بخشی از مقاله
پير مغان نماينده کل فرزانگی ايران کهنسال است که از آغاز آنچه ما درباره انديشه ايرانی می دانيم، پيش آمده و در فردی فرضی، تجسم پيدا کرده است که آن را پير مغان ناميده اند. پير بودن يعنی تمام تجربيات جهانی را در خود جمع کرده و منبع يک سلسله تجربه است و ديگر اينکه وابسته به مغان است يعنی کهن ترين دوران ايران. بنابراين وقتی حافظ تمام سرنوشت دانستگی هايش را به پير مغان نسبت می دهد، می خواهد بگويد که کل اين دانستگی ها را مديون فردی هستم که تمام تجربه عم دراز ايران را در خود جمع کرده است. نگاهى به مضمون و مصاديق سعادت نزد حافظ
اسباب سعادت و خوشدلى
شايد بتوان نخستين مصداق سعادت (دولت) از نگاه حافظ را عشق ورزى و عاشق پيشگى به شمار آورد: دولت عشق بين كه چون از سر فقر و افتخار/ گوشه تاج سلطنت مى شكند گداى تو - چو ذره گرچه حقيرم ببين به دولت عشق / كه در هواى رخت چون به مهر پيوستم - قدح پر كن كه من در دولت عشق / جوانبخت جهانم گرچه پيرم - گنج عشق خود نهادى در دل ويران ما / سايه دولت برين كنج خراب انداختى .
در اينجا شايد بتوان با بازشناختن و برشمردن منافعى كه حافظ در سلوك عاشقى مى جويد، به فهم مراد حافظ از دولت عشق تقرب حاصل كرد. دست كم مى توان موارد زير را به عنوان فايدت عشق ورزى ذكر كرد:
۱/۱ از ميان بردن خودپرستى و خودفريفتگى :
با مدعى مگوئيد اسرار عشق و مستى / تا بى خبر بميرد در درد خودپرستى - اى كه دائم به خويش مغرورى / گر تو را عشق نيست معذورى
۱/۲ از ميان بردن نفاق و دورويى و ايجاد يكسويى و صفاى دل:
ساقيا جام دمادم ده كه در سير طريق/ هركه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود - نفاق و زرق نبخشد صفاى دل حافظ / طريق رندى و عشق اختيار خواهم كرد - سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود / كى خلاصش بود از محنت سرگردانى - حافظا سجده به ابروى چو محرابش كن / كه دعايى ز سر صدق جز آنجا نكنى
۱/۳ عشق حرمان و پشيمانى در پى ندارد:
عشق مى ورزم و اميد كه اين فن شريف / چون هنرهاى دگر موجب حرمان نشود
۱/۴ وارستگى يا آزادى از بار تعلق و حصول استغناى روحى :
فاش مى گويم و از گفته خود دلشادم / بنده عشقم و از هردو جهان آزادم - حافظ از جور تو
حاشا كه بگرداند روى / من از آن روز كه در بند توام آزادم - گداى تو از هشت خلد مستغنى ست / اسير بند تو از هر دو عالم آزاد است
۱/۵ عشق به مثابه اكسير كيمياگرى به كمال معنوى و اخلاقى مى برد:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوى/ تا كيمياى عشق بيابى و زر شوى
۱/۶ عشق منجر به وصال عرفانى مى شود و شرط لازم آن است
چو ذره گرچه حقيرم ببين به دولت عشق / كه در هواى رخت چون به مهر پيوستم - حافظ هرآنكه عشق نورزيد و وصل خواست / احرام طوف كعبه دل بى وضو ببست
۱/۷ عشق راهبر به نجات است
عشقت رسد به فرياد ور خود بسان حافظ / قرآن زبر بخوانى در چهارده روايت - هرچند غرق بحر گناهم زصد جهت / تا آشناى عشق شدم ز اهل رحمتم
۱/۸ عشق احياگر است و مشفق
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك / چو درد در تو نبيند كرا دوا بكند؟- عاشق كه شد ؟ كه يار به حالش نظر نكرد / اى خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
۱/۹ عشق قدر و ارزش آدمى را در پى دارد
بكوش خواجه و از عشق بى نصيب مباش / كه بنده را نخرد كس به عيب بى هنرى
۱/۱۰ دريادلى و شجاعت قرين عشق ورزى است
روندگان طريقت ره بلا سپرند / رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز - عاشق از قاضى نترسد مى بيار/ بلكه از يرغوى ديوان نيز هم
۱/۱۱ و در آخر اينكه شادى ناشى از غم عشق يا همان غم شاد كه تنها غم مطلوب نزد حافظ است ، هنر عشق به شمار مى رود. ناصحم گفت كه جز غم چه هنر دارد عشق / برو اى خواجه عاقل هنرى بهتر از اين؟ - تا شوم حلقه به گوش در ميخانه عشق / هر دم آيد غمى از نو به مباركبادم حال مى توان پنداشت كه چون عشق موجب از ميان رفتن خودپرستى و خودفريفتگى و نفاق و دورويى مى شود و ايجاد يكسويى، يكدلى ، وارستگى و استغناى روحى را در پى دارد و همچنين به نجات و رستگارى، و كمال معنوى و اخلاقى و وصال عرفانى راه مى برد، حافظ از آن به «دولت و سعادت» تعبير مى كند و گويى برآن است كه سعادتمندانه زيستن در گرو تحقق اين امور است كه جملگى به دستاويز عاشقى تحصيل مى شوند. براينها اضافه كنيم كه عشق حرمان و پشيمانى به دنبال ندارد. غم ناشى از آن مطلوب است . مسيحا دم است و به دريادلى و جوان دلى نيز منتهى مى شود.
دومين مصداق سعادت (دولت) از نگاه حافظ را مى توان سعادت (دولت) فقر و درويشى محسوب داشت. ذكر اين نكته نيز خالى از فايده نيست كه تنها سعادت (دولت) ابدى از نگاه حافظ ، سعادتى (دولت) است كه به دستاويز زيستن بر وفق مشى درويشان (گدايان) تحصيل مى شود. به استناد اين ابيات:
دولتى را كه نباشد غم از حافظ در نگاهدکتر محمود درگاهی
شريعتي يك دوره مجموعة آثار در 38 مجلد دارد كه در همة آنها ـ به استثناي يكي دو مورد ـ چند بار نام حافظ آمده است. اين بسامد فراوان حاكي از آشنايي شريعتي با انديشة اين بزرگترين شاعر زبان فارسي است. توجه به اين نكته كه شريعتي در شرايط اجتماعي ـ سياسي خاصي به سر ميبرد كه غالباً تلألؤ انديشههاي فلسفي، سياسي، و ايدئولوژيك نوپديد، هرگونه انديشة بومي را در سايه برده بود، اهميت اين آشنايي را دوچندان ميسازد. هم چنين تعيين جايگاه شاعري و نيز انديشه حافظ از زبان مردي كه هر انديشه و آييني را به دقت نقادي ميكرد و به دشواري ميپذيرفت و با همة عناصر فرهنگي بومي يا بيگانه نقادانه روبهرو ميشد، ارزش و اعتباري بلند دارد. شريعتي در رشتة ادبيات فارسي تحصيل كرده بود، مطالعة ممتدي روي آثار شاعران و نويسندگان سرزمين خود داشت و يكي از نخستين ترجمههاي نقد ادبي را پديد آورده بود. او هم شعر ميسرود، هم داستان براي كودكان و نوجوانان مينوشت، و در كنار اين همه، خالق يكي از شاهكارهاي نثر معاصر فارسي، يعني «كوير» بود. به علاوه تفسيرها و تحليلهاي نو و دقيقي دربارة ادبيات داشت و صاحب نوعي نظرية ادبي و نقد ادبيات بود. از اين رو توجه او به حافظ اهميت بسيار دارد، بويژه اين كه او به پرداخت و ترويج نوعي ايدئولوژي متهم است و اتهام خود ايدئولوژيها نيز اين است كه ادبيات را ابزار قدرتجويي و وسيلة تبليغ سياسي ميكنند؛ و بدين گونه آن را تحريف يا تباه ميسازند! پس، امعان نظر در تفسير و تحليلهاي شريعتي از حافظ و شيوة نگاه او به شعر و انديشة وي ميتواند نوع ايدئولوژي شريعتي و تفاوت آن را با ايدئولوژيهاي معاصر او نيز روشن سازد.
آثار شريعتي در كنار انديشههاي تازه و بديعي كه در خود جاي داده، تنيده با اين گونه رويآوريها به ادبيات و فرهنگ سنتي و بومي ايران است و چنين كاري در روزهايي كه توجه به سرمايههاي فرهنگي بومي نوعي ارتجاع و عقب ماندگي شمرده ميشد و در برابر، آشنايي با فرهنگ بيگانه نشانة ترقي و تجدد بود، بسيار شايستة درنگ و تأمل است. يك مرور كلي در فهرست اعلام آثار شريعتي نشان ميدهد كه انديشة او تا چه حد با فرهنگ و ادبيات بومي سرزمين خود گره خورده است. از اين ميان اشارة به آثار و انديشههاي فردوسي، سعدي، مولوي و حافظ بيش از ديگران است. شريعتي هر يك از اين شاعران را از بعد ويژهاي مورد بررسي قرار ميدهد. عظمت انديشة مولوي را در تاريخ تفكر انساني، يگانه و بيهمانند ميشناسد؛ دلبستگيهاي ملي و ميهني فردوسي را ميستايد. بر سعدي نكتههاي سخت ميگيرد. اما در اين ميان حافظ را شاعري متفاوت ميشمارد. شاعري كه ـ به تعبير او ـ هم در بند دلبستگيهاي زميني است و هم در جست و جوي ماوراء: «حافظ چيز ديگري است، نه منوچهري زميني است و نه مولوي آسماني، روحش فاصلة زمين و آسمان را پر كرده است».[1]
البته شريعتي هيچ گاه يك فرصت فراخ براي تحليل انديشة حافظ يا هيچ شاعر ديگري را پيدا نكرد، و اصولاً چنين دغدغهاي هم نداشت.او در جست و جوي آرماني بزرگتر بود. در نتيجه آنچه كه در آثار او در عطف توجه به حافظ و انديشة او آمده است، تنها مشتمل بر وجوهي از انديشه و شعر حافظ است. اين وجوه چندگانه را ميتوان بدين صورت تفكيك و صورتبندي كرد:
1ـ ابعاد هنري شعر حافظ: شريعتي قدرت درك عميقي از آثار هنري داشت. اين حقيقت را هم سراسر آثار او گواهي ميدهد و هم يك بار، يكي از آشنايان بزرگ هنر و ادبيات امروز نيز گواهي داده است.[2] اين قدرت درك هنر و انديشه در تحليلهاي كوتاه شريعتي از حافظ نيز ديده ميشود. با توجه به اين كه آراي شريعتي دربارة حافظ مربوط به چهار يا حتي پنج دهه پيش از اين است و در آن سالها هنوز هيچ يك از تفسيرهاي نوين حافظ شناسي پديد نيامده بود، اين آراء حائز اهميت و اعتباري قابل توجه است. شريعتي چند بار شعر حافظ را تفسير و نقد زيبايي شناسانه ميكند، و انطباق مضمون آن را با شكل و موسيقي آن نشان ميدهد كه يك نمونة آن را از كتاب «در نقد و ادب» در اينجا ميآوريم با تذكر به اين نكته كه «در نقد و ادب» در نخستين سالهاي دهة 30 ترجمه و حاشيه نويسي شده است:
«هنر بزرگ حافظ در اين است كه سخنش بيآن كه در نظر اول به چشم بخورد، مملو از صنايع گوناگون لفظي و معنوي است. از همانها كه در كتب معاني و بيان و بديع و عروض و قافيه آمده است، ولي نه بدانگونه كه شاعران متصنع و متكلف ما ميكنند، بلكه آن چنان كه پل والري ميگويد: اين صنايع «همچون ويتامينها كه در ميوه نهفته باشند» در سخنش پنهان است و خواننده از آنها استفاده ميكند بي آنكه جز طعم و شهد و عطر ميوه را به ظاهر احساس كند. در اين بيت:
در چمن باد سحر بين كه ز پاي گل و سرو به هواداري آن عارض و قامت برخاست
ميبينيد كه جز با دقت و تفكر خاصي براي يافتن صنايع بديعي در شعر، نميتوان دريافت كه لطف شعر در اينجا معلول صنعت معمولي تشبيه است و آن هم تشبيه مرجـّح كه، "مشبه به" بر "مشبه" ترجيح داده ميشود و آن يكي از طريق مبالغه است. عارض به گل و قامت به سرو تشبيه شده و آن دو بر اين دو ترجيح داده شده است و اين ترجيح را باد سحر بيان ميكند نه ادات تفضيل و تشبيه؛ و نيز صنعت لف و نشر مرتب به گونة خاصي در آن هست و اينها هم چنان هنرمندانه در آن نهفته است كه لطف آن پيداست و تكلف آن پنهان. زلف به اندازهاي به حلقه و شب تشبيه شده كه به ابتذال كشيده شده است، اما در شعر زير خواننده است كه با حافظ در انجام اين تشبيه هم كاري ميكند و اين به نظر من بزرگترين هنر يك شاعر يا نويسنده است كه خواننده را با خود در كارش سهيم كند نه آن كه در برابر اثر وي بيتفاوت و بيكاره و صرفاً منفعل (Passif) بماند:
دوش در حلقة ما صحبت گيسوي تو بود تا دل شب سخن از سلسلة موي تو بود
كلمات "حلقه، گيسو، دل شب، سلسلة مو" جز روابط پيداي دستوري، روابطي پنهاني با يكديگر دارند كه در آن به صورت غيرمستقيمي صنعت تشبيه آمده است. منتهي به جاي آن كه در شعر آمده باشد، در مغز خوانندة شعر صورت ميبندد و اين بزرگترين هنر شعري حافظ است.»[3]
2ـ در حوزة معني: شريعتي در حوزة معني نيز از لطيفه كاريها و شگردهاي حافظ در طرح انديشههاي بلند و بديع سخن ميگويد. اگر اين گونه شرح و تحليلهاي شريعتي در يك مجموعه گرد ميآمد و در فرصت لازم بسط و گسترش مييافت، بيترديد يكي از زيباترين شرحهاي شعر حافظ را پديد ميآورد. بسياري از نمونههاي مورد توجه شريعتي در حوزة معني شناسي شعر حافظ، مشتمل بر انديشههاي باريكي است كه غالباً يا از چشم شارحان او دور مانده است، و يا از روي آنها سرسري گذشتهاند، و او گاهي به اين گونه غفلتها نيز اشاره ميكند:
«در اشعار زير كه لطافت، عمق، و اعجاز هنر شعري به اندازهاي لطيف و غيرعادي است كه غالباً از چشم احساس خوانندگان و حتي حافظ شناسان گريخته است، كلمات، برخلاف جايگاهي كه منطق زبان به آنها اختصاص ميدهد، قرار گرفتهاند. و وسعت احساس و شدت اثر و دامنة بيمرز معاني آن كه در «فهميدن» نميگنجد، همه زاييدة اين بدعت گذاري شاعر در برابر سنت منطقي زبان است:
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميكده از درس و دعاي ما بود
مطرب از درد محبت عملي ميپرداخت
كه حكيمان جهان را مژه خون پالا بود ....»[4]
و يا در همين زمينه در شرح يك بيت ديگر حافظ مينويسد:
«در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
افسوس! چه كسي است در اين عالم كه ياراي فهميدن اين معاني زيباي پر اعجاز را داشته باشد؟ عشق، ازدواج، همسري، فرزند، خانواده، خويشاوندي و زندگي مشترك در ميان آدميان چيست؟ بازي مسخره و آلودهاي كه يك سويش حيوان است و يك سويش پول، و در اين قالبهاي كثيف و تنگ و زشت و عفن، اين قطرههاي زلال آسماني كه از جنس خداست؟ قطرههاي مذاب جان گداخته از آتش عشق است، ايمان مذاب است، اخلاص ناب ...».[5]
شريعتي بخش عمدهاي از شعر حافظ را تأويل به انديشة عرفاني ميكند، و در آن معاني بسيار بكر و بلند ميجويد. اين گونه تفسيرها با توجه به وقوف گستردة شريعتي بر حوزههاي مختلف انديشة ديني و ايدئولوژيهاي متفاوت عصر خود اعتبار سنگيني براي انديشههاي حافظ پديد ميآورد؛ زيرا اين مفسر انديشههاي حافظ با همة شارحان شعر او تفاوتي بنيادي دارد. او يك تيپ سنتي ديني يا ادبي نيست، بلكه يكي از نوگرايان ديني است كه در زمينة ادبيات و هنر نيز، هميشه به نوگرايي ميانديشد . حال يك نمونه از اين تفسيرهاي عرفاني را مرور كنيم: «عرفان ما، معرفت را نميگيرد، حب و عشق را ميگيرد به عنوان پيوند انسان با خدا.
جلوهاي كرد رخش ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
براي همين است كه از ملائك ميخواهد كه آدم را سجده كنند؛ چرا كه فرشته نميداند عشق چيست، چنان ميكند كه او را ساختهاند و دستور دادهاندو خود تشخيص و ارادهاي ندارد (فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي ...). براي مسئلهاي به اين اندازه عميق، يكي از عاليترين امكانات را ـ لااقل در زبان فارسي ـ شعر دارد و فهم اينها نه تنها به شناخت عرفان و ادبيات ما كمك ميكند، بلكه به طور بسيار دقيق و علمي به فهم خود عرفان ودايي و مذهب ودايي و تصوف هندي نيز كمك ميكند.
دوش وقت سحر ـ وقت سحر، سحر ديشب نيست، شب آفرينش است، شب ازل است ـ از غصه نجاتم دادند.
وندر آن ظلمت شب ـ آغاز خلقت ـ آب حياتم دادند.
بيخود از شعشعة پرتو ذاتم كردند؛ چرا كه ذات يكتا متجلي شد، زيبايياش را تجلي داد و انسان عاشق آن زيبايي شد و اضطراب و عشق انسان، نتيجه اين عشق و قرارگرفتن انسان در برابر آن زيبايي و جمال مطلق است.
باده از جام تجلي صفاتم دادند
زيبايي ـ كه صفتي است در ذات آفرينش و از صفات ذات او ـ تجلي كرد، و چون شرابي مرا مست كرد.
باز شب خلقت را در غزل بسيار معروف ديگري توصيف ميكند:
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
پيمانه مظهر عشق است، همان «امانت» است، و عشق در گل آدم و در فطرتش سرشته است، بنابراين اگر آدمي به فطرت و خويشتن خويش بازگردد، خدا را خواهد يافت.
اين تمام درسي است كه مذهب هند ميدهد.
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راه نشين باده مستانه زدند
بنابراين در رابطه انسان و خدا ـ به اين شكل كه فلسفه خلقت «ودائي» ميگويد ـ نه تنها يك جهان بيني، شناختي از جهان، شناختي از توحيد، شناختي از انسان، شناختي از رابطه انسان و جهان بر وحدت وجود، شناختي از رابطه انسان و خدا در رابطه عشق هست، بلكه مجموعاً جهان بيني فلسفي «ودا» را بهوجود ميآورد، جهانبينياي كه به ميزاني كه بيان و روح ـ آدمي قدرت دارد، زيبا و عميق است.»[6]
3ـ جهان بيني و هستي شناسي حافظ: با همة زيبايي و راز و لطافتي كه شريعتي در انديشههاي عرفاني حافظ نشان ميدهد، هستي شناسي او را مشتمل بر انديشههاي پوچ انگار و نيهيليستي ميبيند كه منطقاً منجر به ايدئولوژي «اغتنام فرصت» و هدنيسم ميگردد. بديهي است كه آشتيدادن اين هستيشناسي با آن انديشههاي سرشار از راز و لطافت عرفاني مقداري شگفتي و تناقض دارد. اما در هر حال هم شعر حافظ مجموعة شگفتي از تناقضهاست و هم شريعتي جهان بيني عرفاني را متفاوت از جهانبيني ديني و هستي نگري پيامبرانه ميداند كه هستي را سرشار از معني و كمال ميديدند، و شريعتي خود نيز در هستي شناسي خويش نسب از اين تيرة انديشه برده بود. شريعتي معتقد است كه عرفان شرق اساساً بر پوچي استوار است.[7] از اين رو جهان بيني حافظ نيز بيرون از اين دايره قرار نميگيرد. «حافظ ميگويد كه: جهان و هر چه در آن است هيچ در هيچ است، پس دم را غنيمت شمار» در اين شعر دو پايه وجود دارد: پاية اول جهان بيني حافظ است. بر اين اساس كه حافظ جهان را چگونه ميبيند: مجموعهاي از پديدههاي بيشكل، بيارتباط، بيهدف، بيمقصود، هيچ در هيچ! پاية دوم: پس دم را غنيمت بشمار! اين شيوه و طريقة فرزانگي فردي و اجتماعي حافظ است...».[8]
جبرگرايي حافظ نيز با اين جهانبيني و ايدئولوژي انطباق دارد، و تأييد ديگري بر انديشههاي معطوف به لذت و كام او فراهم ميآورد! شريعتي جبرگرايي را انديشهاي جهتدار و دستآويز و دست پخت نظامهاي سياسي اغواگري مانند رژيم سلطنتي معاويه ميداند. اين تعبير دقيق كه سالها بعد در آراي يكي از برجستهترين چهرههاي نوگرايي ديني در جهان معاصر ـ نصر حامد ابوزيد ـ مورد تأييد قرار گرفت،[9] شالودة رويكرد شريعتي به موضوع جبرگرايي است. اما او با آن كه بارها از جبرگرايي حافظ سخن ميگويد، و اساساً او را يكي از مبلغان جبرگرايي ميداند، آراي او را از نوع تبليغات سياسي نميشمارد، با اين وصف لحن ظنز آلود سخن او در روايت انديشههاي حافظ پنهان نميماند:
«وقتي حافظ ميگويد:
چو قسمت ازلي بيحضور ما كردند
گر اندكي نه به وفق رضاست خرده مگير
يعني تو را صدا نزدند كه: آقا اينطور دوست داري يا آنطور؟ خودش ما را درست كرده، همانطور كه خودش خواسته، بعد هم ول داده روي زمين، حالا هر طور كه هست، هست. از ما كه اجازه نگرفتند كه چطور باشد؟ اختيار كه به ما ندادند. به قول يكي ديگر از شعرا كه آن شعر را تصحيح ميكرد، و اگر آن فلسفه درست باشد اين فلسفه درستتر است كه: اگر همهاش نه به وفق رضاست، خرده مگير، چون جبر است!».[10]
4ـ سلوك اجتماعي ـ سياسي حافظ: شريعتي يك مصلح فرهنگي و اعتقادي است و در نتيجه نوع رويارويي او با بخش اجتماعي ـ سياسي انديشههاي حافظ، پيشاپيش روشن است و بديهي است كه بسياري از آراي حافظ در زمينههاي مديحهگويي و بويژه ستايش قدرت سياسي زمان، از نظر او مردود است. البته شريعتي در هيچ جا، به تفصيل دربارة مديحهگويي حافظ سخن نگفته است. اما هم از شيوة انتقاد او از سنت مديحهگويي در شعر فارسي كه به تفصيل در پارهاي از آثار او آمده است، و مطابق آن شعر كهن فارسي را به شدت انحطاط آلود ميداند، و هم با توجه به يك تركيب پرمعني كه در توصيف دستآورد شاعران مديحهگو به كار ميگيرد، و آن را چند بار در آثار خود تكرار ميكند، يعني تركيب «ادرار شاه شجاع»، ميتوان نوع تلقي او را از مديحهگوييهاي حافظ نيز دريافت.
اين تركيب اضافي از دو بخش «ادرار» در معني« ماهيانه و صله»، و نام ممدوح حافظ «شاه شجاع» ساخته شده است. بخش اول آن از شعر مشهور سعدي «مرا در نظاميه ادرار بود» گرفته شده، اما شريعتي آن را با مفهومي ايهامي به كار ميبرد، تا دستاورد مديحهگويي حافظ را نيز نشان داده باشد. شريعتي، مديحهگويي را موجب كور شدن آگاهي سياسي در سرزمين خود ميدانست، و چون در اين زمينه وضع خواجة شيراز چندان بهتر از برخي مديحهگويان دورههاي گذشته نبوده است، با اين تعبير كنايهآميز وضعيت سياسي او را نيز نشان داده است. با اين وصف، شريعتي ـ علي رغم فضاي سياسيـ ايدئولوژيك چيره بر عصر او ـ نه اين نقص كار حافظ را دستاويز هياهو عليه او ميسازد، و نه بهانة انكار ارزشهاي كار حافظ در زمينههاي ديگر ميكند. آزادانديشي و غناي فكري او موجب آن ميشد كه خود را از اين فضاي التهاب زده كنار بكشد، و انديشه و هنر را با عيار ايدئولوژيهاي سياسي نسنجد. اما در هر صورت نقد مفصل و مبسوطي كه شريعتي در برخي از آثار خود بر سنت مديحهگويي نوشته، در كنار تحسين و ستايشي كه از ادبيات و هنر هشياري بخش ميكند و اين هر دو برآمده از تعهد فكري ـ سياسي شريعتي است، ميتواند انديشههاي حافظ را نيز در زمينة جبرگرايي و مديحهگويي به پرسش و استيضاح بكشد!
5ـ شارحان حافظ و مفسران شعر او: حافظ شناسي در عصر شريعتي هنوز دوران سنـّتي خود را ميگذرانيد و با اين كه شاهكاري مانند «از كوچة رندان» نيز در ميان آثار پديد آمده در حوزة شعر حافظ مشاهده ميشد، اما هنوز، سنت تحقيقات ادبي، آن هم از نوع بسيار ارتجاعي آن بر عرصة حافظشناسي حاكم بود. بيشتر اين شرح و تفسيرها در زمينة نسخهشناسي و آمار و ارقام ادبي ميچرخيد و با اعماق انديشه و ابعاد گونه گون معاني شعر حافظ هيچ آشنايي نداشت.
از اين رو شريعتي در يك تعبير گزنده و نيشدار ارزش كار اين شيوه از حافظ شناسي را چنين گزارش ميكند: «اينها ميدانند كه چند هزار نسخه مثلاً از ديوان حافظ يا شاهنامه يا مثنوي در دنيا وجود دارد. هر كدامش هم كجا هست. وزن هر نسخه يا طول و عرضش چقدر است! ـ اينها دانش است ـ و ميدانند در هر نسخهاي فلان غزل با چه تغييراتي نسبت به نسخ ديگر ثبت شده، و ميدانند كه تمام اشخاص كه در ديوان حافظ مثلاً اسمشان آمده و به صورت ممدوح حافظ بودهاند، اينها هر كدام چه كساني بودهاند، چگونه زندگي ميكردهاند، چه عصري داشتهاند، چه وضعي داشتهاند، و حتي مثلاً طول سبيل فلان ممدوح حافظ چند ميليمتر بوده است! اين خصوصيات كه حافظ به آيات و يا روايات و جريانات تاريخي ميكند، آن روايات كدام است و اشارات تاريخي كدام است! اما حافظ را به هيچ وجه نميشناسند، يك غزل او را نميتوانند بفهمند، يك لطف بيان، يك ظرافت احساس حافظ را نميتوانند حس كنند. حافظ شناختن يك چيز ديگري است. اصلاً اين حافظ دانها تناسب روحي و فكري با تيپي مثل حافظ ندارند، و اگر حافظ در قرن اينها ميبود و يا اينها در زمان حافظ ميبودند، حافظ توي يك محله حاضر نبود با اينها زندگي كند! بنابراين حافظ شناختن غير از داشتن اطلاعات عميق و دقيق دربارة حافظ است.»[11]
در كنار اين سنت حافظشناسي سطحي و خشك، كه غالباً به انگيزه تبليغ و ترويج شعر حافظ صورت ميگرفت، نوع ديگري از برخورد با شعر حافظ وجود داشت كه به دليل ناآشنايي با جايگاه و اهميت فرهنگ بومي و ناديده گرفتن اوضاع تاريخي ـ سياسي زمانة خود، به ستيز با ادبيات سنتي و انكار و تحقير آن، و از جمله شعر حافظ دست يازيده بود، و آن تعبير و تلقي احمد كسروي و پيروان آيين او از شعر و انديشة حافظ بود، و از قضا آشنايي با ديدگاه و داوري شريعتي در اين موضوع نيز بسيار ضرورت دارد. «يك مدتي هم، گرفتار مسئلهاي شده بوديم به نام «كتاب سوزان». عدهاي ميگفتند كه تمام بدبختيها، نه مال مغول است، نه فئوداليسم است، نه مال استعمار خارجي است و نه انحطاط داخلي، بلكه فقط مربوط به يك چيز است و آن هم طرز توصيف حافظ از معشوقهاش! زيرا كه جامعه را به لااباليگري و غزل سرايي و ادبيات و شعر ميكشاند.
پس هفتهاي يك مرتبه جمع ميشدند و با تشريفات و سخنراني و هيجان، كتابهايي نظير ديوان حافظ و مثنوي مولوي و يا مثلاً مفاتيحالجنان را ميسوزاندند. من نميگويم كه شعر قديم ما بايد تبرئه شود، و نميخواهم بگويم كه يكي از بزرگترين آثار ادبي و هنري جهان است، بلكه ميخواهم بگويم كه اين مسئله را طرح نمودهاند تا يك شعار كاذب و يك نقد كاذب و يك ايمان كاذب در جامعه ايجاد شود و در پناه آن عوامل واقعي و حقيقي انحطاط و بدبختي پنهان بماند ... .»12
در برابر اين گونه «حافظ دان» هاي بيذوق و نسخه پرست، و يا حافظ ستيزيهاي ناسنجيده، شريعتي خود، قدرت شايسته ای در ادراك ظرافت احساس و تفسير انديشه و آرمان حافظ نشان ميداد. نقل يكي از اين تفسيرها خود روشنگر اين قدرت و توانايي است: «در اين جهان پر از شگفتي و زيبايي، يكي «حافظ» است و ديگري «حاجي قوام» و در اين گلگشت مصلي يكي با ديدة حافظ مينگرد، و ديگري با چشمهاي حاجي قوام، و در اين مصلّي (نمازگاه) يكي متولي است و ديگري امام! آيا حافظ را كه چشمهسار ركن آباد از آن اوست، اين حق هست كه مشتي از آن آب برگيرد و به سر و صورت تافته و غبار گرفتهاش بزند؟ و گر چنين انديشه كند نه آن است كه تا حاجي قوام فرود آمده است؟ و نه اين كه از آنچه از ركن آباد (هستي ـ جهان) از آن اوست غفلت كرده است؟»13
شيوه كار شريعتي در شناخت حافظ يك شيوة تاريخنگرانه است، و در نتيجه تحولات دورههاي زندگي شاعري مانند حافظ را، انگيزة تحول انديشة او ميداند. البته او خود نيز در حيات فكري ـ اعتقادي خويش، دستخوش چنين تحولي بودهاست، و بارها به اين حادثه در زندگي خويش اشاره ميكند، و بيترديد در اين يك مورد، حافظ را بر الگوي تحولات انديشة خود سنجيده است: «مردم عادت دارند كه هر متفكر يا هنرمندي را يك وجود مجرد و ثابت تصور كنند، در صورتي كه هر هنرمند يا متفكر يا فيلسوفي يك انسان است و انسان عبارت است از موجودي كه در حال تغيير و دگرگوني است، و در حال طي مراحل مختلف زندگي است، و براي او در هر مرحله از زندگي يك نوع بينش و يك نوع برداشت وجود دارد. اين است كه وقتي ميگوييم اين شعر از حافظ است، مردم عادت ندارند بپرسند: كدام حافظ؟ و حافظ كي؟ حافظ جوان، حافظ پير، يا حافظ دورة كمال؟» 14
در اين تعبير، از تحول انديشه و نوسانات زندگي حافظ، شريعتي با همة نكتهگيريها و اشارات انتقادآميزي كه بر جبرگرايي حافظ دارد، ميتواند گاهي هم از خردهگيري او بر «وضع موجود» سخن گويد، و ظاهراً اين دو شيوة انديشه را در تناقض با يكديگر نميبيند «وقتي حافظ ميگويد: «دستي از غيب برون آيد و كاري بكند» نشان داده است كه از وضع موجود راضي نيست، آنچه را كه هست نپذيرفته است، و در جست و جو، يا لااقل در آرزوي تغيير وضع است.»15 در حالی که به اعتقاد شريعتی " در برابر جبر حتی معترض بودن غلط است " .16
6ـ شريعتي و حافظ: براي مقالهاي كه به موضوعي مانند «حافظ در نگاه شريعتي» ميپردازد، يكي از مهمترين نكتهها، تأمل در بنيانهاي انديشه و سلوك اجتماعي ـ سياسي آن دو، و مقايسة راهبردها و رهنمودهاي آن دو با يكديگر است.
انديشمند برجسته، دكتر سروش، طي يك گفتار، شريعتي را «حافظ زمان ما»17 خوانده است. اين تعبير همان قدر كه ممكن است براي برخي از دوستداران شريعتي، تعبيري مطلوب و دلنشين بوده باشد، براي بسياري از شيفتگان حافظ و همچنين منتقدان و مخالفان شريعتي نيز يك تعبير گران و تحمل ناكردني بوده است! زيرا شيفتگان حافظ، مقام او را بسيار فراتر از آن ميدانند كه يكي از روشنفكران ديني زمانة ما در حد سنجش با وي قرار گيرد، و منتقدان شريعتي نيز كه او را زمينهساز يك حكومت ديني در ايران معاصر ميشناسند، همتراز شمردن او را با شاعري كه هوشيارترين منتقد حكومت ديني در دورة امير مبارز مظفري بوده است، كاري ناانديشيده و دور از تأمل خواهند يافت! اما اين نوشته قصد آن دارد كه گفتار دكتر سروش را از نقطهنظر ديگري مورد بررسي قرار دهد، و آن ـ چنان كه گفتيم ـ سنجيدن خطوط اصلي انديشة حافظ و شريعتي است. از اين رو توجه دكتر سروش و خوانندگان اين نوشته را به نكتههاي زير جلب مي كنم:
6ـ1ـ حقيقت اين است كه برخلاف تصور دكتر سروش، شريعتي و حافظ نه در خطوط عمدة انديشههاي فلسفي و اعتقادي، شباهتي با يكديگر دارند، نه در شيوة سلوك اجتماعي ـ سياسي، و نه دغدغه و درد روزگار آن دو، از يك نوع بوده است! البته سروش از زاوية ديگري زمانة حافظ را متفاوت از زمانة شريعتي دانسته است، و آن هم اين است كه شريعتي در دوراني اسطورهزدايي شده و بعد از مدرنيته ميزيست، اما حافظ در روزگار غلبة سنتها و اسطورهها. درحالي كه تفاوت روزگار آن دو پيش از هر چيز اين بود كه حافظ در روزگاري زندگي كرده است كه مشغله و معضل اصلي آن قدرت و حكومت دين در جامعة او بوده است، قدرتي كه به تعبير حافظ «در ميخانهها را بسته بود تا در خانة تزوير و ريا بگشايد» و حافظ در سراسر اين دوران كوشيده است تا از زورآوري دين و سران آن پيش بگيرد و تا ميتواند آن را از اصطكاك با زندگي رندانة خود و نيز عرصههاي سياسي، اجتماعي و اعتقادي روزگار خود دور كند.
در حالي كه شريعتي در شرايطي از نوع ديگر ميزيست و به همين دليل مسئله اصلي روزگار او نه حضور و غلبة دين بر جامعه، بلكه درست غيبت آن از حيات اجتماعي ـ سياسي آن روزگار بوده است! البته مشخصه اصلي و مشترك دين در هر دو دوره، تحجر، انحطاط، و خرافهزدگي و خشونت بود، اما در عصر حافظ همين خرافه و خشونت سيطره و حاكميت نيز يافته بود، در حالي كه در دورة شريعتي، گرفتار درماندگي بود و رو به زوال و انزوا داشت، و از اين بعد مسئله و معضل اصلي زمانة او نبود و به همين دليل نيز كوشش او معطوف به احياي دين و آوردن آن به متن زندگي و زمانة خود بوده است! البته شريعتي منتقد هوشياري بود كه بسياري از سنتهاي خرافي و اعتقادات آلوده به ارتجاع و دروغ را به نام دين نميپذيرفت و يكي از سه جريان تعيينكنندة حاكم بر تاريخ را تزوير ديني ميدانست، و در نتيجه با آن دشمني ريشهداري داشت، اما دين در آن روزها حضور چندان ملموسي در حيات اجتماعي ـ سياسي ايران نداشت، و حتي دو حريف نيرومند آن يعني مدرنيسم و ماترياليسم، در حال منزوي كردن و از ميان برداشتن آن بودند! بيترديد اگر شريعتي در دورة يك حكومت ديني ميزيست وضعيت فكري متفاوتي ميداشت و در يك بعد از تلاشهاي فكري ـ سياسي خود مانند حافظ ميانديشيد، با اين تفاوت كه هيچگاه به دليل دستاويز قرار گرفتن دين از سوي قدرت سياسي، مردم را مانند حافظ به مستي و بيخبري فرا نميخواند! زيرا او خود را مسئول هشيار كردن انسانها ميدانست و نه مست كردن آنها؛ و اين بزرگترين اقتضاي زمانهاي بود كه شريعتي در آن ميزيست.
6ـ2ـ شريعتي يك روشنفكر ديني است كه همة انتقادات او از دين رسمي تاريخ، براي اصلاح و احياي آن است در حالي كه حافظ هيچ گاه چنين دغدغهاي در زندگي خود نشان نميدهد، و حتي در سراسر شعر خود يك بار هم دعوت به دين يا عرفان نميكند، زيرا در انديشة رندانة او جايي براي چنين دغدغههايي وجود ندارد.18 اگر از مسئله «ادرار شاه شجاع» هم بگذريم و مديحهگويي در برابر قدرت سياسي را كه براي شريعتي تحملناپذير بود، كنار بگذاريم، بايد بگوييم كه همة زندگي حافظ بر حول يك محور چرخيده، و آن «خود» خواجة شيراز بود، حتي اگر انديشة او را نوعي انديشة عرفاني نيز بخوانيم، باز هم با عرفاني اختصاصي، اشرافي ـ به تعبير استيس ـ و خود محور روبهروييم كه در آن انديشيدن به زندگي و حال و روز تودههاي مردم كاري است بيمعني و ياوه! و چنان كه دكتر سروش هم آورده است، حافظ فقط ميگويد: «رندي و تنعم»:
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار
غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست؟
***
ببـُر زخلق و چو عنقا قياس كار بگير
كه صيت گوشهنشينان زقاف تا قاف است