بخشی از مقاله
تأسيس علم نحو توسط امام علي عليه السلام
آغاز علم نحو
تأسيس علم نحو توسط امام علي عليه السلام
زبان عربي مانند هر زبان ديگر قواعدي دارد كه آن را علم نحو مينامند علم نحو در حفظ لغت از آشفتگي و تحريف و نيز در معناي كلام اهميت زيادي دارد تا آنجا كه گاهي با تبديل كسره به فتحه معناي يك كلمه تغيير ميكند كه در بعضي موارد مستلزم كفر است قواعد زبان عرب تا عصر خلافت امام علي عليهالسلام كشف و تنظيم نشده بود و نوشتن كلام عربي بدون اعراب گذاري انجام ميگرفت. قرآن كريم و ساير نوشتهها و نامهها بدون اعراب بود مردم قانون اعراب گذاري را
نميدانستند اما كار آموختن قواعد زبان عرب براي ساكنين جزيرهالعرب كه با غير عرب آميزش نداشتند بطور طبيعي انجام ميگرفت يعني يك طفل عرب با آموختن سخن گفتن آن قواعد ساده را به آساني ميآموخت بخصوص آنكه فرهنگ عرب قبل از اسلام بسيار بسيط و حول يك زندگاني ساده دور ميزد كه عبارت بود از آب، نان، گوشت، شتر صحرا، شمشير، نسب
، جنگ قبيلهاي و مانند آن. پس از نزول قرآن كريم فرهنگ عرب به فرهنگ اسلام با ابعاد گوناگون آن صفات ربوبي و شناخت انبياء و احوال قيامت و اخلاق و احكام تبديل يافت و لغت عرب آن را فرا گرفت. ليكن پس از فتوحات مسلمانان و آميزش آنان با افراد غيرعرب زبان مانند ايرانيان ساكن شهر كوفه كه ايشان را حمراء ميخواندند و اهل سند و هند و در بصره كه ايشان را سبابجه و زط
ميناميدند و اقباط در اسكندريه و هجرت مسلمانهاي عرب به كشورهاي آفريقا و هند و سند و بلخ و بخارا لغت عرب آشفتگي پيدا نمود به طوري كه كودكان عرب به واسطه معاشرت با همسالان غيرعرب بجاي اينكه زبان فصيح عرب را از قوم و قبيله عرب خود بياموزند از كودكان و معاشرين غيرعرب ميآموختند علاوه بر اينكه گاهي مادران اين اطفال زناني بودند كه در فتوحات از اقوام قبط و فوس و روم اسير شده بودند و اين كودكان سخن گفتن را از مادر غيرعرب يا كلفت و نوكر غير
عرب در خانه ميآموختند در نتيجه اين عومل چنان آشفتگي در زبان نسل جديد عرب پديد آمدكه نزديك بود به تدريج لغت عرب مانند زبان بعضي ملل قديم از بين برود تا آنجا كه جز معدودي متخصصين در هر عصر نتواند آن زبان را بفهماند و در نتيجه باعث ميشد كه خواندن و فهميدن قرآن و سنت پيامبر جز براي معدودي امكان نداشته باشد. اين آشفتگي زبان عربي نيمه اول قرن اول هجري بود. ابوالاسود دئلي كه يكي از اصحاب و شاگردان حصرت علي بود داستان تأسيس علم نحو يا قانون اعراب گذاري در زبان عربي را چنين حكايت ميكند؛ روزي بر حضرت امير وارد شدم.
ديدم آن حضرت در حال فكر و انديشه است به من فرمود: در شهر شما كوفه قرآن را غلط ميكنند. ميخواهم كاري كنم تا لغت عرب از اين آشفتگي بيرون آيد گفتم يا اميرالمومنين اگر اين كار را بكنيد لغت عرب را زنده كردهايد بعد از چند روز خدمت آن حضرت رسيدم نوشتهاي به من داد كه در آن زيربناي علم نحو را نوشته بود و از تقسيم كلمه به اسم و فعل و حرف و تعريف آنها شروع ميشد.
بعد حضرت به من فرمود: انح نحوه؛ به اين نحو پيش برو. ابوالاسود ميگويد: آن را گرفته و به منزل رفتم و يك دوره قواعد نحو را بر طبق راهنمايي و طرح حضرت نگاشتم و بعد آن را به حضرت نشان دادم و حضرت اشكالاتش را رفع كرد. مثلاً در مورد اسماء مشبهه بالفعل فرمود: چراكانّ را ننوشتي، گفتم: نميدانستم از آنهاست. فرمودند: از جمله آنها است.
آغاز بسط علم نحو در صدر اسلام
علوم ادبي از دستور زبان عربي يعني نحو آغاز ميشود. مورخين اسلام اجماع و اتفان دارند كه مبتكر علم نحو اميرالمومنين علي عليهالسلام است. علامه جليل مرحوم سيد حسن صدر در كتاب نفيس تأسيس الشيعه دلائل و شواهد غيرقابل انكار اين مطلب را ذكر كرده است (تأسيس الشيعه لعلوم السلام صفحات 40-61)
علي عليهالسلام به ابوالاسود دئلي كه مردي شيعي و فوقالعاده با استعداد بوده است اصول نحو را آموخت و دستور دارد كه بر اين اساس تأمل كند و بر آن بيفزايد، ابوالاسود طبق دستور عمل كرد و چيزهايي افزود و آنچه ميدانست به عدهاي و از جمله دو پسرش عطاءبن ابيالاسود و اباحرب
بن ابيالاسود و يحيبن يعمر و ميمون اقرن و يحي بن نمان و عنبهالفيل آموخت. گويند اصمعي عرب و ابوعبيده ايراني دو اديب معروف اسلامي، شاگردان عطاء پسر ابوالاسود بودهاند در طبقه بعد از اين طبقه افراد ديگري از قبيل ابواسحاق و عيسي ثقفي و ابوعمروبن العلاء كه مردي شيعي و از قراء سبعه است و بسيار جليلالقدر است قرار گرفتهاند. ابوعمروبن العلاء مردي لغوي و عارف به زبان و ادبيات و مخصوصاً اشعار عرب بود از كمال تقوا در ماه مبارك رمضان هرگز شعر نميخواند در سفر نوشتههاي خود را از آن رو كه متضمن اشعار عرب جاحلي بود از بين برد.
اصمعي، يونس بن حبيب، ابوعبيده، سعدان بن مبارك نزد وي شاگردي كردهاند.
خليل بن احمد عروضي كه از مجتمعدان و صاحب نظران درجه اول علم نحو استاد مردي شيعي است و از نوابغ به شمار ميرود در طبقه بعد از اين طبقه قرار گرفته است. سيبويه معروف صاحب الكتاب شاگرد خليل بوده است و اخفش معروف نزد سيبويه و خليل تحصيل كرده است از اين به بعد نحويين به 2 نحله كوفيين و بصريين تقسيم ميشوند. كساني معروف و شاگردش فراء و ابوالعباس ثعلب شاگرد فراء و ابن الاخباري شاگرد ابوالعباس ثعلب از نحله كوفي بودهاند و اما سيبويه و اخفش مازني و مبرد و زجاج و ابوعلي فارسي و ابن جني و عبدالقادر جرجاني كه به ترتيب استاد و شاگرد بودهاند از نحله بصره به شمار ميروند.
اللهم اني اسئلك من علمك بانفذه.
سپاس خدايا را در برابر عطا و احسانش، احساني كه به ما و قبل ازما و بعد از ما به بندگانش عطا فرمود. سپاس به اندازه آنچه هست و در آينه علمش مينمايد، سپاس چند برابر آنچه هست، جاويدان و هميشگي، تا روز رستاخيز سپاسي بيكران.
در آغاز لازم ميدانم ك
ه از زحمات مادرم و برادر عزيزم حسين كه همواره پشتيبان من در زندگيم بودند تشكر نمايم.
و همچنين از استاد فرزانه و ارجمندم جناب آقاي دكتر ديباجي كه مشوق و راهگشايم بوده و هستند كمال تشكر و قدرداني را دارم.
و از استادان محترم آقاي دكتر زندي استاد راهنما و آقايان دكتر صدقي فيروزحريرچي و دكتر حريرچي كه از راهنماييهاي ايشان در طول تحصيل بهرهمند گرديدم و از آقاي دكتر شكيب كه الگوي اخلاق شايسته هستند تشكر نمايم.
شرح حال سيوطي
جلالالدين ابوالفضل عبدالرحمن سيوطي مورخ و محقق و اديب از نويسندگان مصري در عصر مملوكي از خانوادهاي ايراني كه در ابتداي امر در بغداد ميزيستند در سال 894 ه در قاهره متولد شد.
خاندانش ده نسل قبل از او به سيوط آمده بودند نسبش به امام شيخ همامالدين خضيري كه عالم و محقق و متصوف بود برميگردد. شيخ همامالدين خضيري و نسبت به محله خضيريه در بغداد به اسيوط بغداد آمد در زمان دولت ايوبي ترجيحاً در آنجا زندگي كرد و خانوادهاش نسل به نسل آنجا اقامت گزيدند و مردان بزرگ و شريفي از آنها در اسيوط در دوره وسطي ظهور پيدا كردند و از بين
آنها قاضي و تاجر و مأمور دولت و افراد با نفوذ زياد بودند. عبدالرحمن سيوطي يكي از افراد همان خانوادهاي كه در اسيوط سكونت داشتند ميباشد كه به جستجوي علم پرداخت و به خاطر علم آموختن در جواني عازم قاهره شد و از رابطه گذشتگانش با امير شيوخ استفاده كردو تدريس فقه را در مدرسه شيوخي به عهده گرفت و آثار فراواني در فقه و نحو تأليف كرد و در 510 سالگي در حالي كه پسرش عبدالرحمن حدوداً 6 ساله بود در سال 1451 ميلادي وفات كرد سيوطي شرح حال خود را در كتاب «حسنالمحاضره في اخبار مصر و قاهره» و همچنين در كتاب «بغيه الوعاه» و كتاب ديگرش «التحدث بنعمه الله» آورده است.
پدرش هنگام وفات سرپرستي او را به يكي از دوستانش، كمالبن همام واگذار كرد. سيوطي توانست در سن كمتر از 8 سالگي كل قرن كريم را حفظ نمايد سپس كتاب عمده الاحكام و منهاج نووي و الفيه ابن مالك و منهاج بيضاوي را حفظ نمود.
سيوطي خود در مقدمه كتاب بغيه الوعاه مينويسد:«خضيريه از محلههاي بغداد بوده است. از پدرم شنيدم كه ميگفت جد بزرگوارش فارس بوده يا از مشرق. ابتدا در بغداد زندگي كرده سپس در سيوط مستقر شده و چند نسل آنجا بودهاند پدر در سال 855 فوت كرد و من قبل از 8 سالگي حافظ قرآن بودم سپس كتاب العمده و منهاج الفقه و الفيه ابن مالك را حفظ نمودم و به علم اشتغال يافتم در سال 866 فقه و نحو را از جماعتي از شيوخ فرا گرفتم و اولين چيزي كه نوشتم شرح استعاذه و بسمله بود. در سال 876 اجازه تدريس يافتم در حجي كه مشرف شدم آب زمزم
نوشيدم و آرزو كردم كه در درجه فقه به شيخ سراجالدين بلقيني و در حديث به الحافظ بن حجر برسم. خداوند نعمت 7 علم را به من ارزاني داشت: تفسير- حديث- فقه- نحو- معاني- بيان- بديع. البته آن را به روش عرب بلغاء ياد گرفتم نه به روش عجم و فلاسفه. علم حساب در ذهن من سختتر بود و وقتي رياضي حل ميكردم كوهي را حمل مينمودم. علم منطق را شروع كردم ولي از آن خوشم نيامد و خداوند كراهت آن را در قلبم انداخت و از ابن صلاح شنيدم كه آن را تحريم كرد و شروع به يادگيري علم حديث كه اشرف علوم است نمودم.
استادانم 51 نقر بودند.»
سيوطي در سال 866 درسش را شروع كرد سپس در شهرهاي متعدد مصر اقامت گزيد و درسش را تكميل نمود و در سال 869 به قاهره بازگشت. ابتداي امر به مشاوره در مسائل فقهي پرداخت و با توصيه بلقيني كه با پدرش از مدرسه شيوخيه آشنايي داشت به مقام استادي دست يافت سپس به مدرسه بيبرسه منتقل شد كه از اهم مدارس شيوخيه محسوب ميشد در طلب علم به كشورهاي شام- حجاز- يمن- هند- مغرب مسافرت كرد سپس به قاهره برگشت.
از هفده سالگي كار تأليف را شروع كرد پيوسته تلاش ميكرد تا در علم نبوغ يافت.سيوطي از بزرگترين علماء عصرش بود و از نظر همت و آثار و علم از همه نويسندگان برتر بود. به علوم عصرش واقف بود هوش و حافظه قوي داشت در كتابش «حسن المحاضره» درباره خودش نوشته و اسم معلمهايش را در هر علم و فني نام برده كه تعداد آنها به 150 نفر ميرسد و پيوسته تا آخر عمرش تلاش ميكرد و 300 كتاب و رساله نوشت.
هنگامي كه سيوطي به 40 سالگي رسيد دوري از مردم را انتخاب كرد و براي عبادت به سوي خداوند در روضهالمقياس سكني گزيد و خلوت اختيار كرد و از تمام اصحاب و دوستانش دوري گزيد گويي كه هيچ يك از آنها را نميشناخت.
ثروتمندان و اميران به ديدار او ميآمدند اموال و هدايا بر او عرضه ميكردند اما او نميپذيرفت.
سيوطي عالم اهل سنت بود از سيدعلي خان شيرازي نقل است كه گفته همانا سيوطي شافعي بود اما از تسنن برگشت و امامت ائمه اثني عشري را قبول كرد و شيعه شد و خداوند به او عاقبت به خيري عطاء كرد. در همين زمينه نيز كتابي نگارش دارد كه در آن رجوعش به حق را ذكر كرد.
سيوطي همچنان در روضه المقياس ماند تا اينكه در سحرگاه شب جمعه 19 جمادي الاولي سال
911 هجري در منزلش بعد ا 7 روز بيماري كه ورم شديد در بازوي دست چپش داشت در سن 61 سالگي كه ده ماه و 18 روز هم از آن گذشته بود وفات يافت. و در جوار خانقاه قوصون باب القرافه دفن گرديد.
آثار سيوطي
جرجي زيدان فهرست برخي از آثار سيوطي را چنين ياد مي كند:
در زمينه تاريخ ادب:
1- طبقات الحفاظ
2- طبقات المفسرين
3- طبقات النحويين
4- تاريخ الخلفاء
5- حسن المحاضره في اخبار مصر و القاهره
در علوم لغوي:
1- المزهر في علوم اللغه: كه جزء اول آن در الفاظ لغت و اصل و صحت و تواتر و مرسل و منقطع و جزء دوم در اوزان كلام و ساختمان افعال است.
2- اشباه و النظائر النحويه: كه 7 فن را با مقدمههاي مستقل مرتب نموده است.
3- جمعالجوامع فيالنحو
4- الاقتراح في اصول النحو
5- جناس الجناس
در علوم ديني و شرعي:
1- الاتقان في علوم القرآن: علوم متعلق به قرآن- نزول-سند- الفاظ- معاني متعلق به الفاظ و احكام.
2- ترجمان القران في تفسيرالمسند
3- تفسير جلالين كه جلالالدين استادش شروع نمود و جلالالدين سيوطي آن را به پايان برد.
4- جمعالجوامع كبير در حديث
5- الدّر المنثور في التفسير با لمأثور
6- الاشباه و النظائر في الفقه
7- النقايه: دائره المعار في كه در 14 علم نگاشته شده كه مجموعهاش المهمّه في علوم الجمه نام دارد كه در علوم: تفسير- اصول دين- تشريح- بديع- بيان- معاني- خط- تصريف- نحو- فرائض- اصول فقه- حديث تصوف- طب- تدوين يافت و شرحي بر آن نوشت كه اتمام الدرايه نام نهاد.
در كتاب دائره المعارف اسلاميه ج 13 ص 27 كتابهاي ديگري از او نام برده شده از قبيل:
1- الخصائص النبويه- الخصائص الكبري درباره صفات پيام
بر
2- بغيه الوعاه في طبقات اللغويّين و النحويّين
3- الاحاديث المرويّه في سبب وضع العربيّه
4- شرح بر الفيه ابن مالك بنام البهجه المرضيّه
5- شرح مغني ابن هشام
6- الفريده في النحو و التعريف و الخط
7- در زمينه تاريخ: الف) بدائع الزهور في وقايع الدهور
8- ب) تاريخ الخلفاء
در زمينه شعر و ادب با اينكه شاعر نبود در قالب شعر منثور كتابي به نام مقامات نگاشته و دائره المعارفي دارد كه 14 نوع از فرع معرفت در آن نوشته شده است. عنوانش اصول الجمه است و مختصر شده و النقايه گفته ميشود كه با شرحي موسوم به اتمام الداريه در كتاب مفتاح العلوم سكاكي در قاهره در سال 1800 م چاپ شده است.
كتاب اثمام الداريه
سيوطي خود در مقدمه كتاب به روشي كه در كتاب به كار برده اشاره كرده و ميگويد «اين كتاب را نقايه نام گذاردم و 14 علم را با ايجاز و اختصار براي استفاده مردم و دانشجويان بيان كردم».
مؤلف كتاب را با نام خداوند متعال و درود بر فرستادهاش حضرت محمد (صلواتالله عليه و آله) و خاندان و اصحابش شروع كرده و سپس علوم مختلف را شرح داده است.
اين كتاب به دليل روش دائرهالمعارفي كه به كار گرفته مجموعهاي از علوم را براي طالبان آن يكجا در دسترس قرار داده كه با توجه به زمان زندگي مؤلف كاري درخور توجه ميباشد. در اين كتاب سيوطي كمتر به طور مستقيم نظري از خود ارائه ميدهد و كساني كه فقط به طور مختصر مطالب صرف و نحو را ميخواهند ميتوانند از اين كتاب استفاده كنند.
علم نحو
(علم يبحث فيه عن اواخر الكلم اعرباً [و بناء]) و بناء هما بالنصب علي التمييز ليخرج بهما و ما قبلهما علم التصريف و الخط اذيبحث فيهما عن جمله الكلم و منها الآخر لكن من حيث تصحيح و الاعلال لفظا و الابقاء و الحذف رسمأ.
شرح: علم نحو: «علم يبحث فيه عن اواخر الكلم اعرابأ و بناءا»
سيوطي در متن «النقايه» تعريف علم نحو را با عبارت ياد شده فوق آورده، وليكن در چاپي كه از «اتمام الداريه» در دسترس نگارنده است كلمه «بناء» را از متن «النفايه» بيرون نوشته و همين امر باعث نابساماني متن «النقايه» و متن «اتمام الداريه» گرديده است، اكنون متن «النقايه» و متن «اتمام الدرايه» با تصحيح قياسي بهم پيوند ميدهيم و سپس به توضيح و تفسير آن ميپردازيم: «علم يبحث فيه عن اواخر الكلم اعرابا و بناءأ» و هما باالنصب علي التمييز ليخرج بهما و ما قبلهما علم التصريف و الخط اذيبحث فيهما عن جمله الكلم- و منهما الآخر- لكن من حيث التصحيح و الاعلال لفظا و الابقاء و الحذف خطا»
سيوطي هم چون بسياري ديگر از مؤلفان نحو عربي اين دانش را بدين گونه ميشناساند:
دانش نحو دانشي است كه اعراب و بناي آخر كلمهها را بررسي و بحث و نظر مينمايد. نصب دو كلمه «اعراب» و «بنا» در تعريف ياد شده بنابر تمييز است و ميدانيم كه تمييزي را كه براي نسبت ميآوريم در راستاي رفع ابهام نسبت است و از آنجا كه بحث از اواخر كلمات جهات گوناگون دارد
مانند ناقص و مهموز و مضاعف و شيوه نگارش آخر و غيره از اين رو دو كلمه اعراب و بناء نصب داده تا دلالت نمايد كه بحث از اواخر كلمات از جهت اعراب و بناء منظور است و جهات و ابعاد ديگري كه در علم صرف و علم خط ازباب مثل آمده مورد توجه نيست و با نصب اين 2 قيد علم صرف و علم خط از تعريف بيرون شدند زيرا كه در علم صرف از همه حروف كلمه در راستاي صحيح و معتل و غيره و در علم خط نيز از همه حروف كلمه در چگونگي شكل و صورت پيوند به يكديگر و حذف يا ذكر آنها بحث ميشود و اين امور ارتباطي به علم نحو ندارد و فايده ذكر و قيد در تعريف ياد شده بر همين اساس است.
پس از آنكه به تفسير عبارت «اتمام...» سيوطي پرداختيم مناسب مينمايد مصطلحاتي كه در اين عبارت بكار رفته تحليل و تفسير لغوي و اصطلاحي شود:
در تعريف ياد شده مصطلحاتي همچون: «كلم»، «اعراب»، «بناء»، و نحو آمده است.
معاني لغوي و اصطلاحي
كلم: در مصطح نحوي اسم جنس جمعي است و واحد آن كلمه است. كلمه بر سه قسم است: اسم، فعل و حرف. كلم مركب از سه كلمه و بيش از آن است مانند اِن قام زيد (اگر زير برخيزد). واحد كلم كلمه است و قول، كلام و كلم و كلمه را شامل ميشود. كلمه لفظي است كه براي معني مفردي وضع شده است. گاهي از كلمه، كلام قصد ميشود، همانند كلام «لاالهالاالله» كه از آن به «كلمه اخلاص» تعبير ميكنند. كلام با كلم در يك جا ميتواند صدق پيدا كند، همچنانكه هر
يك نيز ميتواند از ديگري جدا شودو نمونه «قدقام زيد: زيد برخاسته است» هم كلام است چون مفيد معنايي است كه سكوت در پايان آن درست ميباشد و هم كلم است زيرا از 3 كلمه تركيب يافته است. اما نمونه «ان قام زيد: اگر زيد برخاست» فقط كلم و نمونه «زيد قائم: زيد ايستاده است» فقط كلام است.
(علم نحو)
و علم نحو همان طور كه گفته شد:
نحو دانشي است كه در آن از اعراب و بناي آخر كلمات بحث و بررسي ميشود. در عبارتي كه در «نقايه» آمده، نصب اعراب و بناء در راستاي تمييز آمده تابه سبب مميِز و مميَز دانشهاي تصريف و خط از تعريف نحو بيرون رود و تعريف ياد شده ويژه نحو باشدو فراگير آن دو نباشد زيرا در آن 2 علم از همه شكل و صورت كلمات از اول تا به آخر سخن ميرودو آخر كلمات نيز مورد بررسي قرار ميگيرد وليكن بحث و بررسي اين 2 علم در راستاي صحيح و معتل بودن كلمات از جهت اشتمال بر حروف صحيح يا عله و نيز حذف و ذكر حروف و چگونگي تركيب و پيوند حروف در رسم الخط و امور ديگري كه مناسب شكل و صورت ظاهري و رسم الخط كلمات است.
(نقد و نظر)
شايان ذكر است كه چون تعريف ياد شده ويژه «علم نحو» است تنها دو علم ياد شده خارج نشده بلكه ديگر شعبههاي علوم ادبي مانند معاني و بيان و بديع و عروض و قافيه و غير اينها نيز خارج گرديده، از آن رو كه در هيچ يك از دانشهاي ادبي پيرامون اعراب و بناي كلمات و چگونگي پيوند و پيوست و تركيب بحث و بررسي نميشود و شناخت تركيب و شناخت اجزاي تركيب نسبت به
يكديگر تنها ويژه علم نحو ميباشد، و اگر «علم نحو» را به «شناخت چگونگي تركيب و پيوند اجزاء به همديگر» تعريف كنيم دور از حقيقت و واقعيت نرفتهايم. زيرا كه در علم نحو شناخت و بنا تنها مورد نظر نبوده بلكه درستي و نادرستي پيوند اجزاي تركيب است كه درستي و نادرستي اعراب و بنا را موجب ميگردد.
نحو در لغت به معناي مثل، مانند، جهت، جانب، قصد و راه است و انحاء جمع آن ميباشد و در اصطلاح علم نحو علمي است كه در خصوص اعراب كلمات و قواعد درست خواندن و درست نوشتن كلمات عرب بحث ميكند. علم نحو علم به اصول و قواعدي است كه با آنها حالت و حركت حرف آخر هر كلمه در جلمه و نيز كيفيت تركيب كلمات با هم در يك جمله معلوم ميشود موضوع اين علم كلمه، كلام و هدف آن نيز حفظ زبان از اشتباه لفظي است. در اين علم درباره اعراب هر يك از فاعل و مفعول و فعل و مبتدا و خبر و... و جايگاه هر يك در جمله بحث ميشود و همچنين اين كه چه عاملي باعث ميشود اين اعراب تغيير كنند.
اعراب: در مصطلح نحوي عبارت است از:
«اثر يجلبه العامل في اخر الكلمه: پس آن اثري است كه در آخر كلمه پديد آيد و بدين ترتيب پديد آورنده لازم دارد كه در نحو آن را عامل خوانند و كلمهاي كه اثرپذير است «معمول» ناميده ميشود».
اعراب عبارت است از تغيير لاحق در آخر اسماء و افعال به سبب تغيير عوامل مثل «قدم الغائب و رأيت الغائب و سلمت علي الغائب».
آنچه كلمه را بر وجه مخصوصي از اعراب وا ميدارد عامل است و منحصر است به حرف و فعل و آنچه مشتق از فعل ميباشد. و عامل بر دو نوع است: لفظي مثل: «جاء الغلام» و معنوي مثل: «الغلام جاء» و ناچار در معمول خود اثر ميكند و اين اثر يا ظاهر است مثل «قام الرجل» يا مقدرات مثل: «قام الفتي» و اگر به هر دو وجه تأثيرش مشكل باشد همان طوري كه در مبنيات مشكل است مثل «جئت من لدن عمرو» در محل آن اثر ميكند. يعني ميگوييم «لدن» در محل جر است زيرا عامل جر بر سر آن آمده است.
الاعراب: «ما به يختلف اخر المعرب كالضمه و الفتحه و الكسره و الواو و الياء و الالف و الاعراب الاسم ثلاثه انواع: رفع و نصب و جر: اعراب آن چيزي است كه با آن اختلاف دارد معرب مانند ضمه و فتحه و كسره و واو و ياء و الف و اعراب اسم 3 نوع است، رفع، نصب، جر»
بناء: عبارت است از اينكه حركت يا سكون آخر كلمه لازم و هميشگي باشد و عاملي در آن تاثير نكند مانند: «من رأيت و من حدثك و الي من التجأت». تمام حروف مبني هستند و اكثر اسمها معربند زيرا ميان معاني تركيبي مثل فاعليت و مفعوليت و غير آنها گردش ميكنند و بنابراين براي ظاهر كردن اين معاني محتاج اعرابند، اما اصل در افعال مبني بودن است. القاب بناء چهار تا است: ضم، فتح، كسر و سكون.
بنابر دو قسم است 1- لازم: و آن مبني بودن هميشگي است و در هيچ يك از احوال تغيير نميكند. 2- عارضي: و آن بنائي است كه اگر صورت كلمه كه اقتضاي بناء كند، فرق كند، از آن كلمه سلب ميشود.
(الكلام) حده: (قول) اي لفظ دالّ علي معني (مفيد) اي مفهم معني يحسن السكوت عليه (مقصود) اي لذاته، مخرج به «القول» [اللفظ]. و التعبير به احسن من اللفظ لإطلاقه علي ما لايدل من الألفاظ، أويدل من غيره كالإشاره و الكتابه. و به «المفيد»: الكلمه و بعض الكلم، نحو إن قام زيد. و به «المقصود» ما ينطق به النائم و الساهي و نحوهما فلايسّمي شي من ذلك كلاما، و كذا المقصود لغير كجمله الشرط و الجزاء و الصله.
كلام عبارت است از سخن سودمندي كه مقصود باشد.
توضيح:
شيوه بيان سيوطي در شرحي كه بر «النقايه» آورده «شرح مزجي» ناميده ميشود، و آن بدين گونه است كه بخش بخش متن «النقايه» با متن «اتمام» ممزوج گرديده و پيوسته بهم شده است. اگرچه اين توضيح را بايستي بيش از اين ياد مينموديم وليكن چون مسائل اصلي و اساسي از كلام آغاز ميگردد و علم نحو علم شناخت تركيب كلام است از اين رو در اينجا بدان پرداختيم و با گزارشي كه اكنون ميدهيم توضيح نگارنده به «اوضح» ميگرايد:
سيوطي گويد منظور از «كلام» تعريف اصطلاحي كلام است كه در علم منطق آن را «حد» گويند زيرا هويت و مرز چيزي كه مورد نظر است به بيان ميآيد. قول (گفتار- سخن گفتن- سخن):
در «اتمام» آمده: قول: لفظي است كه بر معنايي دلالت دارد.
توضيح:
دامنه دلالت «قول» گسترده است زيرا اين كلمه افزون بر آنچه ياد گريد بر رأي و اعتقاد و گمان و علم نيز دلالت دارد.
سيوطي در تفسير و توضيح بيت الفيه ابن مالك: «كلامنا لفظ مفيد كاسقتم» چنين آورده:
رد و عبّر به دون القول لاطلاقه علي الرأي و الاعتقاد، و عكس في الكافيه، لأنّ القول جنس قريب لعدم اطلاقه علي المهمل به خلاف اللفظ.
بدين ترتيب روشن گرديد كه سيوطي در كتاب «النقايه» به پيروي از «الكافيه» ابن مالك كلمه «قول» را بر كلمه «لفظ» ترجيح داده و در تعريف كلام، برخي «لفظ» را برگزيده و گروهي «قول» را آوردهاند.
نسبت ميان لفظ و قول بدين گونه است كه: هر يك از اين 2 كلمه نسبت به كلام از جهتي نيكو و نزديك واز جهتي ديگر دورند پس هر يك در اين داراي 2 صفت ميباشند.
1- صفت نيك و نزديك «قول» جنس بودن آن است براي كلام زيرا كه بر مهمل دلالت ندارد و صفت غير نيك آن اين است كه لفظ مشترك است زيرا بر راي و اعتقاد نيز دلالت دارد و آوردن لفظ مشترك در تعريف ما پسنديده نيست.
2- صفت نيك كلمه «لفظ» مشترك نبودن آن است و صفت ناپسنديده آن اين است كه «لفظ» جنس بعيد براي كلام است زيرا كه مهمل را فراگير است و جنس بعيد در تعريفها نيكو نميباشد.
بدين ترتيب بعضي از نحويان به اعتبار اينكه لفظ جنس بعيد بوده آن را در تعريف كلام نياورده و برخي ديگر كلمه «قول» را از آن رو كه «لفظ مشترك» است برنگيزيدهاند. بدين ترتيب اگردر تعريف كلام قول مفيد گفته شود مانع اغيار نميشود زيرا كه راي و اعتقاد داخل در تعريف ميشود وليكن مهملات خارج ميگردد، و اگر كلمه «لفظ» در تعريف آورده شود مانع اغيار ميگردد زيرا كه رأي و اعتقاد از تعريف بيرون ميرود وليكن مهملا داخل تعريف ميشود، به هر صورت «گروهي اين،گروهي آن پسندند».
(مفيد)
اين قيد ميرساند كه كلام بايستي معنايي را كه سكوت بر آن نيكو نمايد بفهماند، بنابراين كلام شايسته است متصف به افاده باشد، و اين صفت هنگامي پديد آيد كه اسناد تامي در ميان باشد تا هم متكلم و هم مخاطب در راست و درست بودن اسناد كلام سكوت نموده پذيراي آن باشند و اگر چنين نباشد يعني اسناد تام نباشد سكوت و درنگ بر آن روا نباشد، و از اين رو پژوهندگان و
خردمنداني هم چون ابوعلي فارسي و ابن حاجب و ابن مالك و بهبهاني و ديگران برآوردن لفظ «مفيد» اصرار نميورزيدند. مفيد را تعريف نمودهاند به آنچه علم به مقصود متكلم را اقتضا دارد،و فائده كلام همان علم است، زيرا اثري كه از لفظ مركب بدست ميآيد چيزي جز تصديق و علم نخواهد بود.
(مقصود)
از اين قيد روشن ميگردد كه سخن بايستي از روي اراده و قصد ايراد گردد يعني سخني كه به خود و به ذات منظور گوينده را برساند.
سيوطي يك به يك از قيدهاي موجود در تعريف كلام را ياد نموده و بدين گونه تفسير نموده است:
1- با ذكر «قول» لفظ از تعريف خارج گرديد. زيرا كه تعريف كلام به كلمه «قول» بهتر از تعريف آن به «لفظ» است، زيرا الفاظ مهمل كه داراي دلالتي نيستند، بيرون گردند همان گونه كه دلالت غيرلفظي مانند دلالتهاي چهارگانه ديگر (عقد، نصب، و خط و اشاره) نيز خارج ميگردد.
2- به قيد «مفيد» كلمه، و جملههاي وابسته مانند جلمه شرط و جمله صله خارج ميشود.
3- و با آوردن «مقصود» سخن آدميان خوابيده و سهو كننده [ديوانه] و مانند آنها از تعريف كلام خارج ميگردد از آن رو كه چنين سخناني كلام ناميده نشود همان گونه كه جملههاي شرط،جزا، و صله خارج ميشود، از آن رو كه هر يك به تنهايي معنايي كه سكوت را ايجاب نمايد و داراي اسناد تمام باشد، نبوده، و براي تمام شدن معناي هر يك به جمله يا چيز ديگر نياز داريم.
(الكلمه، حدها: قول) و تقدم تفسيره و ما يخرج به (مفرد) و هوما لايدل جزوه علي جزء معناه كزاي زيد و غلام زيد علماً بخلافه غيرالعلم، و الكلام، و الكلم فانّ اجزاء كل مما ذكر يدل علي جزء معناه.
پس از تعريف كلام به تعريف كلمه پرداخته با اين كه جزء كلام بودن كلمه، شايسته بود كه نخست به تعريف كلمه بپردازد و سپس كلام را مورد شناسايي قرار دهد شايد تأخير كلمه از آن رو بوده كه
ميخواسته پس از تعريف كلمه انواع آن و نشانهها و تعريف هر يك و اعراب و بنا و امور ديگري را كه باكلمه مناسبت دارد ذكر نمايد و چون بناچار نيازمند تفصيل بوده از ين رو تعريف كلام كه چنين تفصيلي را نداشت نخستين بار بدان پرداخت و پس از آن كلمه را گزارش نمود.
«الكلمه: حدها: قول»سيوطي گويد: تعريف و حد كلمه عبارت است از «قول مفرد» (سخني معنيدار بدون اسناد) كلمه «قول» لفظ معنيدار را ميرساند كه بدون اسناد باشد و توضيح قول در تعريف كلام گذشت.
«مفرد» آن است كه جزء لفظش بر جزء معنايش دلالت ندراد يعني- مثلاً- زاء كلمه زيد بر جزءان يا حالتي از آن دلالت ندارد، همان طور كه «غلام زيد» علمي هيچ يك از جزء آن بر شخصي كه اين مركب علم و نام آن است، دلالت ندارد.
برخلاف مركب غيرعلمي (مانند: غلام زيد اضافي) و (زيد قائم) و (فيالدار) كه جزء هر يك بر جزء معنا دلالت دارد و منظور مولف از «بخلافه غيرالعلم، و الكلام، و الكلم، فإن اجزاء كل مما ذكر يدل علي جزء معناه» همين است كه ياد گرديد.
(و هي اسم يقبل الاسناد) اي بطرفيه، و هو انفع علاماته فانّ به تعرف اسميه الضمائر نحو: انا قسمت - وحده: تعليق خبر بمخبر عنه او طلب به مطلوب منه؛ و لشموله الطلب عدلت اليه عن قول غيري الاخبار عنه.
پس از آنكه در «نقايه» به تعريف كلام و كلمه پرداخت، اكنون به تقسيم كلمه پرداخته و يك نوع از آن را با علاماتش ياد نموده كه آن «اسم» است.
تعريف اسم
در تعريف اسم و ديگر انواع كلمه نحويان بطور تقريب اتفاق نظر دارند، در «العدايه فيالنحو» چنين تعريف شده: «الاسم: كلمه تدل علي معني في نفسه غير مقترنه بأحد الأزمنه الثلاثه»
پس از تعريف اسم شايسته است به بيان علامتهاي آن بپردازيم، در «نقايه و اتمام» گويد: بهترين علامت اسم اسناد است در هر دو سوي آن يعني مسنداليه و مسند، بر اين اساس بهترين علامت آن ميباشد، زيرا كه نوعي ديگر از كلمه فعل است و در آن اسناد وجود دارد وليكن در يك سوي اسناد و آن «مسند» بودن تنها ميباشد. ذكر اسناد مسند اليه و مسند را فراگير است و از ميان انواع كلمه تنها اسم است كه هر دو طرف اسناد را پذيرا ميباشد.
و بدين سبب است ضميرها ثابت ميگردد، از آن رو كه هم مسند و هم
مسنداليه واقع گردند مانند: انا قمت كه «أنا» مسنداليه بوده و قمت به اعتبار جزء مسند بودن، حكم آن را يافته است.
مؤلف پس از ذكر اسناد به تعريف آن پرداخته و چنين آورده: تعريف مسند: پيوستن خبر به مخبرعنه يا پيوست طلب وخواسته از مطلوب منه است [هم اسناد خبري و هم اسناد انشايي را فراگير است].
سيوطي در پايان بيان اين علامت افزايد: پيوست طلب را ياد نموديم و از تعريف به جمله «الاخبار عنه» كه ديگران ياد كردهاند بازگشتيم تا اسناد انشايي را فراگيرد.
(والجر) اي الكسره التي يحدثها عامله سواء كان مدخول حرف او مضافا اليه او تابعا لاحدهما كمررت بعبد الله الكريم، و التعبير به اخص من حرف الجر و احسن لانه قد يدخل علي ما ليس باسم فيالصوره نحو: ذلك بان الله و يشمل المضاف اليه لانّ جرّه علي المختار تبعا لسيبويه باالمضاف و ان قال ابن مالك باالحرف المقدر. اما التابع فجاره. جار متبوعه من حرف او مضاف و القول بان جاره و جار المضاف اليه التعبيه و الاضافه ضعيف.
دومين نشانه از نشانههاي اسم كسره است حركت جري كه در آخر اسم پديدار ميگردد به سبب عامل جر است: خواه آن عامل حرف جار يا مضاف و يا تابع يكي از اين دو باشد، مانند مررت بعبدالله الكريم كه در اين جمله كلمه «عبد» مجرور به باء جاّر و كلمه «الله» مجرور به اضافه عبد و كلمه «الكريم» تابع براي عبد و صفت آن است و پيروي از موصوف مجرور شده است مؤلف افزوده از اينكه اين علامت را با تعبير به «جر» ياد نموديم بهتر از آن كساني است كه اين نشانه را با تعبير به
«حرف جر» ياد نمودهاند، زيرا كه اگر بگوييم «حرف جر» علامت است درست نيايد از آن رو كه حرف جر گاه به ظاهر بر كلمهاي درآيد كه اسم نباشد مانند دخول ان بر سر أنّ در جمله: «ذلك بأنّ الله» افزون بر اينكه بنابر مختار مؤلف جر مضاف اليه به وسيله مضاف پديد آيد و مولف به پيروي از سيبويه آن را برگزيد. برخلاف ابن مالك كه جر مضاف اليه را جر مقدر دانسته است و سيوطي در بهجه
المرضيه في شرح الألفيه در تفسير بيت زير آن را آورده و عبارت او چنين است. بالجر و التنوين و الندا و أل و مسند للاسم تمييز حصل فقال بالجّر، و هو أولي من ذكر حرف الجر لتناوله الجر بالحرف و الأضافه قاله في شرح الكافيه. قلت لكن سيأتي أنّ مذهبه ان المضاف اليه مجرور بالحرف المقدر، فذكر حرف الجرّ شامل له الا ان يراعي مذهب غيره فتأمل» مولف افزايد: عامل جر تابع عامل جر متبوع خواهد بود لكن به واسطه، خواه عامل حرف يا مضاف باشد و آن قول كه گفته عامل جر در تابع و مضاف اليه تبعيت و اضافه
بوده قولي سست ميباشد. نگارنده بر اين عقيده است كه حركت كسره اعرابي از علامتهاي اسم است نه از آن جهت كه سيوطي گزارش داد، بلكه از آن جهت كه هر حركت اعرابي نياز عامل است و اسم به طور مطلق عامل نيست مگرآنكه شبيه به فعل باشد، بنابراين مضاف عامل نخواهد بود زيرا كه توانايي عمل را ندارد بنابراين جر حركت اعرابي است به هر صورت يعني خواه عامل ظاهر و يا مقدر باشد.
نگارنده بر اين عقيده است كه اين قيد اخراجي در مواردي نياز به درنگ و تأمل دارد افزون بر اينكه نيازي به چنين
(و التنوين) و هو نون تثبت بآخره لفظا لاخطا و هذا أحسن حدوده و أخصرها، و خرج بآخره نون التوكيد الخفيفه كغيرها ثم هو تمكين في الاسم المعرب كزيد و رجل، و تنكير في المبني من اسماء الافعال دلاله علي تنكيره ك« صه » اي اسكت سكوتا ما؛ و مقابله في جمع المؤنث السالم كمسلمات عن نون جمع المذكر؛ و عوض: 1- عن جمله، و هو اللاحق لإذ عوضا عما يضاف اليه.
2- و اسم، و هو اللاحق ل
كل و بعض و أي. 3- و حرف و هو اللاحق للمنقوص حاله الرفع و الجر كقاض.
سومين علامت كه نشانه امور بسياري است و در اسم رخ ميگشايد نوني است كه در مصطلح نحوي «تنوين» ناميده شد، و آن درواقع نوني است گفتاري نه نوشتاري و اين تعريفي است كه در كمتر موردي به بيان آمده و از بهترين تعريفهاي تنوين و كوتاهترين آنهاست. مؤلف آورده كه تنوين نوني است گفتاري كه در آخر اسم استوار و برجاست. در «اتمام» آمد كه قيد «خرج بآخره» نون تأكيد خفيفه و ديگر نونهاي آخر را از تعريف ميداند.
بياني براي اخراج نونهايي كه داخل بر اسم ميشود نداريم، زيرا در تعريف تنوين همانگونه كه ياد گرديد: «نوني گفتاري» است تمام نونهايي كه گفتاري و نوشتاري هستند. بيروناند و نيازي به بيرون كننده ديگري نداريم.
پس از بيان تعريف تنوين بدين نكته توجه شده كه تنوين به اعتبار تعريف و هويت چهار گونه است:
1- تنوين، تنكير، و آن تنويني است كه نكره بودن اسم مدخول خود را ميرساند مانند تنويني كه بر اسمهاي افعال داخل ميشود، همچون تنوين صه كه درم معني اسكت سكوتاما.
(خاموشي گزين) بر خلاف صه كه به معني «اسكت» فقط است يعني خاموش باش.
2- تنوين تمكين، و آن عبارت است از تنويني كه در اسمهاي معرب درآيد، خواه معرفه و خواه نكره باشند مانند تنوين در زيد و رجل.
3- تنوين مقابله و آن تنويني است كه در جمع مؤنث سالم درآيد برابر نوني كه در جمع مذكر درآمده، مثل تنوين در كلمه «مسلمات».
4- تنوين عوض و آن تنويني است كه عوض امور زير بر اسم درآيد:
1- عوض از جمله و آن تنويني است كه بر كلمه «إذ» درآيد و مضاف اليه آن حذف شود مانند «حينئذ» كه در اصل «حين إذ كان كذا» بوده و «ان كذا» حذف شده پس «حينئذ» گرديده است.
2- عوض از اسم مانند تنويني كه در آخر كلماتي چون «كلّ» و «بعض» و «ايّي» درآيد و عوض اسم محذوف و به تعبيري ديگر مفرد قرار گيرد بنابراين كل منهم يمشي در تقدير كل واحد منهم يمشي بوده است.
3- عوض از حرف و آن تنويني است كه در آخر اسم ناقص عوض از حرف عله محذوف درآيد مانند قاض كه تنوين آن بجاي حرف ياء حذف شده است.
در نقد و نظر بيت ابن مالك ياد شده «بالجر و التنوين...»
علامتهاي اسم را در پنج شماره ياد نموده و سيوطي در «نقايه» و «اتمام» از دو علامت «ندا» و «دال» ذكري نكرده است. شايد «ندا» را از ويژگيها و علامتهاي اسم نداند از آن رو كه گاه فعلها و حرفها نيز به اعتباراتي مورد ندا قرار ميگيرند.
مانند «ياليتني كنت ترابا» و امثال آن، و همين طور گاهي «ال» بر فعل در آيد مانند «اليشكر» و «اليجدع» كه در برخي از شعرها ديده شده است.
بنابراين اگر تأويل و توجيه در ميان باشد خواهيم گفت تنوين هم در ضرورت بر سر حرف يا فعل- مثلا- درآمده مانند: «ألام علي لوّ و ان كنت عالم....» از اين بايستي معلوم گرد كه حروف ندا و حرف تعريف از ويژگيهاي كدام نوع از انواع كلمه ميباشد و اگر از ويژگيها به شمار نميآيند، چرا در توضيح بيت ياد شده در كتاب ديگرش شرح الفيه ابن مالك ( البهجه المرضيه) بدان اشارت ننموده است؟!
( وفعل يقبل التاء) و يصدق بتاء الفاعل لمتكلم او مخاطب او مخاطبه كقمت و بتاء التأنيث الساكنه كقامت بخلاف المتحرك ولات و هذه العالمه يختص بها الماضي (و نون التوكيد) شديده كاضربن او خفيفه كاضربن و هذه العلامه يختص بها الأمر و المضارع في بعض احواله بأن يكون تلو اما الشرطيه كإما ترينّ او طلبا نحو لتضربن و هل تفعلن او قسما مثبتا مستقبلا نحو و.. لأقومن بخلاف الحال و المنفي نحوتا الله تفتؤ اي لاتفتؤ (وقد) للتحقيق نحو قد يعلم الله، او التقريب نحو قد قامت الصلاه، او التقليل نحو قد يصدق الكذوب هذه اشهر معانيها و هي للماضي و المضارع و قد علمت نكته تعداد العلامات.
نوع ديگر از انواع كلمه فعل است كه نحويان در تعريف آن همچون اسم اتفاق نظر دارند.
ابن حاجب در متن «الكافيه» آن را چنين شناسانده است:
«الفعل ما دلّ علي معني في نفسه مقترن بأخذ الأزمنه الثلاثه»
سيوطي در «نقايه» و شرحش (اتمام) هيچ يك از انواع كلمه را تفسير و توضيح نداده و تنها به ذكر نام و علامتهاي مشهور آنها بسنده نموده است،او پس از ذكر فعل گويد يكي از علامتهاي فعل اين است كه حرف «تا» را پذيرا ميباشد، و توضيح ميدهد كه منظور از «تا» حرفي است كه دلالت بر فاعل دارد، خواه متكلم مانند قُمتَ يا مخاطب و مخاطبه مانند قمت، و اين علامت از ويژگيهاي فعل ماضي است و بر افعال ديگر درنيايد،و چنانچه ساكن باشد، مانند قامت دلالت بر مؤنث غايب دارد، بدين ترتيب تاء تأنيث متحرك به حركتهاي اعرابي مانند «قائمه» و تاء پيوست بالاء نفي مانند «ولات حين مناص» را فرا نگيرد.
دو ديگر از علامتهاي فعل «نون تأكيد» است خواه نون ثقليه و شديده باشد ماندن اضربن، يا نون خفيفه ساكن، مثل: اضربن. نون ياد شده در فعل امر خواه حاضر و خواه غايب درآيد مانند أكتبن و ليكتبن و بر فعل مضارع در موارد زير داخل شود:
1- فعل مضارع طلبي خواه امر و خواه نهي، و خواه استفهام. مثال امر گذشت، اما مثال نهي: لاتضربن، و مثال استفهام، چون هل تذهبن.
2- فعل مضارعي كه در قسم بكار رود به شرط آنكه فعل مضارع مثبت باشد و زمان آينده را برساند، مثل و اللهِ لأقومن. بدين ترتيب اگر فعل مضارع دلالت بر زمان حال نمايد، نون تأكيد بر آن در نيايد،
3- و همين طور در صورتي كه منفي باشد. نون تأكيد را نپذيرد، مانند: تا اللهِ تفتؤ اي لاتفتؤ.
4- فعل مضارعي كه پس از «اما» شرطي درآيد، مانند: «إما ترين»
آخرين علامتي كه براي فعل در دو متن ياد شده آمده حرف «قد» ميباشد با معاني زير:
1- تحقيق، مانند: قد يعلم الله.
2- تقريب، مانند: قد قمت الصلاه.
3- تقليل، مثل: قد يصدق الكذوب.
قد بر فعل ماضي و مضارع هر دو درآيد، و بدين ترتيب توجه بايد نمود كه علامتها تنها جهت نشانه بكار نرفته بلكه معاني خاصي را نيز ميرسانند، همانطور كه در «قد» ملاحظه گرديد.
(و حرف لايقبل شيئا) من علامات الاسم و الفعل، فخلوه من العلامه،علامه. و هو مختص بالاسم كحروف الجر؛ و بالفعل كالنواصب و الجوازم؛ و شأنه العمل غالبا؛ و مشترك بينهما كحروف العطف، و لايعمل غالبا.
و تقسيمي الكلمه الي الثلاثه معقبا كل واحد بعلاماته اختصارا دليله الاستقراء.
نوع سوم از انواع كلمه «حرف» است و تعريف آن مورد اختلاف است، رضي استرآبادي در شرح كافيه ابن حاجب آورده: حرف كلمهاي است كه معناي موجود و ثابت در لفظ غير مينماياند.
سيوطي گويد: علامت حرف آنست كه هيچ يك از علامتهاي دو نوع ديگر را پذيرا نيست، و همچنين نپذيرفتن علامت اسم فعل علامت آن است.
حروف را به اعتبار گوناگون تقسيم نمودهاند، و از آن جمله است:
1- حروف مختص به اسم، مانند حروف جر:
باء و تاء و كاف و لام و واو و منذو مذخلا
رب حاشا من علي في عن عدا حتي الي
2- مختص به فعل، مانند حروف ناصب فعل مضارع: اَن و لن پس كي إذن اين چهار حرف معتبر. نصب مستقبل دهند اين جمله دايم اقتضا و نيز حروف جازم فعل، مانند: لم و لما و لام امر و لاء نهي و اِن شرط. حروف مختص بطور رايج عامل ميباشد، جز در موارد معدودي كه تفصيل آن در كتابهاي نحوي مفصل آمده است.
3- حروف مشترك ميان اسم و فعل، مانند حروف عطف همچون: واو، فاء، اَم، اما، بل، لا، لكن و جز اينها، حروف مشترك بطور رايج و معمول عامل نيستند.
سيوطي در پايان اين بخش آورده تقسيم كلمه به اسم و فعل و حرف و بيان علامتهاي آنها بطور مختصر از طريق استقراء بدست آمده و برهاني بر اثبات آنها نرسيده است.