بخشی از مقاله

بديهي است پيدايش نوآوري و نوانديشي در عرصه ادبيات داستاني بنا به مناسبات عل‍ّي و قوام‌يافته‌اي چون ظهور ذهنهاي نو، تجربه‌اندوزي از بطن زندگي، دريافت اصولي از ساحت هستي، ژرف‌انديشي، گذشت زمان و سنجش عقلاني بدون بغض و غرض بستگي دارد؛ و به منظور راه‌اندازي يك جريان ادبي بديع و تثبيت آن، نمي‌توان تنها به ظهور نوابغ و شخصيتهاي نوانديش اكتفا كرد. چه بسارند افراد ناپخته، ناتوان و كم‌بضاعتي كه براي كسب شهرت، مقام و ثروت، و به منظور پنهان كردن ناتوانيهاي خود، به ناگاه به كاري نو دست مي‌زنند و گمان مي‌كنند كه يك شبه ره صدساله طي مي‌كنند، و با ـ اصطلاحا‌ً ـ «طرحي نو در انداختن»، به چهره‌اي ماندگار مبدل مي‌گردند. اما از آنجا كه اين افراد از جهان‌بيني نابي برخوردار نيستند و از بهره‌بري از شيوه‌ها و تكنيكهاي داستان‌نويسي عاجزند، به آني، نامشان از صفحات ادبيات محو مي‌گردد.


البته شكي نيست كه اصطلاح «نو» و يا «مدرن»، همواره در تمامي ادوار تاريخي و زمانهاي مختلف مطرح بوده و به كار رفته است. درواقع، «نوبودن» و «نوآوري»، لازمه حيات ادبيات، خاصه ادبيات داستاني به حساب مي‌آيد؛ ودر تمامي مقاطع و دوره‌هاي مختلف، نويسندگان و اديبان و شاعران بسياري ظهور كرده‌اند كه در زمان خود حرف نو مي‌زده‌اند و در عرصه ادبيات نوآوري كرده‌اند. آن‌چنان كه سعدي، حافظ، مولوي، ابوالفضل بيهقي، نيما... در زمان خود، نوانديش بوده‌‌اند. از اين رو مي‌توان مدعي بود كه ادبيات نو يا مدرن، در تمامي دورانها وجود داشته است، و مختص به دوره‌اي خاص نيست.


برخي از صاحبنظران ادبيات داستاني معتقدند كه هر داستان و رماني كه به خلاف سنتهاي رايج شكل بگيرد، در گونه رمان مدرن و يا نو قرار مي‌گيرد. آن‌چنان كه ويكتور هوگو در دوران خود همچون جيمز جويس در اوايل قرن بيست نوآوري كرده و به شيوه‌اي داستان مي‌نوشته كه پيش از آن، رايج نبوده است. از جانب ديگر، برخي به اين اصل رسيده‌اند كه انسان در عرصه داستان‌نويسي، تمام راهها را طي كرده است، و در دوره معاصر، تنها به تلفيق شيوه‌هاي گذشته مبادرت مي‌ورزد.
با تمامي اين تفاصيل، برخي رمان نو يا مدرن را به رماني اطلاق مي‌كنند كه درست بعد از جنگ جهاني دو‌ّم در اروپا و آمريكا ظهور كرد. اين افراد منكر اين قضيه نيستند كه واژه معاصر و مدرن، با دوره‌اي كه هر اثري خلق مي‌شود ارتباط تنگاتنگي دارد؛ و به عبارتي، هر اثر ادبي و هنري، در هر زماني كه خلق مي‌شود، مدرن است. با اين حال، آنها بيشتر دوست دارند اصطلاح «رمان مدرن» يا «رمان نو» را براي دوره‌اي كه از سال 1860 شروع شد و تا سال 1970 ادامه يافت، به كار برند؛ و به طور چشمگيري هم، در اين راه، موفق بوده‌ اند.


در طي اين سالها، ديدگاه نويسندگان و شيوه داستان‌نويسي آنها دچار دگرگوني اساسي شد؛ و امروزه مرسوم است هرگاه سخن از «مدرنيسم» و «ادبيات داستاني مدرن» به ميان مي‌آيد، ناخواسته توجه همگان به آن دورة خاص جلب شود.
بسياري بر اين باور پافشاري مي‌كنند كه «مدرنيسم» كه ميان جنگ جهاني اول و دوم ظهور كرد، خود رنسانسي ديگر بود؛ كه طي آن، ساختار اجتماعي، فرهنگي و سياسي و... كشورها تغيير كرد و وضعيت نويسندگان، به ناگاه دگرگون شد.


البته، نحوة شكل‌گيري و اهداف و برنامه‌هاي رنسانس، با جريان مدرنيسم كاملا‌ً متفاوت است. اما از آنجا كه بافت اجتماعي و فرهنگي كشورها دچار تغيير عمده شد، اين دو رويداد بزرگ را با هم قياس مي‌كنند. در دوره رنسانس، ديدگاههاي مطرح شده توسط افلاطون در مورد الهام‌پذيري شاعر، كمك بسيار زيادي در ظهور اين انقلاب بزرگ كرد. افلاطون، از اين نظر، شاعران را با پيامبران يكسان دانسته، چنين مدعي شده كه يك شاعر، با اثر خود مي‌تواند انسانها را ارشاد و راهنمايي كند. افلاطون معتقد بود شاعران و هنرمندان، ارتباط نزديكي با عوالم فراحسي دارند، و مي‌توانند از بيرون از طبيعت، كمك بگيرند.


بر اين اساس، پيروان مدرنيسم قرن بيست، ريشه پيدايش اين نحله را در قرن 19 نمي‌جويند. آنها مدعي‌اند كه ريشه پيدايش تفكرات مدرن، با ظهور رنسانس پديد آمده است. طبق نظر آنها، بعد از رنسانس، اين مدرنيستها بودند كه به انسان اين اطمينان را دادند كه بشر مي‌تواند بياموزد، درك كند و بهترين باشد. بعد از رنسانس، مردم به اين باور رسيدند كه مي‌توانند دربارة سرنوشت خود تصميم بگيرند و اصطلاحا‌ً در محيط اطراف خود دخل و تصرف كنند.


بر اين اساس، همان ديدگاهي كه باعث پيدايش رنسانس شد بعدها در قرن هيجده توانست يك ايده بزرگ ذهني و عقلاني را طراحي كند؛ و آن هم جدال ميان سنت و مدرنيسم بود. اين طرح بنيادين توانست زندگي فكري اروپاييان را تحت تأثير خود قرار دهد. سنت و مدرنيسم عملاً توانست دو گروه عمده پديد آورد: يك دسته آنهايي كه شديدا‌ً پيروان سنت بودند و ديگري آن دسته از افرادي كه طرفدار مدرنيسم بودند.


بدين ترتيب بود كه قرن 18، عصر روشنگري لقب گرفت. در اين عصر طبق نظر مدرنيستها، بلوغ فكري اعتقادات و باورهاي پيروان انسانمداري، از طريق استدلالها و برهانهاي مطرح شده، اثبات شد؛ و ذهن روشنگر باعث شد تا انسان آزاد گردد، و از دست موهوم پرستيها و نادانيها رهايي يابد.
لازم به ذكر است: عصر روشنگري يك حركت ظاهرا‌ً عقلاني بود كه بيشتر، انقلاب صنعتي محرك آن بود. انقلاب صنعتي بين قرن 17 و اوايل قرن 18 صورت پذيرفت؛ زماني كه انسانهايي چون گاليله و اسحاق نيوتن، از طريق دانش و علم خود، به فراگيري قوانين طبيعت پرداختند. حقايقي كه آنها به دست آوردند، فراتر از آن چيزي بود كه عرف‌ پذيراي آن بود؛ مخصوصا‌ً باورهاي اشتباهي كه كليسا بر آن تأكيد مي‌ورزيد؛ همچون اين باور كه زمين به دور خورشيد مي‌گردد، و خلاف آن توسط كليسا اشاعه مي‌گرديد.
در پي آن، متفكران قرن 18، به‌تدريج به اين اصل ايمان آوردند كه هر مشكلي با كمك قدرت دليل و برهان، قابل حل است. بدين ترتيب، بر آن شدند تا به تقابل با سنت، رسوم، تاريخ و حتي ادبيات و هنر گذشته بپردازند!


آنها به‌تدريج به عرصه سياست پا گذاشتند و بر آن شدند تا با قدرت سياسي و حزبي، جامعة ايده‌آل خود را خلق كنند. در‌صورتي‌كه مدرنيستها با طرح تئوريهاي آرمانگرايانه خود، همواره جنگ و خونريزي را براي انسانها به ارمغان آوردند.
به طور مثال، روسو با طرح برابري انسانها، اولين تجربه ساختن جامعه بهتر مدرنيستها را، با خون و جنگ توأم ساخت. نتيجة ايده‌هاي او، منجر به بروز جنگهاي داخلي آمريگا گشت؛ و طي آنها، عدة بي‌شماري مردم بي‌‌گناه كشته شدند، و شهرهاي آمريكا، به خاك و خون كشيده شد. درواقع، ايده برابري انسانها، يك ايده روشنفكري در غرب آن زمان بود، و جنگ شمال و جنوب را دامن زد.


در سال 1786، بروز انقلاب فرانسه نيز، توسط ايدئولوگهاي مدرنيست شكل گرفت. در آن زمان نيز، مدرنيستها با دادن شعار برابري حقوق انسانها، يعني «برادري، برابري و آزادي» ـ كه در واقع شعار مادر فراماسونها بود‌ ـ جريان عظيمي را در فرانسه به راه انداختند كه نتيجه آن قتل و غارت مردم اين كشور بود.
اگرچه انقلاب فرانسه فوايد بسياري را براي اروپاييان به همراه داشت، اما با تغيير موضوع انقلابيون كه به قدرت رسيده بودند، تمام شعارهاي مدرنيستها در نظر مردم مسخره جلوه‌گر گشت. چرا كه بعد از اين انقلاب، وضعيت جامعه رو به بهبودي ننهاد، و هيچ يك از شعارهاي مدرنيستها تحقق نيافت.
انقلاب روسيه نيز، با حمايت فكري مدرنييستها شكل گرفت.


آنها در پي شكست مستمر خود، بر آن شدند تا اين‌بار در خاك روسيه، در پي ساختن جامعه‌اي بهتر باشند. آنها گمان مي‌كردند كه با قدرت ـ به تعبير خودشان‌ ـ حقيقت، مي‌توانند وارد عرصه سياست شوند، و مسائل مختلف اجتماعي را دگرگون كرده، معضلات بشر را، ظاهرا‌ً برطرف سازند.
درواقع، در ميان دو جنگ جهاني اول ودوم، مدرنيسم ترقيخواه، تازه به قدرت رسيده، و در پي اهداف خود بود. در آن زمان، مدرنيستها متحدالشكل وارد ميدان شده در صدد جريان سازي و پيشبرد برنامه‌هاي خود بودند. در صورتي‌كه در حال حاضر، مدرنيستها با جنبشهاي سياسي، ادبي و فرهنگي... تلفيق شده‌اند، و ديگر هويت اصلي خود را از دست داده‌اند.


در آن دوره، شاعران و نويسندگان پيش‌رو مدرنيست، با تلاش بسيار، بر آن شدند تا وارد عرصه سياست شوند، و ـ اصطلاحا‌ً ـ انقلاب سياسي به راه افتاده را، حمايت كنند. «پابلو پيكاسو» به سال 1944، به طور آشكار، به حزب كمونيست پيوست.
در آن زمان و مدتي بعد از آن به نظر مي‌رسد انقلاب روسيه مي‌تواند پاسخگوي رؤياهاي مدرنيستها باشد. نظام كمونيستي، ظاهرا‌ً در تلاش بود تا جامعه بهتري بسازد. كمونيستها تمايلي به دسترسي به دمكراسي غربي نداشتند. آنها قصد داشتند در وجود خود، نوعي دمكراسي اقتصادي بنا كنند. بدين ترتيب بود كه ايده‌هاي كارل ماركس، توانست جنبش سورئاليستي را تحت تأثير خود قرار دهد.


با به قدرت رسيدن ديكتاتوري استالين، تمام آرزوها و رؤياهاي مدرنيستها و پيروانش به باد رفت. آنها بر آن شدند تا با اين ديكتاتوري مقابله كنند. اما به سرعت، توسط رئاليسم سوسياليستي، بلعيده شدند؛ و خود به عنوان ابزار قدرت كمونيستهاي استاليني درآمدند.
با ظهور حزب نازي هيتلري، گروه جديدي از مدرنيستها به سوي اين حزب رو آوردند، و به طور آشكار، تحت فرمان نازيسم درآمدند. اين در حالي بود كه برخي از مدرنيستها به حمايت از كمونيسم، و برخي ديگر به طرفداري از فاشيسم درآمدند. آنها همچنان با دادن شعار« بياييم آينده‌اي بهتر بسازيم»، در اين گروهاي سياسي مخوف و جنايتكار وارد شده، چونان ابزار قدرتمندي در دستان آنها قرار گرفتند. اما نتيجة‌ فعاليت مدرنيستها چيزي جز كشتار، ديكتاتوري و نااميدي انسانها به همراه نداشت.
بعد از انتشار خبر سوزاندن انسانها در آشويتس، تئودر آدورنو (The odor A dorno) چنين گفت: «آيا هيچ ادبيات و هنري، از اين پس، حق حيات خواهد يافت؟»


حركت و جنبش مدرنيستها، از ديرباز، زير ذره‌بين منتقدين ادبي قرار دارد. آنها همواره از خود مي‌پرسند: چرا جنبش آزاديخواهي و ايجاد جامعه بهتري كه مدرنيستها خود را متولي آن مي‌دانست، در هر كشور و منطقه‌اي كه وارد شد، جز جنگ و خونريزي، و در پي آن، برقراري يك حكومت ديكتاتوري تمام عيار، چيزي به همراه نداشت؟!
با ظهور قريب‌الوقوع استعمار نو، مدرنيستها به دنبال اين حركت عظيم به راه افتادند؛ و اين بار، از جريان ادبيات استعمار نو حمايت كردند؛ و بر آن شدند تا در كشورهاي تحت استعمار جريان‌سازي كرده، به تقابل با سنن و تجربيات بومي ملل بروند. آنها با تخريب سنن و تجربيات ارزشمندي كه مردم قرنها براي به دست آوردن آنها تلاش كرده بودند، عملا‌ً شرايط مناسب براي حضور استعمارگران را فراهم ساخته، هويت اصلي مردم تحت سيطره را خدشه‌دار كردند.
بدين ترتيب بود كه انسان، پس از رويارويي با تمامي رويدادهاي همچون انقلاب صنعتي، انقلاب فرانسه، انقلاب روسيه، ظهور كمونيسم، جنگهاي جهاني اول و دوم، ظهور استعمار نو و.. به دام نااميدي و نهيلسم افتاد.


انسان مدرن، دريافته بود كه هيچ‌گاه قادر به ساختن جامعه‌اي ايده‌ال نيست.
جالب اين است كه نويسندگان و هنرمندان مدرنيست، از همين شرايط خاص نيز سوءاستفاده كرده، اقدام به خلق آثار پوچ انگار و نهيليستي كردند؛ و بدين ترتيب، مردم را به فرو رفتن در باتلاق پوچگرايي، تشويق كردند.
درواقع، از سال 1950 به بعد، ادبيات پوچگرا، به صورت قدرت بلامنازعي درآمد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید