بخشی از مقاله
فلسفه بودن حكومت اسلامي
درس اوّل : لزوم تشكيل حكومت اسلام و تهيّة مقدّمات آن
أعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطّاهرين
و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين
مطالبي كه امروز خدمت آقايان عرض ميكنم ، مطالبي است كه بسياري از آن تازگي ندارد و كراراً به نحو پراكنده و منتشر عرض شده و حالا بمقداري كه خداوند توفيق بدهد امروز به نحو دستهجمعي و مجموعهاي عرض ميكنيم و تتّمة آنرا به جلسات بعد موكول مينمائيم ، تا روح و سرّ اين مطالب روشن شود .
اصل مطلب در بارة ولايت شرعي است كه خداوند عليّ أعلي زندگي ما را كه روي زمين قرار داده است مهمل قرار نداده ، بلكه ميخواهد ما را بر يك اساس و مَشي صحيح و بر يك نحو خاصّي حركت بدهد كه آن صراط مستقيم بسوي خداست. و طبعاً اين معنا بسيار دقيق و لطيف و عميق است كه انسان آن صراط مستقيم را پيدا كند ؛ چون صراط مستقيم واحد است ، و أدقّ من الشَّعر و أحَدُّ من السَّيف ، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر .
انسان بايد طوري در دنيا زندگي كند كه هر لحظهاي كه ميخواهد بميرد ، با حجّت بميرد ، و با قلب محكم بميرد و متزلزل نباشد ؛ و آنچه را كه خداوند عالم و أرواح طيّبه و نفوس زكيّه از انسان توقّع دارند ، به اندازة قدرت و سعة خودش انجام داده باشد .
دوران تاريك ستم شاهي
من بخصوصه از زمان كوچكي در همين همّ و غمّ بودم ؛ حتّي يادم ميآيد وقتي كوچك بودم بخصوص آن سالهائي كه سنّم بين شش سال و هفت سال بود ، مرحوم پدر ما رحمة الله عليه در طهران مجالسي داشتند و در مسجدي إقامة نماز ميكردند ،تااينكه كمكم قضيّة كشف حجاب پيش آمد و مجالس عزاداري و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد . و از همان كوچكي پدر ما دست ما را ميگرفت ، و در اين مجالس با خودش ميبرد .
كشف حجاب
از همان كوچكي اين فكر در ذهنِ ما بود كه آخر يعني چه ؟ مثلاً پدر ما يك آدمي است كه ما او را ديدهايم و شناختهايم ، بر نهج خودش است ، حرفش درست است و صحيح ؛ آخر اين دستگاه چرا با اينها مخالفت ميكند ؟ چرا كلاههاي معمولي و محلّي را از سر مردم بر ميدارند ؟ و كلاه شاپو بر سر مردم ميگذارند ؟ چرا كشف حجاب ميكنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد ميكوبند و چادر را از سرشان ميكشند و پاره ميكنند ؟
اين فكر همينطور در ذهن ما بود ، و خلاصه در باطن به اينها لعن ميفرستاديم كه آخر اين چه زندگي است كه انسان را با سر نيزه مجبور كنند و بگويند چادرت را بردار ! يا لباست را كوتاه كن ! يا ريشت را بزن ! يا حتماً بايد كلاه شاپو سرت بگذاري !
در آنوقت همة مردم مجبور بودند كلاه شاپو سرشان بگذارند ؛ و هر كس شاپو سرش نميگذاشت أعمّ از كاسب و عمله و بنّا ، او را ميبردند كلانتري و حبس ميكردند و شلاّق ميزدند و شكنجه ميدادند ، و اين وضع خيلي عجيبي بود .
بله ، تا آنكه كشف حجاب عملي شد ؛ كشف حجاب در سنة 1354 هجري قمري، تقريباً 55 سال پيش واقع شد ؛ و وضع آن زمان اصلاً گفتني نيست . آن كساني كه ديدهاند ميدانند كه گفتني نيست و نوشتني هم نيست . هر چه انسان بخواهد بنويسد مطلب بالاتر است . و هر چه بخواهد بگويد ، نميتواند آن مطلب را برساند .
مبارزات مرحوم والد مؤلّف
مرحوم پدر ما مقيّد بودند در ايّام ماه مبارك رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان ، خودشان منبر بروند و صحبت كنند . در اوائل زمان رضاخان پهلوي كه من خيلي كوچك بودم ، و آن وقت را به ياد ندارم (كه پس از ايّام نهم آبان 1304 شمسي و تاجگذاري موقّت بود) ايشان در بالاي منبر گفته بودند : اي مردم بيدار باشيد ! خطرات عجيبي بسوي ما در حركت است و پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند كه : بترسيد از آن زماني كه باد زردي از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بيدار شويد و ببنيد همة دين و ايمانتان از دست رفته است . امروز آن روز است ؛ گِلادسْتُون انگليسي كه در صد سال پيش قرآن را برداشت و بر روي تريبون كوفت و گفت : اي اعيان زبدة انگليس تا اين كتاب در جامعة مسلمين است ، اطاعت از ما در سرزمينهاي استعماري انگلستان محال است ! بايد اين قرآن را از روي زمين برداريد !
در منبر مطالبي شبيه به آن ايراد ميكنند و پيشگوئيها و پيشبينيهائي را در جريان واقعه و حملة مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح ميدهند، و در آخر منبر هم دعا ميكنند به افرادي كه بيدارند و دينشان را در مشقّات و مشكلات حفظ ميكنند ، و بعد نفرين ميكنند بر دشمنان آل محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم و كساني كه به دين قصد خيانت دارند .
بعد ايشان ميآيند منزل در حالي كه روزه بودند . والدة ما براي ما تعريف ميكردند كه بعد از يك ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند ، و يك دستوري آوردند كه خلاصه بايد جلب بشويد ، و به كلانتري تشريف بياوريد . ايشان به عموي ما آقا سيّد محمّد كاظم اطّلاع ميدهند كه بيايند منزل سرپرستي كنند . و به أهل بيتشان ميگويند : من ميروم جائي و كاري دارم . ايشان را ميبرند به كلانتري ، و از آنجا ايشان را يكسره ميبرند براي نظميّه در حبس شمارة 1 ، و يك شبانه روز در همان سلولها ايشان را حبس ميكنند ؛ حالا نه استنطاقي ، نه حرفي ، هيچ هيچ ، همينطور بلا تكليف و بدون ارائة جرم .
كم كم از طهران سرو صدا بلند ميشود ، و افرادي شروع ميكنند به اقدامات ، از جمله آية الله آقاي ميرزا محمّد رضاي شيرازي فرزند مرحوم آية الله مرحوم آقا ميرزا محمّد تقي شيرازي رحمة الله عليه كه پدرش استاد پدر ما بود ، تلگرافي به شاه ميكند . و همچنين بعضي از همين مردم محلّ و كسانيكه قدري غيرت ديني داشتند جمع ميشوند كه همان وقت بروند به منزل شاه ، و كاخ را سنگباران كنند ؛ كه ايشان را بعد از يك شبانه روز آزاد مي كنند.
البتّه عرض كردم اينها در آن وقتي بود كه من خيلي كوچك بودم كه مُدرَكم نيست . خلاصه وضع اينطور بود كه اگر كسي ميگفت : ملاحظة دين و ايمان خودتان را بكنيد ، اين بدترين جرم و بالاترين شورش بود .
دولت بيحجابي را رسمي كرد . بعد دانشكدة معقول و منقول را براي برانداختن طلاّب و حوزههاي علميّه تشكيل داد ؛ و منبرها را محدود كرد و گفت : هيچكس حقّ منبر رفتن ندارد . چون همة عِمامهها را پاره كرده بودند مگر آنانكه از دولت اجازة رسمي ميگرفتند ؛ و بدون استثناء مردم را ميبردند به كلانتري و التزام ميگرفتند كه تا فلان روز بايد عمامهات را برداري يا خودشان بر ميداشتند ، و قباها را هم ميبريدند .
مرحوم پدر ما گفت : من عمامهام را بر نميدارم و اجازه هم نميگيرم ! من عمامهاي كه با اجازه باشد سرم نميگذارم . در آن وقت علماي طهران بدون استثناء اجازه گرفتند ، آن كسانيكه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند ، چون با اهانت عمامهها را بر ميداشتند . ايشان گفت : من بدون عمامه هم كار خود را ميكنم و وظيفهام را انجام ميدهم . اگر عمامة مرا هم بردارند ، من با همين قبا و لبّاده يك شب كلاه سرم ميگذارم و صبح تا غروب در خيابانها فقط راه ميروم . گفتند : خوب چرا راه ميروي ؟ گفت : براي اينكه مردم مرا ببينند ! فقط همين تبليغ من است ، در آن وقت همين وظيفة من است . و همين كار را هم ميكنم .
ايشان مقيّد بود كه حتماً هر سالي يكبار مشرّف بشوند براي كربلا ، و دهة عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال شهرباني تذكره و گذرنامه را كه ميخواست به ايشان بدهد ميگفت : لباس بايد بيعمامه باشد . و ايشان ميگفت : من بيعمامه اصلاً كربلا نميروم ، من عكس بي عمامه نمياندازم . گفتند : اگر ميخواهي بروي اين است . گفتند : نميروم ، و نرفتند كربلا تا هنگامي كه تمام آن دستگاه بهم خورد ، و آقايان را هم با عمامه عكس برداري كردند ، و اجازه دادن كه با عمامه عكس بردارند .
در طهران و شهرستانها وقتي خواستند بيحجابي را رسمي كنند امر كردند كه رئيس هر صنفي يك مجلس ضيافت و ميهماني تشكيل بدهد ، و افراد آن صنف را دعوت كند كه با خانمهايشان مكشّفه و با كلاه ( زنها هم با كلاههاي فرنگي ) در آن مجلس شركت كنند . اين مجالس خيلي تشكيل شد ؛ در ميان ادارات ، شهرباني ، دادگستري ، مجلس ، كسبه ، تجّار ، اصناف ، در همة شهرستانها برگزار شد .
آنوقت در طهران ، براي آقايان علماء كه اجباراً بايد مجلسي تشكيل دهند و آقايان علما همه در آن مجلس شركت كنند ، چهار نفر را مشخّص كردند كه از سرشناسان درجة يك طهران بودند ؛ و اينها بايستي كه مجلسي درست كنند و علماء را با خانمهايشان دعوت كنند . يكي از آن چهار نفر پدر ما بود ، يكي مرحوم آية الله آقا شيخ علي مدرّس ، يكي مرحوم آية الله امام جمعه طهران ،و يكي مرحوم آية الله شريعتمدار رشتي .اين چهار نفر را معيّن كردند كه بعنوان رئيس ، تمام علما را با خانمهايشان بي حجاب ومكشّفه ، در چهار مجلس در خانههاي خود دعوت كنند .
و آن زمان غير اين زمان بود . و آن زمان حتّي غير از زمان اين محمّد رضا هم بود ؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشكلات خيلي بالا بود ، ولي حساب شده و كلاسيك و از راه بود . امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود واگر كسي اينكار را نميكرد يك پاسبان ميآمد و او را ميكشيد و ميبرد ؛ اينطوري بود . و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشين در هنگام عبور از خيابانها پياده ميشد ، و به شكم زنها لگد ميزد و چادر از سرشان ميكشيد . بله خودش يك همچنين آدمي بود .
اگر كسي ميخواهد درست از تاريخ اينها اطّلاع پيدا كند ، اجمالاً تاريخي دارد حسين مكّي به نام «تاريخ بيست سالة ايران» در سه جلد ، آن وقتي كه بنده در قم بودم اين كتاب ممنوع بود . تقريباً سه جلدش 1500 صفحه است . بنده آنرا از يكي از آقايان علماء : آية الله حاج سيّد احمد زنجاني گرفتم و مطالعه كردم ، و به ايشان برگرداندم . ولي بعد آنرا تهيّه كردم و الا´ن آنرا دارم .
در آن طريق ورود كودتائي كه نرمان انگليسي بدست سيّد ضياء و رضاخان كرد و همچنين عواقب او و پايان دورة احمدشاه و كيفيّت پيدايش پهلوي و رضان خان ، شرح داده شد ، كه بالاخص خواندن زندگاني احمدشاه براي همه لازم است ؛ يكدوره زندگاني احمد شاه بايد خوانده شود . و همين حسين مكّي هم يك كتابي دارد به نام «زندگي احمدشاه» كه خيلي مطالب از آنجا بدست ميآيد . ملك الشعراء بهار هم در زندگي احمد شاه كتابي نوشته است .
به هر حال عرض شد يكي از افرادي كه مأمور شده بود آقايان علما را دعوت كنند ، پدر ما بود . و رئيس نظميّه هم سرتيپ محمّد خان درگاهي بود كه او را بايد از اشرار روزگار محسوب داشت ؛ در شرارتها و جنايتها داستانهائي دارد كه از تصوّر بيرون است ، از همان همپيالههاي رضاخان بود . هر كسي را ميگرفتند ميبردند ، ديگر برده بودند ؛ و اصلاً كسي برود حبس و برگردد معني نداشت . هر كس ميرفت ، ميرفت . آنقدر افرادي را گرفتند و كشتند و سرها را در انبانهاي آهك آبزده گذاشتند و بستند ، إلي ماشاءالله كه گفتني نيست .
در آنوقت پدر ما مريض بود . حصبه داشت و در منزل بستري بود . يكي از مأمومني مسجد ايشان : مسجد لالهزار كه دُكانش در خيابان اسلامبول بود و براي نماز به مسجد ميآمد ، ساعت سازي بود به نام سيّد عليرضا صدقي نژاد . و فرد متديّني بود ، ولي از طرفي هم با همان سرتيپ محمّدخان درگاهي بمناسبت همين امور تعميرات ساعت ، سلام و عليك داشت .
يك روز كه من از مدرسه به منزل آمدم ، ظهر بود ، كيفم دستم بود و كوچك بودم ، آمدم در قسمت بيروني خدمت پدرمان نشستم و ايشان هم در بستر افتاده بودند ؛ ديدم در زدند ، و اين سيّد عليرضا صدقي نژاد آمد منزل و سلام كرد و نشست و شروع كرد به احوالپرسي و پدر ما هم افتاده بود . در بين احوالپرسي و سخنانش گفت كه : سرتيپ محمّد خان درگاهي آمده در دكّان ما و گفته كه تو به آقا اين خبر را بده كه ايشان هم يكي از چهارنفري هستند كه در طهران معيّن شدهاند براي اينكه مجلس تشكيل بدهند . ولي من گفتم آقا مريضاند ، الا´ن توي رختخواب افتادهاند . سرتيپ گفت : ما صبر ميكنيم تا ايشان حالشان خوب شود ، ما صبر ميكنيم .
تا اين جمله را پدر ما شنيدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند : تو فلان ... خوردي گفتي فلان كس مريض است . من كجا مريضم ؟ من سالمم! اين پدر سگ ولدالزّناي بي غيرت ديّوث خيال ميكند كه ما مثل خودش هستيم ؛ و شروع كرد به فحش دادن ، از آن فحشهاي بسيار قبيح و زشت نه از اين فحشهاي عادي كه اين پدر سوخته چه هست و چه هست ، اين ملوط و اين بيپدر (اشاره به رضاخان) را كه از مازندران آوردهاند ، اطّلاع داريم كه در سخنرانيها گفتند : والدة ما جدة او ، ايشان را از مازندران آورد ؛ يعني پدرش معلوم نيست . اين پدر ندارد ، اين لوطي است ، اين فلان است كه دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در 17 دي ، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن . او خيال ميكند ما مثل خودش ديّوث هستيم كه دخترهاي خودمان را به مردم نشان دهيم ؟ زن خودمان را نشان دهيم ؟
ايشان شروع كرد به فحشدادن و رنگش شده بود مثل توت سياه ، و آن بيچاره سيّد عليرضا رنگش مثل ليمو زرد شده بود . اصلاً داشت ميمرد !
برو بگو به اين ولد الزّناها (اشاره به سرتيپ درگاهي) كه عين اين پيغام مرا براي اين غول بياباني ببرند : ما دين داريم ، شرف داريم ، عزّت داريم ، مسلمانيم ، حيا داريم ، زنهاي ما عفيفاند ، نجيبند ؛ اين خيال را از سر خودت دور كن !
و امّا من يك سر دارم و اگر خيلي بيشتر از اين هم سَر ميداشتم ، حاضر بودم در اين راه بدهم . حالا متأسّفم چرا يك سر دارم ! امّا زن و بچّهام بعد از اينكه من كشته شدم اينها را هم نميتوانيد ببريد ، مگر اينكه طناب به پايشان ببنديد و توي كوچه بكشيد ، وسط كوچه هم آنها جان ميدهند .
برخيز برو .
صدقي نژاد گفت : آقا من چطور اين حرفها را به سرتيپ بگويم ؟ چطور من اين حرف را بزنم ؟ عين اينها را من بروم بگويم ؟! من چطور بگويم ؟!
گفتند : از شفاعت جدّم در روز قيامت محروم باشي اگر يك كلمه از اينها را كه بتو گفتم كمتر بگوئي .
سيّد عليرضا صدقينژاد برخاست و با حالي بسيار افسرده و ناراحت رفت .
و بعد مرحوم پدر ما بما گفت كه : سرتيپ محمّد خان رفته دكّان سيّد عليرضا ، و او هم ماجرا را گفته كه ايشان چنين پيغامي دادهاند . سرتيپ هم سري تكان داده و گفته : تا ببينيم تا ببينيم (يعني كه آيا واقعاً راست ميگويند يا نه ؟)
در دنبالة كاري كه پدر ما كرد ، آقاي شيخ علي مدرّس هم گفته بود : من اين كار را نميكنم ! آقاي شريعتمدار رشتي هم گفته بود : من اينكار را نميكنم ! مرحوم امام جمعة طهران هم گفته بود : من يك سر دارم ، آن را هم در اين راه ميدهم ! ما اينكار را نميكنيم ؛ آن سه تا هم نفي كردند .
امّا اين جريان در اصناف ديگر انجام شد و بعضي از افرادي كه غيرتمند بودند شروع كردند به خودكشي كردن . چون دعوت ميكردند زنهايشان را با خودشان در اين مجالس و آنها هم ميبايست شركت كنند و بعضي هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خيليها خودكشي كردند .
از جملة يكي از كسانيكه خودكشي كرد ، از قوم و خويشهاي خود ما بود ؛ يك محمّدخاني بود شريفزاده ، و اين شوهر دختر خالة مرحوم مادر ما بود ، و از اجزاي آنوقت دادگستري بود ، مرد متديّني هم بود . به او گفته بودند كه : عيالت را فلان شب بايد بياوري دادگستري در فلان مجلس .
ايشان شب ميآيد مقدار زيادي ترياك ميگيرد و ميخورد ، و در خيابان راه ميافتد ، منزل هم نميآيد ، آب زيادي هم ميخورد و راه ميرود كه اين زهر اثر خودش را بكند . نزديك طلوع آفتاب بود كه روي همان خيابان به زمين ميافتد ، او را به منزل ميآورند و به فاصله يك ساعت ميميرد .
افرادي به همين كيفيّت خودكشي كردند . اين انتحارها در وقتي صورت گرفت كه رضاخان رفته بود براي مازندران ، در آنجا شنيده بود كه قشون روس يك مانوري در سرحدّ دادهاند ، و لذا ترسيد و ديد الا´ن كه روسها آمدهاند در سرحدّ ، اگر اين قضيّة كشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل كشور باشد مصلحت نيست . از همانجا تلگراف زد به «جَم» كه رئيس الوزراي آن وقت بود كه فعلاً دست نگهداريد تا بعداً خبر بدهم . و جم هم اين مجالس را همان زمان به كلّي تعطيل كرد . جم همان كسي بود كه در وقت حركت رضاخان به مازندران به او گفته بود : اگر اعليحضرت همايوني تشريف ببرند براي مازندران و برگردند ، آب از آب تكان نميخورد و تمام چادرها برداشته شده است .
مرحوم پدر ما وقتي كه رضاخان از ايران رفت ، در همان وقتي كه انگليسها و روسها آمده بودند ، نُقل خريد آورد در منزل ما ، و به اندازهاي خوشحال بود كه كم وقتي من ايشان را آنقدر شاداب ديدم . و سوگند ياد كرد كه چند سال است (يا ده سال است) كه يك شب نشد كه من بيايم خانه با فكر راحت بخوابم و اميد داشته باشم كه تا صبح زنده هستم . وضع اينطور بود .
اين قضايا منحصر در چادر و حجاب و امثال اينها نبود ، بلكه هدف از بين بردن قرآن بود ؛ يعني همان حرف نخست وزير و رئيس حزب سوسياليست انگليس كه مسيحي ولي صهيونيزم مسلك بود . كه او واقعاً استعمار انگليس را در آن وقت جان داد و او مردي بود عجيب ، تاريخش كوبنده است ، كارهايش شكننده و بشر براندازنده است .
اينها بطوري وارد شدند كه دين و ايمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَميّت و زندگي و مال و ثروت و عزّت و ... همه را بردند .
اين بود نمونهاي از مسألة كشف حجاب كه ما همة اين مسائل را وجب به وجب ميديديم . در مدرسه هم كه ميرفتيم چه مدرسة ابتدائي و چه دوران نهائي ، معلمها ، ناظم وبچّهها پيوسته ما را مسخره ميكردند و ميگفتند : تو آخوندزاده هستي ! آخوندها مفت خورند ، آخوندها چنين ، آخوندها چنان . پولها را ميدهند اين عربهاي سوسمارخور ميخورند . چرا حجّ ميكنند ؟ چرا پولهايشان را نميدهند مردم بروند انگليس ؟ چرا نميدهند بچّههايشان بروند فرانسه تحصيل كنند ؟ (آن وقت فرانسه خيلي آبادتر از انگلستان امروز بود ، لسان فرانسه هم رواجش بيشتر بود ، عنوان فرانسه هم بيشتر بود .)
ديگر شما هيچ متلكي را باورنكنيد كه ما از اينها نشنيده باشيم . حالا چكار هم بكنيم ؟ چارهاي نداشتيم . در مدرسة ابتدائي خيلي بچّهها غلبه داشتند و اذّيت ميكردند . معلّمهاي تربيت شده در دانشسراي عالي و ادبيّات ، در كلاسها چه زخم زبانها كه نميزدند و چه ابطال حقوقها كه نمينمودند ؛ ولي ما در وجدانمان ميديديم كه بيجاميگويند ، اين متلكها و اين حرفهايشان درست نيست .
مؤلف در سير مراتب علوم
وقتي كه رفتيم به قسمتهاي بالاتر ، ديگر بچّهها مسخره نميكردند ، ما خيلي در دروس زرنگ بوديم ، در كارها و درسها ، و هم شاگرديها محتاج درسهاي ما بودند ، لذا از اين جهت به ما احترام ميگذاشتند ، ولي به حرف ما كه كسي گوش نميكرد . در همين دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهاي فنّي كه طيّ شد ، من تا آن روز آخري كه از مدرسه آمدم بيرون ، زُلف نداشتم ؛ و به كلّي سرم را با ماشين ميزدم ، و لباسم كوتاه نبود . و معلّمين ما همه تحصيل كردة آلمان و چه و چه بودند . رئيس مدرسه هم ابتدا امير سهام الدّين غفّاري (ذكاء الدّوله) و سپس دكتر مفخّم بود با چه وضعيّاتي . امّا اينها بمن ، به نظر تقديس نگاه ميكردند ، ميديدند كه نميتوانند بگويند فلان كس از نقطه نظر اينكه يك بچّة كودن و نفهم و عقبافتادهاي است اينكارها را ميكند .