بخشی از مقاله
دين يهود يك آئين توحيدي و يكتاپرستي است كه حدود سال 1350 م. توسط موسيبنعمران كه از نژاد بنياسرائيل (حضرت يعقوب) بود، به جهانيان عرضه گرديد. گرچه اساس اين آئين بر پايه ی توحيد استوار ميباشد، ولي در اثر تحولات و دگرگونيهايي كه در طول تاريخ بدان راه يافته و بهويژه، تحريفات و دستكاريهايي كه در متن تورات (كتاب حضرت موسي) داده شده است، انسان را نسبت به توحيدي ماندن آن دچار شكّ و ترديد مينمايد.
«پيروان اين آئين را يهودي مينامند كه اغلب، آنها را با لقب «بنياسرائيل» معرفي مينمايند. بنياسرائيل در شهر «كنعان» كه از اراضي فلسطين ميباشد، اقامت داشتند.» بعد از اينكه حضرت يوسف فرمانرواي مصر شد، قوم بنياسرائيل به مصر مهاجرت نمودند و علاوه بر اينكه جمعيّت آنها رو به افزايش گذاشت، در علوم و فنون نيز به پيشرفتهاي قابل توجّهي دست يافتند
و همين امر موجب نگراني مصريان شد كه مبادا اين قوم با نيروي خود، زمام امور را به دست گيرند. از اين رو، يكي از فراعنه تصميم گرفت از جمعيّت آنها بكاهد؛ لذا دستور كشتن نوزادان پسر بنياسرائيل را صادر نمود.
«در باب دوّم سفر خروج تورات آمده است كه در آن ايام زني از بنياسرائيل فرزند پسري به دنيا آورد و به منظور نجات وي از چنگال مأموران فرعون، او را به مدت سه ماه پنهان نمود.» از آنجايي كه مخفي نگه داشتن كودك براي هميشه ممكن نبود، صندوقي را تهيه كرد و كودك را در آن نهاد و در نيزارهاي رود نيل رها كرد؛ همين كه صندوق به نزديكيهاي قصر فرعون رسيد، به دستور همسر فرعون از آب گرفته شد و با وساطت وي كودك از خطر مرگ جان سالم به در برد؛ اين كودك، موسي بود.
«حضرت موسي (ع) در دامن دشمن سرسخت بنياسرائيل، يعني فرعون پرورش يافت.» آن حضرت به جهت مخالفتهايي كه با عقايد فرعوننمود، جان خويش را در خطر ديد و براي حفظ جان خود و فرار از خشم فرعون و فرعونيان از مصر خارج شد و به «مدين» وطن حضرت شعيب (ع) پناه برد. او پس از هشت يا ده سالي كه در خدمت حضرت شعيب (ع) بود، مدين را به قصد زادگاه خودش (مصر) ترك كرد و در بين راه مدين و مصر، به پيامبري مبعوث و براي دعوت فرعون، با همرامي برادرش هارون به سوي مصر رهسپار شد.
حضرت موسي (ع) يكي از پيامبران «اولوالعزم» و صاحب شريعت مستقلميباشد كه در زمان سلطنت يكي از فراعنه ی مصر به نام «مفتاح، فرزند رامسس دوّم، در حدود 1350 قبل ميلاد مسيح به پيامبري مبعوث گرديد. داستان بعثت حضرت موسي (ع) و كيفيت تبليغ و چگونگي دعوت آن حضرت، از پرماجراترين حوادثي است كه در تاريخ بشريت به وقوع پيوسته و قرآن كريم نيز در سورههاي متعدد، در ضمن آيات فراواني، از چگوني برخورد حضرت موسي با فرعون و درگيريهاي او با امتش، يعني بنياسرائيل، سخن گفته است.
تورات (كتاب حضرت موسي) در سفر خروج، باب سوّم، عدد 13، ابتداي بعثت موسي (ع) را چنين به تصوير ميكشد. موسي به خدا گفت:
اينك من ميروم نزد بنياسرائيل و چون به ايشان بگويم، خداي پدران شما، مرا به سوي شما گسيل داشته است، پس اگر از من پرسيدند كه نام او چيست، من در جواب ايشان چه بگويم؟ خدا به موسي گفت «آهية الذي آهية» هستم آنكه هستم، تو به بنياسرائيل بگو «آهية» مرا به نزد
شما فرستاده است. دوباره خدا به موسي گفت: به بنياسرائيل چنين بگو: يَهُوَه، خداي پدران شما، خداي ابراهيم و خداي اسحاق و خداي يعقوب، مرا به سوي شما فرستاده است؛ ايننام من است تا ابد و همين است يادگار من نسلی بعد از نسل.
مسلم اين است كه دعوت حضرت موسي (ع) به سوي توحيد و يكتاپرستي بوده است. او علاوه بر توحيد، مردم را از ستمكاري منع و در مقابل ظلم و بيدادگري، آنها را بسيج مينموده است. خدايي كه حضرت موسي، مردم را به آن دعوت ميكرده، خدايي واحد و اين دعوت براي عموم جهانيان بوده است و هرگز خداي اختصاصي كه تنها طرفدار يهود باشد، مدنظر آن حضرت نبوده؛ امّا ملّت يهود طبق برداشتي كه از تورات فعلي و مخصوصاً از كتاب «تلمود» مينمايند، خودشان را بهترين نژادها و عزيزترين امّتها نزد خ
دا ميدانند و خدا را تنها به خودشان اختصاصداده و او را تنها، حامي يهود قلمداد ميكنند.
يهوديها معتقدند: دنيا و آنچه در آن ميباشد و حتي افراد بشر، همه براي بنياسرائيل و به خاطر آنها آفريده شده است. يهوديها روي اين پندار، به خودشان حق ميدهند تا به هر نحوي كه بتوانند از همه ی مواهب آفرينش بهرهگيري نموده و حتي، انسانها را نيز به استخدام خودشان
درآورند. ملّت يهود معتقد است كه از نژاد برتر آفريده شده و آسمانيمنش ميباشد. اين است كه اين ملّت در جمعآوري ثروت، بسيار حريص هستند و هميشه در صدد بسط نفوذ خود بوده و خواهان تصرف جميع كشورهاي دنيا ميباشند.
حضرت موسي (ع) رسالت يافت تا فرعون و فرعونيان را از گمراهي نجات دهد. خداوند به وي قدرت داد تا در مسابقهاي كه فرعون با جمع كردن جادوگران و ساحران براي مقابله با حضرت موسي (ع) ترتيب داده بود، با اژدها شدن عصاي آن حضرت و بلعيدن مارها و آلات و ادوات ساحران، پيروز گردد و تعداد كثيري به او ايمان بياورند. فرعون با شكست در مقابل حضرت موسي (ع) در زمينههاي
مختلف، براي حفظ تخت و تاج خود، تصميم به نابودي او گرفت و لذا با لشكر خود به تعقيب آن حضرت كه به سمت رود نيل، عزيمت نموده بود پرداخت؛ امّا قبل از رسيدن لشكر فرعون به اردوگاه آن حضرت، به امر خدا، حضرت موسي و يارانش از رود نيل گذشتند و با وارد شدن فرعون و لشكريان به رود نيل، همه ی آنها به هلاكت رسيدند.
«حضرت موسي و يارانش با عبور از رود نيل وارد صحراي سينا شدند. در همين ايام «يَهُوَه» خداي بنياسرائيل، موسي را به بالاي كوه طور فرا خواند و اصول دين يهود را به وي وحي فرمود.» «چنانچه در تورات آمده است، موسي آن احكام را برد و بر لوح سنگي نوشت و براي مژده نزد بنياسرائيل آورد كه از جمله آن احكام، به شرح زير ميباشد:»
1 ـ مَن «يَهُوَه» خداي تو هستم و جز من، تو خداي ديگري نخواهي داشت.
2 ـ تو نبايد نام مرا به باطل ببري، زيرا مرتكب گناه خواهي شد.
3 ـ روز «شباط» (شنبه) را براي روز قرباني و تقديس قرار بده، شش روز كار كن، ولي روز هفتم روز استراحت و وقف خداي تو است.
4 ـ به پدر و مادر خود احترام كن، تا عمري دراز در روي زمين داشته باشي.
5 ـ قتل، زنا و دزدي مكن.
6 ـ عليه همسايه خود شهادت دروغ مده.
7 ـ به اموال و ناموس همسايه طمع نورزيد.
9 ـ به بت سجده نكنيد.
حضرت موسي (ع) چهل سال با قوم خود در صحراي سينا كه آن را «تيه» گفتهاند، سرگردان بود و در اين مدّت از دست قوم بنياسرائيل رنجها كشيد. بنياسرائيل با بهانههاي گوناگون آن حضرت را مورد آزار و اذيّت قرار دادند. از جمله، وقتي كه موسي (ع) براي مناجات به كوه طور رفت و هارون را جانشين خود قرار داد، بنياسرائيل از زيورآلات زنان، گوسالهاي زرّين ساخته و به عبادت آن پرداختند. چون اينكار به دست شخصی به نام «سامري» انجام گرفت، در اصطلاح به گوساله ی سامري معروف است.
هنگامي كه موسي (ع) با لوحها از كوه طور بازگشت، چون ديد كه مردم بهجاي عبادت خداي يكتا، گوسالهپرست شدهاند، خشمگين شد و برادرش را مورد مؤاخذه قرار داد. گوساله را سوزاند، خُرد كرد و آن را در آب ريخت و به بنياسرائيل نوشاند. سپس امر كرد شمشيرهاي خود را بردارند و به مدت نصف روز يكديگر را بكشند. حضرت موسي بعد از چهل سال، بنياسرائيل را تا حدود كنعان (فلسطين) رسانيد و اين همان سرزميني است كه به گفته ی تورات، خداوند به ابراهيم و اعقاب او وعده كرده بود، امّا حضرت موسي (ع) موفق نشد كه به ارض موعود وارد شود و در حوالي رود اردُن وفات يافت.
بعد از حضرت موسي «يوشع بن نون» به امر خداوند به رهبري قوم برخاست و به راهنمايي وي، بنياسرائيل وارد فلسطين شدند و پس از دو قرن جنگ و جدال با بوميان اصلي آن سرزمين (فلسطينيان)، سرانجام بلاد كنعان و حدود آن را فتح كردند.
پس از حضرت يوشع، مردان بزرگي در بنياسرائيل به رهبري مردم اشتغال داشتند كه آنها « داوران بنياسرائيل » ناميده ميشدند. آنان عموماً سِمَت پيامبري يا پادشاهي نداشتند. آخرين داور بنياسرائيل حضرت سموئيل(ع)، دو پسر داشت كه هيچكدام شايستگي رهبري قوم را نداشتند. از اينرو، مردم از آن حضرت خواستند كه پادشاهي براي آنان برگزيند. سموئيل پس از اصرار زياد مردم، از طرف خداوند جواني را به نام شاؤل از سبط بنيامين (برادر تني حضرت يوسف) به پادشاهي برگزيد. كه وي در جنگ با فلسطينيان كشته شد.
بعد از شاؤل، حضرت داوود از سبط «يهودا» كه چوپاني بود شجاع و جنگآور، به پادشاهي انتخاب شد. وي در حدود 970 ق.م دولت مقتدر بنياسرائيل را پايهريزي نموده و شهر اورشليم (بيتالمقدس) را پايتخت خود قرار داد. بعد از داوود، پسرش سليمان بر تخت پادشاهي نشست و مهّمترين و باشكوهترين دوران بنياسرائيل را به وجود آورد. وي معبد بسيار بزرگي در شهر اورشليم ساخت كه به نام «هيكل سليمان»، معروف شد. اين معبد يك بار حدود 587 قبل از م. به دست
بُختُ النَّصر پادشاه بابل و بار ديگر در سال 70 م. به دست شاهزادة رومي تيتوس(Titus) خراب شد و تنها از آن، ديوار خرابهاي نزد يهوديان مقدّس است و آن را ديوار «ندبه» ميخوانند. پس از مرگ سليمان از آنجا كه وي جانشين شايستهاي نداشت، در ميان دوازده سبط يهود تفرقه افتاد.
ده سبط يا ده قبيله ی شمالي، زير بار حاکمیت پسر و جانشين سليمان نرفتند و آنها دولتي در شمال به نام دولت «اسرائيل» تشكيل دادند و در جنوب هم، دو سبط يهود و بنيامين دولت «يهود يا يهودا» را پدید آوردند. دولت اسرائيل دويست سال دوام آورد و سرانجام به دست آشوريها منقرض شد؛ ولي دولت يهودا، گر چه يك بار به دست آشوريها افتاد، امّا سيصد سال دوام آورد و
سرانجام آن هم به دست بُختُ النَّصر پادشاه كلده (بابل) از بين رفت؛ بيتالمقدس خراب شد و مردم يهودا، عدّهاي كشته و عدّهاي هم به اسارت برده شدند. اسير شدن مردم اسرائيل و يهودا موجب پراكندگي آنان در خاورميانه و سرزمينهاي ديگر شد.
يهوديان در زمان اسارت، برخي آداب و اخلاق مشركان را پذيرفتند و كمتر كسي در بين آنان از جلاي وطن و اسيري و دشواري پرستش خدا، رنج ميبرد. بايد توجّه داشت كه انحصارطلبي و خودبزرگبيني، خصلت جدا نشدني قوم كوچك يهود است و ساير اقوام جهان در واكنش به اين صفات، با يهوديان از دَرِ دشمني و ستيز درآمده و به تحقير آنان پرداختهاند. شايد نخستين ويراني شهر قدس و گرفتار شدن بنياسرائيل به دست بابليان نيز به همين علّت بوده است
هنگامي كه كوروش بنيانگذار سلسله ی هخامنشي بابل را فتح كرد، يهوديان آزاد شدند و اجازه بازگشت به سرزمين خود را يافتند؛ امّا بسياري از آنان حاضر نبودند بابل را ترك كنند و در بابل و اطراف آن پراكنده شدند و گروهي از يهوديان نيز به فلسطين بازگشتند و به بازسازي شهر قدس پرداختند. از اينرو، در آن دوران، همسايگان آن سرزمين احساس خطر كردند و مانع برپايي يك حكومت مقتدر يهودي بر خاك فلسطين شدند. پس از آن، حكومتهاي ناتواني در مناطق مختلف فلسطين برپا شد و پس از چند قرن آشفتگي، شهر قدس براي بار دوّم به دست روميان ويران
گرديد و اين ويراني، يهوديان را در جهان پراكنده ساخت. از آن پس، يهوديان در كشورهاي بيگانه زندگي سختي را ميگذراندند و انواع خواري و سركوفتگي را در جسم و جان خود ميچشيدند. قوم يهود و سرزمين فلسطين تا حمله ی اسكندر مقدوني (روميان) به ايران و انقراض سلسله ی هخامنشيان، تابع ايران بود و بسياري از يهوديان در دربار ايران صاحب مقام¬های والايي شدند. پس از تسخير ايران به دست اسكندر، تمام سرزمينهاي تابع ايران و از جمله فلسطين تحت نفوذ
يونانيان قرار گرفت. از اين تاريخ، ملّت يهود با فرهنگ و زبان يوناني آشنا گرديد و خود اسكندر به يهوديان اجازه داد به اجراي آداب و مراسم ديني خويش مشغول باشند. بطليموس جانشين اسكندر، در مصر هم هفتاد و دو نفر از دانشمندان يهودي را در شهر اسكندريه مأمور كرد تا كتاب تورات را به يوناني ترجمه كنند؛ امّا سلوكيان شام، از قرن دوم پيش از ميلاد با يهوديان از در ناسازگاري درآمدند. در اورشليم كشتاري عظيم به وجود آمد و آن شهر به آتش كشيده شد و يهوديان را مجبور كردند كه خدايان يوناني را ستايش كنند. در نتيجه ی اين اقدام¬های يونانيان، كاهنزادهاي به نام «مكابوس» سر به شورش برداشت و سلسلهاي جديد به نام «مكابيان» تأسيس كرد.
يهوديان مكابي در سال 165 م. شهر اورشليم را فتح كردند و معبد را از بتهاي يوناني پاك نمودند. مكابيان نزديك به صد سال به طور مستقل حكومت داشتند. در سدههاي دوم و اوّل قبل از ميلاد، هنگامي كه در برابر انديشههاي يونانيان قرار گرفتند، به دو فرقه ی سياسي ـ مذهبي به نام¬های «فريسيان» و «صدوقيان» تقسيم شدند. فرقه ی فريسيان به طرفداري ملوك مكابيان، در برابر ملوك يونانيمآب ايستادگي كردند. اينان به دين سنتي يهود وفادار مانده و به الهامات و مكاشِفات انبيای خود، عقيدهاي ثابت و راسخ داشتند و با فرهنگ خارجي به شدّت مخالفت ميورزيدند. بسياري از كاتبان و احبار و خاخامهاي يهود، از ميان اينها برخاستند.