بخشی از مقاله
نقطه عطفي در تاريخ اسلام
قيامابيعبدالله الحسين(ع) نقطه عطفي در تاريخ اسلام ميباشد كه چون كوكب درخشاني جلب توجه مينمايد و فصل جديدي در زندگي بشريت ميگشايد. انقلابي كه مبدأ و منشأ انقلابات ديگر و حركتي شگرف كه موجب تحرك بيشتر گروهها و جنبشي فوقالعاده كه سبب بيداري تودهها و پيدايش افكار جديد و آزاديخواهيهاي حقيقي كه در بندگي خدا خلاصه ميشود، گرديد با فرياد (( مرگ با شرافت بهتر از زندگي ننگين است)) (1) و ((اگر دين شيعيان اهل بيت از تتمه طينت ايشانند و بآب ولايت و محبت آل محمد خمبر آنها را سرشتهاند(1) شاهدش هم همين حزن شما در ايام محزون بودن آل محمد (ص) است. هر يك از ائمه ما از هلال محرم ديگر خندان نميشدند و تا روز عاشورا روزبروز حزنشان بيشتر ميشد.
در نظر است كه بياري پرودگار چند موضوع را ْعنوان بحث نمايم. موضوع اول اينستكه بايد بدانيم وظيفه حسين(ع) حركت كردن بسوي كربلا بود.
قيام بر حسين واجب شد:
ممكن است بعضي از شبهات در نظرها بيايد يا اينكه در كتابهاي معاندين انتقاداتي مشاهده شود مانند تمسك بآيه ((ولاتقلوا بايديكم الي التهلكه)) كه جواب اين قبيل شبهات بخودي خود واضح خواهد شد. براي بيان اينكه واجب شد بر ابيعبدلله كه بسوي كربلا حركت كند و كشته شود مقدمات حركت آنحضرت از چند ماه قبل بايستي ذكر شود.
خلاصه آنچه را كه شيخ مفيد و سيدبنطاووس و ديگران روايت كردهاند اينستكه پس از شهيد شدن حضرت محتبي(ع) شيعيان از اطراف تبعيت خود را از ابيعبدللهالحسين(ع) بوسيله پيك و نامه اعلام ميكردند و يادآور ميشدند كه ما بتو بيعت ميكنيم بشرطيكه قيام بفرمائي.
لكن مقتضيات خروج حسين درست نميشد چون معاويه عليهالهاويه غير از يزيد پليد بود ظاهر اسلام را تا حدي رعايت ميكرد.
وصيت معاويه به يزيد:
قبل از بدرك واصل شدن معاويه به پسرش وصيت كرد كه من همه كارها را براي سلطنت تو مهيا كردهام و تمام سركشان را رام نمودهام مگر سه نفر كه براي بيعت تو حاضر نشدهاند و آنها را ابيعبدللهالحسين و عبداللهابنزبير و عبدللهبنعمراند. اما ابنعمر اگر كارش نداشته باشي گوشهاي مينشيند و كاري ندارد- اما به ابنزبير اگر دست پيدا كردي قطعهقطعهاش كن. اما نسبت بحسين(ع) مبادا معترض او شوي.
البته نه اينكه از عقوبت اخروي براي پسرش ميترسيد چون خودش حسن را كشت و چقدر دوستان و ياوران علي را بشديدترين و ننگينترين وجهي از بين برد بلكه از سلطنت پسرش بيمناك بود كه باقتل حسين اساس حكومت بنياميه واژگون خواهد گرديد.
لكن يزيد بدبخت بلافاصله پس از سقط شدن پدرش نامهاي بعامل مدينه نوشت كه فوراً اين سه نفر را حاضر ميكني و از آنها براي من بيعت ميگيري اگر بيعت نكردند سر آنها را براي من بفرست. وليد حاكم مدينه نامه را بمروان حكم نشانداد و با او مشورت كرد. مروان گفت قبل از انتشار خبر مرگ معاويه در مدينه اين كار بايد صورت بگيرد بالاخره عقب حسين(ع) فرستادند. حضرت به سينفر از بنيهاشم فرمود مسلح شويد و همراه من بيائيد اگر سر و صدائي بلند شد داخل شويد. اسلحهها را در زير جامه پنهان كردند حسين(ع) وارد شد. مروان پهلوي وليد نشسته بود حاكم اول خبر مرگ معاويه را عرض داشت و سپس موضوع بيعت را مطرح ساخت. حضرت فرمود: بيعت كردن من در پنهاني كه نميشود پس باشد تا فردا. گفت بسيار خوب مروان رو به وليد كرد گفت كه اگر حسين رفت او را ديگر نخواهي يافت همين حالا سرش را جدا كن و براي يزيد بفرست.
حضرت فرمود: نه تو و نه وليد نخواهيد توانست مرا بكشيد كه ناگاه جوانان بنيهاشم وارد شدند و بقسمي اين دو بدبخت ترسيدند كه فوراً عرض كردند بفرمائيد برويد اختيار با خودتان است. حضرت بيرون آمد و شب را تا صبح بر سر قبر جدش گذراند. عرض كرد پرودگارا تو شاهدي كه حسين جز رضاي تو چيزي نميخواهد آنچه رضاي تو در آنست براي من اختيار كن نزديك صبح خواب سبكي عارضش شد و پيغمبر را ديد كه فرمود: حسين جان براي تو نزد خدا درجهاي است كه نميرسي بآن مگر بواسطه شهادت. برو بسوي عراق. عرض كرد يا جدا مرا با خودت ببر كه ديگر بدنيا برنگردم فرمود يا حسين خدا چنين خواسته است. روز بعد مروان آقا در كوچههاي مدينه ديد سلام نمود و عرض كرد به شما نصيحت ميكنم كه با يزيد بيعت كنيد كه براي دين و دنياي شما خوبست فرمود پس من بايد براي اسلام فاتحهاي بخوانم (وعليالاسلامالاسلام) بيعت كردن با حسين يعني امضاء كردن كارهاي يزيد و نتيجهاش معلوم است كه زحمات بيست و سهساله پيغمبر از بين خواهد رت.
فرمود: خودم شنيدم از پيغمبر كه فرمود خلافت بر آلابيسفيان حرام است. در تواريخ اسلامي و روايات تفصيلاني اينجا ذكر ميكنند از جمله گفتگوي وليد با مروان است. در وقتيكه مروان تحريكش كرد كه حسين را تا فرار نكرده بكشد. وليد گفت واي بر تو من براي خاطر يزيد شريك خون حسين گردم؟ فرداي قيامت جلوي جدش روسياه باشم؟
خلاصه حسين قصد كرد از مدينه خارج شود بنيهاشم دورش را گرفته بودند. از جمله برادرش محمدبنحنيفه آمد عرض كرد: برادر تو جان عزيز مني و من تر نصيحتي ميكنم. آقا تو مولاي جميع مسلميني. اگر در مدينه بماني ترا خواهند كشت بايد فرار كني و بجايي روي كه يزيد سلطه نداشته باشد و به اطراف نامههائي بنويس، اگر از اطراف انصاري پيدا شدند آن وقت قيام بفرماييد.
فرمود كدام شهر بروم؟ عرض كردند به مكه برويد كه آنجا را خداوند وادي امن قرار داده (فمندخلهكانآمنا) و اگر احياناً بيحيايي كردند از مكه فرار كنيد و يمن برويد در يمن از شيعيان هستند و اگر آنجا نشد، به حبشه وگرنه سر به صحرا گذاريد قريه به قريه فرار كنيد.
فرمود درست گفتي، تو همين جا بمان در مدينه نماينده من باش و من به مكه ميروم و تو خبرهاي مدينه را به من برسان وصيتنامهاي هم نوشت كه دو جملهاش اين است كه: بعد از بسمالله و شهادتين بدرستي كه من خارج شدم نه براي فساد و فتنه بلكه براي امر به معروف و نهي از منكر.
شب حركت كرد با اهل بيت خواهرانش، برادرانش، فرزندانش همه حركت كردند خارج كه شدند به وليد خبر دادند كه حسين با خانوادهاش از مدينه خارج شدهاند وليد خوشحال شد كه از اين امر راحت شده است. اباعبدللهالحسين روز سوم وارد مكه گرديد و خبر ورود حسين به مكه در اكناف بلاد مسلمين منتشر گرديد. شيعيان بعضي شخصاًُ ميآمدند و بعضي نامه مينوشتند.
اولين قومي كه نامه نوشتند اهل كوفه بودند كه ما شنيدهايم كه تو با يزيد بيعت نكردي و ما حاضريم ياري تو كنيم با تو بيعت كنيم و چه و چه. مجلس بمجلس براي حسين نامه از كوفه ميآمد بطوريكه در يك روز 600 دعوتنامه براي آقا ميآمد بعداً قاصد هم ميفرستادند اهل بصره هم اجتماع كردند نامه نوشتند اخيراً تهديد هم كردند كه اگر نيامدي فردا بجدت شكايت خواهيم كرد بعراق بيا كه شمشيرهاي ما برانست ما همه حاضريم كه با دشمنان تو بجنگيم.
اينجا ديگر براي حسين واجب ميشود كه بحسب ظاهر حجت را تمام كند.
مسلمبنعقيل نماينده حسين (ع)
روز 15 رمضان مسلمبنعقيل را امر فرمود كه بكوفه برود و اگر كوفيان را صادق ديد نامهاي بنويسد. نامهاي نوشت كه پس از حمد و سپاس الهي، برادرم، پسر عمويم موثقترين اهل بيت را فرستادم تا اگر شما را صادق يافت براي من بنويسد.
مسلم باتفاق دو نفر از مكه خارج گرديد. در اثناء راه را گم كردند و سخت بگرما و عطش مبتلا شدند آن دو نفر بلدچي كشته شدند. مسلم اين پيش را بفال بد گرفت. نامهاي براي حسين نوشت و جريان را عرض كرد. لكن حسين امر فرمود كه بسوي كوفه حركت كن. روز پنجم شوال وارد كوفه شد. جمعيت دسته به دسته ميآمدند. در همان مجلس جبيببنمظاهر بلند شد گفت حاضرم تا نفس آخر جانم را فداري حسين كنم بعد از هر قبيلهاي نمايندهاي بلند ميشد و مراتب وفاداري خود و قبيلهاش را اعلام ميكرد طولي نكشيد كه همه بمسلم بيعت كردند. در اين هنگام خطي بحضرت اباعبدلله(ع) نوشت كه فعلاً هيجدههزار نفر بمن بيعت كردهاند (بعضي هم تا 80 هزار نفر نوشتهاند) يا حسين شتاب كن در آمدن.
به بقيه قضايا فعلا كاري نداريم كه عمر سعد هم نامهاي به يزيد نوشت و ابنزياد از بصره مأمور كوفه گرديد و با نيرنگ بر كوفه مسلط شد تا آخر.
اينجا وقتيكه نامه بحسين برسد بحسب ظاهر آيا عذري براي نيامدن حسين باقي است؟ نه- اگر همين كوفيان فرداي قيامت اظهار ميكردند كه ما حاضر بوديم جان و مالمان را در راه حسين و دين خدا و نهياز منكر بدهيم قاصد فرستاديم، نامه نوشيم، چه كرديم و چه كرديم لكن حسين نيامد. آيا اين جواب كافي بود كه حسين بگويد: من بعلم امامت ميدانستم شما ثابت قدم نيستيد؟ البته نه پس بر حسين از جهت اتمام حجت (و از بعضي جهات ديگر) واجب شد كه حركت كند.
وقعيت بينظير حسين(ع)
براي اينكه موقعيت حسين در برابر يزيد بهتر بفهميم به كتب تواريخ مراجعه كه ميكنيم ميبينيم تمام توجه عالم اسلامي در آنوقت بحسين بود ابنزبير با آن نفوذ و طمطراق تحتالشعاع آقا بود خودش وقتيكه ميخواست حسين حركت كند گفت آقا كجا ميرويد؟ شما مطاع باشيد و من مطيع.
اگر حسين با يزيد بيعت كرده بود ديگر كي ميتوانست مقابل يزيد لا و نعم گويد- لذا از نفوذ معنوي و حسب و نسب بينظير حسين بيمناك بود كه به والي مدينه نوشت اگر بيعت نكرد او را بكش- وقتي كه به مكه فرار كرد هنگام مراسم حج كه جمعيت از اطراف بلاد اسلامي جمع ميشوند
بيم اين است كه اطراف حسين را بگيرند و سلطنت يزيد در خطر بيفتد لذا عمروبنسعدبنالعاص را كه والي مكه بود مأمور كرد كه سي نفر در لباس احرام بروند و اسلحهها را پنهان كنند و حسين را هر كجا هست هر چند در مسجدالحرام باشد بكشند ابنعباس پس از واقعه كربلا در نامهاي كه به يزيد نوشت همين موضوع را ضمن سرزنش او تذكر داد كه تو همان كسي هستي كه عمروبنسعد را به سي نفر مأمور قتل حسين كردي و حال آنكه مكه حرم امن خداست.
سخنراني آتشين ابيعبدلله:
لذا حسين متوجه شد كه ماندنش در مكه تهلكه است يعني خونش را ميريزند بدون اينكه اتمام حجت شده باشد لذا روز هشتم ايستاده خطبه عرائي انشاء كرد:
پس از حمد و سپاس الهي فرمود مرگ ملازم و همراه بنيآدم است يعني بهر حال مرگ هست چه بهتر كه انسان از عمرش بهره ببرد و مرگش در راه خدا باشد چنانچه گردنبند زينت زن جوان است مرگ هم زينت مؤمن است- چقدر مشتاق ملاقات آباء عظامم هستم هر چه زودتر حسين مايل است كه از اين قفس نجات يابد چنانچه يعقوب مشتاق ملاقات يوسف بود حسين هم مشتاق ملاقات مرگ است.
جائي كه من بايد بيفتم براي من برگزيده شده و چارهاي از آن روزيكه قضاي الهي مقدر فرموده نيست ما اهل بيت از خود چيزي نداريم خوشنودي خداوند خوشنودي ما است. كسيكه پيوندش از محمد است از او دور نيست يعني من رگ و ريشهام از پيغمبر است خداوند مرا با جدم در حضيرهالقدس جمع ميفرمايد سپس فرمود:
اي مردم هر كس در راه ما حاضر است جانش را بدهد و رحمت خدا را ملاقات كند فردا ما بسوي كربلا حركت خواهيم كرد انشاءالله
قيام براي امر به معروف و نهي از منكر:
هنگاميكه خواست از مكه بيرون بيايد در خطبهاي كه روز هشتم خواند صريحاً فرمود: من براي امربمعروف و نهي از منكر قيام ميكنم نه براي حكومت يافته انگيزي.
برنامه حسين همان برنامه جدش و پدرش بود دعوت مسلمانان بتقوي آنها را وادارد در زمين برتري نجويند يعني باصطلاح قرآن مجيد علوفيالارض نكنند تطميعهاي حكومت يزيد آنان را نفريبد كه بشر پرست شوند بلكه بايد خداپرست گردند دنيا بالاخره ميگذرد اينقدر حرض و غفلت براي چه؟ مگر چقدر اينجا ميمانند؟
با حفظ ظاهر حقيقت دين را ميكوبيد:
معاويه نماز ميخواند ظواهر اسلام را تا حدودي رعايت ميكرد اما جان و حقيقت دين را كه پرستش منحصر خدا باشد تزكيه نفس و ولايت باشد پامال ميكرد اصلاً نقطه مقابل بود داعي شيطاني بود مقابل داعي رحماني- چه خون دلي كه اهل بيت ميخوردند بيست و سه سال زحمات پيغمبر(ص) را كه راه سعادت را نشان داد وارونه كرد.
يزيد افتضاح را كامل نمود:
پس از معاويه عليهالهاويه، وضع يزيد هم معلوم نيست معاويه كثافتكاريهايش را ميپوشاند اما اين جوان مغرور باكي نداشت. پدر ملعونش حسنمجتبي(ع) را در پنهاني كشت اما اين احمق به حاكم مدينه نوشت حسين را بخوان يا بيعت كند يا سرش را براي ما بفرست.
چرا كوفيان به جنگ حسين(ع) رفتند؟
علت اينكه كوفيان در عين علاقه به حسين(ع) ميجنگيدند يكي رعب و ترس بود كه از زمان معاويه ترسيده بودند و خود عبيدلله هم با كشتن ميثم و رشيد و مسلم و هاني آنها را مرعوب كرده بود و به عبارت ديگر مردم از زن و مرد مستسبع و اراده باخته شده بودند، نميتوانستند مطابق عقل خودشان تصميم بگيرند.در ايام كربلا هم يك جندي را كه كندي ميكرد گردن زد، ديگران كار خود را فهميدند. ديگري حرص و طمع به مال و جاه دنيا بود مثل خود عمرسعد كه او گرفتار عذاب وجدان بود و ميگفت: فَوالله مااَدًري و اَني لَحائِرافِكرفياَمري.... عبيدلله زياد به محض ورود به كوفه عرفا را خواست و گفت اگر مخالفي در يكي از عرافهها موجود باشد او را از عطا اسقاط ميكنم.
عامربنمجمع عبيدي (يا مجمعبنعامر) گفت: اَما
كاروان به سوي كربلا:
فردا صبح حسين حركت كرد جاسوسهاي يزيدبوالي مكه خبر دادند لشكري بسر كردگي برادرش يحيي مأمور كرد كه جلو حسين را بگيرند و نگذارند خارج شود هنوز دو فرسنگ نرفته بودند كه لشكر به حسين و اصحابش رسيدند گفتند چرا از مكه خارج شديد فرمود خواستم خونم در مكه ريخته نشود هتك حرمت خانه خدا نشود.
خواستند كه حسين را نگهدارند كه بنيهاشم دست به اسلحه كردند به قسمي رعب در قلوب اين بدبختها وارد شد كه يحيي امر كرد برگرديد كه اگر جنگ كنيم كسي از ما باقي نميماند. ابنعبدربه مينويسد تمام اين لشكر به سركردگي يحيي به مكه برگشتند و حسين هم بدون مزاحمت به سوي كربلا رفت.
پيشنهاد ياري ملائكه و جن:
حديث شريفي است از حضرت صادق(ع) فرمود:
وقتيكه جدم حسين(ع) از مكه به سوس عراق حركت كرد اقواجي از ملائكه در حاليكه بدستشان حربههائي بود خدمتش آمدند و عرض كردند ما مطيعيم هر فرماني كه امر بفرمائيد انجام ميدهيم حضرت فرمود نه به شما احتياجي نيست- قبيلهاي از جن آمدند و عرض كردند امر بفرمائيد تا هر جا دشمني داريد ما هلاك كنيم: حضرت فرمود از من بهتر از شما كار ميآيد همينجا ميتوانم به يك اراده هر كس را كه با من دشمن است نابود كنم ولكن حجتالهي بايد تمام شود.
چرا حر تغيير روحيه داد؟
گفته شده كه يك علت اينكه ((حر)) گرويد به سيدالشهدا اين است كه مدت زيادي همراه حضرت بود و از نزديك او را شناخت.
شهادت امام
حسين(ع) اطمينان حاصل كرد كه جنگ بين او لشكر عبيدالله اجتنابناپذير است و حتي زودتر از آنچه فكر ميكرد صورت خواهد گرفت. لاجرم به تنظيم قواي خود پرداخت. پسر علي(ع) در برابر چهار هزار نفر كه راه فرات را بر او بسته آماده حمله بودند فقط در حدود صد نفر طرفدار يعني چهل سوار و شصت سرباز پياده در اختيار داشت.
حسين(ع) لشكر كوچك خود را به سه دسته تقسيم كرد: ((حبيببنمظاهر)) را با سي نفر در سمت چپ و زهيربنالقين را با سي نفر ديگر در سمت راست و در وسط عباس پرچمدار را با چهل نفر قرار داد و تمام شب قبل از جنگ را به تعبيه سنگر براي حفاظت زنها و كودكان پرداخت و اما در اردوي بنياميه مشاجرات سختي بين دو دسته يعني مخالفان جنگ با حسين و موافقان جنگ درگرفته بود. حرينيزيد كه تا اين زمان فرماندهي پيش قراولان را بعهده داشت نزد عمربنسعد فرمانده كل قواي يزيد رفت و از وي سوال كرد: ((آيا واقعاً مصمم به جنگيدن با حسين هستيد؟))
عمر جواب داد: ((مسلم است كه سرها از بدن جدا خواهد شد و بازوها بريده ميشود.))
حر با نگراني و اصرار پرسيد: ((آيا ممكن نيست پيشنهادهاي حسين را بپذيري؟)) عمر در جوابش گفت: ((اگر من خود به تنهائي تصميم ميگرفتم ممكن بود ولي امير ما با چنين امري مخالف است.))
حر، خارج شد. اما چون شب فرا رسيد از تاريكي استفاده كرد و اردوي بنياميه را ترك گفت و به حسين پيوست و گفت: ((من اولين كسي بودم كه تابعيت تو را نپذيرفتم و تو را مجبور كردم به كربلا بيائي و استفاده از فرات را بر تو قدغن كردم. اما نميدانستم كه كينه و عدوات عبيدلله چنانست كه فرمان قتل تو را صادر كند. اگر از چنين چيزي آگاه بودم با تو بدينسان رفتار نميكردم و اكنون تنها كاري كه ميتوانم كرد اينست كه در برابر تو از آنچه كردهام پوزش بطلبم. آيا توبه مرا ميپذيري؟ حسين(ع) جواب داد: من سوار بر اسب بهتر ميجنگم تا پياده و تنها حمله ميكنم. خداوند يار تو باد!
حسين(ع) خواست مانع شود اما به تاخت دور شد و فرياد ميزد: (( بايد گناهانم را جبران كنم.))
حر، مقابل اردوي بنياميه رسيد و شروع كرد دوستان قديمش را به راه راست هدايت كند. فرياد زنان گفت: ((مسلمانان كوفه شما خائن و كافر هستيد شما شريفترين انسانها يعني نوه پيغمبر را دعوت كرديد تا وي را به رسميت بشناسيد و اينك به عوض حمايت از او آماده كشتن وي و همه افراد خانواده پيغمبر شدهايد. شما او را از آشاميدن آب شطي كه مسيحيان و يهوديان و كفار و سگها به آزادي از آن مينوشند محرم ميكنيد. بدانيد كه اگر با فرزندان پيغمبر چنين ظالمانه رفتار كنيد، بعد از مرگ به وحشتناكترين عذابها و عقوبتها گرفتار خواهيد شد و آگاه باشيد كه مجازات الهي مخوفترين مجازاتهاست)).
تيري از اردوي دشمن جوابگوي سخنان حر شد، اما به او اصابت نكرد. حر خطاب به حسين(ع) گفت: اي پسر رسول خدا من اولين كسي بودم كه تو را انكار كردم و اينك اولين كسي خواهم بود كه در راه تو جان ميدهم.)) سپس رو به جانب سربازان عبيدلله كرد وگفت: (( هر كس تصور ميكند كه بتواند مرا شكست دهد بيايد)).
عمر فرمانده كل جنگوجوي خونخواري بنام يزيدبنسفيان را مأمور مجازات او كرد. اما حر سر از پا نميشناخت و يزيد از مبارزه كوتاهي از پاي درآمد. بعضي از مورخان نوشتهاند كه حر بعد از يزيد چهل سوار ديگر دشمن را نيز به قتل رسانيد و براي اينكه بتوانند وي را از ميان بردارند اسبش را تيرباران كردند تا درغلتيد و حر همچنان از خود دفاع ميكرد. ولي جراحاتش به قدري شديد بود كه خود را عقب كشيد تا در پاي حسين جان بسپارد. حسين(ع) زانو زد، پيشاني مدافع شجاعش را بوسيد و گفت: ((او قبل از ما به بهشت ميرسد)).
آنگاه چند ساعتي آرامش برقرار شد. حسين(ع) شمشير به دست مقابل خيمهاش نشسته بود ديدكه چند سوار دشمن ولي بدون اسلحه براي گفتگو به طرفش ميآيند. سواران گفتند: ((براي آخرين بار به تو اخطار ميكنيم فكر كن و تسليم شو زيرا در غير اين صورت جنگ شروع ميشود و با قتل تو به پايان ميرسد.)).
حسين جواب داد: ((فردا جواب مرا خواهيد شنيد)).
سواران برگشتند عباس از حسين(ع) سؤال كرد: ((چرا جوابت را ببه تأخير انداختي؟)) حسين پاسخ داد: (( براي اينكه بتوانم تمام شب را به نماز و دعا بگذرانم. شايد مورد قبول خداوند واقع شود!.))
توبه حر و شهادت بينظير و مرگش صفوف لشكر بنياميه را متزلزل ساخت و جنگي كه قرار بود بر اثر جواب منفي به قاصدان بنياميه، روز بعد انجام گيرد، به تعويق افتاد. عدهاي از جنگجويان مشهور پنهاني اردوي عبيدالله را ترك كرده به حسين پيوستند. محافظين كنارههاي شط چشمپوشي ميكردند و چند نفر از افراد بنيهاشم توانستند چند مشك آب به ارودگاه ببرند.
اما با رسيدن ناگهاني سفاكترين و خونخوارترين افسر يزيد يعني ((شمربنذيالوجوشن)) كه مأمور بود عرصه را بر حسين(ع) تنگتر سازد فرصت به پايان رسيد. شمر براي جلوگيري از فرار افراد از اردوي بنياميه مقررات سختي وضع كرد و جنگ را جلو انداخت. بدين ترتيب رسيدن به فرات و استفاده از آب براي هاشميان به كلي ممنوع و غيرممكن شد. حسين و مردانش رنج تشنگي را با شهامت تحمل ميكردند و زنها هم از آنها پيروي ميكردند. اما كودكان قدرت تحمل نداشتند و گريه ميكردند. بنا به گفته بعضي از مورخان عبدالله پسر حسين كودك دو ساله در حال نزع بود.
پدرش وي را بغل گرفت و به طرف اردوي دشمن رفت و به سربازان عبيدالله فرياد زد: (( از خدا بترسيد! اگر ميخواهيد ما را بكشيد به كودكان ما رحم كنيد، چند قطره آب براي اين بچه به من بدهيد.)) تيري مستقيم به قلب كودك اصابت كرد و از آن طرف شخصي فرياد زد: (( از اين آب به او بده.)) حسين با جسد كودكش به اردوي خود بازگشت. يك بار ديگر حسين تلاش كرد تا مگر وجدان كساني را كه از او دعوت كرده بودند بيدار كند. امضا كنندگان پيامهائي را كه دريافت كرده بود به اسم صدا كرد. اين كوشش هم بيفايده ماند. جنگ اجتنابناپذير بود.