بخشی از مقاله


مخالفت حضرت با بيگاري و كار اجباري


در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السلام مردم كي از اقاليم نزد آن حضرت آمدند و چنين معروض داشتند : در سرزمين ما آثار نهري هست كه گذشت زمان و حوادث روزگار مجراي آن را انباشته و ما را از فوائد آن محروم داشته است و هرگاه حفر آن نهر تجديد شود ، در آبادي اقليم و رونق زندگي ما تأثيري به سزا خواهد داشت . سپس تقاضا كردند كه اميرالمؤمنين عليه السلام به حاكم آن اقليم فرمان دهد تا ايشان را به بيگاري وا دارد و به حفر آن نهر بگمارد.


حضرت علي عليه السلام چون سخن ايشان را شنيد ، نسبت به تجديد حفر نهر ابراز علاقه كرد ، ولي با موضوع بيگاري و كار اجباري ـ با آن كه مورد رضا و موضوع تقاضاي خودشان بود ، موافقت نكرد و نامه اي به اين مضمون براي « قرظهْْ بن كعب » حاكم آن اقليم انشاء فرمود : گروهي از حوزه ي مأموريت تو نزد من آمدند و گفتند كه ايشان را نهري است كه متروك و مطموس شده و اگر ايشان آن را حفر و استخراج نمايند ، سرزمين هايشان آباد خواهد شد و به پرداخت همه ي خراج خود قدرت خواهند يافت و درآمد مسلمين از جانب ايشان فزوني

خواهد گرفت . ايشان از من خواهش كردند كه نامه اي براي تو بنگارم تا ايشان را به كاري بگماري و به كندن نهر و تأمين هزينه ي آن مجبور سازي . ليكن من عقيده ندارم كه كسي را به كاري كه دوست ندارد ، وادارم و به بيگاري و كار اجباري بگمارم . بنابر اين ، هركدام از ايشان را كه به طيب خاطر مايل به كار باشد ، به كار بگمار . ولي چون نهر ساخته و پرداخته شود ، متعلق به كساني خواهد بود كه در تجديد آن كار كرده و زحمت كشيده اند ، نه آن كساني كه از كار خودداري كرده اند .


دقت در اين فرمان نشان مي دهد كه اميرالمؤمنين عليه السلام كه مفسر قرآن و مبيّن حقايق اسلام است ، در اين فرمان ، دو اصل مهم از اصول مربوط به كار و پاداش را پايه گذاري كرده كه يكي حق آزادي كار و خودمختاري كارگر است و ديگري تخصيص درآمد و منفعت كار به طبقه ي زحمتكش و مولّد ثروت است. و اين دو اصل از اصول مهم عدالت اقتصادي است كه قرن ها پيش از آن كه فلاسفه اجتماع و نوابغ اقتصاد به آن توجه كنند از طرف اميرالمؤمنين عليه السلام تأسيس شده است .


عزل قاضي
تحقيق و تتبّع در تاريخ قضايي اسلام نشان مي دهد ، كه بازرسي در امور قضاء با دقت كامل به عمل مي آمده و حتي كوچكترين تخلفي از موازين عدالت مورد مؤاخذه قرار مي گرفته است. چنان كه اميرالمؤمنين عليه السلام ابوالاسود دوئلي را در همان نخستين روز كه به منصب قضاء گماشته بود ، معزول كرد و ابوالاسود ، چون فرمان عزل خود را دريافت داشت ، حيران و سراسيمه شد و نزد اميرالمؤمنين عليه السلام شتافت و گفت :


يا اميرالمؤمنين ! علت عزل من چيست ؟ در صورتي كه من ، به خدا قسم ، نه خيانت كرده ام و نه متهم به خيانت شده ام ! اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : تو در دعوي خود صادقي و در انجام وظيفه شرط امانت را رعايت كرده اي . لكن بازرسان به من اطلاع داده اند كه چون متداعيين نزد تو به محاكمه مي آيند ، تو بلندتر از ايشان سخن مي گويي !
قاتلي و مقتولي


رئيس شرطه ي مدينه اجازه گرفت و با گروهي انبوه از مردم كه در پي او بودند ، همگي به محضر قضاء اميرالمؤمنين عليه السلام وارد شدند و متهمي را كه در قبضه ي چهار نفر از افراد شرطه بود ، به حضور آوردند . هر دو دست متهم آلوده به خون بود و خنجري خون فشان در دست راست داشت و كشته ي به خون آغشته اي به دنبال او روي دوش مردم حمل مي شد و جمعيت انبوه كه هر لحظه رو به فزوني مي رفت ، با بانگ و هياهويي مانند رعد تقاضاي قصاص داشتند . متهم در ميان اين غوغا و در چنگ رجال شرطه ، رنگ چهره را باخته و قوّه ضبط حركات خود را از دست داده بود و مانند برگ بيد در برابر تندباد مي لرزيد .


گزارش رئيس شرطه :
رئيس شرطه در محضر قضاء گزارش خود را اين گونه آغاز كرد : « ما اين مرد مجرم را در نزديكي اين جسد خون آلود در حالي دستگير كرديم كه خنجر خون فشان را در دست داشت و اين پيكر بي جان ، هنوز در ميان خاك و خون دست و پا مي زد و جز اين مجرم كسي در نزديكي آن صحنه نبود. از اين رو ترديد به خود راه نداديم كه همين مجرم بندي كه او را به حضور آورده ايم قاتل است و تحقيقات نيز ثابت ساخته است كه مقتول از طبقه ي متوسط جمعيت بوده و هيچ كس با او سابقه ي خونخواهي و خصومتي نداشته و او به طرف منزل خود رهسپار بوده است و ممكن است كه در طول راه ، ميان او و اين مرد بندي مشاجره اي در گرفته و كار ايشان به اين صورت فجيع پايان يافته باشد .
متهم به جرم خود اعتراف مي كند :


اميرالمؤمنين عليه السلام به بازپرسي از متهم پرداخت و فرمود: « آيا تو اين مرد را كشته اي ؟ » مرد بينوا گفت : « آري » و آن گاه دم از سخن فرو بست و از توضيح بيشتري درباره ي علت و ظروف جرم و كيفيات و حالات نفساني كه در ارتكاب جرم مؤثر بوده خودداري كرد .
حكم اعدام


بديهي است دستگاه قضاء در چنين شرايط و اوضاع ، جز صادر كردن حكم اعدام چاره اي نداشت . زيرا از يك طرف دستهاي خون آلود و خنجر خون فشان متهم و از طرفي پيكر آغشته به خون مقتول و از طرف ديگر گزارش رئيس شرطه و مهم تر از همه اعتراف صريح متهم كليه طرق و ابواب احتمال برائت را بر روي او مسدود ساخته بود.
از اين رو اميرالمؤمنين عليه السلام با آن كه آثار بي گناهي را در چين و شكن هاي جبين متهم مي خواند ، راهي جز صادر كردن آن حكم نمي ديد . خاصه آن كه سيل خروشان جمعيت زواياي مجلس را از فرياد تقاضاي قصاص به اهتزار آورده بود. باري ، اميرالمؤمنين عليه السلام با صادر كردن حكم قصاص ، هياهوي جمعيت انبوه را فرو نشاند . ولي اجراي حكم را به بعد از نماز عصر موكول كرد و فرمود تا متهم را به زندان بردند.


يك پيشامد ناگهاني و برخلاف انتظار :
در اين ميان كه پاسبانان متهم را به طرف زندان مي بردند ، مردي از ميان جمعيت به ايشان شتافت و فرياد زد كه لحظه اي در بردن زنداني درنگ كنيد.
آن گاه فريادكنان نزد اميرالمؤمنين عليه السلام رفت و گفت : « يا اميرالمؤمنين ! مرتكب جرم ، اين مرد متهم نيست . او بي گناه است و قاتل منم ! » اين پيشامد ناگهاني جمعيت را به اهتزاز درآورد و بانگ تكبير از هر سو بلند شد و چون اندكي غريو مردم فرو نشست ، اميرالمؤمنين عليه السلام آن مرد را نزد خود خواند و از داستان او پرسيد. مرد با كمال صراحت و ب

ا لحني كه از اطمينان شخص واثق و آرامش خاطر فرد مؤمن حكايت مي كند ، اعتراف نخستين را تأييد و تأكيد نمود و مسئوليت قتل را بر عهده گرفت . داستان اين دو مرد كه هر دو اعتراف به قتل كرده و خود را در چنان دادگاهي مهيب در معرض حكم قصاص و شستن دست از جان و جهان قرار داده بودند ، بهت و حيرتي سخت در تماشاچيان صحنه ي قضاء به وجود آورده و فكر اين كه كدام يك از آن دو صادق در دعوي و قاتل حقيقي است ، بر ابهام و حيرت جمعيت افزود .
قرار گرفتن در برابر امر واقع :


در اين هنگام اميرالمؤمنين عليه السلام متهم نخستين را فراخواند و از علت اعتراف كاذب خود به قتل باز پرسيد. مرد گفت : من مردي قصابم و در سراي خود گوسفندي مي كشتم و كارد آلوده به خون گوسفند در دست من بود ، در اين هنگام آواز حزيني از خرابه ي نزديك خانه خود شنيدم و با همين كارد كه در دست داشتم ، به تعجيل بيرون دويدم . چون اين مرد كه قاتل حقيقي است ، صداي پاي مرا شنيد ، از بالاي ديوار پرد و ناپديد شد و من خويش را در كنار اين كشته يافتم . از اين كشته يافتم . از اين رو سخت ترسيدم و از آن جا بيرون دويدم و در همين احوال پاسبانان رسيدند و مرا گرفتند و مردم به صداي بلند مرا قاتل و جاني خواندند و هنگامي كه مرا به محضر قضاء آوردند ، قرائن و امارات بر اثبات مجرميت من چنان فراهم شده بود ، كه فرصت انكار در اختيار من نگذاشت و به ناچار اعتراف كردم و كار خود را به خداي چاره ساز تفويض نمودم .


اميرالمؤمنين عليه السلام به ديده ي استفهام به جانب معترف نگريست و او نيز همه ي اين داستان را تأييد كرد و هنگام آن فرا رسيد كه حكم حق و فرمان عدالت درباره ي قضيه صادر گردد .
قضيه بار ديگر در جريان حكم واقع مي شود:
چون كار به اينجا پيوست ، اميرالمؤمنين عليه السلام به جانب شيوخ قوم كه در مجلس قضاء حاضر بودند ، نگريست و فرمود : به عقيده ي شما در اين قضيه چه بايد كرد؟ ايشان به اتفاق گفتند : مرد اول را بايد رها كرد و اين دوم را به دست كيفر سپرد . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : اين فتوي بر خلاف راستي است . آن گاه روي از طرف ايشان به سبط اكبر ، حسن بن علي عليه السلام بگردانيد و فرمود: رأي تو درباره ي اين قضيه چيست؟


حضرت حسن بن علي عليه السلام عرضه داشت ، به عقيده ي من اين دو را بايد آزاد كرد . زيرا متهم نخستين هيچ گونه گناهي ندارد و آن مرد ديگر اگر چه نفسي را كشته است ، ولي ب اعتراف صريح خود نفسي ديگر را از هلاك نجات داد و خداي تعالي در اين باره فرموده است : « وَ مَنْ أَحْيا النّاسَ جَميعاً » يعني هركه يك نفس را احيا كند ، چنان است كه همگس مردم را احيا كرده باشد . بنابراين رأي من آن است كه بايد هر دو را آزاد ساخت و خونبهاي مقتول را از بيت المال پرداخت. اميرالمؤمنين عليه السلام از شنيدن احتجاج و شم و استنباط فرزند برومند شادمان شد و ديدگان حق بين او را بوسه داد و خداي را در برابر اين موهبت سپاس گفت و آن گاه فرمود تا حكم حسن بن علي عليه السلام را اجرا كردند.
يك طفل و دو مادر !


رسميّت دادگاه به رياست عمربن الخطاب اعلام شد و ارباب دعاوي و اصحاب مظالم به محظر قضاء آمدند و در آن ميان كه عمر مشغول استماع شكايات و فصل مخاصمات بود ، پاسبانان كودكي را به محضر آوردند و به دنبال ايشان دو زن وارد شدند و از عمر خواستند تا به قضيه ي ايشان رسيدگي كند و در اختلافي كه ميان آن دو رخ داده ، به آئين عدالت فرمان براند. منظره ي آن كودك سراسيمه و مشاجره ي زنان ، توجه حضّار را به سوي ايشان جلب كرد و عمر چون آن ماجرا را ديد ، رو به جانب زنان كرد و قصه ي ايشان پرسيد.


در اين هنگام يكي از آن دو زن با لحني مهيّج و بياني مؤثّر سخن آغاز كرد و گفت : اين كودك كه در منظر خليفه فارغ از همه چيز و غافل از همه جا سر گرم بازي است ، ميوه ي دل و پاره ي جگر من است كه نه ماه پر مشقت به زحمت حمل او گذرانده و در مجاورت قلب خود از شيره ي جان خويش به او غذا داده و همگي مشكلات را به انتظار ولادت و اميد ديدار طلعت او تحمل كرده ام ، ولي اكنون كه به آرزوي خود رسيده و مزد مشقتهاي طاقت فرساي خود را با دريافت اين عطيه ي الهي به دست آورده ام ، اين زن كه در كنار من نشسته از سر ظلم وتعدي ، مدعي مادري اين كودك شده و با سلاح حيله و تزوير ، قصد دارد كه پيوند مقدس و رابطه ي مادري و فرزندي ما را كه خدا پيوسته ، بگسلد و فرزند دلبند مرا از آغوشم بربايد.


سخن آن زن چندان سوزناك و مؤثر بود كه صحنه ي قضاء را تحت تأثير شديد قرار داد و امواج رحم و سيلاب سرشك را در دلها و ديده ها برانگيخت . ليكن زن دوم ، پيش از آن كه فرصت از دست برود و رقيب به هدف مطلوب خود دست يابد ، پيش از شروع به سخن ، حجتي قوي و منطقي نافذ از اشك بر صفحه ي چهره ي خود به محضر قضاء عرضه كرد و گفت : اين زن حيله گر و نيرنگ ساز كه خدا او را از گواراترين لذتهاي حيات محروم ساخته و دامنش را قابل جاي گزيدن كودكي معصوم نشناخته ، با توسل به سلاح مكر و فريب ، به مبارزه و معارضه با من برخاسته و سويداي دل مرا آماج تير خدعه و تزوير خود ساخته تا به اين وسيله ميوه ي دل مرا به سرانگشت تعدي و جفا از شاخسار حياتم بچيند و چمنزار زندگيم را با ربودن بلبلي خوش آواز و نغمه سرا ، به قبرستاني سرد و وحشت زا مبدل سازد . سپس رو به حضار كرد و گفت : اي ياران پيامبر ! به ظاهر حق به جانب اين زن حيله گر منگريد ، زيرا او مار خوش

خط و خط و خالي است كه به آشيانه ي پرندگان ضعيف شبيخون مي زند و جوجه گانشان را مي ربايد . چون سخن آن زن زيبا به پايان رسيد ، بهت و حيرت سراسر مجلس را فراگرفت و عمر از شنيدن آن سخنان متناقض و مشاهده ي آن صحنه ي حيرت انگيز ، مضطرب و سرگردان شد و در كار خود فرو ماند و چاره اي جز توسل به باب مدينه علم پيامبر صلي الله عليه و آله نديد.


در محضر اميرالمؤمنين عليه السلام :
عمربن الخطاب كه بارها گفته بود : « لَوْلا عَليٌ لَهَلَكَ عُمَرُ » اين بار نيز حل آن مشكل را از اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام خواستار شد و زنان را به محضر آن حضرت فرستاد تا بار ديگر شكايت خود را طرح كردند و حكايت خود را عرضه داشتند و هريك با بياني مؤثر و حالي آشفته گفتند : اي پسر عم رسول خدا !
زود درمان كن كه مي لرزد دلم كه بدرد از ميوه ي دل بگسلم


علي عليه السلام چون سخن آن دو خصم را شنيد ، زبان به وعظ و اندرز گشود و ايشان را از عذاب الهي بيم داد و به بيان حقيقت دعوت كرد . ليكن سخنان آن حضرت در دل ايشان مؤثر نيفتاد و هم چنان در استبداد و عناد ماندند . در اين موقع اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : اكنون كه به صلح و صفا نمي گرائيد و به راه سازگاري نمي آييد ، ناگزير حكم حق و حق حكم را در قضيه شما اجرا خواهم كرد . آن گاه فرمود : ارّه اي حاضر كردند و چون چشم زنان به دندانه هاي برّان ارّه افتاد ، سراسيمه رو به حضرت علي عليه السلام كردند و از تصميم او جويا شدند . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : من اين ارّه را براي آن خواسته ام تا با آن زبان درشت و بي پرواي خود ، حق را بازگويد . سپس رو به يكي از حضار كرد و فرمود : برخيز و اين كودك را با اين ارّه به دو قسمت مساوي تقسيم كن و هر نيمه ي آن را در دامان يكي از اين دو زن بگذار .
چهره ي حق از پرده بيرون مي افتد :


چون كار به اينجا رسيد ، يكي از زنان خاموش بماند و آن ديگري تضرّع و زاري آغاز كرد و گفت : خدا را يا اباالحسن ! اگر چاره اي جز به دو نيم كردن كودك نباشد ، من از حق خود درگذشتم و كودك را با همگي حقوق خويش به رقيب بخشيدم . اميرالمؤمنين عليه السلام چون سخن او را شنيد، با صداي بلند تكبير گفت و فرمود : اين كودك فرزند تو است ، زيرا اگر فرزند آن زن ديگر بود، بي گمان به حال او رقت مي كرد و او را به دندانه هاي شكننده ي ارّه نمي سپرد. چون حكم حق از منطق صدق اميرالمؤمنين عليه السلام اعلام شد ، آن زن ديگر به حقيقت امر اعتراف كرد و كودك را به رقيب خود بازگذاشت و عمر از شنيدن نتيجه ي حكم شادمان شد و زبان به ثناي اميرالمؤمنين عليه السلام گشود.
قتل مرموز و جستجو از قاتل


منظره ي دادگاه عدالت و صحنه ي قضاء ، از جمله مناظر جالب و صحنه هاي قابل مطالعه است و براي شناختن روحيات و آزمايش اخلاق مردم مي تواند به جاي يك لابراتوار بسيار حساس و دقيق مورد استفاده واقع شود. آن جا بسياري از جباران ، جلال و جبروت خود را از دست مي دهند و در برابر منطق قوي و حجت شكننده ي دادخواهان مظلوم به زانو در مي آيند . در صحنه ي قضاء بسيار اتفاق مي افتد كه سرانگشت فراست قاضي ، ماسك هاي حيله و نيرنگ را از چهره ها بر مي دارد و سيماي واقعي اشخاص را بي پرده نشان مي دهد .
كشته به خون آغشته اي در ميان محراب !
يك روز عمربن الخطاب در دوران خلافت خود براي اداء نماز صبح به مسجد وارد شد و چون گام در محراب نهاد ، شخصي را در برابر خود خفته يافت . به غلام خود گفت تا او را براي شركت در نماز صدا بزند . چون غلام نزديك شد ، او را در لباس زنانه يافت و گمان برد كه زني از زنان انصار است كه شب را به تهجّد گذرانده و بامدادان به خواب رفته است ، ليكن چندان كه او را حركت داد ، از جاي بر نخاست و چون پرده از روي او برداشت ، خود را در برابر مردي جوان و خوش سيما يافت كه جامه زنان بر تن و زخمي جانكاه بر گلو داشت و هنوز خون از عروقش روان بود .


چون عمربن الخطاب ، از اين ماجرا با خبر شد ، دستور داد تا پيكر خون آلود را در يكي از زواياي مسجد جاي دادند و چون از نماز فارغ شد ، به كار جوان بينديشد . ولي راز قتل همچنان بر او پوشيده ماند و چاره اي جز توسل به باب مدينه ي علم نبود.
توسل به باب مدينه ي علم :


عمربن الخطاب چون در كار آن جوان و داستان قتل و شناختن قاتل فرو ماند ، قضيه را با اميرالمؤمنين عليه السلام در ميان نهاد و از رأي صائب و فكر ثاقب او مدد خواست . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : اكنون دستور بده تا بدن مقتول را دفن كنند و منتظر باش تا پس از چندي ، كودكي را در همين محراب ببيني و با يافتن آن كودك به راز قتل و هويت قاتل آگاه شوي . عمر چاره اي جز پذيرفتن و به كار بستن آن دستور نديد و چون نه ماه از اين ماجرا گذشت ، يك روز به هنگام اداء نماز صبح ، به مسجد آمد و صداي گريه ي كودكي از محراب توجه او را جلب كرد. به غلام خود فرمود تا كودك را برداشت و چون نماز صبح پايان يافت ، او را به نزد اميرالمؤمنين عليه السلام برد.


حضرت علي عليه السلام فرمود تا طفل را به دايه اي از انصار سپردند و چون نه ماه از اين ماجرا گذشت و عيد فطر فرا رسيد ، به غلام عمر فرمان داد تا دايه را به حضور او ببرد و چون دايه به حضور علي عليه السلام حاضر شد ، حضرت فرمود : كودك را به نمازگاه ببر و بنگر تا هنگامي كه زني به درون مسجد آيد و كودك را ببوسد و بگويد : « اي ستم زده ، اي فرزند مادر ستم زده ، اي فرزند پدر ستمكار » او را دستگير كن و به نزد من بياور . دايه فرمان اميرالمؤمنين عليه السلام را به كار بست و هنگامي كه كودك را به نمازگاه برد ، زني جوان كه

جمالي خيره كننده داشت ، او را صدا زد و گفت : تو را به محمدبن عبدالله صلي الله عليه و آله قسم مي دهم كه لحظه اي بايست . چون دايه توقف كرد ، زن فرا رسيد و كودك را گرفت و به شوق و شعف بوسيد و گفت : « اي ستم زده ، اي فرزند مادر ستم زده ، اي فرزند پدر ستمكار چقدر به كودك من كه مرگ او را از كنارم ربود ، شباهت داري! » پس آنگاه چون كودك را به دايه باز پس داد و قصد بازگشتن داشت ، دايه آستينش را گرفت. زن از سر تضرّع گفت : دست از من بردار ؛ ولي دايه نپذيرفت و گفت : دست از تو بر نخواهم داشت تا تو را به محضر علي بن ابيطالب عليه السلام ببرم .


زن جوان چون اين سخن را شنيد ، سخت نگران شد و گفت : اگر مرا نزد علي عليه السلام ببري ، او مرا در ميان خويش و بيگانه رسوا خواهد ساخت و من در روز رستاخيز با تو مخاصمه خواهم كرد. دايه به عجز و لابه ي او اعتنا نكرد و زن چون اصرار و عناد او را ديد ، از در تطميع در آمد و گفت : مرا آزاد بگذار تا با هم به سوي خانه برويم و دو طاقه ي از برد يمن و حلّه اي از بافت صنعاء و سيصد درهم « هجري» به تو بدهم . دايه چون اين سخن را شنيد ، رضايت داد و به خانه او رفت و عطاياي او را دريافت كرد و شادمانه با وي خداحافظي كرد . در اين هنگام زن جوان كودك را بوسيد و به دايه گفت : اگر در عيد أضحي نيز كودك را نزد من بياوري ، عطيه اي به همين اندازه دريافت خواهي كرد. نماز عيد فطر به پايان رسيد و مردم از

نمازگاه به شهر روان شدند و اميرالمؤمنين عليه السلام دايه را احضار كرد و فرمود : اي دشمن خدا با سفارش من چه كردي ؟ دايه گفت : من كسي را در نمازگاه نديدم . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: دروغ گفتي . آن گاه به ضريح پيامبر صلي الله عليه و آله اشاره كرد و فرمود: به صاحب اين قبر قسم كه آن زن نزد تو آمد و كودك را گرفت و گريست و او را بوسيد و رشوه اي به تو داد و وعده كرد كه بار ديگر ، هم چنان به تو رشوه دهد . دايه از شنيدن اين سخن ، سخت ترسيد و ناچار به كرده ي خود اعتراف كرد و گفت : هرگاه فرمان دهي ، هم اكنون او را نزد تو حاضر خواهم ساخت . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: او پس از دادن آن رشوه از آن خانه به جاي ديگر منتقل شده و چاره اي جز اين نيست كه تا عيد أضحي صبر كني و چون عيد فرا رسد ، او را نزد من آوري تا خداي از گناه تو درگذرد.


دايه سرانگشت اطاعت بر ديده نهاد و هم چنان در انتظار ماند تا عيد اضحي فرا رسيد و بار ديگر زن جوان به سراغ كودك آمد و او را در آغوش كشيد و بوسيد و به دايه گفت : به همراه من بيا تا آن چه را كه وعده كردم ، به تو تسليم كنم. دايه دامن او را گرفت و گفت : به همراه من بيا تا آن چه را كه وعده كردم ، به تو تسليم كنم. دايه دامن او را گرفت و گفت : اين بار رها كردن تو براي من ميسّر نيست. هم اكنون بايد با من به محضر علي بن ابيطالب عليه السلام بيايي . زن جوان از شنيدن اين سخن پريشان شد و روي به آسمان كرد و گفت : « اي فرياد رس دادخواهان و اي پناه بي پناهان ، به فرياد من برس و مرا پناه بده . »


آن گاه به ناچار با دايه به جانب مسجد روان شد و چون به محضر حضرت علي عليه السلام رسيد، داستان خود را اين گونه آغاز كرد : « من دوشيزه اي از انصارم ، پدرم عامربن سعد خزرجي در ميدان جنگ در ركاب پيامبر صلي الله عليه و آله كشته شد و مادرم در دوران خلافت ابوبكر بدرود زندگي گفت و مرا تنها گذاشت . از شدت غربت و رنج تنهايي با زنان همسايه مأنوس شدم . يك روز در آن ميان كه با جماعتي از زنان مهاجرين و انصار بودم ، پيرزني كه تسبيح در دست و تكيه بر عصا داشت، از در آمد و سلام كرد و نام يك يك بانوان را پرسيد ، هنگامي كه نوبت به من رسيد ، گفت : نام تو چيست ؟ گفتم : نام من جميله است . گفت : دختر كيستي ؟ گفتم : دختر عامر انصاريم . گفت : پدر نداري ؟ گفتم : نه . گفت : شوهر كرده اي ؟ گفتم : نه . دراين موقع نسبت به من اظهار رحم و شفقت كرد و بر حال زارم گريست و گفت : آيا زني را مي خواهي كه با او مأنوس شوي و او به تو كمك و خدمت نمايد ؟ گفتم : آري . گفت : اينك من حاضرم تا براي تو مادري مهربان باشم . من از شنيدن سخن او خوشحال شدم و گفتم : به خانه ي من بيا . خانه خانه ي تو و فرمان از آن تو است. پيرزن به خانه آمد و آب طلبيد و وضو گرفت .


در اين هنگام مقداري نان و خرما و شير براي او حاضر كردم و او را به صرف طعام فرا خواندم . چون به آن نگاه كرد ، سخت گريست . از علت گريه اش پرسيدم . گفت : دخترم ! طعام من گرده اي نان جوين و اندكي نمك است. آن گاه بار ديگر شروع به گريه كرد و گفت : اكنون موعد صرف طعام من نيست . بگذار تا نماز عشاء را بخوانم . سپس نماز عشاء را بخوانم . سپس نماز عشاء را به جاي آورد . من گرده اي نان جوين و اندكي نمك حاضر كردم و چون طبق را در برابر او نهادم ، مقداري خاكستر طلبيد و با نمك مخلوط كرد و سه لقمه از آن بر گرفت و بار ديگر به نماز ايستاد و تا طلوع فجر ، هم چنان به نماز و دعا پرداخت . هنگامي كه سپيده دميد ، نزد او رفتم و سرش را بوسيدم و گفتم : از خدا بخواه تا مرا بيامرزد ، زيرا دعاي تو رد نخواهد شد .


گفت : تو دوشيزه اي زيبايي و هنگامي كه من از خانه بيرون روم ، براي تنهايي تو مي ترسم ، از اين رو تو به همدمي نيازمندي . من دختري خردمند و دانا و عابد و پارسا دارم كه از تو بزرگتر است ، هرگاه بخواهي او را نزد تو آورم تا يار و غمگسار تو باشد . گفتم : اين چه جاي پرسش است ؟ زن از خانه بيرون رفت و ساعتي بعد تنها بازگشت . گفتم : چرا خواهر مرا به همراه نياوردي ؟ گفت : دختر من با كسي دمساز نمي شود و آمد و رفت زنان مهاجرين و انصار به خانه ي تو ، او را از عبادت باز مي دارد . گفتم : من عهد مي كنم كه تا او در خانه ي من باشد ، هيچ كس را به خانه راه ندهم . پيرزن بار ديگر از خانه بيرون رفت و چون ساعتي گذشت با زني كه روي خود را سخت پوشيده داشت و جز چشمانش نمودار نبود ، بازگشت. ليكن آن زن بر در حجره ي من ايستاد و به درون نيامد. گفتم : چرا به درون نمي آيي ؟ پيرزن گفت : شدت شادي ديدن تو ، گامهاي او را از حركت باز داشته است . گفتم : هم اكنون مي روم و قفل بر در خانه مي نهم تا بيگانه اي به درون نيايد .


آن گاه چون از بستن در باز آمدم ، دست به دامن زن جوان زدم و گفتم : نقاب از رخ بردار . ليكن او جوابي نداد . پس چون مقنعه از سرش بر گرفتم ، خود را در برابر مردي جوان يافتم كه ريشي سياه و دست و پايي در خضاب و جامه اي زنانه بر تن داشت. از تماشاي اين منظره سخت ترسيدم و فرياد زدم كه از خانه ي من بيرون برو . آيا از خشم خدا بيم نداري ؟ آن گاه قدمي برداشتم تا از كنار او دور شوم ، ليكن به من مهلت نداد و در من آويخت و هم چون عقابي كه گنجشكي را به چنگال گيرد، مرا به چنگ آورد و مُهر بكارت از من برگرفت و چون از كار خود فارغ شد ، از شدت مستي بيهوش به زمين افتاد . در اين حال كاردي كه در ميان داشت ، درخشيد و من آن را برداشتم و بي درنگ گلوگاهش را قطع كردم و گفتم : « خدايا ! تو مي داني كه او درباره ي من ستم كرد و مرا رسوا ساخت و پرده ي عفّتم را دريد و من كار خود را به تو باز گذاشتم ، اي كسي كه چون بنده اي كارش را به او باز گذارد ، بي نيازش خواهد ساخت ، اي خداي پرده پوش و اي خالق رازدار . »


سپس چون پرده ي ظلمت از رواق سپهر فرو افتاد ، پيكرش را برداشتم و در محراب انداختم و چون چندي از اين ماجرا گذشت ، خود را از او آبستن يافتم . پس چون وضع حمل نمودم ، خواستم تا كودك را نيز به پدر ملحق سازم ، ولي فكر كردم كه اين كار خطاست . از اين رو او را به قنداق پيچيدم و به مسجد آوردم و در محراب افكندم .
قضيه به مرحله ي حكم وارد مي شود :


چون زن جوان داستان خود را شرح داد ، عمربن الخطاب زبان به مدح و ثناي حضرت علي عليه السلام گشود و گفت : من خود گواهم كه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : « من شهر علمم و علي دروازه ي آن شهر است . » و نيز فرمود : « برادر من علي ، به زبان حق سخن مي گويد . » سپس رو به اميرالمؤمنين عليه السلام كرد و گفت : حكم اين قضيه چيست ؟ علي عليه السلام فرمود : اما مقتول در اين قضيه خونبهايي ندارد ، زيرا مرتكب گناهي بزرگ شده است و اين زن مستوجب كيفري نيست ، زيرا در شركت در فحشاء مُكْرَه و مجبور بوده است.


سپس رو به زن جوان كرد و فرمود : وظيفه ي تو است كه پيرزن جنايتكار را به دادگاه عدالت حاضر سازي تا حق خداي را از او بستانم . زن انجام آن وظيفه را بر عهده گرفت و سه روز مهلت خواست . در اين هنگام دايه بنا به امر اميرالمؤمنين عليه السلام كودك را به مادرش تسليم كرد تا در آغوش گرفت و به خانه برد . بامداد روز بعد به جستجوي پيرزن حيله گر بيرون رفت و او را در گذرگاه خويش يافت و كشان كشان به محضر اميرالمؤمنين عليه السلام برد . اميرالمؤمنين عليه السلام چون سيماي جنايتكار آن زن حيله گر را ديد ، فرمود : تو خود مي داني كه من پسر عمّ پيامبر صلي الله عليه و آله و وارث علم او هستم . پس سخن آغاز كن و در گفتار راستي پيشه ساز . زن جنايتكار گفت : من اين زن را نمي شناسم و از قصّه او بي خبرم .


اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : آيا بر صدق گفتار خود قسم ياد مي كني ؟ زن گفت : آري . علي عليه السلام فرمود : دست روي قبر پيامبر صلي الله عليه و آله بگذار و قسم يادكن . زن چنين كرد و پس از لحظه اي از شدت فشار وجدان و اضطراب ضمير ، رنگ چهره اش سياه شد . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود تا آئينه اي پيش روي او گرفتند و چون سيماي كريه خود را در آئينه ديد ، فرياد برآورد . اميرالمؤمنين عليه السلام دست به آسمان بلند كرد و عرضه داشت : خدايا ! اگر اين زن راستگو است ، سيمايش را سپيد گردان . ليكن زن رو سياه هم چنان در رو سياهي بماند و تبهكاريش از رنگ چهره و حركات ناموزون سخنان متناقضي كه گفت ، به ثبوت پيوست و عمر فرمان داد تا او را از شهر بيرون بردند و سنگسار كردند.
دادگاه و درس رياضي !


حبّ منفعت از جمله ي صفات نظري و غرائز اصلي آدمي است كه در نهاد سرشته و با خمير مايه ي خلقتش عجين شده است و هرگاه اين غريزه تحت تربيت صحيح قرار نگيرد و پيوند محبت نوع نپذيرد ، مبدل به حرص و افزون طلبيِ اشباع ناپذيري خواهد شد كه براي صاحب خود و براي ساير أبناء نوع زيان هاي بي شماري به بار خواهد آورد . قرآن كريم دربيان همين خصيصه مي گويد : « وَ اِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيرِ لَشَديد » و هم چنين تصريح مي كند كه « وَ تُحِبّونَ الْمالَ حُبّاً جَمّاً » بررسي تاريخ منازعات و مخاصمات بشر نشان مي دهد كه منشاء اصلي غالب آنها همين غريزه است و از جمله اين موارد داستاني است كه هم اكنون از نظر خواننده ي محترم مي گذرد :
ميهماني كه بر سرِ خوان گسترده مي رسد :


در روزگار خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام دو رفيق براي صرف طعام سفره اي گستردند . يكي از آن دو ، سه گرده ي نان و ديگري پنج گرده بر سفره نهاد . در آن ميان كه دو رفيق دست به طعام بردند، شخصي بر ايشان وارد شد و سلام كرد ؛ صاحبان سفره و نان ، پس از جواب سلام با لحني حاكي از احترام تازه وارد را به شركت در آن چه حاضر بود ، دعوت كردند و ميهمان چون ميزبانان را مهربان و سفره را بي تكلف ديد ، دعوت ايشان را پذيرفت و چون از صرف غذا فارغ شد ، هشت درهم در كنار سفره نهاد و گفت : اين مبلغ مختصر ، بهاي سهم من است.


ميهمان از دوستان خداحافظي كرد و از پي كار خود روان شد ، ليكن ميان ميزبانان بر سر تقسيم آن مبلغ ، اختلاف و نزاع در گرفت . آن يكي كه سه گرده نان بر سفره نهاده بود ، گفت : نيمي از آن هشت درهم از آن من و نيم ديگر از آن تو است. لكن آن ديگري كه پنج قرص نان به ميان آورده بود، گفت : عدالت چنين اقتضاء مي كند ، كه هريك درهم براي من و سه درهم باقي را براي تو بگذاريم . باري ، كار نزاع ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يك به نظر ديگري تسليم نشد تا سرانجام براي حل خصومت به دادگاه مراجعه كردند و فيصل آن نزاع را به عهده ي اميرالمؤمنين عليه السلام گذاشتند.


ميزبانان در حضور اميرالمؤمنين عليه السلام :
ميزبانان به محضر قضاء اميرالمؤمنين عليه السلام وارد شدند و قصه ي خويش را آن گونه كه بود بيان كردند . اميرالمؤمنين عليه السلام پس از شنيدن اين داستان فرمود : مورد اختلاف شما ، موضوعي پيش پا افتاده است و ارزش آن را ندارد كه وقت خويش و دادگاه را براي چنين موضوع بي ارزشي تباه سازيد.


سپس ايشان را به صلح و سازش توصيه كرد ، زيرا بهترين وسيله ي حل اختلاف صلح است و حكم قاضي ، هرچند كه رشته ي مخاصمه را قطع مي كند ، ولي اثر نامطلوب در دلها به جاي مي گذارد و چه بسا كه اين كه اثر نامطلوب ، زيان هاي بسيار به بار مي آورد . ولي صلح ، پيوند محبت را تقويت مي كند و رابطه ي دوستي را جاي گزين مخاصمه و اختلاف مي سازد و نظر به همين حكمت است كه قرآن كريم در مقام ارشاد مردم توصيه مي كند كه « أَلصُّلحُ خَيْرٌ» باري اميرالمؤمنين عليه السلام آن دو را به صلح تكليف كرد و به آن شخصي كه سه قرص نان در ميان گذاشته بود ، فرمود: رفيق تو شرط انصاف را درباره ي تو رعايت كرده و به نظر من بهتر آن است كه پيشنهاد او را بپذيري و به گرفتن سه درهم قانع شوي .
مرد طمّاع از درِ لجاج و عناد درآمد و گفت : به خدا قسم كه من جز به مرّ حق تسليم نخواهم شد و جز حكم عدالت را نخواهم پذيرفت .


اميرالمؤمنين عليه السلام چون سرسختي و عناد او را ديد ، فرمود : اكنون كه پيشنهاد صلح را نمي پذيري و جز در برابر حق تسليم نمي شوي ، پس آگاه باش كه بنا به مُرّ حق ، نصيب تو بيش از يك درهم ، از مجموع هشت درهم نيست و آن هفت درهم حق آن ديگري است.


اعتراض به حكم و مطالبه ي دليل :
مرد طماع چون اين حكم را شنيد ، برآشفت و بانگ برآورد كه سبحان الله يا اميرالمؤمنين عليه السلام ! او سه درهم به من مي داد و من از گرفتن آن اباء داشتم . به عنوان صلح بود ، لكن تو قسم يادكردي كه جز به مرّ حق تسليم نشوي و مقتضاي مرّ حق اين است كه تو افزون از يك درهم نبري.


مرد گفت : اكنون كه مقتضاي مرّ حق اين است ، پس مرا از آن راز آگاه ساز و عقده ي اين مشكل را بگشاي ! اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : آيا چنين نيست كه سه قرص نان تو به 9 ثلث تقسيم مي شود ؟ مرد گفت : آري ، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : آيا چنين نيست كه پنج قرص او به 15 ثلث تقسيم مي شود ؟ مرد گفت : آري . حضرت فرمود : پس مجموع آن 24 ثلث است ، كه تو هشت ثلث آن را خورده اي و ميهمان و رفيق تو نيز هريك هشت ثلث از آن را صرف كرده اند و نتيجه چنان است كه از نُه ثلث تو ، يك ثلث و از 15 ثلث او ، هفت ثلث بهره ي ميهمان شده و از اين رو هفت درهم در برابر هفت ثلث نصيب رفيق تو و يك درهم در برابر يك ثلث نصيب تو است !
عادلانه ترين حكم


چهار نفر در عهد خلافت حضرت علي عليه السلام شراب نوشيدند و مست شدند و با كارد به يكديگر حمله كردند و همديگر را زخمي نمودند. ماجرا را به حضرت علي عليه السلام اطلاع دادند، حضرت دستور داد ، آنان را زنداني كنند تا به هوش بيايند . دو نفر از ايشان در زندان مردند و دو نفر ديگر جان به در بردند . ورثه ي آنان نزد حضرت آمده و گفتند : « آن دو نفر را در اختيار ما بگذار تا از ايشان قصاص كنيم . زيرا كشتگان ما را اينان به قتل رسانيده اند. »
حضرت علي عليه السلام گفت : « از كجا مي دانيد چنين است ؟ شايد هر يك ديگري را كشته باشد.» گفتند : « نمي دانيم ، تو خود هر طور مي داني داوري كن . » حضرت علي عليه السلام گفت: « خونبهاي كشتگان پس از كم كردن ديه ي زخميان بر قبيله هاي چهار گانه است . »


بخشيدن دزد
مردي نزد حضرت علي عليه السلام آمد و به دزدي اقرار كرد . حضرت به او فرمود : « آيا از قرآن چيزي مي داني ؟» مرد گفت : بلي . حضرت علي عليه السلام فرمود: « دستت را براي خواندن سوره بقره بخشيدم .» اشعث گفت : « چرا يكي از حدود خدا را تعطيل كردي ؟ » حضرت فرمود : « تو چه مي داني ؟ اگر بينه و گواه بر اثبات اقامه شد ، امام حق گذشت ندارد . ولي اگر شخصي عليه خود اقرار كرد ، اجراي حد ، به دست امام است. چنان چه خواست مي بخشد و اگر نخواست حد جاري مي سازد . »
گستاخي در ماه رمضان


روزي « نجاشي» شاعر را كه در ماه رمضان شراب نوشيده بود ، نزد حضرت علي عليه السلام آوردند . حضرت او را هشتاد تازيانه زد، سپس او را زنداني كرد ، بامداد روز بعد او را خواست و بيست تازيانه ديگر زد ! نجاشي گفت : « هشتاد تازيانه حد شراب را به من زدي ، اين بيست تازيانه چيست ؟ » حضرت علي (ع) فرمودند : براي تجري و گستاخيت كه در ماه رمضان شراب نوشيده اي .


مخاصمه يهودي با مرد مسلمان
مجلسي در نهم بحار از تفسير امام حسن عسگري (ع) نقل مي كند كه : روزي رسول خدا (ص) به اصحاب خود فرمودند: كدام يك از شماها شب گذشته مردي را براي خشنودي خدا و رسول كشته است و غضب او از براي خدا و رسول بوده است. اميرالمومنين (ع) عرض كرد : من ، يارسول الله(ص)! اكنون خصماء و اولياء مقتول خدمت شما مي آيند . حضرت فرمود : قصه خود را بيان كن. عرض كرد: يا رسول الله (ص) ! ديشب در خارج از خانه خود دو نفر با هم مشاجره داشته اند ، طولي نكشيد كه هر دو بر من وارد شدند ، يكي از آنها فلان يهودي و ديگري فلان مرد انصاري بود.


مرد يهودي گفت : يا اباالحسن ! من با اين مرد انصاري مرافعه اي داشتم ، به خدمت پسر عمت محمد (ص) رفتم. بر منفعت من حكم فرمود. اين خصم من گفت : من به حكومت محمد (ص) راضي نيستم ، هر آينه او از طريق حق عدول كرده و طرفداري تو را نموده است . بيا به نزد كعب بن اشرف برويم . من راضي نشدم ، اكنون به نزد تو آمديم كه در ميان ما حكم بفرمائي . حضرت اميرالمؤمنين(ع) فرمود : من به ايشان گفتم : اكنون من ميان شما به حق حكم خواهم كرد.


پس به داخل خانه رفتم و شمشير را برداشتم و بيرون آمدم و گردن انصاري را به يك ضربت جدا كردم . در حال گفتن اين سخن بودند ، كه اولياء مقتول آمدند و گفتند : يارسول الله (ص)! علي (ع) پسر عمّ تو ، صاحب ما را به قتل رسانيده ، بايد او را قصاص بنمايي . حضرت فرمود : مقتول شما قصاص ندارد. گفتند: پس ديه او را به ما بپردازيد . حضرت فرمود : ديه هم ندارد، مقتول خود را به قبرستان يهود ببريد و در آن جا دفن نمائيد . كسي را كه علي (ع) به قتل برساند ، او به جهنم خواهد رفت . چون آن مقتول را برداشتند ، گويا بدن او را پوست خنزير پوشانيده بودند. حضرت اميرالمؤمنين(ع) آن مرد را به قتل رسانيد ، چون رسول خدا (ص) را تكذيب كرده بود.
مردي كه شراب خورده بود و علم به حرمت آن نداشت


شيخ كليني در كافي به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در زمان ابوبكر مردي شراب خورد . او را براي اجراي حد نزد ابوبكر آوردند . ابوبكر گفت : آيا تو شراب خورده اي ؟ مرد گفت : آري . ابوبكر گفت : با اين كه مي داني شراب حرام است ، چرا آشاميدي ؟ آن مرد گفت : من مسلمان شدم و در ميان قومي بودم كه شرب خمر مي كردند و آن را حلال مي دانستند و اگر من مي دانستم كه آن حرام است ، البته اجتناب مي نمودم .


ابوبكر به عمر رو كرد و گفت : درباره ي اين مسئله چه مي گويي ؟ عمر گفت : مشكلي است كه حلّ آن جز به دست علي بن ابيطالب (ع) نيست . ابوبكر گفت : علي (ع) را پيش ما بياوريد . عمر گفت : سزاوار است كه ما به نزد او برويم و حكم را به خانه ي او ببريم . پس ابوبكر و عمر با كساني كه در مجلس حاضر بودند ، به نزد آن حضرت رفته و قصه را بيان كردند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : كسي را با او بفرستيد كه او را در مجالس مهاجرين و انصار بگرداند و بگويد كه هركس از مهاجرين و انصار آيه ي تحريم خمر را بر اين مرد قرائت كرده ، شهادت دهد و همين كار را كردند و كسي شهادت نداد كه آيه ي تحريم خمر را براي او قرائت كرده باشد . پس اميرالمؤمنين (ع) او را رها كرد و فرمود : اگر بعد از اين شراب بخوري تو را حد مي زنم.


حجرالاسود ضرر و نفع مي رساند
مولانا العلامهْْ مير محمد قلي (قدس سره) در تشييد المطاعن ص 556 طبع هند به نقل از كتاب (البدور السافرهْْ) في الامور الاخرهْْ تأليف جلال الدين سيوطي در باب شهادت الامكنهْْ از ابوسعيد خدري روايت مي كند كه :


من با عمربن الخطاب به حج رفتم . هنگامي طواف كرد و خواست حجرالاسود را لمس كند ، گفت: من مي دانم كه تو سنگي هستي ، نه مي تواني ضرر برساني و نه منفعتي داري و اگر رسول خدا (ص) را نمي ديدم كه تو را مي بوسد و لمس مي كند ، نه تو را مي بوسيدم و نه لمس مي كردم. حضرت اميرالمؤمنين (ع) اين سخن را شنيد و فرمود: اي عمر! چنين نگو ، اين سنگ هم نفع مي رساند و هم ضرر مي زند . عمر گفت : يا اباالحسن ! آيا دليلي بر اين هست؟ حضرت فرمود: اينك كتاب خداست كه ( مي فرمايد : و اذاخذ ربك من بني آدم من ظهورهم و ذرياتهم و اشهدهم علي انفسهم الست بربكم قالوا بلي ) چون خداوند تعالي آدم ابوالبشر را خلق كرد ، پشت او را مسح نمود و از ذريه ي بني آدم به ربوبيّت خود و عبوديت آنها ، عهد و پيمان گرفت. آن عهد و ميثاق را در كتابي نوشت و به اين سنگ خورانيد و او را زبان و دو چشم بود. سپس به آن سنگ فرمود كه در روز قيامت به ايمان و وفاي هركس كه در دنيا به زيارت تو آمده است ، شهادت بده و بر كفر و جحود هركس كه متمكن بوده است كه تو را زيارت كند و نكرده است ، نيز شهادت بده .


سپس حضرت علي (ع) فرمود : من از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمودند : حجرالاسود در روز قيامت مي آيد و با زبان فصيح و بليغ ، براي هركس كه او را بوسيده و مسح نموده است ، شهادت مي دهد . ( اقراراً بوحدانيهْْ الله و اعترافا بما فرضه الله ) و شهادت مي دهد بر ضرر كساني كه او را زيارت نكرده اند . پس اي عمر ! بدان كه اين سنگ هم نفع مي رساند و هم ضرر . در اين هنگام عمر گفت : اعوذ بالله ان اعيش في قوم لست فيهم يا اباالحسن .
پسر از زني است كه شير او سنگين تر است


ابن شهر آشوب در مناقب از قيس بن ربيع از جابر جعفي عن تميم بن حزام الاسدي حديث كرده است كه : دو زن بر سر دختر و پسري دعوا و مرافعه داشته اند . هريك مي گفت : پسر از آن من است و دختر از آن تو است . اين منازعه را به نزد عمر آوردند تا اين خصومت را خاتمه دهد.


عمر به هريك از صحابه براي حل اين مشكل پناه برد ، همه را عاجز ديد و گفت : كجاست مفرج الكرب . و به روايت مجلسي در هشتم بحار ، چون اين مشكل را نزد عمر مطرح نمودند ، همواره بر مي خاست و مي نشست و خود را به اين طرف و آن طرف مي انداخت و مي گفت : اي معشر مهاجرين و انصار ! آخر آن چه در نزد شماست و مي دانيد بگوييد . همه گفتند : انت المفزع ، عمر از اين سخن خشمگين شد و گفت : ( يا ايها الذين آمنوا اتقوالله و قولوا قولا سديدا ) اما والله انا و اياكم لنعرفن ابن بجدتها . يعني اي مردم ! آن چنان كه ايمان آورديد ، از خدا بترسيد و سخن محكم و صحيح بگوييد . به خدا قسم ! من و شما مي دانيم و مي شناسيم كه عالم و دليل و راهنما كيست.


صحابه گفتند : گويا منظور تو علي بن ابيطالب (ع) است. عمر گفت : كجا همانند علي (ع) را مي توان پيدا كرد و آيا حره اي ( زن آزاده اي ) مي تواند فرزندي مانند علي (ع) بياورد. صحابه گفتند: به دنبال ايشان بفرست تا بيايند . عمر گفت : هيهات ، منزلت علي (ع) شامخ تر و رفيع تر از اين است ، (شمخ من هاشم و لحمهْْ من رسول الله (ص) وائرهْْ من علم يؤتي لها و لا يأتي ) علي (ع) آن جبل شامخي است كه هيچ مرغي از سر او پرواز نمي كند ، يادگار رسول خدا (ص) و معدن علم است كه بايد به طرف او رفت ، نه اين كه او به طرف ما بيايد . برخيزد تا به نزد او برويم .


عمر با جمعي از صحابه به طلب آن حضرت شتافتند و حضرت را در باغي ديدند كه زير جامه ي كوتاهي در پاي مبارك دارد و با بيل زمين را شخم مي زند و اين آيه را تلاوت مي كند (ايحسب الانسان ان يترك سدي الم يك نطفهْْ من مني يمني ثم كان علقهْْ فسوي ) و سيلاب اشك از ديده هاي حق بينش بر رخسار روشن تر از ماهش روان است. صحابه از گريه ي حضرت به گريه افتادند.


پس حضرت آرام شد و سؤال نمود كه براي چه به اين آمديد؟ عمر گفت : يا ابالحسن ! دو زن بر پسري و دختري نزاع دارند و هركدام مي گويند: پسر از آن من است و دختر از آن تو است ، ما در حل اين مشكل عاجز مانده ايم. حضرت دست برد و پر كاهي را برداشت و فرمود: جواب اين مسئله از اين پر كاه آسان تر است. دستور بده هر كدام از زن ها شير خود را در ظرفي بدوشند . هر كدام سنگين تر است پسر از آن اوست و خداوند متعال مي فرمايد (للذكر مثل حظ الانثيين ) و اطبا اين را براي پسر و دختر بودن ، اساس قرار داده اند. عمر دست خود را بر هم زد و گفت : به خدا قسم ! خداوند متعال تو را اراده كرد ولي قوم ، تو را نخواستند . حضرت فرمود : اي ابا حفض ! آرام باش و صداي خود را كوتاه كن ( من هنا و من هنا ان يوم الفصل كان ميقاتا ) يعني روز اول خلافت را از من منع كردي و امروز اقرار به فضل من مي نمايي . راوي گفت : عمر مراجعت كرد در حالي كه از فرط حزن و اندوهي كه به او دست داده بود ، گويي صورت او را با قير اندود كرده اند.


جلوس طفلي بر سر ناودان
علامه مجلسي در نهم بحار ص 487 روايت كرده كه : طفل شش ماهه اي بر سر ناودان آمد . به اين طريق كه از بالاي سطح به سينه كشيدن خود را به ناودان رسانيد و بر سر ناودان قرار گرفت . مادرش با كمال اضطراب بر سر بام دويد ، ولي به ناودان دسترسي نداشت . فرياد و فغان او بلند شد . همسايگان از زن و مرد به خانه او ريختند . نردباني نصب كردند ، فايده نداشت. چون طول ناودان زياد و ديوار بلند بود. اتفاقاً عبور عمر از آن كوچه افتاد . بانگ ناله و شيون شنيد . به خانه آمد، وقتي كه از قضيه آگاه شد ، گفت : چاره ي اين كار ، جز به دست علي بن ابيطالب (ع) نيست، زود او را خبر كنيد.


بستگان آن طفل با گريه و زاري به سوي آن حضرت شتافتند . هنگامي كه حضرت حاضر شد ، مادر طفل شروع به صيحه زدن و ناليدن كرد. حضرت نظري به سوي آن طفل فرمود و كلمه اي ادا نمود كه كسي نفهميد . پس از آن فرمود: طفلي همانند اين طفل بر سر بام ببريد. چون بردند ، آن دو طفل به همديگر نگاهي كردند و به زبان خود چيزهايي گفتند ، مانند اين كه باهم تكلم مي كنند.


ناگهان ديدند كه طفل از سر ناودان به بالاي سطح بام رفت و مادرش آمد و او را در بر گرفت و صداي هلهله و شادي از اهل خانه چنان بالا گرفت كه مردم مانند آن كمتر شنيده بودند . پس از آن از اميرالمؤمنين (ع) سؤال كردند : مگر شما زبان اين دو بچه را فهميديد؟ حضرت فرمود: بلي ، خطاب طفل به من اين بود ، هنگامي كه مرا به امارت مؤمنين ديد ، به من سلام كرد و من پاسخ سلام او را دادم ، ولي چون طفل بود ، با او مخاطبه نكردم ، از اين جهت دستور دادم تا طفل ديگري را بياوريد . آن طفل وقتي حاضر شد ، به او خطاب كرد كه : اي برادر ! به سطح بام برگرد و دل مادر خود را داغدار نكن . آن طفل كه بر سر ناودان بود، گفت : يا اخي ! بگذار قبل از اين كه من بزرگ شوم و به حد بلوغ برسم و شيطان بر من مستولي شود ، از اين دنيا بروم .


طفل دوم گفت : به سطح بام برگرد و با مرگ خود دل مادر و عشيره ي خود را نسوزان ؛ شايد بزرگ شوي و از صلب تو خداوند متعال ، فرزندي روزيت كند كه دوست خدا و رسول خدا (ص) و دوست اميرالمؤمنين (ع) بوده باشد . پس آن طفل به سطح بام بازگشت.
مردي كه صد مرتبه دزدي كرده بود


و نيز در بحار از كتاب صفوهْْ الاخبار نقل مي نمايد كه : مردي را از قبيله ي كنده آوردند كه دزدي كرده بود . حضرت علي (ع) دستور داد كه دست او را قطع كنند . آن مرد بسيار زيبا صورت و خوش قد و قامت بود. حضرت فرمودند : واي بر تو ، حيف از تو نبود كه خود را لكه دار بنمايي با اين چنين صورت و نظافت و زيبايي و پاكي لباس و نسب بلند تو در ميان عرب؟ مرد كندي سر به زير انداخت و گفت : يا اميرالمؤمنين (ع)! الله الله في امري ، من تا به حال دزدي نكرده ام و اين دفعه ي اول است. حضرت فرمود : واي بر تو ، خداوند متعال تو را به ذنب واحد گرفتار نمي كند ، بايد دست تو را قطع كنم.


مرد كندي گفت : الله الله يا اميرالمؤمنين ! من سيزده نفر عيال را بايد نان بدهم كه اينها به غير از من ولي ندارند. حضرت مدتي سر به زير انداخت و سپس فرمود ، بايد دست او را قطع كنيد. مرد كندي باز به گريه افتاد و دامن آن حضرت را محكم گرفت و التماس كرد. حضرت باز به گريه افتاد و دامن آن حضرت را محكم گرفت و التماس كرد. حضرت باز سر به زير انداخت . پس از مدتي فرمود: راهي نمي بينم مگر آن كه دست او را قطع كنيد . در اين وقت فرمان داد و دست او را قطع كردند . چون دست او قطع شد گفت : به خدا قسم! نود و نه مرتبه دزدي كردم و خداوند متعال ستر كرد (پوشاند) و اين بار صدمين دفعه است كه دزدي كردم.


اين خبر را به حضرت دادند ، فرمود : همّ من برطرف شد ، چون اصرار داشت كه من يك مرتبه بيشتر دزدي نكردم و خداوند حليم و كريم است و در اولين گناهي كه از بنده صادر بشود، در عقوبت او عجله نمي كند . مردم از هر طرف برخاستند و دست و پاي حضرت را بوسيدند.
منكرين پيامبر (ص)


ثقهْْ الاسلام كليني در كافي به اسناد خود از حضرت امام صادق (ع) حديث كرده كه : حضرت اميرالمؤمنين (ع) در مسجد كوفه نشسته بود، كه جماعتي را آوردند كه در روز ماه رمضان غذا مي خوردند . حضرت علي (ع) از آنها سؤال كرد كه شما در روز رمضان افطار كرديد؟ گفتند : آري ، حضرت فرمود : شما از مردم يهود هستيد؟ گفتند : نه . فرمود: از مردم نصاري هستيد؟ گفتند: نه . حضرت فرمود: از كدام ملل و اديان مخالف اسلام هستيد؟ گفتند: ما از فرقه ي اسلام و از جماعت مسلمانانيم . فرمود: شما مسافريد ؟ گفتند : نه . فرمود: شايد مريض هستيد و ما نمي دانيم . گفتند: خير ، صبح كرده ايم در حالي كه هيچ بيماري و مرضي نداريم . حضرت اميرالمؤمنين (ع) از سخن آنها تبسم نمود ، سپس فرمود: شما به وحدانيت خدا شهادت مي دهيد و به رسالت حضرت مصطفي (ص) معترفيد ؟


گفتند : ما مي گوييم اشهدان لا اله الا الله ولي نمي گوييم محمد رسول خدا است و نبوت او را قبول نداريم. بلكه او مردي عرب بود كه مردم را به سوي خود دعوت نمود . حضرت فرمود : اگر شما منكر نبوت بشويد ، شما را به قتل مي رسانم. گفتند: هر چند ما را به قتل برساني . در اين هنگام حضرت شرطهْْ الخميس را به آنها موكل گردانيد تا آنها را در ظهر كوفه بردند و فرمود تا دو حفره پهلوي هم كندند و از يكي ، راهي براي ديگري قرار دادند . سپس به آنها فرمود : اگر به نبوت رسول خدا (ص) اقرار نكنيد ، شما را در ميان اين حفره مي اندازم و با دود شما را به قتل مي رسانم . گفتند : آن چه مي داني انجام بده.


حضرت فرمان داد تا آتش در ميان يك حفره ريختند و آنها را در حفره ديگر انداخت كه از آن سوراخ وسط ، دود آنها را فراگيرد . سپس حضرت تا چند مرتبه به آنها فرمود كه از اين كفر و گمراهي بازگرديد ، قبول نكردند تا اين كه دود آنها را خفه كرد و به جهنم واصل شدند .


اين خبر در قبائل كوفه و نواحي و شهرهاي ديگر منتشر گرديد. تا يك روز جماعتي از يهود كه از مردم يثرب بودند و تمام قبائل يهود به علميت آنها معترف بودند ، به خدمت حضرت علي (ع) آمدند و شترهاي خود را در مسجد خوابانيدند و پياده شدند ، سپس كسي را به خدمت آن حضرت به مسجد فرستادند كه ما جماعتي از يهود از يثرب آمده ايم و حاجتي به شما داريم. يا شما تشريف بياوريد ، يا اجازه بدهيد كه ما به نزد شما بياييم.


حضرت از مسجد بيرون آمده و به نزد آنها رفت و فرمود : حاجت شما چيست ؟ بزرگ آنها گفت : اي پسر ابو طالب ! اين چه بدعتي است كه در دين محمد (ص) گذارده اي ؟ حضرت فرمود: كدام بدعت؟ گفتند : به ما خبر رسيده كه شما جماعتي را كه مي گفتند اشهدان لا اله الا الله ولي به نبوت محمد (ص) اقرار نداشته اند ، با دود خفه كرده ايد . حضرت فرمود : شما را به آيات نه گانه كه خداوند به حضرت موسي (ع) در كوه طور سينا نازل فرمود و به حق كنايس خمس قدس و به حق الصمد الديان قسم مي دهم ، آيا مي دانيد كه قومي را به نزد يوشع بن نون آوردند (بعد از وفات موسي (ع)) كه شهادت به وحدانيت خدا مي دادند ولي اقرار به نبوت موسي (ع) نداشتند. پس يوشع آنها را همين طوري كه من اينها را كشتم ،

به قتل رسانيد. جماعت يهود ، تصديق كردند و گفتند : شهادت مي دهيم كه تو ناموس موسي (ع) هستي . سپس آن مرد يهودي از زير قباي خود كتابي بيرون آورد و به آن حضرت داد. حضرت آن كتاب را باز كرد و به آن نگاه كرد و گريست . آن مرد يهودي گفت : شما را چه شد كه به اين كتاب نگاه كرديد و گريستيد ؟ مگر مي توانيد اين كتاب را بخوانيد، چون اين كتاب به زبان سرياني نوشته شده و زبان شما عربي است؟

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید