بخشی از مقاله
خوانش گلستان سعدي بر اساس نظريۀ تقابل هاي دوگانه
چکيده :
تقابل هاي دوگانه از مؤلفه هاي اساسي ديدگاه ساخت گرايي است که بنيـان تفکـر انسان و البته بنيان هستي را بـر برابرنهـاده هـاي دوتـايي مـيانگـارد؛ نظريـه اي کـه از زبان شناسي به مطالعات فرهنگي راه مييابد و سرانجام در وضعيت پسامدرن به چالش کشيده ميشود. اين مقاله بر آن است تا يکـي از آثـار ادبيـات کلاسـيک ايـران ، يعنـي گلستان سعدي را که استوار به تقابل هاي دوگانه است ، بر اسـاس ايـن نظريـه تحليـل کند.
تقابل هاي دوگانه در مجموعۀ آثار سعدي و به طـور ويـژه ،گلـستان ، دو کـارکرد زيباييشناسيک و فلسفي دارد؛ يعني ، گذشته از برابر نهادن دو به دوي آثار، ساختار هر اثر از نظر باب بندي، ساخت آوايي، واژگاني، نحوي و در نهايت کلّ يّت کـلام سـعدي ، بر اساس آن شکل ميگيرد. اين جستار با بررسـي چنـد نمونـه ، ضـمن تبيـين فلـسفۀ کاربست اين عنصر، پيوند ساختار کلام با درون مايۀ آن و در نهايت بـا واقعيـت عينـي زندگي را بررسي ميکند.
واژه هاي کليدي : تقابل هاي دوگانه ، تضاد، ساختار، محتوا، گلستان سعدي .
مقدّمه :
تقابل هاي دوگانه (Binary Oppositions)، از ديدگاه ساختارگرايان ، اساس تفکر انساني را تشکيل ميدهد. اين نظريه ، خوانشي راهبردي در زبان شناسي ساخت گراي سوسـور(Saussure)
است کـه پـس از او بـه مطالعـات اجتمـاعي لـوي اشـتروس (Levi Strauss) ره مـيگـشايد و به پيروي از نظريۀ زبان شناسيک ياکوبـسن (Jakobson) آن را بـه بررسـي تقابـل هـاي فرهنگـي تعميم ميدهد و يا تروبتسکوي(Trubetzkoy) زبان شناس روسـي واج هـا را براسـاس «تمـايز»
دسته بندي مي کند و با تکيه بر اين روش شناسي به انديشۀ تقابل هاي فرهنگـي مـي رسـد و ايـن نتيجه که : ممکن است تقابل هاي زبانيِ واجشناسيک ، تقابل هايي در تاريخ فرهنگ شناخته شوند و حتي از موارد متقابل زندگي . مرگ ، آزادي . اختناق ، پاکدامني . گناه ياد مـي کنـد. سـپس ايـن خوانش به عنوان مفهومي بنيادي در نوشته هاي بسياري از نظريه پردازان قـرن بيـستم در زبـان - شناسي، فلسفه و نقد ادبي مبتني بر ساختارگرايي و پساساختارگرايي، به کار ميرود.
تقابل هاي دوگانه بر اساس تضاد دو قطب استوار است : خـوبي در برابـر بـدي، زشـتي در برابر زيبايي، پيري در برابر جواني، شب در مقابل روز، حقيقت در برابر مجـاز، ذهـن در برابـر عين ، روح در برابر جسم ، فرهنگ در برابر طبيعت ، زن در برابر مرد، گفتـار در برابـر نوشـتار و حضور در برابر غياب و ... و همواره يکي برتر از ديگري پنداشته شده و حّ تـي بـه مثابـۀ نفـي ديگري است . يکي از برجسته ترين نظريه پردازاني که اين نگرش را بـه چـالش مـيکـشد، ژاک دريدا(Jacques Derrida) است که با نظريۀ ساخت شکني يا شالوده شکني خود، اين نگاه را نقد ميکند و مسألۀ هويت اقليت را بن افکني مي کند. او نظام سلسله مراتبـي تقابـل هـاي دوتـايي را ديدگاهي متافيزيکي ميداند. دريدا معتقد است که شروع چنين طـرز تفکـر دوقطبـي بـه دوران افلاطون بازميگردد و از آن پس همواره انديشۀ متافيزيکي را به خود مشغول کـرده اسـت . «از نظر او نکتۀ اصلي ، اين جاست که نه تنها اين دوگانگي بر اساس تضاد دو قطب اسـتوار اسـت ،
بل همواره آشکارا يا نهان ، يکي از دو قطب ، گونۀ از شـکل افتـادة ديگـري پنداشـته مـي شـود:
زشتي به معناي از شکل افتادگي چيز زيباست ؛ بدي به معناي سـقوط نيکـي اسـت ؛ نادرسـت ، گونۀ از شـکل افتـادة درسـت اسـت و ... بـه بيـان ديگـر ايـن دو قطـب همـواره در پايگـاني
(سلسله مراتبي ) جاي دارند که در آن ارزش يکي ، برتر از ديگري است .(احمـدي ، ص ٣٨٤) دريـدا، اين تفکر را «کلام محوري » مي نامد و با طرح نظريۀ شالوده شکني درصدد مقابلـه بـا ايـن تفکـر است .
تقابل هاي دوگانه در جهان بيني ايراني :
گفتمان تقابل هاي دوگانه ، در باور فلسفي و جهان شناسيک ايراني در باور به ثنويت در آيين زرواني، ريشه دارد. توجه به خير و شر و تقسيم خدايان به دو گـروه خـدايان خيـر و خـدايان شر، از دستاوردهاي آشنايي با تمدن هاي بين النهريني براي آريائيان بود.
تاثيرپذيري اساطير ايراني از اساطير آسياي غربي منحصر به اخـذ سـاختار نظـام خـدايان و تقسيم بندي آنان به دو گروه نيک و بد نيست ، بلکه مسالۀ خير و شر به صورت تفکـري غالـب در جهان بيني ايراني در مي آيد و تمام گسترة هستي را در برگرفته و آن را به دو بخش اهورايي و اهريمنـي تقسيم مي کند. اين ويژگي ، يعني بسط مفهوم خير و شر به همـۀ آفـرينش مـادي و مينوي از اختصاصات جهان بيني ايراني است و در حوزة تفکر بشري پديده اي نـو و بـي سـابقه به شمار ميرفته است .
وجود انسان نيز ترکيبي از دو نيروي نامتجانس خير و شر است و اهورامزدا و اهـريمن هـر يک از وجود انسان بهره اي دارند؛ همچون سپهر کـه اعمـالش تحـت تـأثير گـردش سـيارت و موقعيت دوازده برج است و خير و شري که از آن به آفريدگان ميرسـد بـه واسـطۀ همنـشيني عناصر متضاد در کنار يکديگر است . اين دوگانگي ، آن گاه به کـل پيکـرة هـستي ره مـي يابـد و پيوسته در سلسله مراتبي تحقق ميپذيرد که در آن ، ارزش و اعتبار يـک قطـب از قطـب مقابـل خويش بيشتر است : روح ، برتر از جسم ؛ مرد برتر از زن ؛ غني ، برتـر از فقيـر و ... و سـرانجام اين تقابل ، تار و پود بافتار فکري انسان عصر کلاسيک را ميتند. تضادانديشي که خود، نتيجـۀ نگرش اخلاقي است ، خود را از ساختار فکر به ساختار زبان مي کشاند و قالب منـاظره را رقـم ميزند. در اين مناظره ها غالباً دو نيروي متخاصم با يکديگر مواجه اند؛ يعني جريان گفـت وگـو بيش تر ديالکتيک است تا مبتني بر قواعد مکالمه .
تقابل هاي دوگانه در گلستان سعدي:
شالودة ديدگاه فلسفي سعدي را تقابل هاي دوگانه تشکيل مي دهد. اين تقابل اگر کاملاً نعـل بالنعل نباشد، به صورت عنصر غالب در کل مجموعه و ساختار آثار او از سطح کـلان تـا خـرد ديده ميشود. جان و حيات نثر شاعرانۀ سعدي در گلستان بسته به عنصر تضاد است که سـبب پويايي و حرکت کلام او ميشود؛ تضادي که در ماهيت اجـزاي کـلام او تنيـده شـد و سـعدي توانسته است ابعاد متناقض وجود انسان ، زندگي و هستي را بـا در کنـار هـم نـشاندن واژگـان متضاد و در بافتي منسجم و پارادوکسيکال حفظ کنـد. ايـن انـسجام ناشـي از تـضاد، در تمـام سطوح سخن او؛ يعني آواها، واژگان ، ساختار نحوي، ساختار معنايي و سـاختار کلّـي کـلام او يعني حکايت ، ديده ميشود. چينش آثار او در کنار يکديگر گرچه تأييدي است بر تسلط او بـر گونه هاي مختلف سخن ؛ اما از فلسفه اي هستيشناسانه نيز خبر مـيدهـد و آن ، ايـن اسـت کـه
«ماهيت زندگي و ماهيت انسان ، شکل گرفته از تقابل و تضاد است »: بوستان و گلستان ؛ غزليـات و قصايد؛ دوبيتي و رباعي و مفردات ؛ مثنوي و مفردات ؛ ترجيع بند و ترکيب بند؛ ايـن دوگـانگي گذشته از ساختار، در مضمون اثر نيز هويداست . بوستان ، نظم است و از ايده آل ها سخن مـي - گويد و گلستان با نثر غالب ، از واقعيت ها و هست ها؛ غزليات ، لطيف ترين و دروني ترين مؤلفـۀ وجود انسان را ميسرايد و قصايد، متکلف ترين و بيرونيترين وجـه آن را و... ايـن تقابـل کـه غالباً ره به تضاد نيز ميبرد خود را به ساختار درون هر اثر نيز ميکشاند که نه تنهـا بـر ذهنيـت کسان داستان ها و نويسنده ، چيره است ، بلکه اين تقابل در سـاختار داسـتان هـا بـه عنـوان يـک عنصر زيباشناختي، حضوري محسوس دارد. در نام گذاري باب هـاي کتـاب نيـز تقابـل ، عنـصر غالب است : «در سيرت پادشاهان » در تقابل با «اخـلاق درويـشان » واقـع مـي شـود و «عـشق و جواني» در کنار «ضعف و پيري » و ... .
اين جهت گيري فلسفي در قالب تقابل هاي دوگانه به عنصر غالب در مضامين حکايت ها نيز تبديل ميشود.
آنچه ميآيد، کوششي براي بررسي نمونه هايي از حکايت هاي گلستان سعدي از اين ديدگاه است . کتابي که از نظر تقسيم بندي باب ها و نام گذاري آن ها، از نظر نحـوي، از نظـر واژگـاني و محتوايي، بر مبناي تقابل شکل گرفته است و شايد بتـوان گفـت کميـت ايـن تقابـل در تـاريخ ادبيات فارسي کم سابقه است . تنوع و گوناگوني اين تقابل هـا و بررسـي انـواع آن هـا، نـشان از نگرش عميق و خاص او به هستي، جهان و جامعه دارد. «چيزي که ريشه در ثنويت ذات انسان دارد و از ديرباز فلاسفۀ اسلامي و ايراني به آن توجه داشته اند که اکثر امور انـسان و دگرگـوني احوال او داراي دوگانگي و تضاد است .»(شفيعي کدکني ، ص ٤٦٣)
روال عادي کار حکايت سازي، برخورد ديالکتيکي دو وضعيت متضاد است . «حکايت ، جزو شکل هاي سادة ادبي است . توجه به ساختار شکل هاي سادة ادبي، هـم پـاي کـاربرد روش هـاي پيش رفته تر زبان شناسي، بيشتر شد. يولس ، استاد دانشگاه لايپزيـک ، در سـال ١٩٣٠م . کتـابي بـا عنوان شکل هاي ساده منتشر کرد. «شکل ساده » به نظر او ساختاري از انديشۀ آدمي است که در پيکر زبان بيان ميشود. يولس از نه شکل ساده نام برد که يکي از آن ها حکايت است . به گمـان او هر شکل ساده ، بر اساس نيازي ايجاد ميشود و بايد در راستاي برآوردن آن نيـاز بررسـي و شناخته شود. قصه را مثلاً بايد راهي براي شکستن موانع و دست يابي به عـدالت دانـست و بـه اين اعتبار، شکل هاي گوناگونش را از هـم تميـز داد. اشـکال سـاده ، بـرخلاف مـوارد زبـاني ـ دستوري، چونان پاسخي به نيازي اخلاقي ايجاد ميشوند. اين نکته در فهم دسته بنـدي اشـکال ساده ، بسيار مهم است . آن گاه به نکتۀ مهمّي پرداخت : مناسبت ميان شکل ادبي و زبـان »(احمـدي ، ص ١٤٨) شکل ادبي حکايت به طور عام و حکايت هاي گلستان ، به ويژه ، براي اندرزهاي اخلاقي طراحي شده اند. اندرزها خود نيز همواره بر بنياد تضادي استوارند کـه در سـاختار مـضموني ـ
ديالکتيکي داستاني که بر اساس آن اندرز پرداخته شده است ، منعکس مي گردند:
درويشي مجّرد به گوشۀ صحرايي نشسته بود يکي از پادشاهان بر او بگذشت
درويش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر بر نياورد و التفاتي نکرد.
سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است ، به هم برآمد و گفت : اين طايفۀ خرقه پوشان امثـال حيوانند.
وزير نزديکش آمد و گفت : اي درويش ! پادشاه وقت بر تو بگذشت ، چرا سـر برنيـاوردي و
شرط ادب به تقديم نرسانيدي؟ گفت : ملک را بگوي :
توقع خدمت از کسي دار که توقع نعمت از تو دارد.
ديگر بدان که :
ملوک از بهر پاس رعيت اند نه رعيت از بهر طاعت ملوک .
پادشه پاسبان درويش است گرچه نعمت به فرّ دولت اوست
گوسفند از براي چوپان نيست بلکه چوپان براي خدمت اوست يکي امروز کامران بيني ديگري دل از مجاهده ، ريش
روزکي چند باش تا بخورد خاک، مغز سر خيال انديش
فرق شاهي و بندگي برخاست چون قضاي نبشته آمد پيش
بالله ار خاک مرده باز کنند ننمايد توانگر از درويش
ملک را گفتار درويش استوار آمد؛ گفت : چيزي از من بخواه
گفت : ميخواهم که ديگر زحمت ندهي
گفت : مرا پندي بده . گفت :
درياب کنون که نعمتت هست به دست
که اين نعمت و ملک ميرود دست به دست (ص ٨٠)
حکايــت پــيش گفتــه ، ســاختار غالــب حکايــت هــاي گلــستان اســت . از نظــر آرايــه هــاي زيباييشناختي، براساس صنعت مقابله ، شکل گرفته است : «نوعي صنعت تضاد که همه يـا اکثـر کلمات دو قرينۀ نظم و نثر را ضد يکـديگر بياورنـد.»(همـايي ، ص ٢٧٥) تقابـل واژگـان شـاهي و بندگي، توانگر و درويش ؛ تقابل تضاد ساختار نحوي که حاصل مقابله است و در نهايت تقابـل انديشه که به صورت تقابل زبان ، پديدار گشته است و موسيقي معنوي که اسـاس درک زيبـايي در اين حکايت است ، از تقابل ، تضاد و تناظر در مفاهيم ايجاد ميشود. اغلـب ايـن حالـت ، در حکايت هاي اندرزي پيش ميآيد که «داستان معمولاً از دو بخش که از نظر معناشناسي مخـالف يکديگرند، تشکيل ميشود و هر بخش با يکي از دو عنصرحکمتي کـه شـالودة داسـتان بـر آن قرار دارد، منطبق ميگردد. از برخورد سادة اين دو تز مخـالف اسـت کـه نکتـۀ اصـلي داسـتان سربرميکند.»(بالايي و کويي پرس ، ص ١٤٥)
در حکايت درويش و پادشاه ، تقابلي که در شخـصيت هـا متـصوّ ر اسـت ، بـه همـۀ اجـزاي داستان تسري مييابد و به تضادي در ماهيت همۀ اجزاي داستان بـدل مـي شـود؛ بـراي نمونـه ،
تقابل (١ و٢) حکايت را بررسي مي کنيم :
درويشي مجرد به گوشۀ صحرايي نشسته بود يکي از پادشاهان بر او بگذشت
«درويش مجرد» و «پادشاه »، از نظر سّنت فلسفي با يکديگر در تقابـل انـد. «نشـسته بـود» و
«بگذشت » گذشته از تضاد معنايي، با توجه به نهاد هر يک ، از نظر فلسفي قابل تأمـل اسـت : در نشستن ، سکون و آرامش و درنگ و در «گذشتن »، بي ثباتي و ناآرامي و شتاب .
در تقابل ٢، اين فلسفه ، در جمله اي معترضه ـ و البته مداخله گرانـه از سـوي راوي ـ تبيـين
ميشود:
درويش ـ ازآن جا که فراغ ملک قناعت است ـ سلطان ـ ازآن جا که سطوت سلطنت است ـ
تناسب «نشستن » و مفاهيم موجود در نشستن با «فراغ » و «قناعت » به خوبي آشکار است اما در تقابل ٢، پادشاه به «سلطان » بدل مي شود تا با «سـطوت » و «سـلطنت » بـه هـم آهنگـي کامـل برسد. پارادوکس «ملک قناعت » بسيار هوشيارانه انتخاب شده و توجيه گر بـسيار خـوبي بـراي کلام پس از خود است ؛ يعني ، «سر بر نياوردن » نه از سر عجز و نياز است که در اوج بي نيـازي است ، و «التفات نکردن » مکمل قابل انتظاري براي «سـربر نيـاوردن » و «فـراغ داشـتن ». اضـافۀ تشبيهي «ملک قناعت » به گونه اي ديگر از سلطنت اشـاره دارد کـه درونـي اسـت و بـا سـلطنت