بخشی از مقاله
روانشناسی
فصل اول
ماهیت روانشناسی
روانشناسی تقریباً با همه ی جنبه های زندگی ما ارتباط دارد. به همان اندازه که جامعه پیچیده شده روانشناسی هم به صورت روز افزونی نقش مهمتری در حل مسائل آدمی بازی کرده است . روانشناسان با انواع بسیاری از رفتارها سروکار دارند که برخی از آنها از اهمیت گسترده ای برخوردار ند :
کدام شیوه های فرزند پروری به شادکامی وکارآمدی در دوره ی بزرگسالی می انجامد ؟ چگونه می توان از پیدایش بیماریهای روانی پیشگیری کرد ؟ برای ریشه کن کردن پیش داوری نژادی چه می توان کرد ؟ کدام شرایط خانوادگی و اجتماعی مشوق پرخاشگری ، از خود بیگانگی و بزهکاری است ؟ چگونه می توان به یک بیمار درمان ناپذیر کمک کرد که با آرامش خاطر بمیرد ؟روان درمانی تا چه اندازه در درمان الکلیسم مؤثر است ؟ آیا می توان با استفاده از داروهایی که موجب تسهیل انتقال عصبی می شوند حافظه را بهتر کرد ؟
روانشناسان با مطالعه این مسایل و مسایل فراوان دیگر سروکار دارند .
روانشناسی درعین حال از طریق اثری که درقوانین وسیاست دولت دارد بر زندگی ما اثر می گذارد . قوانین مربوط به تبعیض نژادی مجازات ها ، هرزه نگاری ، رفتارجنسی وشرایطی که در آن فرد مسئول اعمال خودشناخته می شود همه از نظریه ها و پژوهش های روانشناختی اثر می پذیرند .
با توجه به این که روانشناسی درتمام وجوه زندگی ما اثر می گذارد شایسته است حتی کسانی که در پی کسب تخصص دراین رشته نیستند آگاهی مختصری از واقعیت های بنیادی وروشهای بررسی آن داشته باشند .
یک درس مقدماتی در روانشناسی می تواند شما را درک رفتار دیگران و بصیرت در نگرش ها و واکنش های خودتان یاری دهد وعلاوه برآن شما را آماده کند تا ادعاهایی را که به نام روانشناسی عنوان می شود ارزیابی کنید .
روانشناسی نسبت به سایر رشته ها ی علوم دانش جوانی است . در سال های اخیر شاهد فوران سیل آسای پژوهش در این علوم بوده ایم . درنتیجه مفاهیم ونظریه های این علم دائماً درحال تغییر و تحول است . به همین علت هم ارائه ی تعریف دقیقی ازروانشناسی کار دشواری است روانشناسان بیش از هر چیز علاقه دارند بدانند که چرا مردم به گونه ای که می بینیم رفتار می کنند . با این حال شیوه های مختلفی برای تبیین اعمال آدمی وجود دارد . پیش از آنکه تعریفی از روانشناسی ارائه دهیم بهتر است نخست به گونه های مختلفی از رویکرد به پدیده های روانشناختی بپردازیم .
رویکرد هایی به روانشناسی
هر عملی را که ازیک فرد سر می زند می توان از چند دیدگاه گوناگون تبیین کرد . مثلاً فرض کنید از خیابان رد می شوید . این عمل را می توان به عنوان شلیک عصب هایی توصیف کرد که موجب فعال شدن عضلانی یم شوند که شما را از این سوی خیابان به سوی دیگرآن می رسانند ، اما همین عمل را می توان بدون کوچکترین اشاره ای به رویداد های داخل بدن توصیف کرد : چراغ سبز یک محرک است و پاسخ شما به آن عبور کردن از خیابان است . عمل شما رامی توان برحسب قصد وهدف آن نیز تبیین کرد . شما نقشه ی ملاقات با یکی از دوستان را درذهن خود طرح کرده اید وعبور از خیابان یکی از اعمال بسیاری است که انجام آن برای اجرای این نقشه ضرورت دارد .
همان طورکه این عمل ساده ی عبوراز خیابان به شیوه های گوناگون قابل توصیف است ، در روانشناسی نیز به رویکرد های گوناگونی برمی خوریم . در این مورد از رویکرد های بسیاری می توان یاد کرد . اما پنج رویکردی که دراینجا عرضه می شود می توانند ما رابا مفاهیم عمده ی روانشناسی نوین آشنا سازند .
باید توجه داشت که این رویکرد های گوناگون مانعة الجمع نبوده ، بلکه درهر یک از آنها جنبه های گوناگونی از یک مسئله پیچیده مورد توجه قرار گرفته است .
درمطالعه ی روانشناسی رویکرد « درست » یا « نادرست » وجود ندارد بسیاری از روانشناسان از یک نظرگاه التقاطی پیروی می کنند و در تبیین پدیده های روانشناختی آمیزه ای از چندین رویکرد را به کار می برند .
رویکرد عصبی – زیستی
دریکی از رویکردها در زمینه مطالعه ی آدمیان سعی می شود که رفتار به رویدادهایی که در داخل بدن و به ویژه در مغز و دستگاه عصبی صورت می گیرد ارتباط داده می شود .
این رویکرد در پی آن است که آ« دسته از فرآیندهای عصبی – زیستی را که زیر بنای رفتار و رویدادهای ذهنی است ، مشخص سازد . مثلاً روانشناسی که سرگرم بررسی یادگیری از دیدگاه عصبی – زیستی است به تغییراتی توجه دارد که درنتیجه یادگیری یک مهارت تازه در دستگاه عصبی روی می دهد .
ادراک را می توان با ثبت فعالیت یاخته های عصبی مغز به هنگام ارائه محرک های مختلف مطالعه کرد . کشفیات اخیر نشان می دهد که رابطه ی نزدیکی بین فعالیت مغز و رفتار و تجربه وجود دارد . با تحریک برقی خفیف نواحی معینی از قسمت های عمقی مغز می توان در حیوانات واکنش های هیجانی از قبیل ترس و خشم ایجاد کرد ، یا تحریک برقی نواحی خاصی از مغز آدمی موجب به وجود آمدن احساس لذت و درد وحتی خاطره های روشنی ازرویدادهای گذشته می شود .
به علت پیچیدگیهای مغز وبا توجه به این واقعیت که برای مطالعات لازم به ندرت می توان به مغز زنده ی آدمی دسترسی یافت ، دانش ما درباره ی کارکردهای عصبی بسیار اندک است . از سویی نیز هرگاه تصویر روانشناختی ما از آدمی به تمامی متکی برعصب – زیست شناختی باشد چنین تصویری به غایت نارسا خواهد بود . به همین دلیل است که برای مطالعه پدیده های روانشناختی ازروش های دیگری نیز استفاده می شود . در اغلب موارد عملی تر آنست که به بررسی شرایط پیشایند پی آمد های آن بپردازیم . بی آنکه خود را باآنچه دردرون جاندار می گذرد درگیر کنیم .
رویکرد رفتاری
آدمی صبحانه می خورد ، دوچرخه سواری می کند ، حرف می زند ، سرخ می شود ، می خندد و گریه می کند . همه ی اینها شکل هایی از رفتار هستند . یعنی آن دسته از فعالیت های جاندار هستند که می توان آنها را مورد مشاهد ه قرار داد . دررویکرد رفتاری ، روانشناس از طریق مشاهده ی رفتار است که به مطالعه افراد می پردازد نه از راه بررسی اعمال درونی آنها . این نظر که موضوع روانشناسی باید منحصر به مطالعه ی رفتار باشد نخستین باردراوایل قرن بیستم توسط روانشناس آمریکایی ، جی . بی . واتسون ارائه شد . تا آن زمان روانشناسی به عنوان دانش بررسی تجارب ذهنی تعریف می شد و بخش عمده ی داده های آن خودنگری هایی بود که ازطریق درون نگری به دست می آمد .
واتسون احساس کرد که درون نگری دیدگاه ناسودمندی است و این نظر را پیش کشید که اگر قرار باشد روانشناسی به صورت یک علم درآید ، داده های آن باید قابل مشاهده و قابل اندازه گیری باشد . فقط خود شما می توانید درباره ی ادراک ها واحساس های خود به درون نگری بپردازید ، اما دیگران هستند که می توانند رفتار شما را مورد مشاهده قرار دهند .
واتسون معتقد بود که تنها ازطریق مطالعه آنچه افراد انجام می دهند یعنی مطالعه ی رفتار افراد می توان یک علم عینی روانشناسی به وجود آورد .
رفتار گرایی ، به عنوانی که نظریه گاه واتسون به خود اختصاص داد، مسیر روانشناسی را درطی نیمه اول قرن بیستم شکل گیری کرد خلف آن یعنی روانشناسی محرک – پاسخ . هنوز هم به ویژه درسایه ی پژوهش های ب- اف – اسکینر روانشناس دانشگاه هاروارد از نفوذ فراوانی برخوردار است .
در روانشناسی محرک – پاسخ بررسی می شود که چه محرک هایی پاسخ های رفتاری را فرا می خواند ، چه پاداش ها و چه تنبیه هایی این پاسخ ها را پایدار می کند و چگونه می توان رفتار را با تغییر الگو پاداش و تنبیه تغییر داد .
روانشناسی محرک - پاسخ به آنچه درون جاندار می گذرد کاری ندارد و به همین دلیل هم گاهی آن را رویکرد « جعبه سیاه » نامیده اند ، به این معنا که به فعالیت های دستگاه عصبی که دردرون این « جعبه » درجریان است بی اعتنا می ماند و آنها را نادیده می گیرد .
روانشناسان S-R معتقدند که دانش روانشناسی را می توان منحصراً برپایه درون داده و برون دادهای این جعبه بنا نهاد . بدون آنکه دربند این باشیم که در داخل جعبه چه اتفاقی می افتد . بنابراین برای پرورش نظریه ای درزمینه ی یادگیری می توان به این مشاهده دست زد که رفتار آموخته شده چگونه تحت تأثیر شرایط محیط تغییر می کند ، به این معنا که مثلاً چه الگوهایی از پاداش وتنبیه به سریعترین یادگیری که با کمترین خطا همراه است منجر می شود .
چنین نظریه ای برای آنکه نظریه ی سودمندی باشد نیازی به مشخص کردن این امرندارد که یاد گیری چه تغییراتی دردستگاه عصبی به وجود می آورد .
روانشناسان محرک – پاسخ به طورکلی به مطالعه ی فرایند های ذهنی که میانجی محرک ها و پاسخ ها هستند علاقه ای نشان نمی دهند . امروزه کمتر روانشناسی رامی توان سراغ داشت که خود را رفتارگرای ناب بنامد با این وجود بسیاری از تحولات نوین ازکار رفتارگرایان سرزده است .
رویکرد شناختی
روانشناسان شناختی معتقدند که آدمی گیرنده ی نافعال محرک ها نیست بلکه ذهن او به صورت فعالی به پردازش اطلاعات دریافتی دست می زند و آن را به شکلها و مقولات
تازه ای تبدیل می کند .
شناخت ، به فرایند های ذهنی ادراک ، حافظه و خبر پردازی اطلاق می شود که شخص به کمک آن ها دانش می اندوزد ، مسئله حل می کند یا برای آینده نقشه می ریزد .
روانشناسی شناختی بامطالعه علمی شناخت سروکار دارد وهدف آن اجرای آزمایش ها و پردازش نظریه هایی است که بتوانند نحوه سازمان بندی وکارکرد فرایندهای ذهنی را تبیین کنند. اما تبیین مستلزم آنست که نظریه بتواند پیش بینی هایی را درخصوص رویدادهای قابل مشاهده یعنی رفتار امکان پذیر سازد .
رویکرد شناختی در مطالعات روانشناسی تاحدودی به عنوان واکنشی در برابر محدودیت رویکرد R- S رشد کرد . تجسم اعمال آدمی صرفاً درقالب درون دادهای محرک و برون داده ی پاسخ ممکن است برای مطالعه شکل های ساده از رفتار کافی باشد اما این رویکرد بسیاری از حوزه های جالب توجه کارکرد آدمی را نادیده می گیرد .
آدمیان می توانند بیندیشند ، برنامه ریزی کنند ، بر اساس اطلاعاتی که به خاطر سپرده اند تصمیم بگیرند و ازمیان محرک هایی که توجه آنها را به خود جلب می کند به شیوه ی گزینشی دست به انتخاب بزنند .
رویکرد روانکاوی
پابه پای رشد رفتارنگری درآمریکا ، در اروپا نیز دیدگاه روانکاوی درباره رفتار آدمی توسط زیگموند فروید پرورش یافت . برخلاف مفاهیمی که درسطور گذشته بررسی شده ، مفاهیم روانکاوی نه بر مطالعات آزمایشی ، بلکه برمورد پژوهیهای فراوان بیماران روانی مبتنی است . مفاهیم روانکاوی تأثیر ژرفی در تفکرات روانشناختی داشته اند .
فرض بنیادی درنظریه فروید این است که قسمت عمده رفتار آدمی در فرایندهایی ریشه داردکه ناهوشیارند .
مقصود فروید ازفرایندهای ناهوشیار عبارت بود از افکار ، ترس ها وخواست هایی که شخص به آنها آگاهی ندارد ولی درهر حال بررفتار اثر می گذارند .
او معتقد بودکه بسیاری از تکانه هایی که در دوران کودکی بامنع یا تنبیه والدین و جامعه روبرو می شوند برخاسته از غریزه های فطری هستند . چون این تکانه ها به هنگام زادن در همه ما وجود دارند به همین جهت اثر فراگیری درما دارند که باید به گونه ای با آن کنار آمد . ممنوع کردن آنها فقط سبب می شود که ازحیطه ی آگاهی به ناهشیار رانده شوند وهمان جا بمانند و رفتار را زیر نفوذ خود بگیرند .
فروید معتقد بودکه تکانه های ناهشیار به صورت رویا ، لغزشهای کلامی ، اطوار ، نشانه های بیماری روانی ونیز به صورت رفتارهای جامعه پسندی از قبیل فعالیت های هنری وادبی جلوه می کند .
بسیاری از روانشناسان ، نظرگاه فروید را درمورد ناهوشیار به طور کلی نمی پذیرند . اما احتمالاً این را می پذیرند که آدمیان به برخی از جنبه های شخصیت خودآگاهی کامل ندارند . فروید معتقد بود که هریک از اعمال ما علتی دارد ، اما این علت درا غلب موارد نوعی انگیزه ی ناهوشیار است نه دلیل خود پسندانه ای که ما برای رفتارخود ارائه می دهیم .
نظرگاه فروید درمورد طبیعت آدمی اصولاً یک نظرگاه منفی بوده آدمیان تابع همان غرایزی هستند که درحیوان ها وجود دارد . ( به طور عمده غریزه جنسی و غریزه پرخاشگری ) ومدام با جامعه ای که بر کنترل این تکانه ها تأکید می ورزد ، درحال ستیزند . باتوجه به اینکه فروید پرخاشگری رایک غریزه بنیادی می دانست نسبت به امکان زندگی صلح آمیز بین آدمیان نظر بد بینانه ای داشت .
رویکرد پدیدار شناختی
رویکرد پدیدار شناختی برتجربه خصوصی تأکید دارد . این رویکرد با نظریه شناختی فرد درباره جهان و تفسیر رویدادها ، یعنی با پدیدار شناسی فرد ، سروکاردارد . می کوشد رویدادها یا پدیده ها را بدانسان که فرد آنها را تجربه می کند دریابد بی آنکه برای این کار به مفاهیم از پیش ساخته واندیشه های نظری متوسل شود .
روانشناسان پدیدار نگر معتقدند که بامطالعه نظرگاه افراد درباره خود ودرباره جهان می توان اطلاعات بیشتری درخصوص طبیعت آدمی به دست آورد تا با مشاهده اعمال آدمیان .
دو نفر ممکن است دربرابر موقعیت واحدی پاسخ های کاملاً متفاوتی ازخود نشان دهند ، تنها از راه پرس و جو از خود آنان درباره نحوه ی تفسیر آنها از آن موقعیت است که می توان رفتار آنها را کاملاً درک کرد .
رویکرد پدیدار شناختی از این لحاظ که بر فرایندهای ذهنی درونی تأکید دارد ونه بررفتاری ، به روانشناسی شناختی شباهت دارد ، اما این دو مکتب از لحاظ نوع مسائل مورد مطالعه و دقت علمی روش های مورد استفاده درمطالعه این مسائل ، تفاوتهای چشمگیری با هم دارند .
روانشناسان شناختی بیشتر با این مسئله سروکار دارند که افراد چگونه رویدادها را ادراک می کنند و چگونه اطلاعات را درحافظه خود رمز گردانی ، مقوله بندی و باز نمایی می کنند . آنان سعی دارند متغیرهایی را کشف کنند که بر ادراک وحافظه اثر می گذارد و در پی پرورش نظریه ای درخصوص ساخت و کار ذهن هستند که بتواند رفتار را پیش بینی کند . برعکس ، روانشناسان پدیدار نگر به جای آنکه به پرورش نظریه ها وپیش بینی رفتار بپردازند ، درپی درک وفهم زندگی ، وتجربه های درونی افراد هستند ، مثلاً آنها بامقولاتی از قبیل خود پنداره ، احساس عزت نفس و خود آگاهی سروکار دارند .
روانشناسان پدیدار نگر معمولاً قبول ندارند که رفتار را تکانه های ناهوشیار ( درنظریه های روانکاوی ) یامحرک برونی ( دررفتار گرایی ) کنترل می کنند و به جای آن معتقدند که ما بازیچه ی دست نیروهای خارج از کنترل خود نیستیم ، بلکه« اثر گذارانی » هستیم که می توانیم سرنوشت خودرا کنترل کنیم ما سازندگان زندگی خود هستیم – چون هریک موجود آزادی هستیم – آزاد برای انتخاب کردن وتعیین هدف ، و به این ترتیب دربرابر انتخاب های زندگی خود مسئولیم . دراینجا مسئله اراده آزاد دربرابر جبر گرایی مطرح است . نظرات روانشناسان پدیدار نگر درباره این مسئله شبیه نظراتی است که توسط فیلسوفان وجود گرا مانند کی یر کیگارد ، سارتر وکامو عنوان شده است .
برخی ازنظریه های پدیدار شناختی را انسان گرا نیز نامیده اند واین به دلیل تأکیدی است که آنها علاوه بر اراده ی آزاد ، برویژگی های تمایز دهنده ای انسان ازحیوان ها دارند وخود شکوفایی مهمترین آنهاست .
برطبق نظریه های انسان گرا عمده ترین نیروی انگیزشی یک فرد گرایشی است که اوبه رشد وخودشکوفایی دارد . درهمه ما این نیاز اساسی وجود دارد که توانایی بالقوه ی خود را تا حد کمال پرورش دهیم وبه پیشرفتی فراتر از وضع فعلی خود برسیم . تمایل طبیعی آدمی درجهت شکوفایی و تحقق توانایی بالقوه خود سیر می کند ، گرچه ممکن است دراین راه با موانع محیطی واجتماعی روبرو شود .
نظرگاه انسان گرایی با تأکید براینکه روانشناسی به جای بررسی پاره های مجزای رفتاردرآزمایشگاه باید حل مسائل مربوط به شادکامی آدمیان را مورد توجه قرار دهد ، نکته پرارزشی را به میان آورده است ، اما این نیز سفسطه ای بیش نیست که فرض کنیم مسائل دشوار جامعه ی بسیار پیچیده ی معاصر را می توان با دورانداختن هرآنچه درباره ی روش های علمی پژوهش آموخته ایم حل کرد . به گفته یکی از روانشناسانی که به این مسئله پرداخته « نه طالب نوعی از روانشناسی هستیم که انسان گرا ولی از لحاظ علمی سست است ونه آن گونه از روانشناسی که علمی ولی بیگانه با مسائل آدمی است .»
کاربرد رویکرد های گوناگون
هریک از این رویکرد شیوه ی متفاوتی را برای تغییر رفتار ارائه می کنند . مثلاً روانشناس عصبی – زیستی می کوشد دارو با یک شیوه زیست شناختی مثلاً جراحی برای کنترل پرخاشگری پیدا کند.