بخشی از مقاله
سید جلال آل احمد
در یازدهم آذر 1302 در تهران، در خانوادهای روحانی، به دنیا آمد. در نخستین سالهای جوانی با انتشار مجموعه داستان کوتاه دید و بازدید، به جمع نویسندگان پیوست. خصوصیات رفتاری و سلوک قلمی جلال چنان بود که خیلی زود نامش را در میان قشرهای مختلف، اعم از جوانان و روشنفکران دانشگاهی و غیردانشگاهی، بر سر زبانها انداخت. ذهن کنجکاو، نگاه دقیق و وسیع، صراحت بیان، صداقت گفتار، صمیمیت رفتار و شجاعت قلم آل احمد در مجموع او را به عنوان روشنفکری مستقل (البته این استقلال در سالهای بعد به حاصل آمد) و نویسندهای درد آشنا و متعهد مطرح کرد.
پس از اتمام دوره دبستان «... [پدر] دیگر نگذاشت درس بخوانم. که برو بازار کار کن. تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم.» در 1332 وارد دانشسرای عالی شد و در رشته ادبیات فارسی لیسانس گرفت. دوره دکتری ادبیات فارسی را، در اواخر آن و در حین نوشتن رساله، ناتمام گذاشت و از آن پس بقیه عمر کوتاهش را در دو زمینه فعالیتهای اجتماعی- سیاسی و فرهنگی (تدریس و نویسندگی) سپری کرد.
جلال به چند کشور اروپا و امریکا و اتحاد شوروی [سابق] و عراق و اسرائیل مسافرت کرده است. انگیزه رفتن به این سفرها بیشک تفریح و تحصیل نبود. خوشبختانه، در مدت اقامت در کشورهای بیگانه با دوستان همفکر خود مکاتبه میکرده است.
تعدادی از این نامههای او، البته با تعدادی دیگر از نامههایی که از تهران و شهرهای دیگر ایران به اشخاص مختلف نوشته شده در مجموعهای به نام «نامههای جلال آل احمد» (جلد اول) به چاپ رسیده است. از مطالعه این نامهها دانسته میشود که جلال پارهای مسائل را به گونهای سانسور
میکرده یا از «کُد»های قراردادی بین خود و دوستانش استفاده میکرده است تا فقط مخاطبانش آنها را دریابند. حتی در برخی از نامهها نشانی خود را در کشور بیگانه ننوشته و تلویحاً اشاره کرده است که محل اقامت او را از همسرش یا سایر دوستان بپرسند. از اینرو، از محتوای این نامهها میتوان دریافت که سفرهای او بیشتر ابعاد سیاسی داشته است.
اصولاً یکی از مشغلههای مورد علاقه او رفتن به مسافرت بود. یادگار این مسافرتها سفرنامههای «اورازان»، «تاتنشینهای بلوک زهرا»، «جزیره خارک»، «درّ یتیم خلیجفارس»، «سفر به ولایت عزرائیل» [اسرائیل!]، «سفر روس» و «خسی در میقات» (سفرنامه حج) است. وی دو سفرنامه دیگر نیز به نامهای «سفر امریکا» و «سفر اروپا» نوشته که هنوز چاپ نشدهاند.
آل احمد در طول حیات چهل و شش سالهاش مشاغل گوناگونی داشت: نویسندگی، روزنامهنگاری و مدیریت نشریات، مسئولیت حزبی، تدریس و امور اداری و ... اما به رغم این تنوع، مشاغل جلال را میتوان در دو زمینه فعالیتهای سیاسی و خدمات فرهنگی طبقهبندی کرد؛ با تأکید بر این نکته که فعالیتهای سیاسی و کارهای فرهنگی او را جدا از هم نمیتوان تصور کرد؛ چرا که این دو مقوله در زندگی جلال فیالواقع مانند دو روی یک سکه بوده است.
فعالیتهای سیاسی-فکری
جلال آل احمد به علت سرخوردگی ناشی از سختگیریهای پدر در دوران کودکی و نوجوانی، نخست از تفکر دینی رویگردان شد و در نخستین سالهای جوانی «دگراندیش» گشت.
این تحولاندیشگی او در نتیجه آشنایی با چپگرایان زمانه بود که نهایتاً به عضویت وی در حزب توده انجامید (1323). اما دیری نپایید که جزو نخستین گروه انشعابیون از حزب جدا شد (1326) و از آن اعلام برائت کرد. چندسالی هم خارج از چارچوب تنگ و تاریک تفکر و روش حزبی فعالیت کرد. این فعالیتها عمدتاً در زمینه فرهنگی- سیاسی بود. همکاری جلال با مطبوعات مهمترین بخش مشغله سیاسی - فرهنگی وی محسوب میشود.
اینک برخی از آنها: مدیریت داخلی هفتهنامه بشر (1325)، مدیریت داخلی مجله ماهانه مردم (1325 تا 1326)، همکاری با مجله ماهانه شیر و خورشید سرخ ایران (1328) این مجله به مدریت دکتر ذبیحالله صفا منتشر میشد، مدیریت روزنامه شاهد (1329 تا 1331)، مدیریت مجله ماهانه علم و زندگی، همکاری بامجله نقش و نگار (1324)، مدیرمسئول این مجله سیمین دانشور (همسر جلال) بود، مدیریت هفتهنامه مهرگان (1337) به سردبیری دکتر عبدالحسین زرینکوب، همکاری با مجله تحقیقات اجتماعی، سرپرستی ماهنامه کتاب ماه یا کیهان ماه (فقط دو شماره منتشر شد) و همکاری با مدیریت دوره جدید ماهنامه جهان نو (1342) به سردبیری دکتر رضا براهنی.
جلال آل احمد در دهه آخر حیات به پالایش اندیشه و روان خود پرداخت. در سال 1343 به زیارت خانه خدا رفت و خسی در میقات (1345) سفرنامه حج اوست. خسی در میقات «از دو جهت قابل توجه است:
الف: از جهت تداوم خط فکری جلال. سرخوردگی از فرهنگ غربی و بازگشت به فرهنگ سنتی و قومی و بومی و اسلامی. در طول سفر حج، جلال جز افسوس خوردن بر فرهنگ خانوادگی، کاری ندارد. در واقع خسی در میقات قصیدهای است در رثای فرهنگ مرده خانوادگی ما در باربر فرهنگ سلطهگر متکی به تکنیک و ماشین غرب (امریکا و روس)...
ب: نثر جلال، که از رساله غربزدگی به شکوفایی میل کرده است، در این رساله از جمله به اوج شکوفایی خویش رسیده است. کتاب، در نظر اول سفرنامهای است به نثر. اما اگر با تأمل آن را بخوانی، یکسره شعر است و یکسره احساس و عاطفهای است در اوج صداقت و صمیمیت و باورمندی».
«خسی در میقات» همچنین یکی از نمونههای عالی
گزارشنویسی ادبی در ادبیات معاصر فارسی به شمار میآید.
در حوزهی فرهنگ او در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش (وزارت فرهنگ وقت) درآمد و مشغول تدریس شد و این فن شریف را در کنار مشاغل دیگر تا پایان عمر حفظ کرد. چندی مشاور کتابهای درسی بود (حدود 1341). یک سال هم مدیر مدرسه ای بود؛ کتاب «مدیر مدرسه» بازتاب آن مسئولیت است. در اوایل دوران معلمی، از قضا، با نیما یوشیج همسایه شد (در حدود سال 32) و این دیدارها و نشست و خاستهای همسایگانه تا 1338 –سال مرگ نیما- ادامه داشت. جلال شرح آشنایی و معاشرت خود را با نیما در دو مقالهی «نیما دیگر شعر نخواهد گفت» و
«پیرمرد چشم ما بود» به قلم آورده است: «از این به بعد یعنی از سال 1332 به بعد –که همسایه او [نیما] شده بودیم پیرمرد را زیاد میدیدم. گاهی هرروز. در خانههامان یا در راه [...] سلام و علیکی میکردیم و احوال میپرسیدیم و من هیچ درین فکر نبودم که به زودی خواهد رسید روزی که او نباشد و تو باشی و بخواهی بنشینی خاطراتی از او گرد بیاوری و کشف بشود که خاطراتی از گذشته خودت گرد آوردهای».
شاید بتوان گفت مقالات جلال درباره
نیما، به رغم گذشت سی و اندی سال از نگارش آنها، هنوز هم جزو خواندنیترین نوشتهها در خصوص شعر و زندگی نیما محسوب میشود؛ هرچند جلال با فروتنی میگوید: «من هرچه باشم منتقد نیستم.»
«نیما زندگی را بدرود گفت. و به طریق اولی شعر را. اما به اعتقاد موافق و مخالف دفتر شعر فارسی هرگز نام او را بدرود نخواهد کرد. و افتخاری را که او به شعر تُنُک مایهی معاصر داد به فراموشی نخواهد سپرد. چرا که طپش حیات شعر زمانه ما به مضراب او ضرباتی تازه یافت. و چرا که پافشاری او در کار شعر از طاقت بشری بیرون بود. چون کوهی قد برافراشت تا پیشانی به هر باد مخالفی بساید و به سینه خود ضربت هرسیل و رگباری را به جان بخرد تا شاید در دامنهای آرام –ساقه نازک شعر معاصر فرصتی برای نشو و نما بیابد. چهل سال آزگار نیش و طعنهی «قدمای ریش و سبیلدار» را تحمل کرد شاید شعرای جوان از گزند سرزنشها در امان باشند و از افسون غولان.
اکنون دیگر شاعر «افسانه»، خود به دنیای افسانهها گریخته و سرایندهی «در فروبند» در ابدیت را به روی خود گشوده.
است. اما فریاد او تا قرنهای قرن شنیده خواهد شد که:
"آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
یک نفر دارد که دست و پای دایم میزند
روی این امواج تند و تیره و غران که میدانید..."
نیما دیگر شعر نخواهد گفت...»
سلوک قلمی و آثار جلال
«...«قلم» این روزها برای ما شده یک سلاح. و با تفنگ اگر بازی کنی بچه همسایه هم که به تیر اتفاقیاش مجروح نشود، کفترهای همسایه که پر خواهند کشید... و بریده باد این دست اگر نداند که این سلاح را کجا به کار باید برد».(جلال آل احمد)
جلال آل احمد را میتوان یکی از پرنویسترین نویسندگان معاصر به شمار آورد: «چهل و شش سال زندگی، سی سال نویسندگی و حدود چهل اثر. این کارنامه زندگی جلال است.»؛ «از شانزده هفده سالگی» قلم به دست گرفت، اما نخستین اثرش را در بیست سالگی به چاپ سپرد: رساله کوچکی به نام «عزاداریهای نامشروع» که از عربی ترجمه کرده بود. این رساله در دو هزار نسخه چاپ شد اما کسانی آنها را، یکجا، خریدند و به دهان آتش دادند. نخستین داستان کوتاهش، به نام «زیارت» در سال 1324 در مجله سخن به چاپ رسید.
آثار آل احمد را به طور کلی میتوان در پنج مقوله یا موضوع طبقهبندی کرد:
الف- قصه و داستان. ب- مشاهدات و سفرنامه. ج- مقالات. د- ترجمه. هـ- خاطرات و نامهها.
خصوصیات نثر جلال
به طور کلی نثر جلال نثری است پر نفس، شتابزده، کوتاه، برنده و نافذ و در نهایت ایجاز. آل احمد در شکستن برخی از سنن ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کمنظیر داشت و این ویژگی در نامههای او به اوج میرسد. اغلب نوشتههایش به گونهای است که خواننده میتواند بپندارد نویسنده هماکنون در برابرش نشسته و سخنان خود را تقریر میکند و خواننده، اگر با طور و اطوار نثر او آشنا نباشد و نتواند به کمک آهنگ عبارات آغاز و انجام آنها را دریابد، سر درگم خواهد شد. از این رو ناآشنایان به سبک آل احمد گاهی ناگزیر میشوند عباراتی را بیش از یک بار و دوبار بخوانند. و هم از این روست که در نقد نثر جلال، مخالف و موافق، بسیار گفته و نوشتهاند: گفتهاند او به «سکسکه» و «لقوه» زبان مبتلا بوده؛ نثرش را «شلخته» خواندهاند و از این قبیل...
همسر جلال، سیمین دانشور نثر او را «تلگرافی، حساس، دقیق، خشن، صریح، صمیمی و منزهطلب» میخواند. خود آل احمد «اعتقاد پیدا کرده بود که آنچه او مینویسد، روزی به نوبه خود، نوعی "نوع" ادبی خواهد شد.»
اکنون تأثیر شیوهی نویسندگی جلال را بر تعدادی از نویسندگان جوان نمیتوان انکار کرد. آنها خود را فرزندان "زن زیادی" جلال میدانند.
جلال آل احمد روز سهشنبه 18 شهریور 13
48 در «اسالم» بخشی از طوالش استان گیلان درگذشت. شمس آل احمد، درگذشت جلال را غیرعادی، نامنتظر و مشکوک میداند و دلایلی اقامه کرده است که او به مرگ طبیعی نمرده بلکه کشته شده است.
آثار ترجمه جلال
عزاداریهای نامشروع (1322از عربی)، محمد آخرالزمان (1326) نوشته بل کازانوا نویسنده فرانسوی، قمارباز (1327) از داستایوسکی، بیگانه (1328) اثر آلبرکامو (با علیاصغر خبرهزاده)، سوءتفاهم (1329) از آلبرکامو، دستهای آلوده (1331) از ژان پل سارتر، بازگشت از شوروی (1333) از آندره ژید، مائدههای زمینی (1334) اثر ژید (با پرویز داریوش)، کرگدن (1345) از اوژن یونسکو، عبور از خط (1346) از یونگر (با دکتر محمود هومن)، تشنگی و گشنگی (1351) نمایشنامهای از اوژن یونسکو، در حدود پنجاه صفحه این کتاب را جلال ترجمه کرده بود که مرگ زودرس مفر نداد تا آن را به پایان ببرد؛ پس از جلال دکتر منوچهر هزارخانی بقیه کتاب را ترجمه کرد.
مقالات و کتابهای تحقیقی
گزارشها (1325)، حزب توده سر دو راه (1326)، هفت مقاله (1333)، سه مقاله دیگر (1341)، غربزدگی (1341)، کارنامه سه ساله (1341)، ارزیابی شتابزده (1342)، یک چاه و دو چاله (1356)، در خدمت و خیانت روشنفکران (1356) و گفتگوها (1346).
مشاهدات و سفرنامهها
اورازان (1333)، تاتنشینهای بلوک زهرا (1337)،جزیره خارک، درّ یتیم خلیجفارس (1339)، خسی در میقات (1345)، سفر به ولایت عزرائیل (چاپ: 1363)، سفر روس (1369) با مقدمه، حواشی و فهارس زیر نظر شمس آل احمد، سفر آمریکا و سفر اروپا که هنوز چاپ نشدهاند.
نقد بعضی از آثار سید جلال آل احمد
مىتوان گفت ويژگىهاى خاص زبانى و شيوه بيان و اسلوب نوشتار در آثار اين نويسنده به گونهاى است كه امكان ورود به دنياى آن سوى واژگان و كشف معانى ثانونى آنها، كار چندان دشوارى نيست و در اين ميان انتخاب زاويه ديد اول شخص در بيشتر داستانها يا داستانوارهها در خدمت اين مقتضاى حال است. اگرچه در بسيارى از موارد، انديشه فلسفى، نگرش نويسنده و سفارش ذهن اوست كه منجر به پديد آمدن اين آثار شده است، ولى در ميان آثار نويسنده، هر جا كه اثر به آفرينش خلاق نزديك است و عنصر زبان توانسته است در قالبى نرم و راحت به خدمت كل اثر درآيد، امكان جست و جوى درونكاوانه بيشتر است.
يكى از مواردى كه در اين زمينه - در آثار مورد نظر- جاى تأمل دارد، و در اين مقاله به عنوان محور اصلى بررسى مدنظر است، احساس «تنهايى و اندوهى» است كه در محور عاطفى آثار به چشم مىخورد. اين احساس در درجه اول، به صورت اندوه يا قهرى نسبتاً كودكانه، جلوهگر شده است ولى در پشت خود اندوه يا قهر يك فيلسوف، انديشمند يا مصلح اجتماعى را پنهان كرده است كه وضعيت موجود را برنمىتابد؛ از اين رو، در عين تنفس در فضاى «وطن جغرافيايى»، خويشتن خود را از آن دور مىبيند، پس در كنارى مىايستد و به خاموشى نظارهگر واقعيتهاى دلناپسند آن است. نمود اين «فراق» در آثار وى، در نخستين لايه تأويلى، القاءكننده نوع «بيگانگى» است ولى در لايههاى ژرفتر، به گونهاى نوستالژى1 قابل تغيير است.
مىتوان گفت كه قويترين جلوههاى اين نوستالژى قهرمدارانه، در مدير مدرسه قابل بررسى است كه از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد اين فضاى خاص مىكند:«از در كه وارد شدم، سيگارم دستم بود و زورم آمد سلام كنم. همين طورى دنگم گرفته بود قد باشم».
مدير مدرسه دو فضاى نسبتاً متضاد را در بر مىگيرد كه در پيوند با هم، نماينده نوعى وحدت چند پاره و اندوهبار است كه دغدغه ذهنى نويسنده در كليه آثارش نيز هست. فضاى اين اثر يكى از كليدىترين فضاهاى قابل تفسير و تأويل در ترسيم وضعيت زمانه از نظر نويسنده است و دوربين ذهنى او در اين اثر به طور كامل متوجه فضاى فرهنگ است. بنابراين در زير چتر حمايتى زبان طنزآلود، تأويل اجتماعى اثر، اولين لايه تفسيرى را دربر مىگيرد. دو فضايى كه در مدير مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهايت هيچ كدام قابل پذيرش براى نويسنده نيستند واحساس بيگانگى وى با هر دو آنها به يك صورت است و در نتيجه شخصيت اصلى (مدير مدرسه= نويسنده
در دل هر دو فضا كه متعلق به وطن جغرافيايى اوست، دچار نوستالژى است. نخستين فضا، فضاى زيستى مدير كلهاى«غبغبانداز» است كه تميز، براق، رسمى و به ظاهر معقول و در تضادى دردناك با بخشهاى ديگر اجتماع است. فضايى كه نويسنده (مدير مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش مىخواهد كه آن را بخشي از«وطن خويش» نداند و در نتيجه ارتباط بين او و اين فضا، اجبارى است: «.. رئيس فرهنگ كه اجازه نشستن داد، نگاهش لحظهاى روى دستم مكث كرد و بعد چيزى را كه مىنوشت تمام كرد و مىخواست متوجه من بشود كه رونويس حكم را روى ميزش گذاشته
بودم.» حرفى نزديم. رونويس را با كاغذهاى ضميمهاش زير و رو كرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالى از عصبانيت گفت:
- جا نداريم آقا. اين كه نمىشه. هر روز يك حكم مىدند دست يكى و مىفرستنش سراغ من. ديروز به آقاى مدير كل...
حوصله اين اباطيل را نداشتم. حرفش را بريدم كه:
- ممكنه خواهش كنم زير همين ورقه مرقوم بفرمائيد؟
در ترسيم ويژگىهاى اين فضاى جداگانه و نادلپسند،به وضعيت اشياء، محيط زندگى و تشبيهات نيز توجه شده است:
... و سيگارم را توى زير سيگارى برّاق روى ميزش تكاندم. روى ميز پاك و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمانخانه تازه عروسها هر چيز به جاى خود و نه يك ذره گرد. فقط خاكستر سيگار من زيادى بود. مثل تفى در صورت تازه تراشيدهاى...
آنچه مسلم است اين است كه مدير مدرسه به شدت از اين فضا متنفر است.
«... قلم را برداشت و زير حكم چيزى نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بيرون، خلاص.» ( همان)
بار عاطفى واژۀ«خلاص» خود به خوبى گوياى اين احساس نفرت و انزجار است.
- تحمل اين يكى را نداشتم. با اداهايش پيدا بود كه تازه رئيس شده. زوركى غبغب مىانداخت و حرفش را آهسته توى چشم آدم مىزد.( همان، ص 10.)
ماجراى كلى مدير مدرسه اين است كه او در نتيجه بيزارى بيگانهوار خويش، تصميم مىگيرد به دنبال وضعيتى قابل تحملتر بگردد، چرا كه همه جا تيره و سياه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش كه مىتوان آن را مهمترين بخش دلبستگى عاطفى نويسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد. زيرا از هرج و مرج و ويرانى حاكم بر آن، به نحو عجيبى (در همه آثارش) رنج مىبرد و نشانهاى از آبادانى در هيچ گوشه آن نمىبيند. اين است كه معلمى را رها مىكند و به دنبال شغل ظاهرى مديريت است تا بارى به هر جهت، روزگارى بگذراند:
«... اما به نظر همه تقصيرها از اين سيگار لعنتى بود كه به خيال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جديد دربياورم. البته از معلمى هم اُقم نشسته بود. ده سال الف و ب درس دادن و قيافههاى بهتزده بچههاى مردم براى مزخرفترين چرندى كه مىگويى... ديدم دارم خر مىشوم. گفتم مدير بشوم. مدير دبستان. ديگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را ميان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص 11-10.)
شخصيتهايى كه در مدير مدرسه معرفى مىشوند، تا حدودى، نسخه ديگر نويسنده يا «مدرسه»اند. آنها نيز، باهمند و تنها. در وطناند و دور از آن. و جالب است كه «مدرسه» نيز به عنوان نماد مكان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملكى است در برهوتى كه صدقهوار، بخشيده شده است:
«... مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه كوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. يك فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمينهاى خودش ساخته بود و بيست و پنج ساله در اختيار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسهاش كنند و رفت و آمد بشود و جادهها كوبيده بشود و اين قدر از اين بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و براى اين كه راه بچههاشان را كوتاه كنند بيايند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.