بخشی از مقاله
خاتميت و مهدويت
اساس خاتميت :
اساسا مساله خاتميتخود يك مسالهاىاست كه با زمان ارتباط دارد. نسخ شدن يك شريعت و آمدن شريعتديگر به جاى آن، فقط و فقط به زمان بستگى دارد و الا هيچ دليل ديگرىندارد. همه علما اين را قبول دارند كه رمز اينكه يك شريعت تا يك موقعمعينى هست و بعد، از طرف خدا نسخ مىشود، تغيير پيدا كردن اوضاعزمان و به اصطلاح امروز مقتضيات زمان است. بعد اين سؤال پيش مىآيدكه اگر اينطور باشد، پس بايد هميشه با تغيير مقتضيات زمان شريعت موجودتغيير بكند،
بنابر اين هيچ شريعتى نبايد شريعتختميه باشد و نبوت نبايددر يك نقطه معين ختم بشود. جواب اين سؤال را ديشب عرض كرديم كه كسانى كهاين سؤال را مىكنند در واقع دو چيز را با يكديگر مخلوط مىكنند. خيالمىكنند معناى اينكه مقتضيات زمان تغيير مىكند فقط و فقط اينست كه درجهتمدن بشر عوض مىشود و لذا بايد پيغمبرى مبعوث بشود متناسب با آندرجه از تمدن يعنى پيشرفت علم و
فرهنگ بشر. در صورتى كه اينطورنيست. مقتضيات زمان به صرف اينكه درجه تمدن تغيير مىكند سببنمىشود كه قانون حتما تغيير بكند. علت عمده اينكه شريعتى مىآيدشريعت قبل را نسخ مىكند، اينست كه در زمان شريعت پيش مردم استعدادفرا گرفتن همه حقايقى را كه از راه فهم بايد به بشر ابلاغ بشود ندارند. تدريجاكه در مردم رشدى پيدا مىشود، شريعت بعدى در صورت كاملترى ظاهرمىشود و هر شريعتى از شريعت قبلى كاملتر است تا بالاخره به حدىمىرسد كه بشر از وحى بىنياز مىشود، ديگر چيزى باقى نمىماند كه بشربه وحى احتياج داشته باشد يعنى احتياج بشر به وحى نامحدود نيست،محدود است، به اين معنى كه چه از لحاظ معارف الهى و چه از
لحاظدستورهاى اخلاقى و اجتماعى يك سلسله معارف، مطالب و مسائل هستكه از حدود عقل و تجربه و علم بشر خارج استيعنى بشر با نيروى علمنمىتواند آنها را دريابد. چون علم و عقل قاصر است وحى به كمك مىآيد.ديگر لازم نيست كه بينهايت مسائل از طريق وحى به بشر القا بشود. حداكثرآن مقدارى كه بشر به وحى احتياج دارد، زمانى به او القا مىشود كه اولاقدرت و توانائى دريافت آن را داشته باشد و ثانيا بتواند آن را حفظ ونگهدارى كند. اينجا مسالهاى هست كه بايد آن را در دنبال اين مطلبعرض بكنم و آن اينست كه يكى از جهات احتياج به شريعت جديد اينستكه
مقدارى از حقايق شريعت قبلى در دست مردم تحريف شده و به شكلديگرى درآمده است. در حقيقتيكى از كارهاى هر پيغمبرى احيا و زندهكردن تعليمات پيغمبر گذشته استيعنى قسمتى از تعليمات هر پيغمبرىهمان تعليمات پيغمبر پيشين است كه در طول تاريخ در دست مردم مسخشده است، و اين، تقريبا مىشود گفت كه لازمه طبيعت بشر است كه در هرتعليمى كه از هر معلمى
مىگيرد، كم و زياد كند، نقص و اضافه ايجاد مىكندو به عبارت ديگر آن را تحريف مىكند. اين مساله را قرآن كريم قبول دارد،تجارب بشر هم به درستى آن شهادت مىدهد. مثلا خود قرآن كريم كه آمدتورات و انجيل را نسخ كرد ولى قسمتى از تعليمات آنها را احيا و زنده نمود، يعنى بعد از آنكه به دست مردم مسخ شده بود قرآن گفت نه، آنكه تورات ياانجيل واقعى گفته است اين نيست كه در دست اين مردم است، اين است كهمن مىگويم، اين مردم در آن دست بردهاند. مثلا همين موضوع ملتابراهيم، طريقه ابراهيم كه در قرآن آمده است. قريش خودشان را تابعابراهيم حساب مىكردند
ولى چيزى كه تقريبا باقى نمانده بود، تعليماتاصلى ابراهيم بود. عوض كرده بودند، دست برده بودند، يك چيز من درآوردى شده بود قرآن اينطور بيان مىكند:«ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصدية» (2) ابراهيم نماز را واجب كرده بود. نماز او واقعا عبادت بودهاست. عبادت يعنى خضوع در نزد پروردگار، تسبيح و تنزيه و تحميدپروردگار. حالا اگر نماز ابراهيم از لحاظ شكل ظاهر فرقى داشته باشد با نمازما، مهم نيست ولى مسلم نماز ابراهيم نماز بوده استيعنى آنچه كه در نمازهست، نوع اذكار، نوع حمدها، نوع ثناها، ستايشها، خضوعها اظهار ذلتها،تسبيحها و تقديسها در آن بوده است. اينقدر در اين عبادت دخل و تصرفكرده بودند كه در زمان نزول قرآن نماز را به شكل
سوتكشيدن يا كفزدندرآورده بودند. پس يكى از كارهائى كه هر پيغمبرى مىكند احياء تعليماتپيغمبران پيشين است. لهذا قرآن راجع به ابراهيم (ع) مىگويد:«ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما» (3) يهوديها مىگفتند همين طريقهاى را كه ما داريم و اسمش يهودىگرى است، ابراهيم داشت. نصرانيها مىگفتند طريقه ابراهيم همين است كه ما الآنداريم. يعنى اينكه ما داريم، همان است منتها كامل شده است و نسخكنندهطريقه ابراهيم است. در آيه ديگر مىگويد:«شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا»تشريع كرد براى شما دينى را كه در زمان نوح به آن توصيه شده
بود«و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى»اين دينى كه براى شما توصيه شده است، همانست كه به نوح توصيه شده وهمانست كه به تو وحى شده و همانست كه به ابراهيم و موسى و عيسىتوصيه شده است«ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه» (4) توصيه شد كه همين دين را اقامهبكنيد. (يعنى دين همان دين است، يك راه است)تشتت پيدا نكردند مگربعد از آنكه مىدانستند ولى روى هواپرستى اين تفرقهها را ايجاد كردند.يعنى اين رشتههاى مختلف را دست مردم ايجاد كرده است، اگر ساختههاىمردم را حذف
بكنيد. مىبينيد تمام اينها يك دين است، يك ماهيتاست، يك طريقت است. غرض اين جهت است كه يكى از كارهاى انبياءاحياء اصل دين است كه اصل دين از آدم تا خاتم يكى است. البته فروعمختلف است. هر پيغمبرى كه مىآيد يكى از كارهايش پيرايش استيعنىاضافات و تحريفات بشر را مشخص مىكند حالا اينجا يك سؤال پيشمىآيد: آيا اين خاصيت (تحريف دين) از مختصات بشرهاى قبل از خاتمانبياء استيا بشرهاى دورههاى بعد هم اين طبيعت را دارند يعنى در دينخودشان دخل و تصرف مىكنند خرافات اضافه مىكنند؟ مسلم طبيعتبشر كه عوض نشده است. بعد از پيغمبر خاتم هم همين طور است. آن شعرمعروف كه مىگويند مال نظامى است و مال او نيست، مىگويد:
دين ترا در پى آرايشند در پى آرايش و پيرايشند
بس كه ببستند بر او برگ و ساز گر تو ببينى نشناسيش باز
اگر اينطور نبود، اين همه فرق از كجا پيدا شد؟ معلوم است كه بدعت در دينخاتم هم امكانپذير است، چنانكه ما كه شيعه هستيم و اعتقاد داريم بهوجود مقدس حضرت حجة بن الحسن، مىگوئيم ايشان كه مىآيند «ياتيبدين جديد» تفسيرش اينست كه آنقدر تغييرات و اضافات در اسلام پيداشده است كه وقتى اومىآيد و حقيقت دين جدش را مىگويد، به نظر مردم مىرسد كه اين دينغير از دينى است كه داشتهاند و حال اينكه اسلام حقيقى همانى است كه آنحضرت مىآورد. در اخبار و روايات آمده است كه وقتى ايشان مىآيد خانههائىو مساجدى را خراب مىكند، كارهائى مىكند كه مردم فكر مىكننددين جديدى آمده است. حال آيا از اين نظر كه هر پيغمبر، مصلح دين سابقهم هست، از نظر
احتياج به مصلح نه از نظر استعداد بشر براى دريافت كاملحقايق لازم از طريق وحى مساله خاتميت چگونه توجيه مىشود؟ اينجا بازدو مطلب است. يك مطلب اين است كه در اينكه احتياج به مصلح و اصلاحهميشه هست و در دين خاتم هم هست، بحثى نيستخود امر به معروف ونهى از منكر اصلاح است. ائمه فرمودهاند: «و ان لنا في كل خلف عدولا ينفونعنا تحريف الغالين و انتحال المبطلين» در هر زمانى، در هر عصرى افرادىهستند كه تحريف غلوكنندگان و نسبتهاى دروغ مردمى را كه
هدفشانخرابكردن دين است اصلاح مىكنند. در اينكه احتياج به اصلاح و مصلحهست بحثى نيست ولى تفاوت در اين جهت است كه در زمان شرايع سابقمردم اين مقدار قابليت و استعداد را نداشتهاند كه افرادى از ميان آنها بتوانندجلوى تحريفات را بگيرند و با تحريفات مبارزه كنند. بايد پيغمبرى باماموريت الهى مىآمد و اين كار را انجام مىداد از مختصات دوره خاتميت،قوه اصلاح و وجود مصلحين است كه مىتوانند اصلاح بكنند، علاوه براينكه مطابق عقيده ما شيعيان يك ذخيره اصلاحى هم وجود دارد كهحضرت حجة بن الحسن است و او هماحتياجى نيست كه به عنوان پيغمبر اصلاح
بكند بلكه به عنوان امام. اماميعنى كسى كه تعليمات و حقايق اسلامى را از طريق وراثتخوب مىدانديعنى پيغمبر آنچه را مىدانسته است به اميرالمؤمنين گفته استخالصاسلام در دستحضرت امير بوده است و بعد از او به دست ائمه ما رسيدهاست. احتياجى به وحى جديد نيست. امام همان چيزى را كه از طريق وحىبه پيغمبر رسيده است بيان مىكند. اينجا مطلبى هست كه بايد عرض بكنم.يكى از مسائلى كه در اطراف آن خرافه به وجود آمده است، خود مسالهاحياء دين است. من يك وقتى در انجمن ماهيانه دينى يك سخنرانى كردمتحت عنوان «احياء فكر دينى». آنجا گفتم براى دين مانند هر حقيقت ديگرعوارضى پيدا مىشود. در همين شبهاى اول سخنرانى در اينجا عرض
كردمدين مانند آبى است كه در سرچشمه صاف است، بعد كه در بستر قرارمىگيرد، آلودگى پيدا مىكند و بايد اين آلودگيها را پاك كرد. ولى متاسفانه درهمين زمينه افكار كج و معوجى پيدا شده ستخوشبختانه از خصوصياتدين خاتم است كه مقياسى در دست ما هست كه اينها را بفهميم و تشخيصبدهيم. راجع به مساله تجديد و احياء دين از همان قرن دوم و سوم هجرىدر ميان مسلمين (البته اول در اهل تسنن و بعد در شيعيان)فكرى پيدا شده است كه چون در طول زمان براى دين بدعت پيدا مىشودو دين شكل كهنگى و اندراس پيدا مىكند احتياج به يك اصلاح و تجديددارد مانند اتومبيل كه سرويس مىشود ياخانه كه سالى يك مرتبه تكانده مىشود و مثلا رنگش را عوض مىكنند.
اينخاصيت زمان است كه دين را كهنه مىكند. گفتند براى اين كار خداوند درسر هر چند سال يك نفر را مىفرستد كه دين را تجديد بكند چون كهنهمىشود، گرد و غبار مىگيرد و احتياج به پاك كردن دارد. خدا در سر هر چندسال احتياج دارد كه دين را نو بكند. اين را من در كتابهائى مىديدم، و ديدمكه عدهاى از علماى ما را در كتابها به نام مجدد اسم مىبرند مثلا مىگويندميرزاى شيرازى مجدد دين است
در اول قرن چهاردهم، مرحوم وحيدبهبهانى مجدد دين است در اول قرن سيزدهم، مرحوم مجلسى مجدد ديناست در اول قرن دوازدهم، محقق كركى مجدد دين است در اول قرنيازدهم، همينطور گفتهاند مجدد دين در اول قرن دوم امام باقر (ع) است،مجدد دين در اول قرن سوم امام رضا (ع) است، مجدد دين در اول قرنچهارم كلينى است، مجدد دين در اول قرن پنجم طبرسى است و... مامىبينيم علماى ما اين مطلب را در كتابهايشان زياد ذكر مىكنند مانند حاجىنورى كه در «احوال علما» ذكر كرده استيا صاحب كتاب «روضاتالجنات» كه همين مجددها را نام برده است. در وقتى كه مىخواستم آنسخنرانى «احياء فكرى دين» را انجام بدهم به اين فكر افتادم كه اين موضوعرا پيدا بكنم. هر چه جستجو كردم ديدم در اخبار و روايات ما چنين چيزىوجود ندارد و معلوم نيست مدرك اين موضوع چيست؟ اخبار اهل تسنن راگشتم ديدم در اخبار آنها هم وجود ندارد، فقط در «سنن ادبى داود» يكحديث بيشتر نيست آنهم از ابى هريره نقل شده است به اين عبارت: «اان اللهيبعث لهذه الامة على راس كل مائة من يجدد لها دينها» پيغمبر فرمود خدابراى اين امت در سر هر صد
سال كسى را مبعوث مىكند تا دين اين ملت راتازه بكند. غير از ابى داود كس ديگرى اين روايت را نقل نكرده است. خوبحالا چطور شد كه شيعه اين را قبول كرده است؟ اين روايت از آن رواياتخوش شانس است. اين حديث مال اهل تسنن است. آنها در اين فكر رفتهاندو راجع به اين موضوع در كتابها زياد بحث كردهاند. مثلا مىگويند اينكهپيغمبر گفته است در سر هر صد سال يك نفر مىآيد كه دين را تجديد بكندآيا او براى تمام شؤون دينى استيا اينكه براى هر شانش يك نفر مىآيد؟مثلا يكى از علما مىآيد كه در كارهاى علمى اصلاح بكند يكى از خلفا ياسلاطين مىآيد كه دين را اصلاح كند. (هر چند در اينجا منافع خصوصى بهميان آمده است كه وقتى در هر قرنى يكى از علما را مجدد حساب
كردهاند، براى اينكه خلفا را راضى كنند گفتهاند او وظيفه ديگرى دارد، در هر قرنىيك خليفه هم مىآيد كه دين را اصلاح كند) مثلا در اول قرن دوم عمربنعبدالعزيز بود، اول قرن سوم هارون الرشيد بود و... از قرن هفتم به بعد كهچهار مذهبى شدند گفتند آيا براى هر يك از اين مذاهب بايد يك مجددبيايد يا براى هر چهار مذهب يك مجدد؟ گفتند براى هر يك از مذاهب يكمجدد، به اين ترتيب كه سر هر صد سال، مذهب ابوحنيفه مجدد عليحده، مذهب شافعى مجدد عليحده، مذهب حنبلى
مجدد عليحده و... بعد راجع به ساير مذاهب اسلامى بحثشد گفتند مذهب شيعه هم يكى از مذاهب است، بالاخره پيغمبرفرموده مجدد هست بايد براى همه مذاهب باشد، آن هم يكى از مذاهباسلامى است، خارجيگرى هم از مذاهب اسلامى است، ببينيم در مذهبشيعه چه كسانى مجدد بودهاند؟ حساب كردند گفتند محمد بن على الباقرمجدد مذهب شيعه است در اول قرن دوم، على بن موسى الرضا مجددمذهب شيعه است در اول قرن سوم، شيخ كلينى مجدد مذهب شيعه استدر اول قرن چهارم. اين را براى هر مذهبى توسعه دادند و حتى براى سلاطينهم در هر صد سال يك مجدد حساب كردهاند. اين فكر به شيعه سرايتكرده است. من كتابها را خيلى گشتم. به نظر من اولين كسى كه اين فكر را درشيعه وارد كرد شيخ بهائى بود نه به عنوان اينكه اين را يك حقيقت بداند وبگويد كه اين حديث درست است، بلكه در رساله كوچكى كه در
«رجال»دارد وقتى كه راجع به شيخ كلينى بحث مىكند مىگويد شيخ كلينى چقدرمرد با عظمتى است كه علماى اهل تسنن او را مجدد مذهب شيعه دانستهاند.شيخ بهائى يك مرد متبحر بود، از حرفهاى اهل تسنن اطلاعاتى داشت،خواست اين را به عنوان فضيلتى از شيخ كلينى ذكر كند نه اينكه اين حديث،حديث درستى است. گفته استشيخ كلينى آنقدر عظمت دارد كه اهلتسنن به
حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب شيعه دانستهاند. ديگرانهم كه رجال نوشتهاند حرف شيخ بهائى را نقل كردهاند، كمكم خود شيعههم باورش آمده كه اين حرف، حرف درستى است. بعد در دورههاى صدسال و دويستسال بعد از شيخ بهائى، در قرون دوازدهم و سيزدهم (كه بهعقيده من ما دورهاى منحطتر از اين دوقرن نداريم، يعنى اگر بخواهيم بدانيم كه معاريف شيعه و كتابهائى از شيعهدر چه زمانى از همه وقت بيشتر انحطاط داشته يعنى سطحش پائينتر بودهقرن دوازدهم و سيزدهم است.)