد و در او كمبودي حاصل نميشود. لذا از نگراني و حسد بدور است. وانگي عصيان انسان نه با قدرت حاكمانهايست كه دست خدا را ببندد، بلكه با همان قدرت انتخاب و نيروي ارادهايست كه خدا به او عطا كرده است.
خدا انسان را روي زمين خليفه قرار داده است. يعني حاكميت و سلطة زمين براي اوست، كه بر آن حكم راند و در آن تصرف كند كه اين نيرو نه تنها در زمين بلكه در آسمان نيز وجود دارد. خداوند نه تنها از افزايش سلطة انسان بر طبيعت واهمهاي ندارد بلكه او را بر اين امر تشويق نيز مينمايد و از او ميخواهد تا زمين را آباد كند. و از نيروي نهفتة كوهها و دشتها بهره بگيرد. و از لوازم كرامت انسان اين حاكميت و قدرت تصرف و تسلط بر خشكي و درياست.
انسان در بينش قرآن نه موجودي پيشساخته و محكوم طرح جبري تقدير است، و نه موجودي تهي و رها و بر خود واگذاشته. در محيطي تاريك و بيهدف. بلكه انسان سرشار از استعدادها و تمايلات و انگيزهها و سائقهها است، همراه نوعي رهبري دروني و هدايت فطري كه اگر آلوده نگردد به سوي حق فراخوانده ميشود و همراه با استعداد يافتن آگاهي و مهارتهاي خلاق.
هم در مرحلة كشف مجهولات تازه با استناد به تجارب و پيش يافتههاي قبلي، هم در زمينة ابزارسازي براي بسط سلطة خود بر طبيعت و گسترش توانايي و كارآيي خويش در مبارزه با موانع. در عينحال اين انسان حامل بار «امانت الهياست كه همان شعور و ارادة نافذ و انتخابگر است كه مسئوليتزا و رمز انسانيت انسان است.
و اين موهبت بزرگ همان است كه آسمانها و زمين و كوهها ياراي پذيرش آن را نداشتند و پردازندة آن نبودند چون واجد استعداد و لياقت حمل آن نبودند، آري انسان توانست «نيروي انتخاب آگاهانه و ارادة آزاد، را بپذيرد.
انسان از ديدگاه اگزيستاسيناليزم:
از آنجا كه اين مكتب معروفترين فلسفة معاصر است كه قسمت عمدة بحث خود را دربارة انسان اختصاص داده است، براي آشنايي بيشتر با نظرياتي كه دربارة انسان وجود دارد بايد بيشتر اين مكتب را بررسي كرد.
وجود انسان مقدم بر ذات (ماهيت و طبيعت) اوست، و از اينرو اولاً هيچگونه نقشه يا عقيدهاي بيش از پديدار شدن شخصيت يا وجود انسان درباره او وجود ندارد. ثانياً ما خود ذات خويش را با انتخاب آزادانة خود و با متحول شدن به حكم ارادة خود ميسازيم.
تنها از زير آب سر در ميآورم، در برابر اضطرابها و نگرانيهاي جلو و عقب ميروم و همان است كه وجودم را تشكيل ميدهد و من هستم كه تمام موانع را واژگون ميسازم و براي وجود خود ارزش فراهم ميكنم و هيچچيز غير از خودم نميتواند به من اطمينان دهد، با دنيا قطع رابطه كردهام، با اصل خود، با اين نيستي كه خودم هستم نبر ميكنم. وظيفهام آن است كه معناي دنيا و ماهيت خودم را لباس حقيقت بپوشانم، من تنها خودم تصميم ميگيرم.
اما در مورد «ياس» آن اين است كه ما خود را در اتكاء به آنچه درون اراده ماست يا درون مجموع احتمالاتي است كه عمل ما را ممكن ميسازد، محدود سازيم و از هر چيز ديگر علاقه خود را قطع كنيم و نااميد باشيم. نه، هنگاميكه دكارت گفت: «خود را تسخير كن نه جهان را» منظور او در واقع همان بود كه: ما بايد بدون اميد عمل كنيم.
مفهوم انسان با اضطراب و تشويق مرادف است، هنگامي كه انسان خود را به چيزي ملزم ميكند و كاملاً تشخيص ميدهد كه اين عمل خود نه تنها راجع به خود تصميم ميگيرد و اختيار ميكند كه خود چه خواهد شد، بلكه براي همة افراد نبي نوع انسان تشريع حكم ميكند. در يك چنين لحظهاي انسان نميتواند از احساس مسئوليت كامل و عميق تبري جويد ...
تلقي را كه ما با آن سر و كار داريم، آنگونه كساني كه مسئوليتهايي بعهده داشتهاند خوب ميشناسند، مانند يك فرمانده نظامي هنگامي كه مسئوليت يك حمله بعهده گيرد ...
و در مورد «سوء نيست» و «اغفال نفس» كه بايد از آن پرهيز كرده توضيح ميدهد كه چون موجودات انساني موجوداتي آزاد و مختار و موجد غايات اخلاقي خويش هستند، تنها چيزي كه ميتوان از آنها خواست، اين است كه نسبت به موازين و ارزشهاي خودشان وفادار باشند ..
قول به آزادي بشر مستلزم اين است كه افراد بشر ملعبة خدايان يا هر قوة ديگر ما سواي خود نيستند. بلكه آزادي مطلق دارند و «رها» و مستقل و «غيرمتعلق» و غيرمرتبطند و خلاصه «به حل خويشند»
با استشهاد به گفتار «داستايفسكي» كه نوشت: اگر خدا وجود نداشت هر چيز مجاز بود
ميگويند: اين براي اين مكتب نقطة آغاز است. واقعاً اگر خدا وجود نداشته باشد همهچيز مجازت نيست، در نتيجه انسان غمزده ميشود، زيرا خواه در درون و خواه در بيرون خود تكيهگاهي نميبايد و فوراً كشف ميكند كه هيچ دستاويزي ندارد. انسان محكو به آزادي است، محكوم چون خود را نيافريده، با اين وصف آزاد است، و از آن لحظه كه به اين جهان افكنده ميشود. مسئول كليه اعمال خويش است.»
از مجموع آنچه كه در بالا گفتم ميتوان اصول زير را در مورد اين مكتب دربارة انسان متوجه شد:
1ـ برخلاف همة موجودات طبيعي كه ماهيت و طبيعتي مشخص، تنظيم شده و پيشساخته دارند، براي انسان ماهيت خاصي درنظر گرفته نشده است و ماهيتش همان است كه خود او دست به كار ساختن آن ميشود.
2ـ انسان داراي آزادي و قدرت اختيار و انتخاب است.
3ـ هيچگونه مشيت، اصل، قاعده و طرحي حوزه انسان را محدود نميكند.
4ـ خود انسان است كه مسئول ساختن خويش است و سرنوشت وي منحصراً در دست انتخاب شخصي او ميباشد. او مسئول ساختن محيط اجتماعي و ايجاد دگرگوني در محيط طبيعي خود ميباشد.
5ـ بنابه دليلهاي گفته شده همواره در انتخاب خود گرفتار هيجان و اضطراب شديدي است، چه هيچگونه رهنمون و پشتوانهاي از بيرون وجود ندارد و انتخاب كار آساني نيست.
6ـ انسان احساس تنهايي و انقطاع از همهجيز و به خود وانهادگي ميكند و گرفتار نوميدي و «ياس» است.
7ـ اضطراب و يأسي سازنده كه او را وادار به «عمل» ميكند، چون همهچيز از عمل او پيدا خواهد شد.
اما در مورد اعتقاد به خط بايد گفت لازمة اين فلسفه الحاد نيست. اگر سيتانسياليستها بر دو نوعند: از يك طرف اگر سيتانسياليستهاي مسيحي كه در ميان اين عده «ياسپرس» و «گامبريل مارسل» را نام ميبريم كه هر دو به كاتوليك بودن خود معترف هستند و از طرف ديگر اگر سيتانسياليستهاي خدا ناشناس هستند كه «هايدگر» و خود من از آنها هستيم. وجه اشتراك اين افراد با يكديگر صرفاً اين است كه آنها عموماً معتقد به مقدم بودن وجود انسان بر ذات و ماهيت او هستند.
الحاد در فلسفة اگر سيتانسياليسم مفهومي كه قصد انكار آفريننده را دربر گرفته باشد به خود نميگيرد، بلكه ميگويد به فرض كه آفريننده وجود نميداشت چيزي جابجا نميشد. انسان بايد خودش را در يابد و بداند كه از هيچ جانب وسيلهاي براي كمك او نيست.
اما اگر ستيانسياليست از اينكه خدا وجود نداشته باشد سخت آشفته است، زيرا در اين صورت امكان يافتن «ارزشها» در بهشت محسوس بكلي از بين ميرود، ديگر هيچ نيكي بالبديداي نميتواند وجود داشته باشد. زيرا هيچ استشعار لاينتناهي و كاملي نيست كه آن نيكي را از انديشة خود بگذراند، هيچ جا نوشته نيست كه خوب وجود و مشخص بايد درستكار باشد.
ملاحظه ميشود كه آنان هم كه گرفتار الحاد شدهاند، بدان تصور بودهاند كه آزادي مطلق انسان در صورتي حاصل ميشود كه وراء او «مشيت و ارادهاي» نباشد و حتي گاهي تصريح ميكنند كه اگر خدايي بود كه همه چيز را مقدر ميكرد، يا حتي همه چيز را ميدانست، آينده به ضرورت چنان بود كه خدا در علم قبلي خويش ميديد. از اين رو، نفي خالقي عظيم و قدير، شرط عقلي و منطقي حريت كامل انسان است.
اما در اسلام:
باتوجه به آنچه در بخش گذشته دربارة انسان و حوزة اراده و انتخابش از ديدگاه قرآن بررسي كرديم، ميتوان به چند اصل اساسي رسيد كه هماينك اين چند اصل را عنوان ميكنم:
1ـ ماهيت انسان:
انسان داراي ماهيت و طبيعتي عمومي است كه بر آن طبيعت زاده شده داراي سرشت خاكي و ملكوتي، داراي تمايلات و نهادها و داراي استعداد و كنشهايي است، اما ماهيت خاص خود را بايد در ساية كوشش و ارادة شخصي بسازد. تمايلات و استعدادها همه آمادگيها و زمينههايي است وگرنه خود اوست كه بايد از اين استعدادها بهره گيرد و ماهيت و چگونگي خويش را بسازد.
2ـ آزادي انسان و تقدير الهي:
انسان آزاد و صاحب اختيار است. اما اين آزادي را خدا به او داده است و به قول بعضي از نويسندگان معاصر «انسان محكوم به آزادي است». هيچ مكتبي نميگويد كه اين آزادي را انسان خودش به خويشتن داده است، همه ميگويند به او داده شده است و از جاي ديگر بر او تحميل شده است، اكنون كه چنين است چرا اين افاضه از طرف خدا نباشد و چرا آن را موهبت الهي ندانيم. آنچه درخور دقت خاص است همينجاست كه ممكن است تصور شود: اعتقاد به آفرينش، يعني اعتقاد به طرح جبري پيشساخته براي انسان و در نتيجه سلب آزادي و ارادة او.