بخشی از مقاله
كليات تحقيق
مقدمه
بيان مساله
اهميت و ضرورت
هدف كلي
اهداف ويژه پژوهش
فرضيههاي پژوهش
تعريف واژهها
1-1- مقدمه
وجود يك جامعه سالم از نظر بهداشت روان، وابسته به سلامت اجزا کوچکتر آن جامعه مانند مجامع، گروهها و خانوادههای موجود در آن جامعه است وجود خانوادههای سالم ودارای سلامت روان ميتواند تاثير بسزايي در سلامت روانی موجود و ايجاد بهداشت روانی در آن جامعه داشته باشد، زيرا نهاد خانواده به خودی خود يک جامعه کوچک است و هر گونه تغيير مثبت يا منفی در آن، در جامعه بزرگ انسانها تاثير مستقيم و موثر دارد و ثبات و بیثباتی خانواده بطور مستقيم بر ثبات يا بیثباتی جامعه تاثير دارد.
کودک عامل گسترش نسل است و تولد هر کودک ميتواند بر پويايی خانواده اثر بگذارد، والدين و ديگر اعضای خانواده بايد تغييرات متعددی را جهت سازگاری با عضو جديد تحمل کنند. تولد يک کودک ناتوان بر خانواده میتواند اثرات عميقی داشته باشد، زيرا خصوصيات کودکان و نوزادان معلول حدود انتهايی رفتار است و از آنجايی که معلوليت و رفتارهای ناشی از آن امری ثابت و پايدار میباشد، اين امر بر تعاملاتی که کودک با والدين و خواهران و برادران خود دارد، تاثير میگذارد (هالاهان وکافمن ، 1998).
مراقبتهای اضافی که برخی از کودکان معلول به والدين تحميل میکنند، برنحوه تعامل والدين تاثير میگذارد. بروز معلوليت در فرزندان اختلالات عاطفی و مشکلات اقتصادی زيادی را در خانواده ايجاد ميکند، بنحوی که يكايك افراد خانواده دچار بحرانهايي ناشي ازوجود فرد معلول ميشوند.
روابط دچار سردی وتيرگي ميشود و روابط اجتماعي خانواده نيزمحدود ميگردد. ساير فرزندان دچار مشکلات عاطفي و اجتماعي ميگردند و بطور کلي بهداشت روانی خانواده که ضامن سلامت کودکان و سرمايههای فردی-اجتماعي است به شدت به مخاطره ميافتد هر چند خانوادههای کودکان معلول فشار روانی بیشتری را تجربه میکنند ولی سازگاری زناشویی بالاتری را از خود نشان میدهند(حسين نژاد، 1375).
در تحقيق حاضر سعي محقق بر روشن کردن اين موضوع است که آيا حضور کودک عقب مانده ذهنی در خانواده ميتواند بر سازگاری اجتماعي مادران اثرات منفي داشته باشد يا نه؟
2-1- بيان مساله
خانواده يک نظام اجتماعي است که اختلال در هر يک از اجزای و اعضاء آن کل نظام را مختل ميکند و اين نظام مختل شده به نوبه خود اختلالات مربوط به اعضاء را تشديد و مشکلات جديدی را ايجاد ميکند. با اين نگرش، معلوليت يکي از فرزندان، برتمامي خانواده و کارکردهای مختلف آن و بر يکايک اعضاء تاثير غالبا منفي باقي ميگذارد. به عبارت ديگر معلوليت فرزندی در خانواده، مانع از آن ميشود که خانواده بتواند کارکردهای متعارف خود را بنحو مطلوب داشته باشد.
از جمله اين کارکردها تامين موجبات رشد و پرورش شخصيت فرزندان، تأمين محيطی دلپذير برای اعضاء و ايجاد پايگاهی برای برقراری روابط اجتماعی خانواده با ديگران میباشد. خانواده پايگاهي برای برقراری ارتباطات اجتماعي است و برقراری ارتباط با ديگران در استحکام شبکه خويشاوندی سهم بسزايي دارد (ناصرشريعتي وداورمنش، 1374ص 117-116).
همانطور که ميدانيم انسان عادی برای حفظ و تطابق خود با محيط از انواع روشهای خودآگاه و مکانيسمهای دفاعي کمک ميگيرد. ولي هر انساني در برابر فشارها و عواملي که سبب ايجاد تنش و فشار رواني در او ميشود، دارای آستانه تحمل است و چنانچه فشارهای محيطي او بيش از اندازه شود، در نقطهای تعادل رواني او به مخاطره ميافتد (اسلامينسب، 1373ص33).
با به دنيا آمدن کودک ناتوان فشارهايي بر والدين وارد ميگردد که موجب بر هم خوردن آرامش و انسجام خانواده ميشود، در نتيجه سازش يافتگي آنان را تحت تاثير قرار ميدهد.
فابر (1975) خاطر نشان میسازد که در اثر وجود کودک عقب مانده ذهنی انواع فشارهای زير به والدين و ساير اعضای خانواده تحميل میشود:
1) به تعويق افتادن تحول روانی ساير فرزندان
2) محدود شدن پيشرفت خانواده
3) وقوع بحرانهايی مانند مشکلات زناشويی، طلاق، افسردگی والدين
4) بروز احساساتی از قبيل خشم، نااميدی و احساس گناه (ترنبول وترنبول ، 1990 به نقل از شريفیدرآمدي ص64).
رزنبرگ ورابينسن (1990) به تاثير شرايط خانواده بر سازگاری با تولد کودک معلول اشاره مينمايد. آنها خاطر نشان ميسازند. خانوادههايي که از نظر وضعيت آموزشي، تربيتي و فرهنگي در وضعيت مناسبي نيستند و از امکانات حمايتي برخوردار نباشند و شرايط اقتصادی بدی داشته باشند، فرايند سازگاری را بخوبي طي نميکنند و دچار ناراحتي ميشوند (به نقل از ماهر،1377).
البرزی (1375) درباره تاثير کودک عقب مانده ذهني بر والدين و رويارويي پدر و مادر با کودک عقب مانده ذهني نشان ميدهد که والدين به واکنشهای مختلفي دچار ميشوند که عبارتند از:احساس خجالت (41درصد)، احساس گناه (37درصد)، پنهان کردن فرزند (10درصد).
خانواده در ارتباط با داشتن چنين فرزندی فشارهايي را تحمل ميکند که از جمله آن مواردی از قبیل نگراني برای فرزند (87درصد)، آزردگي عصبي (2/53درصد)، تاثير بر روابط خانواده (23درصد)، اختلاف زناشويي (18درصد) اشاره نمود (شريفيدرآمدی، 1381ص165-164).
فابر (1959) يکي از اولين پژوهشگراني است که انواع استرس ايجادشده در خانواده که ناشي از پي بردن به معلوليت کودک است را مورد بررسي قرار ميدهد. يکي ازرايج ترين اين استرسها، واکنش اندوه است. اين واکنش سمبل يا نشانه مرگ کودک طبيعي است. بعبارت ديگر، داشتن کودک معلول نشانه از دست دادن يک کودک طبيعي است. آگاهي از اينکه کودک آنها با مشکل متولد شده است و اين مشکل ادامه خواهديافت، فرايندي از اندوه را موجب ميشود که شبيه اندوهي است که اعضاء خانواده کودک در حال فوت با آن روبرو است.
فابر اشاره ميکند که وجود کودک معلول اغلب موجب اختلال در رشد و تعالي خانواده نيز ميشود. او ويژگي بحراني که خانواده با آن روبرو است را مانند يک توقف در چرخه زندگي خانواده تعريف ميکند که در اثر آن :
الف) رشدوتکامل خانواده کند ميشود
ب) هماهنگي ميان و ظايف اعضاء خانواده مختل ميگردد، در حاليکه در شرايط عادی اين هماهنگي موجب رشد و تکامل خانواده ميشود (ملكپور، 1369).
از عوامل فشارزا بر خانواده و والدين کودکان معلول، عوامل غير اجتنابي هستند که در برابر فعاليتها و اهداف خانواده موانعي را بوجود ميآورند، اين عوامل مشقتهای عمومي هستند که با فعاليتهای تفريحي، فرصتهای شغلي و فعاليتهای مربوط به سازمان خانواده مرتبط هستند. مک کابين و همکاران معتقدند که هم ميزان و هم انعطاف تفريح و فراغت در اين خانوادهها کاهش مييابد و به همان صورت نيز به دليل کارهای زياد مسايل زماني کاهش پيدا ميکند. عوامل فشارزای ديگر ناشي از زندگي اجتماعي خانواده ميباشند (حسيننژاد، 1375).
کازات و ماروين (1984)، فابر (1959) واکنشهای منفي که والدين از دوستان و همسايگان مشاهده ميکنند و همچنين خجالت و احساس شرم والدين و يا خواهران و برادران به خاطر فرزند يا برادرشان، همچنين ترس از حوادث و تصادفات نيز ميتواند منجر به انزوای اجتماعي خانواده گردند (دارلينگ و سليگمن، 1989به نقل از ايلالی،1376).
در خانوادههاي كودكان معلول مادر بيشترين دشواري و فشار را در نگهداري كودك تجربه ميكند. با حضور كودك معلول در خانواده مادر ديگر قادر نيست مانند قبل كارهايي مثل آماده كردن غذا، شستن لباسها، خريد هفتگي خانه و كمك در تكاليف مدرسه را بخوبي انجام دهد. زماني را كه صرف افراد ديگر خانواده ميكرد، كاهش مي يابد. زيرا بيشتر وقت او صرف مواظبت و تامين احتياجات كودك معلول ميشود. با دور شدن مادر از كارهاي قبلي، ساير اعضاي خانواده بيشتر احساس مسوليت ميكنند. ممكن است براي افراد ديگر خانواده، سازگاري با فشارها و امور جديد كه ناشي از وجود كودك معلول است، بسيار مشكل باشد (اديبسرشكي، 1380ص132).
3-1-اهميت وضرورت
يكي از مهمترين لوازم سلامت رواني، وجود محيط خانوادگي سالم است. اين محيط زندگي را ميتوان طوري تنظيم كرد، كه هر چند در بهبود وضع افراد، موثر نباشد لااقل موجب تخريب آنها نگردد. در جامعه ما اعتقاد بر اين است كه حمايت از نظام اجتماعي، حمايت از همه اعضاي آن ميباشد.
با توجه به آمار دانشآموزان در سال 1370 كه حدود 15ميليون نفر برآورد شده وبا توجه به متوسط درصد انواع دانشآموزان استثنايي، لذا تخمين زده ميشود در كشور حدود 2ميليون دانشآموز استثنايي وجود دارد (سيفنراقي، 1380ص18).
بنابراين تعداد قابل توجهي از خانوادهها در جامعه ايراني از اثرات منفي داشتن يك كودك معلول و همچنين از بار مراقبتي بسيار زياد، فشارهاي رواني، اجتماعي و مالي ناشي از داشتن يك كودك معلول رنج ميبرند، كه اين عوامل ميتوانند، ثبات خانوادگي را برهمزده و باعث برهم ريختگي سازمان خانواده شوند. ازطرف ديگر بسياري از متخصصاني كه با افراد معلول و استثنايي كارميكنند به اهميت توجه به اين خانوادهها واقف هستند و همچنين اثرات حضور يك كودك معلول را بر پويايي يك خانواده درك ميكنند. متخصصين كودكان استثنايي از تاثير منفي و مثبت يك كودك بر خانواده باخبرند (ماهر، 1377ص626).
مادران با توجه به ساختار شخصيتي خود بيشتر احساس مسوليت و يا گاهي احساس گناه ميكنند كه اين مكانيزم، باعث كسب اطلاعات بيشتر در زمينه ناتواني و معلوليت فرزند و حمايت افراطي از كودك معلول ميشود. ازطرفي چون مادران بيشتر وقت و انرژي خود را صرف كودك ميكنند، بيشتر از پدران با همسايگان، اطرافيان و فاميل ارتباط دارند و در معرض توضيح دادن وضعيت كودك قرار ميگيرند. مادران بيشتر بر حسب مسايل هيجاني، روابط خانوادگي و خارج از خانواده واكنش نشان ميدهند (رضازاده، 1379).
مطالعاتي كه در مورد تاثير تولد يك كودك مبتلا به ناتواني بر خانواده انجام گرفته نشان ميدهد كه در مورد مادران سطوح بالايي از فشار رواني (كازاك و بكمن، 1991)، نشانگان افسردگي و از هم گسيختگي خانوادگي (بريستولگالا و كراسكوپلور،1980) و همچنين فرصت كمتري براي خود و همچنين سلامت جسمي و خلقيات سطح پايين دارند (هولرويد،1974 به نقل از منصفزاده، 1377).
درمطالعهاي كه در مورد مشكلات رواني-اجتماعي خانوادههاي كودكان معلول انجام گرفت نشان داده شده كه والدين كودكان عقب مانده ذهني و جسمي، روانرنجوري بيشتري را نسبت به خانوادهاي عادي داشتند و سازگاري زناشويي در خانوادههاي عقب مانده ذهني پايينتر بود (سينگهاي ، گويال ، پرشاد ، سينگهاي، واليا ،1990).
وقتی والدين با عقب ماندگی فرزند خود روبرو میشوند به دنبال جايی يا کسانی میگردند که آنان را در چگونگی برخورد و سازگاری با اين پديده راهنمايی نمايند. وظيفه ما کمک به والدين در جهت سازگاری و از طرفی کمک در جهت يافتن علت به منظور رهايی از احساس گناه و يا اختلافات زناشويی و غيره است (يعقوبی، 1372).
با توجه به مطالبی که مطرح شد تحقيق حاضر به مقايسه سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی آموزشپذير با مادران کودکان عادی خواهد پرداخت. در اين پژوهش سازگاری اجتماعی در هفت بعد (انجام وظايف روزمره، شرکت در فعاليتهای اجتماعی و فوقبرنامه، روابط خويشاوندی، روابط زناشويی، نقش والدينی، روابط خانوادگی، موقعيت اقتصادی بررسی خواهد شد.
مادر نقش اساسی در حفظ تعادل روانی- اجتماعی خانواده دارد و ايجاد تنش و فشار در مادر بر ساير اعضای خانواده اثر میگذارد و با توجه به اينکه مادر نقش مهمی در سلامت روان اعضای خانواده دارد پرداختن به وضعيت مادران اهميت زيادی دارد و همچنين با توجه به اينکه در مورد سازگاری مادران کودکان عقب مانده ذهنی تحقيق صورت نگرفته است، بررسی در اين زمينه ضروری به نظر میرسد.
4-1-اهداف كلي
1-ارزیابی سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی آموزش پذير و مقایسه آن با سازگاری اجتماعی مادران کودکان عادی شهر كاشان
1-4-1-اهداف جزئي
تعیین ارتباط بین سازگاری اجتماعی با متغییرهای سن کودک، سن مادر، سطح تحصیلات مادر، طول مدت ازدواج، تعداد فرزندان و رتبه تولد فرزند درمادران کودکان عقب مانده ذهنی آموزش پذیر شهر کاشان
5-1- فرضيههاي پژوهش
1-سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی کمتر از مادران کودکان عادی است.
2-سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی در انجام وظایف روزمره کمتر از مادران کودکان عادی است.
3-سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی در فعاليتهای اجتماعی و فوق برنامه کمتر از مادران کودکان عادی است.
4-سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی در روابط با خويشاوندان کمتر از مادران کودکان عادی است.
5-مادران کودکان عقب مانده ذهنی در روابط زناشويی مشکلات بيشتری نسبت به مادران کودکان عادی دارند.
6-مادران کودکان عقب مانده ذهنی در نقش والدينی مشکلات بيشتری نسبت به مادران کودکان عادی دارند.
7-از نظر سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی در روابط خانوادگی بيشتر از مادران کودکان عادی دچار مشکل هستند.
8-از نظر سازگاری اجتماعی مادران کودکان عقب مانده ذهنی در وضعيت اقتصادی بيشتر از مادران کودکان عادی دچار مشکل هستند.
سوالهاي پژوهش
1- آيابين سن كودك و سازگاري اجتماعي مادران كودكان عقب مانده ذهني آموزش پذير رابطه وجود دارد ؟
2- آيابين سن مادر و سازگاري اجتماعي مادران كودكان عقب مانده ذهني آموزش پذير رابطه وجود دارد ؟
3- آيابين سطح تحصیلات مادر و سازگاري اجتماعي مادران كودكان عقب مانده ذهني آموزش پذير رابطه وجود دارد ؟
4- آيابين طول مدت ازدواج و سازگاري اجتماعي مادران كودكان عقب مانده ذهني آموزش پذير رابطه وجود دارد ؟
5- آيا بين تعداد فرزندان و سازگاري اجتماعي مادران كودكان عقب مانده ذهني آموزش پذير رابطه وجود دارد ؟
6- آيابين رتبه تولد فرزند و سازگاري اجتماعي مادران كودكان عقب مانده ذهني آموزش پذير رابطه وجود دارد ؟
6-1-تعريف واژهها
1-6-1-سازگاری اجتماعی
تعريف نظری: سازگاری اجتماعی در اصطلاح، مراوده بين فرد و محيط اجتماعی تعريف شده است (ويزمن وپیکل، 1974). آرامش روانشناختی، کارایی شغلی، نشانههای جسمی و پذیرش اجتماعی از شاخصهای سازگاری اجتماعی هستند (شوهان،1993).
تعريف عملياتی: نمرهای که فرد در مقياس سازگاری اجتماعی ويزمن و پیکل بدست میآورد وخرده مقیاسهای این آزمون شامل: انجام وظايف روزمره، شرکت در فعاليتهای اجتماعی و فوقبرنامه، روابط خويشاوندی، روابط زناشويی، نقش والدينی، روابط خانوادگی، موقعيت اقتصادی میشود.
2-6-1-عقب مانده ذهنی
تعريف نظري: مهمترين مشخصة عقب ماندگي ذهني، كاركرد ذهني عمدتاً پايينتر از متوسط است كه با محدوديتهاي مهم در كاركرد انطباقي در حداقل دو مورد از مهارتهاي سازشي زير همراه است:
مراقبت از خود، زندگي خانوادگي، مهارتهاي اجتماعي و ميان فردي، بهره برداري از منابع اجتماعي، خودگرداني، مهارتهاي كاركردي تحصيلي، كار، اوقات فراغت، بهداشت و ايمني. سن شروع اختلال بايد پيش از هجده سالگي باشد (انجمن روانپزشكي آمريكا، 1994ترجمه نيكخو، 1373).
3-6-1 عقب مانده ذهنی آموزش پذير
تعريف نظري: افراد اين سطح از عقب ماندگي طي سالهاي پيش دبستاني مهارتهاي اجتماعي و ارتباطي را كسب ميكنند و در سالهاي آخر نوجواني ميتوانند مهارتعاي تحصيلي حدود كلاس ششم را كسب كنند. در سالهاي بزرگسالي معمولا مهارتهاي اجتماعي و شغلي كافي را پيدا ميكنند (انجمن روانپزشكي آمريكا، 1994ترجمه نيكخو، 1373).
تعريف عملياتي: در این پژوهش به کودکی که بهره هوشی او بین 50 تا 70 باشد اطلاق میشود. بهره هوشی در پرونده تحصیلی او ثبت شده و جزء دانش آموزان عقب مانده ذهنی آموزش پذیرطبقه بندی شده باشد.
4-6-1-كودكان عادي
تعريف نظري: دانشآموزي كه به ظاهر نقص جسمي، رواني و شناختي قابل ملاحظهاي نداشته و در مدارس عادي به تحصيل مشغول است (رضازاده، 1379).
تعريف عملياتي: منظور دانشآموزي است كه در مدارس عادي شهر كاشان در مقطع راهنمايي به تحصيل مشغول است.
5-6-1-مادر
کسی که کودک را به دنیا آورده و در حال حاضر کودک با او زندگی میکند.
فصل دوم
پيشينه تحقيق
چهار چوب پنداشتي
مروري بر مطالعات پيشين
1-2-چهار چوب پنداشتي
اين فصل مشتمل بر چهار چوب پنداشتي و مروري بر مطالعات انجام شده ميباشد.
چهار چوب پنداشتي اين پژوهش بر اساس مفاهيم عقب ماندگي ذهني و سازگاري اجتماعي است.
عقب ماندگي ذهني بيماري نيست؛ بلكه حاصل يك فرايند بيمارگونه در مغز و با محدوديت در كاركرد هوشي و انطباقي است. علت عقب ماندگي ذهني غالبا نامشخص ميماند و پيامدهاي آن در مشكلات بيمار در كاركرد هوشي و مهارتهاي زندگي تظاهر ميكند.
در ميانه دهه 1800 بسياري از كودكان مبتلا به عقب ماندگي ذهني به مؤسسات شبانهروزي و بر اساس اين باور كه اگر اين كودكان آموزش جديدتري دريافت كنند، خواهند توانست به خانوادههاي خود باز گردند و در جامعه در سطحي بالاتر فعاليت نمايند، سپرده شدند. اين مؤسسات شبانهروزي ويژه كودكان مبتلا به عقب ماندگي در اواسط دهه 1900 به اوج خود رسيد. آگاهي مردم از شرايط پرازدحام، غيربهداشتي و در مواردي توام با سوء رفتار مؤسسات به طلوع نهضت مؤسسهزدايي منجر گرديد. از اواخر دهه 1960، كودكان معدودي به مؤسسات شبانه روزي سپرده شدهاند و مفهوم وارد كردن در محيط مدارس و بهنجارسازي در موقعيتهاي زندگي بين گروههاي طرفدار و اكثر مردم بارزتر شده است.
پس از تصويب قانون عمومي 142-94 (قانون آموزش براي همه) در 1975، سيستم مدارس عمومي موظف شدهاند كه خدمات آموزشي مناسب براي كودكان مبتلا به ناتواني فراهم كنند. اين قانون در سال 1990 تعديل و گسترده شد. در حال حاضر پيش بيني آموزش عمومي براي همه كودكان از جمله كودكان مبتلا به ناتواني از نظر قانون الزامي است و بايد در محيطي با كمترين ميزان محدوديت ارايه شود.
علاوه بر سيستم آموزشي، سيستمهاي زيادي براي حمايت از كودكان مبتلا به عقب ماندگي ذهني بوجود آمدهاند در بين آنها انجمن كودكان استثنايي و انجمن ملي براي شهروندان عقب مانده مشهورترند. شاخصترين سازمان حمايتي در اين زمينه انجمن آمريكايي عقب ماندگي ذهني است كه در آموزش عموم مردم در مورد عقب ماندگي ذهني و نيز حمايت از پژوهش و تصويب قوانين در ارتباط با عقب ماندگي ذهني بسيار مؤثر بوده است (كاپلان سادوك،1993 به نقل از پورافكاري،1382ص339).
افزايش علاقه به قرار دادن كودكان استثنايي در كنار كودكان عادي در طول سه دهه گذشته نمايانگر اين احساس در جامعه است كه همه افراد جداي از شرايط ويژهاي كه دارند بايد فرصتها و مجالهايي را جهت شكوفا ساختن هر چه بيشتر تواناييهاي خود در اختيار داشته باشند (كرك و كالاگر ، 1993 به نقل از كجباف، 1377).
والديني كه بايد با مشكلات يك كودك مبتلا به معلوليت شديد مقابله كنند، با دو بحران مواجه ميباشند: اولين، بحران مرگ سمبوليك كودك است كه برايشان اتفاق افتاده است. والديني كه در انتظار تولد كودكي ميباشند، به صورت اجتنابناپذير درباره كودكي كه هنوز متولد نشده است، فكر ميكنند. آنها هدفهايي نظير موفقيتها، تحصيلات و امنيت مالي براي كودك خود در نظر ميگيرند. اينگونه والدين پس از مرگ سمبوليك كودك، از بر باد رفتن آرزوها و رؤياهايشان دچار رنج ميشوند. بحران دوم كه در واقع با بحران اول متفاوت است، مسأله مراقبتهاي روزانه از كودك استثنايي ميباشد. اين انديشه كه كودك فرايند طبيعي رشد را طي نخواهد كرد و نخواهد توانست به بزرگسالي مستقل تبديل شود، بر دوش والدين سنگيني ميكند بنابراين برخي از خانوادهها قادرند خود را با مشكل داشتن كودكي كه دچار عقب ماندگي است تطبيق دهند در حالي كه ديگران دچار آشفتگي ميشوند (كرك و كالاگر، 1993 به نقل از كجباف، 1377).
مفهوم عقب ماندگي ذهني از ديدگاه متحولي پياژه
حركتی كه در تشخيص عقب ماندگي ذهني از حدود سال 1940 آغاز شده و همچنان ادامه دارد، براساس نظرية متحولي پياژه و همكار برجستة او اينهلدر است كه با تحقيقات و پژوهشهاي مستمر، پيشرفتهاي قابل ملاحظهاي داشته است. در اين نظريه دو مفهوم اساس كار قرار گرفته: تثبيت و چسبندگي.
وقتي كه وضع عقلي يك كودك عقب مانده را به كمك آزمونهاي عملياتي تعيين ميكنيم نشان داده ميشود كه اين كودك، بي چون و چرا در مرحلهاي از تحول، تثبيت شده است به دليل اينكه تستهاي غير عملياتي زيربناي تحولي و مرحلهاي ندارند، اين واقعيت را نشان ميدهند. بر پايه استفاده از الگوي تحولي در تشخيص عقب ماندگي ذهني كه نخستين بار توسط همكار برجستة پياژه، اينهلدر تحقق پذيرفت تحول رواني در عقب مانده ذهني عميق در پايان دورة حسي ـ حركتي، عقب ماندگان ذهني شديد و نيمه شديد در دورة پيش عملياتي و عقب ماندگان خفيف در دورة عمليات عيني متوقف ميشود (رابينسون ورابينسون، 1975 به نقل از كجباف، 1377).
تعريف عقب ماندگي ذهني
مهمترين مشخصة عقب ماندگي ذهني، كاركرد ذهني عمدتاً پايينتر از متوسط است كه با محدوديتهاي مهم در كاركرد انطباقي در حداقل دو مورد از مهارتهاي سازشي زير همراه است:
مراقبت از خود، زندگي خانوادگي، مهارتهاي اجتماعي و ميان فردي، بهره برداري از منابع اجتماعي، خودگرداني، مهارتهاي كاركردي تحصيلي، كار، اوقات فراغت، بهداشت و ايمني.
سن شروع اختلال بايد پيش از هجده سالگي باشد.
همچنين سبب شناسي عقب ماندگي ذهني بسيار متفاوت است و ميتوان آن را به عنوان برآيند عمومي و نهايي فرايندهاي آسيب شناختي تلقي كرد كه كاركرد دستگاه اعصاب مركزي را تحت تأثير قرار ميدهند.
كاركرد ذهني به كمك هوشبهر تعيين ميشود كه به وسيله اجراي يك يا بيش از يك آزمون هوش فردي استاندارد شده سنجيده ميشود (مثل مقياسهاي تجديد نظر شده هوشي وكسلر براي كودكان، آزمون استنفورد ـ بينه و مجموعه آزمون كافمن براي كودكان).
هوشبهر حدود 70 يا كمتر از آن را كه به طور تقريب دو انحراف معيار پايينتر از ميانگين است به عنوان كاركرد ذهنياي محسوب ميشود كه به طور معنا داري پايينتر از متوسط است. بايد توجه داشت كه در سنجش هوشبهر حدود 5 نمره خطاي اندازه گيري وجود دارد، هر چند اين ميزان ممكن است از يك آزمون به آزمون ديگر تفاوت داشته باشد (مثلاً 70 از هوشبهر وكسلر را به عنوان دامنه بين 65 تا 75 محسوب ميكنند).
بنابراين در مورد افراد باهوشبهر بين 70 و 75 كه داراي كاستيهاي چشمگير در رفتار انطباقي هستند امكان تشخيص عقب ماندگي ذهني براي او مطرح نميشود. در انتخاب ابزار مورد نياز براي سنجش و نيز در تفسير نتايج بايد عواملي را كه ممكن است باعث محدوديت عملكرد در آزمون شوند، مورد توجه قرار دهيم (مانند زمينه اجتماعي، فرهنگي فرد، زبان بومي و معلوليتهاي حسي و حركتي و ارتباطي). هرگاه در نمرههاي خرده آزمون يا آزمونهاي فرعي آزموني، پراكندگي معني دار وجود داشته باشد. نيمرخ تواناييها و ضعفهاي او در مقايسه باهوشبهر كلي كه با محاسبات رياضي به دست آمده است، تواناييهاي يادگيري وي را با دقت بيشتري نشان خواهد داد.
هنگامي كه بين نمرههاي كلامي و عملي ناهمخواني چشمگيري وجود داشته باشد، ميانگينگيري براي به دست آوردن يك نمره كلي گمراه كننده است. در افراد عقبمانده ذهني معمولاً اختلالهايي كه در كاركرد انطباقي وجود دارد در مقايسه با پايين بودن نمره هوشبهر، نشانة مهمتري به شمار ميرود.
كاركرد انطباقي به اين معنا است كه افراد تا چه اندازه به معيارهاي استقلال شخصي كه مقتضاي گروه سني خاص، زمينه اجتماعي، فرهنگي و محيط اجتماعي خاص از آنان انتظار ميرود دست يابند. كاركرد انطباقي تحت تأثير عوامل گوناگون قرار ميگيرد و مانند تحصيلات، انگيزش، ويژگيهاي شخصيت، فرصتهاي اجتماعي و شغلي و اختلالهاي رواني و بيماريهاي جسماني كه ممكن است با عقبماندگي ذهني همراه باشند.
در مقايسه با هوشبهر كه معمولاً بيشر به عنوان يك ويژگي ثابت باقي ميماند احتمال بهبود مشكلات انطباقي به كمك اقدامات ترميمي بيشتر است. گردآوري شواهد براي اختلالهاي كاركرد انطباقي از يك و يا بيش از يك منبع مستقل قابل اعتماد، ميتواند مفيد واقع شود (مانند ارزيابي معلم و سوابق آموزشي و طبي و سوابق مربوط به رشد) همچنين براي اندازه گيري كاركرد يا رفتار انطباقي چندين مقياس طراحي شده است (مانند مقياسهاي رفتار انطباقي). اين مقياس معمولاً يك نمره برش به دست ميدهد كه تركيبي از عملكردها در تعدادي از حيطههاي مهارت انطباقي است. بايد توجه داشت كه در بعضي از اين آزمونها براي حيطههاي خاص نمره جداگانهاي وجود ندارد و ممكن است نمرههاي اين حيطههاي خاص از لحاظ پايايي داراي تفاوت چشمگيري باشند. در اينجا نيز مانند بخش كاركرد ذهني بايد به مناسب بودن آزمون مورد استفاده با زمينة اجتماعي، فرهنگي، تحصيلات، معلوليتها، انگيزش و همكاري شخص توجه داشت (انجمن روانپزشكي آمريكا، 1994ترجمه نيكخو، 1373ص108-107).
تعريف انجمن آمريكايي عقب ماندگي ذهني سه مؤلفه مهم دارد: هوش، رفتار سازشي و مراحل تحول.
هوش: در يك مقياس هوش، نمرة يك شخص بر حسب ميانگين آماري نمره همسن و سالان، يعني كساني كه همان تست را انجام دادهاند، مقايسه ميگردد. ميانگين آماري براي تست هوش عموماً عدد 100 است. براساس تست هوش، افراد با هوشبهر تقريبي 70 تا 75 و كمتر به عنوان عقب مانده ذهني در نظر گرفته ميشوند.
رفتار سازشي: آسيب ديدگيهاي رفتار سازشي به عنوان محدوديت معني دارد و توانايي شخص جهت كسب معيارهاي پختگي، يادگيري، استقلال شخصي و مسئوليت پذيري شخصي كه از ساير افراد يك سطح سني و گروه فرهنگي مقايسه مورد انتظار خواهد بود، تعريف شده است. رفتارسازشي يك شخص توانايي سازگاري يا غلبه بر تقاضاهاي محيطي ميتواند از خفيف يا شديداً عميق توصيف شود. گروسمن (1983) تفاوت بين هوش و رفتارسازشي را ترسيم كرده است. از نظر او رفتار سازشي به مراقبتهايي كه افراد از خودشان و ديگران در طي زندگي روزمره به عمل ميآورند گفته ميشود تا توانايي هوش انتزاعي. مقياسهاي رفتار سازشي عموماً يك فرد را در قالب هنجارهاي ثابت (از لحاظ سني و فرهنگي) كه در جنبههاي مراقبت از نيازهاي شخصي، نشان دادن صلاحيتهاي اجتماعي و اجتناب از رفتارهاي دشوار خلاصه ميشود، مقايسه ميكند (گروسمن، 1983 به نقل از شريفيدرآمدي، 1380ص105).
دورة تحول: در تعريف(AAMR) دورة تحول به عنوان دورة زماني بين تولد تا هيجدهمين سال بعد از تولد تعريف شده است (گروسمن، 1983 ص1). دليل اين امر، تشخیصي عقب ماندگي ذهني از ساير شرايطي است كه تا بزرگسالي نميتواند علت يا منبع عقب ماندگي ذهني باشد، از قبيل آسيب ديدگي يا جراحتها و شكستگي سر و فرسودگي (شريفيدرآمدي، ص108-107).
مزيت ديدگاه AAMR اين است كه به جاي تعيين درجه عقب ماندگي شخص بر اساس سطح كاركردي و انطباقي، درجه حمايت لازم را براي كاركرد ويژگي تعيين ميكند (كاپلان سادوك،1993 به نقل از پورافكاري،1382ص340).
طبقه بندي
هدف از گسترش نظامهاي طبقه بندي فراهم آوردن چاره جويي براي مرجع قرار دادن مطالعه، فهميدن و درمان افرادي است كه به آنها برچسب عقب ماندگي ذهني زده شده است. افراد عقب مانده اغلب در قالب گروه متجانسي از افرادعقب مانده با ويژگيهاي فيزيكي و تواناييهاي يادگيري يكسان قرار داده ميشوند. در واقع عقب ماندگي ذهني طيف وسيعي از ويژگيها و سطوح كنشوري را در بر ميگيرد.
براي فهم روشنتر تفاوت افرادي كه به آنها برچسب عقب ماندگي ذهني زده شده، نظامهاي طبقه بندي متعددي توسعه يافته است. در اينجا دو روش طبقه بندي افراد عقب مانده ذهني بر حسب: شدت شرايط و انتظارات تربيت پذيري مورد بحث قرار ميگيرد.
شدت عقب ماندگي
براي توصيف درجه بندي ميزان انحراف تواناييهاي هوشي و رفتار سازشي شخص از آنچه بهنجار گفته ميشود، ميتوان از اصطلاحاتي همچون: خفيف ،متوسط ، شديد و عميق استفاده كرد. هر يك از اين چهار اصطلاح اهميت نقص هوشي و ميزان آن را توصيف ميكند. عقب ماندگي ذهني خفيف بالاترين سطح كنشوري يا عملكرد افرادي كه به عنوان عقب مانده ذهني طبقه بندي شدهاند توصيف ميكند؛ عقب ماندگي ذهني مقدمتاً از طريق به كار بستن مقياسهاي تست هوشي و نشانگرهاي رفتارسازشي تعيين ميگردد.
AAMR (گروسمن، 1983) چهار سطح كنش هوشي گروه افراد عقب مانده ذهني را براساس روي آوري شدت به سطوح زير تقسيم ميكند:
خفيف، هوشبهر 55 تا 70
متوسط، هوشبهر 40 تا 55
شديد، هوشبهر 25 تا 40
عميق، هوشبهر 25 يا كمتر
انتظارات تربيت پذيري
آموزش پذير (هوشبهر 55 تا حدود 70): ميزان پيشرفت تحصيلي در مدرسه از پايه دوم تا پايه پنجم است سازگاري اجتماعي در جايي از استقلال در جامعه را ميسر ميسازد. به احتمال قوي خود حمايتي كامل يا نسبي در پرداختن به كار وجود دارد.
تربيت پذير (هوشبهر 40 تا 55): يادگيري سطح مهارتهاي خودياري پيشرفت در سطوح تحصيلي مورد نظر، سازگاري اجتماعي محدود به خانه و محيطهاي بسته و فرصتهاي شغلي حمايتي در يك محيط شغلي مانند فروشگاههاي حمايتي وجود دارد.
حمايت پذير / پناهگاهي (هوشبهر كمتر از 40): شامل عقب ماندگان ذهني شديد و عميق است. افراد ممكن است نتوانند مهارتهاي كافي براي رسيدن به تأمين نيازهاي اساسي را به دست آورند. معمولاً سطح معنيداري از مراقبت و به سرپرستي دائمي در طول زندگي نياز دارند (شريفيدرآمدي، 1380ص 111-109).
ويژگيها و اختلالهاي توأم با عقب ماندگی ذهنی
هيچ نوع ويژگي شخصيتي يا رفتار وجود ندارد كه منحصراً با عقب ماندگي ذهني همراه باشد. بعضي از افراد عقب مانده نافعال، آرام و وابستهاند اما بعضي ديگر پرخاشگر و تكانشي هستند. نداشتن مهارتهاي ارتباطي ممكن است زمينه ساز رفتارهاي ايذايي و پرخاشگري باشد كه جانشين زبان ارتباطي ميشود. برخي از بيماريهاي جسماني كه با عقب ماندگي ذهني رابطه دارند به صورت نشانههاي رفتاري ويژهاي مشخص ميشوند.
افراد عقب مانده در معرض استثمار شدن قرار دارند (مانند بهره كشي بدني و جنسي) و يا حقوق و امكانات آنان ناديده گرفته ميشود. شيوع اختلالهاي رواني توأم با عقب ماندگي ذهني در افراد عقب مانده به طور تقريبي سه يا چهار بار بيش از جمعيت عادي است. در بعضي از اين موارد اين حالت ممكن است حاصل يك عامل سبب شناختي مشترك هم در عقب ماندگي ذهني و هم اختلال رواني همراه با آن رايج است (چنانكه وارد شدن ضربه به سر ممكن است باعث عقب ماندگي ذهني شود).
همه انواع اختلالهاي رواني را در عقب ماندگي ذهني ميتوان مشاهده كرد و شواهدي وجود ندارد كه نشان دهد اختلال رواني در افراد عقب مانده ماهيت متفاوتي دارد. در هر حال تشخيص اختلالهاي رواني توأم با عقب ماندگي اغلب مشكل است، زيرا جلوة باليني آنها ممكن است با توجه به شدت عقب ماندگي و معلوليت همراه آن تغيير يابد.
شايعترين اختلالهاي رواني همراه با عقب ماندگي ذهني عبارتند از: اختلال كاستي توجه ـ بيش فعالي، اختلالهاي خلقي، اختلالهاي فراگير رشد، اختلال حركت كليشهاي و اختلالهاي رواني مرتبط با بيماريهاي جسماني (مانند زوال عقل ناشي از آسيب سر). افرادي كه به عقب ماندگي ذهني ناشي از نشانگان داون مبتلا هستند ممكن است به شدت در معرض خطر ابتلا به زوال عقل از نوع آلزايمر باشند. تغييرات آسيب شناختي مغز در ارتباط با اين اختلال معمولاً در حدود سنين بين 40 تا 50 سالگي رخ ميدهند ولي نشانههاي باليني زوال عقل تا سنين بعد آشكار نميشوند (انجمن روانپزشكي آمريكا، 1994 ترجمه نيكخو، 1373ص113).
يك مطالعه همهگير شناختي جديد به اين نتيجه رسيد كه (7/40) درصد از كودكان 4 تا 7 ساله كه واجد ملاكهاي عقب ماندگي ذهني بودند، حداقل يك نوع اختلال رواني مؤثر دارند؛ رفتارهاي گسلنده و اختلال سلوك در گروه عقب مانده ذهني خفيف بيشتر بود، عقب ماندگان ذهني شديد مسايل رواني مربوط به اتيسم مانند جرح اندام را نشان ميدادند (كاپلان سادوك،1993 به نقل از پورافكاري،1382ص342).
عوامل زمينه ساز
عوامل سبب شناختي در عقب ماندگي ذهني امكان دارد در درجه اول زيستي يا رواني و يا تركيبي از اين دو باشد. تقريباً در مورد 30 تا 40 درصد افرادي كه در موقعيتهاي باليني مورد مشاهده قرار ميگيرند. با وجود اقدامات گسترده براي ارزيابي آنان عوامل سبب شناختي آشكاري براي عقب ماندگي ذهني پيدا نميشود. عمده ترين عوامل زمينه ساز عبارتند از:
وراثت (حدود 5 درصد): از جمله اين عوامل خطاهاي متابوليكي مادر زادي است كه اغلب از طريق مكانيسمهاي ژنهاي نهفته غير جنسي به ارث ميرسد (مانند بيماري تاي ـ ساكس) . مورد ديگر نابهنجاريهاي تك ژني با توارت مندلي و جلوههاي متفاوت است (مانند اسكلروزتوبروز) . انحراف كروموزومي است (مانند نشانگان داون بر اثر جابجايي كروموزومها و نشانگان كروموزم × شكسته).
تغييرات زودرس در رشد جنيني (حدود 30 درصد): اين عوامل شامل تغييرات كروموزومي (مانند نشانگان داون بر اثر سه گانه بودن كروموزوم شماره 21) يا آسيب قبل از تولد بر اثر سموم است (مانند مصرف الكل از سوي مادر و يا عفونت).
مشكلات مربوطه به دوران بارداري و زمان تولد (حدود 10 درصد): اين عوامل شامل سوء تغذيه جنيني، تولد زودرس، كمبود اكسيژن، عفونتهاي ويروسي و غيره و آسيب يا ضربه است.
بيماريهاي جسماني كه در شيرخوارگي يا كودكي رخ ميدهد (حدود 5 درصد): اين عامل شامل عفونتها، آسيبها و مسموميتها است (مانند مسموميت با سرب).
اثرات محيطي و ساير اختلالهاي رواني (حدود 15 تا 20 درصد): اين عوامل شامل محروميت از تربيت و تحريكهاي اجتماعي، كلامي و غيره و نيز اختلالهاي شديد رواني است مانند اختلال اتيسيتك (انجمن روانپزشكي آمريكا، 1994ترجمه نيكخو، 1373ص114).
شيوع
به طور كلي تخمين زده شده كه از يك تا سه درصد جمعيت كلي عقب ماندگي ذهني دارند (گروسمن، 1983 و وندت، 1986). عقب ماندگي ذهني در جنس مذكر به مؤنث تقريباً 5/1 است. افراد عقب مانده ذهني خفيف 90 درصد كودكان عقب ماندگي ذهني را تشكيل ميدهند كه براساس تخمين 3 درصدي تقريباً 5/2 درصد از جمعيت كل به عنوان عقب مانده ذهني خفيف طبقه بندي ميشوند. افراد عقب مانده ذهني متوسط، شديد و عميق درصد كوچكي از جمعيت كل عقب ماندگان را تشكيل ميدهند (شريفيدرآمدي، 1380).
دوره يا سير:
شرط عقب ماندگي ذهني آن است كه آغاز اختلال قبل از 18 سالگي باشد، سن و شيوه آغاز عقب ماندگي ذهني به سبب شناختي و شدت آن بستگي دارد. عقب ماندگي شديد به ويژه زماني كه همراه با يك نشانة داراي ويژگي فنوتيپي باشد، زودتر قابل شناسايي است. ولي عقب ماندگي خفيف از نوعي كه منشاء ناشناخته دارد معمولاً ديرتر شناسايي ميشود. در عقب ماندگي شديد كه ناشي از يك علت اكتسابي است اختلال ذهني عمدتاً ناگهاني ظاهر ميشود (مانند عقب ماندگي پس از ابتلا به آنسفاليت). دورة عقب ماندگي ذهني تحت تأثير دورة بيماري جسماني و عوامل محيطي قرار ميگيرند (مانند فرصتهاي آموزشي و غيره، تحريك محيطي و مناسب بودن راهنمايي). اگر بيماري جسماني نامتغيير باشد، دوره عقب ماندگي ضرورتاً يك اختلال مداوم نيست. افرادي كه در اوايل زندگي به عقب ماندگي ذهني خفيف به شكل ناتواني در يادگيري مهارتهاي تحصيلي مبتلا هستند با آموزش و ايجاد فرصتهاي مناسب، مهارتهاي انطباقي خوبي را در ساير زمينهها ميآموزند و تشخيص عقب ماندگي ذهني در مورد آنان طرح نخواهد شد ) انجمن روانپزشكي آمريكا، 1994ترجمه نيكخو، 1373ص115).
سازگاري خانواده كودكان معلول
گر چه بسياري از خانوادههاي كودكان معلول قادر به تطبيق دادن خود با معلوليت كودك ميباشند اما برخي از خانوادهها در اثر داشتن كودكان معلول دچار مشكلاتي از قبيل افسردگي، نااميدي، طلاق و… ميگردند.
تحقيقات زيادي در مورد سازگاري خانواده نسبت به استرس و نحوه مقابله آنها با استرس خانواده صورت گرفته است از جمله اين تحقيقات، تحقيق هيل ميباشد. هيل تئوري ABCX را در مورد استرس خانواده مطرح ميكند.
در اين تحقيق A ويژگيهاي عامل استرسزا ، B نيروها و ذخائر دروني خانواده به منظور مقابله با استرسها، C تعريف و تعبير خانواده از عوامل استرسزا و X كه اين تعريف و تعبير ميتواند در جلوگيري و يا تسريع بحران خانوادگي نقش داشته باشد.