بخشی از مقاله
دين مسيح
به جاي مقدمه
در تاريخ بشر آسيا و اروپا مكمل فرهنگ يكديگر بودهاند، آسيا جنبه روحاني دارد و اروپا جنبه روشنفكري را داشته است. گاه گاهي اين دو جمعيت برخوردهاي سودمندي با يكديگر داشتهاند. نخست دانش مشرق زمين كه از آن مصريها، كلدانيها و هنديها بود، فيلسوفان غرب را مانند فيثاغورث و افلاطون تحت تأثير قرار داد. حمله اسكندر به مغرب آسيا و هيئتهاي بودايي در سوريه و فلسطين در قرنها پيش از مسيحيت نشانهي برخورد دوم است. يكي از سنگ نبشتههاي آشوكا آگاهمان ميدارد كه در نيمه اول قرن سوم پيش از ميلاد هيئتهاي بودايي به دربار سلوسيدي در انظاكيه و به دربار پتولميز در اسكندريه فرستاده شد. حمله پيروان اسلام به اسپانيا و سواحل جنوبي مديترانه را بايد آغاز سومين برخورد
دانست. ميزان و شيوهاي را كه اين سه برخورد در يونان و روم بزرگ، مسيحيت و تمدن جديد اثر گذارده است به شكلهاي مختلف ميتوان تعيين كرد. نزديك كردن مردم جهان به يكديگر، در حال حاضر حقيقتي است كه مايهي اميد ما نسبت به آتيه انسانيت ميشود. شرق و غرب ديگر نميتواند در انديشه و عمل عزلتنشين بماند. تماس بين آنها كه تاكنون گاهگاه و كوتاه بود اكنون ديگر هميشگي و پيوسته شده است.
وحدت جهان نو خواستار مباني فرهنگي جديدي است. نكته مهم آن است كه راهنمايي جهان نو با اقتصاد جديد و حكمت عملي كه اينك بيشتر حكمفرماست، باشد يا با گرايش به معنويت؟ جهان مكانيكي كه در آن انسانيت به دستگاه بيروح كفايت و لياقت وابسته است هدف درست تكاپوي انساني نيست. ما به فكر و روشي معنوي نيازمنديم كه حيات مواج اقتصادي و سياسي و احتياجات عميق روح را در خود داشته باشد. حالت حقيقي يك تمدن در ارزشهاي روحاني آن كه زيور فكر است بيشتر نهفته است تا در ظواهر و سازمانهايش.
دين باطن هر تمدني است و گويي كه در كالبد سازمان اجتماعي آن روح است. تكاپوهاي علمي، وابستگيهاي اقتصادي، سازمانهاي سياسي شايد كه ملل جهان را از لحاظ ظاهر به يكديگر نزديك كند ولي براي پيوندي نيرومند و پايدار بايد رشتههاي نامريي ولي عيمق ايدهها، آرمانها را نيرومند كرد. در بناي تازهاي كه كاشانه بشري را با آن پيريزي ميكنيم
«نقشي» كه دين بازي ميكند كمتر از علم نيست. انسان يعني جسم، ذهن و روح. هر يك از اين سه خوراكي را خواستار است. جسم را با غذا و ورزش، ذهن را با اطلاعات علمي و انتقاد، روح را با هنر و ادبيات و فلسفه شاداب و آراسته و روشن نگاه ميداريم. روح انسان تنها در به كار بردن نيروهاي زيباتر خويش رشد ميكند. ملل آسيايي و اروپايي هر يك به راه خود نتايج بزرگي را يكي با صميميت مطلق روحاني و ديگري با درستي شديد روشنفكري به دست آوردهاند. جويبار بزرگ زندگي بستر خود را بنا به شيب منطقهاي كه از آن ميگذرد،
براي خويش ميگشايد. هستي نسبتاً مستقل در قاره اروپا و آسيا در طرز فكر و زندگاني سبب حالات و ظواهر مشخصي شده است. ولي البته هيچ كيفيتي، چه روحاني و چه غير روحاني، را نميتوان يافت كه از آن نژاد ويژهاي باشد. ملتهاي بزرگ با دارا بودن و يا فقدان كيفيتي، ممتاز نميشوند، بلكه شرط، ميزان و شدت آن كيفيت است. مغرب زمين، عاري از عرفان و «شهادت» و مشرق زمين، خالي از علم و روحيه ملي نيست. اگر امتيازي در كار باشد همچون ديگر امتيازات تجربي نسبي است.
در مسئله دين هندوستان نمونه كامل مشرق زمين است. هندوستان از لحاظ جغرافيايي مابين مغرب سامي و مشرق مغول قرار گرفته است. مرحوم دكتر لودزديكنسن در «رسالهاي در تمدنهاي هندوستان و چين و ژاپن» چنين استنتاج ميكند كه هندوستان تنها كشوري است كه ميشود آن را نمونهي مشرق زمين خواند. روحيه سامي در فعاليت و قدرتپرستي به مغرب زمين نزديكتر است. آسياي سامي در همجواري نزديكي كه با روم داشت روح پيكار و سازمان را فرا گرفت. آن را ميتوان مابين شرق و غرب منطقهاي فلقي دانست. ولي در شرق دور عرفان شرقي به تدريج به سوي زيباپرستي، و نظم و روح «نتايج علمي» گراييده است. يونان و روم مشعر روح مغرب زميناند.
در ميان اديان زنده حتي يكي را نميتوان يافت كه اصلي غربي داشته باشد. مهد همه اين اديان هندوستان، ايران و فلسطين است. بعضي از آنان به غرب گسترش يافتند. بنابراين مسيحيت ديني شرقي است كه نهال آن در مغرب زمين كاشته شد و در آن جا به صورتهايي كه مشخصه حالات فكر غربي است درآمد. كيش هندو و بودا محدود به مشرق زمين ماند. كيش يهود در روزگاري كه مكتب اسكندريه برقرار بود تحت نفوذ شديد فكر غربي درآمد.
در دوران پيش از مسيحيت يهوديهاي اسكندريه با افكار و زندگاني يوناني برخورد كردند. مكتب فلسفي يهود و اسكندريه كه آخرين نماينده بزرگ آن «فيلو» است در نتيجه اين برخورد پديد آمد. اسلام از كيش يهود برخاست و به يونانيها و اسپانياييهاي مغرب زمين بسيار مديون است. در قرن دهم و يازدهم كه دوران طلايي فرهنگ اسلام است پيروان آن كيش با آثار علمي و فلسفي يونان به زبان عربي آشنايي داشتند و انقلاب بزرگ فكري كه در اروپا در قرن دوازدهم و سيزدهم پديد آمد به سبب در دست داشتن ترجمههاي لاتين آثار عربي مزبور بود. با وجود اين كيش يهود و اسلام به طور برجستهاي شرقي باقي ماند. اديان يهود و بودا را ميتوان ادياني كاملاً شرقي دانست. زيرا اينان در اصل و رشد خود چنين بودهاند.
ولي مسيحيت را ميتوان نوعي دين غربي خواند. زيرا قانون زندگي چنين است كه اديان نيز مانند ديگر چيزهاي طبيعت موجودات زنده ديگر را در خود تحليل ميبرند. تميز مابين تعاليم
پاك و ساده مسيح و رشد مسيحيت كه در مغرب زمين به دست آمده است، نمايش روشني از اختلافات مابين شرق و غرب درباره طرز تلقي دين است.
فكر غربيان استدلالي، اخلاقي، مثبت و عملي است. ولي فكر شرقيان بيشتر متمايل به حيات دروني و تفكر ادراكي است. «رابرت بريجز در كتاب «عهد زيبايي» ميگويد كه در گذشته مغرب زمين براي معرفت روحاني به مشرق زمين مينگريست ولي اينك مشرق زمين از پيروزيهاي مادي مغرب زمين حيران مانده است.
«پدران ما به مشرق زمين رفتند تا از آشفتگيهاي آن لذت برند. جايي كه اهرام بتكدهها و جامههاي زيبا، همه در شفق كم رنگ كهن سالي محو ميشود.
ولي آيا ميشود كه شرقيها در عوض بدين جا آيند؟ اين سفري عجيب است. دانشمندان شرق روشنايي برق را در غرب ديدند و به پرستش آمدند، اينان ابداعات نازيباي ما را اغراقآميز ديدند و آن را نيرنگهاي علمي دانستند. مانند همه چيز در روزگار خود.
شايد نظري از «جلال» ميداشت. «جلال» نظري بيش نيست. حمد و تسبيح بيهودهاي است كه به وسيله آن انسان خدا را ستايش ميكند.»
به طور كلي ميتوان گفت آن چه بيشتر در فكر شرقي حكم فرماست تأكيدي است كه در ادراك آفرينندگي دارد. در صورتي كه مشخصه روشهاي غربي فهم و انتقاد است. آن چه زنده، استوار و فردي است از آن چه كه تنها منطقي است متمايز است. تمايل منطق در آن است كه هر چيز را به حد عينيت خلاصه كند، در صورتي كه چيزي نميتوان يافت كه در دو لحظه متوالي از حيات خود يكسان باقي ماند. عقل ميكوشد تا جويبار روان را در قطعات يخ منجمد سازد، حقيقت چيزي است زنده كه تنها با منطق درك نميشود ولي هنوز براي انديشيدن و اثبات و انتقال افكار و احساس به منطق نيازمنديم. اگر مشرق معتقد است كه خصايصي يافت ميشود كه نميتوان آنها را به وضوح ديد و حتي ميگويد كه هر كوششي براي اختصار آن خصايص، براي آن كه به صورت جملهاي قابل انتقال درآيد، نيز تخطي بدانهاست. مغرب زمين خواهان روشني است و از اسرار به دور ميرود. در نظر غرب آن چه به شرح در آيد و براي ما مفيد باشد حقيقي است. و آن چه كه به شرح نيايد و سودمند نباشد غير حقيقي است. چه خوب گفتهاند:
«يوانيها با همه دقت و هنرمنديشان چندان ادراك ديني نداشتند. در اين خصوص مغرب زمين با تمايلات علمي و مشرق زمين با تمايلات عارفانه پيوسته از يكديگر به دور بودهاند.»
علاقمندي افلاطون به عرفان نشان ميدهد كه چه قدر او با يونانيهاي عادي فرق دارد. در اديان غربي براي تعريف و شكل، شوري برپاست. روح يواني با اعتقاد به دين كه ذات اعلي حقيقتي است روحاني و يا نيرويي است مجازي و يا قدرتي است سايه مانند كه ذاتي و فطري جهان است راضي نميشود. بايستي به خدايان خود طبايعي استوار با خصايلي
مشخص و جسماني بدهد. مثلاً «اروس» خدايي زيبا و مشخص است. تمايل يونانيها در اين كه انسان را به صورت و يا شخصيت خدا در آورند بر كسي پوشيده نيست. اين طبيعت «صورت بخش» مسئول آن است كه خدايانشان را به صورتهاي معيني كه چون مجسمه اشكالي قابل لمس و رويت دارد درآورد. تأكيد بزرگي كه مسيحيت در شخصيت خداوند ميكند ميراثي است كه از مسلك عقلاني يونان به ارث برده است.
كيش عقلاني، اشكال را با دلايل و اسرار را با عقايد ديني اشتباه ميكند. براي چنين كيشي موضوعات دانش، پيوسته يكي است و رمزها و نشانههاي تغييرناپذير را نقابهايي بيش نميداند. كارشان با كلمات است ولي معاني را ناديده ميگيرند. مطلقيت دادن سرانجام به سازمانها و فروعاتي كه بر اساس يك عقيده و يك آيين پايه دارد، منتج ميشود. هر دين با سازمان و يا كليسا پيوسته به عقيدهاي كه مخالف او باشد تجاوز ميكند. اگر دانش جديد عقايد كهن را تهديد كند، دانش ضرر ميكند. كليسا نميتواند آزادي فكر را چه در درون و چه در بيرون خود مجاز دارد. مجبور است عقايد خود را، به زور تحميل كند و بيايماني را در اصل مجازات كند. اگر نام زيباي يونان با هيچ جنگ مذهبي لكهدار نشده است، براي مسلك كثرت خدايان آن بوده است. يونانيها در اين كه «اگر ما زئوس را با نامهاي ديگر بخوانيم گرفتار عذاب ابدي خواهيم شد» اصرار نميورزند.
در مشرق زمين دين بيشتر جنبه حيات روح را دارد. عقيدهاي است مبني بر وحد بشر با روح حقيقت و زيبايي عالم. چنين نظريهاي در نقشي كه موضوعات عقلاني بر عهده دارد مبالغه نميكند. بلكه آنان را به عنوان تكاپويي ملايم براي ساده ساختن حقيقت ميپذيرد و بر لايزالي خداوند و بيشماري تجليات ممكنهاش يقين دارد. وصفي در «وراء» وجود دارد كه هيچ وصفي بدان نميرسد، اگرچه همه وصفها را جان ميدهد و بدانها معني و ماهيت ميبخشد. قرنها پيش از اسراييل و زبور داود شاعري مصري و گمنام كه خداوند را دوست و نجات دهنده ميخواند و او را به صورت ساخته و پرداخته انسان و نشانههايي كه بر سنگ نقش شده باشد ياد نميكرد، تضرع كرده و ميگويد:
«او ديده نشده است او را وزيري و تحفهاي نيست، او در معابد پرستيده نميشود. خانه او را كس نميداند، بر آرامگاه او تصاويري منقوش نيست، مأوايي نيست كه بتواند او را در آغوش گيرد. نام او در آسمان دانسته نيست. عالم خانهي اوست. در مأوايي كه ساخته دست انساني باشد منزل ندارد.»
صورتهاي ديني آن قدر كه معني دارد حقيقت نيست. معني را نميتوان با موازين خارجي سنجيد. براي آن كه بتوان يك عقيده و يا يك رمز ديني را درك كرد، بايد در جستجوي ارزش معاني و منظور آن بود. روح هر قدر هم كه دقيق باشد به هيچ صورتي بسته نيست. اديان شرقي اياني «بدون اصول دين»اند و پيروان آن اصولاً آن چه را كه ميتوان كردار خوب ديني خواند دارا ميباشند. اينان خوب را براي آن كه بهترين نيست محكوم نميكنند. اينان فرد را به همان عنوان كه هست محترم ميشمارند و حتي در بهتر كردن افراد وقتي كه خود او مايل نباشد اصرار نميورزند. در بهشت معني نه تنها كاخهايي يافت ميشود بلكه گردونههايي نيز براي رسيدن بدان كاخها در دسترس است. اديان هندو و بودايي هر صورتي از اديان ديگر را به عنوان دارندهي ميزاني از حقيقت ميشناسند. و نتيجه چنين شده است كه همه نوع آيينهاي خارجي و اعتقادات خرافي را ميتوان در قلمرو آن دو دين يافت.
نتيجه طبيعي كه از اين اختلاف به دست ميآوريم تأكيد در آن است كه دين شرق بيشتر به فرهنگي روحاني مربوط ميشود تا به معلومات مدرسي «ما حقيقت را با انتقاد و بحث فرا نميگيريم. بلكه آن را با عميق كردن زندگاني و تغيير حد هشياري مييابيم.» خدا عاليترين صورتي كه بايد شناخته شود نيست بلكه عاليترين وجودي است كه بايد درك شود. خصايل پسنديده و ملايم مانند تفكر آرام و نيروي روح كه زاييده كف نفس و جنگ عليه شهوت، خشم و اندوه است را تأكيد ميكند. دين چيزي حاكم بر زندگي است. روشنايي و ناموس آن است. شيخ عبدا…انصاري هراتي به شاگردان خود گفت:
«پرواز در آسمان معجزه نيست زيرا پليدترين حشرات آن را انجام ميدهد. گذشن از رود بدون پل و يا قايق معجزه نيست زير سگي نيز همين كار را ميكند. اما ياري به قلبهاي دردمند معجزهاي است كه تنها مردان مقدس ميتوانند آن را انجام دهند.»
اديان شرقي در شكيبايي و ملايمت روح، و دور از ترس ولي از قدرت پديد آمده است. ليكن قدرتي است كه خود را بر جامعه تحميل نميكند.
زندگاني شديد و كارهاي پر فعاليت را مردم مغرب زمين ميپسندند. بنا به عقيده ايشان زندگي چيزي است كه بايد آن را مالك شد و از آن لذت برد. بخشي از كار دانش را در آن ميدانند كه بدين هدف برسند و آن را براي بهترين مقاصد به نظم در آورند، نه آن كه بيهوده در قفا به چيزي نشناخته و غير قابل دسترسي و رضايت لايتناهي بنگرند. در نظر ايشان زندگاني خود را در جهان واقعي تجلي ميدهد و بشر معني و نتيجه عمل جهان است. نيروي آزاد هر فرد و اراده سازمان اجتماعي متحد، نيروهايي عظيم وسازنده است. ترقي شخصيت فرد كه با انسانيت تفسير شده باشد و كفايت ملي آرمان نهايي است. خصايل نيكو را همسازي با عادت، حس شايستگي، حس سلوك، حفظ و ظاهر و احترام به عقيده عمومي ميدانند. حالت «بيرون بودن از متضادها» خدمتي است كه يونانيها به تئوري علم اخلاق كردهاند. در همه چيز از زيادهروي بايد دوري گزيد، چه در لذت بردن و چه در قدرت. چه در ثروت و چه در معرفت. تهور به همان اندازه جبن و رياضت به همان اندازه تساهل ناپسند است. در نظر يونانيان تقوي تدبير است.
در مشرق زمين، دين، تربيت حيات دروني و دسترسي به آزادي روحي است و در اصل توفيق پنهاني فرد است كه با تكاپويي دشوار در تنهايي و انزوا، در قلههاي كوهساران و يا در كنج صومعهها به دست ميآيد. آرامش و عطوفت آن بودايي كه بر رنج پيروز شد، تفكر متفكري كه به ذات ابدي ميانديشد، نشاط شيفتهاي كه پايبند فضيلت است، تبرك مرد مقدسي كه از اميال و بدبيني و شهوات بالاتر رفته و خود را به بينفسي الهي ميرساند، همه ارزشهاي ذهن شرقي است كه از حيات قدرت و لذات بالاتر است.
در مغرب زمين دين پديدهاي اجتماعي و موضوعي مربوط به عامه مردم و اجتماع است. اخلاق يوناني در اصل اخلاق عشيرهاي بود. يك يوناني نسبت به كساني كه با رشتههاي مخصوصي بديشان وابسته ميشد وظايفي را ميشناخت. ولي در جامعه بشريت نسبت به ديگران مانند فرد انساني نسبت به فرد ديگر فقط قيدهاي معمولي را كه زاييده احساسات و ادب است مراعات ميكرد. دين در مغرب زمين ستوني است براي استواري اجتماع و سپري است عليه بدعت گزاران. خدايان ايشان عادات اجتماعي را تشويق ميكنند. تشريفاتي كه گروهها را به يكديگر ميپيوندد همه تأكيد ميشود. اتباع خوب مؤمنين خوبند و آناني كه مقررات را در هم شكنند خدانشناسانند. بدين ترتيب طبيعي است كه كشور به صورت كليسا در ميآيد و ناجيان كشور احترام مذهبي مييابند. هركول و تاسوس خداياني شدند به صورت آدمي و افتخارات رباني را به سيپيون افريقايي ارزاني داشتند.
تصوير ژول سزار را در ميان دستههاي منظمي كه تصاوير خدايان را با خود داشتند ميبردند. امپراطوران رومي را پس از مرگ در پانتئون دفن ميكردند. پريكلس در نطق بزرگ خود در مراسم تدفين كشتگان جنگ كه ميتوان آن را شرحي از عاليترين تجليات مذهب يوناني دانست به خدايان يونان اشارهاي نميكند. جنگيدن براي آتن جنگيدن براي الههي آتن بود. در جنگ عليه تبيها تئوزوس مردان خود را بنا به قول اوروپيدوس چنين تشويق ميكند: «اي فرزندان آتن، اگر تاب نيزههاي سرسخت مرداني را كه از دهان اژدها بيرون آمدهاند نياوريد ديگر ادعاي پالاس از دست رفته است.
دكتر فارنل چنين استنباط ميكند: «هيچ يك از ادياني كه سندي از آنها در دست است چون دين يونانيان سياسي نبود.» هرگونه مراسم ديني را كه سبب همآهنگي اجتماعي ميشد به كار ميبستند. گيبون در كتاب «اعتلاء و سقوط امپراطوري روم» ميگويد: «حكام رومي برقرار كردن جشنهاي عمومي را كه رفتار مردم را نيكو ميكرد تشويق ميكردند. اينان «هنر غيبگويي» را كه سهلترين وسايل سياست بود به كار ميبستند و استوارترين وابستگيهاي اجتماع را محترم ميداشتند و اين نكته كه گواهي دادن دروغ را خدايان چه در اين زندگاني و چه در زندگاني ديگر در نهايت شدت سزا ميدهند. تشويق ميكردند، ولي در حالي كه سودمندهاي كلي دين را ميدانستند معتقد بودند كه شيوههاي گوناگون نيايش به نوعي مخصوص هم داراي مقاصد سودمند واحدي ميباشند و ميدانستند كه صورتهاي خرافات هر كشور در پناه زمان و تجربه قرار گرفته است و به نحو نيكويي با ساكنان و اقليم آن كشور سازگار است.»
تساهل يونانيان نتيجه موقعشناسي سياسي است و نبايد آن را ايماني دانست. ايمان به خدايان متعدد و حس سياسي آنان سبب ايمني آنان در برابر عدم اغماضشان بود. اگر سقراطي را داوري كردند براي آن بود كه وي را براي كشور خطرناك ميدانستند. دين در مغرب زمين با نوعي مليتپرستي عارفانه اشتباه شده است ولي عنصر جهاني حاكم بر مذاهب شرق است.
آهيسماي اوپانيشادها، محبت و عطوفت بودا حتي پستترين هيأت حيواني را در آغوش پر رأفت خود ميگيرد. دربارهي «جهان ديگر» در اديان شرقي تمايلاتي ديده ميشود. در حالي كه «تنها اين جهاني بودن» از مشخصات اعتقادات مغربي است. اديان شرق در تكاپوي پديد آوردن مقدسان و قهرمانان است ولي دين غرب، مردان خردمند و خوشبخت آماده ميسازد.
كوشش اديان شرقي بيشتر مصروف رستگاري روح شخص ميشود تا نگاهداري اجتماع. در مغرب دين را با روشي پليسي براي نظم اجتماع به كار ميبرند. مردان بزرگ شرق چون بودا، مسيح و محمد جهان را در مداري نو قرار دادند و دگرگونيهاي دروني در آن ايجاد كردند. ميراث ايشان در تار و پود اذهان به سر فرو رفت. ژول سزار، كرمول و ناپلئون مردان دنيايي هستند. اينان با موادي كه آماده و در دسترس داشتند به كار مشغول شده و راضي بودند كه آن مواد را با نظم و اعتقاد به ادب و كمال دگرگون سازند. اينان راه تازهاي را در زندگاني نمينمايند و افسردگان و بيماران دل را راحتي نميبخشد و معهذا سازمانهاي اجتماعي ما ميكوشد تا از آنها پيروي كند. ما در غرب رئاليسم مردان عمل و در شرق حساسيت هنرمندان و تصورات روياگرايي آفريننده را داريم. عقيده نهايي فرهنگ مغرب زمين كه تحت تأثير فلاسفه يونان قرار دارد عبارت است از تربيت بشر براي آن كه اتباع خوبي در اجتماع باشد و قدرت كامل را در كشور و براي كشور بشناسند. در مشرق زمين مرد شيك آن كسي است كه در سراسر جهان احساس بيگانگي نكند. هر دو اعتقاد بسيار ضروري است. زيرا الهامات روحاني در اجتماعي پرآشوب نشو و نما نميكند.
تأكيد در نتايج منطقي، آرمانهاي انسانيت، استواري اجتماعي و كفايت ملي همه نشانههاي مشخص طرز تلقي زندگاني از نظر مغرب زمينيهاست. ادوار برجستهي فرهنگ مغرب زمين يعني عصر يونانيان، جهان روميان پيش از قسطنطين، عصر رنسانس و همين دوران كوتاه ما گواه سنت بزرگي است كه بر پايههاي عقل و علم، دانش و نظم، نيروها و احتمالات طبيعت مادي و اين كه بشر را دستگاهي مركب از جسم و روح شناختهاند و بهرهبري منظم از علم براي پيشرفت كفايت اجتماعي و سعادتي كه زندگاني كوتاه بشر را آسودهتر ميسازد قرار دارد.
دين عيسي و مسيحيت غربي
اختلاف مابين شرق و غرب در طرز تلقي و نزديكي دين آن گاه كه زندگاني و تعاليم عيسي را بنابر انجيل و «اولين پذيرفتهها» مقايسه ميكنيم به خوبي روشن ميشود. اين اختلافي كه مابين يك نوع شخصيت و مقداري اصول دين و يا فرقي مابين يك روش مخصوص زندگاني و طرح كلي از فلسفه ماوراءالطبيعه است. مسيح با مشخصات ادراك حسي، بردباري بدون توجه به اصول مذهب، اصرار در خصايل آرام و اخلاق جهاني خويش همچون يكي از رهبران روحاني مشرق زمين مشخص ميشود. از طرف ديگر تأكيد در اعتقادات معين و «مطلقيت اعتقاد نظري و حكمي» و نتيجهاي كه به ناشكيبايي ميدهد و امتياز اشتباه تقوي و ميهنپرستي از ظواهر بارز مسيحيت غربي است.
دين عيسي مذهبي از عشق و دلسوزي، بردباري و صميميت است. وي سازمان برپا نساخت، بلكه تنها از نيايشهاي پنهاني راضي بود. وي در رنگها و اعتقادات به شدت بي نظر بود. وي فرقي مابين يهودي، و غير يهودي، رومي و يوناني نگذاشت. هيچ گاه ادعاي آموختن مذهبي تازه را نكرد، بلكه كوشيد تا زندگاني معنوي را ژرفتر سازد. وي عقيده اش بيش نگذاشت و تفكر را فداي اعتقاد نكرد. او به كنيسه يهوديان رفت و در آن جا چيز فرا گرفت و چيز آموخت. وي آيين ايشان را تا آن زمان كه ديدهي فراست بشر را نسبت به روشنايي دروني كور نميكرد، مراعات كرد. وي به اعترافات بيعت اهميت نگذاشت، چيزي مشترك مابين حقايق سادهاي كه عيسي تعليم داد و «قاطبهي مسيحيان زمين»، با قانون اساسي حكم روايي
روساي روحاني كليسا و معرفهاي خارجي براي گرويدن بدان كيش نميتوان يافت. ولي اين تغيير، در آن هنگام كه مسيحيت به روم برده شد و جانشين سنتهاي قيصر گرديد، ناگزير بود. آن زمان كه منطقيان يوناني و قانونگزاران رومي جاينشين خدايان و پيامبران يهودي شدند، علم دين مسيحيت به صورت منطقي درآمد و اساس آن بر قانون قرار گرفت. روح آن دين از يهوديها ولي بيان اصول دين از يونانيها و سياست و تشكيلات آن از آن روميها گشت. عيسي با زندگاني و تعاليم خود امكان يك زندگي با كيفيتي عاليتر از آن چه معمول بشر است را شرح ميدهد و آن را تأكيد ميكند، وي به بحث در مسايل پيچيده علم دين و آيين مذهبي نميپردازد. بلكه محبت خداوند و با معرفت در طبيعت حقيقت، عشق بشر يا وحدت
مقصود عالم را به عنوان حقايق مركزي دين اعلام ميدارد. چون اين نهال در مغرب زمين كاشته شد، اعتقادات و اصول دين جاينشين بينش و پيشگويي شد و مسايل باريك و پيچيده و عالمانه به جاي محبت سادهي خداوند نشست. مشكل كليسا آن نيست كه آيا عقايدي را كه اظهار ميدارد از لحاظ روحانيت داراي ارزش است يا نه بلكه در آن است كه طرق و وسايلي را ميجويد كه با آن بتوان اجتماع را در اتفاق نگاه داشت. ميبينيم كه عقايد رومي در سازمانهاي كليسا تا چه اندازه نفوذ كرده است.
براي عيسي، تقوي ناشي از دانش و جهل باعث فسق نيست. ايمان ساده او را دهقانان بيسواد پسنديدند. «سلسوس» از روي كنايه ميگويد كه شيوه گرويدن به گروههاي مسيحي چنين بود: «مگذاريد تا شخصي تحصيل كرده، دانشمند و خردمند در اين گروه وارد شود چون اين خصايل را ما از آن شيطان ميدانيم ولي دست آن كسي را به فشاريد كه تحصيل نكرده و ساده است و او را خوش آمد گوييد.» ترتوليان ميپرسد: «شباهت مابين يك فيلسوف و يك مسيحي و يك مريد اديان يوناني و يك مؤمن به خدا چيست؟»
اين ايمان ساده كه به نظر ميرسيد از بنياد با طبيعت يوناني مخالف است وقتي به دست يونانيها رسيد تغيير شكل داد و به صورت حكمت الهي درآمد.
يونانيها و روميها براي بيان فرضيه دستگاه عالم به خداوند نيازمند بودند. رابطه مابين متناهي و لايتناهي مسئله ديرين فلسفه يونان بود و راه حلهايي كه افلاطون و ارسطو پيش نهادند مبهم و ناراضي كننده بود. فرضيه تناسخ راه حل ديگري پيش گذاشت. بنابر آن ديگر خداوند با فاصلهاي بي معني از جهان آدميان به دور نبوده بلكه واقعاً در خود انسانيت وارد ميشود. بدين طريق وحدت نهايي نژاد انسان را با خدا امكان ميدهد. در عيسي ما اجتماع خدا و انسان را داريم. روح فناناپذير در جهان حواس رخنه كرد. اعتقاد «اولين پذيرفتهها» جوابي به مسئله ماوراءالطبيعه يونانيها است و براي ديني يهودي نيست و از اواني كه به رشته تحرير و نظم درآمد تناقضگوييهاي تعليمي بسياري را به ميان آورد. و نيز ملاحظه
ميكنيم كه تغيير شكلي از اعتقاد به وجدانيت توأم با تعصب به «سه صورت بودن» خداوند يافت ميشود. يونانيها تنها خداي زئوس را نميپرستيدند، بلكه اجتماع كلي خدايان و الههها را پرستش ميكردند. يونانيها و روميها در اديان خود، زئوس را همچون ژوپيتر به عنوان سرور همه خدايان و الههها كه در ربانيت او سهيم بودند ميشناختند. وقتي كه مسلك چند خداپرستي يوناني و يگانه پرستي يهوديان با يكديگر آميخت. خداي كاتوليك، خدايي كه يك اجتماع است، پديد آمد. امپراطوران رومي كه مشتاق به حل تمايز مابين تبعيت كشور و عضويت كليسا بودند خدايان محلي را به صورت مقدسان مسيحي در آوردند. امپراطوري روم نتوانست مسيحيت را با ظلم و جور از بين ببرد ولي آن ساعت كه مسيحيت بر روم پيروز شد از
شكست تعاليم عيسي خبر داد. مسيحيت با تمدني كه در تحت آن رشد ميكرد وابسته شد و كليسا قرارگاه دانشهاي مقدس شد و به صورت نوعي منبع اسرار علوم ديني درآمد ولي سرچشمه حكمت الهي نبود.
مسيحيت ايماني اشتقاقي و مجموعهاي از اعتقادات گوناگون و پيشين است، يهوديها و يونانيها و روميها و نژادهاي حوزه مديترانه همه در آن سهيماند و نتيجه آن شده است كه عليرغم شوري كه به داشتن نظم دارند فاقد آن است. براي مثال ميتوان گفت عقيده آن نسبت به خدا مابين پدري مهربان، داوري سخت، افسري آگاه،
استادي خشن و رييس جامعهاي روحاني دور ميزند.
وقتي كه نظريهاي ديني با اعتقادات اصولي اشتباه شد، مستثني بودنها و نابردباري هم ناگزير ميشود. مسيحيت در صورت ابتدايي خود كاملاً پذيرنده افكار غربي كه با آن در تماس بود شد. اناجيل اربعه «كلمه» را پذيرفت و حتي تا بدان حد رفت كه آنهايي كه مسيح را ميپرستند خداي تازهاي به وجود نميآورند. نگارندة اناجيل اربعه اين را كه «كلمه» در اصل يوناني بود و با بتپرستي پيوندي دارد مهم ندانست. هيچ يك از مقررات تعصب دين او را به ايمان و محدوديتهاي يهودي پيوسته نساخت. ژوستين شهيد ميتوانست بگويد «تعاليم
افلاطون با تعاليم عيسي بيگانه نيست. اگرچه در تمام حالات همانند نباشد، چون همه نويسندگان توانستند معرفتي مبهم از حقايق داشته باشند». معهذا در قرن چهارم ميلادي طرز تلقي عدم اغماض پديد آمد. كتاب خانهي بزرگ اسكندريه را كه «پتولمي» اول در قرن سوم پيش از ميلاد تأسيس كرده بود و جانشينان وي آن را از گنجينههاي علم پر كرده بودند بنا به فرمان امپراطور مسيحي «تئودوسيوس» كبير در 389 ميلادي سوزانيدند. چون به عقيده ايشان آن كتابخانه منبع بزرگ بيديني بود. چند قرن بعد يعني زماني كه مسيحيت با اسلام در تماس شد طرز تلقي آزادانه مراحل اول خويش را در فهم عناصر حقيقي در اسلام به كار نبرد. بلكه با آن مذهب از روي تعصب خشك و با شدت به مبارزه برخاست. حتي اگر بپذيريم كه
سازماني نظامي و اخوتي مبارزه است كه انضباطاتي شديد براي پيروان خود به وسيله كتاب مقدس قرآن و منابع تفسير مقرر داشته است باز نميتوان منكر شد كه عقيده اخوت اسلام موانع نژادي و مليت را در هم شكسته است و اين صورت مشخص در بسياري از اديان ديگر نيست. امروز كه مسيحيت با دين هندوستان مواجه شده است رفتاري از روي كفايت شخصي و عدم تمكين اتخاذ كرده است و بدين صورت دين مسيح حالت تعليم دهنده و شكيبايي خود را كه صورت اصلي آن در روزهاي اول بود از دست داده است.
ديگر مسيحيت مذهب رشد و آزادي نيست و بلكه به صورت مذهب «يك گروه» درآمده است. الهامات آن دين، كليسا شده است ولي تنها الهام معتبر است نه كليسا. قدرت با عنصر پيامبري است و نه وضع قوانين آن. كليسا اصول دين را بنابر فكر جاري تحت قاعده در آورد ولي خود نتوانست ادعاي كمال و نهايت روشنفكري مطلق بر اصل و يا قاعدهاي داشته باشد. افكاري كه براي ما از گذشتگان به يادگار مانده است هيچگاه افكار مردم امروز را غير لازم به حساب نميآورد. اختلاف مابين مذهب ساده و آزاد عيسي و روش اصول ديني كليسا سبب فصلي بزرگ به نام «بازپرسي بزرگ» در كتاب براداران كارامازوف اثر داستايوسكي شده است. بازپرس بزرگ به عيسي ميگويد: «كليسا كارهاي او را از هم گسيخته است. آن را
تصحيح كرده و بر اصل قدرت بدان صورتي تازه داده است. افراد بشري به راستي مانند گوسفندانند و نميتوانند هديه وحشتناك آزادي را كه مسيح بدانها داده است تحمل كنند. كار كليسا در به دور داشتن بشر از علم و پژوهش از روي رحمت است و از پيروان خود بردگان فكري ساخته است.» ميگويند «ايمان بهشت است و كفر جهنم» خوب است كه قوانين منكوب كنندة تئودوسيوس كه با مجازاتهاي شديد كه به جا آوردن فرايض اديان ديگر را جز مسيحيت منع ميكرد و با تعطيف و بستن مدارس فلسفه آتن بنا به حكم ژوستينين،
جنگهاي صليبيانگيزيسيون دومينگها. قوانين قرن هفدهم و ظلم و شقاوتهايي كه نسبت به پيروان «تعميد مكرر» روا شده است مطالعه كنيم. پاپ پل نهم چنين اعلام داشت: «بياييد و در نهايت استواري بنا به تعاليم كليساي كاتوليك بگوييم كه يك خدا، يك ايمان و يك تعميد وجود دارد. اگر بيش از اين (در تحقيق سرنوشت ارواح) پيش برويم گناه است.» حتي فيلسوفهايي كه خود را سالك حقيقت ميدانند ميتوانند جنبه مطلق بودن اديان عقلاني را از خود دور كنند. اينان از طرفي ميپذيرند كه مسيحيت تنها دين در ميان افراد بشر نيست ولي معتقدند كه اين دين شرحي مطلق از حقيقتي مطلق است و در آن نيرويي است كه ابديت را در جهان فانيان به وجود آورده است. هگل ميگويد: «دين مسيح دين كاملي است.
ديني است كه وجود ارواح را در صورتي مفهوم و يا براي خود نمايش ميدهد. ديني است كه در آن، دين نسبت به خود جنبه خارجي دارد.» ولي اگر ما تعاليم عيسي را با حقيقت بنگريم خواهيم ديد كه حقيقت مطلق در وراء همه صورتها و اعتقادات و همه الهامات تاريخي و مباني جاي دارد.