بخشی از مقاله
ارث و وصيت از ديدگاه اسلام
1 - ارث بردن از چه تاريخي آغاز شد:
گويا مساله ارث(يعني اينكه بعضي از زندهها اموال مردگان را تصاحب كنند)از قديمترين سنتهائي باشد كه در مجتمع بشري باب شده است، و اين معنا در توان مدارك موجود تاريخي نيست، كه نقطه آغاز آن را معين كند، تاريخ هيچ امت و ملتي، به آن دست نيافته است، ليكن علاوه بر اينكه ارث بردن رسم بوده طبيعت امر هم همان را اقتضا دارد، چون اگر طبيعت انسان اجتماعي را مورد دقت قرار دهيم، خواهيم دانست كه مال و مخصوصا مال بي صاحب چيزي است كه انسان طبيعتا خواستار آن بوده و علاقمند است آن مال را در حوائجخود صرف كند، و اين حيازت مال، مخصوصا مالي كه هيچ مانعي از حيازت آن نيست جزء عادات اوليه و قديمه بشر است.
و نيز دقت در وضع طبيعي بشر ما را به اين حقيقت رهنمون ميشود، كه بشر از روزي كه به تشكيل اجتماع دست زده چه اجتماع مدني و چه جنگلي هيچگاه بي نياز از اعتبار قرب و ولايت نبوده، (منظور ما از قرب و ولايت چيزي است كه از اعتبار اقربيت و اولويت نتيجهگيري ميشود)سادهتر بگويم كه از قديمترين دورهها بشر بعضي افراد را بخود نزديكتر و دوستتر از ديگران ميدانسته، و اين احساس و اعتبار بوده كه او را وادار ميكرده، اجتماع كوچك و بزرگ و بزرگتر يعني بيت - خانواده - و بطن - دودمان - و عشيره و قبيله - و امثال آن را تشكيل دهد، و بنا بر اين در مجتمع بشري هيچ چارهاي از نزديكي بعضي افراد به بعض ديگر نيست، و نه در دورترين دوران بشر و نه در امروز نميتوان انكار كرد كه فرزند نسبتبه پدرش نزديكتر از ديگران است، و همچنين ارحام او بخاطر رحم، و دوستان او بخاطر صداقت، و برده او بخاطر مولويت، و همسرش بخاطر همسري، و رئيس به مرئوسش و حتي قوي به ضعيفش ارتباطي بيشتر دارد هر چند كه مجتمعات در تشخيص اين معنا اختلاف دارند، اختلافي كه شايد نتوان آنرا ضبط كرد.
و لازمه اين دو امر اين است كه مساله ارث نيز از قديمترين عهدهاي اجتماعي باشد.
2 - تحول تدريجي ارث:
اين سنت مانند ساير سنتهاي جاريه در مجتمعات بشري همواره رو به تحول و تغيير بوده و دست تطور و تكامل آن را بازيچه خود كرده است، چيزي كه هست از آنجائي كه اين تحول در مجتمعات همجي و جنگلي نظام درستي نداشته، بدست آوردن تحول منظم آن از تاريخ زندگي آنان بطوري كه انسان به تحقيق خود وثوق و اطمينان پيدا كند ممكن نيست، و كاري استبس مشكل.
آن مقداري كه از وضع زندگي آنان براي انسان يقيني است، اين است كه در آن مجتمعات زنان و افراد ناتوان از ارث محروم بودهاند، و ارث در بين اقرباي ميت مخصوص اقويا بوده، و اين علتي جز اين نداشته كه مردم آن دورهها با زنان و بردگان و اطفال صغير و ساير طبقات ضعيف اجتماع معامله حيوان ميكردند، و آنها را مانند حيوانات مسخر خود و اسباب وسائل زندگي خود ميدانستند، عينا مانند اثاث خانه و بيل و كلنگشان، تنها بخاطر سودي كه از آنها ميبردند به مقدار آن سود براي آنها ارزش قائل بودند و همانطور كه انسان از بيل و كلنگ خود استفاده ميكند ولي بيل و كلنگ از انسان استفاده نميكند، افراد ضعيف نامبرده نيز چنين وضعي را داشتند، انسانها از وجود آنها استفاده ميكردند ولي آنان از انسان استفاده نميكردند، و از حقوق اجتماعي كه مخصوص انسانها استبي بهره بودند.
و با اين حال تشخيص اينكه قوي در اين باب چه كسي است؟مختلف بود، و زمان به زمان فرق ميكرد، مثلا در برههاي از زمان مصداق قوي و برنده ارث رئيس طايفه و رئيس ايل بود، و زماني ديگر ارث را مخصوص رئيس خانه، و برههاي خاص شجاعترين و خشنترين قوم بود، و اين دگرگونگي تدريجي باعث ميشد كه جوهره ارث نيز دگرگونگي جوهري يابد.
و چون اين سنتهاي جاريه نميتوانستخواسته و قريحه فطرت بشر را تضمين كند، يعني سعادت او را ضمانت نمايد، قهرا دستخوش تغييرها و دگرگونيها گرديد، حتي اين سنت در ملل متمدني كه قوانين در بينشان حاكم بوده است، و يا حداقل سنتهائي معتاد و ملي در بينشان حكم قانون را داشته، از اين دگرگونگي دور نمانده است، نظير قوانين جاري در روم و يونان و هيچ قانون ارثي كه تا به امروز بين امتها داير بوده به قدر قانون ارث اسلام عمر نكرده، قانون ارثي اسلام از اولين روزي كه ظهور يافت تا به امروز كه نزديك چهارده قرن است عمر كرده است.
3 - وراثت در بين امتهاي متمدن:(محروميت زنان و فرزندان صغير از ا
رث)
يكي از مختصات اجتماعي امت روم اين است كه روميها براي بيت - دودمان - بخودي خود استقلال مدني قائل بودند، استقلالي كه بيت را از مجتمع عمومي جدا ميساخت و او و افراد او را از نفوذ حكومت در بسياري از احكامش حفظ ميكرد سادهتر بگويم آنچنان براي بيت استقلال قائل بودند كه حكومتحاكم بر اجتماع نميتوانستبسياري از احكام كه مربوط به حقوق اجتماعي بود در مورد افراد آن بيت اجرا كند بلكه به اعتقاد روميان بيتخودش در امر و نهي و جزا و عقوبت و امثال آن مستقل بود.
و رب بيت(رئيس دودمان)، معبود اهل خود يعني زن و فرزند و بردگان خودش بود، و تنها او بود كه ميتوانست مالك باشد و مادام كه او زنده بود غير او كسي حق مالكيت نداشت، و نيز او ولي اهل بيتخود، و قيم در امور آنان بود و اختيارش بطور مطلق در آنان نافذ بود، و خود او كه گفتيم معبود خانواده خويش بود، خودش رب البيتسابق را ميپرستيد، و اگر اين خانواده مالي ميداشتند، بعد از مردنشان تنها رئيس بيت وارث آنها ميشد، مثلا اگر فرزند اين خانواده با اجازه رب البيت مالي بدست آورده، و سپس از دنيا ميرفت، و يا دختري از خانواده از راه ازدواج - البته با اجازه رب البيت - مالي را بدست آورده بود، و از دنيا ميرفت و يا يكي از اقارب مالي به همان طور كه گفتيم اكتساب ميكرد و بعد ميمرد، همه اين اموال به ارث به رب البيت ميرسيد، چون مقتضاي ربوبيت و مالكيت مطلق او همين بود كه بيت و اهل بيت و مال بيت را مالك شود.
و چون رب البيت از دنيا ميرفتيكي از پسران و يا برادرانش كسي كه اهليت ربوبيت را ميداشت و ساير فرزندان او را به وراثت ميشناختند وارث او ميشد، و اختيار همه فرزندان را بدست ميگرفت، مگر آنكه يكي از فرزندان ازدواج ميكرد، و از بيت جدا ميشد، و بيتي جديد را تاسيس ميكرد، كه در اينصورت او رب بيت جديد ميشد، و اگر همه در بيت پدر باقي ميماندند نسبتشان به وارث كه مثلا يكي از برادران ايشان بود همان نسبتي بود كه با پدر داشتند، يعني همگي تحت قيمومت و ولايت مطلقه برادر قرار ميگرفتند.
و همچنين گاه ميشد كه پسر خوانده رب البيت وارث او ميشد، چون پسر خواندن يعني كودكي بيگانه را پسر خود ناميدن رسمي بود داير در بين مردم آن روز، همچنان كه در بين عرب جاهليت اين رسم رواج داشت و اما زنان يعني همسر رب البيت، و دخترانش و مادرش، به هيچ وجه ارث او را نميبردند، و اين بدان جهتبود كه نميخواستند اموال بيتبه خانه بيگانگان يعني داماد بيت منتقل شود، و اصولا اين انتقال را قبول نداشتند، يعني جواز انتقال ثروت از بيتي به بيت ديگر را قائل نبودند.
و شايد اين همان مطلبي است كه چه بسا بعضي از دانشمندان گفتهاند: روميان قائل به ملكيت اشتراكي و اجتماعي بودند و ملكيت فردي را معتبر نميدانستند و من خيال ميكنم منشا اين نقل همان باشد كه ما گفتيم، نه ملكيت اشتراكي، چون اقوام همجي و متوحش هم از قديمترين زمانها با اشتراك ضديت داشتند، يعني نميگذاشتند طوائفي ديگر صحرانشين در چراگاه و زمينهاي آباد و سر سبز آنان با ايشان شركت داشته باشند، و از آنها تا پاي جان حمايت ميكردند، و در دفاع از آنها با كساني كه طمع به آنها بسته بودند ميجنگيدند، و اين نوع ملكيت نوعي عمومي و اجتماعي بود كه مالك در آن شخص معيني نبود، بلكه هيات اجتماعي بود.
و البته اين ملكيت منافاتي با اين معنا نداشت كه هر فردي از مجتمع نيز مالك قسمتي از اين ملك عمومي باشد و آن را به خود اختصاص داده باشد.
و اين نوع ملكيت نوعي است صحيح و معتبر، چيزي كه هست اقوام وحشي نامبرده نميتوانستند آنطور كه بايد و بطور صحيح امر آن را تعديل نموده، به وجه بهتري از آن سود بگيرند، اسلام نيز آن را به بياني كه در سابق گذشت محترم شمرده است.
و در قرآن كريم فرموده:
"خلق لكم ما في الارض جميعا" (1)
پس مجتمع انساني در صورتي كه مجتمعي اسلامي باشد، و در تحت ذمه اسلام قرار داشته باشد مالك ثروت زمين است، البته مالك به آن معنايي كه گذشت، و در مرحلهاي پائينتر مجتمع اسلامي مالك ثروتي است كه در دست دارد و به همين جهت اسلام ارث بردن كافر از مسلمان را جايز نميداند.
و براي اين نظريه آثار نمونههايي در پارهاي از ملتهاي حاضر دنيا هست، ميبينيم كه به اجانب اجازه نميدهند اراضي و اموال غير منقوله وطنشان، و امثال آن را تملك كنند.
و از همين كه در روم قديم بيتبراي خود استقلال و تماميتي داشت، اين عادتي كه گفتيم در طوائف و ممالك مستقل جاري بود، در آنان نيز جريان يافت.
و نتيجه استقرار اين عادت و يا بگو اين سنت در بيوت روم، بضميمه اين سنت كه با محارم خود ازدواج نميكردند، باعثشد كه قرابت در بين آنان دو جور بشود، يك قسم از قرابتخويشاوندي طبيعي، كه ملاك آن اشتراك در خون بود و همين باعث ميشد ازدواج در بين محارم ممنوع، و در غير محارم جايز باشد، و دوم قرابت رسمي و قانوني، كه لازمهاش ارث بردن و نفقه و ولديت و غيره و عدم اينها بود.
در نتيجه فرزندان نسبتبه رب البيت و در بين خود، هم قرابت طبيعي داشتند، و هم قرابت رسمي، و اما زنان تنها قرابت طبيعي داشتند نه رسمي، به همين جهت زن از پدر خود و نيز از فرزند و برادر و شوهر و از هيچ كس ديگر ارث نميبرد، اين بود سنت روم قديم.
و اما يونان در قديم وضعش در مورد خانوادهها و بيوت و تشكل آن چيزي نزديك به وضع روم قديم بود، و ارث در بين آنان تنها به اولاد ذكور آنهم به بزرگترشان منتقل ميشد، و زنان همگي از ارث محروم بودند، چه همسر ميت و چه دختر و چه خواهرش، و نيز در بين يونانيان فرزندان خردسال و ساير خردسالان ارث نميبردند، اما از يك جهت نيز شبيه به روميان بودند، و آن اين بود كه براي ارث دادن به فرزندان خرد سال و هر كس ديگري كه دوستش ميداشتند چه همسران ميت و چه دختران و خواهرانش چه اينكه ارث كم باشد و يا زياد بحيلههاي گوناگوني متشبث ميشدند، مثلا با وصيت و امثال آن راه را براي اين خلاف رسم هموار ميكردند، كه انشاء الله در بحثي كه در باب وصيت داريم راجع به اين مساله باز صحبتخواهيم كرد.
و اما در هند و مصر و چين مساله محروميت زنان از ارث بطور مطلق، و محروميت فرزندان خردسال و يا بقاي آنان در تحت ولايت و قيمومت تقريبا نزديك به همان سنتي بوده كه در روم و يونان جاري بوده است.
و اما ايران(فرس)، ايشان اولا نكاح با محارم يعني خواهر و امثال خواهر را جايز ميدانستند، و نيز همانطور كه در سابق گذشت تعدد زوجات را نيز قانوني ميدانستند، و نيز فرزند گرفتن يعني فرزند ديگران را فرزند خود خواندن در بينشان معمول بوده و گاه ميشد كه محبوبترين زنان در نظر شوهر حكم پسر را به خود ميگرفت، يعني شوهر ميگفت اين خانم پسر من است، و در نتيجه مانند يك پسر واقعي و يك پسر خوانده از شوهرش ارث ميبرد، و اما بقيه زنان ميت و همچنين دختراني كه از او شوهر رفته بودند ارث نميبردند، چون بيم آن داشتند كه مال مربوط به خانواده و بيتبه خارج بيت منتقل شود، و اما دختراني كه هنوز شوهر نرفته بودند نصف سهم پسران ارث ميبردند، در نتيجه زنان ميت اگر جوان بودند و احتمال اينكه بعد از شوهر متوفي شوهر ديگر اختيار كنند، در آنان ميرفت - و نيز دختراني كه به شوهر رفته بودند از ارث محروم بودند، و اما همسر سالخورده - كه بعد از مرگ شوهر اميد شوهر كردن در او نبود - و نيز پسر خوانده و دختري كه شوهر نرفته بود رزقي از مال رب البيت ميبردند.
و اما عرب؟مردم عرب، زنان را بطور مطلق از ارث محروم ميدانستند، و پسران خردسال را نيز، و اما ارشد اولاد اگر چنانچه مرد كار زار بود، و ميتوانست از حريم قبيله و عشيره دفاع كند ارث ميبرد، و گرنه ارث به او هم نميرسيد، بلكه به خويشاوندان دورتر ميت ميرسيد(و خلاصه ارث از نظر عرب مخصوص كسي بود كه بتواند در مواقع جنگ دشمن را تار و مار كند).
اين بود حال دنيا در روزگاري كه آيات ارث نازل ميشد، و بسياري از مورخين، آنها كه آداب و رسوم ملل را نوشتهاند، و نيز آنها كه سفرنامهاي نگاشتهاند، و يا كتابي در حقوق تدوين كردهاند، و يا نوشتههائي ديگر نظير اينها به رشته تحرير در آوردهاند، مطالبي را كه ما از نظر شما گذرانديم يادآور شدهاند، و اگر خواننده عزيز بخواهد بر جزئيات بيشتر آن آگهي يابد ميتواند به همين كتابها مراجعه نمايد.
از تمامي آنچه كه گذشت اين معنا بطور خلاصه به دست آمد، كه در روزهاي نزول قرآن محروميت زنان از ارث سنتي بوده كه در همه دنيا و اقوام و ملل دنيا جاري بوده و زن به عنوان اينكه همسر استيا مادر استيا دختر و يا خواهر ارث نميبرده، و اگر استثناء به زني چيزي از مال را ميدادهاند به عناوين مختلف ديگر بوده، و نيز اين سنت كه اطفال صغار و ايتام را ارث ندهند مگر در بعضي موارد به عنوان ولديت و قيمومت هميشگي، در همه جا مرسوم بوده است.
4 - در چنين جوي اسلام چه كرد؟
در سابق مكرر گذشت كه اسلام ريشه و اساس حقيقي و درست احكام و قوانين بشري را فطرت بشر ميداند، فطرتي كه همه بشر بر آن خلق شدهاند، چون خلقتخدا تبديل پذير نيست، و خداي تعالي بر اساس اين ديدگاه پايه مساله ارث را، رحم قرار داده، كه آن خود نيز فطرت و خلقت ثابت است، به اين معنا كه ارث بردن پسرخواندگان را لغو نموده، ميفرمايد:
"و ما جعل ادعياءكم ابناءكم ذلكم قولكم بافواهكم، و الله يقول الحق و هو يهدي السبيل، ادعوهم لابائهم هو اقسط عند الله، فان لم تعلموا آباءهم فاخوانكم في الدين و مواليكم" (2) .
اسلام پس از آنكه زير بناي مساله ارث را رحم و خون قرار داد، مساله وصيت را از تحت اين عنوان خارج ساخته عنواني مستقل به آن بخشيد عنواني كه به وسيله آن اموال به ديگران يعني بغير ارحام نيز برسد، و ديگران از مال اجانب بهرمند شوند، هر چند كه در پارهاي اصطلاحات عرفي بهرمندي و مالكيت از ناحيه وصيت، هم ارث ناميده شود ليكن بايد دانست كه اين نامگذاري دو واقعيت را يكي نميكند، و اختلاف ارث و وصيت تنها از ناحيه نامگذاري نيست، بلكه هر يك از آن دو ملاكي جداگانه و ريشهاي فطري مستقل دارد، ملاك ارث رحم است كه خواست متوفي در بود و نبود او به هيچ وجه دخالت ندارد، او چه بخواهد و چه نخواهد پسرش پسر او است، و خواهرش خواهر و عمويش عمو و همچنين...و اما ملاك وصيتخواست متوفي است، او است كه ميتواند اراده كند كه بعد از مرگش فلان مال را به هفت پشتبيگانهاش بدهند، چون خواست صاحب مال محترم است پس اگر احيانا ارث و وصيت را داخل هم كنند به اولي وصيت و به دومي ارث اطلاق كنند صرف لفظ و نامگذاري است.
و اما آن چيزي كه مردم و مثلا روميان قديم ارث ميخواندند اعتبارشان در سنت ارث نه رحم بود و نه اراده متوفي بلكه حقيقت امر اين بود كه آنها زيربنا و ملاك ارث را نفوذ خواست متوفي و احترام به اراده او قرار داده بودند، و متوفي ميخواست اموالش در بيتش بماند، و بعد از مرگش محبوبترين افراد آن اموال را سرپرستي كند، (حال چه اينكه رحم او باشد و چه نباشد)پس بهر حال ارث از نظر آنان مبتني بر احترام اراده بوده چون اگر مبتني بر اصل خون و رحم بود بايد بسياري از محرومين از مال ميتبهرمند ميشدند، و بسياري از بهرمندان محروم ميگشتند.
اسلام پس از جدا سازي دو ملاك رحم و اراده از يكديگر، به مساله ارث پرداخت، و در اين مساله دو اصل اساسي را معيار قرار داد.
اول اصل رحم يعني عنصري كه مشترك استبين انسان و خويشاوندانش، كه در اين عنصر فرقي بين نر و ماده و كوچك و بزرگش نيست، هر چند كه در بين آنان تقدم و تاخر هست، يعني با بودن طبقه اول نوبتبه طبقه دوم نميرسد، آنكه مقدم است، مانع ارث بردن مؤخر ميشود، چون هر چند همه از اقرباي ميتند، ولي نزديك داريم و نزديكتر، دور داريم و دورتر، نزديك بي واسطه داريم، و نزديك با واسطه، واسطه هم دو جور است، واسطه كم و واسطههاي زياد.
بنا بر اين، اصل مورد بحث اقتضا ميكند كه عموم افرادي كه با ميتخويشاوندي و اشتراك در خون دارند مانند فرزند و برادر و عمو و امثال آنان با رعايت تقدم و تاخر از ميت ارث ببرند.
و اصل اختلاف مرد و زن انسان نحوه وجود قريحههاي آن دو است، قريحههائي كه از اختلاف آن دو و از تجهيز آفرينش آن دو ناشي ميشود، مرد مجهز به جهازهائي است، و زن مجهز به جهازهائي ديگر، مرد مجهز استبه تعقل و زن به احساسات، پس مرد به حسب طبعش انساني است تعقلي، همچنانكه زن به حسب طبعش انساني است عاطفي، و مظهر عواطف و احساسات لطيف و رقيق، و اين تفاوت در زندگي آن دو اثر روشني دارد، يعني مرد را در تدبير مال و مملوكات آماده ميكند، و زن را در اينكه چگونه مال را در برآوردن حوائج صرف كند، و همين اصل باعثشده كه سهام زن و مرد در ارث مختلف شود. حتي زن و مردي كه در يك طبقه از طبقات ارث قرار دارند، مانند پسر و دختر ميت، و يا برادر و خواهر او، و يا عمو و عمه او، كه البته سهم آندو في الجمله و سربسته مختلف است، و جزئياتش بعدا ميآيد انشاء الله.