بخشی از مقاله
ثروت وقدرت : مرکانتاليسم وناسيوناليسم اقتصادي
مرورکلي
مرکانتاليسم کهن ترين وازمنظرتاريخي احتمالاًمهم ترين رويکردتئوريک دراقتصادسياسي بين الملل مي باشد. تمرکزاصلي درمرکانتاليسم ،مشکل امنيت ونقش دولت وبازاردرفراهم آوردن وحفظ نمودن امنيت ملل دراشکال گوناگون آن مي باشد. اين گفتاربابررسي سه جنبه مرکانتاليسم آغازمي گردد،مرکانتاليسم به عنوان يک مقطع زماني درتاريخ جهاني ،مرکانتاليسم به عنوان يک فلسفه سياسي يا جهان بيني که در مقطع مذکور گسترش يافت و در نهايت مرکانتاليسم به عنوان مجموعه اي از سياست ها و اعمال دولت که از اين فلسفه سياسي منتج مي شوند.
همان طوري که اقتصاد وجوهرامنيت ملي ووسايل لازم براي حصول امنيت ملي درگذرزمان تغيير نموده است ،مرکانتالسيم نيز درگذر زمان ثابت بر جاي نمانده است . اين گفتار تاريخ تفکرات مرکانتاليستي راازريشه هاي ابتدايي آن -مرکانتاليسم کلاسيک -تاتوسعه آن درشکل ناسيوناليسم اقتصادي ودرنهايت تااشکال متأخرنئومرکانتاليسم معاصردنبال مي کند.
هنگامي که درباره مرکانتاليسم وچهره هاي گوناگون آن مطالعه مي نمائيد،سعي کنيددريابيدکه چرا وچگونه اين اشکال مختلف مرکانتاليسم متفاوتند وچه چيزي درتمام آنهامشترک است که همه را عناصر يک رويکرد خاص در اقتصاد سياسي بين الملل (رويکرد مرکانتاليسم ) مي سازد.
تئوري آنگلوآمريکايي به کشورهاي غربي مي آموزاند که اقتصادبنابه طبيعت خوديک بازي حاصل جمع مثبت است که درآن همه مي توانندبرنده باشند. تاريخ جوامع آسيايي به بسياري از کره اي ها،ژاپني ها وسايرملل مي آموزاند که رقابت اقتصادي شکلي ازجنگ است که درآن برخي برنده مي شوند وديگران بازنده . قوي بودن به مراتب بهترازضعيف بودن است ودستور دادن بهتر ازاجراي اوامر. بااين منطق ،راه قدرتمند بودن ودستوردادن وتوانايي واستقلال داشتن ،درنظرگرفتن تفاوت ميان ما وديگران است . اين ديدگاه براي کره اي هاهنگامي که به ژاپن فکرمي کنندبراي کانادايي ها ،هنگامي که به آمريکافکرمي کنند،براي بريتانياهنگامي که به آلمان فکرمي کند وبراي ژاپني ها وچيني هاهنگامي که به مداخلات اروپاييان دررابطه با ملت هايشان مي انديشند،صادق است (فالوس ١، ١٩٩٤: ٢٣١).
حقوق اقتصادي مادرحال ضايع شدن مي باشد. اگرمابه دنبال حفظ حقوق خودمي باشيم ،بايد به سرعت ازتوان دولت درگسترش صنايع ،استفاده ازماشين آلات درتوليد وارائه موقعيت کاري به کارگران کشوراستفاده کنيم (ريچ ٢، ١٩٩١: ٣٠). مرکانتاليسم يک رويکرد تئوريک مي باشد که يکي ازمباني زور وقدرت تمامي دولت ملت ها-ايجادثروت وقدرت به منظور حفظ امنيت و استقلال ملي -راتبيين مي کند.هرکجاکه نگراني عمده اي راجع به تهديدات خارجي امنيت اعم ازنظامي ،اقتصادي ويافرهنگي يافت شود،مي توان شواهدي ازتفکرات مرکانتاليستي راپيدانمود.
به طورخاص ،مرکانتاليسم به عنوان تلاش هاي دولت به منظورتوسعه صادرات ومحدودنمودن واردات تعريف مي گرددکه بوسيله آن مازاد تجاري که موجد قدرت و ثروت است حاصل مي گردد. (١)دراقتصادسياسي بين الملل ،ماعلاقه منديم که مرکانتاليسم رادرمفهومي وسيع تر موردتأمل قراردهيم وازآن تحت عنوان رويکردي تئوريک که امنيت رادرمرکزيت نگراني ها و دغدغه هاي ملل قرار مي دهد،نام ببريم . امنيت ملي از طرق مختلفي از جمله ارتش هاي خارجي ،شرکت هاي برون مرزي وتوليدات آنها،تسلط بيگانگان برقوانين بين المللي ونهادهاو حتي بوسيله مجلات ،فيلم هاوبرنامه هاي تلويزيوني برون مرزي که ممکن است انسجام فرهنگي و اجتماعي يک ملت راسست نمايند،مي تواندموردتهديدواقع گردد. (٢) مرکانتاليسم ازمنظرتاريخ ،فلسفه وسياست دولت اصطلاح مرکانتاليسم درگفتمان اقتصادسياسي بين الملل ١درسه شکل بکارمي رود. بعضي مواقع به مقطعي ازتاريخ اشاره مي کند،برخي مواقع بيانگر يک ديدگاه نظري يافلسفي دراقتصاد سياسي بين الملل مي باشدولي اکثرمواقع اين اصطلاح به منظوربيان سياست ها واعمال دولت که هدف آن حفظ امنيت واستقلال -به ويژه ازجهت اقتصادي مي باشد -به کارمي رود. مااين سه جنبه مرکانتاليسم راموردارزيابي قرارمي دهيم وسپس به بررسي تحول وتطوراين انديشه در گذرزمان مي پردازيم .
مقطع مرکانتاليستي تاريخ عميقاًبابرآمدن دولت –ملت هاي مدرن دراروپاازقرن پانزده تاقرن هجدهم پيوندمي خورد. (٣)دراين مقطع است که ايده دولت سازي ودخالت دولت دراقتصادبه منظورامنيت دولت -ملت برجسته مي شود. يک ملت مجموعه اي ازافراداست که برپايه پيشينه قومي ، زباني و تاريخي و يا عوامل ديگري که آنها رااعضاي يک جامعه سياسي مشترک مي سازد،بناشده است . (٤)دولت يک موجوديت قانوني است که ازمنظرتئوريک ازمداخله خارجي ،آزاد و مصون مي باشد و انحصار استفاده از خشونت فيزيکي رادر جامعه دارد و حاکميت که اقتدارسياسي نهايي برمردم دريک قلمروتعريف شده است را،اعمال مي کند. (٥) دولت -ملت هاي جديد نيازهاي متفاوتي داشتند که از طريق ابزارهاي خشونت آميز و يا مسالمت آميزقابل حصول مي بود. همان طورکه تاريخ جنگ هاي اروپايي دراين مقطع به وضوح نشان مي دهد،ترس ازجنگ وخشونت همواره واقعي بوده است . امنيت تبديل به اولين وظيفه دولت گرديد به اين دليل که حصول عدالت ،رونق وياصلح داخلي درصورتي که اشغالگران خارجي مي توانستند تمام اين هاراازبين ببرند،بي معنابه نظرمي رسيد. بااين حال حفظ امنيت پرهزينه بود. به پاداشتن نيروهاي مسلح وتجهيزآنهاهزينه هاي گزافي رابه همراه داشت . به مرور روشن شدکه کليد قدرت ،ثروت است وکليد حفظ ثروت ،توان مصون نگه داشتن آن مي باشد بدينگونه فلسفه سياسي مرکانتاليسم شکل گرفت .
ثروت وقدرت درمرکانتاليسم درهم آميخته شده اند آنهامي توانند موجد يک چرخه سعادت باشندکه درآن قدرت ،ثروت مي سازد واين ثروت قدرت راافزايش مي دهدکه باعث افزايش مجدد ثروت مي گردد،لذاملت روزبه روز مصون تر و مرفه تر مي گردد. بااين حال ثروت و قدرت مي توانند حلقه فلاکت نيزايجادکنند. قدرت ناکافي به معناي ازدست دادن ثروت براي ساير دولت هامي باشد. هرچه يک ملت فقيرتر باشد،ضعيف تر وآسيب پذيرتر مي گردد. اين حلقه فلاکت وفقربه يک وضعيت فاجعه آميزمنتهي مي گرددهمانطورکه حلقه (سيکل ) قبلي به موفقيت وسعادت منجرمي گرديد. شماکداميک راانتخاب مي کنيد؟ثروت ،قدرت وامنيت يافقر،ناتواني ووابستگي ؟
دولت هاي اروپايي نوپا،سياست هاي مرکانتاليستي راکه به دنبال حصول ثروت ازطريق تجارت -افزايش صادرات وکاهش واردات -بودرادنبال نمودند. مرکانتاليست آلماني ،جوهان بچر، گفته بودکه همواره فروختن کالاهابه ديگران بهترازخريدن ازآنهامي باشد به اين دليل که اولي مزيت هاي مشخص ودومي مضرات اجتناب ناپذيري رابه همراه مي آورند(رول ٢، ١٩٥٦: ٦٨ ). درآن وقت ،مازادتجاري قدرت وثروت راايجادنمودبااين حال وابستگي ظاهراًازنظر سياسي واقتصادي دولت راتضعيف مي نمود.
بودجه دولت هامعمولاًبراي تشويق توليدکالاجهت صادرات به کارمي رفت به عنوان مثال جين بپتيست کلبرت ٣،وزيرکينگ لوئيس چهاردهم ٤،تجهيزات دريايي رابه منظورساختن کشتي ها وبنادرازهلند واردنمود. براي ايجادجاده هامنابع مالي فراهم آوردومعافيت مالياتي ،يارانه و تعرفه هاي وارداتي رابر صادرکنندگان برخي ازکالاهاي گران قيمت فرانسه از جمله پارچه ، ابريشم وبلورآلات اعمال نمود. منبع ديگرثروت براي شاه ودستگاه خزانه داري اش شمش هاي طلا ونقره حاصله ازمستعمرات درجهان جديدبود.
اين شکل اوليه مرکانتاليسم که بردست يابي ثروت ازطريق گسترش صادرات وکاهش واردات تمرکز دارد، مرکانتاليسم کلاسيک ناميده مي شودبه اين منظور که از ساير اشکال تفکر مرکانتاليستي متمايزگردد. باافزايش تجارت ميان ملل ،فرصت هاي رقابت اقتصادي وسياسي نيز فزوني گرفت . دولت هاي نوپااغلب مجموعه اي از سياست هاي حمايتي تجاري و مالي رابه همراه سايرابزارهاي اقتصادي درراستاي افزايش ثروت وتوان نظامي به کارمي گرفتند،مع هذا سياست هايي که هرپادشاه براي ايجادثروت وحصول امنيت ملي اتخاذمي نمودمعمولاًتوسط سايردولت هابه عنوان تهديدنگريسته مي شد.
بنابراين در يک محيط رقابتي اقتصادي و مخاصمه آميز سياسي ،کاميابي اقتصادي هر دولتي معمولاًتوسط دول رقيب به عنوان شکست وازدست دادن فرصت ارزيابي مي شد. علاوه بر اين ها از آن رو که همواره يک مقدار معيني شمش طلا وجود داشت ،دولت ها احساس مي کردندکه داشتن ميزان بيشتربه مراتب مفيدتراست . اين نوع نگاه که قدرت رابامعيارسودو زيان مطلق دررابطه باتجارت وخزانه مي نگرد،باعث تقويت باوري شد که جنگ راشاخص دائمي دراقتصادسياسي بين الملل مي دانست .
نظام استعماري به همراه نيروي نظامي ،تبديل به ابزاري مهم درتلاش هاي مرکانتاليستي به منظور کنترل تجارت گرديد. مستعمرات به عنوان بازارهاي انحصاري براي کالاهاي کشور مادر و همچنين منبع موادخام ونيروي کارارزان مورداستفاده قرارگرفتند. توماس مان ١،تاجرموفق و مديرکمپاني هند شرقي ،استدلال مي نمودکه بريتانيابه ترازتجاري مثبت ومازادتجاري نياز دارد(هيل برونر٢، ١٩٩٦: ٢٥). دراين راستا،طبقه بازرگانان روبه رشدازنقش قدرتمنددولت که منافع آنهاراحفاظت نمايد،حمايت مي کرد ودرعوض دولت نيزکنترل تجاري انحصارگرايانه رادر برخي از کالاهاي مرتبط با سود بازرگانان اعمال مي نمود و دولت از طريق تجارت سوداگرانه بهره مي برد.
بنابراين مرکانتاليسم به مقطعي ازتاريخ که درآن دولت -ملت هاي نوپابامشکل امنيت مواجه بودند،اشاره دارد. فلسفه سياسي مرکانتاليسم به رهبران ملي بيان مي نمود که آنها چگونه مي توانندحلقه موفقيت قدرت وثروت راکه باعث حصول امنيت ورونق مي گردد،ايجادنمايند.
سياست هاي مرکانتاليستي شامل محدوديت بر واردات ، تشويق صادرات مانند يارانه دادن و توسعه امپراطوري هاي استعماري مي گرديد. اين سياست هاي مرکانتاليستي کلاسيک به خودي خودهدف نبودندبلکه ابزاري بودندبراي دستيابي به اهداف ثروت ،قدرت وامنيت ملي .
مرکانتاليسم ورئاليسم : چشم اندازهاي مکمل
اغلب اوقات عقايد مرکانتاليستي ورئاليستي يکي پنداشته شده اند. به اين دليل که رئاليسم مانند مرکانتاليسم برخي ازطرقي راکه سياست وقدرت ودولت براقتصاد وبازارهاتأثيرمي گذاردرا موردبررسي قرارمي دهد. رئاليسم ديدگاه غالب درميان اکثررهبران جهان وسياستگذاران پس ازجنگ جهاني دوم مي باشد. (٦)دربسياري ازجنبه هااين دورويکردباهم مشابهند ولي در برخي جنبه هاي ديگرنيزمتفاوتند. يک شرح اجمالي ازرئاليسم آشکارمي سازدکه بسياري از نيروهايي که اقتصادسياسي بين الملل رابه حرکت درمي آورند وناسيوناليسم اقتصادي راايجاد مي کنند،همان عواملي هستند که دولت هارابه جستجوي امنيت براي خود وگروه هاي تحت قلمروخويش وامي دارند.
براي رئاليست هانيزمانند مرکانتاليست ها،دولت -ملت بازيگراصلي درنظام بين الملل مي باشد.
به اين دليل که بالاترين واحد اقتدارسياسي مؤثرمي باشد. يکي ازاصول وانگاره هاي رئاليسم اين است که نظام بين المللي دولت -ملت هاهمواره دريک وضعيت آنارشيک به سرمي بردکه درآن منافع ملي دولت هابر سر ميزان معدود منابع موجود درتعارض مي باشد. قدرت ،داور نهايي منازعه است . قدرت ازمنابع طبيعي ،جغرافيايي ،موقعيت وويژگي هاي ملي که باعث توليد ثروت ،سلاح هاي نظامي وسايرتوانايي هاي ملي مي گردد،منبعث مي شود. ازمنظررئاليستي اين توانايي هاي دولت ها وتوزيع جهاني قدرت است که نوع برخورددولت هاي رقيب بايکديگررا دريک محيط بين الملل مبتني بر خودياري تبيين مي کند. دررئاليسم ،رقابت دولت هامنجربه يک بازي حاصل جمع صفرمي گرددکه درآن سودنسبي يک دولت ممکن است به عنوان زيان مطلق براي دول ديگر ادارک گردد. هم رئاليست ها و هم نئومرکانتاليست ها امروزه مي پندارند که اقدامات انجام شده براي افزايش امنيت هردولت ضرورتاًموجب کاهش امنيت دول ديگرمي شود واين امرناشي ازميزان معين منابع قدرت درجهان معاصرمي باشد.
يک تفاوت ميان واقع گرايان ونئومرکانتاليست هاي معاصرتأکيدي است که واقع گرايان به ابزار نظامي وقابليت هاي مشابه دولت براي ايمن ساختن دولت مي نمايند. وقتي که کاربالا مي گيرد، واقع گرايان قوّياًاحساس مي کنند که اگريک دولت بخواهد درمقابل تمايلات متجاوزانه ساير دول ازخوددفاع ويادرشرايط لزوم بردشمنان خودغلبه کند،وجودتوان وقابليت هاي نظامي حياتي است . ازطرف ديگرمرکانتاليست ها وناسيوناليست هاي اقتصادي نه تنهابه اين مسأله که منازعه ريشه اقتصادي دارد،تأکيد مي کنند بلکه وجوديک اقتصادکامياب که باعث توانمندي دولت براي خريدسلاح ضروري حفظ امنيت خودمي شودراضروري مي دانند.
تنش وکشمکش بين پيگيري ثروت وقدرت توسط دولت دربرخي مواقع به نفع قدرت و برخي مواقع ديگربه نفع ثروت تمام مي شود. ديدگاه جکوب وينر١مبتني براين که قدرت و ثروت هردواهداف نهايي وشايسته براي خط مشي ملي مي باشند(وينر، ١٩٤٨: ٢)،امروزه تبديل به شعاراصلي ناسيوناليست هاي اقتصادي وصاحبنظران نئومرکانتاليسم گشته است . علاوه براين دريک نظام بين الملل که دولت هابراي امنيت خويش تنهابايدبه خودمتکي باشند،اقتصاديکي ازابزارهاي مهمي مي باشدکه دولت هابه منظوردستيابي به مجموعه اي ازاهداف سياسي خارجي وداخلي ازآن استفاده مي نمايند.
ناسيوناليسم اقتصادي
مرکانتاليسم درشرايط متفاوت ومحيط هاي سياسي واجتماعي مختلف ،تغييرنمود. يک مثال عمده ازاين تحول ،توسعه ناسيوناليسم اقتصادي به عنوان گونه اي ازمرکانتاليسم دراواخرقرن هجده وقرن نوزدهم مي باشد.
در حالي که مرکانتاليست هاي کلاسيک بر کسب سود و قدرت از طريق تجارت خارجي نامتعادل (مازاد تجاري ) تأکيد مي نمودند،ناسيوناليسم اقتصادي بر توسعه دروني اقتصاد ملي تمرکز نمود. ناسيوناليسم اقتصادي به ميزاني وسيع ،واکنشي بود در مقابل ليبراليسم اقتصادي .
هنگامي که بريتانيا ثروتمندتر و قدرتمندتر شد،ساير ملل مانند آمريکاو آلمان در رابطه با استقلال خويش دچارنگراني شدند وسياست هاي ناسيوناليستي اقتصادي رابه عنوان راهي براي محافظت ازخوددرمقابل چيزي که سياست هاي متجاوزانه بريتانيامي انگاشتند،اتخاذنمودند. در اين جابه جزئيات برآمدن وظهورناسيوناليسم اقتصادي اشاره مي گردد.
پيشرفت در تکنولوژي توليد و حمل و نقل به تدريج اقتصادهايي با مقياس ملي در مقابل اقتصادهاي محلي ومنطقه اي ،ايجادنمود. مرزهاي سياسي دولت ومرزهاي بازارهاي اقتصادي به ميزان وسيع تري بريکديگرمنطبق شدند،همچنين خط فاصل ميان ثروت وقدرت نيزبه ميزان مشخصي روبه کمرنگي نهادطوري که هريک مي توانست بجاي ديگري به کاررود. برخي اين گونه انديشيدند که براي يک قدرت سياسي مستقل بودن لازم است که يک قدرت اقتصادي مستقل نيزباشي . بااين حال بازارهاکه به حال خودرهابودندطبعا ًبا الگوهاي محلي وبين المللي تجارت که توسط مرکانتاليست هاتارهاي وابستگي ناميده مي شود،درپيوند بودند. چگونه يک ملت مي تواند مستقل باشد درصورتي که به کالاهاي ساخته شده توسط کشورديگرويابازار کشورديگربراي صادرات کشاورزي خودوابسته باشد؟
اگر همان گونه که مرکانتاليست ها اعتقاد داشتند، بازارهاي بي نظم باعث افزايش وابستگي اقتصادي مي گردد بنابراين اين وظيفه دولت مي باشد که پيوندهاي بازار رابه سطح داخلي معطوف نمايد واقتصادداخلي رابه عنوان يک موتورمستقل وقدرتمند ثروت وقدرت توسعه دهد. اين ايده که منافع اقتصادي ملت بايدفراترازعلايق اقتصادي افرادقرارگيرد وبايدازطريق اعمال دولتي مقتدرتقويت گردد،ناسيوناليسم اقتصادي ناميده شده است .
مهم ترين و مشهورترين هواداران ناسيوناليسم اقتصادي ،الکساندر هاميلتون آمريکايي (١٧٥٥-١٨٠٤م .) وفردريک ليست آلماني (١٧٨٩-١٨٤٦م .)بودند. درايالات متحده آمريکا،الکساندر هاميلتون (٧)احساس مي نمود که بنيان صنعتي و توليدي کشور نيازمند نقش فعال دولت در حمايت تجاري ازصنايع نوپااست . هاميلتون درگزارش خودبه کنگره دررابطه باموضوع توليد مطالبي بيان نمودکه حتي امروزه آشنابه نظرمي رسد.اواستدلال نمودکه حمايت تجاري و همچنين نقش فعال دولت درتوسعه صنايع محلي بايد توسعه يابد. هاميلتون مشاهده مي نمودکه امنيت اقتصادي آمريکاتوسط سياست هاي مرکانتاليستي سايرملل تهديدگشته است ،ازاين رو اوبه ضرورت اقدامات اساسي دولت براي عقب راندن متجاوزان اقتصادي بيگانه اذعان داشت .
هاميلتون ازيارانه دادن به منظوررقابتي ترساختن کالاهاي آمريکايي درداخل وخارج ازکشور حمايت نمود (به منظورموازنه بايارانه هايي که سايردول خارجي به کالاهاي خودمي دادند). او همچنين بابي ميلي استفاده ازتعرفه هارابه منظورمحدودنمودن واردات خواستارشد.
« واضح است که ملت هاي مشخصي برصادرات کالاهاي خاصي يارانه مي دهندبه اين منظورکه کارگران خود راقادربه ارزان تر فروختن محصولات خويش نمايند وازاين طريق جايگزين سايررقبادرکشورهايي گردندکه اين کالابه آنهاارسال مي گردد،لذاکارپذيران يک محصول جديد نه تنهابايد به عدم مزيت هاي طبيعي محصول جديد غلبه نمايند بلکه بايد برپاداش هاو تسهيلاتي که دولت هاي ديگربه محصولات وصنايع خودمي دهندنيزچيره گردند. واضح است که دخالت وکمک حکومت هابراي موفق بودن دراين عرصه حياتي مي باشد»(هاميلتون ، ١٩٩١: .(42
فردريک ليست ، صاحبنظر اقتصاد سياسي در قرن نوزدهم آلمان -حتي بيش از اين هوادار ناسيوناليسم اقتصادي بود. فردريک ليست که بخاطرسياست هاي تجاري آزادانديشانه راديکال خويش از آلمان تبعيد شده بود به آمريکا آمد و نتايج سياست هاي ناسيوناليستي اقتصادي هاميلتون راملاحظه نمود. ليست تأمل نمودکه دراين جاملتي وجودداردکه امنيت واستقلال خود رابه دست آورده است . در ١٨٤٠ميلادي ،ليست به اين نتيجه رسيد که اقدام دولت به منظور توسعه توان مؤثر در آموزش ، تکنولوژي و صنايع ضروري است . مطابق انديشه هاي فردريک ليست ،توان توليدازثروت بااهميت ترمي باشد(ليست ، ١٩٦٦: ١٤٤). اوهمچنين دلايل زيادي ارائه نمودکه چراصنعت ونه کشاورزي بنيادثروت وقدرت ملي است . استدلال ليست که صنعت مهارت هاي انساني وفرصت هاي بيشتري راايجادمي کند حتي امروزه نيزمردم پسند است .
« اگرمابه مشاغل کارخانه اي (مرتبط بافرآوري ) به عنوان يک کل نظري بياندازيم به سرعت درمي يابيم که اين مشاغل درمقايسه باکشاورزي به طورقياس ناپذيري ،مجموعه گسترده ترو گونه هاي بالاتري ازويژگي هاو توانايي هاي فکري راتوسعه مي دهند. مصنوعات درحالي که فرزندان علم وهنرمي باشندحاميان ومبشران آن نيزهستند» (همان ، ٢٠٠-١٩٩).
نوشته هاي هاميلتون وليست درچارچوب يک ناسيوناليسم اقتصادي ميهن دوستانه جاي مي گيرد به اين دليل که هردوي آنهاازسياست هاي دولت که باعث افزايش منافع ملي ازطريق تسهيل صنعتي نمودن اقتصادمي شود،حمايت نمودند. ديدگاه هاي آنان ،ايده هاي پراهميتي چون منافع ملي ،نقش مثبت دولت دراقتصاد وفداکاري براي تحصيل سوداقتصادي درآينده رابه هم پيوند مي زند. بسياري ازافراد اين عناصر راعوامل کليدي درفرمول کلاسيک ملت سازي مي دانند.
رابرت ريش به درستي مي نويسد که «اين باورکه شهروندان يک ملت براي سعادت اقتصادي خودمسئوليت مشترک دارند،پيامدطبيعي اين ميهن دوستي روبه رشدبود»(ريچ ، ١٩٩١: ١٨).
اين نوع اقتصادسياسي ميهني هنوزدرمناطق مختلفي ازدنيايافت مي گردد. به عنوان مثال بسياري ازکارگزاران ملل درحال توسعه ،فرآيندهاي توسعه وملت سازي رايکي ازعوامل پيشروبودن ملل صنعتي غربي درنظرمي گيرند واغلب انتظاردارندکه دولت صنايع وطني راتوسعه دهد و در مقابل صنايع توانمندغرب و سياست هاي حمايت گرايانه دولت هاي غربي از صنايع نوپا حمايت کند.
دردهه ١٩٨٠و ١٩٩٠تمايل آکادميک غالب مقايسه موفقيت اقتصادي ژاپن وبرخي ديگراز کشورهاي تازه صنعتي شده با موفقيت هاي اقتصادي آمريکا و ساير کشورهاي صنعتي بود.
اقتصاددان مشهورلسترتارواين گونه بيان داشت که رازژاپني هادراين حقيقت يافت مي شودکه آنهاآرزوي جهاني بشررابراي بنانمودن ،متعلق به يک امپراطوري بودن ،غلبه برامپراطوري هاي همسايه وتبديل شدن به قدرت اقتصادي جهاني برآورده کردند (تارو١، ١٩٩١: ١١٨). حمايت از صنايع داخلي به همراه جاه طلبي جلو بودن ازديگران وبه دست آوردن امنيت بيشتر دراين جهان غير قابل پيش بيني ،برخي ازانگيزه هايي هستند که حتي امروزه مرکانتاليسم رابه پيش مي برد.
اگر چه اهداف ناسيوناليسم اقتصادي -ايجاد توان اقتصادي داخلي به منظور کسب امنيت و استقلال -به نظر مي رسد که نسبتاًبي آزارو خوش سرشت باشد ولي پيشرفت درتکنولوژي ، مبادلات وحمل ونقل سرانجام تأثيرات اين سياست هارابه طورکلي تغييرداد. درپايان قرن نوزدهم ،توانايي يک ملت براي توليدکالاهاي صنعتي اغلب بسياربيشترازتوان بازارهاي داخلي براي جذب اين توليدات بود. لذاتمرکزناسيوناليسم ازتوسعه توان توليد داخلي به پيدانمودن بازارهايي براي اين کالاهامنحرف شد. کليدامنيت ازاقتصادداخلي قوي به امپراطوري اقتصادي قدرتمندي که قادربه تأمين منابع کمياب براي اقتصادداخلي خود وفروش توليدات صنايعش باشد،تغيير نمود. به طور خلاصه ، ناسيوناليسم اقتصادي به شکل گيري امپرياليسم در عرصه خارجي کمک نمود.
هنگامي که بسياري ازملل مختلف سياست هاي مشابهي راآغازنمودند،درمرحله اول صنايع داخلي راتوسعه دادند وسپس اين محصولات رابه بازارهاي خارجي انتقال دادند،تضادبين منافع ملي آنهااجتناب ناپذيرگرديد. مي توان استدلال نمودکه ريشه جنگ هاي جهاني اول ودوم به ميزان معيني به رقابت هاي بين المللي منتج ازناسيوناليسم اقتصادي برمي گشت . (٨) برآمدن نئومرکانتاليسم پس ازجنگ جهاني دوم ،وابستگي متقابل اقتصادي به سطح بالايي رسيده است (به ويژه پس از فروپاشي شوري در ١٩٨٩)، (٩)سازمان هايي مثل موافقت نامۀعمومي تجارت وتعرفه (GATT)٢ وسازمان تجارت جهاني (WTO)٣وکنفرانس اقتصادي آسيا-اقيانوسيه (APEC)١ ،تجارت آزاد وبازارهاي آزاد راگسترش دادند. منطق اين حرکت در اين بود که تجارت آزاد و